07-05-2016, 01:23 AM
و یکسال گذشت و چقدر زود اما پر فراز و نشیب گذشت...
درست در ماه رمضان بود که با این فروم آشنا شدم و عضو آن شدم.....
در این سال چه اتفاقاتی که در عالم مجاز برایم رخ نداد اتفاقاتی که زندگی بیرونی ام را از این رو به آن رو کرد!!
اتفاقات عجیب و غریب و باور نکردنی ! نمی دانم چرا حتی در دنیای مجازی هم باید اتفاقات عجیب برایم رخ دهد و چرا؟!!
و چرا نمی توان عادی بود؟ چرا نمی توان دغدغه های عادی و معمولی داشت؟ چرا نمی توان از همان چیزهایی که همه لذت می برند لذت برد؟ چرا نمی توان یک زندگی عادی و طبیعی داشت؟ به دیگران که نگاه می کنم دلم می گیرد کاش من هم مانند آنها بودم و دلم یک عشق ساده می خواست و تنها دغدغه ام می شد پخت و پز و خرید و مهمانی!
کاش میشد... اما نشد که نشد.........
در زندگی شبهایی را دیده ام که به اندازه ی سالی بودند و غم هایی که "غم" از شنیدنشان غمش می گیرد! و باز این روزها خاطره بازیم گل کرده است و برگشته ام به دوران پیش از "غم" و گم در دنیای روشنِ کودکی! دنیایی که تنها مسببِ غمم ، نوشته ها بودند و تنها این واژه ها بودند که می توانستند چشمانم را با اشک آشنا سازند و حالا مدتهاست پشت کرده ام به آن دنیای روشن و به یک دنیای تاریک اما واقعی لبخند می زنم!
چقدر آن دوران و دنیای روشنش را دوست داشتم دنیایی که می شد در حالی که در اتاقت هستی و زیر پتو دراز کشیده ای با "زیباترین غریق دنیا" آشنا بشوی و مسیح را در دکه ی پینه دوز ِ تنهایی ببینی و با خودت بگویی براستی که "هر جا که عشق هست خدا هست"....
و در همان دورانِ روشن بود که دلم خواست نویسنده شوم و فکر می کردم که می توانم چون مارکز به یک غریق جان دهم و چون چخوف با معمولی ترین و ساده ترین کاراکترها پیچیده ترین و خاص ترین مفاهیم را تولید کنم اما حالا می فهمم که نوشتن سخت ترین کار دنیاست اگر واقعا بخواهی بنویسی!
اینکه باید دلت و ذهنت را با آن دنیای روشن پیوند بزنی!
با دلم مشکلی ندارم دلی که معادله نمی فهمد و ریاضی نمی داند پس اهل هیچ معامله ای نیست! دلی که زود تنگ می شود ، می گیرد و می بارد، سوداگری نمی داند!!
اما امان از ذهن......
با اینحال من همچنان دوست دارم نویسنده شوم :) دست کم برای خودم که می توانم بنویسم ! شاید هم نه ! گاهی چنان کمرویی ام گل می کند که رویم نمی شود با خودم دردل کنم چه برسد آنکه برای خودم چیزی بنویسم!
شاعری و نویسندگی شهامت می خواهد و جسارت! که من جسارتش را دارم چون با وجود بی استعدادی دوست دارم که شاعری کنم و نویسندگی اما شهامتش را نه! از اینکه نوشته هایم را شعرهایم را کسی بخواند ..... چقدر سخت است نویسندگی شاعری...
کاش به مانند خرقانی جسور بودم و بی باک ! نامش آنقدر بزرگ است که می توان کوچکی ها را پشتش پنهان کرد..... کاش اینجا هم نامم خرقانی بود اما مدیرش رد کرد و نخواست نام کوچکم را به نام بزرگ ِ خرقانی تغییر دهم!
اما اگر روزی خواستم چیزی بنویسم از همان ابتدا نامِ "خرقانی" را عاریه می گیرم تا از یادِ نامش شهامت بیابم.
