10-22-2020, 03:08 AM
فریب ناهمسازی عقلانیت و واقعیت:
چگونه ذهن ما علیه خودمان عمل میکند
مطلبی که در این نوشته به آن میپردازم را جایی نخواندهام و حاصل تلاش شخصی من برای شناخت رفتارهای آدمها است؛ به همین دلیل اشتباه بودن بخشهایی از آن محتمل است و اگرچه به احتمال کمتر، اما نادرست بودنِ همهی آن، باز ممکن است. با این حال خودم این تئوری را واقعی میبینم و سیر منطقی استدلال خودم را قانعکننده میدانم، در واقع اگر اینطور نبود آن را منتشر نمیکردم.
به نظرم، بهترین راه برای طرح این موضوع، پرداختن به این پرسش است: چرا با آنکه در مورد مشخصههای شرارت، آگاهی وجود دارد، اما همچنان قربانیان بسیار دارد؟ یا چرا هنوز روشهای بسیار قدیمی و تکراری و کاملاً شناختهشدهی فریب، همچنان بطور گسترده استفاده میشوند و از قضا جواب میدهند؟
پاسخی را که من برای این پرسش پیدا کردهام «ناهمسازی عقلانیت و واقعیت» نامگذاری کردهام، که به معنی نوعی ناهماهنگی در یک امر عقلانی و همان را بطور عملی تجربه و مشاهده کردن، است. یک مثال آشنا: فرض کنید دوستی که به عقل و هوشاش اعتماد دارید، از قربانی شدن در یک کلاهبرداری، نزد شما درد و دل میکند. تقریباً از همان ابتدای روایت او احساس میکنید که «خیلی تابلوئه که کلاهبرداریه که» و او هر چه بیشتر وقایع را یکبهیک شرح میدهد، این پرسش در ذهن شما بیشتر پررنگ میشود: چطور نفهمیده که این یک کلاهبرداری است؟
درست است که احتمالا چون شما آخر داستان را میدانید، درک مسأله برایتان سادهتر خواهد بود، اما از خود بپرسید که «اگر من جای او بودم، همانطور ساده قربانی فریب کلاهبردار میشدم؟» مکث و تأمل روی این پرسش، خود پرسشهای بیشتری را به همراه خواهد داشت که پیگیری همانها شما را نتیجهگیریهای جالبی میرسانند، از جمله اینکه هر قربانیِ کلاهبرداری، قبلاً اطراف خود بارها قربانیانی مثل خود را دیده یا در موردشان خوانده، همان گونه که هر دختر دلشکسته و رهاشدهای، بارها شکست عشقی دوستان خود را دیده و حتی شاید خودش نیز قبلاً چندین بار این شکست را تجربه کرده، همانطور که هنوز مردم همان دروغهای صدها سالهای را از سیاستمداران باور میکنند که بارها و بارها دروغ بودنشان ثابت شده و حتی داستانها و افسانههای قدیمیای هست در موردشان که همه بلدشان هستند و موارد پرشمار دیگری از این دست.
غیر از عواملی چون طمع، هوس و خودفریبی، یک علت قوی دیگر نیز وجود دارد که شناخت آن نیاز به کمی خودکاوی بیشتر دارد. وقتی شما در بطن یک سناریوی فریب یا شرارت باشید که قرار است از بخت بدتان و نادانسته، نقش قربانی را بر عهده داشته باشید، حتی اگر همهی شواهد، منطقا هر ناظر بیرونی را متوجه مهلکه کند، اما شما در آن میانهی میدان، دچار کوری چشم و عقل شده و نمیتوانید خطر را احساس کنید. باور اینکه آدمی که در مقابلمان ایستاده، در حال صحنهآراییست که شکارمان کند چنان سهمگین و عجیب است که ناخودآگاه دنبال هر مدرک و شاهدی میگردیم که خوشبینیمان را پشتیبانی و تقویت کند.
