03-20-2011, 01:17 AM
بخش هفتم
وقتی از خواب بیدار شدم کسی در اطرافم نبود و متکا آغشته به آب دهان
شوره بسته ام بود .... هنوز گرم و آتشین بودم .... نمیدانستم آنچه بر من
گذشته بود خواب بود یا بیداری .... پرده اتاق کنار رفت و دخترکی با بادیه ای
کوچک به بالینم آمد .... دستش را بروی پیشانیم گذاشت .... دستش سرد بود
ولی کلامش گرمای خاصی داشت ...
دخترك گفت: ساعتهاست که تب داری ..... بیا از این شیر بز بخور تا جانی
بگیری ...
با صدایی لرزان پرسیدم: شما که هستید؟ .. بانوی گرامی کجا هستند؟ ...
دخترك: من ام البنین هستم .... همیشه در کارهای خانه به بنت الرسول(ص)
کمک میکنم .... ایشان در حال حاضر مشغول استحمام و انجام غسل مستحبی هستند ...
شیر بز اگر چه گوارا مینمود اما شیرینی آنچه که در خواب یا بیداری نوشیده
بودم هنوز در دهانم جاری بود ...... هنوز تمامی پیاله را تمام نکرده بودم که
صدای چند مرد را از دالان خانه شنیدم که هن و هن کنان در حال زور ورزی بودند
از ام البنین جریان را پرسیدم و ایشان گفتند: چلنگرانی هستند که تولید انگشتر میکنند ......
مردی یاالله گویان پرده اتاق را کنار زد و گفت: آبجی بیزحمت به امیر اکرم(ع)
بگوئید ذخیره شیشه رنگی در حال پایان است و مجبوریم از این به بعد تنها
انگشتری بیرنگ الماس را تحویل دهیم مگر آنکه دوباره به لشکری از کاروان کفار
فنیقی شیشه فروش حمله ای دفاعی صورت گیرد ....... در ضمن تو انبار دیگه
جا نیست این گونی آخری رو کجا بذاریم؟ ...
ام البنین به گوشه ای از اتاق اشاره کرد .... مرد گونی سنگینی را کشان
کشان بداخل اتاق آورد و در کنجی نهاد ......... بعد ورقه ای از پوست آهو را به
عنوان رسید به اثر انگشت دخترک مزین کرد و رفت ....... ام البنین که از چهره
ام متوجه کنجکاوی بی پایانم شده بود به داخل گونی چنگی انداخت و مشتی
انگشتر بیرون آورد و گفت: اینها مال مولای متقیان(ع) است که هر شب بین
مستمندان مشت مشت تقسیم میفرمایند تا سخاوتمنیشان درسی برای همه تاریخ باشد ...
از درخشش نگینها چشمانم آزرده شد .... خواستم یکی را به انگشت بکنم که
ام البنین مانع شد و گفت: مواظب باش که نکشکنی .... اینها بایستی در نیمه
شب تاریک بین ایتام شهر تقسم شود .... امیر مومنان (ع) اکیدا دستور داده اند
افراد خانه از این زیور آلات استفاده نکنند ..... هنوز خیره به انگشترها و شیشه
های سبز و قرمز و کهربایی آنها بودم که حضرت فاطمه زهرا وارد اتاق شدند ....
لباسشان را عوض کرده بودند و هنوز موهای مبارکشان خیس بود .... با نگاهی
که پر از عصمت و عطوفت بود به چهره ام خیره شدند و لبخند ملیحی بر لب
نشاندند .... لبخندی که تن تبدارم را به عشق خانواده ولایت بیشتر شعله ور
گرداند و آرزو کردم تا ابد در این بیت عظمی سکنی گزینم ...
گویی نیروی لایزال الهی در خنده دخت گرامی پیغمبر اکرم(ص) نهفته احساس
کردم از کسالت رهایی پیدا کرده ام ....... ام البنین از خانم خانه در حال
پرسیدن نوع غذای شب بود که قنبر غلام با وفای مولای متقیان (ع) به همراه
جوانی رعنا به خانه وارد شدند ..... قنبر در حالیکه همیان بزرگ مملو از آرد که
آورده بود را به زمین میگذاشت گفت: یا بنت الرسول(ص)! .. در بازار پدر
بزرگوارتان را دیدم و ایشان فرمودند امشب به اینجا قدم رنجه خواهند فرمود گویا
مساله مهمی در کار است و چندین میهمان والامقام نیز خواهند آمد ..... زید بن
محمد (ص) را نیز به همراه من روانه کرده اند تا در کارها معاونت نماید .......
من که تازه به هویت زید بن محمد(ص) پی برده بودم از حالت خوابیده در آمده و
به احترام نشستم .... سنگینی غمی جانکاه در چهره زید مشهود بود و
چشمانش به رنگ قرمز در آمده بود .... حضرت زهرا (س) که متوجه این امر
شده بودند رو به زید فرمودند: یا اخی! ... ترا چه شده که اینچنین درهمی؟ ....
زید لحظه ای به ام البنین و قنبر نگاهی معنادار کرد ..... هر دو به اشاره فاطمه
زهرا (س) از اتاق بیرون رفتند .... نگاه زید متوجه من بود که خواهر گرامیش
!فرمود: این طفل را به حال خود بگذار که بیمار است .... حال بگو یا اخی
زید بن محمد(ص) آهی بلند کشید و بغضش ترکید: از کجا بگویم خواهر گرامی؟
چند روزی است که افکار پریشان تمامی فکرم را اشغال کرده است .... این ....
افکار آنقدر غیر منطقی و کفرآمیز و شنیع است که یارای بازگویی برای هیچکس
را ندارم ..... باید در دلم بریزم و صبر کنم ....
حضرت فاطمه(س) فرمودند: خب چرا با پدرگرامیمان مشکلت را در میاننمیگذاری؟
زید: خواهر گرامی بدبختی من آنست که پاره ای از این افکار شنیع به سلوک
اب گرامیمان باز میگردد ... حتی شهامت بیانش برای تو که خواهر عزیزم هستی را ندارم ...
حضرت زهرا(س) دقایقی مشغول اصرار به برادرش شد تا بلکه او را از غم
جانکاهش برهاند .... بالاخره زید طاقت نیاورد و گفت: چند روزی است که
دریافته ام پدر گرامیمان با نگاه خاصی به زنم مینگرد .... این نوع نگاه کردن برایم
عجیب است .... نوعی تمایل نسبت به زنم در آن نگاه مقدس میبینم ....
حضرت زهرا(س) لعنت بر شیطان رجیم گویان فرمودند: ای زید! ... به یقین از
فرط بجا آوردن نمازهای شب مغزت تکان خورده است ....... مگر با قوانین خداوند
متعال سازگار است که پدرشوهری هوس همبستری با عروسش را داشته
باشد؟!...... من نیز میدانم رسول اکرم (ص) بنا به مصالح مسلمین مجبور
هستند هر شب را با برخی خوبرویان اعم از پیر و جوان سپری نمایند و همیشه
در حرمشان بر سر نوبت دعوا و مرافعه است ... اما اینکه ایشان به عروس
خویشتن نظر خاصی داشته باشند برایم قابل قبول نیست .... نه عقل نه عرف
و نه شرع مقدس اجازه به این همبستری نمیدهد .... حتی در میان حیوانات نیز
این رسم شنیع وجود ندارد ....
زید: اما خواهر گرامی به خوبی میدانی که پدرعزیزمان همیشه سوره و آیه
ناخوانده در آستین دارند تا با آن به هر شک و شبهه ای پاسخ دهند ....
میترسم نسبت به همسر من نیز چنین آیه ای را نیز در چنته داشته باشند ...
