دفترچه

نسخه‌ی کامل: پاره‌خط
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4
این تاپیکی‌ست برای خویش‌اندیشی‌هایم پیرامون موضوعاتی که ذهنم را به چالش می‌کشانند.
اغلب پیرامون جامعه‌شناسی و فلسفه خواهند بود، با اینحال ممکن هر موضوعی را دربر بگیرند.
اگر نظری پیرامون هر کدام از پست‌های آتی داشتید، می‌توانید آن را همین‌جا و یا در تاپیکی
دیگر با من به اشتراک بگذارید.
شریعتی را به سمت شمالکه می روید، بعد از حسینیه ارشاد، مابین تقاطع میرداماد
و ظفر یک طباخی یا کلهپاچه‌پزی در سمت راست خیابان وجود دارد که نام جالبی دارد:
بره ناقلا! در اینترکیب عجیب، نوع جالب توجهی ازلذت و سکرمستتر در خشونت‌ورزی
نهفته است، لذت خشونت علیه معصومیت و پاکی که نوعی از خشونتِکمتر شناخته
شده است.
Dariush نوشته: شریعتی را به سمت شمالکه می روید، بعد از حسینیه ارشاد، مابین تقاطع میرداماد
و ظفر یک طباخی یا کلهپاچه‌پزی در سمت راست خیابان وجود دارد که نام جالبی دارد:
بره ناقلا! در اینترکیب عجیب، نوع جالب توجهی ازلذت و سکرمستتر در خشونت‌ورزی
نهفته است، لذت خشونت علیه معصومیت و پاکی که نوعی از خشونتِکمتر شناخته
شده است.

جالب بود...
همچین حسی هم به من تلقین شد....
بی‌هیچ تردیدی، بهترین و کارآمدترین راه برای فریب، دادن این خیال به سوژه است که «اوست» که شما را می‌فریبد.
با این پس‌زمینه به زندگی سیاسی ما در ایران و جهان بیاندیشید. مدیا به ما می آموزد که یاس و سیاهی مطلق حقیقت
ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد، اما بیایید بپرسیم که آیا ممکن است که دشمنان ما از خودمان باهوش تر باشند؟
بی تردید آری؛ روی کاغذ حداقل؛ و حال اگر بازی برای برد و باخت است، همانقدر که شانس پیروزی برای ما هست،
در آنسو نیز هست.

در فلسفه سیاسی، مفهومی پیچیده و البته بسیار مهم وجود دارد به نام خودابطالگری؛ در بیان ساده و دم دستی‌اش،
هر اید‌ئولوژی سیاسی که نتواند ابطالگر خود را در درون خودش بیافریند و پرورش دهد، محکوم به فنا است. هر چه که
اندیشه‌های سیاسی در سپهر سیاست نسل به نسل فرگشت را تجربه می‌کنند و بروز می‌شوند، فربه تر و کلی تر
نیز می‌شوند، آنچنان که همه شکل های ابطالگر خود را درون خود خلق کرده، می‌بلعند و در خود ادغام می‌کنند.

همانطور که مثلا اصلاح طلبی در ایران چنین شد؛ در آمریکا اما برای نمونه‌ای با وضوح بیشتر، مشاهده می‌شود که
خود حکومت منتقد وضعیت اجتماعی می‌شود، به اوضاع زنان نگاه انتقادی دارد و فمنیست نیز هست، حقوق کارگران
را مهم می‌شمارد و پایمال شدن آنها را نابخشودنی قلمداد می‌کند و در یک کلام: بزرگترین اپوزسیون حکومت،
همانا خودش است!

این وضعیت کاملا جدید، کیک گندیده ایست هدیه مدرنیسم؛ لقمه ای خوشمزه اما غیرواقعی؛ زندگی شما میتواند
لوکس و درخشان باشد، اما یک چیزی هست در بطن و درون ماجرا که اگرچه نامرئی ست، اما به شکلی روانکاه،
شما را می آزارد؛ اگر خوش شانس باشید تا آخر عمر هرگز متوجهش نخواهید شد، اما کافیست یکبار با آن آشنا شوید؛
آنجاست که به شدت با شما اخت خواهد شد. این دروغ بزرگ رنج‌آوری که به نام زندگی مدرن به خوردتان داده می‌شود،
همچون لقمه‌ی خوشمزه و آبداریست که می‌دانید واقعی نیست! همچون عشقی که سکس‌‌دال به شما می‌ورزد.
همچون دوستی با Siri و Cortana .

آن حس کرختی و انزجاری که هر بار همزمان با لذت بردن از هر پدیده‌ای به سراغ‌تان می‌آید، آن حس حماقت و پوچی‌ای
که از فعالیت در عرصه‌های حقوق بشری و سیاست همزمان با حس مبهمِ مهم بودن به شما دست می‌دهد، آن شعله‌های
نامرئی تنفر و خشم‌ هر روزه‌ از همه کسانی که دور و برتان هستند و از شما جز مهر و احترام نمی‌بینند، آن حس خلآیی
که ناشی از انکار هر روزه‌تان است همزمان که خود را مهم و خودخواه جلوه می‌دهید؛ «تمدن» شرایط پدید آمدن اینها را به
وجود می‌آورد و شما تنها انتخابی که دارید این است که یاد بگیرید این همزمانی‌ها را ایجاد کنید و همچنان به بازی ادامه
دهید، چون خودتان هم بخشی از همین فرآیند را تکمیل می‌کنید.

قانون طلایی : هیچ اثری از جدیت در هیچ امری پذیرفتنی نیست!
زبان فارسی، تا یک یا دو دهه پیش‌تر، درگیر آشفتگی‌های جدی بود؛ از حروف و رسم‌الخط ناهمخوانی که برایش وجود داشت تا وام‌واژه‌های همیشه نامأنوس مانده. ما برای نگهداشت وام‌واژه‌های عربی ناچار شده‌ایم حروفی که اصلا در زبان فارسی کاربردی ندارند، همچون «ض و ظ» یا «ث و ص » را همچنان حفظ کنیم، برای بودن همان واژه‌ها یادگیری دشوارتر زبان فارسی را به خود تحمیل کرده‌ایم چنانکه دیدن یا شنیدن کلماتی چون «گاهاً» و «برخاً» برایمان عادی شده، و از طرفی با بودن این فرم‌های غیررسمی دستور کلمه‌سازی، داشتن یک فرمول همه‌گیر و رسمی، برای این زبان تقریبا غیرممکن می‌نماید. همچنین واژگانی هستند که در زبان فارسی وجود دارند اما با ساختار این زبان ناهمخوانی روشنی دارند. مثلا واژه «اطلاعات» فرم جمع «اطلاع» است. ما از واژه اطلاعات به وفور حتی در نام وزارت‌خانه‌ها می‌توانیم استفاده کنیم اما چون نمی‌توانیم فرم اسمی یا متممی «اطلاع» را در ساختار جمله‌های فارسی حفظ کنیم، تقریبا فرم اسمی و متممی آن در زبان فارسی بی‌استفاده است، واژه‌هایی اینچنینی باعث دامن زدن به شلختگی در زبان می‌شوند.

