08-12-2016, 04:38 PM
سارا نوشته: هنوز هم همان سخنان را ابراز می کنم و همچنان همان آرزو را دارم! چرا که تنهایی بسیاربسیار سخت است! در حقیقت هیچ چیزی در عالم به سختی تنهایی نیست! همان داستایوفسکی بزرگ می گوید دلم می خواهد دستکم یک نفر را پیدا کنم که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف می زنم!!! و خب وقتی دغدغه هایتان شبیه اطرافیانتان نباشد خودبخود تنهایی رخ می دهد دیگر و اینکه مجبورید بازی کنید و خودتان را کتمان کنید !! هر روز مجبورید خودِ واقعی اتان را پشت لبخندهای تصنعی و حرفهای پوچ و بی سر وته پنهان کنید تا وقتی که با خود تنها می شوید و آنگاهست که سیل اشک جاری می شود... سخت است خیلی خیلی سخت این عذاب ِ تنهایی... همین مولانا جلال الدین پر شور که سر حلقه ی رندان خرابات و سلطان عرفا بود و با وجود آنکه اینهمه عارف و خراباتی دور و برش بودند جانش بسته به جانِ شمس بود چرا؟ چون شمس او را می فهمید و می توانست با شمس همانطور حرف بزند که با خودش !!! یعنی در همان سکوت هم شمس او را در می یافت!! و حتی ابولحسن خرقانی که وی را عرفایی چون مولانا و عطار و قشیری قطب عرفان نامیده اند ، روزی به ابوسعید ابولخیر گفت سی سال تنهایی کشیدم تا خدا تو را برایم فرستاد و من از تنهایی در آمدم!!! خرقانی که در خانقاهش کم عارف و درویش نداشت... هیچ چیزی در عالم بهتر از دمی بودن با کسی که شما را کامل ادراک می کند نیست و بله اگر من هم چنین موهبتی داشتم هرگز آرزومند و خواهان دغدغه های معمولی نمی شدم و البته شما که مدام به جنسیتم طعنه می زنید خب آنرا هم مزید بر علت بدانید :)دقیقا اهمیت موضوع همین جاست...
چیزی که من پیش تر به برخی از دوستان چه در همین انجمن و چه خارج از آن، با صدایی زمخت گوشتزد می کردم، و اکنون نیز خسته نمی شوم تا برای شما هم تکرار کنم که دغدغه هایی پیرامون حقیقت، عقلانیت، منشا هستی و توضیح جهان، معنای زندگی، اخلاق، هنر و... از جنس چیزی که دستکم من تاکنون فلسفی می بینم، و پرداختن به آنها در روش های نظری و عملی فلسفی، دغدغه هایی هستند فراتر از شغل و رشته تخصصی و روابط اجتماعی و... و حتی زمانیکه براستی تلاش کنیم با جدیت به آنها بپردازیم، به گونه ای طغیان وار به هر جنبهی دیگر از زیستن طبیعی ما نفوذ می کنند. تا جاییکه مفاهیمی همچون فرهنگ، اجتماع، خانواده، اخلاق حاکم و حتی غرایزی چون نیروی جنسی و خوردن و خوابیدن تا حتی میل طبیعی به زنده بودن را هم اساسا دگرگون می کنند!
به همین خاطر گلهی شما از "تنهایی" برایم بی معناست...
این مباحث چیزی نیستند که همچون بسیاری از شاخه های دانشگاهی به عنوان علاقه ای خارجی دنبال کنید و در آن راستا شغلی مناسب بیابید و یا از روی فراغت
حال و رفاه زندگی، خودتان را درگیرشان کنید. من در بسیاری از موارد که در رابطه با این مباحث با افرادی فرهیخته و یا با برخی اساتید فلسفه به گفتگو می نشینم، حیرت می کنم که این افراد به گونه ای به این مباحث می پردازند، که گویا دارند فعالیتی فرعی در اوقات فراغت خود یا جهت امرار معاش زندگی شان انجام می دهند!
ولی چیزی که من در این مباحث در طی چندین سال درگیرشان بوده ام، دغدغه هایی درونی بوده اند... چونان که بیان داشتم به همهی سطوح و جنبه های زندگی ام راه یافته اند و به طور ساختاری جنبه های مختلف زندگی/مرگ را متحول کرده اند.
و به همین خاطر وقتی می نویسم "گفتگوی فلسفی" معنای بسیار خاصی را در نظر دارم که چه بسا با آنچه در نظر بسیاری از نام آوران فلسفه می باشد نیز ممکن است متفاوت باشد. یکی از جنبه های گفتگوی فلسفی که از آن صحبت می کنم، نفوذ خطرناک و غیرقابل کنترل اهمیت و پرداختن من به آن دغدغه ها در بستر ارتباطی گفتگو به طرف مقابل می باشد. طرف مقابل ممکن است براستی چنین اهمیتی برای این دغدغه ها قایل نباشد و به جدیت و حیاتی بودن این دغدغه ها
در من بخندد، اما هنگامی که آن بستر ارتباطی خطرناک شکل می گیرد، همچون ویروسی مسری و کشنده ممکن است عواقبی مهلک در شخصیت و زندگی فرد مورد گفتگو بر جای گذارد.
در همین راستا می باشد که من با نیتی دوستانه از افراد می خواهم اگر براستی با چنین دغدغه هایی در درون خود درگیر نیستند، با این مباحث خطرناک قصد بازی
نداشته باشند و از آن بدتر، با من به گفتگو ننشینند.
و امیدوارم باور کنید که من آنچنان پست و حقیر نیستم که در اختفای دنیای مجازی، بی مسئولانه پشت کیبوردی بنشینم و بخواهم عقده های جنسی ام را با تحقیر جنسیت خانم ها ارضاء کرده باشم و به احساسات کسی هم اهمیتی نداده باشم. همه چیز در اهمیت حیاتی و درونی آن دغدغه ها و معنای بسیار ویژه ای که گفتگو در راستای آنها برایم پیدا کرده، تاثیر پذیرفته است. در این معنای ویژه، گفتگوی فلسفی تلاشی است مرگ آور و جنون وار، در راستای پرداختن به آن دغدغه ها. در این نوع گفتگو، یک بستر مشترکی به وجود می آید که من با طرف مقابل خود، دغدغه هایی مشترک داریم و در راستای پرداختن به آنها با یکدیگر یکی می شویم...
پس لازم است اطمینان حاصل کنم که آیا طرف مقابلم براستی با چنین دغدغه هایی روبهروی من نشسته؟ یا با انگیزه یا هدفی دیگر؟ به اقتضای ویژگی های
آن گفتگو و احترام بسیار ویژه ای که برای طرف مقابل قائل هستم، به بی رحمانه ترین شکل با او به دشمنی برمی خیزم و از هر ضعف او، مهلک ترین ضربه ها را وارد می کنم... در صورت نیاز برای ناراحت کردن وی، از هیچ تلاشی دریغ نخواهم ورزید... و اگر طرف مقابلم خانم باشد، فرصت های ضربه زدن و ایجاد تنفر برای من بیشتر! چنانچه پذیرای چنین دشمنی متقابلی از سوی طرف مقابل خود نیز هستم...
این ها را نگاشتم، زیرا در جملاتتان رگه هایی از تردید دیدم و خواستم گوشتزد کرده باشم که اگر براستی چنین دغدغه هایی در اعماق وجودتان در جوشش
نیست، این مباحث خطرناک را رها کنید یا دستکم در مورد آنها با من به گفتگو ننشینید.
همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...