02-22-2012, 10:33 PM
ساعت هشت و نیم
May 03, 2007, 09:06 PM
نویسنده: elahe_prance
کوتاهیدهیِ داستان
ساعت هشت و نیم
بخش یکم :
هر شب ساعت 8:30 که میشد من هر جا بودم باید می رفتم آشغالامونو می ذاشتم جلوی در غیر از خودم یه خواهر و دو تا داداش دارم که در حال حاضر فقط من و سینا موجود می باشیم . چون داداش بزرگم که ازدواج کرده و رفته خواهر بزرگم هم ازدواج که کرده هیچ نی نی هم داره . من خودم 18 سالمه و سینا 13 سالشه . یه بچه تخسیه که دومی نداره ما دو تا که اصلا یه جا با هم دیگه نمی تونستیم بمونیم . من حاضر بودم بمیرم ولی با سینا تو یه جا نباشم اونم سرتق و یکدنده هی دنبال فرصت می گشت خودشو برسونه به من یا یه کرمی بریزه که منو عصبانی کنه و خودش مثل برونکا تو کارتون چوبین بخنده . اون شب هم مثل شبهای قبلی نشسته بودم تو اتاقم و داشتم درس می خوندم که مامان از تو آشپزخونه گفت : یاااااااااااااسمن ساعت 8:30 برو آفرین آشغالا رو بذار جلوی در منم اون شب بر عکس اصلا حالم خوب نبود فرداش امتحان داشتم هر چی می خوندم تو کله ام نمی رفت و با خودم درگیر بودم وقتایی هم که عصبی هستم دلم می خواد هیچکس سر به سرم نذاره و باهام حرف نزنه چون بدجوری پاچه اشو می گیرم حالا تو اون موقعیت مامانم گیر داده بود آشغال ببر دم در منم داد کشیدم مگه من آشغالیم تو این خونه ؟ پس این سینا خیر سرش چی کاره اس ؟ من درس دارم نمی تونم برم پایین آشغال بذارم جلوی در بده پسره ناز نازیت ببره . صدای سینا هم از تو اتاقش میامد : من نمی تونم ببرم یاااااااااااسمنگولا ( اون موقع اوج سریال پاورچین بود ) خودت ببر در اتاقمو باز کردم و گفتم بیا بیرون ببینم حالا صدامم انداخته بودم رو سرم و مثل جنگلیها موهامم باز گذاشته بودم و یه کتاب تو دستم رفتم پشت در اتاقش از ترسش در رو قفل کرده بود و از اون تو داشت ونگ می زد منم می کوبیدم به در و فحش وفحشکاری راه افتاده بوووود اساسی از اون طرفم مامانم داشت غر میزد : نخواستم بابا نمی خواد اصلا خودم می برم نمی خواااااااد ببرید شماها ساااااااااکت شید آبروم رفت سه تایی داشتیم جیغ و داد می کردیم که مامانم رفت مانتوشو تنش کرد که خودش ببره به خودم گفتم به من چه همش من دارم آشغال می ذارم دم در این سینا پررو شده یه نگاه به مامانم کردم که داشت جلوی آینه قدی روسریشو سر می کرد ازتو آینه یه نگاه بهم انداخت و گفت برو قیافتو ببین یاسمن یکی ببیندت شب کابوس می بینه زیر لب گفتم برو بابا رفتم تو اتاقم . من عادت داشتم موقع درس خوندم موهامو باز می کردم و می پیچیدم دور انگشتام و ور می رفتم عادت کرده بودم اینجوری درس بخونم اگه این کار رو نمیکردم تمرکزم نمیامد . وارد اتاقم که شدم طاقت نیوردم رفتم جلوی آینه و یه نگاه به خودم انداختم اوووه صد رحمت به تارزان . موهام که مثل آشیانه لک لک ها شده بود تاپم که یقه اش کج شده بود و رفته بود سمت شونه هام و بند سوتینم بیرون بود فقط شلوارم خوب بود . یه شونه به موهام زدم و همون جوری ریختمش روی شونه هام و یقه تاپمم درست کردم مامانم بلند گفت من رفتم آشغالا رو بذارم دم در یه دقیقه مثل آدمیزاد ساکت باشید تا من بیام با بی حوصلگی گفتم : نمی خوااااد ، بده من خودم می برم تو بمون پیش برونکا . از اتاق رفتم بیرون و گفتم مامان فقط امشب رو من این کار رو می کنم به خدا از فردا اگه سینا آشغال نذاره دم در خودم می کشمش . مامانم لبشو گزید و گفت خیلی خب حالا برو آفرین . دستمو دراز کردم و گفتم بده ببرم این آششششغالا رو دیدم مامانم وایساده منو نگاه می کنه گفتم چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟ اخمی کرد و گفت چرا دیدم ، خل ندیدم اینجوری میری ؟ نمی خوای یه روسری مانتویی چیزی بپوشی ؟ گفتم ااااااااه بابا راه پله ها که تاریکه کسی هم که نیست بده برم زود میام دیگه تعجب کرد و گفت یاسی زشته یه وقت یکی بیاد بیرون نمیگه این دختره خله ؟! گفتم نه میگه این دختره چه جیگره خودمم خندیدم مامانم لبخندی زد و گفت پس برو اون شال منو بنداز رو سرت که حداقل تا روی دستات رو هم می پوشونه با نق نق رفتم و شال مامانو برداشتم و انداختم رو سرم شالش خیلی پهن بود تا روی بازوهام اومده بود اومدم کیسه زباله رو گرفتم از مامان اونم از فرصت استفاده کرد و جلوی شال رو درست کرد که سینه هام پوشیده بشه گفتم خوبه دیگه مامان ایییییششش ! حالا انگار همه وایسادن جلوی درشون . در رو باز کردم و رفتم بیرون . راه پله ها تاریک بود و همه تو خونه خودشون بودن منم شالم رو از سرم برداشتم و فقط انداختم رو شونه ام صدای تالاپ تولوپ دمپاییهام تو پله های ساختمون پیچیده بود انگاراسب داره میاد پایین سریع رفتم پایین در ساختمون رو باز کردم و تا دولا شدم آشغال رو بندازم جلوی در دیدم یکی گفت جیگر که میگن تویی ؟! هول شدم ، آخه کسی توی کوچه نبود فقط چند نفر داشتن از دور میامدن پس این کی بود ؟ یه نگاه به سمت راستم انداختم : نیما بود پسر همسایه بغلی . با یه رکابی و شلوار اومده بود اونم کیسه زبالشون دستش بود اون کیسه رو انداخت جلوی در منم مثل کسخلا از هولم یادم رفت کیسه زباله دستمه داشتم شالم رو می انداختم رو سرم و جلوی سینه هامو می پوشوندم اونم که دید من هول شدم بلند خندید و گفت به مامانت بگو امشب می خوام بیام خواستگاریت هی می خندید منم لجم گرفت آشغالا رو پرت کردم طرف اون خورد به کیسه زباله اونا گفتم خفه شو بی تربیت هیز اونم خندید و گفت جااااان کاش ما دو تا جای این کیسه زباله ها بودیم اون وقت تو اینجوری محکم می خوردی به من . گفتم برو بخواب خوب میشی . اومدم تو در رو بستم صداش هنوز میامد : آخه بدون تو که نمیشه خوابید می خواستم در رو باز کنم حالشو بگیرم گفتم ول کن بابا همسایه اس ضایع میشم یه وقت همه محل می فهمن آبروم میره یاد حرفم افتادم که به مامانم گفتم : هر کی ببینه میگه چه جیگری ! چه جالب شده بود کاش می شد واسه مامان تعریف کنم . نیما تک پسر بود و یه خواهرکوچیک داشت غیر از خودش که از سینای ما کوچیکتر بود خود نیما هم 23 یا 22 سالی داشت مامانش با مامانم در حد یه سلام علیک کوتاه ارتباط داشتن و باباش هم که سال به سال هم دیده نمی شد می گفتن ماموریته خانواده ساکتی بودن که اکثر وقتا خونه بودن و کمتر پیش میامد جایی برن زیاد با کسی ارتباط برقرار نمی کردن . نیما رو همه دوستام و دخترای محل می شناختن کم کمش با نصف دخترای محلمون دوست بود از بس که پررو و زبون باز بود مار رو از لونه اش می کشید بیرون خیلی هم به من گیر میداد و تیکه می انداخت منم همیشه می زدم تو حالش اما از رو نمی رفت که انگار نه انگار دوباره تا منو میدید یه تیکه می انداخت منم تا اونجاییکه می شد جوابشو می دادم خیلی کل کل می کردیم با هم . ساختمون خونه ما جنوبی بود وقتی من می رفتم تو بالکن خونمون یا پشت پنجره می تونستم حیاط خونه اونا رو ببینم خیلی خونه اشون رو دید می زدم نه واسه فضولی واسه اینکه یه جوری بتونم حالشو بگیرم نمی دونم چرا اما خیلی دلم می خواست یه جوری حالشو بگیرم مرض داشتم اصلا نیما قد بلند و خوش هیکل بود از نظر چهره هم بیشتر جذاب و بامزه بود تا خوشگل صورتش یه جوری بود که آدمو جذب می کرد .
