03-19-2011, 01:36 AM
بخش پنجم
نامه ای را که امضاء کرده بودم باز کردم و چنین نوشته
بود ....
خداوندا! بارلاها! گه خوردم ...
خداوند متعال، همیشه گمراهان را به راه راست هدایت می نماید .... مغناطیس
رحمت خداوند منان، زنگار تمام خاطرات گمراه کننده من شیطان را از حافظه ام
پاک خواهد کرد .... حال من با امضای این توبه نامه، طیب و طاهر خواهم شد، و
در خدمت پروردگار مهربان و منان دوباره به پای بوسی و خدمت مشغول خواهم
شد ... ارادتمند شیطان ...
در عرش جبروت، نخست مرا به سلولی بردند .... به مدت نامشخصی در آن
سلول، میهمان سخاوت و عطوفت الهی بودم، و هر روز درس ایمان را بضرب
تازیانه نكیر و منكر میآموختم .... پس از چندی در گوشه ای از کاسه سرم، آنجا
که روزگاری اوهام و حقایق دروغین بستر گزیده بودند به لطف تازیانه و تجویز
پرودگارم که حکیم الحکماست حفره ای از هوای تازه قدّوسی نشست .... به
خوبی به یاد میاورم لحظه هایی را که خدمتگزاران مقامش، مغز علیلم را قاشق
را در آن تعبیه کنند ..... خود « او » قاشق بیرون میکشیدند تا عشق بی زوال به
نیز از عفونت مغزم شرمسار بودم، درست مانند دخترک تازه بالغی که رختخواب
گرانقدر میزبانی جلیل را به اولین خون زنانگی اش آلوده است ....
وقتی با کاسه سر دوخته شده به پیشگاه معبودم برده میشدم شوق وصلش
مانع از آن بود که سنگینی زنجیر را بر دست و پایم حس کنم ..... نمیدانم چرا
بزرگانی گرانقدر در تالار وحدت زای الهی در دو صف طویل به انتظار نشسته
بودند .... به من گفته شد که به یقین بعد از من قرار است سردار شکست
خورده لشکر ذلالت به درگاهش برای ابراز توبه وارد شود و خداوند منان
خواسته که در حین انتظار برای آن کافر دگراندیش، دست مرحمتی به سر من
بیمقدار کشیده باشد .... نمیدانم خواص منتظر در تالار چه در کاسه دوخته
شده سرم و زنجیرهای وزین دور دست و پایم دیده بودند که پچ پچ کنان الله اکبر
میگفتند و دایم بر قدرت خداوند متعال اذعان میکردند ....
به مقابل جایگاه وحدانیت رسیدم ..... نور مطلق بود و بس .... یکی از خادمان
دستور خاموش کردن نورافکن اصلی را صادر کرد .... همزمان با خاموش شدن
نورافکن چهره ذات متعالش نمایان شد .... خلق مدعو در تالار جل الخالق گویان
به سجده افتادند .... من نیز خم شدم و این تعظیم به یقین از سنگینی زنجیری
که به گردن داشتم نبود ....
خداوند مرا به سوی خود خواند .... دست پرعطوفتش را بر چهره ام کشید و
مانند استاد خیاط دانه دانه بخیه های سرم را شمرد ..... آنگاه با عطوفتی
بیمثال فرمود: مرا به یاد داری؟ ..
گناهکارانه اقرار کردم: تنها چیزی که به یاد دارم ذات مقدس شما است و بس
...
بند کیسه سخاوت خداوند به شادمانی شل شد و مشت مشت گوهر بی بدیل
بهشتی را به سوی همگان پرتاب کرد و فرمود به جراح عمل کننده سرم بیش از
هر کس خلعت و نعمت بدهند .... خداوند متعال بعد از فراغت از دهش
بیشمارش با دستهای مبارکش کلید هفت سرش را بر هفت سوراخ قفلم نهاد و
در دم از سنگینی دوست داشتنی زنجیرها رهایم کرد ..... سپس فرمود: نام تو
از امروز شیطان نیست ..... تو مانند پسرکی ده دوازده ساله خواهی بود که از
زندگی عادی در محیطی آکنده از ایمان لذت ببری ..... ترا به امالقرایم خواهم
فرستاد تا در آنجا تک تک باقیمانده سلولهای مغزت به نور ایمان و قدسیت ما
آمیخته شود .... برو که تو دیگر پاکی ....
هنوز از حضورش دور نشده بودم که خداوند متعال برگه ای را به دستم داد ....
بروی برگه با خطی زرین اعداد و حروفی رمز گونه نقش بسته بود ....
