02-21-2013, 07:22 PM
Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #8
***
barbie_girl
Oct 18 - 2008 - 04:26 AM
پیک 15
بخش سیزدهم:
..اون شب هر کاری کردم خوابم نبرد شاید خوابم پریده بود شایدم به خاطر هیجانات چند وقت اخیر بود، به هر حال مغزم
پر بود از اتفاقات و حوادث مختلف که باید راجع بشون فکر میکردم و برا خودم ذهنم را مرتب میکردم..خورشید کاملاً بالا اومده
بود که چشمام کم کم گرم شد..با صدای مامان که داشت سارا را صدا میکرد تقریباً بیدار شدم و با جیغ بله گفتن سارا کاملاً خم
از سرم پرید..
من:زهر مار چرا بیخ گوش من هوار میزنی؟
س:باید مودب باشم دیگه..میگی جواب خاله جون را ندم؟!
من:من که نمیگام جواب نده...آه..اصلاً ولش کن..
بی توجه به حرفای سارا راه افتادم و با چشمایه نیمه بسته رفتم زیر دوش....آب خنک مثل همیشه معجزه کرد و حالم خیلی بهتر شد فقط کمی
سر درد داشتم که اونم چاره اش یک چای داغ بود..
..سلام مامان صبح بخیر..چای داریم؟
مامان:الان وقت ناهار است دختر جان..ولی چای هست اگه میخوای برا خودت بریز
من:سارا کوش پس؟
مامان: رفتن با شایان کمی خرتو پرت بخرن...خاله پری هم با دایی رضا و زنش رفتن دیدن یکی از فامیلای ویدا... راستی تو چرا اینقدر قیافه ات خسته است؟مگه
دیشب تا کی بیدار بودین؟
من:نمیدو نم تا دیر وقت
...برا اینکه مامان سالایه بی انتها را شروع نکنه رفتم برا خودم چای ریختم..و رفتم جلو تلویزیون..هوا هسابی گرفته بود و بارون و باد شدیدی بود...خوشبختانه
برنامه پسر بازی سارا به هم میخورد چون وضع هوا خیلی ناجور بود...تو این هوا هیچ چیز به اندازه چای داغ و یک پتو جلو تلویزیون نمیچسبید...
...سلام شیلا جون..خوبی؟ میشه بگی این خنده شیطنت آمیز که میزنی برا چیه؟
من:سلام سروش(من و سارا دایی سروش را به دلیل فاصله سنی کمی که با ما داشت سروش صدا میکردیم)باور کن شیطنتی در کار نبود.. همینجوری داشتم فکر میکردم
زنگ تلفن حرفامون را قطع کرد..آاااخ حتماً بابک بود ..کاش من به اون زنگ میزدم نه اون به من....
من:الو....
-سلام شیلا چه عجب این تلفن تو آنتن داد 100 دفعه گرفتمت
من:سلام هانیه جان کجای چرا صدات میلرزه؟
ه:من تو راه موندم ماشینم روشن نمیشه
من: آاا مگه با قرار نبود با تاکسی بیای چرا ماشین آوردی؟
ه:داستانش طولانیه من به شوهرم گفتم که میام پیش شما دیشب کلی باا هم حرف زدی و به این نتیجه رسیدیم که هر دو به فاصله احتیاج داریم بعد منم ماشین خودم را
برداشتم حالا هم تو این باد و توفان به بدبختی تورو گرفتم تو هم که هی سوال جواب میکنی..
من:ببخشین عزیزم حالا کجا هستی؟
ه:حدود 1 ساعت با شما فاصله دارم ولی نمیدونم دقیق کجام..میتونی بیای دنبالم؟
من:راستش الان سارا و شایان نیستن ماشینم بردن
- خب اگه ماشین بخوای من دارم مشکل چیه شاید من بتونم کمک کنم..
من:مرسی سروش جون..جریان اینه که دوستمون که قرار بود بیاد اینجا پیشمون تو راه گیر کرده..ماشینش خراب شده
س:خب ببین کجاست بریم دنبالش..
من:باشه ممنون
ه: چی میگی بابا؟
من: با سروش هستم...ببین تو اینقدر خوش شانسی و دایی من اینقدر ماه که میخواد کمکمون کنه فقط باید بگی کجا هستی اصلاً بیا با خودش حرف بزن آدرس بده..
