07-15-2012, 04:05 AM
بخش دوازدهم
من بدل به شيطانکي شده بودم که حاذق ترين جراحان به امر الهي افکار
عفونت زده سابقم را به همراه بيشتر مخم بيرون کشيده و بجاي آن انفاس پاک
رباني را تعبيه کرده بود ... من به طفلي پاک نهاد ميمانستم که گرچه هنوز بلوغ
را کاملا درک نکرده اما دلش براي انجام عبادات واجب و مستحبي ميطپيد ....
... من مانند همه مومنان پاکنهاد عاشق نماز دشمن شکن شنبه بودم
عمليات تصويربرداري از اهل بيت مطهر به اتمام رسيده بود .... رسول الله(ص)
کيسه اي مملو از دراهم غنيمتي از کفار را به آن نقاش کاشغري عنايت کرده و
دستي به سر و گوش خمين نوجوان کشيده و گفتند که آن هنديزاده يتيم
... طرفهاي غروب به بيت مطهرشان برود تا عميقا مورد تفقد قرار گيرد
بعد از رفتن نقاش و شاگردش، نبي اکرم(ص) نگاهي به آسمان و موقعيت
خورشيد انداختند و با اطمينان از نزديکي ظهر فرمودند: تعجيل کنيد که خلايق
هميشه در صحنه حتما در مصلاي نماز شنبه منتظرند و عنقريب است که زير
.... زباني فحش نصيبمان کنند
ام البنين و زيد بن محمد مشغول گرفتن غبار از عبا و عمامه رسول اکرم شدند و
حضرت فاطمه(س) برس بر گيوه پدر مهربانشان سائيدند .... زبرائيل حکيم مانند
پدري مشوش که پسرش را روانه کنکور ميکند آخرين يادآوريها را به زير گوش
محمد مصطفي(ص) زمزمه کرد: ممد! .. اميدوارم امروز بتواني در مورد لن تراني
بودن الله همگان را اقناع کني ... بگو او هست اما هيچ جا نيست ... بگو او
نيست اما همه جا هست ... اگر گفتند هذيان مگو ... اگر گفتند اين الله ناديدني
تو چه فرقي با يهوه ناديدني جهودان دارد؟ .. بگو من آگاهم از آنچه که شما آگاه
نيستيد ... به ضرب منطق رباني که عبوديت را بر عقلانيت مرجح ميداند خلايق
پرسنده را منکوب کن ... به امتت بگو پرسش کردن گاه به معناي کفر است و
شک کردن گاه به معناي زندقه .... حساب کافر و زنديق هم که در آيات و روايات
.... معلوم است؛ شمشير در اين دنيا و آتش در آن دنيا
زبرائيل خطاب به پيامبر ادامه داد: اگر امام شنبه بايد حتما اسلح ه بدست، ايراد
خطبه کند دليل بزرگش اينست گاه که عوام الناس منطق مستحکم او را سست
يافتند با همان شمشير کجي اعتقادات آنان را در دم راست کند .... ممد! آنچه
که بايد گفته شود زياد است و من براي راحتي تو خلاصه آنچه را که بايد در
خطبه ها بگويي با خطوط ريز بر قبضه شمشيري که بدست خواهي گرفت
نوشته ام .... گرچه انجام اينکارها در حين امتحان تقلب است اما شادباش از
اينکه تو امتحانت را به پيشگاه يهوه لن تراني مدتهاست با نمره خوب گذرانده اي
.... در بين راه تا مصلي نحوه بيان خطبه ها را يادت خواهم داد تا کسي بر تو
خرده نگيرد .... خوشبختانه هفته قبل محراب مصلي را يک متر به داخل زمين
فرو برديم و پيش نماز ديگر از رسيدن انگشت غير به ماتحت در حين انجام
سجده راحت خيال خواهد شد .... واي بر اين قومي که از رساندن انگشت به
پيش نماز خود ابا ندارند .... اين امت تو مرا به ياد قوم بني اسرائيل مياندازد که
کرامت پيغمبرشان را پاس نداشتند .... اگر نافرماني امت يکي از علايم بزرگي
پيامبران علي العزم باشد تو نيز مانند کليم الله(ص) از اکابر انبياء محسوب ... ميشوي
پيامبر اکرم(ص) مشغول انجام عمل مستحبي خلال دندان و زدن عطر به سر و
روي خود شد ه بودند ... ناگهان مانند آنکه چيزي را به خاطر آورده باشند بي
حرکت ايستادند و رو به معلم گرانقدرشان فرمودند: يا زبرائيل حکيم! .. اي آنکه
هرچه دارم از کف با درايت توست! .. ميدانم که وقت تنگ است اما ميخواهم