گفتم: این رموز چیست خداوندا؟
خدا: تو قبلا قلب و روحت بیمار بود ..... هذیانها گفته و نوشته و افکار خلق را
آشفته کرده بودی ..... این رمز برای بازگشایی آن صفحه هایی است که نزد
کفار به وبلاگ مشهور شده است .... برو به آنجا و با نوشتن رخدادهای میمون
پیش رویت، زشتی مکتوبات گذشته را بزدا .........
روزها گذشت و هزاران مجاهدت کردم، مع الاسف نتوانستم خزعبلات شرم کوری
که در این صفحه پلشت منسوب به من گردیده را پاک کنم ...... ایکاش نبود
فرمان الهی مبنی بر حرمت اسراف، تا میتوانستم صفحه های جدید بگشایم و
از ایمانم بنویسم .... ولی چه کنم که بنا به اعتقادات راسخم مجبورم از همین
صفحه استفاده کنم تا مبادا به گناه نابخشودنی تبذیر آلوده شوم .....
بهشت همیشه هستند عده ای تازه وارد که غر میزدند ...
تازه واردان: اینجا بنا بود هر روز تعطیل واقعی باشد، حال این نماز جمعه هزار
رکعت خودش از هر کاری شاق تر است ...... حالا اگه مثل اونجا بهمون جیره
مواجب میدادند یک حرفی .....
مسلما این حرف و حدیثهای پنهانی به گوش سمیع خداوند میرسید .... خداوند
متعال همیشه خنده ای نمکین میکرد و میفرمود: ولشان کنید که تازه واردند ....
شورای نگهبان نیز کاری به کار جماعت ناخشنود نداشته و تنها به تحویل دادن
آنها به سپاه پاسداران جهنم قناعت میکرد .... دلم گرفته بود از ناشکری
آدمیزادگانی که بر خالق مهربان خود خرده میگیرند .... حاشا و کلا که من نیز
مثل آنان شوم .... بیاد آوردم که خداوند به من معصومیتی کودکانه بخشیده
است ..... برای آنکه به حق ناشناسی ابوالبشر آلوده نشوم تصمیم به سفری
ربانی گرفتم ...
وقتی از درگاه احدیت بیرون آمدم بدل به طفلی دوازده ساله شده بودم .... هنوز
از دروازه های نورانی بهشت فاصله نگرفته بودم که به شک دچار شدم که آیا
تمامی رکعتهای آخرین نمازم را به درستی خوانده ام یا نه ...... در برهوت عدم
آبی برای وضو در کار نبود ..... تالاپ تالاپ کنان در خاک تیمم کردم و با سر و
رویی به غبار آلوده رو به قبله حاجاتم شروع به نماز کردم ..... نمازم آنقدر
طولانی شد که به ضعف افتادم ..... به یقین بخاطر زبان روزه ام بود .....
راستش نذر روزه هزار ساله کرده بودم .... آخرین سجودم بر خاک منجر به
رخوتی ملکوتی شد ..... رخوتی که کم از هشیاری نداشت .... خود را
مسلمانی مومن یافتم که جد اندر جد مسلمان زاده است .... خود را مسلمان تر
از هر مسلمان دیگری یافتم که افتخار شیعه بودن داشتم .....
دلشاد به ایمانم بودم که ناگهان حس کردم ته مانده مغزم شروع به تراوش
آیاتی زهرآگین نمود .... زهری که جای نیشتر جمجم ه عمل شده ام را به درد
آورد .... چیزهایی موهوم به صورتی مبهم به یادم آمد .... گناهان نابخشودنی
بیشماری که در حق خالقم و مومنین روا داشته بودم کم کم در مقابل چشمانم
ظاهر شد .... از خوف عملم به لرزه افتادم و عرق شرم مانند گردابی سهمگین
مرا در خود گرفت ..... مانند سرگشتگان کابوس دیده از جای برخاستم ..... همه
جا در تاریکی گناهم غرق بود ..... مانند کودکی گمگشته بودم که در نیمه
شبی در محله ای غریب، در کوچه ای ناشناخته از دست سگهای وحشی
گرگپوزه میگریزد .... نه راه پیش داشتم و نه راه پس ..... بی اختیار با تضرع
نالیدم: یا فاطمه زهرا! کمکم کن ....
از میان ظلمت غریب کوچه بی انتها دری چوبین غژغژ کنان بروی پاشنه چرخید
دستی لطیف و نورانی از در بیرون آمد و به آرامی مرا به سوی خود خواند ....
....
صدا: بیا بره گمگشته ام ...
وارد دالان خانه شدم ..... چهره نورانی زنی در مقابلم قرار داشت که پرتو
صورتش تمامی تاریکی و ترس را از دلم زدود ...
گفتم: ای بانوی گرامی شما که هستید؟
بانو لبخندی به چهره پر عطوفتش نشاند و زمزمه کرد: آنکس که به یاری
فراخواندی، زهرایم.... زهرا سلام الله علیها ....
