دفترچه

نسخه‌ی کامل: مسائل فلسفی مارکسیسم
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
[h=1]گورکن[/h]
[h=3]مسائل فلسفی مارکسیسم - بخش اول[/h]مسائل فلسفی مارکسیسم (1)


علاوه بر مسائل عملی ، مارکسیسم امروز با چه سئوالات نظری روبروست؟ پاسخ به سئوالاتی که مارکسیسم برای مشروعیت خود ، به عنوان ایدئولوژی صحیح پرولتاریا ، می بایست به آن پاسخ دهد ، با بدفهمی از آن و تبلیغات صرفا رسانه ای بورژوازی ، دشوار تر هم می شود. در واقع همچنان که در ادامه ی این مجموعه مقالات خواهیم دید ، بسیاری از ایرادهای ظاهرا نظری خارج از موضوعیت هستند و در واقع از تصورات غلط درباره ی مارکسیسم نشات می گیرند.


آیا مارکسیسم چیزی متعلق به گذشته به نظر نمی آید؟ مکتبی که نزدیک به صد و پنجاه سال پیش بوجود آمده ، هرچند که نقش سیاسی بسیار مهم در قرن بیستم ایفا کرده ، چگونه می تواند برای توضیح و تبیین شرایط کنونی کاربردی داشته باشد؟ همچنانکه ما از نظریات فیزیک و شیمی در دو قرن پیش دیگر استفاده نمی کنیم ، چرا در مورد نحوه ی اداره ی جامعه ، باید به نظریه ای تقریبا با همان قدمت وفادار بمانیم؟ و در نهایت این سئوال که حکومت هایی که به صورت کمونیستی در قرن بیستم بوجود آمده و اداره شدند ، آیا نشانه های عملی از شکست و نارسایی نظریه ی مارکسیسم نیست؟


تمام این سئوال ها به خاطر این است که فلسفه ی مارکسیسم به خوبی تبیین نشده است و مهمتر از هرچیزی آنچه بورژوازی در تبلیغات خود نادیده می گیرد، به واقع فلسفه و روش شناسی مارکسیسم است. وقتی فلسفه ی مارکسیسم را بدانیم ، تمامی این سئوال ها بلا فاصله از موضوعیت خارج می شوند و چه بسا مسخره جلوه کنند. اجازه بدهید شروع کنیم:
اولین پیش فرضی که در مورد این سئوالات وجود دارد این است که مارکسیسم همچنان که از نام آن پیداست ،نظریه ای است متعلق به متفکری به نام مارکس که گویی تلاش کرده شیوه ی تولید جامعه ی زمان خود را توضیح داده و برای آن آلترناتیوی بجوید. همچنان که پژوهش های متفکرین دیگر در علوم مختلف نتایجی به همراه داشته که به مرور زمان نقض شده یا تکوین و تصحیح شده اند، عقاید مارکس هم از این قضیه مستثنا نیست. به فلسفه ی پشت مارکسیسم و سئوال کلیدی اش رجوع می کنیم :
فلسفه : آیا یک عقیده و نظریه تماما متعلق به یک فرد است؟ آیا عقاید تنها از ذهن فیلسوفان یا متفکرین ابداع شده اند؟ پاسخ مارکسیسم به این سئوال خیر است. عقاید و مکاتب فقط متعلق به افراد و سخنگویان آن نیست بلکه به طبقات و منافع آنها نیز تعلق دارد. عقاید در ذهن انسانها و از خلاء بوجود نمی آید ، بلکه انعکاس دهنده ی منافع اجتماعی انسانها در جامعه هستند و چون در جامعه ی طبقاتی ، منافع انسانها در هر طبقه ای با طبقه ی دیگر متضاد است، هر طبقه برای پیشبرد منافع خود ، عقایدی را هم می پروراند. وقتی از این جنبه به عقاید و آگاهی نگاه کنیم ، می توانیم بگوییم که تمام آگاهی که بشر تولید می کند ایدئولوژی است.
پاسخ : این حرف در مورد خود مارکسیسم هم صادق است. مارکسیسم عقیده ی شخصی به نام مارکس نیست که به تجربه و دانش و دوره ی زمانی و مکانی محدود شود. مارکسیسم یکی از ایدئولوژی هایی است که پرولتاریا در طول تاریخ برای پیشبرد منافع خود پرورانده است. آیا پرولتاریا یعنی طبقه ای که اکنون تمامی تولید جهان بر روی دوش او استوار است ، چیزی متعلق به گذشته است؟ تحلیلگران و سخنگویان بورژوازی همواره تلاش می کنند مارکسیسم را عقیده ی مارکس جا بزنند و که مدتی خریداری یافته ولی اکنون دیگر با شرایط حاضر تطبیق نمی کند ؟ آنها هرگز به قلب مسئله راه نمی یابند و به کلماتی سطحی بسنده می کنند. تمامی این فریبکاری و مغلطه ها از اینروست که آنها فلسفه ی مارکسیسم را نادیده گرفته و عقاید را به عنوان ایدئولوژی نگاه نمی کنند و صاحب واقعی آنها را طبقات در نظر نمی گیرند.
تا وقتی پرولتاریا ، به عنوان یک طبقه ، وجود دارد ایدئولوژی خود را هم خواهد داشت. این ایدئولوژی در طول تاریخ ، مارکسیسم انتخاب شده است ( در مقابل ایدئولوژی های دیگری مانند آنارشیسم که در واقع ایدئولوژی پیشه وران رو به انقراض بود) بنابراین مارکسیسم فقط به یک طریق می تواند رد شود : فقط وقتی کسی نشان دهد که این ایدئولوژی در خدمت منافع پرولتاریا نیست.
ایدئولوژی مارکسیسم ، اگرچه قدمت دارد اما مانند مذاهب عقیده ای نیست که در گذشته بوجود آمده و در طول زمان سفت و منجمد شده باشد و به دگم هایی از سکت های متفرق تقلیل یافته باشد. دلیل این ادعا این است که حتی اگر شما هرآنچه به عنوان مارکسیسم گفته و شنیده شده را رد کرده و کنار بگذارید ، باز هم از همین شرایط موجودی که پرولتاریا اکنون دارد ، می توانید ضرورت وجودی این ایدئولوژی را برای پرولتاریا نشان دهید.
طبقات با ایدئولوژی های خود در طول تاریخ با یکدیگر می جنگند، زمانی این ایدئولوژی ها به صورت مذاهب جلوه می کرد. برای مثال در دوران برده داری هر قومی با خدایان و مذاهب خود به جنگ اقوام دیگر می رفت تا آنها را به بردگی بگیرد. بنابراین مذهب قوم مسلط به آگاهی و عقیده ی کل یک امپراتوری تبدیل می شد . اکنون پرولتاریا نیز ایدئولوژی خود را در مقابل ایدئولوژی سرمایه داران تولید می کند و سپس هرکدام تلاش می کند منافع خود را پی گیری کند.
پس مارکسیسم با توصیف و شرح نظری یک فیزیکدان یا زیست شناس از هستی و طبیعت متفاوت است، با تغییر تجارب و تکامل علم ، این توصیفات دیگر بسنده نخواهند بود و ناچار جای خود را به نظریات دیگری خواهند داد که تطبیق بهتری با تجارب موجود داشته باشند( فلسفه ی علم نحوه ی این تغییرات و تکامل و دلیل پیدایش نظریات جدید را بررسی می کند.) اما مارکسیسم صرفا توصیفی از جامعه در صد و پنجاه سال پیش نبود که اکنون با تغییر شرایط ، بسنده نباشد. مارکسیسم یک ایدئولوژی پویاست و صاحب آن پرولتاریاست و نه افراد ( مارکس ، انگلس یا هر کس دیگری) و تا وقتی که منافع پرولتاریا ضرورت آنرا ایجاب کند، این ضرورت آنرا زنده نگاه می دارد.
اگر بپذیریم که مارکسیسم ایدئولوژی پرولتاریاست ، سئوال آخر همچنان پا برجا باقی می ماند . آیا شکست حکومت های کمونیستی در قرن بیستم در ایجاد یک ساختمان سوسیالیستی یا تسری خود به کل جهان و در نهایت فروپاشی رژیم شورایی در روسیه ، نشان دهنده ی این نیست که مارکسیسم ایدئولوژی کارآمدی برای پرولتاریا نمی تواند باشد ؟
فلسفه : باز هم باید به مفهوم دیگری از فلسفه ی مارکسیسم و تصور آن از کمونیسم رجوع کنیم. کمونیسم تنها یک حکومت سیاسی نیست بلکه یک شیوه ی تولید جدید است. در نتیجه شکست سیاسی حکومتی با ایدئولوژی مارکسیستی ( که نتوانسته ساختمان سوسیالیستی را برپا کند) ، به معنای ناکارآمدی شیوه ی تولید سوسیالیستی نیست. به سادگی ، واقعیت این است که شکستی که از آن دم می زنند، شکست شیوه ی تولید سوسیالیستی نبود بلکه شکست در رسیدن به سوسیالیسم بود(البته بورژوازی به خاطر منافع خود با کمال میل منطق را هم قربانی خواهد کرد). در جنگ طبقاتی ، نمایندگان سیاسی پرولتاریا ممکن است قدرت را به چنگ گیرند ، اگر آنها موفق نشوند که شیوه ی تولید را تغییر داده و جامعه ی طبقاتی را براندازند یا اگر موفق به لغو واقعی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید نشوند و ... مسلما آنها در رسیدن به هدف خود شکست خورده اند اما این بدان معنا نیست که هدف انها چیزی پوشالی بوده است و پرولتاریا دیگر نباشد برای منافع خود مبارزه کند . این شکست قبلا رخ داده و در آینده هم ممکن است رخ دهد.(همچنان که بورژوازی در مبارزه برای برقرار جمهوری های خود بارها شکست خورد) اما این تجارب تاریخی ، ضرورت ِراه کارِ مارکسیسم یعنی لغو مالکیت خصوصی بر ابزار تولید ضرورت را از بین نمی رود.
باز هم عدم درک فلسفه ی مارکسیسم زمینه ی ساز این بدفهمی است. سوسیالیسم یک ضرورت برای تکامل تاریخی شیوه ی تولید است و نه ناتوانی کسی یا کسانی در حرکت این پیشرفت تاریخی. اگر کسی بخواهد نشان دهد که سوسیالیسم دیگر موضوعیتی ندارد باید نشان دهد که سوسیالیسم ضرورت تغییر شیوه ی تولید نیست ، در این صورت ضرورت مارکسیسم هم از بین خواهد رفت. اما این ضرورت با تجربیات از بین نمی رود گویی کسی با چند بار اشتباه در محاسبه با ماشین حساب ، نتیجه بگیرد که معادلات ریاضیاتی غلط هستند. گزاره های ریاضی ، ضرورت خود را از جای دیگری می گیرند و نه از کاربرد آنها. به همچنین ضرورت سوسیالیسم منوط است به ضرورت پیشرفت شیوه ی تولید. یعنی اگر بخواهید جامعه بیشتر و بهتر کالاها را تولید و توزیع کند تا منافع جمیع انسانها بیشینه شود، گام بعدی و تاریخی برای این پیشرفت ، سوسیالیسم خواهد بود. اگر کسی بتواند این گزاره را نفی کند،نشان داده است که مارکسیسم ناکارآمد است.