گوشیو نگاه دار...
س:سلام هانیه خانم میشه بگین کجاین؟
.....
،،،،
،،،،
به به هانیه خانم صفا اوردین..کی اومدی؟
ه:تقریباً نیم ساعت میشه کلی هم باعث زحمت شدم
من: نه بابا این چه حرفیه عزیزم تا تو یک دوش بگیری منم برات یک هات شکلات خوشمزه درست میکنم
ه:ممنون
من:اینجام میتونی وسایلت را بذاری منو سارا تو این اتاق میخوابیم اگه دوست نداری پیش ما هم باشی اونطرف یک اتاق دیگه هست
...
...
بعد از اینکه به هانیه کمک کردم وسایلش را جا به جا کنه و رفت زیر دوش مثل فشنگ رفتم دنبال سارا....
س:احمق دارم میخورم اینجوری بزنی تو سرم خفه میشم
من: به درک من از دستت راحت میشام هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟
س: عجب.. بابا این داداش خل چل تو منو کشید تو خیابونا بریم خرید من چه میدونستم هانیه با ماشین خودش میآد اونم وسط راه خراب میشه...چرا میزنی آخه؟
من: من نمیدونم شب که نمیذاری بخوابم روزم که غیبت میزنه!!!!!! دیدی هانیه چقدر داغون شده...
س: آره هم زیر چشمش کبوده هم خیلی لاغرتر شده....به تو چیزی نگفت؟
من: نه به من چیزی نگفت...یعنی نشد که بگه ما با سروش رفتیم برش داشتیم..حسابی یخ کرده بود..رفتیم سر راه غذا خوردیم و برگشتیم
س:پس ماشینش چی شد
من:هیچی قراره هوا که بهتر شد سروش بره بیارتش
س:آاااا دایی سروش ما چه مردم دوست شد..بهش گفتی هانیه شوهر داره؟
من: خاک بر سرت سارا..واقعاً که کافر همه را به کیش خود پندارد...سروش لطف کرد چون دید مهمون ماست کمک کرد همین
س: تو اشکالت اینجاست که هنوز این مردا را نشناختی شیلا خانم حالا میخواد غریبه باشه میخواد دایی جونت باشه اینها همه مثل همن ..مگه نگاه سروش را بهش ندیدی/
من: نه خانم کارشناس اینها در تخصص تو هست
س: پس تو کار متخصص دخالت نکن برو برا منم یک هات شکلات درست کن آفرین دختر خاله گلم
....
......
...
اون روز به شوخی و خنده و ورق بازی و این جور برنامه ها گذشت و به خاطر هوا اصلاً از در نتونستیم بیرون بریم خاله پری و دایی رضا و زن و بچش هم به دعوت فامیل
ویدا قرار شد شب را اونجا بمونن...هانیه هم که روحیه خوبی نداشت با مسخره بازی های من و سارا کمی سر حال اومده بود ولی هنوز در مورد مشکلش چیزی نگفته بود
و من و سارا هم قرار گذاشته بودیم تا خودش چیزی نگفته ازش سوال نکنیم...هانیه هم که تو راه سرما سختی خورده بود به شدت مورد محبت سروش قرار میگرفت و
محبت های سروش کمی زیاد از حد شده بود و سارا هم با هر حرکت سروش یک چشم غره به من میرف که معنیش این بود که دیدی من گفتم!!!!!!
برا همین در یک فرصت مناسب که من و سروش رفتیم از تو ماشین cd و dvd و این چیزا بیاریم بهش گفتم که هانیه شوهر داره...و سروش ازم پرسید...پس چرا تنها اومده؟..
منم بهش گفتم که کمی با هم مشکل دارن و هانیه اومده کمی اعصابش ارومتر بشه....به وضوح دیدم که سروش ناراحت شد وقتی فهمید هانیه متاهله ولی چیزی به روش نیاورد
و بقیه شب هم به بازی و خنده گذشت...فقط حس میکردم از وقتی که هانیه فهمید سروش پزشک است رفتارش کمی فرق کرد که ما هم به رو خودمون نیاوردیم و با گفتن دکتر کجا
بود بابا دکتر بعد از این.سر به سر سروش گذشتیم و خندیدیم..