... سئوالي را که مانند خوره به افکارم چنگ انداخته برايتان مطرح کنم
چشمان پرعطوفت زبرائيل از آنسوي شيشه قطور عينک کهنه اش به استقبال
... دل دردمند شاگرد آمد: بگو ممد جان ... درد دلت را بريز رو دايره
حضرت محمد(ص) فرمودند: هميشه در حين ايراد خطبه و موعظه هايم به اين
مطلب فکر ميکنم که چگونه ميتوان ديگران را ترغيب به انجام کاري کرد که خود
کمتر به آن التفات دارم؟... به زبان ساده تر چگونه ميتوان با دست آلوده به
ديگران درس طهارت داد؟
زبرائيل حکيم لبخندي چروک آور بر چهره نشاند و گفت: ممد! .. آنچه مهم است
نيت و نتيجه عمل است نه روش و ابزار ... اين امر نقطه مشترک سه پديده
... سياست، دين و کسب وکار است
پيامبر اکرم(ص) که گويي به آرامش رسيده باشند گفتند: راحتم کردي اي استاد
ازل! ... به اين ترتيب من پيامبر امتی هستم که خود مرتکب گناه و منکرات شده
اما از دهان، امر به معروف را فرو ميريزد .... خود دختران زيباروی بيشماري را در
بر کشيده ام اما همه را به تقوای نفس فراميخوانم ... در صلح ها و جنگها و
دوستی هايم خدعه و کيد مکارانه بکار ميبرم اما درس جوانمردی و صداقت را بر
مريدانم فرو ميخوانم .... اموال بسيار را به دوستان و آشنايانم ميبخشم اما
همگان را به قناعت تشويق ميکنم .... ميگويم همه انسانها در مقابل خالق
.... ناديدني يکسان و برابرند اما بردگی را با فرامينم تائيد ميکنم
ميگويم در پذيرش دين، اجبار و اکراهی در کار نيست اما گردن نفی کنندگان
دينم را يا با شمشير ميزنم و يا جزيه و خراج سنگين بر آنان قرار ميدهم ....
ميگويم علم را بياموزيد حتی اگر در چين باشد، اما تشنه رسيدن به کتابخانه
های اسکندريه و اهوازم تا در آنها آب و آتش بياندازم ...... ادعاي يگانگي و
پاره ناپذيري حبل الله را دارم اما ميدانم بعد از مرگم اين ريسمان پوسيده بدل به
هفتاد و دو رشته ناهمگون خواهد شد .... از استحکام ابدی احکام دينی و تغيير
ناپذيری سنتهای الهی ميگويم اما کتابم مملو از آيات ناسخ و منسوخ است ....
تشکر فراوان از شما دارم اي معلم گرانقدر! ... اينها تماما از انفاس شماست که
... ميتوانم بين گفتارم و عملم جدايی بياندازم اما دچار عذاب وجدان نشوم
زبرائيل حکيم در حاليکه دالان را طي ميکرد تا به در خانه برسد با ملايمت گفت:
اي پيامبر! .. يگانگي گفتار و عمل در حوزه اخلاق ميگنجد نه در حيطه دين ...
حساب اخلاقيات از حساب اديان، حداقل در موقع پيدايش و بسط، جداست .....
چرا از ميان آن صد و بيست و چهار هزار پيغمبر تنها نام معدودي براي خلايق
آشکار است؟ ... تقريبا همه آن پيامبران فراموش شده در شيوه نبوت دچار
اشتباه شده اند .... آنان زياده از حد بر اخلاقيات پافشاري کرده اند و به همين
.... دليل نه تنها دينشان بلکه خودشان نيز از خاطر مردم رفته اند
پيامبر اکرم(ص) در حاليکه سراسر گوش بود بدون گفتن خداحافظي از در خانه
بيرون رفت .... علي(ع) و پسرانش نيز از براي اينکه از قافله نبوت عقب نمانند
بدنبال نبي اکرم(ص) شتافتند ... زيد در حاليکه عايشه را در بغل ميفشرد
خداحافظي کرده و از خانه بيرون شد .... قنبر بقچه مملو از حصير و سجاده و
جانماز اميرالمومنين و پسرانش را در بغل گرفته بسوي مصلي شتافت .... من
نيز خواستم به جمع صلوة گذاران بپيوندم که ناگهان بازوان ناتوانم را در ميان
پنجه هاي مهربان زهرا(س) يافتم .... حضرتش در حاليکه ديگران را بدرقه ميکرد
روبه به من فرمود: کجا؟.. تو که هنوز نابالغي و نماز شنبه برايت واجب نيست
...
