04-29-2015, 09:48 AM
اونقدر قوی بشی که دیگه حتی حسرت سکس و زنان زیبا و فریبنده رو هم نخوری.
قدرت خواستنی ای است!
زنان و خانواده و بچه مایهء دردسر و رنج انسان هستند.
نصف بدبختی های دنیا سر همیناس.
اون خدای دوزاریشون هم که مثل خودشون فقط بلده ادعای مفت بکنه و امر و نهی و وعده و وعید! هیچ مشکلی رو حل نمیکنه.
بنظر من این زندگی از اساسش مشکل داره باید دندون خراب رو از ریشه کند انداخت دور!
یعنی حالی میده به ریش بقیهء مردم بخندی. به عقایدشون، به اهداف و حرکاتشون، به ارزشهای سطحی و کس شعرهاشون، و در معبد خرد به تنهایی و استواری زندگی کنی، بی نیاز از عالم و آدم و خدایان و ادیان توده ها.
این است قدرت و این است وجود واقعی!
همونطور که نیچه میگه. باید خوف بود! بی هراس و هراسناک. قدرتی در درون. اراده، جدیت، شجاعت.
این است ابرانسان!
و هدف من ابرانسان بودن است.
چرا که زندگی انسانهای معمولی جز رنج و حقارت چیزی نیست.
باید تمام قدرتهای هستی رو که میتونیم کشف کنیم، بیرون بکشیم، و خودمون رو بهشون مجهز کنیم.
چیزی در هستی نباید باشه که بتونه ما رو فراتر از حد تحمل و کنترل خودمون رنج بده و بترسونه. چون این روا نیست. وجدان من ارادهء من روح من این رو دیگه پذیرا نیست!
در این اجتماع بشری این چند ده سالی که زندگی کردم فهمیدم که هیچکس هیچی نیست! همهء بشریت یک مشت کس شعر، یک مشت دلقک مسخرهء درپیت هستن. یک مشت بیشعور. و یک مشت موجود مفلوک قابل ترحم البته! یعنی همشون اونقدرها هم بد نیستن، اما بهرحال درپیت هستن و بخاطر درپیت بودنشون و اینکه قدرت های اصیل و درونی کافی ندارن رنج میبرن. و در این میان به ادیان و خداشون آویزون میشن بلکه دردهای زندگی و عجز و ترس های اونها رو پاسخگو باشه! انتظار و امیدی که من به شخصه در زندگی تاحد زیادی به بی پایه بودن و پوچی و بی خاصیت و بی اثر بودن اون پی بردم. و این خود نشانه ایست از اینکه یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست با آن چیزی که عقاید و باورهای توده هاست تا حد زیادی متفاوت است.
یه روزی همین اواخر کاملا فهمیدم، یعنی مطمئن شدم، که باید عالم و آدم به تخمت هم نباشه، چون براستی هیچکس هیچی نیست! همشون یک مشت موجود مسخره و دلقک های بیشعور هستن. بطور مثال سالها طول کشید تا فهمیدم در محیط کار باید چطور باشم چطور باید فکر و عمل کنم چطور باید کارفرماها رو ببینم و فرض و رفتار کنم. گاهی خودم تعجب میکنم از اینکه چطور از حقایقی اینقدر روشن و مهم تا این زمان طولانی ناآگاه بودم، اما الان به روشنی رسیدم. پس از سالها! پس از کلی دردسر و رنج و ترس. یه روزی فهمیدم که همشون سر و ته یک کرباس هستن. یه روزی فهمیدم که هیچکس هیچی نیست. هیچکس به خودی خودش ارزشی نداره. از هیچکس نباید ترسید. از هیچکس نباید حساب برد. هیچکس رو نباید آدم به تخمش حساب کنه. و اینکه تفکر جنگی من در زندگی به اثبات رسید و کامل شد. اینک به سوی آن میروم که یک جنگندهء کامل شوم!
دانستم که همه یکسان هستند. همه ضعفهای یکسانی دارند. و این تنها قدرتهای اصیل و درونیست که باعث تفاوت های حقیقی و مهم و پایدار میشود. و تنها این قدرتها هستند که ارزش بالایی دارند. بقیهء قدرتها، قدرتهای برونی و دست دوم، دست کم بدون قدرتهای اصیل و درونی، چیز دندان گیری و آش دهن سوزی هم نیستند. گرچه خوب بود که من خیلی پیش، به این امر آگاه شدم.
رئیس ها رئیس نیستند. نباید باشند.
