05-13-2015, 08:50 AM
زندگی در اصل بسیار پیچیده است. ظرایف بیشماری وجود دارند. آدمی یک عمر می آموزد، یک عمر مهارت می اندوزد. هرچند بیشتر دانش و مهارتهای اساسی را میتوان (به گمانم) و باید تا انتهای دوران جوانی بدست آورد.
و زندگی از آن رو پیچیده است، بسیار پیچیده، که باید احتمالات را هم بحساب آورد! مثلا حتی احتمال اینکه خدایی در کار باشد! اینکه قوانین ماورایی در کار باشند. اینکه به حس های خود، به تجربیات هرچند کم و بیش مبهم و اثبات ناپذیر خود اعتنا کنیم.
بازهم عده ای در این بین هستند که میگویند نه نیازی نیست به این احتمالات توجه کنیم!
اما این هم باز از آن دروغها و فریب های بزرگ است.
جهان دروغها. جهان فریب ها. جهان احمق ها!
قوی ترین مغزها، اندیشه ها، آنها هستند که میدانند ساده کردن و مطلق کردن تنها تاحدی ممکن است، و همه چیز نسبی است. و آنهایی هستند که در دریایی از احتمالات و پیچیدگی و روابط شناور هستند. ذهنی که همه چیز را، همهء احتمالات را، همهء حالتها را، همهء پارامترهای ممکن را، تمام روابط ممکن را، بصورت بلادرنگ (Real time) پیشبینی و محاسبه میکند. این یک ذهن قدرتمند و واقعگرای واقعیست. اما افرادی میکوشند تا زندگی و جهان را بیش از این ساده معرفی کنند؛ برای خودشان و دیگران. اما این بی پایه است! همه چیز پیچیده است، و راهی برای کاهش این پیچیدگی نیست. من نه طرفدار ایمان کور هستم و نه طرفدار بی خدایی کور.
ریچارد داوکینز میگوید احتمال وجود خدا بسیار کم است، اما بنظر من این احتمال بسیار بیشتر است؛ مثلا 50 درصد! واضح است که نمیتوانم چنین احتمال بزرگ و مهمی را نادیده بگیرم. من کتاب پنداری خدای داوکینز را خواندم، اما قانع نشدم که احتمال وجود خدا اینقدر کم باشد. البته اگر از صرف نظر علمی درنظر بگیریم شاید اینطور باشد، اما همه چیز که فقط علم نیست! پس تجربه های شخصی چه میشوند؟ دریافتهای درونی و مستقیم، الهامات چه میشوند؟ هرچند آنها قطعیتی نداشته باشند، اما نمیتوان آنها را یکسر از معادله حذف کرد!
خیلی چیزها هست که آدمی در طول زندگی به مرور یاد میگیرد، به مرور و بارها حتی نظر و رفتارش در آن باب تغییر میکند.
مثلا من یک زمانی به گداها پول میدادم، یک دوره ای دیگر به آنها تقریبا هیچوقت پولی نمیدادم، ولی الان به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتها به بعضی هایشان کمک کنم بهتر است!
یا یک زمانی از دست تبلیغاتی ها کاغذهای تبلیغاتشان را میگرفتم، یک زمانی دیگر از دستشان خسته شدم خصوصا که بعضی ها بازی و زرنگ بازی و تمسخر درمیاوردند، تا مدتی ازشان چیزی نمیگرفتم، اما یک روزی فهمیدم که این کار هم اشتباه است و گناه دارند، باید گرفت! و میبینم که بعضی از مردم نمیگیرند و ضایعشان میکنند. بنظر من کار درستی نیست. آن کسی که تبلیغات میکند یک گرفتن من و تو چیزی نیست برایمان بعدهم میتوانیم مچاله کنیم بیاندازیم دور، ولی آنها مجبور هستند شغل و درآمدشان از این راه است و از بابتش چندان خوشحال هم نیستند، اینکه چیزی را که به سویت دراز میکنند بگیری و اعتنای کوچکی بهشان بکنی حداقل کمک و اعتنایی است که میتوانی به انسان دیگری بکنی. حداقل بعضی وقتها این کار را بکن. بعضی وقتها که دستی به سویت دراز میشود و اگر نگیری خجالت میکشد، ناراحت میشود، شخصیت و غرورش خرد میشود!
بله ظرایف زیادی در زندگی هست. تعادل های زیادی، نسبیت های زیادی. چیز مطلقی تقریبا وجود ندارد.
و ما شناور هستیم. در دریای احتمالات. اگر بخواهیم راه خود را از میان این دریا باز کنیم، بسوی حقیقتی که اگر باشد، حقیقتی که شاید مطلق باشد، راهی جز این نیست که به نیروهای درونی، به خرد و شعور خود، به انسانیت و حس شفقت و مهربانی نیز اعتنا کنیم، به معنویت هم بهایی بدهیم، چراکه شاید آن اصل نجات گر ما باشد. شاید حقیقت داشته باشد! آری.