البته این یک امید واهی است که تصریح و تشریح فلسفه ی مارکسیسم بتواند به بدفهمی های عامدانه ی بورژوازی خاتمه دهد. مطمئنا آنها در این خرده گیری های ظاهرا نظری شان ، منافعی دارند.
[h=3]مسائل فلسفی مارکسیسم - بخش دوم[/h]در بخش اول نشان دادیم که مارکسیسم توصیف مارکس از شرایط اجتماعی زمان خود نیست ، بلکه مارکسیسم ایدئولوژی است متعلق به پرولتاریا یعنی انسانهایی زنده و واقعی در این دنیا که می توان نشان داد مارکسیسم برای پی گیری منافع آنها بهترین ایدئولوژی است. مبنای فلسفی این گفته در اینجا نهفته است که عقاید و نظریات متعلق به افراد نیستند و از اذهان خلق نمی شوند ، بلکه پایه های واقعی و مادی داشته و بر اساس منافع طبقات ، گروه ها و نهادها بوجود می آیند. بنابراین باید در مقابل این پیش فرض تجاهل آمیز بورژوازی مقاومت کرد که مارکسیسم را به نظریات مارکس نسبت می دهد و حتی از توانایی های نظری او ستایش می کند. اما در هر حال می داند که با این کار می تواند مارکسیسم را از ایدئولوژی زنده دور کرده و بعد همراه با خود مارکس به گور بسپارد.
اما این پرولتاریا چه کسانی را شامل می شود ؟ در این باب ، نیز ایدئولوژیست های بورژوا تلاش می کنند مفهوم پرولتاریا را لوث کنند. روند استدلال آنها به صورت زیر است : پرولتاریا کارگران صنعتی هستند که در شهرهای صنعتی سرمایه داری قرن نوزدهم نیروی عمده ی اجتماعی و تحرکات سیاسی محسوب می شدند. اما امروزه شهرهای جهان با شهرهای جوان و البته نابسامان صنعتی که مجاور کارخانه ها ساخته می شدند ، متفاوت است. در سرمایه داری متاخر پرولتاریا یا کارگران صنعتی نقش عمده ی چندانی ندارند.( با این توجیهات که کارگران خدماتی ، طبقه ی به اصطلاح متوسط ، بوروکراسی و...نقش عمده تری دارند.) و البته با این روند استدلالی نظریات مارکسیسم که پیروزی تاریخی پرولتاریا را رهایی کل بشریت از عقب ماندگی های تاریخی می داند هم به خاک سپرده می شود.
پاسخ : مسئله خیلی ساده است : پرولتاریا کارگران صنعتی نیستند. تولید غالب ثروت در سیستم سرمایه داری متکی بر خرید نیروی کار توسط صاحبین ابزار تولید و فروش نیروی توسط کسانی است که برای امرار معاش چیزی جز فروش نیروی کار خود ندارند. به کلمه ی غالب دقت کنید. سرمایه داری شیوه ی غالب تولید است یعنی احتمال اینکه کسی برای خودش کار کند و نیروی کار خود را نفروشد نیز وجود دارد.( برای مثال پیشه وران ) بنابراین وقتی شیوه ی تولید سرمایه داری بر جهان حاکم است ، تولید ارزش افزوده بر دوش کسانی است که ما آنها را پرولتاریا می دانیم . یعنی به یک طبقه تعلق دارند. نتیجه ی کار ( خدماتی یا تولیدی) روش انجام کار ( ذهنی یا یدی) میزان پیچیدگی کار ( کار ساده یا تخصصی) محل کار ( کارخانه های بزرگ یا کارگاه های کوچک یا حتی خانه ...) و ... تفاوتی در اصل ماجرا نمی کند.
برخی که منصف باشند و این پاسخ درخور را قبول کنند ، آنگاه ناچار به مسئله ی دیگری رجوع می کنند: پرولتاریا وجود دارد اما عامل انقلابی نیست.دلایل به صورت زیر است : رضایت پرولتاریای کشورهای پیشرفته توسط سرمایه داران خریداری شده است و آنها در سود بورژوازی هم وطن خود در استثمار جهان سوم ، شریک هستند.
بسیاری از مارکسیست ها هم متاسفانه در این عقیده ی باطل سهیم شده اند ، برای مثال نظریه پردازان مکتب فرانکفورت مانند مارکوزه که تصور می کنند پرولتاریا دیگر عامل انقلابی نیست و نیروهای جوان یا روشنفکران مانند دانشجویان می توانند نقش تاریخی یک طبقه را ایفا کنند. دسته ی دیگر برخی از اقتصاددانان مارکسیست یا بعضا تروتسکیست هایی هستند که این فرضیه ی بورژوازی را قبول می کنند و امیدی به مبارزه ی طبقاتی در میان طبقات یک کشور نداشته و نقشه ی مبارزه را ناچار به شکل مبارزه جهان سوم با امپریالیسم غرب و علی الخصوص آمریکا می بینند.
منظور ایشان از خریداری رضایت طبقه ی کارگر ِ کشورهای پیشرفته ، در واقع دو فاکت متفاوت است که باید از هم تمیز داده شود. اول پیشرفت ایدئولوژی سرمایه داری در تخدیر و فریب مردم که به اصطلاح نئومارکسیسم به آن اشاره می کند و دوم وجود دولت رفاه و سیاست های بازتوزیع ثروت که به نوعی مشارکت طبقه ی کارگر در ارزش اندوخته ی بورژوازی جهانی در فعالیت های اقتصادی اش در تمام جهان می باشد. برخی اقتصاددانان مارکسیست به این واقعیت دوم اتکا می کنند.


