06-13-2012, 05:49 AM
[h=3]مسائل فلسفی مارکسیسم[/h]
دیکتاتوری پرولتاریا
دیکتاتوری پرولتاریا نتیجه ی نهایی و قطعی تمامی تحلیل های مارکسیستی از مبارزه ی پرولتاریا بر علیه سیستم سرمایه داری است. اما روح نازک طبع بورژوازی تحمل شنیدن این کلمه را ندارد. ایدئولوژیست های بورژوا و مارکسیست های ساخته ی دست شان ، که حامی بی امان دموکراسی( البته دموکراسی خودشان) در اقصا نقاط جهان هستند بلافاصله در این نقطه متوقف می مانند . در اینجا دو انتقاد متوجه مارکسیسم می شود : از سوی ایدئولوژیست های بورژوا و از سوی مارکسیست های تجدید نظر طلب. البته این جدل یک بحث قدیمی است که پیشتر میان لنین( نماینده ی بلشویسم) و کائوتسکی( نماینده ی استراتژی بین الملل دوم ) رخ داد.
انتقاد اول ، از سوی دموکراسی بورژوایی و لیبرال است که مارکسیست ها را به برقراری دیکتاتوری ، اعمال قهر انقلابی و خشونت متهم می کنند. انتقاد دوم از سوی بعضا مارکسیست های تجدید نظر طلبی است که همان مغلطه های پیشین کائوتسکی را در اشکال متنوع تکرار می کنند – برای مثال کائوتسکی( به عنوان یک اپورتونیست و برای خوشایند بورژوازی) توجیه می کرد که منظور از دیکتاتوری پرولتاریا در واقع حاکمیت قهرآمیز دولت پرولتری نیست منظور مارکس معنایی تحت الفظی است و حاکمیت پرولتاریا در اصل دموکراسی است که حتی احزاب بورژوایی نیز حق رای دارند .
"دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکس دولتی بود که در صورت اکثریت داشتن پرولتاریا از دموکراسی خالص نشات می گیرد"
لنین در "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد" ، این مغلطه ی کائوتسکی را برملا می کند که قصد دارد در پشت این تفسیر از دیکتاتوری پرولتاریا ، اعمال قهر انقلابی ، کسب قدرت سیاسی و برقراری حاکمیت پرولتاری خارج از قوانین موجود را پنهان کند.
پیش از استدلال باید نکته ای را متذکر شوم : بدون نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا ، نظریه ی مارکسیستی در مقام ایدئولوژی رهایی بخش پرولتاریا وجود ندارد. وقتی لنین کائوتسکی را مرتد خطاب می کند منظور او همین جمله ی فوق است. یک مارکسیست نمی تواند دیکتاتوری پرولتاریا را رد کند و همچنان مارکسیست باقی بماند.
اکنون سعی می کنیم استدلال مارکسیسم را درباره ی دیکتاتوری پرولتاری مفصل بندی کرده و دیکتاتوری پرولتاری را توضیح دهیم. به این سئوال پاسخ می دهیم که چرا بنابه نظر مارکسیسم ، پرولتاریا بعد از گرفتن قدرت ، دولتی دیکتاتوری ایجاد می کند و نه دموکراسی که همه احزاب و نمایندگان از هر طبقه ای در آن حقی رای داشته باشند.
1. هرگونه حاکمیتی در جامعه ی طبقاتی ، حاکمیت یک طبقه است برعلیه طبقات دیگر.
2. این حاکمیت از طریق حفظ مالکیت و سلطه بر ابزار آلات تولید آن طبقه ، میسر می شود. هدف وجودی حاکمیت نیز در اصل حفظ مالکیت به منظور بهره کشی از نیروی کار طبقات دیگر است.
نتیجه : هر گونه حاکمیتی ، حاکمیت طبقاتی است.
3. طبقه ی حاکم ، به منظور حفظ مالکیت ، نیازمند ایجاد حکومت ، دولت ، قوانین است. هدف ماشین دولت ، حفظ حاکمیت طبقه ی مالک است.به عبارت دیگر ، ماشین دولت باید منافع طبقه ی مالک را حفظ و بیشینه کند ، در نتیجه ، برای این منظور شکل و شیوه ی از حکومت را برمی گزیند. در جامعه ی سرمایه داری بهترین و مترقی ترین شکل نمایندگی منافع طبقه ی حاکم یعنی بورژوازی ، دموکراسی بورژوازی است. اما الزاما جوامع سرمایه داری دموکراتیک نیستند .
