01-04-2014, 09:28 AM
کوشا نوشته: اگر واقعا با به کار گیری منطق و با استدلال و برهان به این نتیجه رسیده باشیدباز تو فکرت بازتره و تاحالا دو مورد حرف استثنایی زدی در بین مدافعان خدا و دین.
واجب است که طبق دریافت های خود عمل کنید
اما من با توجه به اینکه سنی از من گذشته و تجاربی در این زمینه دارم
چنین برداشتی ندارم
و بر اساس توضیحاتی که قبلا دادم
نتیجه عملی راه انتخابی شما را با بیخدایی یکی می بینم و شما نیز همچون آنها بیشتر تابع هوای نفس خویشید تا پیرو عقل خود.
یکی اینکه قبول کردی از نظر عقلانی اعتبار اسناد و باورهای دینی مطلق نیست. یعنی نمیشه گفت که 100% مطمئن هستند و نمیشه هیچ شکی درشون کرد.
یکی دیگه هم همین که گفتی اگر واقعا با منطق و استدلال و عقل خودم به این نتیجه رسیده باشم واجبه که ازش تبعیت کنم.
همین حرفهایی که شما زدی رو نمیشه از بقیهء مذهبیون یا افرادی که بهرحال مدافع خدا و دین هستند و بنده در این سالها باهاشون در اینترنت بحث کردم و بحثهاشون رو خوندم، شنید.
و اما درمورد اینکه چرا من نسبت به خدا و دین اینقدر شک دارم و اعتماد ندارم و بنظرم دیگه زیاد هم مهم نیست بذار برات ماجرا رو بیشتر باز کنم و اینکه در زندگیم چه تجربیات و دریافتهایی داشتم و عقل از چی و چطور چه نتیجه ای گرفت.
البته این متن رو دیشب نوشتم و براتون آماده کردم؛ چون این روزها سرم شلوغه و گفتم شاید فردا و سر کار وقت نکنم.
اون متن اینه:
فرمودید عقل.
و عقل چه برداشتی دارد؟
اصلا عقل چه انگیزه ای دارد و آیا صرفا از انتزاعات ذهنی تبعیت میکند؟
عقل هم مانند تمامی چیزهای دیگر، در خدمت نیروهای بنیادین لذت و رنج، جاذبه و دافعه، است.
چرا که انگیزه را اینها میتوانند تولید کنند. عقل تنها یک ماشین و یک ابزار است. به خودی خود انگیزه ای و ایده ای درمورد هدف ندارد. بلکه این نیروهای بنیادین هستند که ما را مجبور میکنند آنرا در جهت آنها، یعنی دوری از رنج و نزدیکی به لذت، نزدیک شدن به سمتی که بدان جاذبه احساس میکنیم، و دور شدن از سمتی که بدان دافعه احساس میکنیم، بکار بگیریم.
تا وقتی با تجربیات سخت و خوردکننده روبرو نشده ای، همان بازیها و انتزاعات زیبای ذهنی برایت مشغول کننده هستند، چون هنوز انگیزهء قوی تری برای هدفهای مهمتری درکار نیست. چون هنوز با واقعیت های واقعی روبرو نشده ای. حداقل نه آنطور که باید!
عقل تو مشغول خدا و جن و پری و فرشته است، چون نیروهای بنیادین تو این را از آن خواسته اند. چون چیز ملموس تر و قوی تری سراغ نداشته اند. حداقل، اوقات بیکاری ات را اینطور پر میکنی. با داستانهای زیبای دین و خدا و بهشت موعود.
و انگار در این دنیا کاری نداری، همه چیز دیگر حل شده یا وجود ندارد یا مهم نیست، و تنها کار و نگرانی عمده ات در اندیشه و برنامه ریزی بودن برای آن ماوراء و هدف آینده است.
اما روزگاری شاید با چهرهء مخوف جهان روبرو شوی. آنچنان که من شدم.
آنگاه درمیابی که آنقدرها هم همه چیز حل شده نیست، و چیزهای مهم زیادی وجود دارند، همین الان، نه در آینده، نه در خیال و وعده ها.