و این بود خلاصه ای از این یکسالِ هموندی!!!
درست در ماه رمضان بود که با این فروم آشنا شدم و عضو آن شدم.....
در این سال چه اتفاقاتی که در عالم مجاز برایم رخ نداد اتفاقاتی که زندگی بیرونی ام را از این رو به آن رو کرد!!
اتفاقات عجیب و غریب و باور نکردنی ! نمی دانم چرا حتی در دنیای مجازی هم باید اتفاقات عجیب برایم رخ دهد و چرا؟!!
و چرا نمی توان عادی بود؟ چرا نمی توان دغدغه های عادی و معمولی داشت؟ چرا نمی توان از همان چیزهایی که همه لذت می برند لذت برد؟ چرا نمی توان یک زندگی عادی و طبیعی داشت؟ به دیگران که نگاه می کنم دلم می گیرد کاش من هم مانند آنها بودم و دلم یک عشق ساده می خواست و تنها دغدغه ام می شد پخت و پز و خرید و مهمانی!
کاش میشد... اما نشد که نشد.........
در زندگی شبهایی را دیده ام که به اندازه ی سالی بودند و غم هایی که "غم" از شنیدنشان غمش می گیرد! و باز این روزها خاطره بازیم گل کرده است و برگشته ام به دوران پیش از "غم" و گم در دنیای روشنِ کودکی! دنیایی که تنها مسببِ غمم ، نوشته ها بودند و تنها این واژه ها بودند که می توانستند چشمانم را با اشک آشنا سازند و حالا مدتهاست پشت کرده ام به آن دنیای روشن و به یک دنیای تاریک اما واقعی لبخند می زنم!
چقدر آن دوران و دنیای روشنش را دوست داشتم دنیایی که می شد در حالی که در اتاقت هستی و زیر پتو دراز کشیده ای با "زیباترین غریق دنیا" آشنا بشوی و مسیح را در دکه ی پینه دوز ِ تنهایی ببینی و با خودت بگویی براستی که "هر جا که عشق هست خدا هست"....
و در همان دورانِ روشن بود که دلم خواست نویسنده شوم و فکر می کردم که می توانم چون مارکز به یک غریق جان دهم و چون چخوف با معمولی ترین و ساده ترین کاراکترها پیچیده ترین و خاص ترین مفاهیم را تولید کنم اما حالا می فهمم که نوشتن سخت ترین کار دنیاست اگر واقعا بخواهی بنویسی!
اینکه باید دلت و ذهنت را با آن دنیای روشن پیوند بزنی!
با دلم مشکلی ندارم دلی که معادله نمی فهمد و ریاضی نمی داند پس اهل هیچ معامله ای نیست! دلی که زود تنگ می شود ، می گیرد و می بارد، سوداگری نمی داند!!
اما امان از ذهن......
با اینحال من همچنان دوست دارم نویسنده شوم :) دست کم برای خودم که می توانم بنویسم ! شاید هم نه ! گاهی چنان کمرویی ام گل می کند که رویم نمی شود با خودم دردل کنم چه برسد آنکه برای خودم چیزی بنویسم!
شاعری و نویسندگی شهامت می خواهد و جسارت! که من جسارتش را دارم چون با وجود بی استعدادی دوست دارم که شاعری کنم و نویسندگی اما شهامتش را نه! از اینکه نوشته هایم را شعرهایم را کسی بخواند ..... چقدر سخت است نویسندگی شاعری...
کاش به مانند خرقانی جسور بودم و بی باک ! نامش آنقدر بزرگ است که می توان کوچکی ها را پشتش پنهان کرد..... کاش اینجا هم نامم خرقانی بود اما مدیرش رد کرد و نخواست نام کوچکم را به نام بزرگ ِ خرقانی تغییر دهم!
اما اگر روزی خواستم چیزی بنویسم از همان ابتدا نامِ "خرقانی" را عاریه می گیرم تا از یادِ نامش شهامت بیابم.
و این بود خلاصه ای از این یکسالِ هموندی!!!