نتیجه : دموکراسی یا دیکتاتوری به صورت خالص وجود ندارند. همانطور اشکال و شیوه های حکومت ، اشکال و شیوه ی های حکومت طبقات هستند. بنابراین مارکسیست ها برای تصحیح و تدقیق مطلب از عبارت های دموکراسی بورژوازی ، پرولتری ، یا دیکتاتوری بورژوایی یا پرولتری استفاده می کنند.
نتیجه : دوگانه دولت و مردم ، دوگانه ی کاذبی است . در اصل دولت ها ماشین هایی هستند برای حفظ منافع و مالکیت طبقه ی حاکم. این طبقه است که حکومت می کند و نه صرفا دولت.
4. انقلابی که دولت را سرنگون کند ، انقلاب سیاسی و انقلابی که حاکمیت یک طبقه را از وی بگیرد ، انقلابی اجتماعی و بنیادین است.
5. هدف پرولتاریا بنابر ایدئولوژی مارکسیسم ، انقلاب اجتماعی و گرفتن مالکیت و حاکمیت از بورژوازی است.
6. وقتی پرولتاریا قدرت سیاسی را کسب می کند چه اتفاقی می افتد؟ در این صورت او مجبور است دولتی تشکیل دهد که منافع طبقه ی حاکم یعنی بورژوازی نیست . با کسب قدرت سیاسی ، حاکمیت بورژوازی از بین نمی رود چرا که حاکمیت از مالکیت نشات می گیرد و نه از دولت( این مغلطه یا اشتباهی است که بورژوازی همواره مرتکب می شود). یعنی انقلاب سیاسی انجام شده است ولی انقلاب اجتماعی یعنی سلب مالکیت صورت نگرفته است.
7. تنها شکل حکومتی معقول سلب مالکیت و تسخیر ابزار تولید توسط دولت پرولتری ، اعمال نیروی قهری توسط این دولت بر بورژوازی است. این همان چیزی است که ما آنرا دیکتاتوری پرولتاریا می نامیم.
بنابراین برخلاف کائوتسکی ها و کائوتسکی های معاصر ، نباید دیکتاتوری پرولتاریا را لوث کنیم و آنرا دموکراسی بنامیم یا چیزی مانند این. حزب پرولتری بعد از کسب قدرت سیاسی می بایست دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار نموده و از قوانین بورژواِیی موجود تبعیت نکند . در غیر این صورت از بورژوازی سلب مالکیت نکرده و کنترل ابزار تولید را به دست پرولتاریا نسپرده است و درواقع به طبقه ی خود خیانت کرده است. کسی یا کسانی که با استفاده از پرولتاریا دولت را بگیرد ولی حاکمیت را به پرولتاریا ندهد ، کسی است که از نیروی انقلابی و مبارزه ی پرولتاریا برای قدرت خویش سوء استفاده کرده است و این چیزی جز تعریف فرصت طلبی نیست. وقتی لنین کائوتسکی و بین الملل دوم را نمایندگان فرصت طلب و نوکران چاکرمنش بورژوازی می خواند ، ناسزا نمی گوید بلکه به واقعیتی مهم اشاره می کند. حزب انقلابی پرولتاریا بدون برقراری دیکتاتوری پرولتاریا ، یک حزب خائن و فرصت طلب است. ایشان کسانی هستند که در پشت کلمه ی دموکراسی ، دیکتاتوری اقتصادی بورژوازی را محفوظ نگاه می دارند.
