08-25-2018, 11:32 AM
پایان
اینک، در نخستین سالهای دههی چهارم زندگی، شور عجیبی برای درک نابترین حس حیات، درونم بالنده و کمکم غیرقابل نادیدهگرفتن شده: پایان! راستش من هرگز مستغرق در زندگی روزمره نشدم و اینک که دقیقا روز درویدن از مزرعه کشتهها و موفقیتهایم است، خوب میدانم که در برابر پرسش تکراری «چرا» جز سکوت چیزی ندارم، چرا که من خود تنها شمهای از حضور سرد و پرقدرت آن را در درون عمیقترین و تاریکترین سیاهچالههای درونم، دورادور حس میکنم.
زندگی در نگاهم روز به روز بیشتر شبیه به فاحشهای پیر و کریه میشود که هر بار با نیرنگی منزجرکننده خود را در آغوشم رها میسازد؛ تصور توالی بیپایان این بازی، روانم را سخت میآزارد. این تشبیه قطعا نخنما به نظر میرسد، اما با تشریحی که از آن خواهم داشت، نشان میدهم که چقدر واقعی و دقیق است و چه اندازه نزدیک به آنچه حس میکنم.
در حیات هیچکدام از ما هیچ طرح بیرونی و نظم واقعی موجود نیست و این درکی عرفی و ضمنیست که در روابط درونیمان با رویدادها موجود است. بنابراین مشهود است که در واقع هیچ چیز خارج از جهان متصورات ما رقم نمیخورد و همه چیز حاصل یک بازی ذهنی است. درست است که من باشم یا نباشم، جهان بیرون آنجا هست، اما درک من از همین امر و هر امر دیگری وابسته به حضور خود من در این جهان است. بنابراین هر پدیدهای، هر واقعیتی و هر امر این جهانی، نسبیتی با روان و ذهن من دارد که تنها رابطهی میان من و او از طریق همین نسبیت تعیین میشود.
تا زمانی که من، خویشتنم ( یعنی مجموعهی تحت عنوان هویت فردیام) را به عنوان یکی از پدیدههایی که در رابطهی نسبی با خودم هست، به رسمیت نشناخته باشم، پیشروی در زندگی و برقراری نسبتهای ذهنی با دیگر پدیدههای درونی و بیرونی، چندان دشوار نیست. وقتی هیچ جزئی از من از خودم منفک نباشد، و من یک کلیت واحد باشم، مشخصا و به صریحترین شکل، با هر چیزی توان برقراری ارتباطی ذهنی خواهم داشت، اما به محض اینکه آن کلیت از هم فروپاشید و من به واقعیت شکاف میان خود حقیقیام و آنچه در ذهنم تحت عنوان «من» شکل گرفته پی بردم، همه چیز فرو میریزد؛ نه آنکه وجود نداشته باشند، بلکه دیگر رابطهی من با آنها به کلی از هم پاشیده است.
برای درک بهتر این شرایط، ارائهی توصیفی از یک شرایط فرضی اما آشنا، میتواند کمک کند. تصور کنید سالها زیستن در انزوا، باعث شده هرگز اصول روابط معمول انسانی را نیاموخته باشید، یعنی در برقراری سادهترین و پایهایترین روابط، سخت دچار مشکل هستید. مثلا همین که به کسی نزدیک میشوید، یا او به شما نزدیک میشود، برافروخته میشوید، تن و صدایتان دچار لرزشهای عصبی میشود و لکنت باعث میشود که عملا درمانده شده و در اولین فرصت از موقعیت متواری شوید. با اینحال تصور کنید تصمیم گرفتهاید درون جامعه رفته و هر جور شده از انزوا خارج شوید. نخستین راه حلی که به نظرتان میرسد، این است که علارغم تنش عصبی درونی، باید به کاری که فکر میکنید درست است عمل کنید. پس از چند بار جواب گرفتن از این راه حل، به رمز و رموز جعل شخصیت فکر میکنید. فرآیندش اینطور است که به دیگران مینگرید و اعمال آنها را در موقعیتهای مختلف رصد میکنید تا در شرایط مشابه آنها را از خود جعل کنید. این کار به شما کمک میکند همچون یک فرد «نرمال» در نظر دیگران باشید و آنها شما رت در جمع خود بپذیرند.