حضرت زهرا: اشتباه میکنی ای برادر عزیزم! ... یعنی میگویی رسول اکرم (ص)
میاید و مسائل مبتلا به جامعه بشری مانند برده داری و مساوات بین تمامی
مخلوقات خداوند اعم از مرد و زن را رها کرده و مثلا در مورد روابط خاص بین تو و
زنت و رسول اکرم(ص) آیه میاورند؟!! .... آنهم برای اینکه زبانم لال با عروس خود
بخوابند؟! ... حاشا و کلا که حضرتش در جهت گرمی رختخواب خویش سوره
بیاورند .... خوب است که خودت در بیت ایشانی و میبینی خانه شان از حدت
وجود نسوان مختلف کم از گرمابه زنانه ندارد ..... برو ... برو که هنوز تزکیه ات
کامل نیست .... مگر نمیدانی محمد مصطفی(ص) رحمة العالمین است؟ .....
چگونه بیاید و به این عمل شنیع دست بزند؟! ... برو ای زید و به نزد قادر متعال
طلب استغفار کن که هوالغفار و الستار ....
زید بن محمد(ص) در حالیکه به آرامش رسیده بود با خنده گفت: راحتم کردی
ای خواهر گرامی! .. حال بگو چه کمکی از من برای میهمانی امشب ساخته است؟ ..
فاطمه زهرا(س) فرمودند: والله نمیدانم .... اگر بزرگان قریشند و خواص رسول
اکرم(ص) که باید تدارک رقم به رقم غذا دید ..... خرمای نارس داریم .... دو رقم
هم رطب سیاه و قهوه ای داریم ... برای میوه هم که خارک جلویشان میگذاریم
اگر بیش از این تدارک ببینم مولای متقیان (ع) به سرم غرولند بفرمایند و ....
بگویند جایز نیست در این خانه بریز و بپاش شاهانه آنهم برای یک مشت سنی
کافر که گرد رسول اکرم حلقه زده اند ....
زید برای کمک به قنبر و ام البنین از اتاق خارج شد .... حضرت فاطمه(س)
دستی به پیشانیم کشید و بعد از اطمینان خاطر از قطع شدن تبم فرمود:
نمیدانم در چهره تو چه دیده ام که افکاری تا به امروز نا آشنا به مغزم هجوم
آورده اند ......... استغفرالله! ... نمیدانم مرا چه شده ... شاید این از اثرات کم
بودن مولای متقیان(ع) در این خانه است .... همیشه یا در حال جهاد و غزوه اند
و یا در حال فعلگی بروی محدود نخلستانهایی که داریم .... شبها نیز که در
انتظار قدوم مقدسشان چشم بر هم نمیگذارم در کوچه پسکوچه ها مشغول
دادن خرما و انگشتر به مفلوکان عالمند .... ایکاش لااقل ماهی یک بار دست
نوازشی به سر من هم میکشیدند .... ایکاش من هم بیوه زنی یتیمدار بودم تا
بلکه از مردانگی بی مثال ایشان در نیمه های شب بهره میبرم .... ایکاش درد
من تنها همین بود .... به تازگیها دریافته ام این ام البنین ورپریده که به عنوان
دختر یتیمی برای خدمت به این خانه آمده سعی در خوشخدمتی و دلربایی دارد ....
قطره ای اشک در سه جاف چشمان زهرا(س) جمع شده بود .... از درد
جانکاهی که در چهره دختر رسول اکرم(ص) دیدم به گریه افتادم و گفتم: شما
که ماشاالله هنوز جوانید و آب و رنگتان فخر عالمین است ......
هر دو به گریه افتاده بودیم ...... حضرت فاطمه(س) برای آنکه مرا مورد تفقد قرار
دهند سرم را در سینه مبارکشان گرفته و به آرامی نوازش کردند ...... نرمی و
گرمی سینه مطهرشان با اشکها و آب بینی ام آلوده شد ...... خواستم با
دستهایم آلودگی را از قبایشان بزدایم ..... ناگهان همراه با حرکت دستانم بر
ناحیه سینه ایشان حضرتش تکانی موزون خوردند و دست من تصادفا بر سینه
مبارکش تماس پیدا آرد، و ناگهان همانجا در دم بیهوش شدم ........
من روزی شیطان مطرود بارگاه الهی بودم ...... مرا مادری نیست و مستقیما
توسط خداوند منان خلق شده ام .... حال بعد از آن عمل جراحی مقدس بر
مغزم دیگر مغضوب خداوند متعال نیستم .... بدل به پسرکی یازده- دوازده ساله
بیگناه و منزه شده که میخواستم عشق و علاقه نسبت به مادر هرگز نداشته
ام را بیازمایم ...... آیا حضرت زهرا(س) با علم غیب مبارکشان از این درد جانکاه
من مطلع بودند؟.... سرنوشت من در این خانه عفاف و عصمت چگونه رقم خواهد خورد؟ ..
به خوبی میدانستم با این مغز نصفه نیمه ام جوابی برای سئوالات بیشمارم
نخواهم یافت ..... از خود به درآمدم ..... فاطمه زهرا(س) برای نظارت بر کار قنبر
و زید بن محمد(ص) به مطبخ رفته بودند .... صدای بازی کردن حسنین(ع) از
حیاط بیت امیرمومنان(ع) به گوش میرسید .... این اطفال مطهر کاری جز بازی
نداشتند؟ .... احساسات کودکانه مرا به سوی آنها میکشاند اما از آنجا که
شنیده بودم بازی کردن ائمه هدی (ع) هم عبادت است صبر پیشه کردم .....
برای آنکه قدری جواب محبتهای بی دریغ دخت گرامی رسول اکرم(ص) را داده
باشم تصمیم گرفتم برای کمک به مطبخ بروم ..... هنوز وارد راهرو نشده بودم
که ناگهان صدای جیغ بلندی را شنیدم و متعاقب آن صدای ناله و نفرینهای
فاطمه زهرا(س) که با فریاد میفرمودند: ایشاالله ذلیل بمیری دختر! ..... ایشالله
بچه تو دلت بمیره! .... معلوم نیست رفته کجا خیگش رو بالا آوردند حالا انداخته
گردن مولای متقیان(ع) ....
به درگاه مطبخ رسیدم .... دیدم فاطمه زهرا (س) کفگیر بدست بالای سر ام
البنین ایستاده و دخترک روی زمین نشسته در حال عق زدن است .... زید میانه
دعوا را گرفته بود و قنبر مش قاسم وار گفت: حالا خانوم چرا خونتون رو کثیف
میکنید؟ .... یکی دو ساعت دیگه امیر المومنین(ع) از نخلستون برمیگردند و
خودشون مساله بچه توی شکم اینرا با بلاغت حل میکنند .....
حضرت فاطمه(س) با شنیدن کلمه بچه جری تر شده و کفگیر مطهر را بر فرق ام
البنین کوبیدند: آخه من مگه چه بدی به تو کرده ام سلیطه که اینطور با کانون
گرم خانوادگیم بازی میکنی؟ ... یالا راستش رو بگو پدر بچه کدوم حرامزاده ای هست؟ ...
ام البنین: والله خانوم من که عرض کردم .... همون شبی که شما برای
پرستاری از پیغمبر اکرم (ص) رفته بودید و من برای درست کردن سحری مولای
متقیان(ع) اومده بودم این اتفاق افتاد .... من که نمیتونستم به علی بن ابیطالب
(ع) نه بگم ..... خودشون هم صیغه رو قبل از عمل نزدیکی تلاوت کردند .....