و وقتی ناتوانی و عجز خود را در از پس واقعیت های جاری برآمدن، که بسیار ملموس تر و کوچکترند درمقابل آن ماوراء و آیندهء ای که با دین و خدا برای خودت به تصویر میکشیدی، مشاهده میکنی، آنوقت کم کم از خود میپرسی که چرا؟ یعنی چه؟ ما که از پس همین چیزهای روبرو و واقعی و لحظهء جاری، که در مقابل آن ماوراء و حرفها خیلی سطح پایین تر هم هستند، بر نمی آییم، آنوقت چطور دل به آن آینده و سعادت و کامیابی ابدی بسته ایم؟ و آیا این توجیه و فرافکنی ساخته و پرداختهء خودمان برای پوشاندن و فرار کردن از ضعفها و ترسهایمان درمقابل این واقعیات نیست؟
خب شما بگویید اینجا عقل چه میگوید؟ آیا پاسخ روشن و محکم و همگانی در دست دارد؟
منکه فکر نمیکنم!
عقل من گفت شاید آن ماوراء هم موجود باشد، ولی حتمی نیست، تو که از پس واقعیت پیش رویت بر نمی آیی چگونه به باورهایت اعتماد و اعتباری هست؟ تو که هیچ نیستی و توان همین زندگی کوچک و روشن پیش رویت را نداری، چگونه آن ماوراء عظیم را کشف کرده ای و اعتقاد داری که میتوانی بدان برسی؟
خب میدانی دوست عزیز، هرکسی شاید اینجا طوری استدلال بکند و نتیجه و تصمیمی بگیرد.
فکر نمیکنم در این مورد اجماعی در بین باشد. فکر نمیکنم تک استدلال و سند روشن و محکمی در دست باشد.
چه بسا شاید استدلال من صحیح تر هم باشد! بنظر من که عقلانی تر است. عقل در برابر باورهای کور! اینطور نیست؟
زمانی ضعیف بودم، بدبخت بودم، کودکی ام پر از رنج و ضعف و تحقیر بود.
و آن خدای شما چرا اینچنین کرد؟
در دین شما چه توجیهی برای اینها هست؟
آیا کودک گناهکار است؟
چرا باید این همه مدت این همه رنج بکشد؟
تاحالا شده کسی با زور فیزیکی بر تو غالب شود؟
شده زیردستش افتاده باشی و در درد و رنج فیزیکی و روحی و روانی گرفتار شده باشی و هیچ راه فراری نداشته باشی؟
شده که اگر تسلیمش نشوی رهایی نداشته باشی؟
تابحال تمام شخصیتت، تمامی آزادی ات، تمامی کرامتت اینطور لگدمال شده است؟
تابحال تمامی باورهایت به خدا و دین و عدالت و رحمت، اینطور زیر هیکل و تودهء فیزیکی جسم موجود دیگری مضبوحانه دست و پا زده است و عجزش را دیده ای؟ دیده ای که در عمل و در واقعیت جاری هیچ از آنها برنمی آید؟
نکند دعا و وردی خوانده ای یا دستی از غیب آمده است و تو را از این وضعیت بیرون کشیده است؟
یا در چنین شرایطی قرار نگرفته ای و یا شانس آورده ای؛ کسی نمیداند، شاید هم خدا برای تو دخالت کرده است.
اما خدا برای من نکرد. و من دیدم که تمام اعتقادات و باورهایم، تمام داستانهای شیرین خدا و پیامبران و عدالت و رحمت و نجات، زیر تودهء فیزیکی یک انسان قویتر هیچ کاری نمیتواند بکند و به سوی بی معنایی پیش میرود. انگار که همه اش افسانه بوده است!
آخر این چه خداییست چه دینی است چه داستانی است که در جهان واقع و در لحظهء جاری و در برابر واقعیت های واقعی و ملموس هیچ کارایی و قدرتی ندارد و نباید هرگز دل بدان بست، و فقط باید دلمان خوش باشد که اینجا نتوانستیم هیچ غلطی بکنیم و به خوشبختی و آرامش دست پیدا کنیم آنگاه در جهانی دیگر پس از مرگ به این چیزها خواهیم رسید.
