12-22-2013, 09:42 PM
خوان پنجم: تولد عسگری کوچولو و روایات آنچه بر سر شوشولش آمد
نقی مرد دین،آن گَوِ شهسوار*شد از آن به بعد صاحب خانوار
زن نق بسان یکی شیر بود*نقی از کرامات او پیر بود
کشیدی ز نق صبح تا شام کار* نقی رخت شستی به احوال زار
چنان خسته گشتی ز فرط نزاع* که از یاد بردی زفاف و جماع
به خود گفت: نق!مردی خیر سرت* زنت بر تو شاخ است،خاک بر سرت
یکی چاره باید بدین ساختن* که بر کار منزل نپرداختن
به پیش عیال رفت با ترس و لرز* کلام از زبانش نجنبید هرز
به مهر و عطوفت به سمتش بشد* کشیده به سر دست و وی خر بشد
جماعی چنان ساخت آن تیره شام* بسی سخت،وحشی تر از انتقام
صدایش به فریاد دیوان بماند* به مرغِ پریده ز زندان بماند
سپیده چو زد بود در کار و کوش* ز پاسی ز شب تا کنون کرده توش
چو فارغ شد از آن نقی را خیال* سبک گشت،چونان که دارد دو بال
و سوسن عرق ریخت مانند سیل* بخسبیدنش بود تنها ز میل
...پس از مدتی تگر آغاز شد* لباسش همه دکمه ها باز شد
نقی از وی اش آنچنان ساخت کار* که از بخت بد گشته او باردار
بچرخید دوران و آمد بهار* شکم آمده پیش بس تانک وار
گذشت از چنان روز تا هفت ماه*نقی در برفته از آن تیره راه
که سوسن دگر حال حمله نداشت*که نق در درونش امامی بکاشت
رسید اندکی بعد شب زایمان*بر او گرد گشتند آوارگان
ولی بچه از گندگی در نرفت*ز سوسن بجز درد بدتر نرفت
نقی مضطرب بود و بس تیره فکر*به زیر لبش فحش بود همچو ذکر
به ناگه بیاد گذشته فتاد*ز این خاطره گشت خرسند و شاد
نقی یک شتر داشت ده سال پیش*که او پر دهش بود و فرخنده کیش
شبی با نقی بر زمین خفته بود*و اینگونه با صاحبش گفته بود
که روزی اگر مشکلی دست داد*مخور غصه و باش خندان و شاد
بیا پشم من را ز پشتم بِکَن*به درماندگی زود آتش بزن
که من چاره سازم تورا زود زود*چنین آن شتر با نقی گفته بود
نقی آتشی سرخگون برفروخت*و پشم شمقدر در آن زود سوخت
شمقدر بیامد به ناگه به تاخت*یکی آب جوش و یکی حوله ساخت
همی دو بگرفت در آب جوش*سپس حوله برداشت،شاشید روش
به سمت مخالف قدم رو برفت*به دیوار چسبید و با دو برفت
از آن دورخیز و از آن سان دَوِش*بدیهی بشد حال و روز پرش
بپرید بر روی زائو چو سنگ*پرید از سر و روی سوسن سه رنگ
به ناگاه آن بچه پرتاب شد*همی چرخ چرخان چو بشقاب شد
ولی بخت بد بچه را پیر کرد*که شوشول او لای در گیر کرد
و آن بچه پرتاب شد سمت*شوشولش ولی ماند با تخم چپ
چنین نسل نق منقطع گشت زود*امامت دگر بعد از او حقه بود
امام عاشق رنگ بنفش بود*سراپا همین رنگ تا کفش بود
ازین رو بخواند طفل را عسگری*چه نام تکی،نیست بر هر خری