بچه توی شکمم هم طیب و طاهره ..... اسمشم میخوام بذارم ابوالفضل عباس (ع)
فاطمه زهرا(س) کفگیر دیگری به سر ام البنین کوبیدند و با غیظ و بغض بسیار از
مطبخ خارج شدند .... قنبر در حالیکه استفراغ ام البنین را با پارچه ای پاک میکرد
گفت: من که بهت گفتم دم سحر دم پر و پای آقا نرو ایشون تو اون مواقع یه
حالات دیگه ای دارن .... نگفتم نرو؟ ....
زید به آرامی گفت: ایکاش امیرالمومنین(س) هم مثل رسول اکرم(ص) حرمسرا
میداشتند تا کسی نتواند به ایشان خرده بگیرد ..... ابرمردی که از صبح تا عصر
شمشیر در راه اسلام میزند و از عصر تا شب در نخلستانها فعلگی این و آن را
میکند بالاخره وقتی به خانه بر میگردد دل ندارد که دختر جوانی به استقبالش بیاید؟ ...
قنبر نگاهی آنچنانی به زید انداخت و گفت: حالا دیگه چون روزی سی چل نفر
کافر میکشه باید بره سر دختر رسول اکرم(س) هوو بیاره؟!! .... بابا دستخوش!
.... همین افکار رو داری که مردم هزار تا حرف پشت سرت در میارن .....
زید با ناراحتی پرسید: مردم مگه چی میگن؟ ... حتما از حسادتشونه ....حسود هرگز نیاسود ...
قنبر: حالا دهنم رو وا کنم ها! ... بابا حالا ما به کنار، همه میگن زید بچه
خوشگله و ابنه داره ... میگن نمیتونه زنش رو ارضا کنه زنش هم به خاتم الانبیا
(ص) نخ میده .... تو اگه عرضه داشتی زن خودت رو ضبط و ربط میکردی ....
خون صورت زید را گرفته بود .... خواست به سوی قنبر یورش ببرد که با دیدن
سینه سپر شده و مردانه قنبر عقب نشست .....
ام البنین: امیدوارم قنبر وربپری! .. ایشالله در آتش جهنم کباب بشی! ... تو هم
شایعات مردم جاهل رو تکرار میکنی؟ ... بخدا اگه رسول اکرم (ص) تا حالا یه
ریزه بهم دست زده باشه .... تازه دست بزنه ایشون خودشون خاتم الانبیا
هستند و اختیار جان و مال همه مسلمین رو دارن ....
مطبخ را ترک کرده و قنبر و زید و ام البنین را به حال خود واگذاشتم .... صدای
هق هق زهرا (س) از جایی بگوشم میخورد ..... دنباله صدا را گرفتم تا اینکه در
انتهای میهمانخانه به در بسته ای رسیدم .... بالای در با خط کوفی نوشته بود
[قبله] ..... در را به آرامی باز کردم .... همه جا تقریبا سیاه و تاریک بود .... تنها
پیه سوزی کم نور در گوشه ای در حال جان کندن بود .... حضرت فاطمه(س) در
مقابل حجمی سیاهرنگ نشسته بودند و گریه میکردند: ای الله! ... کمکم کن
نذار اینجا بمونم تا بمیرم! ... ای الله! مهر این دختره رو از دل مولای متقیان(ع) در بیار ....
در حالیکه چشمانم هنوز به تاریکی عادت نکرده بود در کنار حضرت زهرا(س)
نشستم .... و مشغول لمس کردن شانه های لرزانش شدم .... دلم به حال
معصومیت ایشان میسوخت .... همانطور که در حال مالیدن شانه مقدسش
بودم دیدم از شدت ناراحتی به سویی یله افتاد .... نمیدانستم چه کنم ....
سرش را بروی زانویم گذاشتم .... از شدت گریه و غم به سکسکه افتاده بود ...
پیشانی مبارکش را به جهت تبرک بوسیدم .... ناگهان دستانش را به گردنم
آویخت و بوسه ای روحانی بر لبانم نشاند .... بوسه ای که هم مزه شوری
اشک و هم شیرینی شهد را داشت ... گویی بدنبال گمگشته ای باشد با زبان
مطهرش داخل دهان و گوشهایم را گشت .... مورمورم شد ..... به حالتی
عرفانی رسیده بودم ..... این بود آنچه ائمه هدی از ملکوت میگفتند؟ .....
همانطور که مشغول ابراز عنایت به من بودند، قسمتی از اندامم شروع به رشد
کرد ..... آن عضو حقیر از اندامم به عنایت معجزه گر دخت گرامی رسول الله(ص)
در مدتی کوتاه رشدی باورنکردنی یافت، آنچنان که خود نیز از بزرگیش ترسیدم
زهرا (س) که متوجه هراسم شده بود با مهربانی نگاهی به آنجا کرد و ....
لبخندی زد .... من بچه ای نابالغ بیش نبودم و نمیدانستم چه باید بکنم ....
حضرتش دستم را گرفت و بروی چهره عرق کرده ام خم شد و مرا غرق بوسه
رحمانی نمودند .... خوشحال از آنکه به این فیض عظمی رسیده ام خود را از زیر
دست و پای مبارکش بیرون کشیدم ...... در حالیکه دست و پای خودم را جمع
میکردم پرسیدم: یا بنت الرسول (س)! ... این چیست که در مقابلش گریه
میکردید؟ ... اینجا تاریک است و به خوبی تشخیص نمیدهمش ....
فاطمه زهرا در حالیکه با دستی دامن مطهرشان را راست و ریس میکردند با
دست دیگر فتیله پیه سوز را قدری بیرون کشیدند .... آنچه در مقابلم قرار داشت
هیبت مجسمه چوبی نیمه پوسیده ای بود که صدایی از درون آن بگوش
میرسید .... گمان کردم مجسمه به سخن آمده است .... گوشم را به آن
چسباندم ..... صدای خش خش درون مجسمه کهنه طنینی شگرف در مغز
نیمه خالیم یافت .... دستی به روی پیکره چوبی کشیدم ..... مجسمه پوسیده
بود و قسمتی از آن فرو ریخت .... با کنجکاوی بسیار پرسیدم: ترا به آبروی
رسول اکرم(ص) بگوئید این مجسمه پوسیده و کهنه چیست که در مقابلش
آنچنان خاضعانه لابه میکردید؟ .... حضرت زهرا (س) با حالتی روحانی و مملو از
تقدس فرمودند: این همان الله است .... لا اله الا الله ...........
با شنیدن نام مقدس الله برخود لرزیدم ..... فاطمه زهرا(س) که متوجه لرزشم
شد مرا از صندوقخانه تاریک بیرون کشید و گفت: این رازی بین من و تو است
هرگز از وجود الله در خانه ما به کسی چیزی نگو که اگر بگویی از خاسرین خواهی بود...
من نیز به اطاعت سری تکان دادم پرسیدم: اما نمیدانم چرا الله در بیت مطهر
شما آنهم در این صندوقخانه تاریک قرار داده شده است .... علتش را بفرمائید .....
فاطمه زهرا در حالیکه دستم را می مالیدند گفتند: راستش از دست کفار و
منافقین رسول الله(ص) مجبور شده اند الله را به اینجا بیاورند ...... در واقع آن روز
پرآشوب معروف به یوم الدادگاه، که به همراه امیر المومنین(ع) برای شکستن
بتهای رقیب به داخل کعبه رفته بودند با هزار زحمت توانستند این الله مقدس را
به اینجا منتقل نمایند ..... هبل و لات و عزی و هزاران بت حقیر دیگر در مقابل
پتک سنگین پدر بزرگوارم و ذوالفقار آخته شوی مهربانم در کمتر از نیم روز بدل
به تلی از خاک و خاکستر شدند تا حقانیت الله بر همگان روشن شود .....
گفتم: اما یا بنت الرسول(ص)! ... الله که نادیدنی است و مانند هیچ بتی نیست ....
