03-23-2011, 04:23 PM
بخش هشتم
...در پس آنان عمر خطاب و عثمان و ابی لهب و طلحه و زبیر و ابوسفیان و تنی چند ریش سفید یا ریش
سیاه وارد شده و با هدایت حضرت زهرا (س) همه داخل مهمانخانه شدند ......
حضرت خاتم الانبیا(ص) در بالای مجلس جلوس فرموده و بقیه یاران و نزدیکان نیز
یک به یک در گرد اتاق جای گرفتند ..... با ورود قنبر که سینی چای و قهوه را
حمل مینمود گل از گل چهره خسته رسول اکرم(ص) شکفته شد و همگان به
تبعیت حضرتش خنده ای بر لب نشاندند ...... رحمة العالمین(ص) پیاله قهوه را
برداشته و با صدای بلندی که به تلاوت قرآن میمانست فرمودند: نوه هایم
کجایند؟ ... حسنم کو؟ ... حسینم کجاست؟
رحمة العالمین(ص) پیاله قهوه را برداشته و با صدای بلندی که به تلاوت قرآن
میمانست فرمودند: نوه هایم کجایند؟ ... حسنم کو؟ .... حسینم کجاست؟ ...
معاویه فرزند تازه جوان ابوسفیان به حیاط رفته مانند برادری بزرگوار حسنین(ع)
را به مهمانخانه آورد .... دو طفل بعد بوسیدن دست پدربزرگ جلیل القدرشان در
گوشه ای کز کرده و نشستند .... رسول اکرم(ص) علت گوشه نشینی را از
دوطفل جویا شدند ..... حسین (ع) اجازه صحبت به حسن(ع) نداده و خود
فرمودند: جد گرامی! چگونه بیائیم داخل جمعی که همه یا سنی مذهبند یا از
!ناکثینند یا از مارقین؟ ...
جمع از سخنان کودکانه حسین (ع) به خنده افتاد طوری که ابو لهب از شدت
خنده در بغل ملجم بن مراد غلتید ..... پیامبر اکرم(ص) با همان لبخند ملیح
همیشگی اشان رو به جمع فرمودند: بر مزاح اطفال حرجی نیست ..... قبل از
ایکه وارد بحث و شور و مشورت امشب شویم بهتر است چیزی تناول کنیم که
خوردن شام قبل از غروب کامل از سجایای مومنین حقیقی است ....
قنبر در حال پهن کردن سفره بود که پیامبر اکرم چشمش به من افتاده و
پرسیدند: تو که هستی ای پسرک بخیه بر سر؟ ...
خواستم خود را معرفی کرده و بگویم شیطانم، و از لطف خداوند منان به راه
راست هدایت شده ام، اما قنبر امان نداده و گفت: دخترتون فاطمه زهرا بهش
پناه داده ... یتیمه و بیکس ....
قنبر به سرعت سینی مملو از نان خانه پخت و خرما را به میان سفره پهن شده
گذاشت .... پیامبر اکرم(ص) که گویی انتظار مائده دیگری را داشتند ابروان
مبارکشان را در هم کشیدند و مرشد گونه از عمر بن خطاب(ل) پرسیدند: ای
عمر! ... امروز چه روزی است؟ ..
عمر(ل) گفت : یا پیامبر! ... امروز جمعه است و شب شنبه .... فردا هم روز تعطیل میباشد ...
پیامبر اکرم(ص) در حالیکه با پشت دست مبارکشان نان بیات و خرمای نیمه
خشکیده را از جلوی خود میرانندند فرمودند: بخدا درب بهشت بروی مومنین
گشوده نخواهد شد مگر آنکه در شب مقدس شنبه دو کار انجام دهند ..... اول
خوردن نان و کباب کوبیده و دوم جماع با دختری باکره ....
بیرون آمدن حدیث نبوی از دهان مطهر پیغمبر اکرم(ص) همان و تائید جمع همان
ابوبکر(ل) قنبر را بسوی خود خواند و فرمان خرید کباب را داد ...... قنبر گفت: ....
ای یار غار رسول اکرم(ص)! ... میدانم که کبابی سر سوق که صاحبش
مسلمانی پاک سرشت بوده دکانش را بسته و در خانه دق مرگ شده است،
علتش هم آنست که مسلمین قناعت پیشه اند و با نان و خرما میسازند و
خوردن کباب را کار سلاطین و کفار میدانند ...... باقی کباب فروشان بازار همه
هنوز اسلام نیاورده و کافرند .... حکم چیست؟
همه جمع که میدانستند منبع صدور حکم چیزی جز دهان مبارک محمد مصطفی
(ص) نیست چشمها را به حضرتش دوختند .... رسول اکرم هنوز دهان به صدور
حدیث نبوی دیگری نکرده بودند که نوایی آسمانی از شکم مبارک گرسنه شان
به گوشش رسید ..... بعد از فروکش کردن قار و قور معده فرمودند: مگر
نشنیده اید که حتی خوردن گوشت میت در مواقع ضرورت اشکال ندارد؟ ... ما نیز
در شرایط اضطرار هستیم ..... برو قنبر کباب را از هرجا که میخواهی بخر، اما به
ما بگو از دکان مسلمان خریده ام تا گناهی به پایمان نوشته نشود ..... خودم هم
در روز جزا بخاطر این دروغ مصلحت آمیز شفاعتت میکنم ....
قنبر: اما یا خاتم الانبیا(ص)! میگویند در کبابی غیرمسلمان خوک و سگ را پشت
به قبله مسلمین که قدس شریف باشد ذبح میکنند ....
رسول اکرم با طمانینه فرمودند: برو ای قنبر و زیاده حرف نزن .... چرا به دیگران
تهمت میزنی؟ ... چرا بروی فرمان من سایه شک و تردید را می افکنی؟ ... ما از
تو کباب کوبیده خواسته ایم نه نظر .... برو که سیر کردن جمعی مومن در شب
شنبه برابر است با تصاحب نیمی از حوض کوثر .... راجع به قبله مسلمین هم
بعدا فکری میکنم .....
قنبر: پول را چه کنم؟ .. اینها که به بهشت برین ما اعتقاد ندارند تا مثل دیگر
کاسبها با وعده خانه ای در بهشت پرداخت را انجام بدهم ....
عمر بن خطاب با چشمانی خون گرفته در حالیکه قبضه شمیرش را میفشرد
گفت: بگو به حساب مخصوص من بنویسد ....
قنبر که دیگر تعلل را بی فایده میدانست سینی و سفره را برداشته و عازم بازار
گردید ..... ابوسفیان که روبروی محمد(ص) نشسته بود گفت: یا پیامبر! ..
موضوع بحث امشب ما چیست؟ ... این مجمع، باید تشخیص چه مصلحتی را
بدهد؟
پیامبر با لحنی که به وحی آسمانی میمانست فرمودند: دیشب جبرئیل بر من
نازل شد ..... این بار به جای آوردن سوره و آیه برای من پیامی از جانب الله آورده
بود ..... الله قصد آنرا دارند که برای همیشه جامه جسمانی را ترک نمایند و از
مقابل دیدگان بی بصیرت محو شوند .... البته از آنجا که در دل مومنین خانه
خواهند گزید حضورشان برای همه قابل درک است ....
حمزه (ع) در حالیکه گوش و دماغش را میخاراند گفت: منظور چیست یا رسول
الله؟! ..یعنی دیگر چشممان به جمال الله روشن نخواهد شد؟! .. ما که فقط به
سالی یکبار دیدن هیبتشان دلشاد بودیم ....
محمد مصطفی(ص) سری به تائید تکان داده و فرمودند: باور این مطلب برای
خودم هم ثقیل بود .... بعد که جبرئیل مثالی از دین عیسی آورد قانع شدم .....
مگر ما چه چیزمان از دین نصارا کمتر است که خدای آنان نادیدنی است و حتی
پیامبرشان در موقع مرگ نامرئی میشود .....
