03-26-2011, 12:50 AM
بخش نهم
و اما علت جمع کردن شما در این خانه عفاف و عصمت تنها سورچرانی نیست
بلکه مصالح اسلام و مسلمین در کار است .... خداوند متعال به من فرمان داده
که در مسایل مهمه شورا براه انداخته و بعد از شنیدن نظر اکثریت همه را به
تبعیت از فرمان تغییرناپذیر الهی تشویق نمایم ...... ولاکن موضوع امشب اعلام
اراده الله(ج) است مبنی بر غیبت کامله ..... حضرت حقتعالی مایلند که دیگر
مقابل چشمان آلوده و تزکیه نشده ما نباشند .... بنا بر این فردا من در نماز
-عبادی و دشمن شکن شنبه همگان را به این امر مهم بشارت خواهند سیاسی داد ....
ابوبکر صدیق(ل) با نگرانی گفت: جواب عامه مردم را چه بدهیم؟ همه دلمان
قرص بود که همه بتها شکسته شده، الله بدون رقیب است و سالی یکبار در
ایام حج سیاحان و زوار بیشماری برای مراسم پر احتشام به مکه مشرف میشوند .....
ابوسفیان در تائید ادامه داد: بلی یا رسول الله(ص)! .. اگر ما اکابر قریش فتیله
جنگ را پائین کشیدیم و صلح کردیم تنها بخاطر قول موثق شما بود که حفظ
منافعمان را تضمیین کرده بودید حالا ما با چه ترفندی مردم را به مکه دعوت
کنیم؟ .... دلشان به کدام آثار باستانیمان خوش باشد؟ ... بلاده الجدیده را هم
با تمامی خانه های عفافش که خراب کردید و آب توبه بر سر کسبه محترمه
محبت ریختید .... لااقل بگذارید تجار بازار و اشراف و نجبای بینوا رزق و روزی مختصری داشته باشند ....
علی(ع) به پشتیبانی از پسر عم خود گفت: آقایان بجای اینکه تنها به منافع
فردی و طبقاتی خود فکر کنند بهتر است به عدالت و برابری بیاندیشند ....
بگذارید لااقل برای مدتی محدود هم که شده الگویی برای عدالت اجتماعی
ساخته باشیم .... اگر در زمان حکومت رسول اکرم(ص) هم از عدالت اجتماعی
و مساوات خبری نباشد دو روز دیگر تنها لعن و نفرین است که نصیبمان شده و
همه خواهند گفت باید کثافت زد به این دینی که فاصله طبقاتی را نتوانست از بین ببرد ....
عمربن الخطاب(ل) به میان کلام مولای متقیان پریده و گفت: ای آقا! شما
هم که کشتید ما را با این افکار انقلابیتون! .. شما اگه بیل زنید در خونه خودتون
رو بیل بزنید ... ایناهاش این قنبر بدبخت که غلام خونه زاد اینجاست رو ببینید ...
این بیچاره میدونه معنی مرخصی چیه؟! .. پیرمرد شده اما هنوز چشمش به
جمال زنی که مال خودش باشد روشن نشده .... این همه تو خونه شما جون
کنده ... کهنه ها و نجاست حسنین(ع) و لته حیض فاطمه زهرا(س) رو شسته،
با سبد میره خرید، با شمشیر میره غزوه، وقتی بلال مریضه با عمامه میره بالای
مناره اذون میگه، شراب خرمای رسول الله(ص) رو هم درست میکنه ........ اما
آخرش چی؟ دریغ از یک ذره مواجب .... دریغ از یک حقوق بخور نمیر ..... دریغ از
حق بازنشستگی .... بیا جلو ببینم قنبر! ... بگو ببینم تو این خونه که صاحبش
مدعی مساوات و عدالته تو هنوز پسری یا مرد هم شده ای؟ .. اصلا رنگ چیز زنها رو دیدی؟
عرق شرم تمام چهره سیاه و ساکت قنبر را پوشانده بود ...
عثمان(ل) که در کنار عمر(ل) نشسته بود تنه ای به او زد و گفت: چه سئوالاتی
میکنی ها! .. اقلا از حضور نبی اکرم(ص) شرم کن .... اگر غریبه بودی فکر
میکردیم داری به حضرت محمد(ص) طعنه میزنی و قصدت مقایسه کردن تعداد
زنهای ایشون با رختخواب سرد و خالی قنبره ...
طلحه و زبیر در این میان به پشتیبانی مولای متقیان(ع) در آمده و هر یک چیزی
گفتند .... ارشد الانبیا(ص)که دیدند شیرازه مجلس عنقریب از هم گسیخته
خواهد شد با فریادی بلند گفتند: میذارید ببینم دارم چه گهی میخورم یا نه؟! ...
موضوع بحث امشب الله هست نه قنبر .... دندم نرم فردا یه کنیزی چیزی بهش
میدم تا دو روز دیگه پشت سرمون صفحه نذارن و بگن بیعدالت بوده این فلان
فلان ... خودم هم خطبه عقدش رو تلاوت میکنم ...
عمر(ل) با پوزخند گفت: حالا دیگه؟! حالا که مردانگی این بدبخت دیگه از کار
!افتاده میخواهید جلوی کنیز از شدت تحقیر روسیاهتر هم بشه؟ ...
محمد مصطفی(ص) چشم غره ای رفت و عمر ملعون را وادار به سکوت نمود
ابوبکر صدیق(ل) بزرگتری کرده و گفت: خب میفرمودید یا رسول الله(ص)! .. ....
چکار کنیم؟... از فردا به مومنین چه بگوئیم؟ .. زبانم لال نمیشود که اعلام مرگ
خدا را نمود ... بگوئیم بر سر الله چه آمده؟ ...
ابوسفیان گفت: من نمیدانم چه راه حلی برگزیده اید .. بودن یا نبودن الله
فی النفسه چندان مهم نیست اما ترا بخدا به مرکزیت مکه تعدی نکنید که اکابر
قریش باز هم سلاح برمیدارند و منهم مجبور میشوم بزنم زیر قرارداد صلحم با
شما ..... بیا و مردونگی کن و این آب باریک رو بر ما نبند ....
محمد (ص) با لحنی وحی گونه فرمودند: الله مانند آب است برای ماهی که بدون
آن زنده نیست اما خود آنرا نمی بیند .... الله بزرگتر از آنست که ما بتوانیم
تمامی آنرا با این چشمان حقیر ببینیم .... الله همه جا هست و هیچ جای
بخصوصی ندارد .... شما از بابت منافعتان خاطر جمع باشید که الکاسب حبیب الله ....
بعد اتمام فرمایشات رسول اکرم(ص) همگان راضی به نظر میرسیدند و کم کم
عازم رفتن شدند ... حضرت ختمی مرتبت(ص) دست ابوبکر را گرفته و فرمودند:
کجا میخوای بری ای پدر گرامی نوعروسم؟ .... بمان که کاری خصوصی با تو دارم ای یار غارم ...
به غیر ابوبکر همگی خداحافظی کرده و از خانه عفاف و عصمت بیرون رفتند ....
حضرت علی(ع) نیز مشغول پوشیدن گونی مندرسی که به لباس شباهتی
نداشت شدند .... قنبر همیانی چرمی را پر از خرما و نان خشک و انگشتر کرده
و دم در منتظر ارباب والامقام خود ایستاد ..... محمد (ص) در حالیکه خمیازه
میکشید رو به پسر عموی گرامی فرمودند: یا علی(ع)! ... یک امشبی را در
خانه بمان ... بخدا انقدر که تو هر شب بین بیوه زنان انگشتر تقسیم کرده ای
دیگر راضی نمیشوند دویاره شوهر اختیار کنند ... نکند دستی هم به
سروگوششان میکشی و ما خبر نداریم؟
علی بن ابیطالب(ع) با شرمندگی فرمودند: اختیار دارید یا رسول الله(ص)! ...
من از خواب و خوراکم میزنم تا عدالت اسلام را بر همگان ثابت کنم و آنوقت شما
!مرا به زنبارگی متهم میکنید؟
علی(ع) با حالتی قهر گونه به همراه قنبر از خانه خارج شدند .... فاطمه زهرا
(س) حسنین(ع) را که در گوشه ای از اتاق به خواب رفته بودند به روی زمین
کشیده و به اتاقی دیگر بردند .... به منهم گفتند که جایم را در اتاق پسران
انداخته اند و بروم بخوابم .... وقتی از اتاق خارج شدم دیدم ابوبکر(ل) و محمد
(ص) دستهای یکدیگر را با حالتی غیر عادی گرفته اند و با چشمانی نیمه خمار به یکدیگر خیره شده اند ....