اما گذشته از اینها، که بیان معضلات فرمی زبان فارسی هستند، ما درگیر مشکلی وسیع‌تر در مورد زبان هستیم، مشکلی که از سالها پیش‌تر زبان‌شناسان و جامعه‌شناسان پیرامون‌اش هشدار می‌دادند و این شاید بی‌سابقه‌ترین پیشامدی‌ست که با این سرعت پس از پیش‌بینی کارشناسان علوم انسانی در منظر ما به واقعیت می‌پیوندد. همه ما گفتگوها، مصاحبه‌ها و نوشته‌های پرغلط را دیده‌ایم و اغلب به آنها خندیده‌ایم، اما اگر کمی جدی‌تر به این موضوع فکر کنیم، مشاهده خواهد شد که نوعی ناتوانی جدی در عامه مردم ایران برای بیان مفاهیم یا افکار و ذهنیات‌شان، وجود دارد. مردم ایران گویا نمی‌توانند آنچه در سرشان هست را به بیان بیاورند. مسأله واژه نیست، آنها زبان‌شان را گم کرده‌اند. در واقع مردم ایران گویا الکن شده‌اند!

علل بروز چنین وضعیتی اهمیت زیادی دارد اما حتی نام بردن از آنها نیز احتمالا به درازایی خواهید کشید فرای حوصله این متن؛ با اینحال به باور من، نام بردن تیتروار و شناخت چند علت اصلی لازم است. اولین و مهم‌ترین آنها همانا سیاست‌های دیوان‌داری رسمی حکومت و مناسبات بروکراتیک موجود است. تصور کنید بیش از سی میلیون پرونده در قوه قضائیه هست و گذر بسیاری از ما، به این سازمان بزرگ افتاده است. کمی به ادبیات موجود در کاغذبازی‌هایی که هنوز در آنجا بسیاری با عشق و تعصب دنبال‌ش می‌کنند، فکر کنید. به شکایت‌نامه‌ها، حکم‌ها، دادخواست‌ها و ... . در اغلب اوقات بیان ساده و سرراست موضوع گویا این ترس را در نگارنده پدید می‌آورد که نکند مخاطب عدم جدیت یا فقدان فخر را در لحن‌اش احساس کند، در نتیجه هر چه بیشتر از جملات طویل استفاده میکند و آنها را به واژگان سخت عربی مزین می‌کند. در دیگر ادارات و سازمان‌ها نیز وضع کمابیش همینطور است.

اتفاقی که در نهایت رخ می‌دهد حضور بطور فزاینده پررنگ‌ترِ گیجی و آشفتگی مراجعان به ادارات و سازمان‌های دولتی و حکومتی است. شخصی که سوادی حداقلی یا معمولی دارد مسلما در برابر آشفتگی و بی‌نظمی بروکراتیک موجود هرگز مصون نخواهد بود. با توجه کیفیت پایین آموزش رسمی و عالی در کشور میتوان گفت بخش اعظم مردم ایران از این بلا سر به سلامت نمی‌توانند ببرند.

این شکافی که بین زبان رسمی و درک شهودی مردم از زبان شکل گرفته و رشد می‌کند سرانجام آنها را به مرز وادادگی می‌برد چنان‌که ناتوانی خود در فهم و ایجاد ارتباط درونی با آن زبان را پذیرفته و از تلاش برای رفع این فقدان دست می‌شویند، چنان‌که می‌بینیم تحصیل‌کرده‌ترین اقشار جامعه نیز برای نوشتن یک شکایت‌نامه دست به دامان عریضه‌نویسان می‌شوند.

اما چیزی که برای من جدی‌تر جلوه می‌کند، عدم دقت و ناتوانی در برقراری یک تمرکز خیلی حداقلی برای بیان است. گویا اشتباه کردن اهمیت چندانی ندارد! گویا حاضران این فضای آشفته، تصور می‌کنند هیچ اشتباهی آنقدر اهمیت ندارد که بخواهند خود را برای جلوگیری از آن به زحمتی هرچند ناچیز بیاندازند و بالاخره وضع آنقدر آشفته و مبتنی بر احتمالات و شانس است که هر چیزی ممکن است، از جمله فراموش شدن، کاملا بی‌اهمیت شدن و یا امکان جبران هر نوع اشتباه.

خیلی عجیب است اما در یک گفتگوی معمولی اغلب گوینده مشتی کلمات را به هم پیوند می‌زند و انتظار دارد مخاطب از حرف‌هایش بفهمد که او چه می‌خواهد بگوید و عجیب‌تر اینکه من بارها دیده‌ام که گوینده سر تکان می‌دهد و تاکید و تایید می‌دهد که «می‌فهمم»، اما می‌شود مطمئن بود که از گفته‌های گوینده برداشت‌های زیادی می‌توان داشت و هیچ معلوم نیست که مخاطب کدام را انتخاب کرده است. در واقع گفتگو تبدیل شده به نمایش حالات صورت و بدن و دو طرف گفتگو با اداهای تن و کمی کمک از واژه‌های درهم‌ریخته سعی می‌کنند حدس بزنند که طرف مقابل چه منظوری داشته.

برای نمونه من بارها مشاهده کرده‌ام که ایرانی‌ها فرق «به او نگفتم بیاید» و «به او گفتم نیاید» را درک نمی‌کنند و جملاتی مثل این را به جای هم استفاده می‌کنند. یا آنکه نمی‌دانند واژه‌هایی مثل «خیلی»، «بسیار»، «اغلب» و قیودی اینچنینی را کجا باید استفاده کنند و مهم‌تر اینکه نمی‌دانند کجا نباید از آنها استفاده کنند.