از دومی آغاز می کنیم. وقتی می گوییم منفعت پرولتاریا در مبارزه با بورژوازی و تغییر ریشه ای شیوه ی تولید است ( یعنی انقلاب) ، منظور ما از منفعت چیست؟ به عبارت دیگر چه چیزی پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند؟ آیا منظور نظریه مارکسیسم از فقدان منفعت پرولتاریا در شیوه ی تولید موجود ، فقر و نگون بختی اوست؟ اگر به این سئوال پاسخ آری بدهیم استدلال مدعیان به صورت زیر در می آید: طبقه ی کارگر در دولت رفاه ِ کشورهای پیشرفته دیگربه نسبت گذشته چندان فقیر ، گرسنه یا مستاصل نیست( اگرچه به واقع چنین چیزی کاملا صحت ندارد) بنابراین پرولتاریا به عامل انقلابی تبدیل نمی شود. پس براساس این استدلال ، فقر است که پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند !! این اشتباه به خاطر عدم آگاهی از فلسفه ی مارکسیسم حاصل می شود. آنچه پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند فقر نیست بلکه حق است.


فلسفه : ضرورتی که پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند استثمار ( یعنی یک دزدی تاریخی و تضییع حق ) است و نه فقر یا میزان درآمد و توانایی کسی برای خورد و خوراک یا چیزی مانند این. همانطور که بورژوازی در مبارزه ی تاریخی خود منفعت طبقاتی خود را در مفهوم حق جست یعنی الغای حق موروثی اشراف و فئودال ها ، پرولتاریا هم منفعت خود را به صورت حق ترجمه خواهد کرد یعنی حق مالکیت بر محصول کاری خویش و الغای حق مالکیت خصوصی بر ابزار تولید. بورژوازی که برعلیه فئودالیسم شورید ، یک موجود فقیر و نگون بخت نبود. اگر به مبارزه تاکنونی پرولتاریا رجوع کنیم خواهیم دید که تشکل ها ، اتحادیه ها ، اصناف ، احزاب ، مبارزه برای حق رای ، صلح و امثالهم خط سیر منفعت طلبی پرولتاریا را تشکیل می دهد و نه تصویری مانند فیلم چارلی چاپلین که در دوره ی بحران ، کارگری با دیدن گرسنگی فرزندانش مشت بر میز بکوبد و بعد در یک اعتراض خیابانی کشته شود. طغیان و شورش کوری که با اجبار فقر و استیصال صورت گرفته باشد ، به لحاظ نظری و عملی ، هیچ ضرورتی ندارد که به یک پروسه ی مترقی تبدیل شود چه بسا مورد سوء استفاده ی نیروهای مرتجع قرار گیرد.