نامه ای را که امضاء کرده بودم باز کردم و چنین نوشته
بود ....
خداوندا! بارلاها! گه خوردم ...
خداوند متعال، همیشه گمراهان را به راه راست هدایت می نماید .... مغناطیس
رحمت خداوند منان، زنگار تمام خاطرات گمراه کننده من شیطان را از حافظه ام
پاک خواهد کرد .... حال من با امضای این توبه نامه، طیب و طاهر خواهم شد، و
در خدمت پروردگار مهربان و منان دوباره به پای بوسی و خدمت مشغول خواهم
شد ... ارادتمند شیطان ...
در عرش جبروت، نخست مرا به سلولی بردند .... به مدت نامشخصی در آن
سلول، میهمان سخاوت و عطوفت الهی بودم، و هر روز درس ایمان را بضرب
تازیانه نكیر و منكر میآموختم .... پس از چندی در گوشه ای از کاسه سرم، آنجا
که روزگاری اوهام و حقایق دروغین بستر گزیده بودند به لطف تازیانه و تجویز
پرودگارم که حکیم الحکماست حفره ای از هوای تازه قدّوسی نشست .... به
خوبی به یاد میاورم لحظه هایی را که خدمتگزاران مقامش، مغز علیلم را قاشق
را در آن تعبیه کنند ..... خود « او » قاشق بیرون میکشیدند تا عشق بی زوال به
نیز از عفونت مغزم شرمسار بودم، درست مانند دخترک تازه بالغی که رختخواب
گرانقدر میزبانی جلیل را به اولین خون زنانگی اش آلوده است ....
وقتی با کاسه سر دوخته شده به پیشگاه معبودم برده میشدم شوق وصلش
مانع از آن بود که سنگینی زنجیر را بر دست و پایم حس کنم ..... نمیدانم چرا
بزرگانی گرانقدر در تالار وحدت زای الهی در دو صف طویل به انتظار نشسته
بودند .... به من گفته شد که به یقین بعد از من قرار است سردار شکست
خورده لشکر ذلالت به درگاهش برای ابراز توبه وارد شود و خداوند منان
خواسته که در حین انتظار برای آن کافر دگراندیش، دست مرحمتی به سر من
بیمقدار کشیده باشد .... نمیدانم خواص منتظر در تالار چه در کاسه دوخته
شده سرم و زنجیرهای وزین دور دست و پایم دیده بودند که پچ پچ کنان الله اکبر
میگفتند و دایم بر قدرت خداوند متعال اذعان میکردند ....
به مقابل جایگاه وحدانیت رسیدم ..... نور مطلق بود و بس .... یکی از خادمان
دستور خاموش کردن نورافکن اصلی را صادر کرد .... همزمان با خاموش شدن
نورافکن چهره ذات متعالش نمایان شد .... خلق مدعو در تالار جل الخالق گویان
به سجده افتادند .... من نیز خم شدم و این تعظیم به یقین از سنگینی زنجیری
که به گردن داشتم نبود ....
خداوند مرا به سوی خود خواند .... دست پرعطوفتش را بر چهره ام کشید و
مانند استاد خیاط دانه دانه بخیه های سرم را شمرد ..... آنگاه با عطوفتی
بیمثال فرمود: مرا به یاد داری؟ ..
گناهکارانه اقرار کردم: تنها چیزی که به یاد دارم ذات مقدس شما است و بس
...
بند کیسه سخاوت خداوند به شادمانی شل شد و مشت مشت گوهر بی بدیل
بهشتی را به سوی همگان پرتاب کرد و فرمود به جراح عمل کننده سرم بیش از
هر کس خلعت و نعمت بدهند .... خداوند متعال بعد از فراغت از دهش
بیشمارش با دستهای مبارکش کلید هفت سرش را بر هفت سوراخ قفلم نهاد و
در دم از سنگینی دوست داشتنی زنجیرها رهایم کرد ..... سپس فرمود: نام تو
از امروز شیطان نیست ..... تو مانند پسرکی ده دوازده ساله خواهی بود که از
زندگی عادی در محیطی آکنده از ایمان لذت ببری ..... ترا به امالقرایم خواهم
فرستاد تا در آنجا تک تک باقیمانده سلولهای مغزت به نور ایمان و قدسیت ما
آمیخته شود .... برو که تو دیگر پاکی ....
هنوز از حضورش دور نشده بودم که خداوند متعال برگه ای را به دستم داد ....
بروی برگه با خطی زرین اعداد و حروفی رمز گونه نقش بسته بود ....