اغلب، شبکه‌های اجتماعی و همه‌گیری آنها را مقصر می‌شمرند، اما بعید است این عامل تاثیر مهمی داشته باشد. مردم ایران مدت‌هاست در بحران زندگی می‌کنند، بحرانی که تمام ابعاد ذهنی و فیزیکی حیات آنها را تحت تاثیر قرار داده است. زیست مستمر در بحران، انسان و جامعه را کندذهن، کم‌حافظه، سرگشته، سرآسیمه، آشفته و مستأصل می‌کند. در این وضعیت همه‌چیز در فضایی شتاب‌زده رقم می‌خورد و زبان و کلام از جمله مقولاتی خواهند بود که تحت تاثیر این شتاب‌زدگی قرار می‌گیرند.

با این وضعیتی که مشخصات هیچ‌ جور از کاهش بحران‌ها در آن دیده نمی‌شود، تقریبا غیرممکن است که از سرعت فرو رفتن در گرداب آشفته‌زبانی کاسته شود. این وضعیت جاهایی علت است، اما بیش از آن معلول است، معلول درهم‌ریختگی ابعاد گوناگون حیات روزمره انسان ایرانی. اینچنین است که کافی‌ست شما در خیابان ده نفر را به صورت شانسی انتخاب کنید و به هرکدام‌شان یک برگه کاغذ و قلم بدهید و از آنها بخواهید یک صفحه پیرامون موضوعی واحد هر چه دل‌شان می‌خواهد بنویسند، نتیجه به احتمال زیاد در نوع خود می‌تواند فاجعه قلمداد شود! میتوانید به اولین مصاحبه‌ از یکی از مسئولین در تلویزیون یا رادیو دقت کنید؛ احتمالا متوجه خواهید شد که چقدر غلط در جملات و واژه‌ها وجود دارد.

اشتباهات کلامی شکل‌های مختلفی دارند و بعضی از آنها در این متن مطرح نشدند، مثل استفاده از واژه‌های غیردقیق در موقعیتی که واژه‌های به مراتب بهتری وجود دارند، چون ما آنقدر در بدیهیات زبان نادان محسوب می‌شویم که علارغم اینکه تقریبا همه انواع این غلط‌های کلامی در محاورات روزمره ما مشهود هستند اما پرداختن به آنها در این شرایط منطقی نیست.
پایان

اینک، در نخستین سالهای دهه‌ی چهارم زندگی، شور عجیبی برای درک ناب‌ترین حس حیات، درونم بالنده و کم‌کم غیرقابل نادیده‌گرفتن شده: پایان! راستش من هرگز مستغرق در زندگی روزمره نشدم و اینک که دقیقا روز درویدن از مزرعه کشته‌ها و موفقیت‌هایم است، خوب می‌دانم که در برابر پرسش تکراری «چرا» جز سکوت چیزی ندارم، چرا که من خود تنها شمه‌ای از حضور سرد و پرقدرت آن را در درون عمیق‌ترین و تاریک‌ترین سیاه‌چاله‌های درونم، دورادور حس می‌کنم.


زندگی در نگاهم روز به روز بیشتر شبیه به فاحشه‌ای پیر و کریه می‌شود که هر بار با نیرنگی منزجرکننده خود را در آغوشم رها می‌سازد؛ تصور توالی بی‌پایان این بازی، روانم را سخت می‌آزارد. این تشبیه قطعا نخ‌نما به نظر می‌رسد، اما با تشریحی که از آن خواهم داشت، نشان می‌دهم که چقدر واقعی و دقیق است و چه اندازه نزدیک به آنچه حس می‌کنم.




در حیات هیچکدام از ما هیچ طرح بیرونی و نظم واقعی موجود نیست و این درکی عرفی و ضمنی‌ست که در روابط درونی‌مان با رویدادها موجود است. بنابراین مشهود است که در واقع هیچ چیز خارج از جهان متصورات ما رقم نمی‌خورد و همه چیز حاصل یک بازی ذهنی است. درست است که من باشم یا نباشم، جهان بیرون آنجا هست، اما درک من از همین امر و هر امر دیگری وابسته به حضور خود من در این جهان است. بنابراین هر پدیده‌ای، هر واقعیتی و هر امر این جهانی، نسبیتی با روان و ذهن من دارد که تنها رابطه‌ی میان من و او از طریق همین نسبیت تعیین می‌شود.




تا زمانی که من، خویشتنم ( یعنی مجموعه‌‌ی تحت عنوان هویت فردی‌ام) را به عنوان یکی از پدیده‌هایی که در رابطه‌ی نسبی با خودم هست، به رسمیت نشناخته باشم، پیشروی در زندگی و برقراری نسبت‌های ذهنی با دیگر پدیده‌های درونی و بیرونی، چندان دشوار نیست. وقتی هیچ جزئی از من از خودم منفک نباشد، و من یک کلیت واحد باشم، مشخصا و به صریح‌ترین شکل، با هر چیزی توان برقراری ارتباطی ذهنی خواهم داشت، اما به محض اینکه آن کلیت از هم فروپاشید و من به واقعیت شکاف میان خود حقیقی‌ام و آنچه در ذهنم تحت عنوان «من» شکل گرفته پی بردم، همه چیز فرو می‌ریزد؛ نه آنکه وجود نداشته باشند، بلکه دیگر رابطه‌ی من با آنها به کلی از هم پاشیده است.


برای درک بهتر این شرایط، ارائه‌ی توصیفی از یک شرایط فرضی اما آشنا، می‌تواند کمک کند. تصور کنید سالها زیستن در انزوا، باعث شده هرگز اصول روابط معمول انسانی را نیاموخته باشید، یعنی در برقراری ساده‌ترین و پایه‌ای‌ترین روابط، سخت دچار مشکل هستید. مثلا همین که به کسی نزدیک می‌شوید، یا او به شما نزدیک می‌شود، برافروخته می‌شوید، تن و صدایتان دچار لرزش‌های عصبی می‌شود و لکنت باعث می‌شود که عملا درمانده شده و در اولین فرصت از موقعیت متواری شوید. با اینحال تصور کنید تصمیم گرفته‌اید درون جامعه رفته و هر جور شده از انزوا خارج شوید. نخستین راه حلی که به نظرتان می‌رسد، این است که علارغم تنش عصبی درونی، باید به کاری که فکر می‌کنید درست است عمل کنید. پس از چند بار جواب گرفتن از این راه حل، به رمز و رموز جعل شخصیت فکر می‌کنید. فرآیندش اینطور است که به دیگران می‌نگرید و اعمال آنها را در موقعیت‌های مختلف رصد می‌کنید تا در شرایط مشابه آنها را از خود جعل کنید. این کار به شما کمک می‌کند همچون یک فرد «نرمال» در نظر دیگران باشید و آنها شما رت در جمع خود بپذیرند.


