06-21-2012, 11:54 PM
روباه و انگور
موشی و گنجشكی در یك شامگاه پاییزی زیر تاكی نشسته بودند و گپ می زدند. ناگهان گنجشك به دوستش جیك جیك كنان گفت: خودت را پنهان كن، روباه (دارد) می آید و شتابان به درون شاخ و برگ پرید. روباه دزدكی بسوی تاك آمد. چشمهایش آرزومندانه به انگورهای درشت و آبی رسیده افتاد. با هشیاری به هر سوی نگریست. آنگاه با دو دستش بر تنه ی تاك چنگ زده، پیكرش را بالا كشید و خواست تا با دهانش چند دانه انگوری برباید. ولی انگورها بیش بالاتر آویزان بودند.
اندكی آزرده، بخت خود را دو باره آزمود. این بار خیز بزرگی برداشت، ولی باز چیزی گیرش نیامد. بار سوم هم كوشید و با همه توان و جانش جـَست. با آز ِ بی اندازه، تند بسوی انگورهای خوشمزه رفت و چنان خود را دراز بسوی بالا كشید كه، خشمناك به پشت بر زمین افتاد. این بار برگی هم تكان نخورد.
گنجشك كه تا كنون خاموش (و بی سدا) به او می نگریست، دیگر خودداری اش را از دست داد و خندان و جیك جیك كنان گفت: سـَروَر روباه! شما می خواهید بیش از آستینتان دست دراز كنید!
موش زیرچشمی از پناهگاهش نگاهی كرد و گستاخانه با آوایی چون سوت گفت: بیخود زور نزن، هرگز به انگور چنگ نمی یابی. و چون تیر به سوراخش برگشت.
روباه دندانهایش را به هم سایید و چینی به دماغش انداخت و گردن فرازانه گفت: به دید من آنها (انگورها) هنوز خوب نرسیده اند، من انگور های ترش را دوست ندارم. با سری افراشته به جنگل بازگشت.
----
داستان از ا ِز ُپ چامه سرای یونانی ست. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست.
----
موشی و گنجشكی در یك شامگاه پاییزی زیر تاكی نشسته بودند و گپ می زدند. ناگهان گنجشك به دوستش جیك جیك كنان گفت: خودت را پنهان كن، روباه (دارد) می آید و شتابان به درون شاخ و برگ پرید. روباه دزدكی بسوی تاك آمد. چشمهایش آرزومندانه به انگورهای درشت و آبی رسیده افتاد. با هشیاری به هر سوی نگریست. آنگاه با دو دستش بر تنه ی تاك چنگ زده، پیكرش را بالا كشید و خواست تا با دهانش چند دانه انگوری برباید. ولی انگورها بیش بالاتر آویزان بودند.
اندكی آزرده، بخت خود را دو باره آزمود. این بار خیز بزرگی برداشت، ولی باز چیزی گیرش نیامد. بار سوم هم كوشید و با همه توان و جانش جـَست. با آز ِ بی اندازه، تند بسوی انگورهای خوشمزه رفت و چنان خود را دراز بسوی بالا كشید كه، خشمناك به پشت بر زمین افتاد. این بار برگی هم تكان نخورد.
گنجشك كه تا كنون خاموش (و بی سدا) به او می نگریست، دیگر خودداری اش را از دست داد و خندان و جیك جیك كنان گفت: سـَروَر روباه! شما می خواهید بیش از آستینتان دست دراز كنید!
موش زیرچشمی از پناهگاهش نگاهی كرد و گستاخانه با آوایی چون سوت گفت: بیخود زور نزن، هرگز به انگور چنگ نمی یابی. و چون تیر به سوراخش برگشت.
روباه دندانهایش را به هم سایید و چینی به دماغش انداخت و گردن فرازانه گفت: به دید من آنها (انگورها) هنوز خوب نرسیده اند، من انگور های ترش را دوست ندارم. با سری افراشته به جنگل بازگشت.
----
داستان از ا ِز ُپ چامه سرای یونانی ست. او نزدیك به ٢۶۰۰ سال پیش می زیست.
----
.Unexpected places give you unexpected returns