ابی لهب با لحنی طعنه دار گفت: یا رسول اکرم! ... قصد جسارت ندارم .... اما
این امر بخاطر آن شایعه نیست که الله در حال پوسیدن و موریانه خور شدن
است و عنقریب خودبخود محو میشوند؟
حضرت محمد(ص) آزرده از سئوال، مشغول تفکر برای پاسخی دندان شکن
بودند که بوی خوش کباب همه بیت مطهر را آکنده کرد ...... با وارد شدن قنبر به
میهمانخانه همگی صلواتی بلند ختم کردند و نان و خرمای حقیر را به گوشه ای
از سفره رانده و تا زانو بداخل سفره پیشروی کردند ..... سینی سنگین کباب و
پیاز و گوجه و ریحان در مقابل رسول اکرم(ص) قرار گرفت ..... ایشان با دقتی
بیمثال مشغول تقسیم شدند ..... قنبر خود تقسیم نوشابه زمزم را بر عهده
گرفت و فس فس گشودن بطری ها بدل به موسیقی خوشگوار این مجلس
روحانی شد .... حضرت محمد(ص) چهار سیخ کباب برای خود منظور فرموده
بودند و سهم بقیه سه سیخ بود بعلاوه گوجه .... فاطمه زهرا(س) با چادری یک
چشمی وارد مهمانخانه شدند و مستقیما وظیفه تقسیم برای حسنین(ع) را بر
عهده گرفتند ...
بخاطر آنکه فرزندان مولای متقیان را دارای تربیت مناسب کرده باشند یک سیخ
کباب را از طول دو کپه کرده و هر نیمه را به یکی از اطفال دادند تا هم درس
مساوات آموخته باشند و هم درس قناعت ....
هنوز کسی دست به طعام نبرده بود که مولای متقیان با سر و رویی خاک آلوده
ناشی از جهاد و فعلگی به خانه باز گشتند ..... میهمانان خواستند که به احترام
ایشان برخیزند که با نوکرتم چاکرتم علی(ع) همه به نیم خیز قناعت نمودند .....
مولای متقیان(ع) از رایحه کباب و سفره رنگین پهن شده تعجب کردند و
خواستند دهان به شماتت باز نمایند که دیدند حضرت زهرا(س) دارد با ایما و
اشاره میگوید که این ضیافت دستور رسول اکرم بوده است ..... علی بن
ابیطالب بیل و ذوالفقارشان را به گوشه ای انداخته و با دلخوری پشت به همگان
رو به دیوار نشستند و در دستمالی کوچک قدری نان خشکیده و خرمای
پادرختی ریخته و حسابشان را از حساب دیگران جدا نمودند .....
حضرت محمد(ص) برای اینکه جو سنگین حاکم بر مجلس را بشکنند به ابوبکر
که بچه به بغل در کنارش نشسته بود رو کرده و پرسید: این طفل معصوم
کیست؟ ... چرا با خود به اینجا آورده ای؟ ...
ابوبكر: این دخترک عایشه است .... امشب در خانه محفلی زنانه بر پا بود و
همه از دستش عاصی هستند .... از آنجا که این کودک قدری لجباز و بهانه گیر
است اهل بیت گفتند به نزد رسول اکرم(ص) ببرش تا بلکه اگر صلاح دانستند
دعایی بخوانند تا دارای خصایل نیکو شود ...
محمد مصطفی(ص) دخترک را گرفته و بر دامن خود نشاند ... دخترک خنده ای
کرد ... دندانهای شیری جلویش ریخته بود ... پیامبر با عطوفتی رحمانی مقداری
نان و کباب را در میان پنجه چلاند و آغشته به آب گوجه کرده و به دهان طفل
گذاشت ... در موقع گذاشتن لقمه، دهان طفل باز تر از حد معمول بوده و
انگشتان مبارک رسول الله را با لثه هایش گاز میگیرد ..... رسول اکرم ناگهان
دچار مورموری خفیف شده و پرسیدند: یا ابوبکر صدیق! ... این دخترک چند سالش است؟ ...
ابوبكر: کنیز شماست و هفت سال دارد ...
جمال بیمثال محمد مصطفی(ص) به حالتی روحانی دگرگون شده و فرمودند:
پس دیگه وقت شوهرشه .. نه؟
ابوبکر که چاره ای جز تائید نداشت سرش را جنباند .... حضرت محمد(ص) سر
در گوش عایشه نهاده و چیزی را زمزمه فرمودند ..... عایشه که قلقلکش شده
بود خنده ای پرنمک نمود که میتوانست به تائید هر سخنی نیز تعبیر شود ....
خنده طفل همان و برخاستن به یکباره رسول اکرم(ص) همان .... سکوتی
سنگین بر جمع حاکم شد .... پیغمبر بعد از صاف کردن سینه فرمودند: همانا که
من لحظه ای پیش خطبه عقد را بین خود و عایشه جاری ساختم و ایشان نیز با
خنده پاسخ مثبت فرمودند ... ابوبکر صدیق هم که میدانیم راضی به این وصلت
فرخنده است .... برای لحظه ای به اتاق مجاور میرویم و باز میگردیم .... مبادا
!که به کباب من دست بزنیدها
رسول اکرم در حالیکه نوعروسشان را به بغل داشتند از مهمانخانه خارج شدند
فاطمه زهرا(س) به سرعت مرا به سوی خود فراخوانده و کاسه ای کوچک از ....
چربی ماسیده بدستم داده و فرمودند: برو بدنبال پدر بزرگوارم! ... به یقین این
روغن بکارشان میاید ....
من به گمان آنکه پیامبر برای تعویض کهنه و جلوگیری از عرقسوز شدن پاهای
طفل به این روغن احتیاج دارند با سرعت به اتاق مجاور رفتم .... از آنچه که دیدم
!ناگهان در دل با صدای بلند فریاد زدم: الله اکبر
وقتی وارد اتاق شدم حضرت ختمی مرتبت(ص) را دیدم که در گوشه ای به
حالت سجده بر زمین افتاده اند و به نظر میرسید که با صدایی نامفهوم با معبود
خود در حال راز و نیاز هستند ..... قدری جلوتر رفتم تا بلکه از ادعیه پر شور و
شوق نبوی من ر ه گم کرده نیز فیضی برده باشم .... وقتی به کنار حضرتش
رسیدم دیدم آنچه را که جانماز پنداشته بودم چیزی نیست جز اندام نحیف
عایشه که مانند بچه آهویی صید شده نگاهش را برای یافتن ملجا و فریادرس به
هر سویی میدواند ..... حضرت محمد(ص) که با مهربانی ذاتی خود متوجه
هراس طفل معصوم شده بودند لحظه ای با عنایات قادر متعال بر نفس اماره لجام
زده و سعی در خنداندن عایشه نمودند ..... عروسک بچه را که آنسوتر افتاده
بود به دستش دادند و قبای او را بالا زده و با دهان مبارک و خیسشان بروی
شکم دخترک گوزیدند .... عایشه که گویی به یمن الطاف بی پایان نبوی ترسش
فروریخته بود قهقه ای شیرین نمود ....
پیامبر اکرم(ص) محسور خنده نمکین و لثه های صورتی رنگ دخترک شده بودند
و به مالش و لیسش همسر گرامی خود جهد فراوانی مینمودند آنچنان که عرق
از چهره مبارکشان بر رخ یار جاری بود .... ناگهان دانه ای عرق بداخل چشمان
عایشه افتاد .... حضرتش دامنه بوسه های ملکوتی خود را توسعه داده و
چشمان و صورت محبوب را آکنده از عطوفت نبوی کردند ..... بعد بسم الله
الرحمن الرحیم تخم چشم حسود بترکد گویان لباس از تن دخترک به در آورده و او
را عریان در میان دو دست مبارک خویش غرق بوسه کردند ..... حضرت محمد
(ص) سعی می نمود که عروسک را با طمانینه از دست دخترک دربیاورند اما
طفل راضی به این امر نبود .... حضرت خاتم الانبیا(ص) صورت مبارکشان را در
اختیار طفل گذارده بودند و عایشه خشنود از لعبتک جدید شروع به چنگمالی و
وارسی چهره نبوی نمود .... بر پوست صورت مبارک مانند تنبكی مینواخت، و با
شادی کودکانه اش با آن بازی میكرد .....
در اثر بازی دخترک و عون الهی، حالت مبارک ارشد النبیا(ص) لحظه به لحظه
تغییر می یافت و حالی به حالی و احساسی دیگر به ایشان دست میداد ........
من نیز برای آنکه شاهد این واقعه معجزه گونه باشم، همچنان که پیاله کوچک
روغن را در دست داشتم به ایشان نزدیکتر شده و برای دیدن ماوقع گردن
کشیدم ..... رسول اکرم(ص) که متوجه حضور من شده بودند با مهربانی خاص
خویشتن نهیب زدند: توله سگ بخیه بر سر، اینجا چی میخوایی؟
پیاله روغن را بالاتر آورده و گفتم: روغن ضد عرقسوز آورده ام برای بچه ....