اما واقعیتی به نام پیشرفت ایدئولوژی بورژوازی تحت عنوان صنعت فرهنگ ، گسترس قدرت رسانه ها بر ذهن مردم ، آزادی های ظاهری و عوام فریبی سیاسی و ...چطور؟


دوباره به فلسفه ی مارکسیسم بازمی گردیم : پرسیدیم چه چیزی پرولتاریا را به عامل انقلابی تبدیل می کند. پاسخ دادیم : پی گیری منافع او به صورت حقی که باید اعاده شود و نه اجبار برآوردن معیشت. اما اگر بپرسیم چگونه پرولتاریا به عامل انقلابی تبدیل می شود ، پاسخ ما ، پاسخ ایراد اول هم خواهد بود. پرولتاریا با خودآگاهی به عامل انقلابی تبدیل می شود. یعنی با خودآگاهی از "طبقه در خود" به "طبقه برای خود" تبدیل می شود. اگر کسی بگوید که ایدئولوژی سرمایه داری آنچنان قدرتمند است که طبقه ی کارگر منافع طبقاتی خود را تشخیص نمی دهد ، حرف تازه ای نزده است. در جامعه طبقاتی هزاران سال است که چنین ایدئولوژی هایی تولید می شود و اتفاقا بورژوازی به سبب نقش مستقیم و فعالی که در شیوه ی تولید ایفا می کند ( برخلاف فئودال ها که از محیط کار فاصله می گرفتند) توانایی کمتری در مبهم کردن تضاد طبقاتی دارد. نظریه ی مارکسیسم از ابتدا هم دچار این خیال باطل نبود که منافع طبقاتی هر طبقه برای اعضای آن طبقه مشخص و روشن است. اما چیزی که افرادی مانند مارکوزه در تحلیل خود از یاد می برند این است که پروسه ی خودآگاه کردن طبقه ، خود فرآیند مبارزه است و نه صرفا روشنگری . آدورنو و هوکهایمر به گونه ای حرف می زنند که گویی پدیده ی تخدیر توده ها ، پدیده ی جدیدی است متعلق به دوران شکوفایی سرمایه داری بعد از جنگ. در حالیکه در تمامی قرون مذاهب بسیار بهتر و موفق تر از ایدئولوژی آمریکایی توانسته اند جنگ طبقاتی را مبهم و محو کنند. قدرت ایدئولوژی بورژوازی در مبهم کردن تضاد طبقاتی ، یک پدیده ی جدید نیست که به تازگی وارد معادله شده باشد.( مسلما این مارکسیست های تبعیدی در یک بازه ی تاریخی کوتاه جنگ طبقاتی حاد قبل از جنگ جهانی دوم در اروپا و دوره ی بحران را با رونق اقتصادی و سکون نسبی مبارزات مقایسه می کنند. اما چنین دیدگاهی را نباید برای کل تاریخ عمومیت بخشید) خودآگاهی پرولتاریا ، با تحزب ، فعالیت مستمر نیروهای خودآگاه طبقه ی کارگر در تمامی بخش ها و ... بدست می آید.آنها چنین ابزارهایی را فراموش می کنند. مسئله ایدئولوژی بورژوازی در مقابل واقعیت تحریف شده نیست بلکه مسئله جنگ ایدئولوژی هاست. اگر بورژوازی به ایدئولوژی مسلح است ، پرولتاریا هم ابزارها و ایدئولوژی های خود را دارد.
[h=3]مسائل فلسفی مارکسیسم - بخش سوم[/h]



مارکسیسم و ستم


مبحث ارتباط مارکسیسم و مبارزه ی طبقاتی با دیگر جنبش های مدرن مانند جنبش سیاهان ، فمینیسم ، همجنسگرایان ، جنبش های رهایی بخش ملی و ضداستعماری ، طرفداران حفظ محیط زیست و... همچنان از نکات مبهم در میان نظریه پردازان مارکسیست یا غیرمارکسیست معاصر است. در این میان برخی با این توجیه که نظریه ی مارکسیستی تنها به ستم طبقاتی توجه داشته و نه ستم های نژادی ، جنسی یا قومی و ملی ، پرونده ی آنرا براحتی می بندند. فمینیست های رادیکال یا پسااستعماری ، ( اگر در بهترین حالت به بورژوازی تعلق نداشته باشند )همراستا با نابودی نظام سرمایه داری ، نابودی نظام پدرشاهی را هم مورد توجه قرار می دهند. در تحلیل برخی از مارکسیست های کشورهای جهان سوم ، خلق و ملت جایگزین پرولتاریا و کارگر می شود و یا موقتا اولویت خود را از دست می دهد. اکنون سئوالی که رویاروی ما مطرح می شود در اینجاست : جایگاه ستم های غیرطبقاتی در نظریه ی مارکسیستی کجاست؟ چیزی که به عقل برخی از این دست نظریه پردازان به اصطلاح ارتودوکس می رسد این است که سعی می کنند نشان دهند که با نابودی نظام سرمایه داری ، دیگر ستم ها نیز از بین می رود. یا ستم طبقاتی ، علت ریشه ای و اصلی دیگر ستم های جنسی ، نژادی و غیره است.
تمامی این مباحث ، نشان از عدم درک فلسفه ی مارکسیسم دارد.اجازه بدهید از یک تفاوت کیفی ساده شروع کنم تا نشان دهیم اصل این بدفهمی در کجا نهفته است. اگر ستم جنسی از بین رود ، یعنی اگر ستم مردان بر زنان از میان برود ، آیا هویت زنان و مردان از میان می رود؟ اگر ستم نژادی از میان رود ، آیا تفاوت رنگ پوست و ظواهر فیزیولوژیک از بین می رود؟ اگر ستم قومی و ملی از بین بروند ، آیا اقوام و ملت ها هم از هویت عاری می شوند؟
پاسخ همه به راحتی خیر است.( حتی برعکس تمامی این مبارزات با تاکید بر هویت ها و سویه های تضاد انجام می دهد) اما در مبارزه ی طبقاتی ، اگر استثمار طبقاتی و انباشت از بین رود ، طبقات هم از میان می روند. بنابراین مبارزه ی طبقاتی از یک تفاوت کیفی با دیگر مبارزات مدرن برخوردار است. این تفاوت به هیچ وجه ظاهری نیست. مبارزه ی طبقاتی ، متعلق به هویت یا موجوداتی به نام کارگران نیست بلکه مبتنی بر هویت انسانی است. رهایی پرولتاریا به معنای رهایی کل بشریت و جامعه است. اینچیزی است که به آن پروژه ی اومانیستی مارکسیسم می گوییم. با ایجاد جامعه ی بی طبقه ، نه تنها ستم طبقاتی از بین می رود بلکه طبقات یعنی سویه های تضاد هم از میان می روند و انسان دیگر و جامعه ی دیگری ایجاد خواهد شد. تفاوت اصلی مبارزه ی طبقاتی با دیگر مبارزات در اولویت و اهمیت آن نیست بلکه در کلیت و دیالکتیک درونی آن است.
بنابراین رابطه ی مبارزه ی طبقاتی با دیگر مبارزات مردمی مدرن ، رابطه ی کل و جزء است و نه بدان معنا که مبارزه ی طبقاتی کافی و بسنده است و یا اینکه اهمیت یا اولویت دارد و در واقع چنین مقایساتی سخیف هستند. تغییر شیوه ی تولید به معنای تغییر تاریخی کل جامعه است که همراه با آن نوع مالکیت و حتی موجودیت انسان تغییر می کند. بحث مبارزه ی طبقاتی ، رهایی جزئی از انسانها و روابط موقتی قدرت میان آنان و ... نیست . بلکه مسئله تغییر کل جوامع بشری و پیشرفت تاریخی است که گذار به گذشته را ناممکن می سازد.پیشرفت شیوه ی تولید یک پیشرفت تاریخی و برگشت ناپذیر است و نه موقتی و احتمالی . بدین معنا که همیشه ممکن است تفاوت های فیزیولوژیکی موجب نژادپرستی شود. همیشه ممکن است کسی به خاطر جنسیت یا تمایل جنسی اش یا هر ویژگی خاص اش ، نابه هنجار تلقی شده و از جامعه طرد شود. دلیل این است که در مورد ستم جنسی یا نژادی ، حتی در صورت موفقیت و رفع ستم ، سویه های ستم از بین نمی روند و بنابراین همیشه ممکن است ستم دوباره بازتولید شود. اما در مورد مبارزه ی طبقاتی ، با نابودی نظام طبقاتی ، سویه های تضاد یعنی پرولتاریا و بورژوازی هر دو از بین رفته و بنابراین ستم طبقاتی برگشت ناپذیر می شود.
این تفاوت کیفی که ممکن است در وهله ی اول ظاهری به نظر برسد ، از یک مسئله ی مهم نشات می گیرد. تضاد طبقاتی برخلاف دیگر تضادها ، دیالکتیکی در خود دارد. چنین دیالکتیکی در تضاد هویت ها ، یعنی تضاد زن و مرد ، سیاه و سفید ، قوم مسلط و فرودست و... وجود ندارد.
با توجه به مسائل فلسفی فوق یعنی اومانیسم ( پیشرفت واقعی انسان در تاریخ و نه صرفا مبارزه انسانها با تعلقات هویتی یکسان ) و دیالکتیک در تضاد طبقاتی ،تحلیل مارکسیستی از دیگر تضاد های اجتماعی و مبارزات چه می تواند یا باید باشد ؟ نکات فوق به هیچ وجه بدین معنا نیست که نظریه و کنش انقلابی پرولتاریا تنها به تضاد منفعت پرولتاریا و بورژوازی مربوط می شود. آنچه همیشه از تحلیل دور می ماند ، در نظر گرفتن جامعه ی طبقاتی به عنوان یک کلیت است. جامعه ی طبقاتی و روابط مالکیت و در نتیجه قدرت ، تنها تضاد کار و سرمایه یا کارگر و کارفرما را بوجود نمی آورد بلکه انواع و اقسام های تضادهای طبقاتی را ایجاد می کند. نباید تضاد طبقاتی را تنها در کارخانه و قراردادی کاری یا ساعات کاری جست . تضاد طبقاتی در تمامی عرف ، زبان ، هویت ، رفتار و هنجارهای اجتماعی بروز می کند. مارکسیسم براحتی نشان می دهد که تضاد طبقاتی از خانه تا سرزمین های دور ، تضادهای جنسیتی و نژادی را بوجود می آورند. کسانی که تصور می کنند مارکسیسم تنها به منفعت کارگران توجه نشان می دهد چیزی از رادیکالیسم و تغییر ریشه ای جامعه در اثر تغییر مالکیت نفهمیده است. ما می توانیم استدلال خود را به صورت زیر تببین کنیم :