میدانی دوست عزیز! اینها آشکارا آدمی را به شک می اندازد. شکی عاقلانه! کدام عقلی چرا میگوید که شک نکن؟ بر چه مبنایی؟ اصلا آیا هرگز مبنا و تجربه ای عینی و اثباتی در زمان جاری در این جهان واقعی دیده ایم؟ پس برای چه به همهء اینها اعتقاد داریم؟ و برای چه باید چیزی را که واقعیت های عینی و جاری میگویند، یعنی برداشت مستقیم و ساده از آنها را، با برداشت دیگری مبنی بر باورهای اثبات نشدنی خودمان عوض کنیم؟ آیا این عاقلانه است؟
ما میترسیم از اینکه با واقعیت روبرو شویم. میترسیم از اینکه باور کنیم ضعیف هستیم، ترسو هستیم، و هر وقت هر موجود قوی تری میتواند ما را دوباره اسیر کند و در رنج و تحقیر گرفتار کند، و بخاطر همین پناه به باورهای خیالی میبریم.
حال شاید برای شما یک بار و دو بار چنین تجربیاتی پیش بیایند، اما برای من بارها تکرار شدند، و من آنگاه که به قدرتی واقعی، کمکی واقعی، نیاز داشتم، هیچ اثری از آن ندیدم.
و آیا تا ابد باید منتظرش می ماندم؟
و آیا اصلا توان آنرا داشتم که در برابر این شکنجه و تجربیات تکراری ده ها سال مقاومت کنم؟
اگر راه دیگری نداشتم، خب مجبور بودم، اما نگاه کردم و دیدم که راههای دیگری هم هست، راههایی که منتظر مرگ و تحقق باورهایم نمانم، راههایی که فرصت پیمودن آنها را داشتم.
و راهی که من برگزیدم، راه قوی کردن خودم بود.
من آنرا به مرور طی کردم و آزمودم. همچنان هم در همین راه هستم.
و از آن نتیجه هم گرفتم. بقدر کافی. هرچند شاید این راهی بی انتها باشد، شاید در موارد زیادی کافی نباشد، اما همانقدر هم که توانستم بدان (قدرت) دست یابم و همان مواردی که توانستم با این قدرت حل کنم یا از آنها مصون بمانم، برای من دستاورد بزرگ و کافی بوده است که دیگر حاضر نباشم از آن دست بردارم.
بخاطر همین است که ترجیح میدهم بجای نماز خواندن، وقتم را صرف طی راه خودم بکنم.
چون این راهی بود که در عمل جواب داد، واقعی و ملموس بود، جاری و این جهانی بود.
اما راه خدا و آخرت گویی در زمان و مکان جاری به هیچ دردی نمی خورد. گویی هیچ خاصیتی نداشت. گویی هیچ چیز را نمیتوانست حل کند و به درد هیچ نمیخورد جز فرافکنی و در امان بودن از دیدن و پذیرش واقعیت ها؛ فرار از ضعف و ترسهای خود!
شما از عقل صحبت میکنی.
خب این عقل چه میگوید؟
به من میگوید بروم نماز بخوانم؟
نماز بخوانم که چه شود؟
من اگر یک بار دیگر نظیر و به شدت چنان تجربیاتی برایم تکرار شوند، دیگر هیچ اعتقادی برایم باقی نمی ماند. همه چیز در نظرم مطلقا پوچ و تاریک خواهد شد. و من این را میدانم.
میدانی، بعضی چیزها هستند که نباید بطور نامحدودی تکرار شوند. چون دیگر در آنها درسی نیست، و نشانه ای نیست جز اینکه یک جای کار میلنگد! وگرنه خدا چرا باید مدام دنبال شکنجه کردن یک مخلوق خودش باشد؟ آیا انتظار دارد چنین مخلوق ضعیف و تحقیر شده ای، به سرانجام دیگری برسد؟ شاید. اما این هم بهرحال یک تصوری بیش نیست و اثبات پذیر نمی باشد. و عقل میگوید وقتی راه روشن تر و عملی تری هست، راه واقعی تری هست، راه ملموس تری هست، به تصورات و شانس اکتفا نکن. بله این بود که من دنبال قدرتمند شدن رفتم.
