12-10-2013, 11:15 AM
انسانها نباید اینقدر تحقیر شوند که عمرشان بابت دو لقمه نان کوفتی بگذرد و نتوانند فکر و کار چندان دیگری داشته باشند.
واقعا که خنده دار است بخاطر مسائل اولیه و ساده و ضروری زندگی اینقدر در رنج و محرومیت باشیم.
آخر چرا مردم اینطوری هستند.
چرا من باید مجبور باشم با این مردم کار و زندگی کنم؟
چرا باید خدا از من بخواهد در این بین نماز بخوانم؟
اصلا یک عزب اینقدر اعصاب ندارد و خدا با این خواسته خشم او را مضاعف میکند.
خب معلوم است عاقبتش همین میشود دیگر.
خدا خودش با دم من بازی کرده.
عزیزم تو که میدانستی نباید دست به دم من بزنی من اعصاب ندارم!
خب من ایمان نداشتم اصلا نخواستم ریسک بکنم که آنقدر به دست خودم بدبخت بشم که مجبور باشم تن به زیردستی و استثمار توسط این سیستم منزجر کننده بدهم.
آیا گناه من فقط همین بود؟
و آیا هرکس ازدواج کرد خداوند روزی اش را راحت تحویل داده است؟
منکه همچین چیزی ندیدم.
خیلی ها روزیشان سخت است، تنگ است.
میگویید آنها خودشان بد بوده اند، خطاکار بوده اند، چه میدانم لابد احمق بوده اند.
ولی خب همیشه یک بهانه ای هست دیگر.
مسئله اینست که چه کسی تضمین میکند؟
بالاخره روی چه میتوان حساب کرد؟
من از کجا میتوانم به خودم مطمئن باشم؟
اگر برای هرچیزی یک توجیهی میتوان درست کرد، و کسی مسئول و پاسخگو نیست، پس چرا بر چه اساسی خودمان را به خطر بیاندازیم؟ منکه میدانم اینطور هستم، ممکن است بهم فشار بیاید بزنم چند نفر را بکشم و خودم را هم به فاک بدهم، پس چرا این کار را بکنم؟ بدبختی دنیایش به کنار، آیا همین خدای شما بیخیال قتل و خشونت من خواهد شد؟ آیا مرا به بهشت میبرد؟
نهایت من همین بود. جهاد من همین بود. من تلاشم را کردم.
دیگر منت خدای شما را هم نمیکشم، چون گویا فایده ای ندارد.
دیگر آخرش با خودش. ما که زورمان نمیرسد، وگرنه به خودم خوشبختی میدادم.
نمیدانم چرا خدا نمیدهد. چون اگر من جای خدا بودم، و اگر او نیازمند من بود، حتی باوجود تمام بلاهایی که سرم آورده، باوجود تمام سوالهای بی جوابم، این را به او میدادم!
تنها چیزی که میتوانم تصور کنم از بابت این همه رنج و بدبختی و محرومیت و خشم، اینست که امروز قویتر از دیروزم. بله اینطور فکر میکنم. فکر میکنم خیلی قویترم، و البته خردمندتر، و حتی شاید انسان تر! منظورم اینست که شعور و احساس و شفقت بیشتری یافته ام و از خامی و حماقت دورتر شده ام.
پس شاید تمام این کون پارگی ها خاصیتش این بوده.
نمیدانم.
ولی شاید روزی بفهمم.
بهرحال الان و در عمل برایم تفاوتی نمیکند.
جز اینکه هنوز هم میتوانم تصور کنم که براستی خدای خوبی وجود داشته باشد.
چون من پیشرفت کرده ام. و اکنون از زمانی دورتر خوشبخت تر می یابم خویش را.
و دیگر چگونه میتوانم چیزی را که خلاف این را بگوید باور کنم؟
خدا باید مرا بپذیرد. همانطور که هستم و میتوانم باشم. و بگوید آری راه تو همین بود، و من همین را میخواستم، اینکه تو اراده ات را بکار بگیری، خردت را بکار بگیری، تمام نیروهای وجودت را، عقل خودت را، وجدان خودت را، تلاش خودت را، و قویتر و خوشبخت تر شوی، داناتر شوی، باشعورتر شوی، مهربان تر شوی.
نه اینکه بگوید نماز نخواندی، روزه نگرفتی، دیندار نبودی، پس هیچ نداری!
نه اینکه بگوید مهر نماز را به دیوار کوبیدی، فحش دادی، خشم و تنفر پیدا کردی از عجز و از بدبختی و ظلم، و دنبال قدرت رفتی، پس هیچ نداری و تازه در جهنم میدهم حسابی حالت را بگیرند.
نه خدای من این نیست.