پس از سال‌ها تمرین و سعی و خطا در جعل شخصیت، بالاخره در آن به تبحر می‌رسید، یعنی حتی احساساتی بسیار خاص همچون هیجان، شادی عمیق و گریستن را هم جعل می‌کنید. در پس این تبحر، شرایط بسیار عجیب و غریبی را تجربه خواهید کرد که خود توضیحی مبسوط در جایی دیگر می‌طلبد، اما یک نقطه‌ی عطف وجود دارد، یک لحظه مرگ و زندگی، یک نقطه‌ی تعیین‌کننده که تاریخ حیات‌تان را به قبل و بعد از خود تقسیم می‌کند. لحظه‌ای هست که شما آنقدر در جعل تبحر یافته‌اید که حتی خودتان هم توان تشخیص واقعی یا جعلی بودن نمایش‌تان را ندارید! یعنی هرچه با خود می‌اندیشید نمی‌توانید تشخیص دهید که خودتان بودید که چنان کرد یا آنکه همچنان در حال جعل هستید؟ آن لحظه قطعا هولناک‌ترین فکر به ذهن‌تان خواهد رسید: من در خدمت چه کسی هستم؟ از آن لحظه همه چیز به سرعت شروع به فروپاشی می‌کند. گویی هر آنچه عامل پیوند بوده بین شما و پدیده‌های درونی و بیرونی، گسسته است؛ چرا که تاکنون شما در حال ساخت نمونکی از خود، بیرون از خودتان بودید و همه روابط و پیوندها را با آن برقرار می‌کردید؛ نابودی آن نمونک، یعنی نابودی همه چیز.


این فرآیند به باور من در همه ما به شکل‌های مختلف رخ می‌دهد. اما غالبا در همان مراحل ابتدایی متوقف می‌شود و شخص خود را غرق در درون یک روزمرگی می‌بیند و تنها هر از گاهی برای فرار از انزجار ناشی از این وضع به یک سری ابتکارات و تنوع‌ها رو می‌آورد. بی‌آنکه بخواهم چرایی‌اش را توضیح دهم، باید بگویم که بسیار به ندرت کسی به آن نقطه‌ی عطف سهمگین می‌رسد.


از اینجا به بعد، ادامه‌ی زندگی و روالی شبیه به سابق، به یک جعل دیگر نیاز دارد : خودفریبی. خودفریبی فرآیندی بسیار پیچیده دارد و در واقع یک مصالحه با خود است. مصالحه‌ای که در آن شما بطور ضمنی می‌پذیرید که آنچه در حال ساختن‌اش هستید واقعی نیست، اما هم چنین علارغم آن می‌پذیرید که اینطور بهتر است. اما این نیز تا ابد قابل ادامه دادن نیست. فروریختن نظام خودفریبی‌تان مثل دفعه قبل لحظه‌ای نیست، بلکه تدریجی‌ست. همچون معتادی که دوز اعتیادش تدریجاً چنان رشد می‌کند که دیگر هیچ دوزی حالش را خوب نمی‌کند.


اینجاست که تن دادن به فریب‌های ذهنی پیرامون زندگی برای‌تان عمیقأ تلخ و گزنده می‌شود، همچون هم‌آغوشی با عجوزه‌ای که در ابتدای این متن بدان اشاره کردم. هر صدا و تصویر و مزه و عطری، هر لمسی و هر رابطه‌ای، شما را آزرده می‌سازد. این چنین است که اینبار جور دیگری به غار تنهایی خویش می‌خزید. طوریکه حتی آنچه به عنوان تنها یک درک وجودی از خودتان می‌شناختید ، یعنی حداقلی‌ترین رابطه‌ای که با خودتان دارید، نیز بی‌معنا و رنگ‌باخته می‌شود و دقیقا همین‌جاست که تنها یک چیز بکر می‌ماند: پایان! پایان به معنای «تمام».


پایان، یعنی قطعی بودن اولین و آخرین بار، یعنی یک بار، یعنی شروع یک انقطاع واقعی، یعنی یک حس حقیقتا ناب، هرچند کوتاه.


من خوب آموخته‌ام چگونه لذت بسازم، خوب می‌دانم چگونه آن را معنا کنم و درکی واقعی از آن بسازم. اما اگر قرار باشد گند چیزی که به من تعلق ندارد عیان و به فسادی بس رنج‌آور کشانده نشود، باید شهامت آن را داشته باشم که رهایش کنم. رها کردن شهامت و نجابت می‌طلبد. شهامت و نجابتی که اغلب آدم‌ها از آن بی‌بهره‌اند و تا آخرین توان‌شان برای زیستن به شکلی حتی رقت‌انگیز و زشت، می‌کوشند. باید آنچه به ما تعلق ندارد را رها سازیم تا به تمامی از آن آنان که گرامی‌اش می‌دارند باشد؛ آنان که «رقص و طرب» را نیک می‌دانند، شایسته‌ترین‌ها برای داشتن زندگی هستند.
در مورد «هوش»

انیشتین باهوش‌تر است یا بتهوون؟ استیو جابز باهوش‌تر است یا استنلی کوبریک؟ گالیله باهوش‌تر است یا گوته یا گاندی؟

این سوالات یا سوالات مشابه احتمالا برای اکثر ماها پیش آمده، اما آیا می‌توان پاسخ دقیقی برای اینها یافت؟ آیا ما می‌توانیم معیارهایی دقیق برای سطح هوشمندی تعریف کنیم و بر آن اساس سطح هوشمندی انسان‌ها را تعیین کرده و بین‌شان مقایسه انجام دهیم؟

این‌ها سوالاتی بسیار کلیدی هستند، اما قبل از هر چیز باید تعریفی از هوش داشته باشیم. در اینجا قرار نیست تلاش کنم که برای این مفهوم بسیار پرمناقشه و دامنه‌دار، تعریفی فرمال ارائه دهم، اما آنچه بدیهی‌ست، هوش مربوط است به توانایی‌های فعالیت‌های ذهنی افراد که خود این توانایی‌ها به مواردی چون ژنتیک، پیشینه‌ی فرهنگی، تربیت خانوادگی، استعدادهای ذاتی و غیره وابسته است. قصد من این نیست که با توجه به این مقدمه، معیاری برای تعیین سطح هوش آدم‌ها تعیین کنم، بلکه آنچه به دنبال آن هستم این است که چرا اغلب تصوری اشتباه در این مورد داریم و البته، قائل به این نیستم که آدم‌ها در سطح هوش قابل تمایز نیستند، بلکه شواهدی ارائه خواهم داد از اینکه اغلب در سطح‌بندی هوش آدم‌ها و کاربرد آن دچار اشتباهات خطرناکی می‌شویم.