وقتی به اتاق حسنین(ع) میرفتم در اتاق فاطمه زهرا(س) را نیمه باز یافتم ....
سرک کشیدم و دیدم حضرتش با مهربانی خاصی نامادری خردسال خویش را در
آغوش گرفته و قصد خواب دارند .... به اتاق حسنین(ع) وارد شدم .... بوی
شاش و گازهای غریبی تمام اتاق را پر کرده بود .... جایم را میان دو برادر
انداخته بودند ... خود را در میان آنها انداخته و با خستگی خمیازه ای کشیدم ....
حسین(ع) خرخری گوشنواز میفرمود و به ناچار از حضرتش روی گردانده و رو به
حسن(ع) خوابیدم ...... مانند اولین سه قلوی بهم چسبیده در تاریخ بشریت
شده بودیم .... به قضای آسمانی تن داده و بخواب عمیقی فرو رفتم ........
پس از مدتی بیدار شدم ..... سکوتی ملکوتی همه خانه عفاف و عصمت را پر
کرده بود، سکوتی که به مناجات شبانه عرفای عظام شبیه بود ..... نمیدانستم
به کجا بروم ..... میدانستم مولای متقیان(ع) و قنبر برای انجام خیرات و مبرات
نان خشک و انگشتری در کوچه پس کوچه های شهر در حال گردشند .....
ایکاش با آنها رفته بودم .... در اتاق دیگر فاطمه زهرا(س) آغوش خالی از گرمای
شوهر را به نامادری خردسالش سپرده بود ..... ام البنین مانند کلفتی همیشه
حاضر و آماده جایش را در آشپزخانه انداخته بود و با عشوه خرناس میکشید ....
میخواستم در کنار دخترک برای خود جا بازکنم که صدایی از مهمانخانه به گوشم
رسید .... فکر کردم به یقین نبی اکرم(ص) در حال انجام فریضه نماز شب
هستند ..... قید همبستری با ام البنین را زده و برای اینکه در این شب روحانی
فیضی برده باشم به مهمانخانه رفتم ..... در را کمی باز کردم .... اتاق نیمه
تاریک بود. حضرت ختمی(ص) مرتبت را دیدم که در مقابل الله چهار زانو نشسته
و در حالت خلسه و روحانی خاصی قرار دارد ....... ابوبكر صدیق (ل) نیز با سكوت
در کنار حضرتش نشسته بود ......
خاتم المرسلین (ص) زمزمه آنان میگفت راستش چند روزی است که جبرئیل بر
من نازل نشده .... از بس درگیر مسایل بیهوده مردم و اهل بیتم هستم دیگر
فرصت خلوت کردن و غور در خود را ندارم ..... رفته رفته سیاهی چشمان
حضرتش به سفیدی کامل تبدیل و تف مقدسشان بی اختیار از دهان همچون
غنچه شان سرازیر شده و با کلامی که طنینی ملکوتی داشت فرمودند: که ....
دارم مانند پرنده ای سبکبال در آسمانها سیر میکنم .... این جبرئیل است که با
بالهای مقدسش به پریدنم کمک میکند یا تو ای ابوبکر الصدیق؟ .... که به آسمان
اول رسیدم ..... وه که چه آبی رنگ است این آسمان .... عمیقتر از دریاهاست
اینجا! ..... دارم وارد آسمان دوم میشوم .... سبزیش به بهشت برین میماند ....
که! که چه هوایی دارد .... دارم وارد آسمان سوم میشوم .... اینجا زرد است ...
به رنگ لیموی باغهای عطرآگین دمشق میماند ..... اینجا نارنجی است ....
سرزمین خورشید است؟ ... ایکاش مانند شمعی حقیر میسوختم و خلاص
میشدم ..... عنقریب به آسمان چهارم و پنجم میرسم .... سرخی اش به غروب
دریای احمر میماند .... از دور آسمان ارغوانی ششم را میبینم ..... سدرة المنتها
چه زیبا با نسیم الهی در حرکت است ..... زیرش علی را میبینم که در کنار
حوضی بزرگ حال دادن یا گرفتن انگشتر است .... ذره ای دیگر مانده تا به
آسمان هفتم برسم ..... اینجا همه جا سیاه است ..... هیهات که از سیاهی
بالاتر نیست ...... اینجای غریب کجاست؟ .... این سنگ چیست که بر آن فرود
آمده ام؟ ... چرا در بیت المقدسم؟ ... چرا در کنار دیوار یهودیانم؟ ... به کجا عروجم داده ای؟
محمد مصطفی (ص) نفس نفس زنان با حالتی هراسان از خواب و خلسه بیرون
آمد و گفت: امشب شب قدر، شب عروجم بود ... به جایی رفتم که از بیان آن
عاجزم .... تجربه معراج را با تمام وجودم دریافتم .... ابوبکر در حالیکه قوز کرده
نشسته بود، و روی به حضرت ختمی مرتبت(ص) کرد
و گفت: مرا نیز قدری در آن تجربه شیرین سهیم کن یا رسول الله(ص)! .....
از مهمانخانه و مراسم ربانی که در جریان بود فاصله گرفته و تمامی طول راهرو
را با شادمانی پیمودم .... خشنود بودم از آنکه خداوند عز وجل به من این فرصت
مغتنم را عنایت کرده تا از نزدیک در جریان پیدایش و بسط اسلام ناب محمدی
باشم .... آری .... منی که روزگاری شیطانی گمراه بوده ام بعد از آن طبابت و
عمل جراحی معجزه آسا بدل به پسرکی یازده دوازده ساله معصوم شده بودم
.... خداوندا! هر چه شکر درگاهت را بگویم کم گفته ام ....
در همین خیالات بودم که به آشپزخانه رسیدم .... ام البنین در پتوی مندرس به
خوابی معصومانه فرو رفته بود .... برای احتراز از گناه از رفتن به اتاق حسنین(ع)
خوف داشتم .... از طرف دیگر نمیخواستم مزاحم خواب بزرگ بانوی اسلام زهرا
(س) شوم .... به ناچار در کنار ام البنین جایی برای خود گشودم .... ایشان
خوابالوده بوده و با چشمان بسته و آغوش باز مرا به خود پذیرفت .... زیر لحاف
گرمای خاصی داشت ....... برای اینکه به فیض بیشتری نایل شوم خود را بیشتر
به ام البنین فشردم .... ایشان نیز که گویا از عزلت شبانه به تنگ آمده بود مرا
به خود فشرد ...
من هرگز مادر به خود ندیده ام و مستقیما توسط خداوند متعال خلق شده ام ....
عشق داشتن مادر مرا به ام البنین نزدیکتر میکرد .... ایشان گویا به علت
خوابآلودگی دچار سوءتفاهم شده و احساسات پاک مرا حمل بر تمایلات
جسمانی نمودند .... دستش را بسوی من دراز میكرد و بدنبال چیزی میگشت
در مخمصه عجیبی گرفتار شده بودم ..... از یکسو عشق مادری و از سوی ...
دیگر فوران احساسات نوجوانی دامنم را گرفته بود ..... خود را تسلیم مشیت
الهی کرده و آرزو نمودم ایکاش فرویدی از غیب میرسید و به تحلیل احساسات و
اعمالم میپرداخت ..... انتظار از غیب بیهوده بود و آنچه به دادم رسید لبهای
گوشتالود ام البنین بود که لبهایم را مانند باقلوای شیرین بدرون خود کشید ....
نمیدانستم چکار کنم .... ندانمکاری و دستپاچگی ام آتش ام البنین را هر دم فروزانتر میکرد .....
دختر جوان در حالیکه یا مولا یا مولا میگفت مرا سخت در آغوش میکشید و به
زیر لحاف می خزید ...... به خودم قبولاندم که آنچه ما در حال انجامش هستیم
مشیت الهی است ..... حس انجام گناه را به زودی در لذتی ربانی از یاد بردم
شعله ام البنین در زمانی کوتاه به تمامی وجودم سرایت کرد .... مانند دو .....
طره آتش شده بودیم که بی اختیار به دور هم میچرخیدیم و هر دم بیشتر زبانه
میکشیدیم ..... بعد از فعل و انفعالات بسیار بالاخره ام البنین با نفس نفس
زدنهای ممتدی که به رعشه صرعیان میمانست کمی آرام گرفته و تازه چشمان
خود را باز کرد ..... ناگهان گویی شیطانی رجیم را از خود براند مرا به گوشه ای
پرتاب کرد ..... من مبهوت بودم ..... ام البنین در حالیکه چادر بر سر میکشید
گفت: خجالت نمیکشی؟ ..... اینجا خانه عفاف و عصمت
است و امیدوارم که با جای دیگر عوضی نگرفته باشی! .....