حضرت خاتم الانبیا(ص) که با پنجه های مبارکشان در اندام دخترک در حال
تجسس بودند با صدایی هیجان زده فرمودند: خیله خب! ... روغنو بیارجلو! ...
بچه داره هلاک میشه ....
پیاله روغن را جلو بردم و ایشان چنگی به روغن زده و اندام عریان دخترک را
چرب نمودند ..... بعد با اشاره به من فهماندند که گم شوم .... هنوز از مقامش
فاصله نگرفته بودم که دیدم ایشان با حرکتی دخترک نیمه جان را با دست
مبارکشان بالا و پائین میبرند و سینه های همسرشان را که تنها پوستی
کشیده بر استخوان بود را میمکیدند ..... بعد از آنکه بالاخره امر مقدسشان
انجام یافت دخترک را مانند انار آب لمبوی مکیده شده به گوشه ای انداخته و ذکر
کنان به کنجی از اتاق خزیدند ..... حضرتش به آرامی بال زیلوی مندرس اتاق را
بالا زده و بر غبار نشسته بروی کف زمین تالاپ تالاپ کنان مشغول فریضه ای
مقدس شدند و با دلی پاک و بی آلایش فرمودند: تیمم میکنم بدل الغسل
الجنابت قربة الی الله! ..... رسول اکرم(ص) بعد از فراغت از فریضه واجب با
دهانی که آشکارا گرسنه مینمود اتاق را ترک گفته تا به میهمانخانه و باقیمانده
کباب کوبیده شان برگردند ....
من نمیتوانستم دخترک معصوم را به همان حالت رها کنم ..... سعی کردم
بلندش کنم اما گویی در تمامی بدن او استخوانی نیست تا به کمک آن قامتش
راست شود .... داشتم کشان کشان پیکر نیمه جانش را به سوی در اتاق
میکشیدم که ناگهان فریادی بلند از مهمانخانه بگوش رسید .... آنچه تمام کائنات
را میلرزاند کلام مبارک رسول اکرم(ص) بود که با قاطعیت بسیار فحش خوار و
مادر را به جان کسی کشیده بود .... هراسان شدم. جنازه نیمه جان عایشه را
رها کرده و به سوی مهمانخانه دویدم ....
وقتی وارد میهمانخانه شدم حضرت ختمی مرتبت(ص) را دیدم که در محاصره
عده ای از یاران خود در حال فریاد و عربده ربانی بودند و دایم ابی لهب را مفتخر
به فحش و صب مینمودند ..... ابی لهب با چهره ای مملو از گناه در گوشه ای
ایستاده و ملجم بن مراد را سنگر خود ساخته بود ..... حسنین(ع) بعلت صغر
سن خود را داخل ماجرا نکرده و مانند یتیمان بی پناه در گوشه ای نشسته
بودند و گریه مینمودند ..... حضرت علی(ع) در حالیکه داشتند با مصقلی فولادین
ذوالفقار مبارکشان را صیقل میدادند به ابی لهب نزدیک شده و فرمودند: حالا
دیگه بدون اذن رسول اکرم به کباب ایشون دست درازی میکنی؟ ...
کلام نافذ مولای متقیان مانند بنزین روی آتش، موجب فزونی خروش خاتم الانبیا
(ص) گردید: پدر سگ! ... یک دقیقه برای امر واجب از اتاق بیرون رفتم و توی
نمک ناشناس به کبابهای من دست درازی کردی؟ .. آنهم هر سه سیخ؟ ..
لااقل نون چربش را برایم به عنوان نمونه باقی میذاشتی ... بشکنه دست کجت
!..... بریده باد دستت ..... تبت یدا ابی لهب .....
مولای متقیان که از کار صیقل دادن ذوالفقار خلاص شده بودند با چشمانی
تشنه خون به سوی ابی لهب حمله کرده و با صدای بلند کلام وحی گونه محمد
!مصطفی(ص) را تکرار کردند: تبت یدا ابی لهب ...
عمر و عثمان و ابوبکر و چند نفر دیگر بدور خاتم الانبیا(ص) حلقه زده بودند و هر
یک با گفتن چیزی سعی در آرام کردن ایشان را داشتند ..... ابوسفیان و معاویه
و حمزه به دست و پای امیر اکرم(ع) افتاده و میکوشیدند تا به هر نحوی که
شده ذوالفقار بران را از دست ایشان بدر آورند .... در حین همین کشمکش بود
که دست معاویه با تیزی ذوالفقار آشنا گشته و خون سرتا پایش را فرا گرفت ....
بالاخره حمزه سید الشهدا با جهد فراوان ذوالفقار را از دست علی (ع) گرفت ....
ایشان به ناچار بیل فعلگی اشان که در گوشه اتاق افتاده بود را برداشته و به
سوی خصم اسلام و مسلمین یورش بردند .... از آنجا که ابی لهب در پشت
عده ای پنهان شده بود علی(ع) به ناچار بیل را مانند نیزه ای جنگی به سوی
ابی لهب خیانت پیشه انداختند اما از قضای روزگار بیل به ملجم بن مراد که او
نیز از میانجیان بود اصابت نموده و فرق او را شکافته و به زمین افکند .....
علی بن ابی طالب(ع) به ناچار با دست خالی به صیانت از دین مبین اسلام اقدام
فرموده و گریبان ابی لهب را گرقته و چهار انگشت دست راست آن ملعون را
جویدند و دانه دانه انگشتان را در مقابل قدوم حضرت محمد(ص) تف فرمودند .....
حضرت ختمی مرتبت(ص) همانطور که در محاصره اصحاب سنی خود بودند از
شدت هیجان و غیض تاب نیاورده و در حالیکه از دهان مبارکشان کف فراوان
میجوشید بروی زمین افتادند ..... عثمان چاقوی از جیب در آورده و بدور پدر زن
غش کرده خود کشید .... عده ای از یاران میگفتند به یقین بازهم جبرائیل بر
رسول اکرم(ص) برای نزول آیات قران فرود آمده است و عده ای معتقد بودند
ایشان دچار همان مرض صرع همیشگی شده اند، اما ابوسفیان قسم جلاله
میخورد که این ضعف به یقیین ناشی از گرسنگی و حصرت کبابهای کوبیده است ....
بالاخره با عون و مسئلت حضار پیکر نیمه جان و کاملا ضعیف شده رسول خدا
(ص) در گوشه ای لای پتو پیچیده شد و زید و قنبر برای خرید مجدد کباب روانه
بازار شدند .... ابی لهب در حالیکه هنوز از دست بدون پنجه اش خون فوران میزد
با کمک ملجم بن مراد زخم خورده با خفت و خواری از خانه عفاف و عصمت
بیرون رفتند .... حضرت زهرا(س) با کاسه ای از شیر بز وارد شدند و سعی
کردند آنرا به حلقوم مبارک پدر بزرگوارشان سرازیر کنند .... عمر بن خطاب در
حالیکه با تاثر بسیار سرش را تکان میداد گفت: خانم چیکار میکنی؟ .... ایشان
که بچه شیرخوار نیستند که میخواهید با جرعه ای شیر سر و ته قضیه را بهم
بیاورید .... فعلا زمزمی خنک به ایشان بنوشانید تا کباب برسد ...
عثمان با تالم فراوان بطری زمزم را به دهان مبارک ختمی مرتبت (ص) گذاشت
حضرتش گویی به آب کوثر دست یافته باشند تمای بطری را لاجرعه فرو ....
بردند .... بالاخره قنبر و زید با دست پر برگشتند و زید مانند مادری مهربان نان و
کباب و گوجه و ریحان و پیاز را لقمه لقمه جوید و حاصل نرم شده اش را به آرامی
بدهان رسول اکرم گذاشت ..... اشرف الانبیا(ص) رفته رفته جانی تازه گرفتند و
آروغ زنان برخاستند .... ابوبکر صدیق (لعنت الله علیه) خشنود از سرحالی داماد
خویشتن گفت: به یمن بهبودی ایشان باید فریضه نماز شکر را به جای بیاوریم
....
در دم جانمازهای تلنبار شده بروی طاقچه بین حضار تقسیم شد .... همگان
مدعی به داشتن وضو بودند و کسی برای وضو از میهمانخانه بیرون نرفت، حتی
معاویه مجروح ..... همه چشمها معطوف به ختمی مرتبت بود که ایشان
پیشنمازی جماعت را بر عهده بگیرند .... خاتم الانبیا(ص) در حالیکه مقعد مبارک
را میخاراندند رو به ابوبکر فرمودند: امروز حال و حوصله آنرا ندارم که در مقابل
شما نماز کنم ........ یا ابابکر الصدیق! ... خودت پیشنماز باش که از همه مسن
تری و شایسته تری ....