1. رهایی پرولتاریا رهایی کل بشریت است ( اومانیسم)
2. با نابودی تضاد طبقاتی ، خود طبقات هم از بین می روند ( پیشرفت تاریخی و برگشت ناپذیر )
3. از بند 1 و 2 می توان نتیجه گرفت که نابودی جامعه طبقاتی ، کلی است و بنابراین به تمامی انسانها مربوط می شود. کسی نمی تواند چنین تضادی را همراستا در تضادهای دیگر قرار دهد. در نتیجه کسی نمی تواند تضاد طبقاتی را به بهانه ی بی ارتباط بودن به ستم جنسی ، نژادی و غیره ، مرخص کند.
4. تحلیل گران مارکسیستی از سوی دیگر باید متوجه باشند که تضاد طبقاتی را به تضاد ِ کارگران و کارفرمایان تقلیل ندهند. چنین تقلیلی مارکسیستی نیست و مارکسیسم با تقلیل از یک پروژه ی اومانیستی و کلی به یک ستم جزئی در محیط کار ، تمامی انتقادهای فوق نیز بر آن وارد خواهد بود.
[h=3]مسائل فلسفی مارکسیسم- بخش چهارم[/h]



مسئله ی قطعیت


یکی از ایرادهای که از سوی برخی از متفکرین به مارکسیسم گرفته می شود به جایگاه معرفت شناختی ِ مارکسیسم مربوط می شود. برخی خرده می گیرند که گزاره هایی مارکسیستی از چنان قطعیتی برخوردارند که در حیطه ی علم و معرفت قابل قبول نیست. برخی هم از زاویه ی دیگر می گویند که ما در عصری زندگی می کنیم که نمی توانیم نتایج قطعی و کلی درباره ی اوضاع جهان صادر کنیم ، برای مثال فرانسوا لیوتار مارکسیسم را در ردیف کلان روایت های مدرن قرار می دهد . او سعی می کند نشان دهد که معرفت در زبان دوباره به جایگاه سفسطه باز گشته است ، یعنی روایت های خرد قادر به ایجاد هیچ اجماع ، اتفاق نظر یا استدلال حاکمی نیستند، بنابراین ما نمی توانیم با استفاده از یک نظریه ، قضاوت کنیم. یعنی ما نمی توانیم ارزشگذاری کنیم یا به عبارت ساده تر ، از تحلیل آنچه هست ، به آنچه باید بشود برسیم.
از لحاظ معرفت شناسی این ایرادها که در پس کلمات غامض مستتر می شوند ، در اصل در مورد عقل باوری ( راسیونالیسم ) صادق است و نه مارکسیسم .چارچوب کلی استدلال این به ظاهر متفکرین به صورت زیر است :
1. آنها می گویند که مارکسیسم یکی از نظریات نشات گرفته از عقل باوری دوره ی روشنگری و مدرن است .
2. سپس آنها نقد معرفت شناختی خود را بر عقل باوری ارائه می دهند.
3. در نتیجه همراه با رد عقل باوری نتیجه می گیرند که دوره ی مدرنیته و همراه با آن مارکسیسم گذشته است و ما وارد دوره ی دیگری به نام پست مدرنیته شده ایم.
بسیاری از روی بی سوادی با مطالعه ی این آثار به اصطلاح پست مدرن ، همه ی بندهای فوق را دانسته یا ندانسته دربست می پذیرند. اما دقیقا باید صحت هر سه بند را مورد بررسی قرار داد :
بررسی بند اول : آیا مارکسیسم نظریه ی راسیونالیستی است ؟ خیر. در واقع تمامی این ایرادها به مارکسیسم در همان بند اول ، خنثی می شود. این نظریه پردازان پست مدرن یک مغلطه ی اساسی می کنند : راسیونالیسم تنها یکی از نظریه های مدرن است و نه تمام آن. اما ایشان با نقد راسیونالیسم، کل پروژه ی مدرنیته و در نتیجه مارکسیسم را با ادعاهایی گزاف و پوچ ، باطل اعلام می کنند. اما خواننده ی بیچاره ی ایرانی که احتمالا چیزی از تفاوت راسیونالیسم با مدرنیته نمی داند و همچنین برای او ،جایگاه معرفت شناسی و روش شناسی مارکسیسم تدقیق نشده است ، اسیر این مغلطه ی ساده می شود.
بررسی بند دوم : گفتیم که تمامی ایرادهایی که نظریه پردازان پست مدرن به مارکسیسم از جایگاه معرفت شناسی وارد می کنند ، در واقع به راسیونالیسم به عنوان جزئی از نظریه های تاریخی مدرن صادق است. ( برای مثال نقد دوآلیسم ، نقد سوژه ی انتزاعی دکارتی ، نقد خوش بینی نسبت به قدرت عقل و... ) اما سوای بحث مارکسیسم ، بد نیست بدانیم که راسیونالیسم در واقع چیست و چه نقد معرفت شناختی به آن وارد است. وقتی راسیونالیسم را عقل باوری می خوانیم یا ترجمه می کنیم ، بدین معنا نیست که هرکس از عقلانیت دفاع کند ، یا هرکس به نیرو و قدرت عقل اتکا داشته باشد ، راسیونالیست است. چنین حرفی سبکسری نسبت به مسائل اساسی معرفت شناختی و روش شناختی است. راسیونالیسم ، نظریه ای است که می گوید اگر ما قطعیتی را در میان مفاهیم ذهنی یافتیم ، می توانیم آن قطعیت را در مورد اشیای و قوانین جهان خارج هم صادق بدانیم و در نتیجه با استفاده از گزاره های قطعی عقل ، درباره ی جهان حکم صادر کنیم. بنابراین راسیونالیست های قرن هفدهم و هجدهم ( کارتزین ها و ایده آلیست های آلمانی ) ، عمدتا سعی می کردند متافیزیک را به همان روشنی و قطعیت گزاره های هندسه و ریاضیات ، بازسازی کنند. برای مثال اگر ما به همان قطعیت ، می گوییم که برای هر چیزی در ذهن ما قطعا دلیلی لازم هست ، پس در جهان خارج هم برای هرچیزی قطعا دلیلی لازم هست ( به این اصل دلیل کافی انتولوژیک می گوییم.) بنابراین راسیونالیست ها ، تفکری دو آلیستی را پیش می بردند یعنی بین نتایج قطعی مفاهیم ذهنی از یکسو و روابط بیرونی میان اشیای جهان ، توازی و همراستایی برقرار می کردند. بنابراین آنها مانند علوم هندسه و ریاضیات ، از روش شناسی تحلیلی استفاده می کردند. همچنین انها ایده آلیسم خوانده می شوند چون همانطور که گفتیم ، به جای بررسی ویژگی های جهان بیرونی و مادی ، ویژگی های مفاهیم ذهنی را بررسی می کنند . این تفکر به لحاظ ایدئولوژیکی متعلق به بورژوازی نوظهوری بود که هنوز قدرت سیاسی را به چنگ نیاورده بود و ادعای بازسازی عقلانی جامعه را براساس شیوه ی تولید جدید سرمایه داری داشت.