دخت گرامی خاتم الانبیا مانند نوزادی گرسنه که به سینه مادر دست یافته
باشد شروع به مکیدن انگشت بیلاخم نمودند و همراه با خنده ای ملیح
فرمودند: الله فعلا از سر اجبار نادیدنی است .... از وقتی که این بت بزرگوار دچار
موریانه شدند پدر برنامه برملا ساختن الله را ناچارا به فراموشی سپردند .... الله
جد اندر جد بت مورد توجه خاندان بنی هاشم بوده است .... فزونی کراماتش بر
همگان روشن است .... منتها بنا به مصالح قومی و قبیله ای که مبتلابه جامعه
بدویمان است دیگر بزرگان قریش از شناسایی قدرت بی مثال الله در مقابل هبل و لات سر باز زده اند ....
گفتم: یعنی میفرمائید این الله، همان الله معروف بسم الله است؟
حضرت زهرا: بلی ... حالا که انقدر جویای مساله هستی برایت جریان را میگویم
روزی رسول اکرم که مثل همه مردان چند سال ازدواج کرده از دیدن خدیجه ....
کبری(س) دیگر بیزار بوده اند و جایی برای گریز نداشته اند بالاجبار به درون خانه
کعبه پناه میبرند ..... همانطور که واضح و مبرهن است کلید دار کعبه فامیلمان
ابوطالب بوده است ..... پدر بزرگوارم(ص) همانطور که در تنهایی خویشتن غوطه
ور بوده اند به بتهای عظیم الجثه پیرامونشان نگاهی میکنند ..... همانطور که
گفته ام خاندان ما جد اندر جد علاقه خاصی به الله داشته ولیکن خاندان خدیجه
کبری(س) بت دیگری را بزرگ میداشته اند .... پدربزرگوارم که از مال دنیا بی
بهره بوده و به اصطلاح داماد سرخانه آن پیرزن بوده است برای آنکه حداقل در
امور ماوراطبیعه بر همسر خود برتری بجویند به ذهنشان میرسد که بگویند الله از همه بزرگتر است .....
من انگشتان قرمز شده ام را از میان لبهای خواهنده و مطهر زهرا(س) بیرون
کشیدم و گفتم: همان عبارت معروف «الله اکبر»؟ ..
بنت الرسول دوباره انگشتم را مانند پستانکی خوشگوار به دهان گذاشتند و
فرمودند: بلی ... محمد مصطفی(ص) ناگهان از کعبه بیرون پریده و با صدایی
بلند بر سر چارسوق بزرگ فریاد برآوردند الله اکبر! ..... فریاد زدن این
نغمه توحیدی همان و مخالفت تمامی اهل قریش همان .... اما پدر بزرگوارم یک
قدم پا پس نگذاشته و همچنان بر بزرگتر بودن الله ابرام ورزیدند .... کار به
شکایت و قاضی کشید ..... قرار شد اندازه بتها را بگیرند و ببیند که کدامیک
بزرگتر است ..... راستش از آنجا که علم هندسه در میان این بیابان نشینان یک
لا قبا هنوز ناشناخته بود متخصصین امر را از سرزمین رومیان و از سرزمین
مجوسان آوردیم ...... اندازه گرفتند و گفتند که بلی الله به یقیین به اندازه نیم
بند انگشت از هبل بزرگتر است و هبل خود نیم چارک از لات بزرگتر و لات هم هماندازه منات ......
بزرگان قریش همگی ادعا کردند که در این شاخی که به سر الله موجود است
تقلب صورت گرفته و اگر بواسطه نفوذی که کلیددار کعبه دارد به صورت پنهانی
آنرا تعبیه نمیکردند به یقین نه تنها از هبل کوچکتر بود حتی از لات و منات نیز
کوچکتر بود ..... اصلا در بتهای عرب وجود شاخ مذموم است و شما آشکارا
سنت شکنی کرده اید و جر زده اید ...... اکابر قریش اصرار کردند که بایستی
شاخ الله مورد کارشناسی نجاران خبره قرار بگیرد و شایسته است که بریده
شود ..... رسول اکرم زیر بار نرفته و گفتند ما در عرب دادگاه استیناف نداریم و
بایستی به حکم اولیه متخصصان و قاضی گردن نهاده شود، تازه شغل شاخبری
نه در عرب مرسوم است و نه در عجم ...... خلاصه صحنه دادگاه بدل به
آشوبخانه ای شد که هیچکس حرف دیگری را قبول نمیکرد ...... در همین احوال
بود که پدربزرگوارم(ص) به همراه علی بن ابی طالب(ع) که کودکی همسن
خودت بود به داخل کعبه رفتند و برای پایان دادن به قائله شروع به شکستن
همه بتها الا الله کردند ..... از آنروز همین کلمه الله اکبر و لا اله الا الله شعار
جاودانه همه مومنین گردید ....
گفتم: بانوی گرامی بفرمائید چرا این الله را به اینجا آورده اید؟ .... رقبای دیگر که
به دست توانای رسول اکرم(ص) نابود شده است ....
حضرت زهرا: خود نیز درست نمیدانم ..... پدربزرگوارم گویا تلاش بسیار دارند تا
افکار منور روحانیشان را با واقعیات جسمانی جامعه فعلی تطبیق بدهند تا بلکه
بتوانند پیام رسالتشان را به نوعی به مردم جاهل و ظاهربین تفهیم کنند .......
ایشان چگونه میتوانند الله موریانه زده و پوسیده را به عنوان تنها خدای قابل
پرستش به مردم عرضه کنند، در حالیکه تنها جای سالم این الله همان شاخ
بحث انگیزش است و بس ..... رسول اکرم(ص) سالها قبل تصمیم داشتند که
بدهند به رومیان یا مجوسان یک الله نپوسیدنی از جنس مفرغ با شاخ طلایی
بریزند، منتها مساله حمل و نقل و هزینه های مختلف ایشان را از این امر
منصرف گردانید ...... حالا هم به خاطر خوف از حرف مردم ناپرهیزگار میترسیم
که الله را در ملا عام به نمایش بگذاریم و منتظریم تا ببینیم پیغمبر اکرم(ص) با
حکمت و بلاغتشان چه کیدی میاندیشند .....
انگشتم را با زحمت بسیار از میان لبهای مکنده و پرهوس حضرت زهرا(س)
بیرون کشیدم .... انگشتم متورم، پیر و خونمرده شده بود ..... حضرتش با نوعی
حجب دخترانه فرمودند: راستش نمیدانم مرا چه میشود ..... در همین مدت
کوتاهی که به این بیت آمده ای حس میکنم نیروی الهی قدرتمندی تمامی
جسم و روحم را به حرکت درآورده و بعضی از نقاط حساس بدنم دچار خارش
غریبی شده است .... تنها دلخوشیم اینست که ما از خاندان عصمت و طهارتیم
و با انجام هیچ عملی غبار گناه بر دامن عفیفمان نمی نشیند .....
صدای همهمه مردانی بزرگوار از بیرون به گوش رسید ..... حضرت زهرا خاک بر
سرم گویان چادر مبارکشان را به سرکرده و به پیشواز میهمانان رفتند ...... من
نیز از مهمانخانه خارج شده و به دالان رفتم ...... قبل از هر کس چشمم به
جمال بیمثال رسول اکرم(ص) روشن شد ..... بدنبال ایشان ابوبکر در حالیکه
دخترکی عروسک بدست را به بغل داشتند وارد شد .... در پس آنان عمر خطاب
و عثمان و ابی لهب و طلحه و زبیر و ابوسفیان و تنی چند ریش سفید یا ریش
سیاه وارد شده و با هدایت حضرت زهرا (س) همه داخل مهمانخانه شدند ...