شب موقع خواب ما هر سه رفتیم تو یک اتاق و اونجا بود که هانیه داستان مشکلاتش را برامون گفت....
هانیه تو یک خانواده نسبتاً مذهبی بزرگ شده بود که وقتی 18 سالش میشه و دانشگاه هم قبول میشه پدرش براش تصمیم میگیره که با پسر یکی از فامیلای دوستشون ازدواج کنه
که هم بتونه به درساش برسه هم تو محیط مختلط دانشگاه به گناه نیفته!!
اون موقع علی شوهر هانیه هم دانشجو سال آخر بوده و از لحاظ شرایط یک خواستگار از نظر خوانواده هانیه چیزی کم نداشته بخصوص که پدرش وضع مالی موناسبی داشته و میتونسته پسر
و عروسش را تا پایان تحصیلات پسرش ساپورت کنه..ولی حتی امکانات مادی خوب هم نتونسته جلوی مشکلات این دو جوون را که هیچ کدوم آمادگی ازدواج نداشتن بگیره..مشکلاتشون از همون
روزای یکم شروع شده که اوایل دعوا های بچگانه بوده و کم کم جاشو به تنفر و فاصله روز افزون داده..
اون شب هانیه اعتراف کرد که خیلی وقتا به ما ها و پسر بازیامون حسودیش میشده حتی وقتی تعریف میکردیم که یک پسر چجوری سر کارمون گذاشته یا برعکس هانیه حسادت میکرده چون خودش هیچ وقت
این تجربه ها را نداشته و نمیتونسته بکنه....این در حالی بود که ما همیشه با خودمون میگفتیم خوش به حال هانی که مجبور نیست مثل ما اینقدر از دست پسرا عذاب بکشه...
تصویری که میدیدم برام هم جالب بود هم ناراحت کننده..جالب چون میدیدم وقتی پرده ها کنار میره و آدما با هم صمیمی تر میشن چقدر همه چیز عوض میشه و دنیا بدون تظاهر چقدر بهتره و ناراحت میشدم چون دوستم
اینقدر مشکلات را تو دلش نگاه داشته بوده...
...اون شب هانی به ما گفت که مطمئن است که شوهرش بهش خیانت میکنه و چندین بار هم که سعی کرده باهاش حرف بزنه اون از زیر جواب شونه خالی کرده حتی با حالات دعوا و قهر بهش گفته که هر کاری دوست داشته باشه
میکنه چون جوونی نکرده و در هلی که همه دوستاش به فکر دختر بازی و حال کردن بودن اون مجبور بوده زودتر بره خونه پیش زنش..و حالا حق خودش میدونه که هر کاری بخواد بکنه....
.......
اون شب قبل خواب با خودم خیلی به حرفای هانی فکر کردم و سعی کردم مقصر مشکلات را پیدا کنم؟! آیا تقصیر از پدر مادرها بوده که برای راحت کردن خیال خودشون بچه ها را مجبور به یک ازدواج زودرس کرده بودن؟
یا تقصیر از خودشون بوده که بی چون و چرا به خواست خانواده ها تن دادن؟ آیا مشکل از رسم و رسوم و آعتقادات کور کورانه بوده؟ یا همه چیز با هم دست به دست هم داده تا یک داستان تکراری اتفاق بیفته شاید چشم خانواده ها
در تصمیمات بعدی باز بشه شایدم نه!!!!!!
تو همین فکرا بودم که چشمام گرم خواب بود ..درست قبل خواب یاد بابک و آغوش گرمش افتادم کاش الان اینجا بود و تو آغوشش همه چیز را فراموش میکردم...به خودم قول دادم فردا بهش زنگ بزنم حتماً فکر میکنه فراموشش کردم..باید
فرداا بهش زنگ بزنم....
.....
...
صبح فردا از قشنگترین صبح های زندگیم بود همه چیز تمیز به نظر میاومد و هوای تازه و شبنم رو گیاها همه و همه نشان از یک روز زیبا داشت....
ما سه تا تقریباً همزمان از خواب بیدار شدیم...وقتی رفتیم طبقه پایین دیدیم سروش یک صبحانه مفصل اماده کرده..گویا صبح زود از خواب بیدار شده و رفته نون و پنیر و کره و مربا و تخم مرغ را همه از نوع محلی خریده و نیمرو درست کرده
که بوش آدم را مست میکرد..مامان هم سر میز نشسته بود و با یک نگاه عاشقانه داشت برادر مهربونش را نگاه میکرد...بیچاره حتماً فکر میکرد برادرش به خاطر اون این همه زحمت کشیده...