گفتم: خود شما چرا نميرويد اي بزرگ بانوي اسلام؟
فاطمه(س) خنده مليحي فرموده و گفتند: براي زنان هميشه بهانه اي پيدا
ميشود تا از کردن کاري که راضي به انجامش نباشند طفره روند ... اگر بيش از
... اين جواب ميخواهي بدنبالم به آن اتاق بيا
بعد از رفتن همگان، آرامش عميقي بر خانه عفاف و عصمت حکمفرما شده بود
.... ام البنين در حياط، کنار حوض نشسته بود و تلاش ميکرد ته مانده خشکيده
حليم را از ظروف صبحانه بزدايد .... من در دالان ايستاده بودم و هنوز در ترديد
رفتن يا نرفتن بدرون اتاق بودم که بزرگ بانوي اسلام(س) مرا بداخل کشاندند
.... اتاق هنوز بهم ريخته و تشک و لحافي که شب قبل زهرا(س) و علي(ع)
بروي آن خفته بودند پهن بود .... آنجا که حدس زدم گودي سر حضرت امير(ع)
است مملو از شوره سر و موهاي ريخته شده بود .... ذوالفقار سه سر مولاي
متقيان(ع) با زنجيري نه چندان کلفت به ديوار آويخته شده بود .... به شمشير
نزديک شده و دستي به غلاف چرمينش کشيدم .... ناگهان هولي عظيم به دلم
رخنه کرد و مانند عقرب زده ها دستم را پس کشيدم .... حضرت زهرا(س) گفت:
اين شمشير قديمي مرحمتي از سلمان فارسي است که دست ساخت
چلنگري افسانه اي بنام کاوه آهنگر ميباشد ..... نيمي از فتوحات در جهادها و
غزوات اوليه اسلام به وسيله اين ذوالفقار سه سر صورت گرفته ..... از وقتي که
ميانه سلمان فارسي با پدر بزرگوارم و زبرائيل حکيم بهم خورده علي آقا(ع)
.... از ذوالفقار دوسر اهدايي زبرائيل استفاده ميکند
من که هنوز شيطانکي نابالغ بودم و از وقايع صدر اسلام بيخبر، از فاطمه(س)
پرسيدم: اي بانوي گرامي! .. خبر از علت بروز کدورت في مابين سلمان و
.. زبرائيل داريد؟
زهرا(س) در حاليکه مشغول جمع و جور کردن اتاق بود گفت: داستان درازي
است و مجال براي گفتنش نيست .... پس از آن سكوتي سنگين بر اطاق سايه
انداخت .... من آنقدر به غور در رخصت ايشان مشغول بودم که حساب زمان و
مکان را از ياد بردم .... نميدانم زمان چگونه سپري شد که ناگهان از دوردستَ
بانگ اذان بلال حبشي را شنيدم که مومنين را به نماز دشمن کوب شنبه دعوت
ميکند .... بانگ پرشور اذان بلال و تکبير مومنين در حال نوازش پرده هاي گوشم
... بود
مانند موجودي بي مغز، تهي و پوک در گوشه اي نشسته بودم .... گرچه علتش
را نميدانستم اما غم و ناراحتي عظيمي بر من مستولي شد ..... حضرت زهرا
(س) که متوجه ناراحتي ام شد ه بود به نزديکم آمد .... خودم را جمع و جور کردم
..... دست مهربان بانوي بزرگ اسلام(س) را بر سر کچل بخيه خورده خود حس
کردم ... حضرتش با طمانينه گفت: چرا در همي؟ ..... بلند شو آبي به صورتت
.... بزن تا بگويم اين ام البنين ذليل مرده خوراکي برايمان مهيا کند
از اتاق بيرون آمدم و ام البنين را در مطبخ ديدم ..... در گوشه اي از حياط در سايه
درخت خرمايي پر برگ نشستم .... هنوز از دور دست صداي تکبير مومنين نماز
خوان بگوش ميرسيد، گويي با هر تکبير قصد تصديق گفتار پيغمبر اکرم(ص) را
.... داشته باشند
ام البنين به فرمان زهرا(س) از اتاقک کفترها با کاسه اي مملو از تخم هاي کوچک
بيرون آمد و غرولند کنان دوباره به مطبخ رفت ..... صداي تق تق شکستن تخمها
توجهم را جلب کرد .... به مطبخ رفتم .... ديدم در تابه اي از شب يلدا سياهتر
مقداري روغن ريخته و مشغول شکستن تخمها است .... تمامي تخم کفترها
سه زرده بودند و همين امر بخاطرم آورد که در چه خانه مقدسي بسر ميبرم ....