ما استدلال بسیار محکمی در هفت بند ارائه دادیم. اما عده ای می توانند بگویند که خطر دیگری ممکن است رخ دهد و اینکه دولت پرولتری بعد از انقلاب و کسب قدرت سیاسی ، برای سلب مالکیت نیازمند تمرکز قدرت فراوانی است و ممکن است از این برعلیه خود پرولتاریا نیز استفاده کند. در اینجا مسئله رابطه ی نمایندگی حزب و طبقه مطرح می شود. این ایرادی است که از سوی رزا لوکزامبورگ به لنین و بلشویسم روسی وارد می شد. ابتدا باید بگوییم که این بحث( چه با لوکزامبورگ موافق باشیم و چه با لنین ) هیچ ارتباطی با ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا جهت سلب مالکیت از بورژوازی ندارد. به نظر می رسد که در حوادث بعد از انقلاب 1917 در روسیه واقعا چنین اتفاقی افتاد و حزب ، قدرت را به طور کامل به شوراها واگذار نکرد. من در اینجا به تحلیل و نظریه علاقه مندم و نه آنچه واقعا در آنزمان اتفاق افتاد. استدلال می تواند به صورت برعلیه لوکزامبورگ مطرح شود :
1. براساس نظریه مارکسیستی ، قدرت سیاسی بدون حاکمیت طبقاتی و مالکیت طبقه ممکن نیست.
2. بنابراین هیچ حزبی یا دسته ای نمی تواند حاکم قدرت سیاسی باشد اما طبقه ی مالک در اینجا یعنی پرولتاریا را نمایندگی نکند.
3. بنابراین در اینجا خطر از سوی قدرت متمرکز حزبی یا سنترالیسم نیست بلکه خطر از سوی عدم انتقال مالکیت به طبقه ی کارگر و ایجاد طبقه ای از سرمایه داران به شکل بوروکراسی است.
بنابراین برخلاف آنچه عده ای می گویند بحث لوکزامبورگ پیش بینی انحطاط شوروی نبود.
اگر به هفت بند فوق رجوع کنیم متوجه می شویم که تفاوت نظری میان روبنای سیاسی و زیربنای اقتصادی در تحلیل مارکسیستی تا چه حد حائز اهمیت است. چگونه با این تفاوت ، متوجه می شویم که سیادت سیاسی وابسته است به سیادت اقتصادی در زیربنا و چگونه کارکرد اصلی دولت ، حفظ مالکیت طبقه ای است که آنرا نمایندگی می کند و در نهایت دموکراسی بورژوازی در روبنای سیاسی ، شکلی از حاکمیت بورژوازی و دیکتاتوری اقتصادی اوست.
دیکتاتوری پرولتاریا
دیکتاتوری پرولتاریا نتیجه ی نهایی و قطعی تمامی تحلیل های مارکسیستی از مبارزه ی پرولتاریا بر علیه سیستم سرمایه داری است. اما روح نازک طبع بورژوازی تحمل شنیدن این کلمه را ندارد. ایدئولوژیست های بورژوا و مارکسیست های ساخته ی دست شان ، که حامی بی امان دموکراسی( البته دموکراسی خودشان) در اقصا نقاط جهان هستند بلافاصله در این نقطه متوقف می مانند . در اینجا دو انتقاد متوجه مارکسیسم می شود : از سوی ایدئولوژیست های بورژوا و از سوی مارکسیست های تجدید نظر طلب. البته این جدل یک بحث قدیمی است که پیشتر میان لنین( نماینده ی بلشویسم) و کائوتسکی( نماینده ی استراتژی بین الملل دوم ) رخ داد.
انتقاد اول ، از سوی دموکراسی بورژوایی و لیبرال است که مارکسیست ها را به برقراری دیکتاتوری ، اعمال قهر انقلابی و خشونت متهم می کنند. انتقاد دوم از سوی بعضا مارکسیست های تجدید نظر طلبی است که همان مغلطه های پیشین کائوتسکی را در اشکال متنوع تکرار می کنند – برای مثال کائوتسکی( به عنوان یک اپورتونیست و برای خوشایند بورژوازی) توجیه می کرد که منظور از دیکتاتوری پرولتاریا در واقع حاکمیت قهرآمیز دولت پرولتری نیست منظور مارکس معنایی تحت الفظی است و حاکمیت پرولتاریا در اصل دموکراسی است که حتی احزاب بورژوایی نیز حق رای دارند .
"دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکس دولتی بود که در صورت اکثریت داشتن پرولتاریا از دموکراسی خالص نشات می گیرد"
لنین در "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد" ، این مغلطه ی کائوتسکی را برملا می کند که قصد دارد در پشت این تفسیر از دیکتاتوری پرولتاریا ، اعمال قهر انقلابی ، کسب قدرت سیاسی و برقراری حاکمیت پرولتاری خارج از قوانین موجود را پنهان کند.