منو سارا تا این صحنه را دیدیم یک نگاه معنی دار با هم رد و بدل کردیم که از چشم سروش دور نموند ولی اصلاً به رو خودش نیاورد..
سروش: به به صبح بخیر خانم ها یک کم دیگه میخوابیدین...
مامان: ببینین دایی تون چقدر زحمت کشیده واقعاً زشته سه تا کدبانو تو خونه باشن اون وقت داداشم از همشون ...
سارا:از هامشون چی خاله جون؟ میخواستی بگی از همشون کدبانو تره مگه نه؟!!! راستی سروش جون من مربا هویج دوست دارم چرا به گرفتی؟!!
مامان: سارا خجالت بکش...بیاین دخترا بیاین ببینین آقای دکتر چه کار کرده!!!!
سروش:راستی هانیه خانم حال تون بهتر شد؟ دارو هایی که دادم بهتون دیشب مصرف کردین؟
ه: بله ممنون ولی هنوز کمی گلوم درد میکنه..
سروش:اشکال نداره امروز براتون یک انتی بیوتیک میگیرم خیلی کمکتون میکنه..
ه: خیلی ممنون.....
و با خجالت و کمی عشوه سرشو انداخت پایین و شروع به خوردن کرد..بعد از صبحانه سروش گفت که میره ماشین هانیه را بیاره و هانیه هم قرار شد باهاش بره که بتونن دو ماشینه برگردن...
من:سروش جان خوب نمیشه خودت بری ماشین را به ماشین خودت ببنی و بیاری؟! آخه هانی حالش زیاد خوب نیست خودت که میبینی..
ه: نه شیلا جون من خوبم نگران نباش تازه به اندازه کافی زحمت دادم بذار حد أقل یک کاری هم خودم بکنم
...سارا یکی زد به پهلوم و گفت: آره هانی جان تو برو تا شما برگردین من و شیلا هم کمی به خونه میرسیم که مامانم اینها میان مرتب باشه...
...
من:چرا همچین کردی سارا ؟ خودت هم میدونی که مامان من همه چیزو مرتب کرده منو تو کاری نداریم میذاشتی باهاشون بریم اینجوری که بیشتر خوش میگذشت..
س:بیا بریم تو تا بهت بگم چی شد....
بعد در حالی که درو میبست سرشو تکون داد و گفت ..الاغ ایی دیگه واقعاً که الاغ ایی
***
barbie_girl
Oct 22 - 2008 - 02:33 AM
پیک 16
بخش 14:
....صبح اون روز بعد از اینکه سروش و هانی رفتن دنبال ماشین هانی من و سارا رفتیم کنار ساحل که هم کمی ورزش کنیم هم
هم کمی هوا خوری کنیم چون بعد از بارش شب قبل هوا واقعاً معرکه بود...
من:حس میکنم همه بدنم کوفته شده..فکر کنم مال بیخواب یی های این چند وقته..
سارا:آره منم خستگی تو تنم مونده..بیا یک کم مسابقه دو بدیم
من:باشه ولی میدونی که مثل همیشه میبازی..
س:عجب رویی داری تو..اصلاً شرطی مسابقه میدیم..شرطش هم اینه که برنده برنامه ریزی امروز را میکنه ..و بازنده هم حق شکایت
نداره!
من:قبول ...ولی بدون فقط چون مطمئنم میبازی قبول میکنم..
س:ok
...و با شماره 3 شروع کردیم به دویدن...انصافاً سارا خوب میدوید..تقریباً پا به پای هم بودیم که من پام پیچ خورد و افتادم ..به این ترتیب
سارا جلو زد..
من:سارا صبر کن...بیاا کمک
س:پس من بردم دیگه.
من:احمق جون بیا ببین شیشه شکسته رفته تو پام داره خون میاد
س:چی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! شیشه؟!!!!!!! بذار ببینم...