برای نمونه، فرض کنید شخصی با IQ بالا، اطلاعات عمومی غنی، دانش تخصصی عالی و سطح تحصیلات عالی در برابر ماست. در مقابل او کسی‌ست که IQش کمی از متوسط جامعه بیشتر است، سطح تحصیلات دانشگاهی متوسطی دارد و تخصص خاصی هم ندارد. آیا میان این دو شخص میتوان گفت که نفر اول باهوش‌تر از دومی است؟مشخصا اغلب ما با اطمینان شخص اول را به عنوان هوش برتر تعیین خواهیم کرد. اما چقدر احتمال دارد که این تصور ما اشتباه باشد؟ نشان خواهم داد که این احتمال زیاد است.

به باور من، که البته تصور نمی‌کنم چندان نظر غریبی هم باشد، توانایی‌های ذهنی در حوزه‌هایی چون نبوغ، توانایی‌های اجتماعی(که خود شامل موارد بسیاری چون همذان‌پنداری، توانایی برقراری روابط اجتماعی غنی و موارد بسیار دیگر می‌شود)، خلاقیت، توانایی حل مسایل فکری، توان یادگیری، قدرت تحلیل ذهنی، انعطاف و تطابق با شرایط جدید زیست به لحاظ اجتماعی و فرهنگی و مواردی اینچنینی تعریف می‌شود‌. اگر در این مورد توافق وجود داشته باشد، باید پذیرفت که تعیین سطح هوشمندی آدم‌ها برای انجام قیاس میان آنها، از جایی به بعد بسیار سخت و پیچیده می‌شود. یعنی اگر داده‌هایی که ما از دو شخص خاص داریم، نمره آی‌کیو باشد که صرفا دو سه نمره اختلاف در آن باشد و همچنین سطح تحصیلات دانشگاهی‌ باشد که در آن نیز فاصله زیادی نباشد؛ با این توصیفات اگر این‌ داده‌ها را با همان اختلاف‌های نه چندان فاحش (که هر دو به نفع یکی از دو نفر بالاتر است) را داشته باشیم، آنگاه مشخصا نمیتوان یکی را هوشمندتر دانست، چون احتمال اینکه انتخاب‌مان اشتباه باشد بسیار بالاست.

برای اینکه توضیح دهم چرا این احتمال بالاست، همان مثال اول را در نظر بگیرید. فرض کنید شخص اول که او را اکبر می‌نامم، از دانشگاه صنعتی شریف، دکترای علوم کامپیوتر دارد، اطلاعات عمومی غنی دارد و نمره IQ او نیز ۱۱۰ باشد. عظیم اما لیسانس دانشگاه اصفهان در معماری است، نمره IQ او حدود صد است و اطلاعات عمومی متوسطی هم دارد. احتمالا اغلب ما با این اطلاعات، اکبر را باهوش‌تر تعیین می‌کنیم. اما فرض کنید اکبر جز کدنویسی و حل مسایل الگوریتمیک هنر دیگری ندارد، دوستان صمیمی زیادی ندارد، زندگی تقریبا یکنواخت و خطی دارد، طوریکه پیش‌بینی شرایط زندگی بیست سال بعدش زیاد دشوار نباشد و اگر از او بخواهند پیرامون یک موضوع عمومی، مطلبی بنویسد، نتیجه شاید به لحاظ محتوایی خوب باشد اما فرم خیلی ابتدایی‌ای خواهد داشت. عظیم اما در نواختن سه ساز موسیقی مهارت بالایی دارد، دوستان صمیمی زیادی دارد که حاضرند برایش فداکاری کنند، شرایط و محیط‌های جدید برایش جذابیت دارند و به همین خاطر خیلی راحت با آنها وقف پیدا می‌کند و جایگاهی دست بالا برای خود دست و پا می‌کند چنانکه اطرافیان‌ش برای بودن او در جمع‌شان سر و دست می‌شکنند.

اکبر مسایل پیچیده ریاضیاتی را به سرعت حل می‌کند و در مواردی توانسته برای مساله‌های طراحی الگوریتم راه‌حل‌های بدیع خلق کند، اما در زندگی اطرافیان خود نقشی بسیار کمرنگ دارد. عظیم اما در مورد مسایل ریاضیاتی و مفاهیم علوم انتزاعی پیچیده زیاد حوصله بخرج نمی‌دهد، با اینحال زندگی چند تن از اطرافیان خود را متحول کرده، هزینه تحصیل خواهرانش در دانشگاه را تامین می‌کند و برای خانواده و دوستان‌ش فردی قابل اتکا است که همیشه می‌توانند روی همیاری و کمک‌‌اش حساب کنند.

اکبر تا بیست و‌ شش سالگی متکی به خانواده بوده و در خانه پدری زندگی میکرده. خانواده برایش بهترین شرایط تحصیل و امکانات ‌پیشرفت را فراهم کرده تا او به اینجا رسیده که برنامه‌نویس ارشد در یکی از شرکت‌های بسیار بزرگ شده. عظیم اما از پانزده سالگی که پدرش را از دست داده، اجبارا به لحاظ اقتصادی مستقل زندگی کرده و زیستن در شرایط بسیار سخت از او مردی با اراده قوی و روحیه‌ی مستحکم ساخته و اگرچه در مقایسه با اکبر به لحاظ حرفه‌ای موفقیت هم‌سطحی کسب نکرده، اما با شرایطی بسیار سخت‌تر توانسته به لحاظ شغلی از میانگین جامعه‌‌ی خود موفق‌تر باشد و با امکاناتی که بر اثر تلاش شبانه‌روزی فردی خود بدست آورده، توانسته کیفیت زندگی خانواده‌ی خود را نیز چند سطح بالاتر ببرد. اکنون با این داده‌های جدید اگر بخواهیم بین این دو، یکی را به عنوان هوش برتر انتخاب کنیم، کدامیک منتخب خواهد بود؟ تمام توصیفاتی که از این دو شخص داشتیم مربوط به توانایی‌های ذهنی می‌شوند، همچنین اگرچه این اشخاص کاملا فرضی و خیالی هستند، اما این شرایط با درجاتی تفاوت در جهان واقع کاملا محتمل هستند.