چون خدای من خودش این جهان را، و من را، به این شکل آفریده است، و من هیچ چاره ای نیافتم جز اینکه همین باشم و همین راه را انتخاب کنم.
واقعا که خنده دار است بخاطر مسائل اولیه و ساده و ضروری زندگی اینقدر در رنج و محرومیت باشیم.
آخر چرا مردم اینطوری هستند.
چرا من باید مجبور باشم با این مردم کار و زندگی کنم؟
چرا باید خدا از من بخواهد در این بین نماز بخوانم؟
اصلا یک عزب اینقدر اعصاب ندارد و خدا با این خواسته خشم او را مضاعف میکند.
خب معلوم است عاقبتش همین میشود دیگر.
خدا خودش با دم من بازی کرده.
عزیزم تو که میدانستی نباید دست به دم من بزنی من اعصاب ندارم!
خب من ایمان نداشتم اصلا نخواستم ریسک بکنم که آنقدر به دست خودم بدبخت بشم که مجبور باشم تن به زیردستی و استثمار توسط این سیستم منزجر کننده بدهم.
آیا گناه من فقط همین بود؟
و آیا هرکس ازدواج کرد خداوند روزی اش را راحت تحویل داده است؟
منکه همچین چیزی ندیدم.
خیلی ها روزیشان سخت است، تنگ است.
میگویید آنها خودشان بد بوده اند، خطاکار بوده اند، چه میدانم لابد احمق بوده اند.
ولی خب همیشه یک بهانه ای هست دیگر.
مسئله اینست که چه کسی تضمین میکند؟
بالاخره روی چه میتوان حساب کرد؟
من از کجا میتوانم به خودم مطمئن باشم؟
اگر برای هرچیزی یک توجیهی میتوان درست کرد، و کسی مسئول و پاسخگو نیست، پس چرا بر چه اساسی خودمان را به خطر بیاندازیم؟ منکه میدانم اینطور هستم، ممکن است بهم فشار بیاید بزنم چند نفر را بکشم و خودم را هم به فاک بدهم، پس چرا این کار را بکنم؟ بدبختی دنیایش به کنار، آیا همین خدای شما بیخیال قتل و خشونت من خواهد شد؟ آیا مرا به بهشت میبرد؟
نهایت من همین بود. جهاد من همین بود. من تلاشم را کردم.
دیگر منت خدای شما را هم نمیکشم، چون گویا فایده ای ندارد.
دیگر آخرش با خودش. ما که زورمان نمیرسد، وگرنه به خودم خوشبختی میدادم.
نمیدانم چرا خدا نمیدهد. چون اگر من جای خدا بودم، و اگر او نیازمند من بود، حتی باوجود تمام بلاهایی که سرم آورده، باوجود تمام سوالهای بی جوابم، این را به او میدادم!
تنها چیزی که میتوانم تصور کنم از بابت این همه رنج و بدبختی و محرومیت و خشم، اینست که امروز قویتر از دیروزم. بله اینطور فکر میکنم. فکر میکنم خیلی قویترم، و البته خردمندتر، و حتی شاید انسان تر! منظورم اینست که شعور و احساس و شفقت بیشتری یافته ام و از خامی و حماقت دورتر شده ام.
پس شاید تمام این کون پارگی ها خاصیتش این بوده.
نمیدانم.
ولی شاید روزی بفهمم.
بهرحال الان و در عمل برایم تفاوتی نمیکند.
جز اینکه هنوز هم میتوانم تصور کنم که براستی خدای خوبی وجود داشته باشد.
چون من پیشرفت کرده ام. و اکنون از زمانی دورتر خوشبخت تر می یابم خویش را.
و دیگر چگونه میتوانم چیزی را که خلاف این را بگوید باور کنم؟
خدا باید مرا بپذیرد. همانطور که هستم و میتوانم باشم. و بگوید آری راه تو همین بود، و من همین را میخواستم، اینکه تو اراده ات را بکار بگیری، خردت را بکار بگیری، تمام نیروهای وجودت را، عقل خودت را، وجدان خودت را، تلاش خودت را، و قویتر و خوشبخت تر شوی، داناتر شوی، باشعورتر شوی، مهربان تر شوی.
نه اینکه بگوید نماز نخواندی، روزه نگرفتی، دیندار نبودی، پس هیچ نداری!
نه اینکه بگوید مهر نماز را به دیوار کوبیدی، فحش دادی، خشم و تنفر پیدا کردی از عجز و از بدبختی و ظلم، و دنبال قدرت رفتی، پس هیچ نداری و تازه در جهنم میدهم حسابی حالت را بگیرند.
نه خدای من این نیست.
چون خدای من خودش این جهان را، و من را، به این شکل آفریده است، و من هیچ چاره ای نیافتم جز اینکه همین باشم و همین راه را انتخاب کنم.