البته من تا این حدش را عقلانی هنوز هم قبول دارم که در باب مسئلهء خدا و قوانین الهی باید احتیاط کرد. و تاحالا هم دیده اید که گفته ام به مشترکات میان ادیان سعی میکنم پایبند باشم و این را بعنوان یک حداقل عاقلانه میدانم. خب خیلی هم سخت نیست بنظرم! دیگر با یک دین عریض و طویل و پیچیده ای مواجه نیستیم که خیلی از ما وقت و انرژی بگیرد و خیلی سختی داشته باشد. میتوانیم همزمان هم دنبال قوی تر شدن برویم و هم این اصول را مد نظر داشته باشیم.
من نمیدانم بیش از این، منظور شما از عقل و اینکه عقل چه میگوید چیست!
عقل منکه چیز بیشتری نداشت بگوید.
بله عقل در شرایط عادی و امن و امان و راحتی در خدمت روان و انگیزه هایی که از نیروهای بنیادین میایند همینطور برای خودش اینور و آنور میرود و داستانهای شیرین سرهم میکند، ولی عقل واقعی و مفید، و فکر و نتیجهء واقعی آن است که بتواند در آن هنگامه های سخت و در برابر واقعیات تلخ جوابگو و کارا باشد، نه اینکه بگوید خب اینها همه هست ولی نگران نباش و منتظر باش بعد از مرگ همه اش حل میشود!! این عقل به درد لای جرز میخورد! عقلی که از نقد چیزی ندارد و وعدهء نسیه میدهد!
من اعتقادی به آن خدایی ندارم که از ما انتظار داشته باشد تمام این واقعیات زندگی را مدام نادیده بگیریم و رنج و تحقیر مداوم و بزرگ را متحمل شویم، به این امید که در زمانی نامعلوم در آینده و در جهانی نامعلوم پس از مرگ از اینها رهایی خواهیم یافت و به خوشبختی دست می یابیم.
آخر یعنی چه؟!
این چه منطقی است؟
چطور میشود باورش کرد؟
کدام عقلی باورش میکند؟
بر چه اساسی؟
مثل اینکه یک عده بیایند مدام شما را با چوب کتک بزنند، بعد کسانی بگوید هیچ کاری نکن و صبر کن و در نهایت خواهی مرد و عوضش در جهان دیگری پس از مرگ بابت این صبر و اطاعت و باور به تو همه چیز بهتری میدهند برای ابد!
آخر کدام عاقلی چنین چیزی را باور میکند؟
بر چه مبنایی؟
منکه صبر نمیکنم اینطور مدام با چوب کتک بخورم.
بلکه از هر راه در دسترس که شدنی ببینم و کارایی واقعی، نه تصوری و شانسی و در آینده، داشته باشد اقدام خواهم کرد در جهت رهایی از آن چوب خوردن.
مسئله اینست که زندگی از این کتک خوری های شدید هم بسیار دارد!
وگرنه اگر قرار بود همینطور فقط خوش و خرم زندگی کنیم و یک مقدار نماز و روزه و سختی بابت دین به خودمان تحمیل کنیم، زیاد مشکلی نبود.
مسئله اینست که نماز و روزه و اعتقادات، جلوی این کتک ها و چوب ها را نمیگیرند.
و مسئله اینست که چیزهای دیگری هستند که میتوانند بگیرند!
و من به دنبال همین هستم.
بهرحال این زندگی درحال حاضر نقد است.