وقتی از خواب بیدار شدم کسی در اطرافم نبود و متکا آغشته به آب دهان
شوره بسته ام بود .... هنوز گرم و آتشین بودم .... نمیدانستم آنچه بر من
گذشته بود خواب بود یا بیداری .... پرده اتاق کنار رفت و دخترکی با بادیه ای
کوچک به بالینم آمد .... دستش را بروی پیشانیم گذاشت .... دستش سرد بود
ولی کلامش گرمای خاصی داشت ...
دخترك گفت: ساعتهاست که تب داری ..... بیا از این شیر بز بخور تا جانی
بگیری ...
با صدایی لرزان پرسیدم: شما که هستید؟ .. بانوی گرامی کجا هستند؟ ...
دخترك: من ام البنین هستم .... همیشه در کارهای خانه به بنت الرسول(ص)
کمک میکنم .... ایشان در حال حاضر مشغول استحمام و انجام غسل مستحبی هستند ...
شیر بز اگر چه گوارا مینمود اما شیرینی آنچه که در خواب یا بیداری نوشیده
بودم هنوز در دهانم جاری بود ...... هنوز تمامی پیاله را تمام نکرده بودم که
صدای چند مرد را از دالان خانه شنیدم که هن و هن کنان در حال زور ورزی بودند
از ام البنین جریان را پرسیدم و ایشان گفتند: چلنگرانی هستند که تولید انگشتر میکنند ......
مردی یاالله گویان پرده اتاق را کنار زد و گفت: آبجی بیزحمت به امیر اکرم(ع)
بگوئید ذخیره شیشه رنگی در حال پایان است و مجبوریم از این به بعد تنها
انگشتری بیرنگ الماس را تحویل دهیم مگر آنکه دوباره به لشکری از کاروان کفار
فنیقی شیشه فروش حمله ای دفاعی صورت گیرد ....... در ضمن تو انبار دیگه
جا نیست این گونی آخری رو کجا بذاریم؟ ...
ام البنین به گوشه ای از اتاق اشاره کرد .... مرد گونی سنگینی را کشان
کشان بداخل اتاق آورد و در کنجی نهاد ......... بعد ورقه ای از پوست آهو را به
عنوان رسید به اثر انگشت دخترک مزین کرد و رفت ....... ام البنین که از چهره
ام متوجه کنجکاوی بی پایانم شده بود به داخل گونی چنگی انداخت و مشتی
انگشتر بیرون آورد و گفت: اینها مال مولای متقیان(ع) است که هر شب بین
مستمندان مشت مشت تقسیم میفرمایند تا سخاوتمنیشان درسی برای همه تاریخ باشد ...
از درخشش نگینها چشمانم آزرده شد .... خواستم یکی را به انگشت بکنم که
ام البنین مانع شد و گفت: مواظب باش که نکشکنی .... اینها بایستی در نیمه
شب تاریک بین ایتام شهر تقسم شود .... امیر مومنان (ع) اکیدا دستور داده اند
افراد خانه از این زیور آلات استفاده نکنند ..... هنوز خیره به انگشترها و شیشه
های سبز و قرمز و کهربایی آنها بودم که حضرت فاطمه زهرا وارد اتاق شدند ....
لباسشان را عوض کرده بودند و هنوز موهای مبارکشان خیس بود .... با نگاهی
که پر از عصمت و عطوفت بود به چهره ام خیره شدند و لبخند ملیحی بر لب
نشاندند .... لبخندی که تن تبدارم را به عشق خانواده ولایت بیشتر شعله ور
گرداند و آرزو کردم تا ابد در این بیت عظمی سکنی گزینم ...
گویی نیروی لایزال الهی در خنده دخت گرامی پیغمبر اکرم(ص) نهفته احساس
کردم از کسالت رهایی پیدا کرده ام ....... ام البنین از خانم خانه در حال
پرسیدن نوع غذای شب بود که قنبر غلام با وفای مولای متقیان (ع) به همراه
جوانی رعنا به خانه وارد شدند ..... قنبر در حالیکه همیان بزرگ مملو از آرد که
آورده بود را به زمین میگذاشت گفت: یا بنت الرسول(ص)! .. در بازار پدر
بزرگوارتان را دیدم و ایشان فرمودند امشب به اینجا قدم رنجه خواهند فرمود گویا
مساله مهمی در کار است و چندین میهمان والامقام نیز خواهند آمد ..... زید بن
محمد (ص) را نیز به همراه من روانه کرده اند تا در کارها معاونت نماید .......
من که تازه به هویت زید بن محمد(ص) پی برده بودم از حالت خوابیده در آمده و
به احترام نشستم .... سنگینی غمی جانکاه در چهره زید مشهود بود و
چشمانش به رنگ قرمز در آمده بود .... حضرت زهرا (س) که متوجه این امر
شده بودند رو به زید فرمودند: یا اخی! ... ترا چه شده که اینچنین درهمی؟ ....
زید لحظه ای به ام البنین و قنبر نگاهی معنادار کرد ..... هر دو به اشاره فاطمه
زهرا (س) از اتاق بیرون رفتند .... نگاه زید متوجه من بود که خواهر گرامیش
!فرمود: این طفل را به حال خود بگذار که بیمار است .... حال بگو یا اخی
زید بن محمد(ص) آهی بلند کشید و بغضش ترکید: از کجا بگویم خواهر گرامی؟
چند روزی است که افکار پریشان تمامی فکرم را اشغال کرده است .... این ....
افکار آنقدر غیر منطقی و کفرآمیز و شنیع است که یارای بازگویی برای هیچکس
را ندارم ..... باید در دلم بریزم و صبر کنم ....
حضرت فاطمه(س) فرمودند: خب چرا با پدرگرامیمان مشکلت را در میاننمیگذاری؟
زید: خواهر گرامی بدبختی من آنست که پاره ای از این افکار شنیع به سلوک
اب گرامیمان باز میگردد ... حتی شهامت بیانش برای تو که خواهر عزیزم هستی را ندارم ...
حضرت زهرا(س) دقایقی مشغول اصرار به برادرش شد تا بلکه او را از غم
جانکاهش برهاند .... بالاخره زید طاقت نیاورد و گفت: چند روزی است که
دریافته ام پدر گرامیمان با نگاه خاصی به زنم مینگرد .... این نوع نگاه کردن برایم
عجیب است .... نوعی تمایل نسبت به زنم در آن نگاه مقدس میبینم ....
حضرت زهرا(س) لعنت بر شیطان رجیم گویان فرمودند: ای زید! ... به یقین از
فرط بجا آوردن نمازهای شب مغزت تکان خورده است ....... مگر با قوانین خداوند
متعال سازگار است که پدرشوهری هوس همبستری با عروسش را داشته
باشد؟!...... من نیز میدانم رسول اکرم (ص) بنا به مصالح مسلمین مجبور
هستند هر شب را با برخی خوبرویان اعم از پیر و جوان سپری نمایند و همیشه
در حرمشان بر سر نوبت دعوا و مرافعه است ... اما اینکه ایشان به عروس
خویشتن نظر خاصی داشته باشند برایم قابل قبول نیست .... نه عقل نه عرف
و نه شرع مقدس اجازه به این همبستری نمیدهد .... حتی در میان حیوانات نیز
این رسم شنیع وجود ندارد ....
زید: اما خواهر گرامی به خوبی میدانی که پدرعزیزمان همیشه سوره و آیه
ناخوانده در آستین دارند تا با آن به هر شک و شبهه ای پاسخ دهند ....
میترسم نسبت به همسر من نیز چنین آیه ای را نیز در چنته داشته باشند ...
