08-10-2016, 04:53 AM
Rationalist نوشته: نویسنده شدن، به معنای عمیق کلمه، نیازمند نوعی جنون، جریان شدید افکار و جاری شدن سیل آسای آنها در کاغذ یا صفحهی مانیتور می باشد!خب آری اصلا هنر باید اینگونه باشد فرقی نمی کند نوشتن باشد یا نواختن و یا نقش زدن! آنچه مهم است "برهم زدن" است ! برهم زدن حال خود و هر چیزی که در اطراف خود است !
ما به این سیل آسا و جریان شدید افکار می گوییم خودجوش! نوشتن باید خودجوش باشد و یک نویسنده باید اینقدر با دنیای واژه ها انس گرفته باشد که نخستین واژه ای که به کار می برد بهترین و مناسب ترین واژه باشد و در عین ناخودآگاه بودن باید در نگارش خودآگاه بود !
Rationalist نوشته: ...هنگامی که دیگر دغدغهی درک نوشتهی مان توسط دیگران به حاشیه می رود و دغدغهی نوشتن برای خود و دیگران، یکی می شود. هنگامی که نویسنده در نوشتناش جان می دهد، می میرد و برساخته می شود.
به همین خاطر فکر می کنم نوشتن همچون یک نویسنده، نیازمند یک بستر فکری شامل دغدغه هایی عظیم می باشد که با عباراتی همچون "دوست دارم" ، "کم رویی" ، "شهامتش را نه..." ، "عاریه گرفتن نام..." نمی توان توصیفش کرد!
پیشنهاد می کنم در راستای درک بهتر حرفم، نگاهی به زندگی و دغدغه های فکری فیلسوفان نویسنده و نویسنده های بزرگ ادبی بیاندازید.
خب بله بنده هم اشاره کردم که برایم مخاطب مهم نیست خوشش بیاید یا نیاید بخواند نوشته ام را یا نخواند! ولی آنچه برایم مهم است خودم هستم! نوشتن به آدمی یک شناخت می دهد شما در نوشتن است که تازه با زوایای پنهانِ درونتان آشنا می شوید و دغدغه های فراموش شده و یا آمالهای سرکوب شده سرباز می کنند و شما گویی با انسان دیگری آشنا می شوید انسانی که با خودِ کنونی تفاوت دارد و اصلا همین "کنون" را هم زیر پرسش می برد!!!
و اما دغدغه.... نویسنده ای که دغدغه نداشته باشد که نویسنده نیست وقتی می گویم نویسندگی منظورم نوشته های عاشقانه و سطحی نیست و یا نوشته هایی که ریشه در واقعیاتِ زندگی ما دارند هم نیست چرا که حقیقت نیست! برای من داستایوفسکی و تولستوی و مارکز نویسنده اند.. نویسندگانی که از سطح شروع می کنند و به درون می رسند و آنقدر زیرکانه اینکار را انجام می دهند که خواننده متوجه این گذشتن از برون به درون نمی شود و گذر را حس نمی کند.
و اینکه چرا نمی شود؟ "دوست داشتن" خودش دغدغه ی بزرگی است و اصلا همه ی جنگهای جهانی و رویدادهای بزرگ جهانی از همین دوست داشتن ها شروع شده است!! و اصلا چرا راه دور برویم همین "فلیسوف" هم که می دانید معنایش چیست؟ پس حتی فلسفه هم رنگ و بوی دوست داشتن می گیرد! و خب همانطور که عرض کردم براستی نوشتن و شاعری علاوه بر دلِ پر داشتن، پردلی هم می طلبد! براستی شهامت می خواهد . نمی دانم آیا شما خود تاکنون شعری گفته ایدیا داستانی نگاشته اید . اگر چنین تجربه ای داشته باشید حتما می دانید که واژگانِ عادی و پیش پا افتاده گویی در دنیای نگارش و شعر ، واژگان دیگری می شوند برایتان تازه می شوند گویی معنای دیگری می یابند ..
دنیای واژه دنیای عجیبی است شما گویی با یک موجود زنده سروکار دارید هستی دارد و هویت و اصالت .... از اینرو شهامت می خواهد روبرو شدن با این دنیا و اینکه کمرویی در مقابلِ خویش رخ می دهد وقتی شما بخواهید براستی بنویسید چون با انسان دیگری آشنا می شوید که خودِ شماست ولی شما نیست و خب احساس غریبگی توام با خجلت و شاید هم حیرت به آدمی دست می دهد...
من از همان کودکی که خواندن آثار ادبی و کلاسیک را آغاز کردم سرگذشت نویسندگان آن آثار را هم می خواندم چون برایم جالب بود که بدانم نویسنده در چه نقطه ای ایستاده است که به این نوشته ها رسیده است! چه شده است که اندیشه اش از دنیا چنین گشته است و تعریفش از انسانها و دنیا و زندگی اینگونه هست.
در همان کودکی ها دانستم این چخوفی که مدام در نوشته هایش از مردم ِ کاملا معمولی و ساده بهره بگیرد و شخصیتهای نمایشنامه هایش گاریچی و پیشخدمت و یا یک کودک روستایی است، انسان شریفی بوده که در زندگی اش باهمین مردم نفس کشیده است و دستهایش علاوه بر جان بخشیدن به واژه های ساده و پیش و پا افتاده، به انسانها نیز جانی دیگر می بخشیده است . پزشکی که در راه همین جان بخشیدن ها، جانش را از دست می دهد! و از همان دوران فهمیدم در نویسندگی باید جان ببخشی و از جانت بگذری! و تولستوی و داستایوفسکی هم دیگر جای خودشان را دارند..... یکی اشرافزاده ای که دلش از جشنهای باشکوه مسکو و قصرهای مجلل سن پطرزبورگ گرفته شد و حقیقت را ورای ان دنیای به ظاهر باشکوه دید و دیگری که در دنیای سیاست هم رفت و طعم زندانهای سرد و نمور را کشید تا بتواند از زبان دیمتری بزرگترین برادر از برادران کارامازوف، هنگامی که بیگناه به گناه محکوم شد، فریاد بزند که زندان مهم نیست وقتی خدایی هست که بتوان برایش سرودهای عاشقانه خواند!
پس می بینید که همه ی آنها بزرگان هم دغدغه اشان همان دوست داشتن است............. و خب من دوست دارم چون اینان بنگارم...... و خب در برابر واژگان شرمنده خواهم بود اگر نتوانم همان جان بخشی را که این بزرگان می کردند را انجام دهم.... چرا که دنیای واژه را زنده می بینم شاید بهتر است بگویم دنیای معنا و یا همان عالم معنای خودمان ......... و در این عالم باید با واژه از خویش به خویش رسید!