مانند گناهکاری که امید بخشش ندارد گفتم: ببخشید ..... بدنبال جایی برای
خوابیدن میگشتم که مشیت الهی موجب بروز این امر شد ....
ام البنین که کاملا به خود آمده بود با پرخاش گفت: الهی بمیری پسرک بخیه بر
سر که دامن مطهرم رو آلوده کردی ..... حالا اگه بچه توی شکمم ناقص بشه
جواب مولای متقیان رو چی بدم؟ ... اگه نوزاد مثلا با دست چلاق یا دست بریده
بدنیا بیاد چطور خبر را به فاتح خیبر(ع) اعلام نمایم .... بگم پسرت عبا س دست
نداره؟ .. برو از من دور شو که نمیخواهم چهره ات را دیگر ببینم ....
مانند بچه یتیمی که مادرش را از دست داده از مطبخ بیرون آمدم و مانند
سگهای ولگرد در گوشه ای از دالان طویل و تاریک خانه دراز کشیدم .... هنوز
مشغول شماتت خود بودم و خوابم نبرده بود که سروصدایی از بیرون خانه
بگوش رسیده و متعاقب آن در خانه باز شد .... مولای متقیان در حالیکه به قنبر
تکیه داده بود تلوتلوخوران وارد راهرو شدند ..... بلافاصله پیه سوزها روشن شدند
و غوغایی در خانه به پا شد ..... پیامبر اکرم(ص) و ابوبکر نیز با زیر شلواری از
میهمانخانه بیرون آمدند .....
مولای متقیان(ع) قنبر را که همچنان تلوتلو میزد به میهمانخانه هدایت کرد .....
حضرت فاطمه زهرا(س) مشغول درست کردن چای و آبلیمو شده و زیر لبی
فرمودند: بازم این قنبر مست ومدهوش از الواطی برگشته ..... لااقل میخواستی
یه امشب که مهمان بزرگوار تو خونه داریم دندون رو جیگر بذاری و نجاست نخوری .....
قنبر گفت: خانوم به قران امشب قضیه فرق میکنه .... یکی دو پیک بیشتر بالا
ننداخته بودم و هنوز با مولا یکی دوتاخونه رو نچرخید ه بودیم که تو کوچه به
مقابل خانه ملجم بن مراد اینا رسیدیم .... اون نابکار که کله اش تو همین غزوه
کباب الکوبیده سر شبی شکافته و کهنه پیچ شده بود دم درشون نشسته بود
با بجا آوردن مولای متقیان بلند شد و شمیرش رو کشید و مشتی ناسزای .....
ناموسی نثار حضرتش کرد ..... مولا هم که شوخی موخی سرش نمیشه .....
فحش طرف هم ناموسی بود و غیر قابل گذشت ..... حالا من یه گونی نون
خشک و خرما دستمه مثل بید میلرزیدم اما مولا که همبونه انگشترا دستشون
بود مثل کوه احد سینه رو سپر کردند ...... ملجم بن مراد عربده ای کشید که
تمام محله مرادیه ریختند بیرون ...... هی بد دهنی کرد و گفتش مگه من چه
هیزم تری بهت فروخته بودم که بجای ابی لهب سر من رو شکستی؟ .... اصلا
نصفه شبی به چه نیتی میری سروقت بیوه های جوون و خوشگل؟ ..... مولا هم
که از این وصله ها بهش نمیچسبه دیگه طاقت نیاورده و با همون همبونه
انگشترا کوبید تو سر ملجم بن مراد ملعون ......
خانوم سرتون رو درد نیارم خون بود که از فرق شکافته اون ملعون فوواره میزد
همه ایل و تبارشم بیرون ریخته بودند ..... سراغ منم اومدند که به خاطر ......
رنگ سیاه خودم و سیاهی شب فرار کردم اما مولا با شجاعت تمام به کوچیک و
بزرگشون رحم نکردند و همه رو مشتمال حسابی دادند ..... الحمدالله ذوالفقار
همراهشون نبود وگرنه از اون محله یکی همه زنده نمیموند ..... یکمرتبه زن
ملجم ن مراد شیون کرد که ای اهالی محله مرادیه! .. شوورم رو کشت این
مرتیكه! .. بچه هام رو یتیم کرد این نامرد! ..... راستم میگفت ضعیفه ... نعش
مرتیکه تو کوچه افتاده بود و بچه ها دورش گریه میکردند ..... پسرکوچیکه
ملجم بن مراد شروع کرد به لگد زدن به پای مبارک مولا که چرا بابام رو کشتی؟
خودم میکشمت ای نامرد! ... مولا هم یه لگد جانانه زد تخت سینه پسره که ...
بهش ابن ملجم مرادی میگن ... اونم مثه عن دماغ چسبید رو دیوار اونور کوچه ...
خلاصه همه اهل محله شون ریختند سر آقا و بعدش با هر زحمتی بود خودمون
رو به اینجا کشیدیم ....
حضرت فاطمه زهرا(س) چای و آبلیموی هشیار کننده را به شوی گرامی خود
نوشانده و او را به اتاق خود بردند .... ابوبکر که کاملا خواب از سرش پریده بود رو
به خاتم الانبیا(ص) کرده و رخصت رفتن به خانه خود را خواست و گفت: ایل و تبار
آن مرحوم با این غوغایی که در آنطرف شهر به پا شده میترسم گزندی به خانه ام برسانند ....
حضرت محمد مصطفی(ص) علیرغم میل باطنی اشان اجازه بازگشت را به یار
غار خویشتن دادند .... بازهم تنهاتر از همیشه در دالان تاریک این خانه عفاف و
عصمت باقی مانده بودم .... من شیطانی به راه راست هدایت شده ام و در دنیا
یاوری نداشتم و برای یافتن ملجا و پناهگاه در مقابل ذات احدیت دعا میکردم .....
ناگهان حس کردم دعایم مستجاب شده است ..... رویم را گرداندم و سایه
رسول الله(ص) را دیدم که از میهمانخانه بیرون آمده و با اشاره تفقدآمیزی مرا به
سوی خود میخوانند: بیا اینجا ای پسرک بخیه بر سر ..... بیا در پناه من باش .....
بسم الله الرحمن الرحیم گویان به سوی ایشان و مهمانخانه شتافتم .....
وقتی به مهمانخانه رسیدم دچار هیجان و ترس شده بودم ..... پیامبر اکرم(ص)
همچون پدری مهربان مرا به سویی هدایت کرده و فرمودند: خوابت میاید پسرک بخیه برسرم؟
بی آنکه منتظر جواب بمانند مرا به سوی رختخواب مطهر خود برده و سرم را به
روی زانوان نازنینشان نهادند ..... عطر گل محمدی که بر چهره افشانده بودند و
روغن زیتونی که به موهای بلندشان زده بودند تمام منخرینم را پر کرده بود .....
حضرتش با چشمانی زیبا که به چشم معصومترین آهوان بهشتی میمانست به
من خیره شدند ..... گویی اولین بار است که چشمشان به من افتاده ناگهان مرا
به سختی در آغوش خود فشردند ..... نفسم گرفته بود اما ناراحت نبودم .....
بوی باغهای پر نعمت بهشتی از میان موهای سفید و سیاه سینه آن حضرت
متصاعد بود .... سرشان را پائین آورده و به گونه ام بوسه ای پدرانه نواختند،
بوسه ای که تابحال از تجربه آن محروم بودم ..... دیدم همراه با هق هق آرام
رسول الله(ص) اشک آغشته به سرمه بروی گونه هایشان میلغزد ..... با صدایی
آرام که طنینی از لالایی های پرعطوفت داشت در گوشم نجوا کردند: بخواب
پسرکم .... انشاالله که خوابهای خوب در انتظارت باشد، پدری مهربان را در
خواب ببینی که هر روز به بازارت برده و زیباترین لباسها را برایت بخرد .... بخواب
پسرکم! انشاالله در خواب مادر مهربانت را ببینی که لذیذترین امتعه را برایت
!تهیه میکند و قصه های زیبا به سمعت میرساند .... بخواب پسرکم
من نیز ناگهان مانند پیغمبر اکرم(ص) به گریه افتادم .... دیدم او نیز همانند من
یتیمی است که هرگز رنگ عطوفت مادر و صلابت پدر را ندیده است .... خود را
بیشتر به او فشردم و با زمزه ای خفیف گفتم: پدر جان!