پس از سالها تمرین و سعی و خطا در جعل شخصیت، بالاخره در آن به تبحر میرسید، یعنی حتی احساساتی بسیار خاص همچون هیجان، شادی عمیق و گریستن را هم جعل میکنید. در پس این تبحر، شرایط بسیار عجیب و غریبی را تجربه خواهید کرد که خود توضیحی مبسوط در جایی دیگر میطلبد، اما یک نقطهی عطف وجود دارد، یک لحظه مرگ و زندگی، یک نقطهی تعیینکننده که تاریخ حیاتتان را به قبل و بعد از خود تقسیم میکند. لحظهای هست که شما آنقدر در جعل تبحر یافتهاید که حتی خودتان هم توان تشخیص واقعی یا جعلی بودن نمایشتان را ندارید! یعنی هرچه با خود میاندیشید نمیتوانید تشخیص دهید که خودتان بودید که چنان کرد یا آنکه همچنان در حال جعل هستید؟ آن لحظه قطعا هولناکترین فکر به ذهنتان خواهد رسید: من در خدمت چه کسی هستم؟ از آن لحظه همه چیز به سرعت شروع به فروپاشی میکند. گویی هر آنچه عامل پیوند بوده بین شما و پدیدههای درونی و بیرونی، گسسته است؛ چرا که تاکنون شما در حال ساخت نمونکی از خود، بیرون از خودتان بودید و همه روابط و پیوندها را با آن برقرار میکردید؛ نابودی آن نمونک، یعنی نابودی همه چیز.
این فرآیند به باور من در همه ما به شکلهای مختلف رخ میدهد. اما غالبا در همان مراحل ابتدایی متوقف میشود و شخص خود را غرق در درون یک روزمرگی میبیند و تنها هر از گاهی برای فرار از انزجار ناشی از این وضع به یک سری ابتکارات و تنوعها رو میآورد. بیآنکه بخواهم چراییاش را توضیح دهم، باید بگویم که بسیار به ندرت کسی به آن نقطهی عطف سهمگین میرسد.
از اینجا به بعد، ادامهی زندگی و روالی شبیه به سابق، به یک جعل دیگر نیاز دارد : خودفریبی. خودفریبی فرآیندی بسیار پیچیده دارد و در واقع یک مصالحه با خود است. مصالحهای که در آن شما بطور ضمنی میپذیرید که آنچه در حال ساختناش هستید واقعی نیست، اما هم چنین علارغم آن میپذیرید که اینطور بهتر است. اما این نیز تا ابد قابل ادامه دادن نیست. فروریختن نظام خودفریبیتان مثل دفعه قبل لحظهای نیست، بلکه تدریجیست. همچون معتادی که دوز اعتیادش تدریجاً چنان رشد میکند که دیگر هیچ دوزی حالش را خوب نمیکند.
اینجاست که تن دادن به فریبهای ذهنی پیرامون زندگی برایتان عمیقأ تلخ و گزنده میشود، همچون همآغوشی با عجوزهای که در ابتدای این متن بدان اشاره کردم. هر صدا و تصویر و مزه و عطری، هر لمسی و هر رابطهای، شما را آزرده میسازد. این چنین است که اینبار جور دیگری به غار تنهایی خویش میخزید. طوریکه حتی آنچه به عنوان تنها یک درک وجودی از خودتان میشناختید ، یعنی حداقلیترین رابطهای که با خودتان دارید، نیز بیمعنا و رنگباخته میشود و دقیقا همینجاست که تنها یک چیز بکر میماند: پایان! پایان به معنای «تمام».
پایان، یعنی قطعی بودن اولین و آخرین بار، یعنی یک بار، یعنی شروع یک انقطاع واقعی، یعنی یک حس حقیقتا ناب، هرچند کوتاه.
من خوب آموختهام چگونه لذت بسازم، خوب میدانم چگونه آن را معنا کنم و درکی واقعی از آن بسازم. اما اگر قرار باشد گند چیزی که به من تعلق ندارد عیان و به فسادی بس رنجآور کشانده نشود، باید شهامت آن را داشته باشم که رهایش کنم. رها کردن شهامت و نجابت میطلبد. شهامت و نجابتی که اغلب آدمها از آن بیبهرهاند و تا آخرین توانشان برای زیستن به شکلی حتی رقتانگیز و زشت، میکوشند. باید آنچه به ما تعلق ندارد را رها سازیم تا به تمامی از آن آنان که گرامیاش میدارند باشد؛ آنان که «رقص و طرب» را نیک میدانند، شایستهترینها برای داشتن زندگی هستند.