اکنون برخی از شیادان پست مدرن با استفاده از نقد راسیونالیسم و دوآلیسم نخ نمای قرن هجدهمی ، تلاش می کنند مارکسیسم را هم همراه با آن مانند یک بقچه در کلمه ی مدرنیته بپیچند و سپس خود را تازه واردانی پست مدرن با منطق هایی کاملا جدید و بدیع جا بزنند. حتی وقتی کتاب های آنها را به دقت بخوانیم ، به زحمت نقد آنها بر راسیونالیسم وارد می آید. خیلی پیشتر و بهتر از این دست ایدئولوژیست هایی که از فروپاشی شوروی به ذوق آمده اند ، بسیاری از متفکرین از قرن نوزدهم به بعد ، راسیونالیسم را با دقت و صحت نقد کرده اند. از متد دیالکتیکی هگل گرفته تا فلسفه ی پراتیکی مارکسیسم ، همگی این دوآلیسم و ایده آلیسم را به خوبی نقد کرده و از آن گذشته اند.
اما جایگاه معرفت شناختی مارکسیسم چیست؟ قطعیتی که در گزاره هایی آنان به چشم می خورد ، اگر از قطعیت مفاهیم ذهنی برنمی آید ، پس از کجا ناشی می شود ؟ این یک سئوال بی اندازه مهم است ، هر مارکسیستی باید آنرا بداند و به این سئوال جواب بدهد. بسیاری از مارکسیست های عوام ، تز یازدهم مارکس در تزهایی درباره ی فوئرباخ را اینگونه تعبیر می کنند که گویی فلسفه پردازی و حرافی کافی است و اکنون باید آستین بالا بزنیم و جهان را تغییر بدهیم !! این تعبیر کمتر از تعابیر پست مدرن از مارکسیسم خنده دار نیست. فلسفه ی پراتیک مارکسیسم ، معرفت شناسی بورژوایی را مورد نقد قرار می دهد . کل دو سده فلسفه ی بورژوایی میان ایده آلیسم ( تقریبا همان راسیونالیسم فوق) و تجربه گرایی در جدال بود. این جدال ، فقط یک جدل فلسفی نیست بلکه حیات و ممات ایدئولوژی بورژوازی به آن وابسته بود.
بورژوازی برای اداره ی جامعه نیازمند ایدئولوژی است و هر ایدئولوژی درباره ی جامعه ، می بایست گزاره هایی ارزشی صادر کند ، یعنی چه کاری درست است و چه کاری غلط ، چه باید انجام داد و چه نباید انجام داد.( یعنی ارزشگذاری)جهت ارزشگذاری باید به قطعیت رسید. یعنی کسی نمی تواند با گزاره های احتمالی و اما و اگر ، یک لزوم و ضرورت را نتیجه بگیرد. به لحاظ روش شناسی مثلا نمی توان گفت : احتمالا این راه به مقصد می رسد بنابراین تو باید از این راه بروی. چنین حرفی پذیرفتنی نیست. در مورد جامعه و ارزشگذاری اش(نظامی حقوقی ، سیاسی و اخلاقی جامعه به این ارزشگذاری وابسته است )، فلسفه ی بورژوایی وظیفه ی صدور گزاره های قطعی را برعهده گرفت و نتیجه ی کار ، تجربه گرایی و راسیونالیسم بود. یک راسیونالیست می گفت که این قطعیت را باید از میان تحلیل مفاهیم کلی و ذهنی استخراج کرد و یک تجربه گرا می گفت باید با استفاده از تجربه ی ابژه های بیرونی و درک خصایص و ویژگی های آنها . هیوم نشان داد که تجربه گرایی هیچ گاه به قطعیت نمی رسد بنابراین ارزشگذاری در تجربه گرایی منوط شد به فایده و کارکرد یافته های تجربی بشر.( فایده باوری)
هر دو ایدئولوژی بورژوایی در یک نقطه وجه اشتراک دارند : هر دو می خواهند با استفاده از توصیف آنچه هست ( مفاهیم ذهنی یا ابژه های عینی) به آنچه باید باشد برسند. اما مارکسیسم یک تغییر موضع آشکار می دهد : بر اساس منافع سوژه ، با استفاده از تغییر آنچه هست می توان بایدها را استخراج کرد. آنچه در پس ایدئولوژی بورژوایی پنهان می ماند منافع اقتصادی و مادی ِ سوژه ی شناسنده بود . بورژوازی سوژه را موجودی انتزاعی و ذهنی در نظر می گرفت که قصد داشت با استفاده از شناخت و توصیف جهان ، به نظام حقوقی و سیاسی و اجتماعی دست یازد. اما نزد مارکسیسم ، جامعه و نظام حقوقی اش می بایست براساس منافع واقعی و مادی انسانها تنظیم شوند و نه شناخت و توصیف جهان بیرونی یا مفاهیم ذهنی. قطعیت مارکسیسم از ضرورت تامین منافع نشات می گیرد و نه از قطعیت صحت آنچه فهم می شود.
این مسئله ی تعیین قطعیت براساس منافع سوژه ، بسیار ساده است و با یک مثال می توان براحتی آنرا توضیح داد : من احتمال می دهم که این راه صحیح است بنابراین نمی توانم بگویم که باید از این راه بروید. چنین ارزشگذاری کاملا غلط است . اما اکنون به ارزشگذاری دوم دقت کنید : اینکه یک شیر بتواند جانوری را شکار کند امری است محتمل ، اما او همچنان باید شکار کند. در اینجا این باید از نیاز حیاتی و منفعت آن جانور نشات می گیرد و نه از قطعیت در امرشکار. به همین ترتیب می توان گفت که مسئله ی قطعیت توصیف مارکسیسم مطرح نیست چون قطعیت مارکسیسم از ضرورت منافع پرولتاریا نشات می گیرد و نه قطعیت صحت گزاره هایش درباره ی جهان.
بنابراین ایدئولوژی مارکسیسم برای ارزشگذاری ها ، روش شناسی توصیفی را کنار می گذارد و از بنیان با راسیونالیسم و روشنگری متفاوت می گردد. با توجه به این گسست روش شناختی بنیادین ، نسبت به مهملات پست مدرنیستی درباره ی نقد دوآلیسم و عقل باوری مدرنیته ، چه پاسخی جز تاسف بر این شیادی آشکار بورژوازی می توان داشت ؟ البته مطمئنا قدرت هر شیادی در بلاهت کسی است که فریب آنرا می خورند.
[h=3]مسائل فلسفی مارکسیسم[/h]