ابوبکر(ل) من و من کنان بهانه آورد .... نوبت به عمر(ل) و عثمان(ل) و علی (ع)
رسید که هرکدام بهانه آورده و صیانت خویش را بر امامت نمازگزاران ترجیح دادند
دیگر حضار هم راضی به امر امامت جماعت نشدند ..... قنبر قدمی جلو ....
ذاشته و سعدی افشار گونه گفت: فضولی میکنم یا پیامبر! میگم زید پسرتون رو
بذارید جلو به عنوان امام .... ایشون بهرحال تجربه دارند ....
زید در حالیکه میکوشید عصبانیت خود را بروز ندهد گفت: ایشالله قنبر از اینی که
هستی روسیاهتر بشی! .. چرا به من تهمت میزنی؟
سکوتی سنگین بر محیط حاکم شده بود. کسی را یارای امام جماعت شدن
نبود .... بالاخره علی (ع) با نبوغ ذاتی خود گفتند: چطوره که مثل زورخونه به
صورت دایره دربیائیم ....
رسول اکرم(ص) فرمودند: احسنت بر تو ای وصی من که ثمره هر روز زورخانه
رفتنت به صورت این پیشنهاد عالمانه مجلسمان را رونق بخشید .... اما باز هم
مشکل میاندار خواهیم داشت ... کسی حاضر به ایثار است تا میاندار شود؟
جماعت مسلمین مانند قبرستان کفار ساکت بود .... ابوسفیان چشمش به من
که در گوشه ای ناظر وقایع ایستاده بودم افتاد و گفت: یا رسول الله! این پسرک
بخیه بر سر را میاندار و امام کنیم .... به یقین با کراهتی که از سر و روی او
میریزد کسی دست به سوی او دراز نخواهد کرد ....
رسول اکرم مرا به نزد خود فراخوانده و پرسیدند: یا پسرک! آیا تا به حال محتلم
شده ای؟
خواستم بگویم که من شیطانی به راه راست هدایت شده هستم و به نیروی
لایزال خداوند به صورت کودکی یازده دوازده ساله درآمده ام و معنی احتلام را
نمیدانم اما علی(ع) مهلتم نداد و مرا به میان اتاق و مقابل جانماز پهن شده
انداخت .... خود را رو به در صندوقخانه ای که مخفی گاه الله بود یافتم .... همان
صندوقخانه ای که بالای آن بروی لوحی کوچک با خط کوفی کج و معوج نوشته
[بودند [قبله ....
همه حضار از کوچک و بزرگ مانند مراسم شنای زورخانه گرداگرد من
جانمازهایشان را پهن کرده و به من اقتدا نمودند در حالیکه خود به سوی در
صندوقخانه اقتدا کرده بودم .... بعد از مراسم پرشکوه نماز جماعت همگی
طاعات و عبادات قبول باشد گویان دست نفرات مجاور خود را فشردند ...
بلافاصله چند تشکچی مانند منبر بروی هم قرار گرفته و حضرت ختمی مرتبت
(ص) برای موعظه بروی آن جلوس فرمودند ..... هنوز ایشان شروع به سخنرانی
نفرموده بودند که حضرت علی(ع) ملتمسانه گفتند: ایکاش قبل از موعظه
مجلس را با خواندن روضه مزین و متبرک میفرمودید ....
دیگران نیز گرچه همگی مشتی کافر و مارق و ناکس بودند به یاری ملای
متقیان(ع) آمده و بر روضه خواندن خاتم الانبیا(ص) اصرار ورزیدند ..... عثمان
حتی پا فراتر گذاشت و گفت: یا ابوالقاسم(ص)! امروز فرخنده زاد روز شماست
به میمنت اینروز خجسته حضار را به روضه رضوان خود دعوت نمائید ....
حضرتش که هنوز خستگی ناشی از مجاهدت بروی عایشه و غزوه کباب
کوبیده*(به پاورقی مراجعه کنید) را بر چهره مبارک داشتند در مقابل ابرام اهل
مجلس تسلیم شدند و بعد از آنکه استکانی چای را با خرمای متبرک نوشیدند با
لحنی که دیدگان هر کسی را بدل به چشمه میکند شروع به روضه خوانی
:نمودند
{این روضه با ملودی سوزناک دوطفلان مسلم خوانده شود }
نمیدونم مسلمونا از کجا شروع کنم بیان این مصیبت رو .... نمیدونم چطور بگم
این درد جانفرسا رو ....... برات بگم از مظلومیت بچه یتیم ... برات بگم از درد
بیدرمون بیکسی و غریبی میون یه مشت کافر حربی .... میخوام
مسلمونا بگم از پیغمبرتون، زمانی که هنوز یتیم سیزده چارده ساله بیشتر
نبود ... هنوز پشت لبهاش سبیل سبز نشده بود پیغمبرتون .... یتیم بود
پیغمبرتون .... وای که مادرش رو تو کودکی از دست داده بود این ذریه ابراهیم
وای که پدرش رو ندیده بود این نوجوان تا درس مرد بودن رو ازش یاد بگیره ....
وای که سرپرستی بجز عموش نداشت این نوجوان ... وای که کمكی بجز ....
عموش نداشت این نوجوون .... بسفارش عموش ابوطالب جزو خدمه قافله در
اومده بود ..... کی مسلمونا! .... سالها توی کاروانهای مکه به شام رفت و
اومد داشت این نوجوون .... شتربان کاروان های قهوه بود این جوون ... کی
!مسلمونا ....
مسلمونا ... چی بگم که پیغمبرتون بارها از دست کارونسالارها و اشرار کتك
خورده بود .... چی بگم از دست این اشراری که دیگه کار نبود که با این
پیغمبرتون نكنند، ای مسلمونا! ....... وای چه بگویم از احوالات اون تشنه لب در
اون صحرای برهوت؟ .... چه بگویم از غرقه به خون شنهای داغ اون بیابونها؟
چطوری بگم از چاک چاک شدن بدن مطهرش؟ ... مسل مونا! ... ....
چطو بگم از درد پیغمبرتون که زینبی** (به پاورقی مراجعه کنید) بالا سرش
نبوده تا پرستاریش کنه؟ ...... وای از اون قصاوتها .... وای بر اونهایی که دل بچه
یتیم رو شكستند ..... بمیرم برای بیکسی تو ای مظلوم! همه بگید یا
مظلوم!........... اللهم صل علا محمد و آل محمد .... اینشالا اجر
اشکهایی که ریختید تو ورقه اعمالتون با خط طلا ثبت بشه ..... ایشالله همتون
تو بهشت رضوان با اون مظلوم محشور بشید .....
روضه پیامبر اکرم(ص) به اتمام رسیده بود اما همه حضار مانند ابر بهاری در حال
گریستن بودند .... حضرت ختمی مرتبت(ص) خشنود از اشکی که از مجلس
گرفته رو به زینب که در راهرو با چشمانی اشکبار ایستاده بود کرده و دستور
آوردن چای را دادند .....
مجلس دوباره رونق یافته و کدورت روضه چند دقیقه قبل از دل همه زدوده شد
محمد مصطفی(ص) بعد از فراغت از نوشیدن چای سرفه ای کرده و گفتند: ...
...در پس آنان عمر خطاب و عثمان و ابی لهب و طلحه و زبیر و ابوسفیان و تنی چند ریش سفید یا ریش
سیاه وارد شده و با هدایت حضرت زهرا (س) همه داخل مهمانخانه شدند ......
حضرت خاتم الانبیا(ص) در بالای مجلس جلوس فرموده و بقیه یاران و نزدیکان نیز
یک به یک در گرد اتاق جای گرفتند ..... با ورود قنبر که سینی چای و قهوه را
حمل مینمود گل از گل چهره خسته رسول اکرم(ص) شکفته شد و همگان به
تبعیت حضرتش خنده ای بر لب نشاندند ...... رحمة العالمین(ص) پیاله قهوه را
برداشته و با صدای بلندی که به تلاوت قرآن میمانست فرمودند: نوه هایم
کجایند؟ ... حسنم کو؟ ... حسینم کجاست؟
رحمة العالمین(ص) پیاله قهوه را برداشته و با صدای بلندی که به تلاوت قرآن
میمانست فرمودند: نوه هایم کجایند؟ ... حسنم کو؟ .... حسینم کجاست؟ ...
