02-21-2013, 07:21 PM
Archive: avizoon.com - داستان شنا یاد گرفتن من - #4
***
barbie_girl
Sep 16 - 2008 - 12:42 AM
پیک 7
بخش 7:
از اون روز به بعد روابط من و بابک به سرعت نزدیکتر شد....حتی مامان هم که اوایل روش حساس بود
باهاش صمیمی تر شده بود..و روزی که نمیامد هممون دلمون واسش تنگ میشد آخه جلسات ما یک روز در میون بود..بابک ها با روحیه
شادش روی شایان هم تاثیر گذاشت...گاه به گاهی با هم شوخی میکردن و میخندیدن و قرار
بود با هم مسا بقه هم بدن..این وسط من گر چه پیشرفت قابل ملاحظه ای نکرده بودم ولی یاد گرفته بودم
رو آب بخوابم نفس گیری هم نصفه نیمه یاد گرفتم و از اینکه کل سرم را زیر آب ببرم به شرطی که پاهام رو
زمین باشه نمیترسیدم که برا خودم کلی پیشرفت چشمگیر به حساب میاومد...
سر یکی از جلسات بابک خیلی دیر کرد هر چی هم منو مامان زنگ زدیم مبایل جواب نمیداد......بعد از یک ساعت که
از وقت اومدنش گذشته بود ...بالاخره زنگ زد خونه و به مامان گفت کار فوری براش پیش اومده و چون
خیلی سریع باید خودش را به جایی میرسونده نتونسته زودتر خبر بده و معذرت خواهی کرد....
کارد میزدی خونم در نمیاومد ..شاید در شرایط مشابه خیلیا فکر بیماری و تصادف و بیمارستان و پلیس به
سرشون بیاد ولی من اصلاً به این چیز ها فکر نمیکردم ....چی فکر میکردم..خودم هم دقیق نمیدونم ولی
کلافه بودم...وقتی مامان ازم سو ال کرد چرا اینقدر پریشونی عزیزم؟ گفتم چون این مرتیکه مربیتون وقتم
را تلف کرد...مامان گفت شما ببخشین که وقت پای تلویزیون نشستنتون تلف شد بانو و خندید..دیدم خیلی
هم بی راه نمیگه...واقعیت این بود که من دلم براش تنگ شده بود و میخواستم ببینمش..تازه اون روز یکی
از تا مایو جدیدم را که کلی با وسواس انتخاب کرده بودم پوشیده بودم....ولی قبل از خواب یک سمس کل
مودم را عوض کرد
......فردا وقت داری کلاس جبرانی بذاریم؟....
.
.
یکی دو جلسه بود حس میکردم دستای بابک زیادی تو بدنم میچرخه...چه جوری بگم....یعنی هم میشد
برداشت کرد خیلی مراقبم است هم میشد بگی داره شیطونی میکنه...باید این دفعه سر در میاوردم کدوم
حد سم درسته....
من:بابک جان من فکر میکنم کم کم باید یه ذره بیشتر خود کفا بشما ...
ب:من که از خدامه..تو در میآری یا من درش بیارم؟
من: چیو؟(با دهن باز)
ب: چرا اینقدر بد فکری دختر تیوپ دور کمرتو میگم
من:اهان ...ولی..آخه...من فکر میکنم هنوز وقتش نیست...
ب:چرا بالاخره که باید در بیاد...تو اگه فقط رو آب بخوابی و همین پایه کرال را که یاد گرفتی بزنی با یک نفس عرض
استخر را میری نگران نباش..تو همین بخش کم عمق هم برو که مطمئن باشی پات به زمین میرسه..