در واقع تقریباً همهی ما توانایی درک موقعیت و پیشبینی احتمالات را به گونه ای منطقی و با عقل سلیم خود دارا هستیم، ولی فقط تا زمانی که خودمان با آن بطور عملی مواجه نشده باشیم! این همان چیزیست که من آن را به عنوان ناهمسازی امر عقلانی و امر عملی یا واقعی میشناسم. این حماقت نیست؛ این دو طبیعت و ریشههای متفاوتی دارند که جلوتر بیشتر در این مورد توضیح خواهم داد، اما معمولاً فرآیند قربانی شدن، دارای دو مرحلهی اساسی است: در ابتدا شخص دچار کوری است و نمیتواند شواهد و احتمالات را بررسی و تحلیل کند. تعداد زیادی از آدمها تا انتهای داستان در همین مرحلهی اول باقی میمانند و فقط وقتی متوجه واقعیت میشوند که دچار خسارت جانی،مالی یا معنوی شده باشند. مرحلهی دوم انکار است. در این مرحله شخص مدام از خود سوالهایی شبیه به این میپرسد: «مگه ممکنه دروغ بگه؟»، «مگه میشه یه آدم اینقدر وقیح یا پلید باشه؟»، «کی اصن باورش میشه اینا همهاش الکی باشه؟» و ... .
یک نمونه بسیار آشنا در این مورد رفتار آدمهای فرومایه یا لمپن در تعاملات اجباری روزمرهی ما با آنهاست. آنها وقتی در موقعیت فرادستی قرار میگیرند و دیگران را مورد تحقیر و توهین قرار میدهند، باورش برای قربانیان سخت است که کسی اینقدر وقیح باشد و مدام سعی میکنند رفتارهای او را تعبیر کنند به چیزهایی شبیه به «سوتفاهم ، اخلاقاش تنده ولی چیزی تو دلاش نیست، ادبیاتاش کمی تلخه و میشه باهاش کنار اومد». سپس شروع میکنند به تقلا و دستوپا زدن برای تغییر رفتار او با نشان دادن حسن نیت و امتیاز دادن از سمت خود. در حالی که هدف شخص فرومایه و بیاخلاق دقیقاً همین است و بر همین اساس هر بار بیش از قبل در وقاحت و بیشرمی پیش میرود.
چند علت عمده برای این وضعیت وجود دارد، اگرچه موقعیتهای متفاوت، ویژگیهای متنوعی دارند که هر کدام نیاز به تحلیل خاص خود دارند. یکی از آن علتها، رانهی خوشبینی انسانهاست. خوشبینی رانهای بسیار مهم است که کارکرد اساسیاش در تشکیل جامعه است. به وجود آمدن جامعه (در حد قبیله و گروه) نیاز به اعتماد ورزیدن و خوشبین بودن آدمها نسبت به یکدیگر دارد. به همین دلیل آدمها بیش از آنکه تمایل به احتیاط ورزیدن و محافظهکاری داشته باشند، بر اساس این رانه، به اعتماد کردن گرایش دارند.
یکی دیگر رانهی کسب توجه و حمایت از طریق بازی در نقش قربانی است. این در مورد آدمهای زیادی صدق میکند. شخصی که مظلوم واقع شده، میتواند یا فکر میکند میتواند صدای خود را بلند و توجه و تکریم سایرین را جلب. این نقش البته بسیار پیچیده است و گاهی ممکن است حتی خود شخص هم متوجهاش نباشد، اما این رانهای بسیار پرتحرک و نامرئیایست که سرمایهگذاری فرومایگان برای صید قربانیان روی آن خیلی کارآمد و پربازده است.
همچنین، قضاوت در مورد دیگران از همان دریچهای که خود را میبینیم هم عامل مهمی است. واقعیت این است که اگرچه آدمها در شرایط مختلف ممکن است منفعتطلب، خودبین و بیاخلاق شوند، اما (در شرایط معمول روزمره) اکثریتشان سرشت نیکی دارند و آدمهای بیآزاری هستند. بر همین اساس، ما دوست داریم فکر کنیم بقیه هم مثل ما هستند. این گرایش به دلیلی که در همین پاراگراف گفتم، به ندرت منجر به شکست میشود و همین امر بطور استقرایی ناخودآگاه شخص را به سمت «دیدن دیگران همچون خود» سوق میدهد.