معاویه فرزند تازه جوان ابوسفیان به حیاط رفته مانند برادری بزرگوار حسنین(ع)
را به مهمانخانه آورد .... دو طفل بعد بوسیدن دست پدربزرگ جلیل القدرشان در
گوشه ای کز کرده و نشستند .... رسول اکرم(ص) علت گوشه نشینی را از
دوطفل جویا شدند ..... حسین (ع) اجازه صحبت به حسن(ع) نداده و خود
فرمودند: جد گرامی! چگونه بیائیم داخل جمعی که همه یا سنی مذهبند یا از
!ناکثینند یا از مارقین؟ ...
جمع از سخنان کودکانه حسین (ع) به خنده افتاد طوری که ابو لهب از شدت
خنده در بغل ملجم بن مراد غلتید ..... پیامبر اکرم(ص) با همان لبخند ملیح
همیشگی اشان رو به جمع فرمودند: بر مزاح اطفال حرجی نیست ..... قبل از
ایکه وارد بحث و شور و مشورت امشب شویم بهتر است چیزی تناول کنیم که
خوردن شام قبل از غروب کامل از سجایای مومنین حقیقی است ....
قنبر در حال پهن کردن سفره بود که پیامبر اکرم چشمش به من افتاده و
پرسیدند: تو که هستی ای پسرک بخیه بر سر؟ ...
خواستم خود را معرفی کرده و بگویم شیطانم، و از لطف خداوند منان به راه
راست هدایت شده ام، اما قنبر امان نداده و گفت: دخترتون فاطمه زهرا بهش
پناه داده ... یتیمه و بیکس ....
قنبر به سرعت سینی مملو از نان خانه پخت و خرما را به میان سفره پهن شده
گذاشت .... پیامبر اکرم(ص) که گویی انتظار مائده دیگری را داشتند ابروان
مبارکشان را در هم کشیدند و مرشد گونه از عمر بن خطاب(ل) پرسیدند: ای
عمر! ... امروز چه روزی است؟ ..
عمر(ل) گفت : یا پیامبر! ... امروز جمعه است و شب شنبه .... فردا هم روز تعطیل میباشد ...
پیامبر اکرم(ص) در حالیکه با پشت دست مبارکشان نان بیات و خرمای نیمه
خشکیده را از جلوی خود میرانندند فرمودند: بخدا درب بهشت بروی مومنین
گشوده نخواهد شد مگر آنکه در شب مقدس شنبه دو کار انجام دهند ..... اول
خوردن نان و کباب کوبیده و دوم جماع با دختری باکره ....
بیرون آمدن حدیث نبوی از دهان مطهر پیغمبر اکرم(ص) همان و تائید جمع همان
ابوبکر(ل) قنبر را بسوی خود خواند و فرمان خرید کباب را داد ...... قنبر گفت: ....
ای یار غار رسول اکرم(ص)! ... میدانم که کبابی سر سوق که صاحبش
مسلمانی پاک سرشت بوده دکانش را بسته و در خانه دق مرگ شده است،
علتش هم آنست که مسلمین قناعت پیشه اند و با نان و خرما میسازند و
خوردن کباب را کار سلاطین و کفار میدانند ...... باقی کباب فروشان بازار همه
هنوز اسلام نیاورده و کافرند .... حکم چیست؟
همه جمع که میدانستند منبع صدور حکم چیزی جز دهان مبارک محمد مصطفی
(ص) نیست چشمها را به حضرتش دوختند .... رسول اکرم هنوز دهان به صدور
حدیث نبوی دیگری نکرده بودند که نوایی آسمانی از شکم مبارک گرسنه شان
به گوشش رسید ..... بعد از فروکش کردن قار و قور معده فرمودند: مگر
نشنیده اید که حتی خوردن گوشت میت در مواقع ضرورت اشکال ندارد؟ ... ما نیز
در شرایط اضطرار هستیم ..... برو قنبر کباب را از هرجا که میخواهی بخر، اما به
ما بگو از دکان مسلمان خریده ام تا گناهی به پایمان نوشته نشود ..... خودم هم
در روز جزا بخاطر این دروغ مصلحت آمیز شفاعتت میکنم ....
قنبر: اما یا خاتم الانبیا(ص)! میگویند در کبابی غیرمسلمان خوک و سگ را پشت
به قبله مسلمین که قدس شریف باشد ذبح میکنند ....
رسول اکرم با طمانینه فرمودند: برو ای قنبر و زیاده حرف نزن .... چرا به دیگران
تهمت میزنی؟ ... چرا بروی فرمان من سایه شک و تردید را می افکنی؟ ... ما از
تو کباب کوبیده خواسته ایم نه نظر .... برو که سیر کردن جمعی مومن در شب
شنبه برابر است با تصاحب نیمی از حوض کوثر .... راجع به قبله مسلمین هم
بعدا فکری میکنم .....
قنبر: پول را چه کنم؟ .. اینها که به بهشت برین ما اعتقاد ندارند تا مثل دیگر
کاسبها با وعده خانه ای در بهشت پرداخت را انجام بدهم ....
عمر بن خطاب با چشمانی خون گرفته در حالیکه قبضه شمیرش را میفشرد
گفت: بگو به حساب مخصوص من بنویسد ....
قنبر که دیگر تعلل را بی فایده میدانست سینی و سفره را برداشته و عازم بازار
گردید ..... ابوسفیان که روبروی محمد(ص) نشسته بود گفت: یا پیامبر! ..
موضوع بحث امشب ما چیست؟ ... این مجمع، باید تشخیص چه مصلحتی را
بدهد؟
پیامبر با لحنی که به وحی آسمانی میمانست فرمودند: دیشب جبرئیل بر من
نازل شد ..... این بار به جای آوردن سوره و آیه برای من پیامی از جانب الله آورده
بود ..... الله قصد آنرا دارند که برای همیشه جامه جسمانی را ترک نمایند و از
مقابل دیدگان بی بصیرت محو شوند .... البته از آنجا که در دل مومنین خانه
خواهند گزید حضورشان برای همه قابل درک است ....
حمزه (ع) در حالیکه گوش و دماغش را میخاراند گفت: منظور چیست یا رسول
الله؟! ..یعنی دیگر چشممان به جمال الله روشن نخواهد شد؟! .. ما که فقط به
سالی یکبار دیدن هیبتشان دلشاد بودیم ....
محمد مصطفی(ص) سری به تائید تکان داده و فرمودند: باور این مطلب برای
خودم هم ثقیل بود .... بعد که جبرئیل مثالی از دین عیسی آورد قانع شدم .....
مگر ما چه چیزمان از دین نصارا کمتر است که خدای آنان نادیدنی است و حتی
پیامبرشان در موقع مرگ نامرئی میشود .....
ابی لهب با لحنی طعنه دار گفت: یا رسول اکرم! ... قصد جسارت ندارم .... اما
این امر بخاطر آن شایعه نیست که الله در حال پوسیدن و موریانه خور شدن
است و عنقریب خودبخود محو میشوند؟
حضرت محمد(ص) آزرده از سئوال، مشغول تفکر برای پاسخی دندان شکن
بودند که بوی خوش کباب همه بیت مطهر را آکنده کرد ...... با وارد شدن قنبر به
میهمانخانه همگی صلواتی بلند ختم کردند و نان و خرمای حقیر را به گوشه ای
از سفره رانده و تا زانو بداخل سفره پیشروی کردند ..... سینی سنگین کباب و
پیاز و گوجه و ریحان در مقابل رسول اکرم(ص) قرار گرفت ..... ایشان با دقتی
بیمثال مشغول تقسیم شدند ..... قنبر خود تقسیم نوشابه زمزم را بر عهده
گرفت و فس فس گشودن بطری ها بدل به موسیقی خوشگوار این مجلس
روحانی شد .... حضرت محمد(ص) چهار سیخ کباب برای خود منظور فرموده
بودند و سهم بقیه سه سیخ بود بعلاوه گوجه .... فاطمه زهرا(س) با چادری یک
چشمی وارد مهمانخانه شدند و مستقیما وظیفه تقسیم برای حسنین(ع) را بر
عهده گرفتند ...
بخاطر آنکه فرزندان مولای متقیان را دارای تربیت مناسب کرده باشند یک سیخ
کباب را از طول دو کپه کرده و هر نیمه را به یکی از اطفال دادند تا هم درس
مساوات آموخته باشند و هم درس قناعت ....