من:آخه من هنوز با این تیو پ اگه تو کمرم را نگیری نمیتونم پا بزنم یعنی میترسم
ب:ok پس من نمیگیرمت ولی بدون که من هستم ..همینجا از دور هوات را دارم
بعد دو قدم رفت عقب ..و گفت بفرما قهرمان.....خودم میدونستم لبو لچه ام آویزون شده.پس من اشتباه
میکردم بابک فقط به چشم یک شاگرد به من نگاه میکنه همین....ته دلم خیلی شاکی بودم اوایل فقط به
نظرم جذاب بود ولی الان بهش علاقه مند شده بودم..ولی چاره ایی نبود ...تمرینی که گفته بود را با موفقیت
انجام دادم...و برام کلی دست زد ...گفت پس شیرینی ما چی میشه خانم ترسو؟!! گفتم چشم حالا چی
میخوای..گفت همین کاری را که کردی همراه با نفس گیری در طول استخر انجام بده..گفتم این دیگه چه جور
شیرینی است؟ گفت آخه اگه این کارم بکنی میتونم ازت به جایه شیرینی شام بگیرم..و خندید..از فکر اینکه
با هم شام بریم بیرون اینقدر خوشحال شدم که طول استخر را رفتم البته وقتی به آخرش رسیدم داشتم خفه
میشدم چون درست نفسگیری نکرده بودم...یک دفعه دیدم زیر پام خالیه یادم افتاد ای بابا خب معلومه این
طرف عمیق است..شروع کردم دوباره کلی بازی در اوردن که این بار بابک کامل بغلم کرد و اورد بالا...
ب: خیلی خب اینقدر شلوغ نکن دیدی که به موقع گرفتمت
حس میکردم دارم ذوب میشم..آرزوو کردم کاش اینجا تخت خواب بود نه استخر......
ب: خب حالا که دختر خوبی شدی من میبرمت بخش کم عمق و تیوپ را با هم در میاریم ok؟
من: نه من هنوز امادگیشو ندارم..نمیتونم
ب:خب من یکمش هواتو دارم..میگیرمت
...دیگه تردید نکردم از فکر تماس دوباره دستاش با بدنم داغ شدم...
من:باشه به شرطی که قول بدی بی تذکر ولم نکنی
ب:قول میدم ..بابا تو چقدر ناز داری
من:کجاشو دیدی
..یک لبخند دلبرانه هم تحویلش دادم..شاید اونم داشت منو امتحان میکرد...
تیوپ را که در اوردیم شلوغ بازی منم شروع شد پیاز داغ را هم زیاد میکردم که حسابی به هم بچسبیم
من:بابک من بدون اون تیوپ نمیتونم دستتو ول کنم چه برسه که بخوام رو آب بخوابم..
ب:به من ا عتماد کن شیلا...
دوباره مثل جلسه یکم دستاشو رو آب پهن کرد و گفت بخواب رو دستم...دل را به دریا زدم و خوابیدم ..اینجوری
یک دستش رو سینه هام بود و یک دستش رو شکمم...این بار جداً تعادلم را از دست دادم که بابک
من را گرفت..نا خود اگاه دست راستش سینه چپم را فشرد.....
ب:من واقعاً معذرت میخوام ...جداً از قصد نبود من میخواستم از رو آب بلندت کنم قول میدم تکرار نشه...
من: باشه بابا مگه من گفتم از قصد بود که اینقدر هول کردی...ترسو
ب:حیف که جاش نیست وگرنه بهت میگفتم ترسو کیه یالا دوباره امتحان کن...
...چند بار همین کار را تکرار کردیم و من تقریباً باورم شد که اون جریان فقط یک اتفاق بوده ..تا جلسه بعد
که یک مایو قرمز خوشگل جدید پوشیدم..و یک کم بیشتر به خودم رسیدم...حین تمرین حس کردم بازم
حرکت دستش زیادی زیاده ولی به رو خودم نیاوردم...
ب:درست امروز خیلی خوشگل شدیا ولی دلیل نمیشه از زیر کار در بری...
من:منظور؟
ب:خب حواست به من نیست..امروز به جای پیشرفت داری پسرفت میکنی نکنه حالت خوب نیست..
من:مگه برا تو فرقی میکنی؟
...تو چشمام خیره شد..نفساشو احساس میکردم....