بزرگترین قدرتها، قوی ترین آدمها، آنهایی هستند که نه نیاز به رئیس شدن دارند و نه با زیردست بودن شکوه و قدرت و عظمت خویش را از دست میدهند. آنهایی هستند که هیچکس نمیتواند فراتر از یک نقش قراردادی و کلیشه ای و توافق دوطرفهء منصفانه، یعنی بعنوان رئیس و زیردست، چیزی را به آنها تحمیل کند. اینکه در عین اینکه زیردست هستی اما از رئیست هم قوی تر و خوشبخت تر باشی. من به چنین چیزی نزدیک شدم و لمسش کردم! از ترسها و ضعف های خود به مرور کاستم، و افسانه ها و القاها را با هر منبعی که داشتند، دیگران، اجتماع، باورهای کور و کلیشه ای توده ها، شناختم، برایم رسوا شدند، آنها را با قدرت در هم کوبیدم، و اینک از پیروزی و آزادی خود خرسندم.
احساس میکنم من بنوعی به نوعی از روشن شدگی رسیدم!
حقیقت مسائل را درک کردم. فارق از تمامی پرده ها، القاها، ترسها، کلیشه ها، تفکرها، دیگران، ادیان، خدایان.
و آیا روشن شدگی به همین نمیگویند؟
و وقتی درمی یابی که همهء اینها سراب ها و مترسک هایی بیش نبوده اند.
وقتی در می یابی که باید قدرت و حقیقت را در درون خودت بشناسی و دریابی.
و چنین چیزی جز با شجاعت و استقلال ممکن نیست.
زندگی و باورها و افکار مردم همچون کابوس ها و افسانه ها و تخیل و اوهام هستند.
حقیقتی در آنها نیست. همه دروغند. همه ناکارا و بی خاصیت و بی ارزشمند. صرفا پارازیت هستند در جهان پهناور خاموش که ما آنها را بجای حقیقت و چیزهای مهم و واقعی میگیریم! چرا؟ چون مردم عادی بیش از این ظرفیت ندارند، چون اکثریت مطلق انسانها انسانهای معمولی هستند، با تمام ضعفهای خودشان، با تمام درپیتی شان، چون خودشان اینطور میخواهند، یا شاید باید بگوییم چون بیش از این نمیخواهند!
اما من دریافتم که باید کلیشه ها را شکست. اگر نگوییم همه، اگر نگوییم اکثریت، ولی بسیاری از تقدس ها دروغند! و از هر آنچه گفته و تبلیغ و القا میشود به همین شکل.
شاید بزرگترین چیزها، مهمترین ها، اساسی ترین ها، حقیقی ترین ها، ... ناگفته ترین چیزها، ناشناخته ترین چیزها برای عموم، و نادیده گرفته شده ترین چیزها در کل تاریخ نیز هستند.
بعضی چیزها اساسا ساده و روشن است، اما انسانها ظرفیت پذیرش آنها را ندارند. در نتیجه به دنبال چیزهای بی پایه و اوهام میروند، که در نهایت هم جز رنج و زحمت بیهوده چیز زیادی گیرشان نمی آید!
مانند قدرت های اصیل و درونی که همیشه آنجا بوده اند، اما انسانهای بسیاری آنها را پس زده اند، یا نگاهی کرده اند و بی میل و بی تفاوت از کنارشان گذشته اند؛ اما در حقیقت چیزی اصیل تر و کاراتر از این قدرت وجود ندارد، و هر انسانی که از آنها تهی باشد با هیچ راه و وسیلهء دیگری هرگز نمیتواند از ضعف ها و رنج های درونی و برونی در امان بماند.
هیچ راهی نیست. راه اول و آخر ابتدا درون و خود انسان است! این حرف نیست، بلکه دیدن و لمس تجربیست.
ماشین اصلی اینجاست. پیشرفته ترین و کاراترین ماشین، مهمترین فناوری ها، یعنی اساسی ترین ها، در درون خود ماست. ماشینی که همواره اهمیت و قابلیت هایش دست کم گرفته شده است. همواره به آن توجهی که در خورش بوده است نشده.
ذهنی مخوف. اندیشه ای بی هراس. روانی تحت کنترل درآمده. بینشی که در تاروپود جهان و زندگی سطحی مردم نفوذ میکند. وقتی در خیابان راه میروی احساس برتری میکنی. مردم را میبینی که بخاطر ترسها، ضعفها، خواسته های بزدلانه و حقیر خویش همچون سکس و پول، باورهای کور بزدلانه و کلیشه ای در باب خدا و حقایق جهان، میدوند، رنج میکشند، در توهم خویش زندگی میکنند، و تو دیگر به تمامی اینها نیازی نداری، خویش را لوح سفیدی کرده ای و هر آنچه را که خود فهمیده ای، دیده ای، براستی حقیقت داشته است، در آن نوشته ای. آزاد! آزادی! حس باشکوهیست. انگار که مابقی مردم در ماتریکس زندگی میکنند، اما تو از آن رها شده ای، و اینک آزادی، و میتوانی جهان واقعی و حقیقت حقیقی را بی طرفانه مشاهده کنی و براستی خودت بر وجود خودت آگاهی و کنترل داشته باشی.