و زندگی از آن رو پیچیده است، بسیار پیچیده، که باید احتمالات را هم بحساب آورد! مثلا حتی احتمال اینکه خدایی در کار باشد! اینکه قوانین ماورایی در کار باشند. اینکه به حس های خود، به تجربیات هرچند کم و بیش مبهم و اثبات ناپذیر خود اعتنا کنیم.
بازهم عده ای در این بین هستند که میگویند نه نیازی نیست به این احتمالات توجه کنیم!
اما این هم باز از آن دروغها و فریب های بزرگ است.
جهان دروغها. جهان فریب ها. جهان احمق ها!
قوی ترین مغزها، اندیشه ها، آنها هستند که میدانند ساده کردن و مطلق کردن تنها تاحدی ممکن است، و همه چیز نسبی است. و آنهایی هستند که در دریایی از احتمالات و پیچیدگی و روابط شناور هستند. ذهنی که همه چیز را، همهء احتمالات را، همهء حالتها را، همهء پارامترهای ممکن را، تمام روابط ممکن را، بصورت بلادرنگ (Real time) پیشبینی و محاسبه میکند. این یک ذهن قدرتمند و واقعگرای واقعیست. اما افرادی میکوشند تا زندگی و جهان را بیش از این ساده معرفی کنند؛ برای خودشان و دیگران. اما این بی پایه است! همه چیز پیچیده است، و راهی برای کاهش این پیچیدگی نیست. من نه طرفدار ایمان کور هستم و نه طرفدار بی خدایی کور.
ریچارد داوکینز میگوید احتمال وجود خدا بسیار کم است، اما بنظر من این احتمال بسیار بیشتر است؛ مثلا 50 درصد! واضح است که نمیتوانم چنین احتمال بزرگ و مهمی را نادیده بگیرم. من کتاب پنداری خدای داوکینز را خواندم، اما قانع نشدم که احتمال وجود خدا اینقدر کم باشد. البته اگر از صرف نظر علمی درنظر بگیریم شاید اینطور باشد، اما همه چیز که فقط علم نیست! پس تجربه های شخصی چه میشوند؟ دریافتهای درونی و مستقیم، الهامات چه میشوند؟ هرچند آنها قطعیتی نداشته باشند، اما نمیتوان آنها را یکسر از معادله حذف کرد!
خیلی چیزها هست که آدمی در طول زندگی به مرور یاد میگیرد، به مرور و بارها حتی نظر و رفتارش در آن باب تغییر میکند.
مثلا من یک زمانی به گداها پول میدادم، یک دوره ای دیگر به آنها تقریبا هیچوقت پولی نمیدادم، ولی الان به این نتیجه رسیدم که بعضی وقتها به بعضی هایشان کمک کنم بهتر است!
یا یک زمانی از دست تبلیغاتی ها کاغذهای تبلیغاتشان را میگرفتم، یک زمانی دیگر از دستشان خسته شدم خصوصا که بعضی ها بازی و زرنگ بازی و تمسخر درمیاوردند، تا مدتی ازشان چیزی نمیگرفتم، اما یک روزی فهمیدم که این کار هم اشتباه است و گناه دارند، باید گرفت! و میبینم که بعضی از مردم نمیگیرند و ضایعشان میکنند. بنظر من کار درستی نیست. آن کسی که تبلیغات میکند یک گرفتن من و تو چیزی نیست برایمان بعدهم میتوانیم مچاله کنیم بیاندازیم دور، ولی آنها مجبور هستند شغل و درآمدشان از این راه است و از بابتش چندان خوشحال هم نیستند، اینکه چیزی را که به سویت دراز میکنند بگیری و اعتنای کوچکی بهشان بکنی حداقل کمک و اعتنایی است که میتوانی به انسان دیگری بکنی. حداقل بعضی وقتها این کار را بکن. بعضی وقتها که دستی به سویت دراز میشود و اگر نگیری خجالت میکشد، ناراحت میشود، شخصیت و غرورش خرد میشود!
بله ظرایف زیادی در زندگی هست. تعادل های زیادی، نسبیت های زیادی. چیز مطلقی تقریبا وجود ندارد.
و ما شناور هستیم. در دریای احتمالات. اگر بخواهیم راه خود را از میان این دریا باز کنیم، بسوی حقیقتی که اگر باشد، حقیقتی که شاید مطلق باشد، راهی جز این نیست که به نیروهای درونی، به خرد و شعور خود، به انسانیت و حس شفقت و مهربانی نیز اعتنا کنیم، به معنویت هم بهایی بدهیم، چراکه شاید آن اصل نجات گر ما باشد. شاید حقیقت داشته باشد! آری.