هنوز کسی دست به طعام نبرده بود که مولای متقیان با سر و رویی خاک آلوده
ناشی از جهاد و فعلگی به خانه باز گشتند ..... میهمانان خواستند که به احترام
ایشان برخیزند که با نوکرتم چاکرتم علی(ع) همه به نیم خیز قناعت نمودند .....
مولای متقیان(ع) از رایحه کباب و سفره رنگین پهن شده تعجب کردند و
خواستند دهان به شماتت باز نمایند که دیدند حضرت زهرا(س) دارد با ایما و
اشاره میگوید که این ضیافت دستور رسول اکرم بوده است ..... علی بن
ابیطالب بیل و ذوالفقارشان را به گوشه ای انداخته و با دلخوری پشت به همگان
رو به دیوار نشستند و در دستمالی کوچک قدری نان خشکیده و خرمای
پادرختی ریخته و حسابشان را از حساب دیگران جدا نمودند .....
حضرت محمد(ص) برای اینکه جو سنگین حاکم بر مجلس را بشکنند به ابوبکر
که بچه به بغل در کنارش نشسته بود رو کرده و پرسید: این طفل معصوم
کیست؟ ... چرا با خود به اینجا آورده ای؟ ...
ابوبكر: این دخترک عایشه است .... امشب در خانه محفلی زنانه بر پا بود و
همه از دستش عاصی هستند .... از آنجا که این کودک قدری لجباز و بهانه گیر
است اهل بیت گفتند به نزد رسول اکرم(ص) ببرش تا بلکه اگر صلاح دانستند
دعایی بخوانند تا دارای خصایل نیکو شود ...
محمد مصطفی(ص) دخترک را گرفته و بر دامن خود نشاند ... دخترک خنده ای
کرد ... دندانهای شیری جلویش ریخته بود ... پیامبر با عطوفتی رحمانی مقداری
نان و کباب را در میان پنجه چلاند و آغشته به آب گوجه کرده و به دهان طفل
گذاشت ... در موقع گذاشتن لقمه، دهان طفل باز تر از حد معمول بوده و
انگشتان مبارک رسول الله را با لثه هایش گاز میگیرد ..... رسول اکرم ناگهان
دچار مورموری خفیف شده و پرسیدند: یا ابوبکر صدیق! ... این دخترک چند سالش است؟ ...
ابوبكر: کنیز شماست و هفت سال دارد ...
جمال بیمثال محمد مصطفی(ص) به حالتی روحانی دگرگون شده و فرمودند:
پس دیگه وقت شوهرشه .. نه؟
ابوبکر که چاره ای جز تائید نداشت سرش را جنباند .... حضرت محمد(ص) سر
در گوش عایشه نهاده و چیزی را زمزمه فرمودند ..... عایشه که قلقلکش شده
بود خنده ای پرنمک نمود که میتوانست به تائید هر سخنی نیز تعبیر شود ....
خنده طفل همان و برخاستن به یکباره رسول اکرم(ص) همان .... سکوتی
سنگین بر جمع حاکم شد .... پیغمبر بعد از صاف کردن سینه فرمودند: همانا که
من لحظه ای پیش خطبه عقد را بین خود و عایشه جاری ساختم و ایشان نیز با
خنده پاسخ مثبت فرمودند ... ابوبکر صدیق هم که میدانیم راضی به این وصلت
فرخنده است .... برای لحظه ای به اتاق مجاور میرویم و باز میگردیم .... مبادا
!که به کباب من دست بزنیدها
رسول اکرم در حالیکه نوعروسشان را به بغل داشتند از مهمانخانه خارج شدند
فاطمه زهرا(س) به سرعت مرا به سوی خود فراخوانده و کاسه ای کوچک از ....
چربی ماسیده بدستم داده و فرمودند: برو بدنبال پدر بزرگوارم! ... به یقین این
روغن بکارشان میاید ....
من به گمان آنکه پیامبر برای تعویض کهنه و جلوگیری از عرقسوز شدن پاهای
طفل به این روغن احتیاج دارند با سرعت به اتاق مجاور رفتم .... از آنچه که دیدم
!ناگهان در دل با صدای بلند فریاد زدم: الله اکبر
وقتی وارد اتاق شدم حضرت ختمی مرتبت(ص) را دیدم که در گوشه ای به
حالت سجده بر زمین افتاده اند و به نظر میرسید که با صدایی نامفهوم با معبود
خود در حال راز و نیاز هستند ..... قدری جلوتر رفتم تا بلکه از ادعیه پر شور و
شوق نبوی من ر ه گم کرده نیز فیضی برده باشم .... وقتی به کنار حضرتش
رسیدم دیدم آنچه را که جانماز پنداشته بودم چیزی نیست جز اندام نحیف
عایشه که مانند بچه آهویی صید شده نگاهش را برای یافتن ملجا و فریادرس به
هر سویی میدواند ..... حضرت محمد(ص) که با مهربانی ذاتی خود متوجه
هراس طفل معصوم شده بودند لحظه ای با عنایات قادر متعال بر نفس اماره لجام
زده و سعی در خنداندن عایشه نمودند ..... عروسک بچه را که آنسوتر افتاده
بود به دستش دادند و قبای او را بالا زده و با دهان مبارک و خیسشان بروی
شکم دخترک گوزیدند .... عایشه که گویی به یمن الطاف بی پایان نبوی ترسش
فروریخته بود قهقه ای شیرین نمود ....
پیامبر اکرم(ص) محسور خنده نمکین و لثه های صورتی رنگ دخترک شده بودند
و به مالش و لیسش همسر گرامی خود جهد فراوانی مینمودند آنچنان که عرق
از چهره مبارکشان بر رخ یار جاری بود .... ناگهان دانه ای عرق بداخل چشمان
عایشه افتاد .... حضرتش دامنه بوسه های ملکوتی خود را توسعه داده و
چشمان و صورت محبوب را آکنده از عطوفت نبوی کردند ..... بعد بسم الله
الرحمن الرحیم تخم چشم حسود بترکد گویان لباس از تن دخترک به در آورده و او
را عریان در میان دو دست مبارک خویش غرق بوسه کردند ..... حضرت محمد
(ص) سعی می نمود که عروسک را با طمانینه از دست دخترک دربیاورند اما
طفل راضی به این امر نبود .... حضرت خاتم الانبیا(ص) صورت مبارکشان را در
اختیار طفل گذارده بودند و عایشه خشنود از لعبتک جدید شروع به چنگمالی و
وارسی چهره نبوی نمود .... بر پوست صورت مبارک مانند تنبكی مینواخت، و با
شادی کودکانه اش با آن بازی میكرد .....
در اثر بازی دخترک و عون الهی، حالت مبارک ارشد النبیا(ص) لحظه به لحظه
تغییر می یافت و حالی به حالی و احساسی دیگر به ایشان دست میداد ........
من نیز برای آنکه شاهد این واقعه معجزه گونه باشم، همچنان که پیاله کوچک
روغن را در دست داشتم به ایشان نزدیکتر شده و برای دیدن ماوقع گردن
کشیدم ..... رسول اکرم(ص) که متوجه حضور من شده بودند با مهربانی خاص
خویشتن نهیب زدند: توله سگ بخیه بر سر، اینجا چی میخوایی؟
پیاله روغن را بالاتر آورده و گفتم: روغن ضد عرقسوز آورده ام برای بچه ....
حضرت خاتم الانبیا(ص) که با پنجه های مبارکشان در اندام دخترک در حال
تجسس بودند با صدایی هیجان زده فرمودند: خیله خب! ... روغنو بیارجلو! ...
بچه داره هلاک میشه ....
پیاله روغن را جلو بردم و ایشان چنگی به روغن زده و اندام عریان دخترک را
چرب نمودند ..... بعد با اشاره به من فهماندند که گم شوم .... هنوز از مقامش
فاصله نگرفته بودم که دیدم ایشان با حرکتی دخترک نیمه جان را با دست
مبارکشان بالا و پائین میبرند و سینه های همسرشان را که تنها پوستی
کشیده بر استخوان بود را میمکیدند ..... بعد از آنکه بالاخره امر مقدسشان
انجام یافت دخترک را مانند انار آب لمبوی مکیده شده به گوشه ای انداخته و ذکر
کنان به کنجی از اتاق خزیدند ..... حضرتش به آرامی بال زیلوی مندرس اتاق را
بالا زده و بر غبار نشسته بروی کف زمین تالاپ تالاپ کنان مشغول فریضه ای
مقدس شدند و با دلی پاک و بی آلایش فرمودند: تیمم میکنم بدل الغسل
الجنابت قربة الی الله! ..... رسول اکرم(ص) بعد از فراغت از فریضه واجب با
دهانی که آشکارا گرسنه مینمود اتاق را ترک گفته تا به میهمانخانه و باقیمانده
کباب کوبیده شان برگردند ....