قدرت خواستنی ای است!
زنان و خانواده و بچه مایهء دردسر و رنج انسان هستند.
نصف بدبختی های دنیا سر همیناس.
اون خدای دوزاریشون هم که مثل خودشون فقط بلده ادعای مفت بکنه و امر و نهی و وعده و وعید! هیچ مشکلی رو حل نمیکنه.
بنظر من این زندگی از اساسش مشکل داره باید دندون خراب رو از ریشه کند انداخت دور!
یعنی حالی میده به ریش بقیهء مردم بخندی. به عقایدشون، به اهداف و حرکاتشون، به ارزشهای سطحی و کس شعرهاشون، و در معبد خرد به تنهایی و استواری زندگی کنی، بی نیاز از عالم و آدم و خدایان و ادیان توده ها.
این است قدرت و این است وجود واقعی!
همونطور که نیچه میگه. باید خوف بود! بی هراس و هراسناک. قدرتی در درون. اراده، جدیت، شجاعت.
این است ابرانسان!
و هدف من ابرانسان بودن است.
چرا که زندگی انسانهای معمولی جز رنج و حقارت چیزی نیست.
باید تمام قدرتهای هستی رو که میتونیم کشف کنیم، بیرون بکشیم، و خودمون رو بهشون مجهز کنیم.
چیزی در هستی نباید باشه که بتونه ما رو فراتر از حد تحمل و کنترل خودمون رنج بده و بترسونه. چون این روا نیست. وجدان من ارادهء من روح من این رو دیگه پذیرا نیست!
در این اجتماع بشری این چند ده سالی که زندگی کردم فهمیدم که هیچکس هیچی نیست! همهء بشریت یک مشت کس شعر، یک مشت دلقک مسخرهء درپیت هستن. یک مشت بیشعور. و یک مشت موجود مفلوک قابل ترحم البته! یعنی همشون اونقدرها هم بد نیستن، اما بهرحال درپیت هستن و بخاطر درپیت بودنشون و اینکه قدرت های اصیل و درونی کافی ندارن رنج میبرن. و در این میان به ادیان و خداشون آویزون میشن بلکه دردهای زندگی و عجز و ترس های اونها رو پاسخگو باشه! انتظار و امیدی که من به شخصه در زندگی تاحد زیادی به بی پایه بودن و پوچی و بی خاصیت و بی اثر بودن اون پی بردم. و این خود نشانه ایست از اینکه یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست با آن چیزی که عقاید و باورهای توده هاست تا حد زیادی متفاوت است.
یه روزی همین اواخر کاملا فهمیدم، یعنی مطمئن شدم، که باید عالم و آدم به تخمت هم نباشه، چون براستی هیچکس هیچی نیست! همشون یک مشت موجود مسخره و دلقک های بیشعور هستن. بطور مثال سالها طول کشید تا فهمیدم در محیط کار باید چطور باشم چطور باید فکر و عمل کنم چطور باید کارفرماها رو ببینم و فرض و رفتار کنم. گاهی خودم تعجب میکنم از اینکه چطور از حقایقی اینقدر روشن و مهم تا این زمان طولانی ناآگاه بودم، اما الان به روشنی رسیدم. پس از سالها! پس از کلی دردسر و رنج و ترس. یه روزی فهمیدم که همشون سر و ته یک کرباس هستن. یه روزی فهمیدم که هیچکس هیچی نیست. هیچکس به خودی خودش ارزشی نداره. از هیچکس نباید ترسید. از هیچکس نباید حساب برد. هیچکس رو نباید آدم به تخمش حساب کنه. و اینکه تفکر جنگی من در زندگی به اثبات رسید و کامل شد. اینک به سوی آن میروم که یک جنگندهء کامل شوم!
دانستم که همه یکسان هستند. همه ضعفهای یکسانی دارند. و این تنها قدرتهای اصیل و درونیست که باعث تفاوت های حقیقی و مهم و پایدار میشود. و تنها این قدرتها هستند که ارزش بالایی دارند. بقیهء قدرتها، قدرتهای برونی و دست دوم، دست کم بدون قدرتهای اصیل و درونی، چیز دندان گیری و آش دهن سوزی هم نیستند. گرچه خوب بود که من خیلی پیش، به این امر آگاه شدم.
رئیس ها رئیس نیستند. نباید باشند.