حضرت زهرا: اشتباه میکنی ای برادر عزیزم! ... یعنی میگویی رسول اکرم (ص)
میاید و مسائل مبتلا به جامعه بشری مانند برده داری و مساوات بین تمامی
مخلوقات خداوند اعم از مرد و زن را رها کرده و مثلا در مورد روابط خاص بین تو و
زنت و رسول اکرم(ص) آیه میاورند؟!! .... آنهم برای اینکه زبانم لال با عروس خود
بخوابند؟! ... حاشا و کلا که حضرتش در جهت گرمی رختخواب خویش سوره
بیاورند .... خوب است که خودت در بیت ایشانی و میبینی خانه شان از حدت
وجود نسوان مختلف کم از گرمابه زنانه ندارد ..... برو ... برو که هنوز تزکیه ات
کامل نیست .... مگر نمیدانی محمد مصطفی(ص) رحمة العالمین است؟ .....
چگونه بیاید و به این عمل شنیع دست بزند؟! ... برو ای زید و به نزد قادر متعال
طلب استغفار کن که هوالغفار و الستار ....
زید بن محمد(ص) در حالیکه به آرامش رسیده بود با خنده گفت: راحتم کردی
ای خواهر گرامی! .. حال بگو چه کمکی از من برای میهمانی امشب ساخته است؟ ..
فاطمه زهرا(س) فرمودند: والله نمیدانم .... اگر بزرگان قریشند و خواص رسول
اکرم(ص) که باید تدارک رقم به رقم غذا دید ..... خرمای نارس داریم .... دو رقم
هم رطب سیاه و قهوه ای داریم ... برای میوه هم که خارک جلویشان میگذاریم
اگر بیش از این تدارک ببینم مولای متقیان (ع) به سرم غرولند بفرمایند و ....
بگویند جایز نیست در این خانه بریز و بپاش شاهانه آنهم برای یک مشت سنی
کافر که گرد رسول اکرم حلقه زده اند ....
زید برای کمک به قنبر و ام البنین از اتاق خارج شد .... حضرت فاطمه(س)
دستی به پیشانیم کشید و بعد از اطمینان خاطر از قطع شدن تبم فرمود:
نمیدانم در چهره تو چه دیده ام که افکاری تا به امروز نا آشنا به مغزم هجوم
آورده اند ......... استغفرالله! ... نمیدانم مرا چه شده ... شاید این از اثرات کم
بودن مولای متقیان(ع) در این خانه است .... همیشه یا در حال جهاد و غزوه اند
و یا در حال فعلگی بروی محدود نخلستانهایی که داریم .... شبها نیز که در
انتظار قدوم مقدسشان چشم بر هم نمیگذارم در کوچه پسکوچه ها مشغول
دادن خرما و انگشتر به مفلوکان عالمند .... ایکاش لااقل ماهی یک بار دست
نوازشی به سر من هم میکشیدند .... ایکاش من هم بیوه زنی یتیمدار بودم تا
بلکه از مردانگی بی مثال ایشان در نیمه های شب بهره میبرم .... ایکاش درد
من تنها همین بود .... به تازگیها دریافته ام این ام البنین ورپریده که به عنوان
دختر یتیمی برای خدمت به این خانه آمده سعی در خوشخدمتی و دلربایی دارد ....
قطره ای اشک در سه جاف چشمان زهرا(س) جمع شده بود .... از درد
جانکاهی که در چهره دختر رسول اکرم(ص) دیدم به گریه افتادم و گفتم: شما
که ماشاالله هنوز جوانید و آب و رنگتان فخر عالمین است ......
هر دو به گریه افتاده بودیم ...... حضرت فاطمه(س) برای آنکه مرا مورد تفقد قرار
دهند سرم را در سینه مبارکشان گرفته و به آرامی نوازش کردند ...... نرمی و
گرمی سینه مطهرشان با اشکها و آب بینی ام آلوده شد ...... خواستم با
دستهایم آلودگی را از قبایشان بزدایم ..... ناگهان همراه با حرکت دستانم بر
ناحیه سینه ایشان حضرتش تکانی موزون خوردند و دست من تصادفا بر سینه
مبارکش تماس پیدا آرد، و ناگهان همانجا در دم بیهوش شدم ........
من روزی شیطان مطرود بارگاه الهی بودم ...... مرا مادری نیست و مستقیما
توسط خداوند منان خلق شده ام .... حال بعد از آن عمل جراحی مقدس بر
مغزم دیگر مغضوب خداوند متعال نیستم .... بدل به پسرکی یازده- دوازده ساله
بیگناه و منزه شده که میخواستم عشق و علاقه نسبت به مادر هرگز نداشته
ام را بیازمایم ...... آیا حضرت زهرا(س) با علم غیب مبارکشان از این درد جانکاه
من مطلع بودند؟.... سرنوشت من در این خانه عفاف و عصمت چگونه رقم خواهد خورد؟ ..
به خوبی میدانستم با این مغز نصفه نیمه ام جوابی برای سئوالات بیشمارم
نخواهم یافت ..... از خود به درآمدم ..... فاطمه زهرا(س) برای نظارت بر کار قنبر
و زید بن محمد(ص) به مطبخ رفته بودند .... صدای بازی کردن حسنین(ع) از
حیاط بیت امیرمومنان(ع) به گوش میرسید .... این اطفال مطهر کاری جز بازی
نداشتند؟ .... احساسات کودکانه مرا به سوی آنها میکشاند اما از آنجا که
شنیده بودم بازی کردن ائمه هدی (ع) هم عبادت است صبر پیشه کردم .....
برای آنکه قدری جواب محبتهای بی دریغ دخت گرامی رسول اکرم(ص) را داده
باشم تصمیم گرفتم برای کمک به مطبخ بروم ..... هنوز وارد راهرو نشده بودم
که ناگهان صدای جیغ بلندی را شنیدم و متعاقب آن صدای ناله و نفرینهای
فاطمه زهرا(س) که با فریاد میفرمودند: ایشاالله ذلیل بمیری دختر! ..... ایشالله
بچه تو دلت بمیره! .... معلوم نیست رفته کجا خیگش رو بالا آوردند حالا انداخته
گردن مولای متقیان(ع) ....
به درگاه مطبخ رسیدم .... دیدم فاطمه زهرا (س) کفگیر بدست بالای سر ام
البنین ایستاده و دخترک روی زمین نشسته در حال عق زدن است .... زید میانه
دعوا را گرفته بود و قنبر مش قاسم وار گفت: حالا خانوم چرا خونتون رو کثیف
میکنید؟ .... یکی دو ساعت دیگه امیر المومنین(ع) از نخلستون برمیگردند و
خودشون مساله بچه توی شکم اینرا با بلاغت حل میکنند .....
حضرت فاطمه(س) با شنیدن کلمه بچه جری تر شده و کفگیر مطهر را بر فرق ام
البنین کوبیدند: آخه من مگه چه بدی به تو کرده ام سلیطه که اینطور با کانون
گرم خانوادگیم بازی میکنی؟ ... یالا راستش رو بگو پدر بچه کدوم حرامزاده ای هست؟ ...
ام البنین: والله خانوم من که عرض کردم .... همون شبی که شما برای
پرستاری از پیغمبر اکرم (ص) رفته بودید و من برای درست کردن سحری مولای
متقیان(ع) اومده بودم این اتفاق افتاد .... من که نمیتونستم به علی بن ابیطالب
(ع) نه بگم ..... خودشون هم صیغه رو قبل از عمل نزدیکی تلاوت کردند .....
