04-22-2014, 01:23 PM
روزگاری بود که همچون زمانهیِ ما، گربه ها دشمن موشها بودند و هرجا موشی به چنگشان می افتاد، به دندان می گرفتند و می خوردند. در آن روزگار، شمار فراوانی موش در خانهای بزرگ لانه کرده بودند.
در آن خانه، گربه ای تنومند نیز زندگی می کرد. زندگی برای موشها بسیار سخت و مرگ آور شده بود. هیچ موشی از ترس گربه صاحبخانه، جرئت نداشت سر از لانه بیرون بیاورد، چون بیدرنگ خوراک گربه می شد.
یک شب موشها با اندوه و نومیدی گرد هم آمدند تا گُزیری بگیرند و برای گرفتاری اشان راهکاری پیدا کنند. یکی گفت
بهتر است که از اینجا برویم. یکی دیگر گفت همه با هم به گربه بتازیم. یکی دیگر گفت با گربه ها وارد مذاکره بشویم و ...
سخن کوتاه هرکسی راهکاری می داد، راهکارهایی هایی که دشواری اشان را نمیگشود. یکی از موشها
گفت: «ما زرنگیم و تند می دویم. اگر زودتر از آمدن گربه آگاه شویم، می توانیم به تندی هم بگریزیم.»
موش دیگری گفت: « فردید ات چیست ؟ ما چجوری می توانیم از آمدن گربه، زودتر از آنکه به چنگش بیفتیم بیاگاهیم؟».
موش اندیشهای کرد و گفت: «ما برای این کار به یک زنگوله مینیازیم.» یکی از موشها گفت: «زنگوله برای چه؟»
موش گفت: «اگر یک زنگوله داشتیم، آن را به گردن گربه می انداختیم. آنگاه اگر گربه راه برود، صدای زنگ بلند می
شود و ما زودتر از آنکه به چنگش بیفتیم، با شنیدن صدای زنگ درمیابیم که گربه دارد نزدیک می شود. به این راه می توانیم بگریزیم و جان سالم به در ببریم».
موشها راهکار دوست خود را پسندیدند. از آن پس، اندیشهیِ همه این شده بود که زنگوله ای به دست بیاورند. یکی از
موشها گفت: «من گردن بزغاله صاحب خانه زنگوله ای دیده ام. اگر امشب بیدار بمانیم،
می توانیم زمانی که گربه خواب است، برویم و بند زنگوله را با دندان پاره کنیم و آن را برای خودمان به اینجا بیاوریم.»
همه پذیرفتند و از این راه زنگوله را به دست آوردند. بندی از داخل حلقه زنگوله رد کردند و آن را برای انداختن به گردن گربه آماده کردند.
زنگوله که آماده شد، تازه به این اندیشه افتادند که چه کسی زنگوله را به گردن گربه بیندازد.
در این هنگام، موش پیر گفت: «موشی که این پیشنهاد شگفتانیز را داده است، خودش باید برود و زنگوله را به گردن گربه بیندازد.»
موشی که این پیشنهاد را داده بود، به هیچ روی دلش نمی خواست این مأموریت سیجناک را
انجام دهد، اما فرمان موش پیر باید پیروی می شد. همه با اشک و آه، زنگوله و بندش را به موش دادند و تا در لانه همراهی اش کردند.
دیگر هیچیک از موشها، موشی را که برای انداختن زنگوله به گردن گربه رفته بود، ندید.
هیچکس هم صدای زنگوله ای را که به گردن گربه ای انداخته شده باشد نشنید. از آن پس هرگاه
گرفتاریای بزرگ و دشواری پیش بیاید، مردم می گویند: «نون چه کسی زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟»
پارسیگر
در آن خانه، گربه ای تنومند نیز زندگی می کرد. زندگی برای موشها بسیار سخت و مرگ آور شده بود. هیچ موشی از ترس گربه صاحبخانه، جرئت نداشت سر از لانه بیرون بیاورد، چون بیدرنگ خوراک گربه می شد.
یک شب موشها با اندوه و نومیدی گرد هم آمدند تا گُزیری بگیرند و برای گرفتاری اشان راهکاری پیدا کنند. یکی گفت
بهتر است که از اینجا برویم. یکی دیگر گفت همه با هم به گربه بتازیم. یکی دیگر گفت با گربه ها وارد مذاکره بشویم و ...
سخن کوتاه هرکسی راهکاری می داد، راهکارهایی هایی که دشواری اشان را نمیگشود. یکی از موشها
گفت: «ما زرنگیم و تند می دویم. اگر زودتر از آمدن گربه آگاه شویم، می توانیم به تندی هم بگریزیم.»
موش دیگری گفت: « فردید ات چیست ؟ ما چجوری می توانیم از آمدن گربه، زودتر از آنکه به چنگش بیفتیم بیاگاهیم؟».
موش اندیشهای کرد و گفت: «ما برای این کار به یک زنگوله مینیازیم.» یکی از موشها گفت: «زنگوله برای چه؟»
موش گفت: «اگر یک زنگوله داشتیم، آن را به گردن گربه می انداختیم. آنگاه اگر گربه راه برود، صدای زنگ بلند می
شود و ما زودتر از آنکه به چنگش بیفتیم، با شنیدن صدای زنگ درمیابیم که گربه دارد نزدیک می شود. به این راه می توانیم بگریزیم و جان سالم به در ببریم».
موشها راهکار دوست خود را پسندیدند. از آن پس، اندیشهیِ همه این شده بود که زنگوله ای به دست بیاورند. یکی از
موشها گفت: «من گردن بزغاله صاحب خانه زنگوله ای دیده ام. اگر امشب بیدار بمانیم،
می توانیم زمانی که گربه خواب است، برویم و بند زنگوله را با دندان پاره کنیم و آن را برای خودمان به اینجا بیاوریم.»
همه پذیرفتند و از این راه زنگوله را به دست آوردند. بندی از داخل حلقه زنگوله رد کردند و آن را برای انداختن به گردن گربه آماده کردند.
زنگوله که آماده شد، تازه به این اندیشه افتادند که چه کسی زنگوله را به گردن گربه بیندازد.
در این هنگام، موش پیر گفت: «موشی که این پیشنهاد شگفتانیز را داده است، خودش باید برود و زنگوله را به گردن گربه بیندازد.»
موشی که این پیشنهاد را داده بود، به هیچ روی دلش نمی خواست این مأموریت سیجناک را
انجام دهد، اما فرمان موش پیر باید پیروی می شد. همه با اشک و آه، زنگوله و بندش را به موش دادند و تا در لانه همراهی اش کردند.
دیگر هیچیک از موشها، موشی را که برای انداختن زنگوله به گردن گربه رفته بود، ندید.
هیچکس هم صدای زنگوله ای را که به گردن گربه ای انداخته شده باشد نشنید. از آن پس هرگاه
گرفتاریای بزرگ و دشواری پیش بیاید، مردم می گویند: «نون چه کسی زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟»
پارسیگر
.Unexpected places give you unexpected returns