گفتم: این رموز چیست خداوندا؟
خدا: تو قبلا قلب و روحت بیمار بود ..... هذیانها گفته و نوشته و افکار خلق را
آشفته کرده بودی ..... این رمز برای بازگشایی آن صفحه هایی است که نزد
کفار به وبلاگ مشهور شده است .... برو به آنجا و با نوشتن رخدادهای میمون
پیش رویت، زشتی مکتوبات گذشته را بزدا .........
روزها گذشت و هزاران مجاهدت کردم، مع الاسف نتوانستم خزعبلات شرم کوری
که در این صفحه پلشت منسوب به من گردیده را پاک کنم ...... ایکاش نبود
فرمان الهی مبنی بر حرمت اسراف، تا میتوانستم صفحه های جدید بگشایم و
از ایمانم بنویسم .... ولی چه کنم که بنا به اعتقادات راسخم مجبورم از همین
صفحه استفاده کنم تا مبادا به گناه نابخشودنی تبذیر آلوده شوم .....
بهشت همیشه هستند عده ای تازه وارد که غر میزدند ...
تازه واردان: اینجا بنا بود هر روز تعطیل واقعی باشد، حال این نماز جمعه هزار
رکعت خودش از هر کاری شاق تر است ...... حالا اگه مثل اونجا بهمون جیره
مواجب میدادند یک حرفی .....
مسلما این حرف و حدیثهای پنهانی به گوش سمیع خداوند میرسید .... خداوند
متعال همیشه خنده ای نمکین میکرد و میفرمود: ولشان کنید که تازه واردند ....
شورای نگهبان نیز کاری به کار جماعت ناخشنود نداشته و تنها به تحویل دادن
آنها به سپاه پاسداران جهنم قناعت میکرد .... دلم گرفته بود از ناشکری
آدمیزادگانی که بر خالق مهربان خود خرده میگیرند .... حاشا و کلا که من نیز
مثل آنان شوم .... بیاد آوردم که خداوند به من معصومیتی کودکانه بخشیده
است ..... برای آنکه به حق ناشناسی ابوالبشر آلوده نشوم تصمیم به سفری
ربانی گرفتم ...
وقتی از درگاه احدیت بیرون آمدم بدل به طفلی دوازده ساله شده بودم .... هنوز
از دروازه های نورانی بهشت فاصله نگرفته بودم که به شک دچار شدم که آیا
تمامی رکعتهای آخرین نمازم را به درستی خوانده ام یا نه ...... در برهوت عدم
آبی برای وضو در کار نبود ..... تالاپ تالاپ کنان در خاک تیمم کردم و با سر و
رویی به غبار آلوده رو به قبله حاجاتم شروع به نماز کردم ..... نمازم آنقدر
طولانی شد که به ضعف افتادم ..... به یقین بخاطر زبان روزه ام بود .....
راستش نذر روزه هزار ساله کرده بودم .... آخرین سجودم بر خاک منجر به
رخوتی ملکوتی شد ..... رخوتی که کم از هشیاری نداشت .... خود را
مسلمانی مومن یافتم که جد اندر جد مسلمان زاده است .... خود را مسلمان تر
از هر مسلمان دیگری یافتم که افتخار شیعه بودن داشتم .....
دلشاد به ایمانم بودم که ناگهان حس کردم ته مانده مغزم شروع به تراوش
آیاتی زهرآگین نمود .... زهری که جای نیشتر جمجم ه عمل شده ام را به درد
آورد .... چیزهایی موهوم به صورتی مبهم به یادم آمد .... گناهان نابخشودنی
بیشماری که در حق خالقم و مومنین روا داشته بودم کم کم در مقابل چشمانم
ظاهر شد .... از خوف عملم به لرزه افتادم و عرق شرم مانند گردابی سهمگین
مرا در خود گرفت ..... مانند سرگشتگان کابوس دیده از جای برخاستم ..... همه
جا در تاریکی گناهم غرق بود ..... مانند کودکی گمگشته بودم که در نیمه
شبی در محله ای غریب، در کوچه ای ناشناخته از دست سگهای وحشی
گرگپوزه میگریزد .... نه راه پیش داشتم و نه راه پس ..... بی اختیار با تضرع
نالیدم: یا فاطمه زهرا! کمکم کن ....
از میان ظلمت غریب کوچه بی انتها دری چوبین غژغژ کنان بروی پاشنه چرخید
دستی لطیف و نورانی از در بیرون آمد و به آرامی مرا به سوی خود خواند ....
....
صدا: بیا بره گمگشته ام ...
وارد دالان خانه شدم ..... چهره نورانی زنی در مقابلم قرار داشت که پرتو
صورتش تمامی تاریکی و ترس را از دلم زدود ...
گفتم: ای بانوی گرامی شما که هستید؟
بانو لبخندی به چهره پر عطوفتش نشاند و زمزمه کرد: آنکس که به یاری
فراخواندی، زهرایم.... زهرا سلام الله علیها ....