اینک، در نخستین سالهای دههی چهارم زندگی، شور عجیبی برای درک نابترین حس حیات، درونم بالنده و کمکم غیرقابل نادیدهگرفتن شده: پایان! راستش من هرگز مستغرق در زندگی روزمره نشدم و اینک که دقیقا روز درویدن از مزرعه کشتهها و موفقیتهایم است، خوب میدانم که در برابر پرسش تکراری «چرا» جز سکوت چیزی ندارم، چرا که من خود تنها شمهای از حضور سرد و پرقدرت آن را در درون عمیقترین و تاریکترین سیاهچالههای درونم، دورادور حس میکنم.
زندگی در نگاهم روز به روز بیشتر شبیه به فاحشهای پیر و کریه میشود که هر بار با نیرنگی منزجرکننده خود را در آغوشم رها میسازد؛ تصور توالی بیپایان این بازی، روانم را سخت میآزارد. این تشبیه قطعا نخنما به نظر میرسد، اما با تشریحی که از آن خواهم داشت، نشان میدهم که چقدر واقعی و دقیق است و چه اندازه نزدیک به آنچه حس میکنم.
در حیات هیچکدام از ما هیچ طرح بیرونی و نظم واقعی موجود نیست و این درکی عرفی و ضمنیست که در روابط درونیمان با رویدادها موجود است. بنابراین مشهود است که در واقع هیچ چیز خارج از جهان متصورات ما رقم نمیخورد و همه چیز حاصل یک بازی ذهنی است. درست است که من باشم یا نباشم، جهان بیرون آنجا هست، اما درک من از همین امر و هر امر دیگری وابسته به حضور خود من در این جهان است. بنابراین هر پدیدهای، هر واقعیتی و هر امر این جهانی، نسبیتی با روان و ذهن من دارد که تنها رابطهی میان من و او از طریق همین نسبیت تعیین میشود.
تا زمانی که من، خویشتنم ( یعنی مجموعهی تحت عنوان هویت فردیام) را به عنوان یکی از پدیدههایی که در رابطهی نسبی با خودم هست، به رسمیت نشناخته باشم، پیشروی در زندگی و برقراری نسبتهای ذهنی با دیگر پدیدههای درونی و بیرونی، چندان دشوار نیست. وقتی هیچ جزئی از من از خودم منفک نباشد، و من یک کلیت واحد باشم، مشخصا و به صریحترین شکل، با هر چیزی توان برقراری ارتباطی ذهنی خواهم داشت، اما به محض اینکه آن کلیت از هم فروپاشید و من به واقعیت شکاف میان خود حقیقیام و آنچه در ذهنم تحت عنوان «من» شکل گرفته پی بردم، همه چیز فرو میریزد؛ نه آنکه وجود نداشته باشند، بلکه دیگر رابطهی من با آنها به کلی از هم پاشیده است.
برای درک بهتر این شرایط، ارائهی توصیفی از یک شرایط فرضی اما آشنا، میتواند کمک کند. تصور کنید سالها زیستن در انزوا، باعث شده هرگز اصول روابط معمول انسانی را نیاموخته باشید، یعنی در برقراری سادهترین و پایهایترین روابط، سخت دچار مشکل هستید. مثلا همین که به کسی نزدیک میشوید، یا او به شما نزدیک میشود، برافروخته میشوید، تن و صدایتان دچار لرزشهای عصبی میشود و لکنت باعث میشود که عملا درمانده شده و در اولین فرصت از موقعیت متواری شوید. با اینحال تصور کنید تصمیم گرفتهاید درون جامعه رفته و هر جور شده از انزوا خارج شوید. نخستین راه حلی که به نظرتان میرسد، این است که علارغم تنش عصبی درونی، باید به کاری که فکر میکنید درست است عمل کنید. پس از چند بار جواب گرفتن از این راه حل، به رمز و رموز جعل شخصیت فکر میکنید. فرآیندش اینطور است که به دیگران مینگرید و اعمال آنها را در موقعیتهای مختلف رصد میکنید تا در شرایط مشابه آنها را از خود جعل کنید. این کار به شما کمک میکند همچون یک فرد «نرمال» در نظر دیگران باشید و آنها شما رت در جمع خود بپذیرند.