بعد از اتمام پخت و پز، محتوي تابه را بروي ناني خالي کرده و با لوله کردن نان و
محتوياتش، بزرگترين لقمه عالم را در مقابلم گرفت و گفت: بخور که همه اينا
... براي اونه که قوي بشي
هنوز يکي دو گاز به لقم ه پيچم نزده بودم که صداي آرام کوبه در خانه بگوش
رسيد .... ام البنين بي آنکه منتظر دستور خانم خانه بماند لچکي به سر کشيد و
در را باز کرد .... عمر خطاب جواب سلام دخترک را هنوز نداده، خود را بدرون
خانه انداخت و گفت: دختر رسول اکرم هستش؟
ام البنين خواست جوابي بدهد که زهرا(س) سرش را از اتاقش بيرون آورده و
فرمود: چکار داري؟ .. مگه نماز وحدت بخش شنبه را ترک کرده اي که در اين
ساعت مقدس به اينجا آمده اي؟ .. اگر براي مشورت در مورد امور مسلمين
آمده اي بايد بگويم مولاي متقيان هنوز در نمازند و شما هم بهتر است برويد به
.... مصلي
عمر خطاب(ل) مقداري پول سياه به کف ام البنين ريخت و گفت: ميري محله
جودا دکون العازر بقال نيم من نخود سياه مرغوب ميخري .... اگر ديدي هنوز از
نماز شنبه برنگشته همانجا ميايستي تا برگردد .... دست خالي برنگردي که
مياندازمت لاي همين در لق خانه و چنان فشارت ميدهم که بچه ات مانند ريق از
..... دلت بيرون بزند
ام البنين پول سياه را قاپيده و جان خود و جنينش را برداشته و بدنبال نخودسياه
روانه گرديد ... عمر که گمان ميکرد خانه خالي است رو به زهرا(س) گفت: بيا
اي مه پيکرم که ديشب از شوق ديدار تو مزه کبابها و نان چربش را نفهميدم ....
بيا اي آرام جانم که به عصمت دامن پاکت قسم ديشب تا به صبح چشم برهم
نگذاشته ام .... مگر من چه از آن عثمان کمتر داشتم که افتخار دامادي پدر
... اکرمت را پيدا کرد؟ ... بيا اي فاطي نازنينم
حضرت زهرا(س) با پرخاشگري خاصي که تنها از زنان قاعده مند ديده ميشود
فرمود: برو اي سگ پليد .... من با خود و خدايم عهد کرده ام تا هرگز روي خوش
به تو نشان ندهم .... من نيز مانند هر زني داراي عزت نفس هستم .... برو اي
عمر و مرا به حال خود بگذار! .... عمر خطاب(ل) ملتمسانه گفت: اي فخر بانوان
جهان! ... زري جان! .. ايکاش از ريختن آبروي تو خوف به دل راه نميدادم ....
ايکاش شهامت آنرا داشتم تا تو را از شوهرت خواستگاري کنم و کلبه حقيرم را
به نور وجود تو روشني بخشم .... در خود ميسوزم اما کسي نيست اطفايم
نمايد .... فاطي جون! حال که براي درد دل کردن به خدمتت رسيده ام بيا و جفا
بر من روا مدار .... حال که خانه خلوت است و از غير خالي، بيا و در رحمتت را بر
... من گداي محبت بگشا
عمر(ل) همچنان که با گفتار فريبنده اش دل زهرا(س) را نرم ميکرد به او نزديک
شده و به نوازش گونه هاي از شرم سرخ شد ه دخت پيامبر اکرم پرداخت ....