خلاصه اومدم تو که برم بالا و سریع مثل اسبها که از اصطبل میان بیرون تالاپ تالاپ رفتم بالا از پله ها تا کسی منو اون شکلی ندیده گفتم الان یه شیهه هم بکشم یه اسب واقعی هستم داشتم از تصور این فکر می خندیدم که در واحد ما باز شد و مامانم که انگار از صدای دمپاییهام فهمیده دارم میام بالا در رو باز کرده تا منو دید گفت هییییس ! چه خبرته ؟ گفتم هیچی رم کردم رفتم تو دیدم سینا نشسته داره تلویزیون نگاه می کنه تا من و دید گفت : تو چرا این شکلی رفتی بیرون ؟ به بابا بگم لخت میری پایین ؟ گفتم بشین بینم جوجه اینم واسه ما آدم شده مامانم تا دید ما داره دعوامون میشه باز گفت یاسی برو سراغ درست مگه امتحان نداشتی ؟ گفتم اوووووه آره آره . شال مامانو انداختم رو لبه مبل و خودم رفتم تو اتاقم اما هر کاری می کردم نمی تونستم حواسم رو بدم به درس موهامو پیچونده بودم دور انگشتام و خیره شدم به کتابام اما همش فکر نیما میامد تو سرم پسره پررو یه حالی من از تو بگیرم . یه کمی با کتابام ور رفتم دیدم حس خوندنم نمیاد جمشون کردم و گفتم ولش کن بعدا می خونم رفتم پشت پنجره خواستم پرده رو بزنم کنار یه نگاه به حیاطشون بندازم ولی دیدم برق اتاقم روشنه خودم تابلو دیده میشم گفتم بذار بعدا که چراغو خاموش می کنم دید بزنم یه کمی خودم رو با آهنگ و سی دی سرگرم کردم که مامانم ندا داد : شاااااام
من بابام آخرشب برمی گشت خونه یعنی حدودای 11 و خورده ای پیداش میشد واسه همین سه تایی شام می خوردیم رفتم بیرون از اتاق و نشستم سر میز سینا هم کرمو رفته بود نشسته بود صندلی جلویی که دقیقا روبه روی من بود گفتم خیلی خوشم میاد ازش رو به روی منم میشینه اشتهامو کور کنه مامان غذا رو کشید و خودشم نشست . دولا شدم کفگیر و بردارم غذا بکشم واسه خودم که سینا گفت بی ادب ! نگاش کردم و گفتم : چی ؟ ادب ؟ ادب چند بخشه ؟ گفت بی ادب می گم یقه ات رو ببین سرمو انداختم پایین و نگاه کردم به یقه ام اومده بود پایین و موقع دولا شدن چاک سینه ام معلوم می شد من تو خونه تاپ می پوشیدم حتی تی شرت هم تنم نمی کردم عادت داشتم فقط تاپ بپوشم توی خونه هم عادی بود اما دیگه هیچ وقت چاک سینه و رون و باسن و اینا رو نمی انداختم بیرون واسه همین سینا ادای داداش بزرگا رو داشت درمیاورد دستمو بردم و از پشت تاپم رو کشیدم عقب یقه ام رفت بالا و چسبید به گردنم به سینا هم گفتم تو اگه ناراحتی لطفا نشین رو به روی من که کاملا در جریان باشی بشین