حضرتش فرمودند: آرام باش و بخواب پسرک بیگناهم .... بیم هیچ کس و هیچ
چیزی را بدل راه مده که پدر در کنارت است .... بگذار دور از هیاهوی دیگران
باشیم .... بگذار تا آنها ندانند من پسرکی بیگناه دارم .... بگذار مرا ابتر بخوانند
بگذار در پشت سرم بگویند فلانی حرمسرایی آکنده از زنان ریز و درشت دارد ...
اما پسری ندارد .... بگذار سنگینی تحقیرشانشانه هایم را خرد کند .... بر آنان
حرجی نیست .... آنها جاهلند و نمیدانند من پسرک بیگناهم را در آغوش
کشیده ام ... بگذار آنها ....
دنباله کلام دردمند پیامبر اکرم را دیگر نمیتوانستم بشنوم ... دلم بحال ایشان
میسوخت ... غریبی و یتیمی خود را فراموش کرده بودم .... ایشان از من
دردمندتر ومحتاجتر به محبت بودند ... من تنها غم گذشته را داشتم ... غم
نداشتن پدر و مادر .... اما ایشان علاوه بر غمهای من درد بی پسری و کور بودن
اجاق را در دل تلنبار کرده و پروای بازگو کردنش را برای کسی نداشتند .... وا
اسفا که در این جامع ه نیمه بدوی، داشتن دختر موجب روشنی هیچ اجاقی
نمیشود .... مگر میشود ارزش یک پسر که نام خانواده را جاودانه میکند با
چندین دختر مقایسه کرد؟ ... دخترانی که در نهایت نصیب دیگران میشوند ....
حضرتش شمعی بودند که در خفا مسوختند و دم برنمیاوردند ....
در همین افکار بودم که دیدم ایشان سرم را بروی نازبالش گذاشته و مشغول
پاک کردن اشکهای مطهرشان شدند ..... بعد سرمه دانی از شال مبارک بیرون
آورده و چشمان زیبایشان را آرایش کردند .... سپس گویی در حال شرفیابی به
حضور بزرگواری بخشنده باشند با طمانینه خاصی در صندوقخانه ای که الله در آن
جای گرفته بود را گشودند ..... تمام وجودشان از مملو از خوفی ربانی شده و میلرزیدند ....
همانطور که خود را به بت چوبین و پر هیبت میمالیدند نیازمندانه فرمودند: ای
الله! ای وجود بی بدیلی که از همه بتها و از تمامی اله ها بزرگتری! ... ای که
شاخت زیباترین و قدرتمندترین آذین ممکن و مایه رشک هر بتی است! کمکم
کن .... مرا دریاب ... یا الله ادررکنی! .. به من همه چیز داده ای .... مکنت. ثروت.
باغهای انگور و خرما. مزارع بیشمار. شتران سرخ موی. امتی مطیع و منقاد.
غزواتی پر فتوح. جهادهایی پر غنیمت. حرمی مملو از زیبارویان ... یا الله! .. ترا
به شاخ تیز و برنده ات آخرین حاجتم را روا کن .... به من پسری عنایت فرما که
در موقع مرگ همه چیز را به او بسپارم و آسوده خاطر بمیرم .... میترسم آنچه
تابحال به عرق جبین و خون دل ساخته ام در میان کشمکش مشتی میراث خوار
کفتار صفت لوث شود .... یا الله! ... تابحال چندین پسر به من بخشیده ای اما هر
کدام یا در شکم مادر مرده اند یا آنکه بعد از چندی به بیماری و قضای الهی
داغشان بر دلم مانده است .... میدانم که اگر زبان به کام داشتی میفرمودی
پس زید چیست؟ .. آری ای الله .... او پسر من است .... رسوم اجدادی عرب و
عرف جامعه ما هیچ تفاوتی بین پسرخوانده و پسری که پاره تن باشد نمیگذارد
نشانه اش هم همین که عروس پسرم مانند دخترانم بر من محرم است ... ....
اما ای الله! .. ای که سرور همه بتها و اله ها هستی ... بیا و نعمت را بر من
تمام کن و پسری به من بیچاره و ابتر عنایت بفرما ....
پیامبر اکرم(ص) در مقابل الله با خشوع تمام سجده کنان گریه میکردند .... من
نمیدانستم چه کنم ... از من چه ساخته بود؟ .. من تنها شیطانی به راه راست
هدایت شده و بی قدرت بودم ...
در همین احوال بودیم که صدای تق تق آهسته کوبه خانه به گوش رسید ....
پیامبر اکرم سراسیمه در صندوقخانه را بسته و چندین کتاب و دفتر را از
کیسه ای چرمین شبیه کیف مدرسه بچه ها بیرون آورده و در اطرافشان پخش
کردند .... باز هم صدای تق تق خفیف به گوش رسید ... من از جایم برخاستم و
ترسیدم شاید اقوام ملجم بن مرادند که به خونخواهی آمده اند ... پیامبر اکرم
(ص) کتابی قطور را بدست گرفته و با واهمه ای مقدس فرمودند: آنچه که فکر
میکنی نیست .... برو پسرکم در خانه را بگشا ....
به فرمان رسول اکرم(ص) فرمان نهاده و بعد از طی کردن دالان دراز و تاریک در
خانه را ترس و لرز گشودم .... نسیم سحر و بانگ اذانی که از دور دست میامد
بدرون دالان ریخت .... در نیمرنگ صبح کاذب اندام فرتوت پیرمردی ژولیده را دیدم
که از پشت عینکی کلفت چشمان ورقلمبیده اش را به من دوخته بود .... پیرمرد
پیش دستی کرده و پرسید: که هستی ای پسرک بخیه بر سر زشترو؟ .. مگر
قنبر مرده که تو در را باز میکنی؟ ممد کجاست؟ ..
خواستم بگویم که ما در این خانه عفاف و عصمت ممد نداریم، اما پیرمرد
مهلتم نداده و تنه ای به من زد و داخل خانه شد و یکراست به طرف مهمانخانه
رفت .... بوی نان فطیر تمام فضا را به یکباره اشغال کرد .... من نیز بدنبال
پیرمرد روان شده و بداخل مهمانخانه رفتم .... پیامبر اکرم(ص) که مانند محصلی
مجرم که درسش را حاضر نکرده سرشان را پائین انداخته بودند با دلهره بسیار
سلامی نصفه نیمه نصار قدوم پیرمرد منحوس کردند .... پیرمرد فتیله پیه سوز را
بالاتر آورده و طلبکارانه به پیامبر اکرم خیره شد .... در پرتو نور پیه سوز من تازه
توانستم چهره او را به خوبی ببینم .... پیرمردی بود که قدمت و سنش شاید به
هزار سال میرسید .... ریشهای زبر و مجعد عنابی رنگ داشت و تعداد چروکهای
چهره اش غیر قابل شمارش مینمود .... کلاه کوچکی به اندازه کف دست بر سر
کم مویش داشت و دو باریکه موی فِرخوده بلند از دو شقیقه اش تا به پائین
گردن فروافتاده بود .... چشمانش از آنچه قبلا دیده بودم ورقلمبیده و دریده تر
بود* (به تبصره مراجعه کنید) ....
پیرمرد کتابی بسیار قدیمی را همچون شیئی قیمتی با لئامت و خساست تمام
در بغل میفشرد ..... که بر جلد کهنه اش شمعدان هفت سر مطلایی نقش بسته
بود .... من بلاتکلیف بودم و نمیدانستم چه کنم ... به آرامی به گوشه ای رفته و
پرسیدم: شما که هستید ای آقای محترم که پیامبر اکرم در مقابل قدومتان سر
خشیت فرو آورده است؟
پیرمرد سرفه ای کرده و با کراهت گفت: که به تو اجازه صحبت داده؟ .. نامم را
برای چه میخواهی ای پسرک بی ادب؟
پیامبر اکرم همچنانکه سرشان پائین و معطوف به کتابها و دفترها بود گفتند: زبان
به کام بگیر ای پسرک خیره سر! .. ایشان حضرت زبرائیل حکیم، معلم و سرور تمامی ما میباشند ...
و اما علت جمع کردن شما در این خانه عفاف و عصمت تنها سورچرانی نیست
بلکه مصالح اسلام و مسلمین در کار است .... خداوند متعال به من فرمان داده
که در مسایل مهمه شورا براه انداخته و بعد از شنیدن نظر اکثریت همه را به
تبعیت از فرمان تغییرناپذیر الهی تشویق نمایم ...... ولاکن موضوع امشب اعلام
اراده الله(ج) است مبنی بر غیبت کامله ..... حضرت حقتعالی مایلند که دیگر
مقابل چشمان آلوده و تزکیه نشده ما نباشند .... بنا بر این فردا من در نماز
-عبادی و دشمن شکن شنبه همگان را به این امر مهم بشارت خواهند سیاسی داد ....
