12-10-2013, 10:43 AM
من خودمم درست نمیدونم که چرا اینقدر از استثمار بدم میاد.
یعنی در حد مرگ از چنین نیت و عملی تنفر دارم و به خشم میام.
بعد اگر کارفرما و محیط کارم منو تحت چنین شرایطی قرار بدن، واقعا دیگه تمام هستی در نظرم پوچ و مسخره میشه.
اون فحش و تنفر و خشم و کینه هست که اونوقت نثار تمام هستی میکنم.
آخه مگه ما چه کردیم چه گهی خوردیم مگه گناه کردیم بوجود آمدیم اگر جایی واسه ما نبود چرا خدا ما رو توی این هستی مسخره آورد که بخاطر یه لقمه نون و زندگی که چشمی به کامل بودن و تجمل و لذت های آنچنانیش هم نداریم و قانع هستیم باید اینطور مورد ظلم و تحقیر و رنج قرار بگیریم؟
اگر جهان اینه، اگر هستی اینه، اگر خدا اینه، من دیگه تمایلی به هیچکدام ندارم، امیدی به خیر و عاقبت و عدالت و رحمتی در اون ندارم. ترجیح میدم برم، نابود بشم، و این هستی و آفرینش مسخره پیت حلبی ها رو برای خودشون و خداشون بذارم.
من به دنبال چنین خدایی، چنین هستی ای، چنین چیزی نیامدم.
من اومدم نمیدونم یادم نیست چرا به چه امیدی ولی حتما به طمع سخاوت خدا و یه هستی بهتری اومدم.
آخه این تحفه چیه میچپونن به ما!
نخواستیم بابا نخواستیم.
اگر چیزی عایدمون نمیشه، پس بیخود چرا خودمون رو علاف کنیم، امید ببندیم، و بخاطر چی رنج بکشیم.
بهتره بریم بابا که خبری نیست.
ترجیح میدم خودم به خدایی بپیوندم که آرزوش رو دارم. خدایی که دوستش دارم، اما انگار وجود نداره، و خدای شما نخواست که وجود داشته باشه. پس من نیز با آرزوی او به او ملحق خواهم شد در عدم. چراکه من نمیتوانم خدای دیگری را دوست بدارم و پرستش کنم.
من این حرفا رو وقتی بهم فشار میاد میزنم. چون نمیتونم تحمل کنم. همهء اینا رو به خدا رک میگم، و حتی بدترش رو، و به تمام هستیش بد و بیراه میگم، اگر خیلی ناراحت باشم به خود خدا هم فحش میدم تازه!! با اینکه میدونم زورم بهش نمیرسه (اگر اصلا وجود داشته باشه)، اما نمیتونم تحمل کنم و میترکم میریزم بیرون.
اون نماز هم همینطوری شد ازش متنفر شدم.
اولا که فایده نداشت چون بجای قرآن خوندن و دعا کردن خشم و کینه و فحش میشد.
دوما که تنفر از خود اون نماز هم پیدا کردم چون احساس میکردم خدا و دین منو به یک کار احمقانه و بی فایده واداشتن در این بحبوهه که نیاز به قدرت دارم و جنگ و دفاع از خودم.
خلاصه گفتم این نمازی که بی خاصیت باشه نتونه از هیچی جلوگیری کنه، نه قدرت دفاع از خودم رو بهم بده، نه حتی بتونه آرومم کنه، پس بهتره بره به درک به درد لای جرز میخوره! (یه دفه اینقدر عصبانی شدم که مهرش رو هم پرت کردم کوبیدم به در و دیوار که خورد بشه).
یعنی در حد مرگ از چنین نیت و عملی تنفر دارم و به خشم میام.
بعد اگر کارفرما و محیط کارم منو تحت چنین شرایطی قرار بدن، واقعا دیگه تمام هستی در نظرم پوچ و مسخره میشه.
اون فحش و تنفر و خشم و کینه هست که اونوقت نثار تمام هستی میکنم.
آخه مگه ما چه کردیم چه گهی خوردیم مگه گناه کردیم بوجود آمدیم اگر جایی واسه ما نبود چرا خدا ما رو توی این هستی مسخره آورد که بخاطر یه لقمه نون و زندگی که چشمی به کامل بودن و تجمل و لذت های آنچنانیش هم نداریم و قانع هستیم باید اینطور مورد ظلم و تحقیر و رنج قرار بگیریم؟
اگر جهان اینه، اگر هستی اینه، اگر خدا اینه، من دیگه تمایلی به هیچکدام ندارم، امیدی به خیر و عاقبت و عدالت و رحمتی در اون ندارم. ترجیح میدم برم، نابود بشم، و این هستی و آفرینش مسخره پیت حلبی ها رو برای خودشون و خداشون بذارم.
من به دنبال چنین خدایی، چنین هستی ای، چنین چیزی نیامدم.
من اومدم نمیدونم یادم نیست چرا به چه امیدی ولی حتما به طمع سخاوت خدا و یه هستی بهتری اومدم.
آخه این تحفه چیه میچپونن به ما!
نخواستیم بابا نخواستیم.
اگر چیزی عایدمون نمیشه، پس بیخود چرا خودمون رو علاف کنیم، امید ببندیم، و بخاطر چی رنج بکشیم.
بهتره بریم بابا که خبری نیست.
ترجیح میدم خودم به خدایی بپیوندم که آرزوش رو دارم. خدایی که دوستش دارم، اما انگار وجود نداره، و خدای شما نخواست که وجود داشته باشه. پس من نیز با آرزوی او به او ملحق خواهم شد در عدم. چراکه من نمیتوانم خدای دیگری را دوست بدارم و پرستش کنم.
من این حرفا رو وقتی بهم فشار میاد میزنم. چون نمیتونم تحمل کنم. همهء اینا رو به خدا رک میگم، و حتی بدترش رو، و به تمام هستیش بد و بیراه میگم، اگر خیلی ناراحت باشم به خود خدا هم فحش میدم تازه!! با اینکه میدونم زورم بهش نمیرسه (اگر اصلا وجود داشته باشه)، اما نمیتونم تحمل کنم و میترکم میریزم بیرون.
اون نماز هم همینطوری شد ازش متنفر شدم.
اولا که فایده نداشت چون بجای قرآن خوندن و دعا کردن خشم و کینه و فحش میشد.
دوما که تنفر از خود اون نماز هم پیدا کردم چون احساس میکردم خدا و دین منو به یک کار احمقانه و بی فایده واداشتن در این بحبوهه که نیاز به قدرت دارم و جنگ و دفاع از خودم.
خلاصه گفتم این نمازی که بی خاصیت باشه نتونه از هیچی جلوگیری کنه، نه قدرت دفاع از خودم رو بهم بده، نه حتی بتونه آرومم کنه، پس بهتره بره به درک به درد لای جرز میخوره! (یه دفه اینقدر عصبانی شدم که مهرش رو هم پرت کردم کوبیدم به در و دیوار که خورد بشه).