یه طرف دیگه خندید و گفت باشه یاسسسسمنگولا ! گفتم زهره مار برونکا باز داشت دعوامون بالا می گرفت که مامانم دوباره آتش بس داد و گفت ای بابا اااا شامتونو بخورید دیگه هر دو ساکت شدیم و سرمونو انداختیم پایین رفتیم سراغ غذامون البته بازم به حالت اشاره داشتیم به هم گیر می دادیم و فحش می دادیم . من خیلی بدم می آمد کسی بعد از غذاش آروغ بزنه حالم به هم می خورد متاسفانه این نقطه ضعفم افتاده بود دست سینا واسش عادی شده بود که بعد از غذا واسه اینکه حرص منو دربیاره یه آروغ خرکی بزنه حتی بعضی وقتا این قدرآب و نوشابه می خورد تا بتونه آروغ بزنه اون شب هم تا شامش تموم شد گفت مرسی مامان حال دادی مامانم چپ چپ نگاش کرد و گفت درست تشکر کن حال دادی چیه ؟ زشته سینا هم منو نگاه کرد و گفت اینم واسه تو: آروغ زد . اشتهام کور شد ، عصبانی شدم خفن گفتم زهرمار درد بگیری که دیگه نتونی آروغ بزنی ااااااه ااااااااه مثل سادیسمی ها فقط می خندید و جلوم رژه می رفت مامانم گفت سینا بی تربیت چند دفعه گفتم این کار رو نکن ؟! گفتم ولش کن مامان این که عقلش به این چیزا نمی رسه بازم می خندید کفرم دراومد تا اومدم بلند شم برم سراغش در رفت و پرید تو اتاقش . دیگه اشتهام کورشده بود بلند شدم و راه افتادم طرف اتاقم مامانم گفت ااااااای وای ، بیا غذاتو بخور حالا بهش فکر نکن برگشتم نگاش کردم دیدم داره می خنده . گفتم نمی خوام دیگه میل ندارم یه مشت هم کوبیدم به در اتاق سینا و رفتم تو اتاق خودم ساعت 20: 9 بود یه کمی خودم رو با کتابام سرگرم کردم تا ساعت شده 10:30 دیدم وقته دید زدنه برق اتاقم رو خاموش کردم و چراغ خوابمو روشن کردم بعد آروم و بی سرو صدا در اتاقم رو قفل کردم . سینا که خواب بود تا شامشو می خورد خوابش می گرفت مامانمم که احتمالا داشت تلویزیون نگاه می کرد و منتظر بابام بود واسه اطمینان بیشتر در رو هم که قفل کرده بودم با خیال راحت رفتم سمت پنجره و آروم پرده رو زدم کنار کسی تو حیاط نیما اینا نبود ولی برق حیاطشون روشن بود . نمی شد دید زد باید پنجره رو باز می کردم . پنجره رو باز کردم و سرمو کردم بیرون یه کمی دولا شدم تا دیدمشون نیما بود رو یه سکویی که کنار حیاطشون بود نشسته بود و داشت سیگار می کشید مامانشم بود اما نمی دیدمش فقط صداش میومد که اصلا واضح نبود ولی انگار داشت با نیما حرف می زد چون هی نیما سرشو تکون می داد یا برمی گشت یه طرفی رو نگاه می کرد و حرف می زد . حالا ک...