من نمیتوانستم دخترک معصوم را به همان حالت رها کنم ..... سعی کردم
بلندش کنم اما گویی در تمامی بدن او استخوانی نیست تا به کمک آن قامتش
راست شود .... داشتم کشان کشان پیکر نیمه جانش را به سوی در اتاق
میکشیدم که ناگهان فریادی بلند از مهمانخانه بگوش رسید .... آنچه تمام کائنات
را میلرزاند کلام مبارک رسول اکرم(ص) بود که با قاطعیت بسیار فحش خوار و
مادر را به جان کسی کشیده بود .... هراسان شدم. جنازه نیمه جان عایشه را
رها کرده و به سوی مهمانخانه دویدم ....
وقتی وارد میهمانخانه شدم حضرت ختمی مرتبت(ص) را دیدم که در محاصره
عده ای از یاران خود در حال فریاد و عربده ربانی بودند و دایم ابی لهب را مفتخر
به فحش و صب مینمودند ..... ابی لهب با چهره ای مملو از گناه در گوشه ای
ایستاده و ملجم بن مراد را سنگر خود ساخته بود ..... حسنین(ع) بعلت صغر
سن خود را داخل ماجرا نکرده و مانند یتیمان بی پناه در گوشه ای نشسته
بودند و گریه مینمودند ..... حضرت علی(ع) در حالیکه داشتند با مصقلی فولادین
ذوالفقار مبارکشان را صیقل میدادند به ابی لهب نزدیک شده و فرمودند: حالا
دیگه بدون اذن رسول اکرم به کباب ایشون دست درازی میکنی؟ ...
کلام نافذ مولای متقیان مانند بنزین روی آتش، موجب فزونی خروش خاتم الانبیا
(ص) گردید: پدر سگ! ... یک دقیقه برای امر واجب از اتاق بیرون رفتم و توی
نمک ناشناس به کبابهای من دست درازی کردی؟ .. آنهم هر سه سیخ؟ ..
لااقل نون چربش را برایم به عنوان نمونه باقی میذاشتی ... بشکنه دست کجت
!..... بریده باد دستت ..... تبت یدا ابی لهب .....
مولای متقیان که از کار صیقل دادن ذوالفقار خلاص شده بودند با چشمانی
تشنه خون به سوی ابی لهب حمله کرده و با صدای بلند کلام وحی گونه محمد
!مصطفی(ص) را تکرار کردند: تبت یدا ابی لهب ...
عمر و عثمان و ابوبکر و چند نفر دیگر بدور خاتم الانبیا(ص) حلقه زده بودند و هر
یک با گفتن چیزی سعی در آرام کردن ایشان را داشتند ..... ابوسفیان و معاویه
و حمزه به دست و پای امیر اکرم(ع) افتاده و میکوشیدند تا به هر نحوی که
شده ذوالفقار بران را از دست ایشان بدر آورند .... در حین همین کشمکش بود
که دست معاویه با تیزی ذوالفقار آشنا گشته و خون سرتا پایش را فرا گرفت ....
بالاخره حمزه سید الشهدا با جهد فراوان ذوالفقار را از دست علی (ع) گرفت ....
ایشان به ناچار بیل فعلگی اشان که در گوشه اتاق افتاده بود را برداشته و به
سوی خصم اسلام و مسلمین یورش بردند .... از آنجا که ابی لهب در پشت
عده ای پنهان شده بود علی(ع) به ناچار بیل را مانند نیزه ای جنگی به سوی
ابی لهب خیانت پیشه انداختند اما از قضای روزگار بیل به ملجم بن مراد که او
نیز از میانجیان بود اصابت نموده و فرق او را شکافته و به زمین افکند .....
علی بن ابی طالب(ع) به ناچار با دست خالی به صیانت از دین مبین اسلام اقدام
فرموده و گریبان ابی لهب را گرقته و چهار انگشت دست راست آن ملعون را
جویدند و دانه دانه انگشتان را در مقابل قدوم حضرت محمد(ص) تف فرمودند .....
حضرت ختمی مرتبت(ص) همانطور که در محاصره اصحاب سنی خود بودند از
شدت هیجان و غیض تاب نیاورده و در حالیکه از دهان مبارکشان کف فراوان
میجوشید بروی زمین افتادند ..... عثمان چاقوی از جیب در آورده و بدور پدر زن
غش کرده خود کشید .... عده ای از یاران میگفتند به یقین بازهم جبرائیل بر
رسول اکرم(ص) برای نزول آیات قران فرود آمده است و عده ای معتقد بودند
ایشان دچار همان مرض صرع همیشگی شده اند، اما ابوسفیان قسم جلاله
میخورد که این ضعف به یقیین ناشی از گرسنگی و حصرت کبابهای کوبیده است ....
بالاخره با عون و مسئلت حضار پیکر نیمه جان و کاملا ضعیف شده رسول خدا
(ص) در گوشه ای لای پتو پیچیده شد و زید و قنبر برای خرید مجدد کباب روانه
بازار شدند .... ابی لهب در حالیکه هنوز از دست بدون پنجه اش خون فوران میزد
با کمک ملجم بن مراد زخم خورده با خفت و خواری از خانه عفاف و عصمت
بیرون رفتند .... حضرت زهرا(س) با کاسه ای از شیر بز وارد شدند و سعی
کردند آنرا به حلقوم مبارک پدر بزرگوارشان سرازیر کنند .... عمر بن خطاب در
حالیکه با تاثر بسیار سرش را تکان میداد گفت: خانم چیکار میکنی؟ .... ایشان
که بچه شیرخوار نیستند که میخواهید با جرعه ای شیر سر و ته قضیه را بهم
بیاورید .... فعلا زمزمی خنک به ایشان بنوشانید تا کباب برسد ...
عثمان با تالم فراوان بطری زمزم را به دهان مبارک ختمی مرتبت (ص) گذاشت
حضرتش گویی به آب کوثر دست یافته باشند تمای بطری را لاجرعه فرو ....
بردند .... بالاخره قنبر و زید با دست پر برگشتند و زید مانند مادری مهربان نان و
کباب و گوجه و ریحان و پیاز را لقمه لقمه جوید و حاصل نرم شده اش را به آرامی
بدهان رسول اکرم گذاشت ..... اشرف الانبیا(ص) رفته رفته جانی تازه گرفتند و
آروغ زنان برخاستند .... ابوبکر صدیق (لعنت الله علیه) خشنود از سرحالی داماد
خویشتن گفت: به یمن بهبودی ایشان باید فریضه نماز شکر را به جای بیاوریم
....
در دم جانمازهای تلنبار شده بروی طاقچه بین حضار تقسیم شد .... همگان
مدعی به داشتن وضو بودند و کسی برای وضو از میهمانخانه بیرون نرفت، حتی
معاویه مجروح ..... همه چشمها معطوف به ختمی مرتبت بود که ایشان
پیشنمازی جماعت را بر عهده بگیرند .... خاتم الانبیا(ص) در حالیکه مقعد مبارک
را میخاراندند رو به ابوبکر فرمودند: امروز حال و حوصله آنرا ندارم که در مقابل
شما نماز کنم ........ یا ابابکر الصدیق! ... خودت پیشنماز باش که از همه مسن
تری و شایسته تری ....
ابوبکر(ل) من و من کنان بهانه آورد .... نوبت به عمر(ل) و عثمان(ل) و علی (ع)
رسید که هرکدام بهانه آورده و صیانت خویش را بر امامت نمازگزاران ترجیح دادند
دیگر حضار هم راضی به امر امامت جماعت نشدند ..... قنبر قدمی جلو ....
ذاشته و سعدی افشار گونه گفت: فضولی میکنم یا پیامبر! میگم زید پسرتون رو
بذارید جلو به عنوان امام .... ایشون بهرحال تجربه دارند ....
زید در حالیکه میکوشید عصبانیت خود را بروز ندهد گفت: ایشالله قنبر از اینی که
هستی روسیاهتر بشی! .. چرا به من تهمت میزنی؟
سکوتی سنگین بر محیط حاکم شده بود. کسی را یارای امام جماعت شدن
نبود .... بالاخره علی (ع) با نبوغ ذاتی خود گفتند: چطوره که مثل زورخونه به
صورت دایره دربیائیم ....