بچه توی شکمم هم طیب و طاهره ..... اسمشم میخوام بذارم ابوالفضل عباس (ع)
فاطمه زهرا(س) کفگیر دیگری به سر ام البنین کوبیدند و با غیظ و بغض بسیار از
مطبخ خارج شدند .... قنبر در حالیکه استفراغ ام البنین را با پارچه ای پاک میکرد
گفت: من که بهت گفتم دم سحر دم پر و پای آقا نرو ایشون تو اون مواقع یه
حالات دیگه ای دارن .... نگفتم نرو؟ ....
زید به آرامی گفت: ایکاش امیرالمومنین(س) هم مثل رسول اکرم(ص) حرمسرا
میداشتند تا کسی نتواند به ایشان خرده بگیرد ..... ابرمردی که از صبح تا عصر
شمشیر در راه اسلام میزند و از عصر تا شب در نخلستانها فعلگی این و آن را
میکند بالاخره وقتی به خانه بر میگردد دل ندارد که دختر جوانی به استقبالش بیاید؟ ...
قنبر نگاهی آنچنانی به زید انداخت و گفت: حالا دیگه چون روزی سی چل نفر
کافر میکشه باید بره سر دختر رسول اکرم(س) هوو بیاره؟!! .... بابا دستخوش!
.... همین افکار رو داری که مردم هزار تا حرف پشت سرت در میارن .....
زید با ناراحتی پرسید: مردم مگه چی میگن؟ ... حتما از حسادتشونه ....حسود هرگز نیاسود ...
قنبر: حالا دهنم رو وا کنم ها! ... بابا حالا ما به کنار، همه میگن زید بچه
خوشگله و ابنه داره ... میگن نمیتونه زنش رو ارضا کنه زنش هم به خاتم الانبیا
(ص) نخ میده .... تو اگه عرضه داشتی زن خودت رو ضبط و ربط میکردی ....
خون صورت زید را گرفته بود .... خواست به سوی قنبر یورش ببرد که با دیدن
سینه سپر شده و مردانه قنبر عقب نشست .....
ام البنین: امیدوارم قنبر وربپری! .. ایشالله در آتش جهنم کباب بشی! ... تو هم
شایعات مردم جاهل رو تکرار میکنی؟ ... بخدا اگه رسول اکرم (ص) تا حالا یه
ریزه بهم دست زده باشه .... تازه دست بزنه ایشون خودشون خاتم الانبیا
هستند و اختیار جان و مال همه مسلمین رو دارن ....
مطبخ را ترک کرده و قنبر و زید و ام البنین را به حال خود واگذاشتم .... صدای
هق هق زهرا (س) از جایی بگوشم میخورد ..... دنباله صدا را گرفتم تا اینکه در
انتهای میهمانخانه به در بسته ای رسیدم .... بالای در با خط کوفی نوشته بود
[قبله] ..... در را به آرامی باز کردم .... همه جا تقریبا سیاه و تاریک بود .... تنها
پیه سوزی کم نور در گوشه ای در حال جان کندن بود .... حضرت فاطمه(س) در
مقابل حجمی سیاهرنگ نشسته بودند و گریه میکردند: ای الله! ... کمکم کن
نذار اینجا بمونم تا بمیرم! ... ای الله! مهر این دختره رو از دل مولای متقیان(ع) در بیار ....
در حالیکه چشمانم هنوز به تاریکی عادت نکرده بود در کنار حضرت زهرا(س)
نشستم .... و مشغول لمس کردن شانه های لرزانش شدم .... دلم به حال
معصومیت ایشان میسوخت .... همانطور که در حال مالیدن شانه مقدسش
بودم دیدم از شدت ناراحتی به سویی یله افتاد .... نمیدانستم چه کنم ....
سرش را بروی زانویم گذاشتم .... از شدت گریه و غم به سکسکه افتاده بود ...
پیشانی مبارکش را به جهت تبرک بوسیدم .... ناگهان دستانش را به گردنم
آویخت و بوسه ای روحانی بر لبانم نشاند .... بوسه ای که هم مزه شوری
اشک و هم شیرینی شهد را داشت ... گویی بدنبال گمگشته ای باشد با زبان
مطهرش داخل دهان و گوشهایم را گشت .... مورمورم شد ..... به حالتی
عرفانی رسیده بودم ..... این بود آنچه ائمه هدی از ملکوت میگفتند؟ .....
همانطور که مشغول ابراز عنایت به من بودند، قسمتی از اندامم شروع به رشد
کرد ..... آن عضو حقیر از اندامم به عنایت معجزه گر دخت گرامی رسول الله(ص)
در مدتی کوتاه رشدی باورنکردنی یافت، آنچنان که خود نیز از بزرگیش ترسیدم
زهرا (س) که متوجه هراسم شده بود با مهربانی نگاهی به آنجا کرد و ....
لبخندی زد .... من بچه ای نابالغ بیش نبودم و نمیدانستم چه باید بکنم ....
حضرتش دستم را گرفت و بروی چهره عرق کرده ام خم شد و مرا غرق بوسه
رحمانی نمودند .... خوشحال از آنکه به این فیض عظمی رسیده ام خود را از زیر
دست و پای مبارکش بیرون کشیدم ...... در حالیکه دست و پای خودم را جمع
میکردم پرسیدم: یا بنت الرسول (س)! ... این چیست که در مقابلش گریه
میکردید؟ ... اینجا تاریک است و به خوبی تشخیص نمیدهمش ....
فاطمه زهرا در حالیکه با دستی دامن مطهرشان را راست و ریس میکردند با
دست دیگر فتیله پیه سوز را قدری بیرون کشیدند .... آنچه در مقابلم قرار داشت
هیبت مجسمه چوبی نیمه پوسیده ای بود که صدایی از درون آن بگوش
میرسید .... گمان کردم مجسمه به سخن آمده است .... گوشم را به آن
چسباندم ..... صدای خش خش درون مجسمه کهنه طنینی شگرف در مغز
نیمه خالیم یافت .... دستی به روی پیکره چوبی کشیدم ..... مجسمه پوسیده
بود و قسمتی از آن فرو ریخت .... با کنجکاوی بسیار پرسیدم: ترا به آبروی
رسول اکرم(ص) بگوئید این مجسمه پوسیده و کهنه چیست که در مقابلش
آنچنان خاضعانه لابه میکردید؟ .... حضرت زهرا (س) با حالتی روحانی و مملو از
تقدس فرمودند: این همان الله است .... لا اله الا الله ...........
با شنیدن نام مقدس الله برخود لرزیدم ..... فاطمه زهرا(س) که متوجه لرزشم
شد مرا از صندوقخانه تاریک بیرون کشید و گفت: این رازی بین من و تو است
هرگز از وجود الله در خانه ما به کسی چیزی نگو که اگر بگویی از خاسرین خواهی بود...
من نیز به اطاعت سری تکان دادم پرسیدم: اما نمیدانم چرا الله در بیت مطهر
شما آنهم در این صندوقخانه تاریک قرار داده شده است .... علتش را بفرمائید .....
فاطمه زهرا در حالیکه دستم را می مالیدند گفتند: راستش از دست کفار و
منافقین رسول الله(ص) مجبور شده اند الله را به اینجا بیاورند ...... در واقع آن روز
پرآشوب معروف به یوم الدادگاه، که به همراه امیر المومنین(ع) برای شکستن
بتهای رقیب به داخل کعبه رفته بودند با هزار زحمت توانستند این الله مقدس را
به اینجا منتقل نمایند ..... هبل و لات و عزی و هزاران بت حقیر دیگر در مقابل
پتک سنگین پدر بزرگوارم و ذوالفقار آخته شوی مهربانم در کمتر از نیم روز بدل
به تلی از خاک و خاکستر شدند تا حقانیت الله بر همگان روشن شود .....
گفتم: اما یا بنت الرسول(ص)! ... الله که نادیدنی است و مانند هیچ بتی نیست ....