پیش از استدلال باید نکته ای را متذکر شوم : بدون نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا ، نظریه ی مارکسیستی در مقام ایدئولوژی رهایی بخش پرولتاریا وجود ندارد. وقتی لنین کائوتسکی را مرتد خطاب می کند منظور او همین جمله ی فوق است. یک مارکسیست نمی تواند دیکتاتوری پرولتاریا را رد کند و همچنان مارکسیست باقی بماند.
اکنون سعی می کنیم استدلال مارکسیسم را درباره ی دیکتاتوری پرولتاری مفصل بندی کرده و دیکتاتوری پرولتاری را توضیح دهیم. به این سئوال پاسخ می دهیم که چرا بنابه نظر مارکسیسم ، پرولتاریا بعد از گرفتن قدرت ، دولتی دیکتاتوری ایجاد می کند و نه دموکراسی که همه احزاب و نمایندگان از هر طبقه ای در آن حقی رای داشته باشند.
1. هرگونه حاکمیتی در جامعه ی طبقاتی ، حاکمیت یک طبقه است برعلیه طبقات دیگر.
2. این حاکمیت از طریق حفظ مالکیت و سلطه بر ابزار آلات تولید آن طبقه ، میسر می شود. هدف وجودی حاکمیت نیز در اصل حفظ مالکیت به منظور بهره کشی از نیروی کار طبقات دیگر است.
نتیجه : هر گونه حاکمیتی ، حاکمیت طبقاتی است.
3. طبقه ی حاکم ، به منظور حفظ مالکیت ، نیازمند ایجاد حکومت ، دولت ، قوانین است. هدف ماشین دولت ، حفظ حاکمیت طبقه ی مالک است.به عبارت دیگر ، ماشین دولت باید منافع طبقه ی مالک را حفظ و بیشینه کند ، در نتیجه ، برای این منظور شکل و شیوه ی از حکومت را برمی گزیند. در جامعه ی سرمایه داری بهترین و مترقی ترین شکل نمایندگی منافع طبقه ی حاکم یعنی بورژوازی ، دموکراسی بورژوازی است. اما الزاما جوامع سرمایه داری دموکراتیک نیستند .
نتیجه : دموکراسی یا دیکتاتوری به صورت خالص وجود ندارند. همانطور اشکال و شیوه های حکومت ، اشکال و شیوه ی های حکومت طبقات هستند. بنابراین مارکسیست ها برای تصحیح و تدقیق مطلب از عبارت های دموکراسی بورژوازی ، پرولتری ، یا دیکتاتوری بورژوایی یا پرولتری استفاده می کنند.
نتیجه : دوگانه دولت و مردم ، دوگانه ی کاذبی است . در اصل دولت ها ماشین هایی هستند برای حفظ منافع و مالکیت طبقه ی حاکم. این طبقه است که حکومت می کند و نه صرفا دولت.
4. انقلابی که دولت را سرنگون کند ، انقلاب سیاسی و انقلابی که حاکمیت یک طبقه را از وی بگیرد ، انقلابی اجتماعی و بنیادین است.
5. هدف پرولتاریا بنابر ایدئولوژی مارکسیسم ، انقلاب اجتماعی و گرفتن مالکیت و حاکمیت از بورژوازی است.
6. وقتی پرولتاریا قدرت سیاسی را کسب می کند چه اتفاقی می افتد؟ در این صورت او مجبور است دولتی تشکیل دهد که منافع طبقه ی حاکم یعنی بورژوازی نیست . با کسب قدرت سیاسی ، حاکمیت بورژوازی از بین نمی رود چرا که حاکمیت از مالکیت نشات می گیرد و نه از دولت( این مغلطه یا اشتباهی است که بورژوازی همواره مرتکب می شود). یعنی انقلاب سیاسی انجام شده است ولی انقلاب اجتماعی یعنی سلب مالکیت صورت نگرفته است.
7. تنها شکل حکومتی معقول سلب مالکیت و تسخیر ابزار تولید توسط دولت پرولتری ، اعمال نیروی قهری توسط این دولت بر بورژوازی است. این همان چیزی است که ما آنرا دیکتاتوری پرولتاریا می نامیم.