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
May 03, 2007, 09:06 PM
نویسنده: elahe_prance
کوتاهیدهیِ داستان
ساعت هشت و نیم
بخش یکم :
هر شب ساعت 8:30 که میشد من هر جا بودم باید می رفتم آشغالامونو می ذاشتم جلوی در غیر از خودم یه خواهر و دو تا داداش دارم که در حال حاضر فقط من و سینا موجود می باشیم . چون داداش بزرگم که ازدواج کرده و رفته خواهر بزرگم هم ازدواج که کرده هیچ نی نی هم داره . من خودم 18 سالمه و سینا 13 سالشه . یه بچه تخسیه که دومی نداره ما دو تا که اصلا یه جا با هم دیگه نمی تونستیم بمونیم . من حاضر بودم بمیرم ولی با سینا تو یه جا نباشم اونم سرتق و یکدنده هی دنبال فرصت می گشت خودشو برسونه به من یا یه کرمی بریزه که منو عصبانی کنه و خودش مثل برونکا تو کارتون چوبین بخنده . اون شب هم مثل شبهای قبلی نشسته بودم تو اتاقم و داشتم درس می خوندم که مامان از تو آشپزخونه گفت : یاااااااااااااسمن ساعت 8:30 برو آفرین آشغالا رو بذار جلوی در منم اون شب بر عکس اصلا حالم خوب نبود فرداش امتحان داشتم هر چی می خوندم تو کله ام نمی رفت و با خودم درگیر بودم وقتایی هم که عصبی هستم دلم می خواد هیچکس سر به سرم نذاره و باهام حرف نزنه چون بدجوری پاچه اشو می گیرم حالا تو اون موقعیت مامانم گیر داده بود آشغال ببر دم در منم داد کشیدم مگه من آشغالیم تو این خونه ؟ پس این سینا خیر سرش چی کاره اس ؟ من درس دارم نمی تونم برم پایین آشغال بذارم جلوی در بده پسره ناز نازیت ببره . صدای سینا هم از تو اتاقش میامد : من نمی تونم ببرم یاااااااااااسمنگولا ( اون موقع اوج سریال پاورچین بود ) خودت ببر در اتاقمو باز کردم و گفتم بیا بیرون ببینم حالا صدامم انداخته بودم رو سرم و مثل جنگلیها موهامم باز گذاشته بودم و یه کتاب تو دستم رفتم پشت در اتاقش از ترسش در رو قفل کرده بود و از اون تو داشت ونگ می زد منم می کوبیدم به در و فحش وفحشکاری راه افتاده بوووود اساسی از اون طرفم مامانم داشت غر میزد : نخواستم بابا نمی خواد اصلا خودم می برم نمی خواااااااد ببرید شماها ساااااااااکت شید آبروم رفت سه تایی داشتیم جیغ و داد می کردیم که مامانم رفت مانتوشو تنش کرد که خودش ببره به خودم گفتم به من چه همش من دارم آشغال می ذارم دم در این سینا پررو شده یه نگاه به مامانم کردم که داشت جلوی آینه قدی روسریشو سر می کرد ازتو آینه یه نگاه بهم انداخت و گفت برو قیافتو ببین یاسمن یکی ببیندت شب کابوس می بینه زیر لب گفتم برو بابا رفتم تو اتاقم . من عادت داشتم موقع درس خوندم موهامو باز می کردم و می پیچیدم دور انگشتام و ور می رفتم عادت کرده بودم اینجوری درس بخونم اگه این کار رو نمیکردم تمرکزم نمیامد . وارد اتاقم که شدم طاقت نیوردم رفتم جلوی آینه و یه نگاه به خودم انداختم اوووه صد رحمت به تارزان . موهام که مثل آشیانه لک لک ها شده بود تاپم که یقه اش کج شده بود و رفته بود سمت شونه هام و بند سوتینم بیرون بود فقط شلوارم خوب بود . یه شونه به موهام زدم و همون جوری ریختمش روی شونه هام و یقه تاپمم درست کردم مامانم بلند گفت من رفتم آشغالا رو بذارم دم در یه دقیقه مثل آدمیزاد ساکت باشید تا من بیام با بی حوصلگی گفتم : نمی خوااااد ، بده من خودم می برم تو بمون پیش برونکا . از اتاق رفتم بیرون و گفتم مامان فقط امشب رو من این کار رو می کنم به خدا از فردا اگه سینا آشغال نذاره دم در خودم می کشمش . مامانم لبشو گزید و گفت خیلی خب حالا برو آفرین . دستمو دراز کردم و گفتم بده ببرم این آششششغالا رو دیدم مامانم وایساده منو نگاه می کنه گفتم چیه ؟ خوشگل ندیدی ؟ اخمی کرد و گفت چرا دیدم ، خل ندیدم اینجوری میری ؟ نمی خوای یه روسری مانتویی چیزی بپوشی ؟ گفتم ااااااااه بابا راه پله ها که تاریکه کسی هم که نیست بده برم زود میام دیگه تعجب کرد و گفت یاسی زشته یه وقت یکی بیاد بیرون نمیگه این دختره خله ؟! گفتم نه میگه این دختره چه جیگره خودمم خندیدم مامانم لبخندی زد و گفت پس برو اون شال منو بنداز رو سرت که حداقل تا روی دستات رو هم می پوشونه با نق نق رفتم و شال مامانو برداشتم و انداختم رو سرم شالش خیلی پهن بود تا روی بازوهام اومده بود اومدم کیسه زباله رو گرفتم از مامان اونم از فرصت استفاده کرد و جلوی شال رو درست کرد که سینه هام پوشیده بشه گفتم خوبه دیگه مامان ایییییششش ! حالا انگار همه وایسادن جلوی درشون . در رو باز کردم و رفتم بیرون . راه پله ها تاریک بود و همه تو خونه خودشون بودن منم شالم رو از سرم برداشتم و فقط انداختم رو شونه ام صدای تالاپ تولوپ دمپاییهام تو پله های ساختمون پیچیده بود انگاراسب داره میاد پایین سریع رفتم پایین در ساختمون رو باز کردم و تا دولا شدم آشغال رو بندازم جلوی در دیدم یکی گفت جیگر که میگن تویی ؟! هول شدم ، آخه کسی توی کوچه نبود فقط چند نفر داشتن از دور میامدن پس این کی بود ؟ یه نگاه به سمت راستم انداختم : نیما بود پسر همسایه بغلی . با یه رکابی و شلوار اومده بود اونم کیسه زبالشون دستش بود اون کیسه رو انداخت جلوی در منم مثل کسخلا از هولم یادم رفت کیسه زباله دستمه داشتم شالم رو می انداختم رو سرم و جلوی سینه هامو می پوشوندم اونم که دید من هول شدم بلند خندید و گفت به مامانت بگو امشب می خوام بیام خواستگاریت هی می خندید منم لجم گرفت آشغالا رو پرت کردم طرف اون خورد به کیسه زباله اونا گفتم خفه شو بی تربیت هیز اونم خندید و گفت جااااان کاش ما دو تا جای این کیسه زباله ها بودیم اون وقت تو اینجوری محکم می خوردی به من . گفتم برو بخواب خوب میشی . اومدم تو در رو بستم صداش هنوز میامد : آخه بدون تو که نمیشه خوابید می خواستم در رو باز کنم حالشو بگیرم گفتم ول کن بابا همسایه اس ضایع میشم یه وقت همه محل می فهمن آبروم میره یاد حرفم افتادم که به مامانم گفتم : هر کی ببینه میگه چه جیگری ! چه جالب شده بود کاش می شد واسه مامان تعریف کنم . نیما تک پسر بود و یه خواهرکوچیک داشت غیر از خودش که از سینای ما کوچیکتر بود خود نیما هم 23 یا 22 سالی داشت مامانش با مامانم در حد یه سلام علیک کوتاه ارتباط داشتن و باباش هم که سال به سال هم دیده نمی شد می گفتن ماموریته خانواده ساکتی بودن که اکثر وقتا خونه بودن و کمتر پیش میامد جایی برن زیاد با کسی ارتباط برقرار نمی کردن . نیما رو همه دوستام و دخترای محل می شناختن کم کمش با نصف دخترای محلمون دوست بود از بس که پررو و زبون باز بود مار رو از لونه اش می کشید بیرون خیلی هم به من گیر میداد و تیکه می انداخت منم همیشه می زدم تو حالش اما از رو نمی رفت که انگار نه انگار دوباره تا منو میدید یه تیکه می انداخت منم تا اونجاییکه می شد جوابشو می دادم خیلی کل کل می کردیم با هم . ساختمون خونه ما جنوبی بود وقتی من می رفتم تو بالکن خونمون یا پشت پنجره می تونستم حیاط خونه اونا رو ببینم خیلی خونه اشون رو دید می زدم نه واسه فضولی واسه اینکه یه جوری بتونم حالشو بگیرم نمی دونم چرا اما خیلی دلم می خواست یه جوری حالشو بگیرم مرض داشتم اصلا نیما قد بلند و خوش هیکل بود از نظر چهره هم بیشتر جذاب و بامزه بود تا خوشگل صورتش یه جوری بود که آدمو جذب می کرد .