ب:اگه برام مهم نبود نمیپرسیدم...حالا ادامه بده
...نه نه نه من اشتباه نمیکردم اونم داغ بود...کاملا حس کردم اونم منو میخواد..این دفعه که رو دستش
خوابیدم و حس کردم دستش داره رو سینم از رو مایو بازی میکنه دستشو گرفتم و کردم زیر مایو ولی به
کارم ادامه دادم و در جا پایه کرال میزدم و با یک دست تمرین میکردم در واقع میترسیدم سرم را بیارم بالا
و تو چشماش نگاه کنم...اون هم یکم دستش ثابت بود ولی کم کم شروع کرد بازی کردن حالا دستش را رسونده
بود به نوک سینم و داشت باهاش بازی میکرد هر میلیمتر که دستش را داخل تر میبرد ضربان قلب من 10 برابر
میشد...
ب:مطمئنی شیلا؟
من:از چی؟
با سکوت و یک نگاه عاقل اندر سفیه با اسانس شیطنت داشت نگام میکرد
من: ناراحتت کردم؟
ب:ناراحت؟...دیوونه من دارم از خوشی بال در میآرم..ولی میترم تو پشیمون بشی..
من:دلیلی برا پشیمونی ندارم مگر چیزی باشه که تو بدونی و من خبر نداشته باشم..
ب:نه هیچ دلیلی وجود نداره...بیا به تمرینمون ادامه بدیم شیلا خانم بلا
....از اون به بعد خودش گاه و بیگاه دست میکرد تو مایو ولی فقط از بالا، از پایین از رو با کونم
گاهی ور میرفت فکر میکنم منتظر اجازه من بود.. به هر حال یک بار که هر دو خیلی حشری
بودیم و این را میشد از فشار های که به سینهام میداد و شرت باد کردش فهمید..دستش
را اروم از کنار مایو رد کردم و گذاشتم رو کونم ..قشنگ لرزش را تو بدنش حس کردم...
دستش را بدون هیچ حرفی بالا پایین میبرد و بعد از چند دقیقه حس کردم میخواد
دستشو را بیاره جلوم برا همین یک کم پامو باز کردم که آه کشید و دستشو برد رو کسم
از رو هی میمالوندش...خیلی هیجان داشتم ولی میترسیدم یکی سر برسه..چون استخر ما
داخل حیاط بود و چون خونه شمالی بود هم اگه کسی از بیرون میاومد یکم از حیاط رد میشد
هم اگه کسی از ساختمون خونه خارج میشد که بره بیرون یا بیاد رو تراس به ما دید داشت
برا همین خودمو کمی جمع و جور کردم..بلند شدم دیدم ایین بار جداً وضع بابک خرابه
ب:میشه فقط یک کم دیگه....شیلا تو منو دیوونه کردی..
من:میترسم کسی ببینه خیلی ضایع میشه عزیزم
ب:شیلا..
من:جانم
ب:میشه انگشتم را ببرم تو؟
من:آره ولی خیلی مواظب باش کسی نیاد
ب:حواسم هست خوشگلم نگران نباش
ایین بار خودش دستشو کرد داخل میوم و با آرامش دستشو رسوند به کسم ..یک کم پامو به
هوای پا زدن از هم باز کردم با ارامش سوراخم را پیدا کرد و انگشته وسط شو اروم بهم
فرو کرد و عقب جلو کرد..لذتی که اون لحظه داشتم از کل 2-3 باری که سکس کامل
داشتم بیشتر بود.....
جلسات بعدی هم دیگه بابک هر کاری دوست داشت میکرد و هدف یکم جلسه شده بود
ور رفتن و انگشت کردن من و شنا کردن هدف دوم....
من: بابک تو نمیخای چیزی به من نشون بدی؟
بابک: نه عزیزم مثلاً چی؟
من: مثلاً همونها که تو شرتت قایم کردی
ب: چرا که نه..آخه دیدم تو زیاد مشتاق نیستی..
من:اینو از کجا فهمیدی؟
بابک:خب تا حالا نگفتی ببینمش..