دخت گرامی خاتم الانبیا مانند نوزادی گرسنه که به سینه مادر دست یافته
باشد شروع به مکیدن انگشت بیلاخم نمودند و همراه با خنده ای ملیح
فرمودند: الله فعلا از سر اجبار نادیدنی است .... از وقتی که این بت بزرگوار دچار
موریانه شدند پدر برنامه برملا ساختن الله را ناچارا به فراموشی سپردند .... الله
جد اندر جد بت مورد توجه خاندان بنی هاشم بوده است .... فزونی کراماتش بر
همگان روشن است .... منتها بنا به مصالح قومی و قبیله ای که مبتلابه جامعه
بدویمان است دیگر بزرگان قریش از شناسایی قدرت بی مثال الله در مقابل هبل و لات سر باز زده اند ....
گفتم: یعنی میفرمائید این الله، همان الله معروف بسم الله است؟
حضرت زهرا: بلی ... حالا که انقدر جویای مساله هستی برایت جریان را میگویم
روزی رسول اکرم که مثل همه مردان چند سال ازدواج کرده از دیدن خدیجه ....
کبری(س) دیگر بیزار بوده اند و جایی برای گریز نداشته اند بالاجبار به درون خانه
کعبه پناه میبرند ..... همانطور که واضح و مبرهن است کلید دار کعبه فامیلمان
ابوطالب بوده است ..... پدر بزرگوارم(ص) همانطور که در تنهایی خویشتن غوطه
ور بوده اند به بتهای عظیم الجثه پیرامونشان نگاهی میکنند ..... همانطور که
گفته ام خاندان ما جد اندر جد علاقه خاصی به الله داشته ولیکن خاندان خدیجه
کبری(س) بت دیگری را بزرگ میداشته اند .... پدربزرگوارم که از مال دنیا بی
بهره بوده و به اصطلاح داماد سرخانه آن پیرزن بوده است برای آنکه حداقل در
امور ماوراطبیعه بر همسر خود برتری بجویند به ذهنشان میرسد که بگویند الله از همه بزرگتر است .....
من انگشتان قرمز شده ام را از میان لبهای خواهنده و مطهر زهرا(س) بیرون
کشیدم و گفتم: همان عبارت معروف «الله اکبر»؟ ..
بنت الرسول دوباره انگشتم را مانند پستانکی خوشگوار به دهان گذاشتند و
فرمودند: بلی ... محمد مصطفی(ص) ناگهان از کعبه بیرون پریده و با صدایی
بلند بر سر چارسوق بزرگ فریاد برآوردند الله اکبر! ..... فریاد زدن این
نغمه توحیدی همان و مخالفت تمامی اهل قریش همان .... اما پدر بزرگوارم یک
قدم پا پس نگذاشته و همچنان بر بزرگتر بودن الله ابرام ورزیدند .... کار به
شکایت و قاضی کشید ..... قرار شد اندازه بتها را بگیرند و ببیند که کدامیک
بزرگتر است ..... راستش از آنجا که علم هندسه در میان این بیابان نشینان یک
لا قبا هنوز ناشناخته بود متخصصین امر را از سرزمین رومیان و از سرزمین
مجوسان آوردیم ...... اندازه گرفتند و گفتند که بلی الله به یقیین به اندازه نیم
بند انگشت از هبل بزرگتر است و هبل خود نیم چارک از لات بزرگتر و لات هم هماندازه منات ......
بزرگان قریش همگی ادعا کردند که در این شاخی که به سر الله موجود است
تقلب صورت گرفته و اگر بواسطه نفوذی که کلیددار کعبه دارد به صورت پنهانی
آنرا تعبیه نمیکردند به یقین نه تنها از هبل کوچکتر بود حتی از لات و منات نیز
کوچکتر بود ..... اصلا در بتهای عرب وجود شاخ مذموم است و شما آشکارا
سنت شکنی کرده اید و جر زده اید ...... اکابر قریش اصرار کردند که بایستی
شاخ الله مورد کارشناسی نجاران خبره قرار بگیرد و شایسته است که بریده
شود ..... رسول اکرم زیر بار نرفته و گفتند ما در عرب دادگاه استیناف نداریم و
بایستی به حکم اولیه متخصصان و قاضی گردن نهاده شود، تازه شغل شاخبری
نه در عرب مرسوم است و نه در عجم ...... خلاصه صحنه دادگاه بدل به
آشوبخانه ای شد که هیچکس حرف دیگری را قبول نمیکرد ...... در همین احوال
بود که پدربزرگوارم(ص) به همراه علی بن ابی طالب(ع) که کودکی همسن
خودت بود به داخل کعبه رفتند و برای پایان دادن به قائله شروع به شکستن
همه بتها الا الله کردند ..... از آنروز همین کلمه الله اکبر و لا اله الا الله شعار
جاودانه همه مومنین گردید ....
گفتم: بانوی گرامی بفرمائید چرا این الله را به اینجا آورده اید؟ .... رقبای دیگر که
به دست توانای رسول اکرم(ص) نابود شده است ....
حضرت زهرا: خود نیز درست نمیدانم ..... پدربزرگوارم گویا تلاش بسیار دارند تا
افکار منور روحانیشان را با واقعیات جسمانی جامعه فعلی تطبیق بدهند تا بلکه
بتوانند پیام رسالتشان را به نوعی به مردم جاهل و ظاهربین تفهیم کنند .......
ایشان چگونه میتوانند الله موریانه زده و پوسیده را به عنوان تنها خدای قابل
پرستش به مردم عرضه کنند، در حالیکه تنها جای سالم این الله همان شاخ
بحث انگیزش است و بس ..... رسول اکرم(ص) سالها قبل تصمیم داشتند که
بدهند به رومیان یا مجوسان یک الله نپوسیدنی از جنس مفرغ با شاخ طلایی
بریزند، منتها مساله حمل و نقل و هزینه های مختلف ایشان را از این امر
منصرف گردانید ...... حالا هم به خاطر خوف از حرف مردم ناپرهیزگار میترسیم
که الله را در ملا عام به نمایش بگذاریم و منتظریم تا ببینیم پیغمبر اکرم(ص) با
حکمت و بلاغتشان چه کیدی میاندیشند .....
انگشتم را با زحمت بسیار از میان لبهای مکنده و پرهوس حضرت زهرا(س)
بیرون کشیدم .... انگشتم متورم، پیر و خونمرده شده بود ..... حضرتش با نوعی
حجب دخترانه فرمودند: راستش نمیدانم مرا چه میشود ..... در همین مدت
کوتاهی که به این بیت آمده ای حس میکنم نیروی الهی قدرتمندی تمامی
جسم و روحم را به حرکت درآورده و بعضی از نقاط حساس بدنم دچار خارش
غریبی شده است .... تنها دلخوشیم اینست که ما از خاندان عصمت و طهارتیم
و با انجام هیچ عملی غبار گناه بر دامن عفیفمان نمی نشیند .....
صدای همهمه مردانی بزرگوار از بیرون به گوش رسید ..... حضرت زهرا خاک بر
سرم گویان چادر مبارکشان را به سرکرده و به پیشواز میهمانان رفتند ...... من
نیز از مهمانخانه خارج شده و به دالان رفتم ...... قبل از هر کس چشمم به
جمال بیمثال رسول اکرم(ص) روشن شد ..... بدنبال ایشان ابوبکر در حالیکه
دخترکی عروسک بدست را به بغل داشتند وارد شد .... در پس آنان عمر خطاب
و عثمان و ابی لهب و طلحه و زبیر و ابوسفیان و تنی چند ریش سفید یا ریش
سیاه وارد شده و با هدایت حضرت زهرا (س) همه داخل مهمانخانه شدند ...