اینجاست که مشخص می‌شود قضاوت توان هوشی بر اساس سطح IQ یا مدرک تحصیلی و امثالهم چه اندازه می‌تواند خام باشد. البته کسی که مدرک تحصیلی سطح بالا در علوم نظری یا پایه دارد یا نمره IQ از میانگین جامعه بیشتری دارد، احتمالا دوست دارد صرفا همین مهارت‌های ذهنی که خودش در آنها دست بالا را دارد به عنوان معیار هوشمندی به رسمیت بشناسد و این البته تصوری غالب نیز هست، اما بدتر از آن اینکه جامعه، همین تصور بچه‌گانه از هوش را به عنوان ارزشی عام رسمیت می‌بخشد و مثلا کسی که در المپیاد ریاضی مقامی کسب کرده را «برتر» می‌شمرد و این فرمی بسیار نامحسوس از فاشیسم است که بطور نامرئی در ناخودآگاه جامعه حیات دارد.

معضل دیگرِ این نگرش، این است که شخصی که IQ بالاتری نسبت به میانگین جامعه دارد یا تحصیلات عالی کسب کرده، خود را برتر می‌شمرد و انتظار دارد همگان نظرات او را در زمینه‌های مختلف همچون امری مُنزَل پذیرا باشند. این باور زیرپوستی او را ممکن است در مراودات روزمره شاهد نباشیم، اما ردگیری آن در لابلای رفتارها و کلام‌ش چندان دشوار نیست یا کافی‌ست در این مورد او را به چالش بکشید و واکنش‌های هیستریک و غیرارادی و بچه‌گانه‌اش به تماشا بنشینید.

شاید مهم‌ترین مطلبی که باید به خاطر داشته باشیم، این است که برای هوشمندی دامنه تعریف کنیم. یعنی مثلا کسی که دانش تخصصی بسیار غنی در حوزه علم فیزیک دارد، نظریات‌ش در همان حوزه فیزیک قطعا مهم شمرده می‌شوند، اما در دیگر حوزه‌ها الزاما افکارش صائب و صحیح نیستند. مثلا انیشتین قطعا یک نابغه در علوم نظری و پایه محسوب می‌شود، اما آیا می‌توان نظراتش در مورد معماری را نیز به دلیل اعتباری که در حوزه علم فیزیک داشته، دقیق دانست؟

در مثالی دیگر، دانشمند مشهور، استیون هاوکینگ، که دانش‌اش در حوزه‌ی فیزیک بسیار جامع بود، در یکی از کتاب‌هایش نوشته بود که «فلسفه مرده است». این نظر چنان خام و فکرنشده بود که تقریبا باعث شد او را ریشخند کنند. در خوشبینانه‌ترین حالت، او با عدم اطلاع از فلسفه و جایگاه و کارکردش، در بیان نظرش احتیاط لازم را بخرج نداده بود. بنابراین بسیار مهم است که بدانیم هوش غالبا دارای دامنه است. ما امروز به واسطه علوم نوین می‌دانیم که کسانی که هوش ریاضیاتی یا الگوریتمیک بالایی دارند و کسانی که هنرمند هستند و یا کسانی که توانایی‌های اجتماعی بالایی دارند، خواص فیزیولوژیکی، مغزی و ژنتیکی کمابیش متفاوتی دارند و باید آنها را شناخت.

نکته‌ی مهم دیگری که لازم می‌دانم به آن اشاره کنم این است که اغلب معیارهای فرمال یا معمول سطح هوش آدم‌ها را خود کسانی که Scientist هستند برقرار کرده‌اند! مشخص است که این جماعت اگر بخواهند برای هوشمندی، معیاری تعیین کنند، تحصیلات دانشگاهی و سطح IQ را معرفی می‌کنند، یعنی همان معیارهایی که خودشان به واسطه‌ی آن Already باهوش محسوب شوند! در زمانه‌ای که علم جایگاهی الوهیتی و کلیسایی برای خود دست‌وپا کرده، هر شکل از برسمیت نشناختن برخی از گزاره‌های علمی، یا مخالفت با آن باورهای علمی که برای Scientistها اعتبارهای اجتماعی نامربوط دست و پا می‌کنند، نوعی تحجر و ارتداد شمرده شده و شخص تکفیر می‌شود.

ما در عصری زندگی می‌کنیم که آدم‌ها چنان در فضایی غبارآلود زندگی می‌کنند که کاملا جدی تصور می‌شود که کسی که در کار آزمایشگاهی غرق شده، در حال خدمت به بشریت است! این یکی از مضحک‌ترین خودفریبی‌هاست، چرا که الزاما کسی که در حوزه علوم پیشرفته و Hi-Tech فعالیت می‌کند حسی نسبت به انسان‌ و ارزش‌های انسانی ندارد! او صرفا درون یک سیستم و سازوکار فن‌سالار، فرصت و اجازه یافته به آنچه که علاقه دارد بپردازد؛ هیچ خواست خودآگاهانه‌ای در او برای خدمت به بشریت نبوده (مگر اینکه غیرِ این ثابت شود)؛ اغلب او حتی به اینکه سیستم و سازوکاری که در حال فعالیت در آن است چه هدفی را دنبال می‌کند یا اساسا چه می‌کند، اهمیتی نمی‌دهد.

اینجاست که موضوع سیستم ارزشی مطرح می‌شود و بسیار هم اهمیت می‌یابد. اغلب، Scientistها و جریان‌های فکری مدرن (همچون لیبرالیسم و امثالهم) که خود را از قضا باهوش نیز می‌شمرند، به شماری ارزش بسیار گَل و گشاد معتقد هستند که چندان به آنها فکر نشده و یا آنکه زیادی به آنها فکر شده. در بهترین حالت ارزش‌های اخلاقی و اجتماعی در میان این جماعت،مجموعه‌ای فروکاستِ مبتنی بر هزینه-فایده هستند که در آن اهمیت و ارزشِ ارزش‌ها خود به خود رنگ می بازد. در حالی که در آدم‌های معمولی، ارزش‌ها هم عمق بیشتری دارند و هم مفهوم کاملا متفاوتی دارند. برای نمونه، «اخلاق حرفه‌ای» را با «شرافت» مقایسه کنید. «اخلاق حرفه‌ای» در بخشی از معنای واقعی و عملی‌اش یعنی جداسازی «تعاملات شخصی» افراد در محیط کار با «تعاملات کاری»؛ آنچه شما در عمل احتمالا خواهد دید، نمودی بسیار مزورانه، ریاکارانه، رذیلانه و احمقانه از این ارزش است : هر اندازه که ما به عنوان مدیر یا رئیس با شما غیراخلاقی و غیردوستانه برخورد می‌کنیم، شما فرودستان اما اینها را بگذارید به حساب «اخلاق حرفه‌ای» و در فضای شخصی همچنان در حق‌مان معرفت بورزید و با ما دوست باشید(ما در دنیای واقعی آدم‌های خوب و مهربان و متفاوتی هستیم نسبت به آنچه شما در محیط کار از ما می بینید) !