ابوبکر صدیق(ل) با نگرانی گفت: جواب عامه مردم را چه بدهیم؟ همه دلمان
قرص بود که همه بتها شکسته شده، الله بدون رقیب است و سالی یکبار در
ایام حج سیاحان و زوار بیشماری برای مراسم پر احتشام به مکه مشرف میشوند .....
ابوسفیان در تائید ادامه داد: بلی یا رسول الله(ص)! .. اگر ما اکابر قریش فتیله
جنگ را پائین کشیدیم و صلح کردیم تنها بخاطر قول موثق شما بود که حفظ
منافعمان را تضمیین کرده بودید حالا ما با چه ترفندی مردم را به مکه دعوت
کنیم؟ .... دلشان به کدام آثار باستانیمان خوش باشد؟ ... بلاده الجدیده را هم
با تمامی خانه های عفافش که خراب کردید و آب توبه بر سر کسبه محترمه
محبت ریختید .... لااقل بگذارید تجار بازار و اشراف و نجبای بینوا رزق و روزی مختصری داشته باشند ....
علی(ع) به پشتیبانی از پسر عم خود گفت: آقایان بجای اینکه تنها به منافع
فردی و طبقاتی خود فکر کنند بهتر است به عدالت و برابری بیاندیشند ....
بگذارید لااقل برای مدتی محدود هم که شده الگویی برای عدالت اجتماعی
ساخته باشیم .... اگر در زمان حکومت رسول اکرم(ص) هم از عدالت اجتماعی
و مساوات خبری نباشد دو روز دیگر تنها لعن و نفرین است که نصیبمان شده و
همه خواهند گفت باید کثافت زد به این دینی که فاصله طبقاتی را نتوانست از بین ببرد ....
عمربن الخطاب(ل) به میان کلام مولای متقیان پریده و گفت: ای آقا! شما
هم که کشتید ما را با این افکار انقلابیتون! .. شما اگه بیل زنید در خونه خودتون
رو بیل بزنید ... ایناهاش این قنبر بدبخت که غلام خونه زاد اینجاست رو ببینید ...
این بیچاره میدونه معنی مرخصی چیه؟! .. پیرمرد شده اما هنوز چشمش به
جمال زنی که مال خودش باشد روشن نشده .... این همه تو خونه شما جون
کنده ... کهنه ها و نجاست حسنین(ع) و لته حیض فاطمه زهرا(س) رو شسته،
با سبد میره خرید، با شمشیر میره غزوه، وقتی بلال مریضه با عمامه میره بالای
مناره اذون میگه، شراب خرمای رسول الله(ص) رو هم درست میکنه ........ اما
آخرش چی؟ دریغ از یک ذره مواجب .... دریغ از یک حقوق بخور نمیر ..... دریغ از
حق بازنشستگی .... بیا جلو ببینم قنبر! ... بگو ببینم تو این خونه که صاحبش
مدعی مساوات و عدالته تو هنوز پسری یا مرد هم شده ای؟ .. اصلا رنگ چیز زنها رو دیدی؟
عرق شرم تمام چهره سیاه و ساکت قنبر را پوشانده بود ...
عثمان(ل) که در کنار عمر(ل) نشسته بود تنه ای به او زد و گفت: چه سئوالاتی
میکنی ها! .. اقلا از حضور نبی اکرم(ص) شرم کن .... اگر غریبه بودی فکر
میکردیم داری به حضرت محمد(ص) طعنه میزنی و قصدت مقایسه کردن تعداد
زنهای ایشون با رختخواب سرد و خالی قنبره ...
طلحه و زبیر در این میان به پشتیبانی مولای متقیان(ع) در آمده و هر یک چیزی
گفتند .... ارشد الانبیا(ص)که دیدند شیرازه مجلس عنقریب از هم گسیخته
خواهد شد با فریادی بلند گفتند: میذارید ببینم دارم چه گهی میخورم یا نه؟! ...
موضوع بحث امشب الله هست نه قنبر .... دندم نرم فردا یه کنیزی چیزی بهش
میدم تا دو روز دیگه پشت سرمون صفحه نذارن و بگن بیعدالت بوده این فلان
فلان ... خودم هم خطبه عقدش رو تلاوت میکنم ...
عمر(ل) با پوزخند گفت: حالا دیگه؟! حالا که مردانگی این بدبخت دیگه از کار
!افتاده میخواهید جلوی کنیز از شدت تحقیر روسیاهتر هم بشه؟ ...
محمد مصطفی(ص) چشم غره ای رفت و عمر ملعون را وادار به سکوت نمود
ابوبکر صدیق(ل) بزرگتری کرده و گفت: خب میفرمودید یا رسول الله(ص)! .. ....
چکار کنیم؟... از فردا به مومنین چه بگوئیم؟ .. زبانم لال نمیشود که اعلام مرگ
خدا را نمود ... بگوئیم بر سر الله چه آمده؟ ...
ابوسفیان گفت: من نمیدانم چه راه حلی برگزیده اید .. بودن یا نبودن الله
فی النفسه چندان مهم نیست اما ترا بخدا به مرکزیت مکه تعدی نکنید که اکابر
قریش باز هم سلاح برمیدارند و منهم مجبور میشوم بزنم زیر قرارداد صلحم با
شما ..... بیا و مردونگی کن و این آب باریک رو بر ما نبند ....
محمد (ص) با لحنی وحی گونه فرمودند: الله مانند آب است برای ماهی که بدون
آن زنده نیست اما خود آنرا نمی بیند .... الله بزرگتر از آنست که ما بتوانیم
تمامی آنرا با این چشمان حقیر ببینیم .... الله همه جا هست و هیچ جای
بخصوصی ندارد .... شما از بابت منافعتان خاطر جمع باشید که الکاسب حبیب الله ....
بعد اتمام فرمایشات رسول اکرم(ص) همگان راضی به نظر میرسیدند و کم کم
عازم رفتن شدند ... حضرت ختمی مرتبت(ص) دست ابوبکر را گرفته و فرمودند:
کجا میخوای بری ای پدر گرامی نوعروسم؟ .... بمان که کاری خصوصی با تو دارم ای یار غارم ...
به غیر ابوبکر همگی خداحافظی کرده و از خانه عفاف و عصمت بیرون رفتند ....
حضرت علی(ع) نیز مشغول پوشیدن گونی مندرسی که به لباس شباهتی
نداشت شدند .... قنبر همیانی چرمی را پر از خرما و نان خشک و انگشتر کرده
و دم در منتظر ارباب والامقام خود ایستاد ..... محمد (ص) در حالیکه خمیازه
میکشید رو به پسر عموی گرامی فرمودند: یا علی(ع)! ... یک امشبی را در
خانه بمان ... بخدا انقدر که تو هر شب بین بیوه زنان انگشتر تقسیم کرده ای
دیگر راضی نمیشوند دویاره شوهر اختیار کنند ... نکند دستی هم به
سروگوششان میکشی و ما خبر نداریم؟
علی بن ابیطالب(ع) با شرمندگی فرمودند: اختیار دارید یا رسول الله(ص)! ...
من از خواب و خوراکم میزنم تا عدالت اسلام را بر همگان ثابت کنم و آنوقت شما
!مرا به زنبارگی متهم میکنید؟
علی(ع) با حالتی قهر گونه به همراه قنبر از خانه خارج شدند .... فاطمه زهرا
(س) حسنین(ع) را که در گوشه ای از اتاق به خواب رفته بودند به روی زمین
کشیده و به اتاقی دیگر بردند .... به منهم گفتند که جایم را در اتاق پسران
انداخته اند و بروم بخوابم .... وقتی از اتاق خارج شدم دیدم ابوبکر(ل) و محمد
(ص) دستهای یکدیگر را با حالتی غیر عادی گرفته اند و با چشمانی نیمه خمار به یکدیگر خیره شده اند ....
وقتی به اتاق حسنین(ع) میرفتم در اتاق فاطمه زهرا(س) را نیمه باز یافتم ....
سرک کشیدم و دیدم حضرتش با مهربانی خاصی نامادری خردسال خویش را در
آغوش گرفته و قصد خواب دارند .... به اتاق حسنین(ع) وارد شدم .... بوی
شاش و گازهای غریبی تمام اتاق را پر کرده بود .... جایم را میان دو برادر
انداخته بودند ... خود را در میان آنها انداخته و با خستگی خمیازه ای کشیدم ....