اما ورای همهی این علتها، یک علت دیگر هست که نقشاش در قربانی شدن ما از همه پررنگتر است: مقاومت ذهنی ما در برابر تلخی و زشتی واقعیت. یکی از کارکردهای مهم ذهن ما، التیام درد و رنج ناشی از تلخی موجود در واقعیت، از طریق جعل یا تعبیر آن به چیزی غیر از خودش است، به نحوی که باعث التیام و امید بخشیدن به ما شود. اجداد ما «آخرت» را خلق کردند، چون پذیرفتن پوچی مطلق و تراژیک بودن تمام شدن همه چیز پس از سپردن شخص به قبر، بسیار دردناک بوده و به همین دلیل متاواقعیتی به نام جهان پس از مرگ را تولید کردند. خیل ِ ورشکستگان بازار بورس و سرمایه، مواقع زیادی قربانی همین مقاومت ذهنی در برابر واقعیت تلخ هستند. آنها وقتی شروع فروریزی ارزش دارایی خود را میبینند، باور نمیکنند که این بنا بر شواهد پرتعداد، قرار است شروع فاجعه باشد و توهماتی از این دست خلق میکنند : «قطعا دوباره میره بالا و من برخلاف همهی کسایی که فوری پولشون رو کشیدن بیرون، با هوشمندی و زرنگی کلی سود به جیب میزنم و بیلاخ حوالهی سایرین میکنم».
بطور کلی این عامل آخری، همان قدر که به امید برای بقا، ادامهی زندگی و فرونرفتن در افسردگی کمک میکند، همان قدر هم باعث تیرهروزی و تباهی بوده. در واقع ذهن و روان ما میراثی از دوران کهن و زندگی بدوی ماست که مسائل آن دوران بسیار ساده و پیشپاافتاده بودند. در این دورهی مدرن که در مقایسه با دوران کهن و بدوی ما، یک ثانیه در طول یک ۲۴ ساعت است، طبیعیست که همچنان به همان منوال عمل کنند و پاسخهای احمقانه به پرسشها و مسائل پیچیده بدهند.
چگونه ذهن ما علیه خودمان عمل میکند
مطلبی که در این نوشته به آن میپردازم را جایی نخواندهام و حاصل تلاش شخصی من برای شناخت رفتارهای آدمها است؛ به همین دلیل اشتباه بودن بخشهایی از آن محتمل است و اگرچه به احتمال کمتر، اما نادرست بودنِ همهی آن، باز ممکن است. با این حال خودم این تئوری را واقعی میبینم و سیر منطقی استدلال خودم را قانعکننده میدانم، در واقع اگر اینطور نبود آن را منتشر نمیکردم.
به نظرم، بهترین راه برای طرح این موضوع، پرداختن به این پرسش است: چرا با آنکه در مورد مشخصههای شرارت، آگاهی وجود دارد، اما همچنان قربانیان بسیار دارد؟ یا چرا هنوز روشهای بسیار قدیمی و تکراری و کاملاً شناختهشدهی فریب، همچنان بطور گسترده استفاده میشوند و از قضا جواب میدهند؟
پاسخی را که من برای این پرسش پیدا کردهام «ناهمسازی عقلانیت و واقعیت» نامگذاری کردهام، که به معنی نوعی ناهماهنگی در یک امر عقلانی و همان را بطور عملی تجربه و مشاهده کردن، است. یک مثال آشنا: فرض کنید دوستی که به عقل و هوشاش اعتماد دارید، از قربانی شدن در یک کلاهبرداری، نزد شما درد و دل میکند. تقریباً از همان ابتدای روایت او احساس میکنید که «خیلی تابلوئه که کلاهبرداریه که» و او هر چه بیشتر وقایع را یکبهیک شرح میدهد، این پرسش در ذهن شما بیشتر پررنگ میشود: چطور نفهمیده که این یک کلاهبرداری است؟
درست است که احتمالا چون شما آخر داستان را میدانید، درک مسأله برایتان سادهتر خواهد بود، اما از خود بپرسید که «اگر من جای او بودم، همانطور ساده قربانی فریب کلاهبردار میشدم؟» مکث و تأمل روی این پرسش، خود پرسشهای بیشتری را به همراه خواهد داشت که پیگیری همانها شما را نتیجهگیریهای جالبی میرسانند، از جمله اینکه هر قربانیِ کلاهبرداری، قبلاً اطراف خود بارها قربانیانی مثل خود را دیده یا در موردشان خوانده، همان گونه که هر دختر دلشکسته و رهاشدهای، بارها شکست عشقی دوستان خود را دیده و حتی شاید خودش نیز قبلاً چندین بار این شکست را تجربه کرده، همانطور که هنوز مردم همان دروغهای صدها سالهای را از سیاستمداران باور میکنند که بارها و بارها دروغ بودنشان ثابت شده و حتی داستانها و افسانههای قدیمیای هست در موردشان که همه بلدشان هستند و موارد پرشمار دیگری از این دست.