من: خب ببینمش
بابک: باید بری زیر آب یه نظر ببینی میپسندی یا نه چون من بیارم بیرون
ممکنه کسی ببینه...
من:باشه
...رفتم زیر آب و مثل وحشیا مایوشو کشیدم پایین....زیاد بزرگ نبود ولی
کلفت بود...
ب:خب نظر!!!
من: ای بد نیست
...نمیدونم چرا یه هو مثل این آدمهای با تجربه که تو عمرشون صد نفر
را امتحان کردن حرف زدم خودم هم خندم گرفت....
ب: شما این بار را ببخشین..و مد نظر داشته باشین که ما الان تو استخریم
من: خوب ...
ب: خب دختر خوب اندازه خارج آبش همیشه بیشتره چون الان به خاطر سرمایه آب و استرس
سر رسیدن خوانواده شما هیچ وقت به اندازه کاملش نمیرسه..همینم که بلند شده کلی
هنر کردی
من: من هنر کردم؟
ب: نه پس من هنر کردم....شیلا اینجوری نمیشه باید یک فرصت باشه با هم تنها باشیم...
اینجوری من داره پدرم در میاد
من: منم همینطور....یک فکر بکر دارم که اگه پسر خوبی باشی شاید بهت بگم
ب:بگو جون بابک اذیت نکن
من:مامان و شایان دارن چند روز میرن ویلای خاله پری شمال ..بابام هم که تا یکی
دو ماه دیگه از سفر خارج بر نمیگرده...
ب:خب
من:خب اگه من بتونم راضی شون کنم که من باهاشون نرم..میتونیم چند روز صبح تا شب
با هم باشیم
ب: خب پس خانم تکلیف کار و زندگی من چی میشه!!!
من: اون مشکل تو است نه من حلش کن..
ب: ولی اگه بشه میدونی چقدر عالی میشه شیلا...
من:حالا ببینم چی کار میکنم خبرشو تا شب بهت میدم..الان هم دست تو از اون تو در بیار
که از دست تو همه مایوهام یک وجب گشاد شده...
ب:باشه پس تا شب
من: تاشب...
***
barbie_girl
Sep 18 - 2008 - 05:50 AM
پیک 8
بخش 8:
..هر چی فکر میکنم میبینم راست میگی..منم اگه جای تو بودم همه این جنجال ها را راه مینداختم که تهران بمونم..
-ولی سارا این خاله خانم شما هم خوب دهن ما رو سرویس کردها..فکر میکنی اسون بود؟ فقط شانس اوردم که خاله
پری هم عین خود مامان من گیره..و مامان هم فکر میکرد تغییر آب و هوا برا شایان لازمه.وگر نه امکان نداشت من یا بهتر
بگم ما رو تنها بذارن
س:ببینم خاله جون اصلاً به شماها هیچوقت مشکوک نشد؟
من:نه زیاد البته یکمین بار که بابک را دید از اینکه خیلی جوونتر از اونی هست که انتظار داشت زیاد خوشش نیومد ولی
یادته که خودش از یکم این برنامه را بدون رضایت من ریخته بود..و بابک هم از آشنا های یکی از دوستای نزدیک مامانه
س:همون خانم که من زدم به ماشینش دم در خونتون بعد هم به رومون نیاوردیم؟
من:آره همون بدبخت بیچاره..
س:آره یادمه چه پسر لوس و بچه ننه ای هم داشت میخواستم بزنم تو سرش
من:اتفاقاً بابک به همون پسره هم شنا یاد داده آخه اونم مثل من ترس از آب داشته البته اون بیچاره مثل اینکه نزدیک بوده
تو دریا غرق شه.....
س:آره میدونم هیچ کس به اندازه تو بچه ننه نیست عزیزم ....اون پسره هر چقدر هم بچه ننه باشه در مقام دوم قرار میگیره
من:ا ا ا خودتو لوس نکن..تازه مامان فکر میکنه بابک نامزد داره؟
س:چطور؟
من:آخه اون موقع که بابک میرفته برا تدریس خونه همین دوست مامان ..به یکی دوست بوده و رابطشون داشته خیلی جدی میشده..