خلاصه اومدم تو که برم بالا و سریع مثل اسبها که از اصطبل میان بیرون تالاپ تالاپ رفتم بالا از پله ها تا کسی منو اون شکلی ندیده گفتم الان یه شیهه هم بکشم یه اسب واقعی هستم داشتم از تصور این فکر می خندیدم که در واحد ما باز شد و مامانم که انگار از صدای دمپاییهام فهمیده دارم میام بالا در رو باز کرده تا منو دید گفت هییییس ! چه خبرته ؟ گفتم هیچی رم کردم رفتم تو دیدم سینا نشسته داره تلویزیون نگاه می کنه تا من و دید گفت : تو چرا این شکلی رفتی بیرون ؟ به بابا بگم لخت میری پایین ؟ گفتم بشین بینم جوجه اینم واسه ما آدم شده مامانم تا دید ما داره دعوامون میشه باز گفت یاسی برو سراغ درست مگه امتحان نداشتی ؟ گفتم اوووووه آره آره . شال مامانو انداختم رو لبه مبل و خودم رفتم تو اتاقم اما هر کاری می کردم نمی تونستم حواسم رو بدم به درس موهامو پیچونده بودم دور انگشتام و خیره شدم به کتابام اما همش فکر نیما میامد تو سرم پسره پررو یه حالی من از تو بگیرم . یه کمی با کتابام ور رفتم دیدم حس خوندنم نمیاد جمشون کردم و گفتم ولش کن بعدا می خونم رفتم پشت پنجره خواستم پرده رو بزنم کنار یه نگاه به حیاطشون بندازم ولی دیدم برق اتاقم روشنه خودم تابلو دیده میشم گفتم بذار بعدا که چراغو خاموش می کنم دید بزنم یه کمی خودم رو با آهنگ و سی دی سرگرم کردم که مامانم ندا داد : شاااااام
من بابام آخرشب برمی گشت خونه یعنی حدودای 11 و خورده ای پیداش میشد واسه همین سه تایی شام می خوردیم رفتم بیرون از اتاق و نشستم سر میز سینا هم کرمو رفته بود نشسته بود صندلی جلویی که دقیقا روبه روی من بود گفتم خیلی خوشم میاد ازش رو به روی منم میشینه اشتهامو کور کنه مامان غذا رو کشید و خودشم نشست . دولا شدم کفگیر و بردارم غذا بکشم واسه خودم که سینا گفت بی ادب ! نگاش کردم و گفتم : چی ؟ ادب ؟ ادب چند بخشه ؟ گفت بی ادب می گم یقه ات رو ببین سرمو انداختم پایین و نگاه کردم به یقه ام اومده بود پایین و موقع دولا شدن چاک سینه ام معلوم می شد من تو خونه تاپ می پوشیدم حتی تی شرت هم تنم نمی کردم عادت داشتم فقط تاپ بپوشم توی خونه هم عادی بود اما دیگه هیچ وقت چاک سینه و رون و باسن و اینا رو نمی انداختم بیرون واسه همین سینا ادای داداش بزرگا رو داشت درمیاورد دستمو بردم و از پشت تاپم رو کشیدم عقب یقه ام رفت بالا و چسبید به گردنم به سینا هم گفتم تو اگه ناراحتی لطفا نشین رو به روی من که کاملا در جریان باشی بشین یه طرف دیگه خندید و گفت باشه یاسسسسمنگولا ! گفتم زهره مار برونکا باز داشت دعوامون بالا می گرفت که مامانم دوباره آتش بس داد و گفت ای بابا اااا شامتونو بخورید دیگه هر دو ساکت شدیم و سرمونو انداختیم پایین رفتیم سراغ غذامون