غیر از عواملی چون طمع، هوس و خودفریبی، یک علت قوی دیگر نیز وجود دارد که شناخت آن نیاز به کمی خودکاوی بیشتر دارد. وقتی شما در بطن یک سناریوی فریب یا شرارت باشید که قرار است از بخت بدتان و نادانسته، نقش قربانی را بر عهده داشته باشید، حتی اگر همهی شواهد، منطقا هر ناظر بیرونی را متوجه مهلکه کند، اما شما در آن میانهی میدان، دچار کوری چشم و عقل شده و نمیتوانید خطر را احساس کنید. باور اینکه آدمی که در مقابلمان ایستاده، در حال صحنهآراییست که شکارمان کند چنان سهمگین و عجیب است که ناخودآگاه دنبال هر مدرک و شاهدی میگردیم که خوشبینیمان را پشتیبانی و تقویت کند.
در واقع تقریباً همهی ما توانایی درک موقعیت و پیشبینی احتمالات را به گونه ای منطقی و با عقل سلیم خود دارا هستیم، ولی فقط تا زمانی که خودمان با آن بطور عملی مواجه نشده باشیم! این همان چیزیست که من آن را به عنوان ناهمسازی امر عقلانی و امر عملی یا واقعی میشناسم. این حماقت نیست؛ این دو طبیعت و ریشههای متفاوتی دارند که جلوتر بیشتر در این مورد توضیح خواهم داد، اما معمولاً فرآیند قربانی شدن، دارای دو مرحلهی اساسی است: در ابتدا شخص دچار کوری است و نمیتواند شواهد و احتمالات را بررسی و تحلیل کند. تعداد زیادی از آدمها تا انتهای داستان در همین مرحلهی اول باقی میمانند و فقط وقتی متوجه واقعیت میشوند که دچار خسارت جانی،مالی یا معنوی شده باشند. مرحلهی دوم انکار است. در این مرحله شخص مدام از خود سوالهایی شبیه به این میپرسد: «مگه ممکنه دروغ بگه؟»، «مگه میشه یه آدم اینقدر وقیح یا پلید باشه؟»، «کی اصن باورش میشه اینا همهاش الکی باشه؟» و ... .
یک نمونه بسیار آشنا در این مورد رفتار آدمهای فرومایه یا لمپن در تعاملات اجباری روزمرهی ما با آنهاست. آنها وقتی در موقعیت فرادستی قرار میگیرند و دیگران را مورد تحقیر و توهین قرار میدهند، باورش برای قربانیان سخت است که کسی اینقدر وقیح باشد و مدام سعی میکنند رفتارهای او را تعبیر کنند به چیزهایی شبیه به «سوتفاهم ، اخلاقاش تنده ولی چیزی تو دلاش نیست، ادبیاتاش کمی تلخه و میشه باهاش کنار اومد». سپس شروع میکنند به تقلا و دستوپا زدن برای تغییر رفتار او با نشان دادن حسن نیت و امتیاز دادن از سمت خود. در حالی که هدف شخص فرومایه و بیاخلاق دقیقاً همین است و بر همین اساس هر بار بیش از قبل در وقاحت و بیشرمی پیش میرود.