حسین(ع) خرخری گوشنواز میفرمود و به ناچار از حضرتش روی گردانده و رو به
حسن(ع) خوابیدم ...... مانند اولین سه قلوی بهم چسبیده در تاریخ بشریت
شده بودیم .... به قضای آسمانی تن داده و بخواب عمیقی فرو رفتم ........
پس از مدتی بیدار شدم ..... سکوتی ملکوتی همه خانه عفاف و عصمت را پر
کرده بود، سکوتی که به مناجات شبانه عرفای عظام شبیه بود ..... نمیدانستم
به کجا بروم ..... میدانستم مولای متقیان(ع) و قنبر برای انجام خیرات و مبرات
نان خشک و انگشتری در کوچه پس کوچه های شهر در حال گردشند .....
ایکاش با آنها رفته بودم .... در اتاق دیگر فاطمه زهرا(س) آغوش خالی از گرمای
شوهر را به نامادری خردسالش سپرده بود ..... ام البنین مانند کلفتی همیشه
حاضر و آماده جایش را در آشپزخانه انداخته بود و با عشوه خرناس میکشید ....
میخواستم در کنار دخترک برای خود جا بازکنم که صدایی از مهمانخانه به گوشم
رسید .... فکر کردم به یقین نبی اکرم(ص) در حال انجام فریضه نماز شب
هستند ..... قید همبستری با ام البنین را زده و برای اینکه در این شب روحانی
فیضی برده باشم به مهمانخانه رفتم ..... در را کمی باز کردم .... اتاق نیمه
تاریک بود. حضرت ختمی(ص) مرتبت را دیدم که در مقابل الله چهار زانو نشسته
و در حالت خلسه و روحانی خاصی قرار دارد ....... ابوبكر صدیق (ل) نیز با سكوت
در کنار حضرتش نشسته بود ......
خاتم المرسلین (ص) زمزمه آنان میگفت راستش چند روزی است که جبرئیل بر
من نازل نشده .... از بس درگیر مسایل بیهوده مردم و اهل بیتم هستم دیگر
فرصت خلوت کردن و غور در خود را ندارم ..... رفته رفته سیاهی چشمان
حضرتش به سفیدی کامل تبدیل و تف مقدسشان بی اختیار از دهان همچون
غنچه شان سرازیر شده و با کلامی که طنینی ملکوتی داشت فرمودند: که ....
دارم مانند پرنده ای سبکبال در آسمانها سیر میکنم .... این جبرئیل است که با
بالهای مقدسش به پریدنم کمک میکند یا تو ای ابوبکر الصدیق؟ .... که به آسمان
اول رسیدم ..... وه که چه آبی رنگ است این آسمان .... عمیقتر از دریاهاست
اینجا! ..... دارم وارد آسمان دوم میشوم .... سبزیش به بهشت برین میماند ....
که! که چه هوایی دارد .... دارم وارد آسمان سوم میشوم .... اینجا زرد است ...
به رنگ لیموی باغهای عطرآگین دمشق میماند ..... اینجا نارنجی است ....
سرزمین خورشید است؟ ... ایکاش مانند شمعی حقیر میسوختم و خلاص
میشدم ..... عنقریب به آسمان چهارم و پنجم میرسم .... سرخی اش به غروب
دریای احمر میماند .... از دور آسمان ارغوانی ششم را میبینم ..... سدرة المنتها
چه زیبا با نسیم الهی در حرکت است ..... زیرش علی را میبینم که در کنار
حوضی بزرگ حال دادن یا گرفتن انگشتر است .... ذره ای دیگر مانده تا به
آسمان هفتم برسم ..... اینجا همه جا سیاه است ..... هیهات که از سیاهی
بالاتر نیست ...... اینجای غریب کجاست؟ .... این سنگ چیست که بر آن فرود
آمده ام؟ ... چرا در بیت المقدسم؟ ... چرا در کنار دیوار یهودیانم؟ ... به کجا عروجم داده ای؟
محمد مصطفی (ص) نفس نفس زنان با حالتی هراسان از خواب و خلسه بیرون
آمد و گفت: امشب شب قدر، شب عروجم بود ... به جایی رفتم که از بیان آن
عاجزم .... تجربه معراج را با تمام وجودم دریافتم .... ابوبکر در حالیکه قوز کرده
نشسته بود، و روی به حضرت ختمی مرتبت(ص) کرد
و گفت: مرا نیز قدری در آن تجربه شیرین سهیم کن یا رسول الله(ص)! .....
از مهمانخانه و مراسم ربانی که در جریان بود فاصله گرفته و تمامی طول راهرو
را با شادمانی پیمودم .... خشنود بودم از آنکه خداوند عز وجل به من این فرصت
مغتنم را عنایت کرده تا از نزدیک در جریان پیدایش و بسط اسلام ناب محمدی
باشم .... آری .... منی که روزگاری شیطانی گمراه بوده ام بعد از آن طبابت و
عمل جراحی معجزه آسا بدل به پسرکی یازده دوازده ساله معصوم شده بودم
.... خداوندا! هر چه شکر درگاهت را بگویم کم گفته ام ....
در همین خیالات بودم که به آشپزخانه رسیدم .... ام البنین در پتوی مندرس به
خوابی معصومانه فرو رفته بود .... برای احتراز از گناه از رفتن به اتاق حسنین(ع)
خوف داشتم .... از طرف دیگر نمیخواستم مزاحم خواب بزرگ بانوی اسلام زهرا
(س) شوم .... به ناچار در کنار ام البنین جایی برای خود گشودم .... ایشان
خوابالوده بوده و با چشمان بسته و آغوش باز مرا به خود پذیرفت .... زیر لحاف
گرمای خاصی داشت ....... برای اینکه به فیض بیشتری نایل شوم خود را بیشتر
به ام البنین فشردم .... ایشان نیز که گویا از عزلت شبانه به تنگ آمده بود مرا
به خود فشرد ...
من هرگز مادر به خود ندیده ام و مستقیما توسط خداوند متعال خلق شده ام ....
عشق داشتن مادر مرا به ام البنین نزدیکتر میکرد .... ایشان گویا به علت
خوابآلودگی دچار سوءتفاهم شده و احساسات پاک مرا حمل بر تمایلات
جسمانی نمودند .... دستش را بسوی من دراز میكرد و بدنبال چیزی میگشت
در مخمصه عجیبی گرفتار شده بودم ..... از یکسو عشق مادری و از سوی ...
دیگر فوران احساسات نوجوانی دامنم را گرفته بود ..... خود را تسلیم مشیت
الهی کرده و آرزو نمودم ایکاش فرویدی از غیب میرسید و به تحلیل احساسات و
اعمالم میپرداخت ..... انتظار از غیب بیهوده بود و آنچه به دادم رسید لبهای
گوشتالود ام البنین بود که لبهایم را مانند باقلوای شیرین بدرون خود کشید ....
نمیدانستم چکار کنم .... ندانمکاری و دستپاچگی ام آتش ام البنین را هر دم فروزانتر میکرد .....
دختر جوان در حالیکه یا مولا یا مولا میگفت مرا سخت در آغوش میکشید و به
زیر لحاف می خزید ...... به خودم قبولاندم که آنچه ما در حال انجامش هستیم
مشیت الهی است ..... حس انجام گناه را به زودی در لذتی ربانی از یاد بردم
شعله ام البنین در زمانی کوتاه به تمامی وجودم سرایت کرد .... مانند دو .....
طره آتش شده بودیم که بی اختیار به دور هم میچرخیدیم و هر دم بیشتر زبانه
میکشیدیم ..... بعد از فعل و انفعالات بسیار بالاخره ام البنین با نفس نفس
زدنهای ممتدی که به رعشه صرعیان میمانست کمی آرام گرفته و تازه چشمان
خود را باز کرد ..... ناگهان گویی شیطانی رجیم را از خود براند مرا به گوشه ای
پرتاب کرد ..... من مبهوت بودم ..... ام البنین در حالیکه چادر بر سر میکشید
گفت: خجالت نمیکشی؟ ..... اینجا خانه عفاف و عصمت
است و امیدوارم که با جای دیگر عوضی نگرفته باشی! .....
مانند گناهکاری که امید بخشش ندارد گفتم: ببخشید ..... بدنبال جایی برای
خوابیدن میگشتم که مشیت الهی موجب بروز این امر شد ....