بنابراین برخلاف کائوتسکی ها و کائوتسکی های معاصر ، نباید دیکتاتوری پرولتاریا را لوث کنیم و آنرا دموکراسی بنامیم یا چیزی مانند این. حزب پرولتری بعد از کسب قدرت سیاسی می بایست دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار نموده و از قوانین بورژواِیی موجود تبعیت نکند . در غیر این صورت از بورژوازی سلب مالکیت نکرده و کنترل ابزار تولید را به دست پرولتاریا نسپرده است و درواقع به طبقه ی خود خیانت کرده است. کسی یا کسانی که با استفاده از پرولتاریا دولت را بگیرد ولی حاکمیت را به پرولتاریا ندهد ، کسی است که از نیروی انقلابی و مبارزه ی پرولتاریا برای قدرت خویش سوء استفاده کرده است و این چیزی جز تعریف فرصت طلبی نیست. وقتی لنین کائوتسکی و بین الملل دوم را نمایندگان فرصت طلب و نوکران چاکرمنش بورژوازی می خواند ، ناسزا نمی گوید بلکه به واقعیتی مهم اشاره می کند. حزب انقلابی پرولتاریا بدون برقراری دیکتاتوری پرولتاریا ، یک حزب خائن و فرصت طلب است. ایشان کسانی هستند که در پشت کلمه ی دموکراسی ، دیکتاتوری اقتصادی بورژوازی را محفوظ نگاه می دارند.
ما استدلال بسیار محکمی در هفت بند ارائه دادیم. اما عده ای می توانند بگویند که خطر دیگری ممکن است رخ دهد و اینکه دولت پرولتری بعد از انقلاب و کسب قدرت سیاسی ، برای سلب مالکیت نیازمند تمرکز قدرت فراوانی است و ممکن است از این برعلیه خود پرولتاریا نیز استفاده کند. در اینجا مسئله رابطه ی نمایندگی حزب و طبقه مطرح می شود. این ایرادی است که از سوی رزا لوکزامبورگ به لنین و بلشویسم روسی وارد می شد. ابتدا باید بگوییم که این بحث( چه با لوکزامبورگ موافق باشیم و چه با لنین ) هیچ ارتباطی با ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا جهت سلب مالکیت از بورژوازی ندارد. به نظر می رسد که در حوادث بعد از انقلاب 1917 در روسیه واقعا چنین اتفاقی افتاد و حزب ، قدرت را به طور کامل به شوراها واگذار نکرد. من در اینجا به تحلیل و نظریه علاقه مندم و نه آنچه واقعا در آنزمان اتفاق افتاد. استدلال می تواند به صورت برعلیه لوکزامبورگ مطرح شود :
1. براساس نظریه مارکسیستی ، قدرت سیاسی بدون حاکمیت طبقاتی و مالکیت طبقه ممکن نیست.
2. بنابراین هیچ حزبی یا دسته ای نمی تواند حاکم قدرت سیاسی باشد اما طبقه ی مالک در اینجا یعنی پرولتاریا را نمایندگی نکند.
3. بنابراین در اینجا خطر از سوی قدرت متمرکز حزبی یا سنترالیسم نیست بلکه خطر از سوی عدم انتقال مالکیت به طبقه ی کارگر و ایجاد طبقه ای از سرمایه داران به شکل بوروکراسی است.
بنابراین برخلاف آنچه عده ای می گویند بحث لوکزامبورگ پیش بینی انحطاط شوروی نبود.
اگر به هفت بند فوق رجوع کنیم متوجه می شویم که تفاوت نظری میان روبنای سیاسی و زیربنای اقتصادی در تحلیل مارکسیستی تا چه حد حائز اهمیت است. چگونه با این تفاوت ، متوجه می شویم که سیادت سیاسی وابسته است به سیادت اقتصادی در زیربنا و چگونه کارکرد اصلی دولت ، حفظ مالکیت طبقه ای است که آنرا نمایندگی می کند و در نهایت دموکراسی بورژوازی در روبنای سیاسی ، شکلی از حاکمیت بورژوازی و دیکتاتوری اقتصادی اوست.