این نمونه‌ای‌ست از ارزش‌های اخلاقی‌ای که ما در این دوران جدید وضع کرده‌ایم و همزمان خود را باهوش‌تر و برتر از پیشینیان یا هر کسی که همچنان متمایل به آن مشی فکری و سبک زندگی است، می‌شمریم. در نمونه‌ای دیگر، وقتی با علم‌گرایان و دیگر نمایندگان انسانِ مدرن، گفتگو می‌کنیم، آنها عدم تمایل به دوستی‌ها یا روابط اجتماعی را یک انتخاب شخصی می‌شمارند، در حالیکه در واقعیت، پیچیدگیِ مدیریت، نگهداری و گسترش روابط اجتماعی، وقتی درون مجموعه‌ای ارگانیک و هم‌بند از ارزش‌های اجتماعی و انسانی مبتنی بر شهود درونی و فهم ذاتی تعریف نشده باشد، چنان برایشان عظیم و سنگین می‌شود که چاره‌ای جز طفره رفتن از آن ندارند. به همین خاطر است که کسی که در این گروه است را اغلب در جمع‌های خصوصی و خانوادگی و مانند اینها، داخلِ آدم حساب نمی‌کنند و همان زمان که مثلا «مردِ طبیعی» جذاب است، او در جمع زنان «داداشی» است! نتیجه البته زمانی که او مجموعه‌ای از آدم‌های شبیه به خود را می‌یابد تا در میانِ آنها احساس اهمیت کند، خنده‌دارتر هم می‌شود.

بحث در این مورد می‌تواند بسیار طولانی شود، اما این را هم بگویم که همین الان اگر شما از امثال دونالد ترامپ بپرسید چه کسی باهوش‌تر است، خواهد گفت «آنکه توانسته ثروت و قدرت بیشتری کسب کند». همانطور که Scientistها امثال ترامپ را احمق شمرده و تمسخر می‌کنند، او و امثال او نیز احتمالا دانشمندان علوم نظری را مشتی nerd خودشاخ‌پندار می‌بینند که زندگی خود را در آزمایشگاه‌ها تلف می‌کنند! خوب هم که فکر کنیم، شاید حرف او کاملا درست نباشد، اما خیلی عجیب هم نیست. تاریخ قدرت و ثروت، تاریخی پر رمز و راز است که برای صاحبانش جایگاهی خدایگونه پدید آورده و همانطور که علم روی بد یا خوب دارد، ثروت و قدرت نیز می‌تواند بد یا خوب باشد.

یا به نظر شخصی من، هوشنگ ابتهاج که دیپلم هم ندارد یا نیما یوشیج که قطعا تست IQ نداده، با خلاقیت‌های فردی بی‌نظیر و تسلط فوق‌العاده‌شان بر زبان و ادبیات و تاریخ، به مراتب باهوش‌تر از پروفسور سمیعی هستند! این البته نظر شخصی من است. یا آن کمدین گمنام آمریکایی که زوایایی بسیار گم و ناپیدا از روان و روابط انسان‌ها، که حتی برای متخصصان روان‌شناسی و روان‌کاوی نامرئی بودند را می‌بیند و به شکلی بسیار خلاقانه آنها را به طنز می‌کشد یا موزیسینی چون فردی مرکوری، از بیل گیتس به مراتب باهوش‌تر هستند. در چنین وضعیتی داوری چه کسانی اصالت دارد؟ اینها نشان می‌دهد چقدر این موضوع پیچیده و قامض است و نمی‌توان حکم‌های قطعی و کلی در این مورد صادر نمود.
سنجش هوش نیاز به سنجه‌ای فرنودین و خردپذیر دارد و آنهم چیزی نیست جز «توانِ راهکاریابی».

هوش کارکردی جز راهکاریابی در فرگشت نداشته, یاخته‌ها کم کم هم به پیوسته‌اند و جانداران چندیاخته‌ای را پدیدآورده‌اند
که "هوش" بیشتری داشته‌اند - و ازینرو بخت فرازیست بالاتر - و در جانداران چندیاخته‌ای کم کم یاخته‌هایی ویژه‌کار
گشته و به یاخته‌های مغزی ویژسته‌اند که کارکردشان راهکاریابی و افزودن هر چه بیشتر فرازیست همه‌ی پیکر بوده است.

سنجه‌ی هوش از اینرو توان راهکاریابی است و تنها آزمونگر راستین همان جهان بیرونی است که میگوید چه
کسی باهوش‌تریا کم‌هوشتر است. کسیکه در زندگی خود کامیاب, تندرست و شاد و نیرومند است باهوشتر از کسی‌ست
که در زندگی خود ناتوان, بی‌پول و افسرده است, گرچه دوّمی در ریاضی "نابغه" به شمار برود و یکمی "کودن".

کارکرد و سنجه‌ی هوش: راهکاریابی
آزمونگر راستین: جهان بیرونی
سنجش هوِش: کامیابی و توانِ راهکاریابی


در این رهگذر برخی گاه گیج میشوند و نداشتن سنجه‌ای خوب برای «کامیابی» را با هوش جابجا‌میگیرندد, هنگامیکه کامیابی
و خرسندی از زندگی خود یک فرهشت دیگری‌ست و از دید من آسان‌ترین راه برای سنجیدن آن نیز برنگری به خود کس است.
کسیکه خود از زندگی‌اش شاد و خرسند است را میتوان کامیاب برشمرد, و در این راستا نیز گهگاه پارادوکس‌نُماهایی به چشم میایند,
نمونه‌وار از دید خود من زندگی یک رئیس‌جمهور زجر ناب است و کسی همچون ترامپ از دید من بدبخت به شمار میاید و بوارونه,
کسیکه خانه و آرامش و تندرسی دارد و بگوییم یک نویسنده‌ی خوب است خوشبخت‌تر و کامیاب‌تر به چشم ام میاید. با این
همه این سنجش کامیابی از سوی من است و بایست خود این دو چگونه خود را میبیبنند و چه اندازه کامیاب میابند.