ام البنین که کاملا به خود آمده بود با پرخاش گفت: الهی بمیری پسرک بخیه بر
سر که دامن مطهرم رو آلوده کردی ..... حالا اگه بچه توی شکمم ناقص بشه
جواب مولای متقیان رو چی بدم؟ ... اگه نوزاد مثلا با دست چلاق یا دست بریده
بدنیا بیاد چطور خبر را به فاتح خیبر(ع) اعلام نمایم .... بگم پسرت عبا س دست
نداره؟ .. برو از من دور شو که نمیخواهم چهره ات را دیگر ببینم ....
مانند بچه یتیمی که مادرش را از دست داده از مطبخ بیرون آمدم و مانند
سگهای ولگرد در گوشه ای از دالان طویل و تاریک خانه دراز کشیدم .... هنوز
مشغول شماتت خود بودم و خوابم نبرده بود که سروصدایی از بیرون خانه
بگوش رسیده و متعاقب آن در خانه باز شد .... مولای متقیان در حالیکه به قنبر
تکیه داده بود تلوتلوخوران وارد راهرو شدند ..... بلافاصله پیه سوزها روشن شدند
و غوغایی در خانه به پا شد ..... پیامبر اکرم(ص) و ابوبکر نیز با زیر شلواری از
میهمانخانه بیرون آمدند .....
مولای متقیان(ع) قنبر را که همچنان تلوتلو میزد به میهمانخانه هدایت کرد .....
حضرت فاطمه زهرا(س) مشغول درست کردن چای و آبلیمو شده و زیر لبی
فرمودند: بازم این قنبر مست ومدهوش از الواطی برگشته ..... لااقل میخواستی
یه امشب که مهمان بزرگوار تو خونه داریم دندون رو جیگر بذاری و نجاست نخوری .....
قنبر گفت: خانوم به قران امشب قضیه فرق میکنه .... یکی دو پیک بیشتر بالا
ننداخته بودم و هنوز با مولا یکی دوتاخونه رو نچرخید ه بودیم که تو کوچه به
مقابل خانه ملجم بن مراد اینا رسیدیم .... اون نابکار که کله اش تو همین غزوه
کباب الکوبیده سر شبی شکافته و کهنه پیچ شده بود دم درشون نشسته بود
با بجا آوردن مولای متقیان بلند شد و شمیرش رو کشید و مشتی ناسزای .....
ناموسی نثار حضرتش کرد ..... مولا هم که شوخی موخی سرش نمیشه .....
فحش طرف هم ناموسی بود و غیر قابل گذشت ..... حالا من یه گونی نون
خشک و خرما دستمه مثل بید میلرزیدم اما مولا که همبونه انگشترا دستشون
بود مثل کوه احد سینه رو سپر کردند ...... ملجم بن مراد عربده ای کشید که
تمام محله مرادیه ریختند بیرون ...... هی بد دهنی کرد و گفتش مگه من چه
هیزم تری بهت فروخته بودم که بجای ابی لهب سر من رو شکستی؟ .... اصلا
نصفه شبی به چه نیتی میری سروقت بیوه های جوون و خوشگل؟ ..... مولا هم
که از این وصله ها بهش نمیچسبه دیگه طاقت نیاورده و با همون همبونه
انگشترا کوبید تو سر ملجم بن مراد ملعون ......
خانوم سرتون رو درد نیارم خون بود که از فرق شکافته اون ملعون فوواره میزد
همه ایل و تبارشم بیرون ریخته بودند ..... سراغ منم اومدند که به خاطر ......
رنگ سیاه خودم و سیاهی شب فرار کردم اما مولا با شجاعت تمام به کوچیک و
بزرگشون رحم نکردند و همه رو مشتمال حسابی دادند ..... الحمدالله ذوالفقار
همراهشون نبود وگرنه از اون محله یکی همه زنده نمیموند ..... یکمرتبه زن
ملجم ن مراد شیون کرد که ای اهالی محله مرادیه! .. شوورم رو کشت این
مرتیكه! .. بچه هام رو یتیم کرد این نامرد! ..... راستم میگفت ضعیفه ... نعش
مرتیکه تو کوچه افتاده بود و بچه ها دورش گریه میکردند ..... پسرکوچیکه
ملجم بن مراد شروع کرد به لگد زدن به پای مبارک مولا که چرا بابام رو کشتی؟
خودم میکشمت ای نامرد! ... مولا هم یه لگد جانانه زد تخت سینه پسره که ...
بهش ابن ملجم مرادی میگن ... اونم مثه عن دماغ چسبید رو دیوار اونور کوچه ...
خلاصه همه اهل محله شون ریختند سر آقا و بعدش با هر زحمتی بود خودمون
رو به اینجا کشیدیم ....
حضرت فاطمه زهرا(س) چای و آبلیموی هشیار کننده را به شوی گرامی خود
نوشانده و او را به اتاق خود بردند .... ابوبکر که کاملا خواب از سرش پریده بود رو
به خاتم الانبیا(ص) کرده و رخصت رفتن به خانه خود را خواست و گفت: ایل و تبار
آن مرحوم با این غوغایی که در آنطرف شهر به پا شده میترسم گزندی به خانه ام برسانند ....
حضرت محمد مصطفی(ص) علیرغم میل باطنی اشان اجازه بازگشت را به یار
غار خویشتن دادند .... بازهم تنهاتر از همیشه در دالان تاریک این خانه عفاف و
عصمت باقی مانده بودم .... من شیطانی به راه راست هدایت شده ام و در دنیا
یاوری نداشتم و برای یافتن ملجا و پناهگاه در مقابل ذات احدیت دعا میکردم .....
ناگهان حس کردم دعایم مستجاب شده است ..... رویم را گرداندم و سایه
رسول الله(ص) را دیدم که از میهمانخانه بیرون آمده و با اشاره تفقدآمیزی مرا به
سوی خود میخوانند: بیا اینجا ای پسرک بخیه بر سر ..... بیا در پناه من باش .....
بسم الله الرحمن الرحیم گویان به سوی ایشان و مهمانخانه شتافتم .....
وقتی به مهمانخانه رسیدم دچار هیجان و ترس شده بودم ..... پیامبر اکرم(ص)
همچون پدری مهربان مرا به سویی هدایت کرده و فرمودند: خوابت میاید پسرک بخیه برسرم؟
بی آنکه منتظر جواب بمانند مرا به سوی رختخواب مطهر خود برده و سرم را به
روی زانوان نازنینشان نهادند ..... عطر گل محمدی که بر چهره افشانده بودند و
روغن زیتونی که به موهای بلندشان زده بودند تمام منخرینم را پر کرده بود .....
حضرتش با چشمانی زیبا که به چشم معصومترین آهوان بهشتی میمانست به
من خیره شدند ..... گویی اولین بار است که چشمشان به من افتاده ناگهان مرا
به سختی در آغوش خود فشردند ..... نفسم گرفته بود اما ناراحت نبودم .....
بوی باغهای پر نعمت بهشتی از میان موهای سفید و سیاه سینه آن حضرت
متصاعد بود .... سرشان را پائین آورده و به گونه ام بوسه ای پدرانه نواختند،
بوسه ای که تابحال از تجربه آن محروم بودم ..... دیدم همراه با هق هق آرام
رسول الله(ص) اشک آغشته به سرمه بروی گونه هایشان میلغزد ..... با صدایی
آرام که طنینی از لالایی های پرعطوفت داشت در گوشم نجوا کردند: بخواب
پسرکم .... انشاالله که خوابهای خوب در انتظارت باشد، پدری مهربان را در
خواب ببینی که هر روز به بازارت برده و زیباترین لباسها را برایت بخرد .... بخواب
پسرکم! انشاالله در خواب مادر مهربانت را ببینی که لذیذترین امتعه را برایت
!تهیه میکند و قصه های زیبا به سمعت میرساند .... بخواب پسرکم
من نیز ناگهان مانند پیغمبر اکرم(ص) به گریه افتادم .... دیدم او نیز همانند من
یتیمی است که هرگز رنگ عطوفت مادر و صلابت پدر را ندیده است .... خود را
بیشتر به او فشردم و با زمزه ای خفیف گفتم: پدر جان!
حضرتش فرمودند: آرام باش و بخواب پسرک بیگناهم .... بیم هیچ کس و هیچ
چیزی را بدل راه مده که پدر در کنارت است .... بگذار دور از هیاهوی دیگران
باشیم .... بگذار تا آنها ندانند من پسرکی بیگناه دارم .... بگذار مرا ابتر بخوانند
بگذار در پشت سرم بگویند فلانی حرمسرایی آکنده از زنان ریز و درشت دارد ...