دیکتاتوری پرولتاریا


دیکتاتوری پرولتاریا نتیجه ی نهایی و قطعی تمامی تحلیل های مارکسیستی از مبارزه ی پرولتاریا بر علیه سیستم سرمایه داری است. اما روح نازک طبع بورژوازی تحمل شنیدن این کلمه را ندارد. ایدئولوژیست های بورژوا و مارکسیست های ساخته ی دست شان ، که حامی بی امان دموکراسی( البته دموکراسی خودشان) در اقصا نقاط جهان هستند بلافاصله در این نقطه متوقف می مانند . در اینجا دو انتقاد متوجه مارکسیسم می شود : از سوی ایدئولوژیست های بورژوا و از سوی مارکسیست های تجدید نظر طلب. البته این جدل یک بحث قدیمی است که پیشتر میان لنین( نماینده ی بلشویسم) و کائوتسکی( نماینده ی استراتژی بین الملل دوم ) رخ داد.
انتقاد اول ، از سوی دموکراسی بورژوایی و لیبرال است که مارکسیست ها را به برقراری دیکتاتوری ، اعمال قهر انقلابی و خشونت متهم می کنند. انتقاد دوم از سوی بعضا مارکسیست های تجدید نظر طلبی است که همان مغلطه های پیشین کائوتسکی را در اشکال متنوع تکرار می کنند – برای مثال کائوتسکی( به عنوان یک اپورتونیست و برای خوشایند بورژوازی) توجیه می کرد که منظور از دیکتاتوری پرولتاریا در واقع حاکمیت قهرآمیز دولت پرولتری نیست منظور مارکس معنایی تحت الفظی است و حاکمیت پرولتاریا در اصل دموکراسی است که حتی احزاب بورژوایی نیز حق رای دارند .
"دیکتاتوری پرولتاریا از نظر مارکس دولتی بود که در صورت اکثریت داشتن پرولتاریا از دموکراسی خالص نشات می گیرد"
لنین در "انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد" ، این مغلطه ی کائوتسکی را برملا می کند که قصد دارد در پشت این تفسیر از دیکتاتوری پرولتاریا ، اعمال قهر انقلابی ، کسب قدرت سیاسی و برقراری حاکمیت پرولتاری خارج از قوانین موجود را پنهان کند.


پیش از استدلال باید نکته ای را متذکر شوم : بدون نظریه ی دیکتاتوری پرولتاریا ، نظریه ی مارکسیستی در مقام ایدئولوژی رهایی بخش پرولتاریا وجود ندارد. وقتی لنین کائوتسکی را مرتد خطاب می کند منظور او همین جمله ی فوق است. یک مارکسیست نمی تواند دیکتاتوری پرولتاریا را رد کند و همچنان مارکسیست باقی بماند.