آدم باهوش کسی‌ست که میتواند گرفتاری‌های خودش را با راهکاریابی هوشمندانه از میان بردارد, و آدم فرهوش (نابغه) کسی‌ست
که میتواند گرفتاریهایی که برای دیگران سترگ و کمرشکن اند را با راهکارهای نوآورانه و بیمانند از میان بردارد. برخی فرهوش اند
ولی کنـُد, میبینید پس از چند سال ناگهان راهکارهای شگرف و پیشتر نادیده از خود نشان میدهند, برخی میبینید تند‌تر اند و
چند روزه میرسند. فرهوش‌ترینان آنهایی اند که با کمترین کوشش برترین راهکارها را میابند و گرفتاری‌ها را چپ و راست نیست میکنند.


پارسیگر
Mehrbod نوشته: سنجش هوش نیاز به سنجه‌ای فرنودین و خردپذیر دارد و آنهم چیزی نیست جز «توانِ راهکاریابی».

هوش کارکردی جز راهکاریابی در فرگشت نداشته, یاخته‌ها کم کم هم به پیوسته‌اند و جانداران چندیاخته‌ای را پدیدآورده‌اند
که "هوش" بیشتری داشته‌اند - و ازینرو بخت فرازیست بالاتر - و در جانداران چندیاخته‌ای کم کم یاخته‌هایی ویژه‌کار
گشته و به یاخته‌های مغزی ویژسته‌اند که کارکردشان راهکاریابی و افزودن هر چه بیشتر فرازیست همه‌ی پیکر بوده است.

سنجه‌ی هوش از اینرو توان راهکاریابی است و تنها آزمونگر راستین همان جهان بیرونی است که میگوید چه
کسی باهوش‌تریا کم‌هوشتر است. کسیکه در زندگی خود کامیاب, تندرست و شاد و نیرومند است باهوشتر از کسی‌ست
که در زندگی خود ناتوان, بی‌پول و افسرده است, گرچه دوّمی در ریاضی "نابغه" به شمار برود و یکمی "کودن".
کارکرد و سنجه‌ی هوش: راهکاریابی
آزمونگر راستین: جهان بیرونی
سنجش هوِش: کامیابی و توانِ راهکاریابی


در این رهگذر برخی گاه گیج میشوند و نداشتن سنجه‌ای خوب برای «کامیابی» را با هوش جابجا‌میگیرندد, هنگامیکه کامیابی
و خرسندی از زندگی خود یک فرهشت دیگری‌ست و از دید من آسان‌ترین راه برای سنجیدن آن نیز برنگری به خود کس است.
کسیکه خود از زندگی‌اش شاد و خرسند است را میتوان کامیاب برشمرد, و در این راستا نیز گهگاه پارادوکس‌نُماهایی به چشم میایند,
نمونه‌وار از دید خود من زندگی یک رئیس‌جمهور زجر ناب است و کسی همچون ترامپ از دید من بدبخت به شمار میاید و بوارونه,
کسیکه خانه و آرامش و تندرسی دارد و بگوییم یک نویسنده‌ی خوب است خوشبخت‌تر و کامیاب‌تر به چشم ام میاید. با این
همه این سنجش کامیابی از سوی من است و بایست خود این دو چگونه خود را میبیبنند و چه اندازه کامیاب میابند.



آدم باهوش کسی‌ست که میتواند گرفتاری‌های خودش را با راهکاریابی هوشمندانه از میان بردارد, و آدم فرهوش (نابغه) کسی‌ست
که میتواند گرفتاریهایی که برای دیگران سترگ و کمرشکن اند را با راهکارهای نوآورانه و بیمانند از میان بردارد. برخی فرهوش اند
ولی کنـُد, میبینید پس از چند سال ناگهان راهکارهای شگرف و پیشتر نادیده از خود نشان میدهند, برخی میبینید تند‌تر اند و
چند روزه میرسند. فرهوش‌ترینان آنهایی اند که با کمترین کوشش برترین راهکارها را میابند و گرفتاری‌ها را چپ و راست نیست میکنند.


پارسیگر

E00e

مهربد، در مطلب بعدی که منتشر خواهم کرد، نشان خواهم داد که نبوغ (که ارتباطی تنگاتنگ با هوشمندی دارد) حقیقتا می‌تواند کشنده باشد؛
نمونه‌های مشهورِ قربانیِ نبوغ آنقدر زیاد هستند که می‌توان تصویری نسبتا روشن از خیلِ قربانیانِ گمنام داشت.
Dariush نوشته: E00e

مهربد، در مطلب بعدی که منتشر خواهم کرد، نشان خواهم داد که نبوغ (که ارتباطی تنگاتنگ با هوشمندی دارد) حقیقتا می‌تواند کشنده باشد؛
نمونه‌های مشهورِ قربانیِ نبوغ آنقدر زیاد هستند که می‌توان تصویری نسبتا روشن از خیلِ قربانیانِ گمنام داشت.

چنین چیزی را من "ابرهوشمندی" یا نبوغ نمی‌نامم.

کسیکه در یک چیز بی‌اندازه خوب است و در دیگر چیزها نه هیچ خوب را مانند ورزشکاری بیانگارید که یک ماهیچه‌ی درشت و ورزیده
در یکی از بازوی‌هایش دارد و دیگر اندامش زار میزنند. چنین کسی اگر آن ماهیچه را نمیداشت در حقیقت خوش‌پیکرتر به چشم می‌آمد.

ازینرو, کسیکه از روی ابرهوشمندی؟ کارش به مرگ می‌انجامد بزرگترین بازنده است و در واقعیت
کوچکترین هوشی نداشته. چنانکه در بالا آمد, سنجه‌ی هوش راهکاریابی و از میان برداشتن گرفتاری‌هاست.

در این راستا نگرش شما را به گفت‌آوردی از واپسین کتاب نسیم نیکولاس طالب میکشانم:

Skin in the Game by Nassim Nicholas Taleb: Summary, Notes, Lessons - Nat Eliason
نقل قول:By definition, what works cannot be irrational; about every single person I know who has chronically failed in business shares that mental block, the failure to realize that if something stupid works (and makes money), it cannot be stupid.
صفحات: 1 2 3 4