سارا که از من بیشتر ترسیده بود باعث میشد منم دست و پام و بیشتر گم کنم...از یک طرف درد و خونریزی پام از طرف دیگه داد و فریاد سارا
تمرکزم را کاملاً به هم ریخته بود...از ویلا خاله پری زیاد دور نبودیم ولی حال منم جوری نبود که بتونم نیم ساعت راه برم..در همین افکار
بودم که صدای شایان را شنیدم با خوشحالی به سمت صدا برگشتم که دیدم یک آقای نسبتاً میآن سال با موهای جو گندمی که هیچ شباهتی
به شایان نداره روبه روم ایستاده....
.....ببخشین مزاحم میشام کمکی از من بر میآد؟
س:خب داری میبینی که چه خونی داره ازش میره..اون ماشین شماست؟
-بله
س:میشه مرو تا خونه برسونین اگه زحمتی نیست ؟
-نه خواهش میکنم..بفرمایین...اجازه بدین خانم کمکتون کنم..
من: ممنون...
در حالی که زیر بقلم را گرفته بود تا بلند شم...بهش گفتم صدای شما عین صدای برادر منه...
-پس برا همین اینجوری با تعجب به من نگاه میکنین؟
من:بله.شاید..
وقتی بلند شدم درد پام بیشتر شد و یادم اومد که تیکه شیشه را از پام در نیاوردیم....
من:آخ صبر کنین یادمون رفت خورده شیشه ها را در اریم
-نه من یادم بود ولی اینها شیشه خرده نیست...راستش یه تیکه نسبتاً بزرگ شیشه تو پاتون است که من فکر میکنم بهتره در نیاریم چون به جلوگیری از
خونریزی کمک میکنه؟!
س:نه نه نه نه..درش بیارین الان میره تو خونش میکشتش..اصلاً مگه شما دکتر هستین ؟ شیلا پات را دراز کن درش بیارم..
-شما فکر کنین من دکتر هستم بهتره شما هم به جای جیق زدن بیاین کمک کنین در ماشین را باز کنین..
..بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من یا سارا بشه منو از کاملاً از زمین بلند کرد و به سمت ماشین برد....تو ماشین سارا خواست که آدرس خونه را بده که مخالفت کرد
و گفت بهتره هر چی زودتر بریم درمانگاه....تا رسیدن به درمانگاه که چند دقیقه بیشتر طول نکشید همه ساکت بودیم که البته از سارا بعید بود...اونجا هم تقریباً روی پام
یک جراحی ساده انجام دادن که شیشه را خارج کردن و بعد از شستشو بخیه زدن..بعدش هم یک امپول کزاز و بعدش مرخصم کردن و گفتن دو روز بعد برا تعویض پانسمان
برگردم....سرم گیج میرفت فکر کنم خون زیادی ازم رفته بود ...کلاً حواسم سر جاش نبود تا حدی که حتی یادم رفته بود اسم این آقای ناجی را بپرسم...تو راه برگشت بهش گفتم...
-ببخشین شما اینقدر به من محبت کردین من حتی اسم شما را یادم رفت بپرسم...
با یک لبخند جواب داد من پیام مستوفی هستم
من:منم شیلا هستم اینم دختر خالم سارا..خیلی ممنون از زحمتتون..حالا شما واقعاً دکتر هستین؟ آخه تو اطاق اورژانس به من گفتم خیلی کار خوبی کردم که شیشه را از پام خارج نکردم
چون هم ممکن بود تو پام خرد بشه هم همونجور که شما گفتی جلو خونریزی را میگیره..
پ:بله اما من پزشک نیستم دندانپزشک هستم..
من:چه خوب..باید اعتراف کنم من از شما و همه همکاراتون خیلی میترسم
پ:آره میدونم بیشتر آدما همینو میگن
من:مطبتون این طرف هاست آقای دکتر ؟
پ:نه..من در واقع اینجا زندگی نمیکنم...برایه گرفتن تخصص به اینگلیس رفتم و الان برا تعطیلات اومدم ایران و با خانواده خواهرم اومدیم شمال! راستی این دختر خاله شما همیشه اینقدر ساکته؟
من: سارا؟!!!!!!!!!! سارا و سکوت حتی تو یک جمله هم کنار هم بند نمیشن...ولی راست میگین الان زیادی ساکته..سارا خوبی؟
س:آره خوبم چی بگم..دارم از صحبتای تو و آقای دکتر لذت میبرم!