س:ا به من نگفته بودی خوب چی شده که به هم خورده؟
من:پدر دختره مخالف شدید بوده بعد هم برا اینکه مطمئن باشه همه چی تموم شده دخترشو سریعاً میفرسته خارج
س:دختره هم به همین راحتی از بابک میگذره؟
من:آره..ظاهراً خود بابک هم تا مدتها تو شک بوده ...ولی وقتی مطمئن شده که دختره به خواست خودش رفته کم کم فراموشش کرده
س:ولی خاله هنوز فکر میکنه بابک با اون دختره است؟
من:آره چون چند بار شنیدم از بابک میپرسید حال نامزدتون چطوره!!منم به بابک گفتم چیزی نگه که اگه شکی هم هست کامل برطرف بشه..
س: چه مارمولکی هستی تو!!!!
من:تازه خبر نداری بابک چقدر زبل تشریف داره اگه بدونی چجوری خودش را تو دل همه جا میکنه!!!
س:وای وای تو دل خاله رفتن که میدونم خیلی سخته..بگو ببینم چطوری این کارو کرده؟
من:خیلی ساده..معمولا وقتی بابک میآد خونه ما مامان براش نوشیدنی و میوه و از این چیزا میآره..اون اویل به خصوص خودش هم مینشست که
ببینه چه خبره..بابک هم به من یک تمرین الکی میداد و خودش میرفت تو تراس کنار استخر پیش مامان میشست و با هم حرف میزدن...مامان جماعت
هم که میشناسی سریع جذب زبون و توجه میشن..بعدا متوجه شدم کلی هم برا مامان درد دل کرده که چجوری تو سن پایین مادرشو از دست داده و
پدرش هم بعد یکی دو سال ازدواج کرده و بابک در واقع پیش مامان بزرگش بزرگ شده...یک شب هم مامان شام دعوتش کرد خونمون چون ما تا ساعت 6 کلاس
داشتیم و مامان بهش گفت که الان خیلی ترافیک است اگه کاری ندارین شام را پیش ما بمونین که بابک هم با پر رویی تمام و بدون تعارف قبول کرد..شب خوبی
بود البته این جریان مال قبل از زمانی است که رابطه ما وارده فاز جدید بشه...شام اون شب خیلی نظر مامان رابه بابک بهتر کرد البته بابک هم از هیچ زبون بازی و
تعریفی از مامان کوتاهی نکرد از دستپختش گرفته تا تزیین کردن خونه...به قول شایان اگه بابک یه ذره بیشتر میموند ما باید اسباب اساسیه مان را جمع میکردیم میرفتیم
بعد شام هم با شایان کلی با هم کل کل وزشی کردن و مسابقه فوتبال دیدن و شرط بندی هم کردن که بابک به اق داداش بنده باخت...
س: تو هم کمتر این داداش تحفه ات را تحویل بگیر بابا ...خودش کم بود دایی سروش را هم مثل خودش کرده..
من:یعنی چی مگه دایی سروش چه جوری شده؟
س:نمیدونم دقیقاً چشه ولی خیلی پکره طفلک خیلی هم سعی میکنه به روش نیاره ولی من مطمئنم یه چیزیش هست.
.......
..
مامان:دخترا معلوم هست کجایین؟ هر دو تاتون هم که مبایل هایتون را جا گذاشتین..
من:حالا مگه چی شده مامان جون اومدیم الان..
مامان: چیزی نشده فقط یک نفر چندین بار به موبایل جفتتون زنگ زد منم جواب دادم دیدم هانیه جون است صداش خیلی ناراحت بود فکر
کنم کار مهمی باهاتون داشته باشه
من:ok اومدیم
س:یعنی میگی چی شده من که تاحالا ندیدم هانیه گریه کنه
من:نمیدونم ولی اگه خودت را تکون بدی بریم تو همه چیز به زودی معلوم میشه..
.Unexpected places give you unexpected returns