اما پسری ندارد .... بگذار سنگینی تحقیرشانشانه هایم را خرد کند .... بر آنان
حرجی نیست .... آنها جاهلند و نمیدانند من پسرک بیگناهم را در آغوش
کشیده ام ... بگذار آنها ....
دنباله کلام دردمند پیامبر اکرم را دیگر نمیتوانستم بشنوم ... دلم بحال ایشان
میسوخت ... غریبی و یتیمی خود را فراموش کرده بودم .... ایشان از من
دردمندتر ومحتاجتر به محبت بودند ... من تنها غم گذشته را داشتم ... غم
نداشتن پدر و مادر .... اما ایشان علاوه بر غمهای من درد بی پسری و کور بودن
اجاق را در دل تلنبار کرده و پروای بازگو کردنش را برای کسی نداشتند .... وا
اسفا که در این جامع ه نیمه بدوی، داشتن دختر موجب روشنی هیچ اجاقی
نمیشود .... مگر میشود ارزش یک پسر که نام خانواده را جاودانه میکند با
چندین دختر مقایسه کرد؟ ... دخترانی که در نهایت نصیب دیگران میشوند ....
حضرتش شمعی بودند که در خفا مسوختند و دم برنمیاوردند ....
در همین افکار بودم که دیدم ایشان سرم را بروی نازبالش گذاشته و مشغول
پاک کردن اشکهای مطهرشان شدند ..... بعد سرمه دانی از شال مبارک بیرون
آورده و چشمان زیبایشان را آرایش کردند .... سپس گویی در حال شرفیابی به
حضور بزرگواری بخشنده باشند با طمانینه خاصی در صندوقخانه ای که الله در آن
جای گرفته بود را گشودند ..... تمام وجودشان از مملو از خوفی ربانی شده و میلرزیدند ....
همانطور که خود را به بت چوبین و پر هیبت میمالیدند نیازمندانه فرمودند: ای
الله! ای وجود بی بدیلی که از همه بتها و از تمامی اله ها بزرگتری! ... ای که
شاخت زیباترین و قدرتمندترین آذین ممکن و مایه رشک هر بتی است! کمکم
کن .... مرا دریاب ... یا الله ادررکنی! .. به من همه چیز داده ای .... مکنت. ثروت.
باغهای انگور و خرما. مزارع بیشمار. شتران سرخ موی. امتی مطیع و منقاد.
غزواتی پر فتوح. جهادهایی پر غنیمت. حرمی مملو از زیبارویان ... یا الله! .. ترا
به شاخ تیز و برنده ات آخرین حاجتم را روا کن .... به من پسری عنایت فرما که
در موقع مرگ همه چیز را به او بسپارم و آسوده خاطر بمیرم .... میترسم آنچه
تابحال به عرق جبین و خون دل ساخته ام در میان کشمکش مشتی میراث خوار
کفتار صفت لوث شود .... یا الله! ... تابحال چندین پسر به من بخشیده ای اما هر
کدام یا در شکم مادر مرده اند یا آنکه بعد از چندی به بیماری و قضای الهی
داغشان بر دلم مانده است .... میدانم که اگر زبان به کام داشتی میفرمودی
پس زید چیست؟ .. آری ای الله .... او پسر من است .... رسوم اجدادی عرب و
عرف جامعه ما هیچ تفاوتی بین پسرخوانده و پسری که پاره تن باشد نمیگذارد
نشانه اش هم همین که عروس پسرم مانند دخترانم بر من محرم است ... ....
اما ای الله! .. ای که سرور همه بتها و اله ها هستی ... بیا و نعمت را بر من
تمام کن و پسری به من بیچاره و ابتر عنایت بفرما ....
پیامبر اکرم(ص) در مقابل الله با خشوع تمام سجده کنان گریه میکردند .... من
نمیدانستم چه کنم ... از من چه ساخته بود؟ .. من تنها شیطانی به راه راست
هدایت شده و بی قدرت بودم ...
در همین احوال بودیم که صدای تق تق آهسته کوبه خانه به گوش رسید ....
پیامبر اکرم سراسیمه در صندوقخانه را بسته و چندین کتاب و دفتر را از
کیسه ای چرمین شبیه کیف مدرسه بچه ها بیرون آورده و در اطرافشان پخش
کردند .... باز هم صدای تق تق خفیف به گوش رسید ... من از جایم برخاستم و
ترسیدم شاید اقوام ملجم بن مرادند که به خونخواهی آمده اند ... پیامبر اکرم
(ص) کتابی قطور را بدست گرفته و با واهمه ای مقدس فرمودند: آنچه که فکر
میکنی نیست .... برو پسرکم در خانه را بگشا ....
به فرمان رسول اکرم(ص) فرمان نهاده و بعد از طی کردن دالان دراز و تاریک در
خانه را ترس و لرز گشودم .... نسیم سحر و بانگ اذانی که از دور دست میامد
بدرون دالان ریخت .... در نیمرنگ صبح کاذب اندام فرتوت پیرمردی ژولیده را دیدم
که از پشت عینکی کلفت چشمان ورقلمبیده اش را به من دوخته بود .... پیرمرد
پیش دستی کرده و پرسید: که هستی ای پسرک بخیه بر سر زشترو؟ .. مگر
قنبر مرده که تو در را باز میکنی؟ ممد کجاست؟ ..
خواستم بگویم که ما در این خانه عفاف و عصمت ممد نداریم، اما پیرمرد
مهلتم نداده و تنه ای به من زد و داخل خانه شد و یکراست به طرف مهمانخانه
رفت .... بوی نان فطیر تمام فضا را به یکباره اشغال کرد .... من نیز بدنبال
پیرمرد روان شده و بداخل مهمانخانه رفتم .... پیامبر اکرم(ص) که مانند محصلی
مجرم که درسش را حاضر نکرده سرشان را پائین انداخته بودند با دلهره بسیار
سلامی نصفه نیمه نصار قدوم پیرمرد منحوس کردند .... پیرمرد فتیله پیه سوز را
بالاتر آورده و طلبکارانه به پیامبر اکرم خیره شد .... در پرتو نور پیه سوز من تازه
توانستم چهره او را به خوبی ببینم .... پیرمردی بود که قدمت و سنش شاید به
هزار سال میرسید .... ریشهای زبر و مجعد عنابی رنگ داشت و تعداد چروکهای
چهره اش غیر قابل شمارش مینمود .... کلاه کوچکی به اندازه کف دست بر سر
کم مویش داشت و دو باریکه موی فِرخوده بلند از دو شقیقه اش تا به پائین
گردن فروافتاده بود .... چشمانش از آنچه قبلا دیده بودم ورقلمبیده و دریده تر
بود* (به تبصره مراجعه کنید) ....
پیرمرد کتابی بسیار قدیمی را همچون شیئی قیمتی با لئامت و خساست تمام
در بغل میفشرد ..... که بر جلد کهنه اش شمعدان هفت سر مطلایی نقش بسته
بود .... من بلاتکلیف بودم و نمیدانستم چه کنم ... به آرامی به گوشه ای رفته و
پرسیدم: شما که هستید ای آقای محترم که پیامبر اکرم در مقابل قدومتان سر
خشیت فرو آورده است؟
پیرمرد سرفه ای کرده و با کراهت گفت: که به تو اجازه صحبت داده؟ .. نامم را
برای چه میخواهی ای پسرک بی ادب؟
پیامبر اکرم همچنانکه سرشان پائین و معطوف به کتابها و دفترها بود گفتند: زبان
به کام بگیر ای پسرک خیره سر! .. ایشان حضرت زبرائیل حکیم، معلم و سرور تمامی ما میباشند ...
نقل قول:* تقریبا در تمامی کتب شیعی که در عصر حاضر در مطبعه [حوضه المیه غم**]
چاپ میگردند آمده است که برای آنکه چهره این شخص را به خوبی تجسم
نمائید کافی است که عکسی از محمد جواد لاریجانی(البته قدری پر چین و
چروکتر) یا پدر مرحومش را ببینید تا تجسمتان کامل شود ... البته در صورت
نبودن عکس افراد مذکور تصویر خاخام اعظم کنیسه بیت المقدس اشغالی نیز
مقصود را برآورده میسازد ...
** این حوض که آنرا حوضه خطاب میکنند مملو از اشک و خون دل مردمان متالم و غمزده است ...
خداوندا! بارلاها! این حوض را برای ابد خشک و متولی اش را نابود بفرما! ... آمین یا رب العالمین ..