البته بازم به حالت اشاره داشتیم به هم گیر می دادیم و فحش می دادیم . من خیلی بدم می آمد کسی بعد از غذاش آروغ بزنه حالم به هم می خورد متاسفانه این نقطه ضعفم افتاده بود دست سینا واسش عادی شده بود که بعد از غذا واسه اینکه حرص منو دربیاره یه آروغ خرکی بزنه حتی بعضی وقتا این قدرآب و نوشابه می خورد تا بتونه آروغ بزنه اون شب هم تا شامش تموم شد گفت مرسی مامان حال دادی مامانم چپ چپ نگاش کرد و گفت درست تشکر کن حال دادی چیه ؟ زشته سینا هم منو نگاه کرد و گفت اینم واسه تو: آروغ زد . اشتهام کور شد ، عصبانی شدم خفن گفتم زهرمار درد بگیری که دیگه نتونی آروغ بزنی ااااااه ااااااااه مثل سادیسمی ها فقط می خندید و جلوم رژه می رفت مامانم گفت سینا بی تربیت چند دفعه گفتم این کار رو نکن ؟! گفتم ولش کن مامان این که عقلش به این چیزا نمی رسه بازم می خندید کفرم دراومد تا اومدم بلند شم برم سراغش در رفت و پرید تو اتاقش . دیگه اشتهام کورشده بود بلند شدم و راه افتادم طرف اتاقم مامانم گفت ااااااای وای ، بیا غذاتو بخور حالا بهش فکر نکن برگشتم نگاش کردم دیدم داره می خنده . گفتم نمی خوام دیگه میل ندارم یه مشت هم کوبیدم به در اتاق سینا و رفتم تو اتاق خودم ساعت 20: 9 بود یه کمی خودم رو با کتابام سرگرم کردم تا ساعت شده 10:30 دیدم وقته دید زدنه برق اتاقم رو خاموش کردم و چراغ خوابمو روشن کردم بعد آروم و بی سرو صدا در اتاقم رو قفل کردم . سینا که خواب بود تا شامشو می خورد خوابش می گرفت مامانمم که احتمالا داشت تلویزیون نگاه می کرد و منتظر بابام بود واسه اطمینان بیشتر در رو هم که قفل کرده بودم با خیال راحت رفتم سمت پنجره و آروم پرده رو زدم کنار کسی تو حیاط نیما اینا نبود ولی برق حیاطشون روشن بود . نمی شد دید زد باید پنجره رو باز می کردم . پنجره رو باز کردم و سرمو کردم بیرون یه کمی دولا شدم تا دیدمشون نیما بود رو یه سکویی که کنار حیاطشون بود نشسته بود و داشت سیگار می کشید مامانشم بود اما نمی دیدمش فقط صداش میومد که اصلا واضح نبود ولی انگار داشت با نیما حرف می زد چون هی نیما سرشو تکون می داد یا برمی گشت یه طرفی رو نگاه می کرد و حرف می زد . حالا ک...
***
نکته: فرآیند چاپ این نوشته ١٠٠% خودکار بوده است. اگر درونمایهیِ این داستان را نااخلاقی/نافراخور میبینید با دکمه «گزارش» ما را بیاگاهانید.
بایگانیده از avizoon.com
[noparse]
<!--
[stats]
Mirrored by AvizoOooOoOOn Copier v1.2
Total time: 0:03:09.938000
-->
<!--
[LOG_DATA]
URL: http://avizoon.com/forum/2_29512_0.html
Author: elahe_prance
last-page: 20
last-date: 2007/05/31 11:23
-->
[/noparse]
.Unexpected places give you unexpected returns