چرا باید نقد را بخاطر نسیه، آنهم چیزی که اثبات قطعی ندارد و تضمینی در دست نداریم، از دست بدهیم؟
من نمیگویم که هر غلطی میخواهیم بکنیم، نمیگویم زنا کنیم، دزدی کنیم، قتل کنیم و غیره؛ نه بحث اینست که این کارها را هم نکنی باز جهان خودش به موجودات ضعیف ظلم و رنج بسیار روا میکند. پس چرا وقتی میتوانیم قوی شویم و از این ظلم و رنج هرچقدر که شدنی است مبرا شویم، این کار را نکنیم؟ آیا دین و خدا میگوید که این کار را نکن؟ درست است شاید نمیگویند که نکن، ولی زیاد هم از این چیزها چیز صریحی نگفته اند و به این اشاره نکرده اند که «رو قوی شو که در طبیعت ضعیف پایمال است!». نه؟ بنظرت این یک خورده مشکوک نیست؟ شاید تو بگویی که خیر چنین قاعده ای در جهان نیست. ولی پس تجربیات عینی من چه بودند پس؟ و آیا باید آنها را نادیده میگرفتم و اینطور فکر نمیکردم و صرفا به باورهای ماورایی و دینی پناه میبردم و سعی نمیکردم خودم را قوی کنم؟
من فکر نمیکنم عقل سالم اینطور بگوید!
چون واضح است که عقل سالم چیزی را که ملموس تر و واقعی تر و متعلق به زمان جاری است ول نمیکند برود یکسری باور و حدس و تصور و وعده و نسیه زمان آیندهء نامعلوم را بچسبد! این چه عقلی است که چنین کاری بکند؟ چه مبنایی دارد؟
خود شما یک آدمی را ببینی که زورش کم است و کتک میخورد بعد ادعا کند که در آینده ای نامعلوم میتواند به قوی ترین مرد جهان مبدل شود، آیا جدی اش میگیری؟ آیا فکر نمیکنی که از روی عقده و ضعف و فرافکنی این حرفها را میزند؟ آیا احتمال اولش این نیست؟
آیا با خود نمیگویی که آن شخص اگر عرضه و پتانسیل این را داشت پس چرا تاحالا تصمیم نگرفته و اراده نکرده و خودش را حداقل یک مقدار قوی نکرده است تاکنون و در این سالهای عمرش؟
من هم به همین علت زیاد این حرفهای ماورایی و نماز و عبادت را جدی نمیگیرم.
البته نمیگویم نمیشود، نمیگویم ممکن نیست، نه شدنی است، خیلی هم دوست داشتنی است که یک خدا و ماوراء خوبی درکار باشد و در این زندگی و جهان رنج کشیدیم بعد ببینیم که هدف و حاصلی هم داشته است. کسی بدش نمی آید! البته آنهم امیدوارم آن خدایی نباشد که بخواهد به بهانه های مختلف ما را به جهنم بیاندازد. مثلا فرض کن مرا بخاطر این حرفها و بیان تجربیات و نظراتم و نماز نخواندن و اسلام را جدی نگرفتن، به جهنم بیاندازد!
من میگویم همهء این حرفها خوب است، اما عاقلانه نیست که ما ضعفها و ترسهای خودمان را با اینها توجیه کنیم و وقتی راهکارهای مادی و واقعی و این جهانی و این زمانی در دسترس هستند یا شدنی به نظر میرسند، به آنها مبادرت نکنیم. شاید هم براستی خدایی نبود! من چه میدانم. من مطمئن نیستم. من عددی نیستم که حتی بتوانم بر وجود خدا و باورهای خودم هم اطمینان داشته باشم. این را خود زندگی به من آموخت! این درسی بود که تجربه و واقعیت به من داد. آنگاه که داشتم زیر توده های ماده از نظر جسمی و روحی-روانی له میشدم! آنگاه که حقارت و ناتوانی خویش را دریافتم و اینکه جهان بر اساس باورها و تمایلات قشنگ و خوشایند من نیست. و اینکه قوانین بنیادینی بسیار فراتر از قدرت و تصورات خوش خیالانهء من وجود دارند. و یکی همان قانون قدرت است!
و من دریافتم که اگر بخواهم قدرتمند شوم، براستی، و در واقعیت کارا باشیم، ابتدا باید واقعیت را بشناسم و بپذیرم.
دین و باورهای مذهبی عمومی در این راه چه کمکی به من کردند، چه چیزی به من یاد دادند، چه هشدار و آگاهی به من دادند؟ هیچ؟! چرا؟