پ:میشه منو پیام صدا کنین؟
س:نه چون به ما یاد دادن همیشه به بزرگترا احترام ویژه بذاریم!!
پ: یعنی من اینقدر پیرم و خبر ندارم؟(با خنده)..البته خیلیا بهم گفتم بزرگتر از سنم میزنم ولی من 30 سال دارم..ولی خب سن عقلیم خیلی بیشتره..شما چند سالتونه سارا خانم؟
س:من هنوز خیلی مونده به سن شما برسم آقای دکتر..در ضمن اگه میشه بگین چقدر پول برا درمانگاه دادین؟!
من: ا مگه شما حساب کردین آقای دکتر؟ سارا؟!!!!!!!!!!!
پ:ای بابا مگه من از شما خواهش نکردم بگین پیام؟ اون از دختر خلتون که از بس سنش بالاست حرف را عوض میکنه این هم از شما که خفم کردین با این آقای دکتر؟! اصلاً تا نگین پیام امکان نداره بگم
چقدر خرج درمانگاه شده!!
س:ok پیام جوووووون حالا میشه بگین چقدر شد؟
پ:اهااااان داریم کم کم به یک جاهایی میرسیم.....من که نمیتونم از شما دو تا خانم پول بگیرم ولی خب از حقم هم نمیتونم بگذرم...بنا بر این اگه به ناهار دعوتم کنینن شاید بپذیرم!!!!
س:ببینم شما اصلیتتون کجایی است؟
پ: همون جایی که شما فکر میکنین درسته!!! فکر کنم گفتین منزلتون همین جاها ست نه؟
من:بله کمی جلو تر بازم ممنون....بفرماین تو یک چای در خدمتتون باشیم آقای د....پیام جان...
پ:نه مرسی من زنگ میزنم که هماهنگ کنیم برا قرار امشب؟!
س:کدوم قرار؟!!!!
پ:حالا زنگ میزنم خدمتتون میگم سارا خانم.....
س: باشه از به هشتسدو هشتاد و دو بقیشو بدو تماس بگیرین...
پ: نوبت ما هم میشه شما را اذیت کنیم سارا خانم..صبر کن
...همین موقع شایان را دیدی که داشت به طرف ما میاومد...
ش:شماها کجایین همه نگرانتون هستن این مبایل هاتون هم که آنتن نمیده!!!!
جریان را براش تعریف کردم و با پیام به هم معرفیشون کردم ...شایان خیلی از پیام تشکر کرد و دعوتش کرد بیاد داخل که اون گفت کار داره و بهش گفت که قراره ما به عنوان تشکر شام دعوتش کنیم بیرون
و از شایان هم خواست که باهامون بیاد...شایان هم با خوشحالی دعوت را پذیرفت و آقایون با هم شماره رد و بدل کرد و بعد از خداحافظی پیام یک نگاه معنی دار به سارا کرد و با گفتن تا بعد از ما جداا شد رفتار'
پیام اینقدر تابلو بود که شایان هم فهمید و در حالی که به من کمک میکرد بریم تو به سارا گفت خوب دلبری میکنیا دختر خاله!!
س:خفه شو شایان صبحمون را که خواهرت به هم زد تورو خدا شبمون را تو به گند نکش..اتفاقاً خوب شد اومدی این پسره را دیدی..خودت بهش یک زنگ بزن پول درمانگه شیلا را این بابا داده باهاش حساب کن...
من:مگه قرار نشد بهش شام بدیم؟
س:واقعاً که....تو که این حرفا را جدی نگرفتی شیلا؟!
من: چرا که نه!!!!! من که میدونم ازش خوشت اومده چرا برا من فیلم بازی میکنی؟!اون هم که داشت بهت کابل میداد جای نخ دیگه مرگت چیه؟!
شایان:به به...شاید اخلهتم بهتر شد سارا این هم که به نظر بهه بدی نبود حداقل از سر تو یکی زیاد بود...
...بعد سارا و شایان دنبال هم دویدن و کلاً منو با پای بخیه خرده و فشار خون پایین رها کردن..هر چی داد زدم بس کنین صدام را نشنیدن ...سرم خیلی گیج میرفت..سعی کردم خودم را به نزدیکترین درخت که در چند قدمیم
بود برسونم و بهش تکیه بدم که چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
.Unexpected places give you unexpected returns