چند علت عمده برای این وضعیت وجود دارد، اگرچه موقعیتهای متفاوت، ویژگیهای متنوعی دارند که هر کدام نیاز به تحلیل خاص خود دارند. یکی از آن علتها، رانهی خوشبینی انسانهاست. خوشبینی رانهای بسیار مهم است که کارکرد اساسیاش در تشکیل جامعه است. به وجود آمدن جامعه (در حد قبیله و گروه) نیاز به اعتماد ورزیدن و خوشبین بودن آدمها نسبت به یکدیگر دارد. به همین دلیل آدمها بیش از آنکه تمایل به احتیاط ورزیدن و محافظهکاری داشته باشند، بر اساس این رانه، به اعتماد کردن گرایش دارند.
یکی دیگر رانهی کسب توجه و حمایت از طریق بازی در نقش قربانی است. این در مورد آدمهای زیادی صدق میکند. شخصی که مظلوم واقع شده، میتواند یا فکر میکند میتواند صدای خود را بلند و توجه و تکریم سایرین را جلب. این نقش البته بسیار پیچیده است و گاهی ممکن است حتی خود شخص هم متوجهاش نباشد، اما این رانهای بسیار پرتحرک و نامرئیایست که سرمایهگذاری فرومایگان برای صید قربانیان روی آن خیلی کارآمد و پربازده است.
همچنین، قضاوت در مورد دیگران از همان دریچهای که خود را میبینیم هم عامل مهمی است. واقعیت این است که اگرچه آدمها در شرایط مختلف ممکن است منفعتطلب، خودبین و بیاخلاق شوند، اما (در شرایط معمول روزمره) اکثریتشان سرشت نیکی دارند و آدمهای بیآزاری هستند. بر همین اساس، ما دوست داریم فکر کنیم بقیه هم مثل ما هستند. این گرایش به دلیلی که در همین پاراگراف گفتم، به ندرت منجر به شکست میشود و همین امر بطور استقرایی ناخودآگاه شخص را به سمت «دیدن دیگران همچون خود» سوق میدهد.
اما ورای همهی این علتها، یک علت دیگر هست که نقشاش در قربانی شدن ما از همه پررنگتر است: مقاومت ذهنی ما در برابر تلخی و زشتی واقعیت. یکی از کارکردهای مهم ذهن ما، التیام درد و رنج ناشی از تلخی موجود در واقعیت، از طریق جعل یا تعبیر آن به چیزی غیر از خودش است، به نحوی که باعث التیام و امید بخشیدن به ما شود. اجداد ما «آخرت» را خلق کردند، چون پذیرفتن پوچی مطلق و تراژیک بودن تمام شدن همه چیز پس از سپردن شخص به قبر، بسیار دردناک بوده و به همین دلیل متاواقعیتی به نام جهان پس از مرگ را تولید کردند. خیل ِ ورشکستگان بازار بورس و سرمایه، مواقع زیادی قربانی همین مقاومت ذهنی در برابر واقعیت تلخ هستند. آنها وقتی شروع فروریزی ارزش دارایی خود را میبینند، باور نمیکنند که این بنا بر شواهد پرتعداد، قرار است شروع فاجعه باشد و توهماتی از این دست خلق میکنند : «قطعا دوباره میره بالا و من برخلاف همهی کسایی که فوری پولشون رو کشیدن بیرون، با هوشمندی و زرنگی کلی سود به جیب میزنم و بیلاخ حوالهی سایرین میکنم».
بطور کلی این عامل آخری، همان قدر که به امید برای بقا، ادامهی زندگی و فرونرفتن در افسردگی کمک میکند، همان قدر هم باعث تیرهروزی و تباهی بوده. در واقع ذهن و روان ما میراثی از دوران کهن و زندگی بدوی ماست که مسائل آن دوران بسیار ساده و پیشپاافتاده بودند. در این دورهی مدرن که در مقایسه با دوران کهن و بدوی ما، یک ثانیه در طول یک ۲۴ ساعت است، طبیعیست که همچنان به همان منوال عمل کنند و پاسخهای احمقانه به پرسشها و مسائل پیچیده بدهند.
کسشر هم تعاونی؟!