اکنون سعی می کنیم استدلال مارکسیسم را درباره ی دیکتاتوری پرولتاری مفصل بندی کرده و دیکتاتوری پرولتاری را توضیح دهیم. به این سئوال پاسخ می دهیم که چرا بنابه نظر مارکسیسم ، پرولتاریا بعد از گرفتن قدرت ، دولتی دیکتاتوری ایجاد می کند و نه دموکراسی که همه احزاب و نمایندگان از هر طبقه ای در آن حقی رای داشته باشند.
1. هرگونه حاکمیتی در جامعه ی طبقاتی ، حاکمیت یک طبقه است برعلیه طبقات دیگر.
2. این حاکمیت از طریق حفظ مالکیت و سلطه بر ابزار آلات تولید آن طبقه ، میسر می شود. هدف وجودی حاکمیت نیز در اصل حفظ مالکیت به منظور بهره کشی از نیروی کار طبقات دیگر است.
نتیجه : هر گونه حاکمیتی ، حاکمیت طبقاتی است.
3. طبقه ی حاکم ، به منظور حفظ مالکیت ، نیازمند ایجاد حکومت ، دولت ، قوانین است. هدف ماشین دولت ، حفظ حاکمیت طبقه ی مالک است.به عبارت دیگر ، ماشین دولت باید منافع طبقه ی مالک را حفظ و بیشینه کند ، در نتیجه ، برای این منظور شکل و شیوه ی از حکومت را برمی گزیند. در جامعه ی سرمایه داری بهترین و مترقی ترین شکل نمایندگی منافع طبقه ی حاکم یعنی بورژوازی ، دموکراسی بورژوازی است. اما الزاما جوامع سرمایه داری دموکراتیک نیستند .
نتیجه : دموکراسی یا دیکتاتوری به صورت خالص وجود ندارند. همانطور اشکال و شیوه های حکومت ، اشکال و شیوه ی های حکومت طبقات هستند. بنابراین مارکسیست ها برای تصحیح و تدقیق مطلب از عبارت های دموکراسی بورژوازی ، پرولتری ، یا دیکتاتوری بورژوایی یا پرولتری استفاده می کنند.
نتیجه : دوگانه دولت و مردم ، دوگانه ی کاذبی است . در اصل دولت ها ماشین هایی هستند برای حفظ منافع و مالکیت طبقه ی حاکم. این طبقه است که حکومت می کند و نه صرفا دولت.
4. انقلابی که دولت را سرنگون کند ، انقلاب سیاسی و انقلابی که حاکمیت یک طبقه را از وی بگیرد ، انقلابی اجتماعی و بنیادین است.
5. هدف پرولتاریا بنابر ایدئولوژی مارکسیسم ، انقلاب اجتماعی و گرفتن مالکیت و حاکمیت از بورژوازی است.
6. وقتی پرولتاریا قدرت سیاسی را کسب می کند چه اتفاقی می افتد؟ در این صورت او مجبور است دولتی تشکیل دهد که منافع طبقه ی حاکم یعنی بورژوازی نیست . با کسب قدرت سیاسی ، حاکمیت بورژوازی از بین نمی رود چرا که حاکمیت از مالکیت نشات می گیرد و نه از دولت( این مغلطه یا اشتباهی است که بورژوازی همواره مرتکب می شود). یعنی انقلاب سیاسی انجام شده است ولی انقلاب اجتماعی یعنی سلب مالکیت صورت نگرفته است.
7. تنها شکل حکومتی معقول سلب مالکیت و تسخیر ابزار تولید توسط دولت پرولتری ، اعمال نیروی قهری توسط این دولت بر بورژوازی است. این همان چیزی است که ما آنرا دیکتاتوری پرولتاریا می نامیم.
بنابراین برخلاف کائوتسکی ها و کائوتسکی های معاصر ، نباید دیکتاتوری پرولتاریا را لوث کنیم و آنرا دموکراسی بنامیم یا چیزی مانند این. حزب پرولتری بعد از کسب قدرت سیاسی می بایست دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار نموده و از قوانین بورژواِیی موجود تبعیت نکند . در غیر این صورت از بورژوازی سلب مالکیت نکرده و کنترل ابزار تولید را به دست پرولتاریا نسپرده است و درواقع به طبقه ی خود خیانت کرده است. کسی یا کسانی که با استفاده از پرولتاریا دولت را بگیرد ولی حاکمیت را به پرولتاریا ندهد ، کسی است که از نیروی انقلابی و مبارزه ی پرولتاریا برای قدرت خویش سوء استفاده کرده است و این چیزی جز تعریف فرصت طلبی نیست. وقتی لنین کائوتسکی و بین الملل دوم را نمایندگان فرصت طلب و نوکران چاکرمنش بورژوازی می خواند ، ناسزا نمی گوید بلکه به واقعیتی مهم اشاره می کند. حزب انقلابی پرولتاریا بدون برقراری دیکتاتوری پرولتاریا ، یک حزب خائن و فرصت طلب است. ایشان کسانی هستند که در پشت کلمه ی دموکراسی ، دیکتاتوری اقتصادی بورژوازی را محفوظ نگاه می دارند.


ما استدلال بسیار محکمی در هفت بند ارائه دادیم. اما عده ای می توانند بگویند که خطر دیگری ممکن است رخ دهد و اینکه دولت پرولتری بعد از انقلاب و کسب قدرت سیاسی ، برای سلب مالکیت نیازمند تمرکز قدرت فراوانی است و ممکن است از این برعلیه خود پرولتاریا نیز استفاده کند. در اینجا مسئله رابطه ی نمایندگی حزب و طبقه مطرح می شود. این ایرادی است که از سوی رزا لوکزامبورگ به لنین و بلشویسم روسی وارد می شد. ابتدا باید بگوییم که این بحث( چه با لوکزامبورگ موافق باشیم و چه با لنین ) هیچ ارتباطی با ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا جهت سلب مالکیت از بورژوازی ندارد. به نظر می رسد که در حوادث بعد از انقلاب 1917 در روسیه واقعا چنین اتفاقی افتاد و حزب ، قدرت را به طور کامل به شوراها واگذار نکرد. من در اینجا به تحلیل و نظریه علاقه مندم و نه آنچه واقعا در آنزمان اتفاق افتاد. استدلال می تواند به صورت برعلیه لوکزامبورگ مطرح شود :
1. براساس نظریه مارکسیستی ، قدرت سیاسی بدون حاکمیت طبقاتی و مالکیت طبقه ممکن نیست.
2. بنابراین هیچ حزبی یا دسته ای نمی تواند حاکم قدرت سیاسی باشد اما طبقه ی مالک در اینجا یعنی پرولتاریا را نمایندگی نکند.
3. بنابراین در اینجا خطر از سوی قدرت متمرکز حزبی یا سنترالیسم نیست بلکه خطر از سوی عدم انتقال مالکیت به طبقه ی کارگر و ایجاد طبقه ای از سرمایه داران به شکل بوروکراسی است.
بنابراین برخلاف آنچه عده ای می گویند بحث لوکزامبورگ پیش بینی انحطاط شوروی نبود.


اگر به هفت بند فوق رجوع کنیم متوجه می شویم که تفاوت نظری میان روبنای سیاسی و زیربنای اقتصادی در تحلیل مارکسیستی تا چه حد حائز اهمیت است. چگونه با این تفاوت ، متوجه می شویم که سیادت سیاسی وابسته است به سیادت اقتصادی در زیربنا و چگونه کارکرد اصلی دولت ، حفظ مالکیت طبقه ای است که آنرا نمایندگی می کند و در نهایت دموکراسی بورژوازی در روبنای سیاسی ، شکلی از حاکمیت بورژوازی و دیکتاتوری اقتصادی اوست.