پس از سالها تمرین و سعی و خطا در جعل شخصیت، بالاخره در آن به تبحر میرسید، یعنی حتی احساساتی بسیار خاص همچون هیجان، شادی عمیق و گریستن را هم جعل میکنید. در پس این تبحر، شرایط بسیار عجیب و غریبی را تجربه خواهید کرد که خود توضیحی مبسوط در جایی دیگر میطلبد، اما یک نقطهی عطف وجود دارد، یک لحظه مرگ و زندگی، یک نقطهی تعیینکننده که تاریخ حیاتتان را به قبل و بعد از خود تقسیم میکند. لحظهای هست که شما آنقدر در جعل تبحر یافتهاید که حتی خودتان هم توان تشخیص واقعی یا جعلی بودن نمایشتان را ندارید! یعنی هرچه با خود میاندیشید نمیتوانید تشخیص دهید که خودتان بودید که چنان کرد یا آنکه همچنان در حال جعل هستید؟ آن لحظه قطعا هولناکترین فکر به ذهنتان خواهد رسید: من در خدمت چه کسی هستم؟ از آن لحظه همه چیز به سرعت شروع به فروپاشی میکند. گویی هر آنچه عامل پیوند بوده بین شما و پدیدههای درونی و بیرونی، گسسته است؛ چرا که تاکنون شما در حال ساخت نمونکی از خود، بیرون از خودتان بودید و همه روابط و پیوندها را با آن برقرار میکردید؛ نابودی آن نمونک، یعنی نابودی همه چیز.
این فرآیند به باور من در همه ما به شکلهای مختلف رخ میدهد. اما غالبا در همان مراحل ابتدایی متوقف میشود و شخص خود را غرق در درون یک روزمرگی میبیند و تنها هر از گاهی برای فرار از انزجار ناشی از این وضع به یک سری ابتکارات و تنوعها رو میآورد. بیآنکه بخواهم چراییاش را توضیح دهم، باید بگویم که بسیار به ندرت کسی به آن نقطهی عطف سهمگین میرسد.
از اینجا به بعد، ادامهی زندگی و روالی شبیه به سابق، به یک جعل دیگر نیاز دارد : خودفریبی. خودفریبی فرآیندی بسیار پیچیده دارد و در واقع یک مصالحه با خود است. مصالحهای که در آن شما بطور ضمنی میپذیرید که آنچه در حال ساختناش هستید واقعی نیست، اما هم چنین علارغم آن میپذیرید که اینطور بهتر است. اما این نیز تا ابد قابل ادامه دادن نیست. فروریختن نظام خودفریبیتان مثل دفعه قبل لحظهای نیست، بلکه تدریجیست. همچون معتادی که دوز اعتیادش تدریجاً چنان رشد میکند که دیگر هیچ دوزی حالش را خوب نمیکند.
اینجاست که تن دادن به فریبهای ذهنی پیرامون زندگی برایتان عمیقأ تلخ و گزنده میشود، همچون همآغوشی با عجوزهای که در ابتدای این متن بدان اشاره کردم. هر صدا و تصویر و مزه و عطری، هر لمسی و هر رابطهای، شما را آزرده میسازد. این چنین است که اینبار جور دیگری به غار تنهایی خویش میخزید. طوریکه حتی آنچه به عنوان تنها یک درک وجودی از خودتان میشناختید ، یعنی حداقلیترین رابطهای که با خودتان دارید، نیز بیمعنا و رنگباخته میشود و دقیقا همینجاست که تنها یک چیز بکر میماند: پایان! پایان به معنای «تمام».
پایان، یعنی قطعی بودن اولین و آخرین بار، یعنی یک بار، یعنی شروع یک انقطاع واقعی، یعنی یک حس حقیقتا ناب، هرچند کوتاه.
من خوب آموختهام چگونه لذت بسازم، خوب میدانم چگونه آن را معنا کنم و درکی واقعی از آن بسازم. اما اگر قرار باشد گند چیزی که به من تعلق ندارد عیان و به فسادی بس رنجآور کشانده نشود، باید شهامت آن را داشته باشم که رهایش کنم. رها کردن شهامت و نجابت میطلبد. شهامت و نجابتی که اغلب آدمها از آن بیبهرهاند و تا آخرین توانشان برای زیستن به شکلی حتی رقتانگیز و زشت، میکوشند. باید آنچه به ما تعلق ندارد را رها سازیم تا به تمامی از آن آنان که گرامیاش میدارند باشد؛ آنان که «رقص و طرب» را نیک میدانند، شایستهترینها برای داشتن زندگی هستند.
کسشر هم تعاونی؟!