بزرگترین قدرتها، قوی ترین آدمها، آنهایی هستند که نه نیاز به رئیس شدن دارند و نه با زیردست بودن شکوه و قدرت و عظمت خویش را از دست میدهند. آنهایی هستند که هیچکس نمیتواند فراتر از یک نقش قراردادی و کلیشه ای و توافق دوطرفهء منصفانه، یعنی بعنوان رئیس و زیردست، چیزی را به آنها تحمیل کند. اینکه در عین اینکه زیردست هستی اما از رئیست هم قوی تر و خوشبخت تر باشی. من به چنین چیزی نزدیک شدم و لمسش کردم! از ترسها و ضعف های خود به مرور کاستم، و افسانه ها و القاها را با هر منبعی که داشتند، دیگران، اجتماع، باورهای کور و کلیشه ای توده ها، شناختم، برایم رسوا شدند، آنها را با قدرت در هم کوبیدم، و اینک از پیروزی و آزادی خود خرسندم.
احساس میکنم من بنوعی به نوعی از روشن شدگی رسیدم!
حقیقت مسائل را درک کردم. فارق از تمامی پرده ها، القاها، ترسها، کلیشه ها، تفکرها، دیگران، ادیان، خدایان.
و آیا روشن شدگی به همین نمیگویند؟
و وقتی درمی یابی که همهء اینها سراب ها و مترسک هایی بیش نبوده اند.
وقتی در می یابی که باید قدرت و حقیقت را در درون خودت بشناسی و دریابی.
و چنین چیزی جز با شجاعت و استقلال ممکن نیست.
زندگی و باورها و افکار مردم همچون کابوس ها و افسانه ها و تخیل و اوهام هستند.
حقیقتی در آنها نیست. همه دروغند. همه ناکارا و بی خاصیت و بی ارزشمند. صرفا پارازیت هستند در جهان پهناور خاموش که ما آنها را بجای حقیقت و چیزهای مهم و واقعی میگیریم! چرا؟ چون مردم عادی بیش از این ظرفیت ندارند، چون اکثریت مطلق انسانها انسانهای معمولی هستند، با تمام ضعفهای خودشان، با تمام درپیتی شان، چون خودشان اینطور میخواهند، یا شاید باید بگوییم چون بیش از این نمیخواهند!
اما من دریافتم که باید کلیشه ها را شکست. اگر نگوییم همه، اگر نگوییم اکثریت، ولی بسیاری از تقدس ها دروغند! و از هر آنچه گفته و تبلیغ و القا میشود به همین شکل.
شاید بزرگترین چیزها، مهمترین ها، اساسی ترین ها، حقیقی ترین ها، ... ناگفته ترین چیزها، ناشناخته ترین چیزها برای عموم، و نادیده گرفته شده ترین چیزها در کل تاریخ نیز هستند.
بعضی چیزها اساسا ساده و روشن است، اما انسانها ظرفیت پذیرش آنها را ندارند. در نتیجه به دنبال چیزهای بی پایه و اوهام میروند، که در نهایت هم جز رنج و زحمت بیهوده چیز زیادی گیرشان نمی آید!
مانند قدرت های اصیل و درونی که همیشه آنجا بوده اند، اما انسانهای بسیاری آنها را پس زده اند، یا نگاهی کرده اند و بی میل و بی تفاوت از کنارشان گذشته اند؛ اما در حقیقت چیزی اصیل تر و کاراتر از این قدرت وجود ندارد، و هر انسانی که از آنها تهی باشد با هیچ راه و وسیلهء دیگری هرگز نمیتواند از ضعف ها و رنج های درونی و برونی در امان بماند.
هیچ راهی نیست. راه اول و آخر ابتدا درون و خود انسان است! این حرف نیست، بلکه دیدن و لمس تجربیست.
ماشین اصلی اینجاست. پیشرفته ترین و کاراترین ماشین، مهمترین فناوری ها، یعنی اساسی ترین ها، در درون خود ماست. ماشینی که همواره اهمیت و قابلیت هایش دست کم گرفته شده است. همواره به آن توجهی که در خورش بوده است نشده.
ذهنی مخوف. اندیشه ای بی هراس. روانی تحت کنترل درآمده. بینشی که در تاروپود جهان و زندگی سطحی مردم نفوذ میکند. وقتی در خیابان راه میروی احساس برتری میکنی. مردم را میبینی که بخاطر ترسها، ضعفها، خواسته های بزدلانه و حقیر خویش همچون سکس و پول، باورهای کور بزدلانه و کلیشه ای در باب خدا و حقایق جهان، میدوند، رنج میکشند، در توهم خویش زندگی میکنند، و تو دیگر به تمامی اینها نیازی نداری، خویش را لوح سفیدی کرده ای و هر آنچه را که خود فهمیده ای، دیده ای، براستی حقیقت داشته است، در آن نوشته ای. آزاد! آزادی! حس باشکوهیست. انگار که مابقی مردم در ماتریکس زندگی میکنند، اما تو از آن رها شده ای، و اینک آزادی، و میتوانی جهان واقعی و حقیقت حقیقی را بی طرفانه مشاهده کنی و براستی خودت بر وجود خودت آگاهی و کنترل داشته باشی.