رسول اکرم(ص) فرمودند: احسنت بر تو ای وصی من که ثمره هر روز زورخانه
رفتنت به صورت این پیشنهاد عالمانه مجلسمان را رونق بخشید .... اما باز هم
مشکل میاندار خواهیم داشت ... کسی حاضر به ایثار است تا میاندار شود؟
جماعت مسلمین مانند قبرستان کفار ساکت بود .... ابوسفیان چشمش به من
که در گوشه ای ناظر وقایع ایستاده بودم افتاد و گفت: یا رسول الله! این پسرک
بخیه بر سر را میاندار و امام کنیم .... به یقین با کراهتی که از سر و روی او
میریزد کسی دست به سوی او دراز نخواهد کرد ....
رسول اکرم مرا به نزد خود فراخوانده و پرسیدند: یا پسرک! آیا تا به حال محتلم
شده ای؟
خواستم بگویم که من شیطانی به راه راست هدایت شده هستم و به نیروی
لایزال خداوند به صورت کودکی یازده دوازده ساله درآمده ام و معنی احتلام را
نمیدانم اما علی(ع) مهلتم نداد و مرا به میان اتاق و مقابل جانماز پهن شده
انداخت .... خود را رو به در صندوقخانه ای که مخفی گاه الله بود یافتم .... همان
صندوقخانه ای که بالای آن بروی لوحی کوچک با خط کوفی کج و معوج نوشته
[بودند [قبله ....
همه حضار از کوچک و بزرگ مانند مراسم شنای زورخانه گرداگرد من
جانمازهایشان را پهن کرده و به من اقتدا نمودند در حالیکه خود به سوی در
صندوقخانه اقتدا کرده بودم .... بعد از مراسم پرشکوه نماز جماعت همگی
طاعات و عبادات قبول باشد گویان دست نفرات مجاور خود را فشردند ...
بلافاصله چند تشکچی مانند منبر بروی هم قرار گرفته و حضرت ختمی مرتبت
(ص) برای موعظه بروی آن جلوس فرمودند ..... هنوز ایشان شروع به سخنرانی
نفرموده بودند که حضرت علی(ع) ملتمسانه گفتند: ایکاش قبل از موعظه
مجلس را با خواندن روضه مزین و متبرک میفرمودید ....
دیگران نیز گرچه همگی مشتی کافر و مارق و ناکس بودند به یاری ملای
متقیان(ع) آمده و بر روضه خواندن خاتم الانبیا(ص) اصرار ورزیدند ..... عثمان
حتی پا فراتر گذاشت و گفت: یا ابوالقاسم(ص)! امروز فرخنده زاد روز شماست
به میمنت اینروز خجسته حضار را به روضه رضوان خود دعوت نمائید ....
حضرتش که هنوز خستگی ناشی از مجاهدت بروی عایشه و غزوه کباب
کوبیده*(به پاورقی مراجعه کنید) را بر چهره مبارک داشتند در مقابل ابرام اهل
مجلس تسلیم شدند و بعد از آنکه استکانی چای را با خرمای متبرک نوشیدند با
لحنی که دیدگان هر کسی را بدل به چشمه میکند شروع به روضه خوانی
:نمودند
{این روضه با ملودی سوزناک دوطفلان مسلم خوانده شود }
نمیدونم مسلمونا از کجا شروع کنم بیان این مصیبت رو .... نمیدونم چطور بگم
این درد جانفرسا رو ....... برات بگم از مظلومیت بچه یتیم ... برات بگم از درد
بیدرمون بیکسی و غریبی میون یه مشت کافر حربی .... میخوام
مسلمونا بگم از پیغمبرتون، زمانی که هنوز یتیم سیزده چارده ساله بیشتر
نبود ... هنوز پشت لبهاش سبیل سبز نشده بود پیغمبرتون .... یتیم بود
پیغمبرتون .... وای که مادرش رو تو کودکی از دست داده بود این ذریه ابراهیم
وای که پدرش رو ندیده بود این نوجوان تا درس مرد بودن رو ازش یاد بگیره ....
وای که سرپرستی بجز عموش نداشت این نوجوان ... وای که کمكی بجز ....
عموش نداشت این نوجوون .... بسفارش عموش ابوطالب جزو خدمه قافله در
اومده بود ..... کی مسلمونا! .... سالها توی کاروانهای مکه به شام رفت و
اومد داشت این نوجوون .... شتربان کاروان های قهوه بود این جوون ... کی
!مسلمونا ....
مسلمونا ... چی بگم که پیغمبرتون بارها از دست کارونسالارها و اشرار کتك
خورده بود .... چی بگم از دست این اشراری که دیگه کار نبود که با این
پیغمبرتون نكنند، ای مسلمونا! ....... وای چه بگویم از احوالات اون تشنه لب در
اون صحرای برهوت؟ .... چه بگویم از غرقه به خون شنهای داغ اون بیابونها؟
چطوری بگم از چاک چاک شدن بدن مطهرش؟ ... مسل مونا! ... ....
چطو بگم از درد پیغمبرتون که زینبی** (به پاورقی مراجعه کنید) بالا سرش
نبوده تا پرستاریش کنه؟ ...... وای از اون قصاوتها .... وای بر اونهایی که دل بچه
یتیم رو شكستند ..... بمیرم برای بیکسی تو ای مظلوم! همه بگید یا
مظلوم!........... اللهم صل علا محمد و آل محمد .... اینشالا اجر
اشکهایی که ریختید تو ورقه اعمالتون با خط طلا ثبت بشه ..... ایشالله همتون
تو بهشت رضوان با اون مظلوم محشور بشید .....
روضه پیامبر اکرم(ص) به اتمام رسیده بود اما همه حضار مانند ابر بهاری در حال
گریستن بودند .... حضرت ختمی مرتبت(ص) خشنود از اشکی که از مجلس
گرفته رو به زینب که در راهرو با چشمانی اشکبار ایستاده بود کرده و دستور
آوردن چای را دادند .....
نقل قول:پانویس:همراه با آمدن چای داغ و شکر پنیر شیرین توسط فاطمه زهرا(س) و ام البنین
به نظر علمای شیعه غزوه [کباب الکوبیده] از کوچکترین غزوات رسول الله(ص) *
بوده و طی آن ابی لهب با دندان مبارک امیر المومنین(ع) به جزای اعمال سوء
خود رسیده است ..... البته سنیان(ل) نیز طبق معمول روایت شیعیان را قبول
نداشته و معتقدند که نام غزوه [ چلوکباب الکوبیده] بوده است و تا همین چند
سال پیش علمای جامعة الازهر در قاهره خوردن کباب کوبیده را برای سنیان
جایز نمیشمردند ...... البته فرقه زیدیه روایتهای دیگری را از این واقعه تاریخی
ذکر میکنند و معتقدند برای بار دوم تنها زید بوده است که برای خرید عازم بازار
شده است و با کباب برگ به نزد رسول اکرم(ص) بازگشته است و این امر را
دلیل حقانیت مذهب خود میشمارند ..... البته در این میان فرقه زیدیه توجه
نکرده اند که اصولا این زید همان زید پسر امام ششم مورد نظر آنها نیست و
خلط الزیدن کرده اند ...
فرقه ضاله بهایی روایت دیگری از این واقعه دارد و خرید را به امر رسول الله
میداند اما امربر را روح اقدس حضرت باب(ل) دانسته که قبل از انعقاد نطفه
متولد شده بوده است .... این فرقه استعمار ساخته جسارت را به اعلا درجه
رسانده و مدعی شده است که کباب خریداری شده از نوع چنچه بوده است
علاقمندان برای مطالعه عمیقتر در مورد این مساله میتوانند به کتاب ارزنده .....
[ وحی و سیخ و منقل] استاد جعفر شحیدی چاپ دانشگاه علامه طباطبایی
مراجعه نمایند ...
این زینب به گفته اکثر علمای شیعه زینب کبرا نوه پیامبر اکرم نمیباشد بلکه **
زینب همسر زیباروی زیدبن محمد(ص) است که پیامبر اکرم(ص) دل در گروی
عشق آسمانیش داشت ...
مجلس دوباره رونق یافته و کدورت روضه چند دقیقه قبل از دل همه زدوده شد
محمد مصطفی(ص) بعد از فراغت از نوشیدن چای سرفه ای کرده و گفتند: ...