زهرا(س) مانند زني که سالها رختخوابش گرماي شوهر را نديده، در مقابل کلام
رخوت آور عمر(ل) مقاومت ميكرد و اخمها را در هم نمود .... عمر(ل) بوسه اي به
ميان دو ابروي اخمو زهرا(س) گذاشته و مانند تازه دامادي آه عروسش را بغل
کرده باشد بازوانش را بدور دخت پيامبر حلقه زده بود آه ناگهان صدايي در خانه
... آمد
لقمه نان و تخم مرغ کفتر برايم از يخهاي زمهرير سردتر شده بود .... لقمه را به
کناري افکنده و با سرعت به طرف در دويدم .... ام البنين بود ... عمر ملعون
دستپاچه دخت پيامبر را رها آرد و در حال ترک خانه شد .... دخت گرامي پيامبر
اکرم(س)(ص) براي بدرق ه او تا دم در خانه رفت .... عمر(ل) در هنگام خروج
دستي به لنگه لق در خانه زد و گفت: اين لنگه در خطرناکه اگه بيافته رو کسي
حکما از سنگيني زيرش خواهد مرد .... به علي آقا بگو از خرج انگشتر بدلي و
نون خشک براي فقرا کم کنه و بده لولاي لق اين در رو تعمير بکنند ..... خوف آنرا
دارم که اين در بيافته رو کسي و بکشدش .... بعدش هم يه مشت تاريخ نويس
...بي مسئوليت بگند اين کار کار عمر بوده .... حالا از ما گفتن زري جون
بعد از رفتن عمر(ل) حضرت زهرا در لق خانه را با مشقت تمام بست و در حاليکه
بروي شکمش دستي ميکشيد ... من که به مطبخ گريخته بودم خود را به کوچه
علي چپ زده و لقمه سرد را بدست گرفته و بيرون آمدم .... چند دقيقه بعد
دوباره کوبه خانه به صدا در آمد .... مطمئن بودم که در هيچ کاروانسرايي نيز به
اين زيادي باز و بسته نميشود ..... پيشدستي کرده و در را گشودم .... علي(ع)
هنوز وارد خانه نشده ناهار را طلب کرد .... با کمي تاخير حسنين(ع) شيون
کنان وارد خانه شدند .... همزمان با اخم پر گره مولاي متقيان(ع) گريه دو برادر
بدل به موس موسي زوزه گونه شد .... زهرا(س) پرسيد: چه شده که اين
اطفال بيگناه بدينگونه فغان ميکنند؟
علي(َع) به همسرش نزديک شد و گفت: همش تقصير پدرت(ص) که با رفتارش
اين بچه ها(ع) رو لوس و ننر کرده .... نماز دشمن شکن شنبه تازه تموم شده
بود که بابات(ص) گفت خيلي وقته کباب نخورده و بريم کبابي ... يکي(ل) گفت
يا رسول الله همين ديشب نبود که کباب تناول کرديد؟ .. حضرتش(ص) فرمودند
که حکمتي الهي در کار است و فضولي موقوف ... بعد ايشان به همراه يک
مشت بادنجان دور قاب چين سني و مارق و ناکث به راسته کباب فروشان بازار
رفتند .... اين نق نقوها(ع) هم حالا گريه ميکنند که چرا اجازه نداده ام براي
خوردن کباب پدربزرگشان را همراهي کنند .... خصوصا اين حسين نق نقو (ع)
که ديگر شورش را در آورده و شمشير چوبينش را بر من کشيد .... نميدانم اين
خوي درنده و ملعونيت را از چه کسي به ارث برده .... اصلا با حسن(ع) قابل
... مقايسه نيست
زهرا(س) براي اينکه حرف در حرف آورده و مجادله به جاهاي باريکتر کشيده
نشود گفت: بچه ها روي کلام بزرگترها نبايد سخني گفت ..... برويد در اتاق که
.... ميخواهم خوشمزه ترين نان و خرماي تاريخ را برايتان بياورم
حضرت علي(ع) در حاليکه بداخل اتاق ميرفت گفت: حالا ديگه نميخواد اسراف
.... کني! همون نون و خرماي معمولي هم از سرمون زياده
فاطمه(س) مشغول تهيه نان و خرما بود که قنبر به خانه بازگشت .... بوي کباب
و ريحان و پيازي که از دهانش ساطع ميشد فيل حسنين(ع) را به ياد هندوستان
انداخته و مانند آنکه خبر ارتحال والدينشان را شنيده باشند شيوني و فغاني
تاريخي را سر دادند ...... کفر علي(ع) بالا آمده و کمر بند چرمين از کمر گشوده
و کوچک و بزرگ را به زير ضربات مبارک خود گرفتند .... دست آخر قنبر را در سه
گوش اتاق به دام انداخته و له و لورده اش کردند .... پيرمرد سياه تر از هميشه،
در حاليکه ميکوشيد نفس آکنده از بوي کبابش موجب خشم بيشتر مولاي
متقيان نگردد با تضرع گفت: گه خوردم! امر امر پيغمبر بود و گفتم اگر اطاعت
نکنم سرنوشتم به آتش دوزخ خواهد افتاد .. در ضمن ايشان براي نشان دادن
عطوفت و بخشندگي خود و دين مبينشان هميشه عده اي پاپتي و بدبخت مثل
من را به همراه خود به دکاکين مختلفه برده و سير مينمايند .... اي امير مومنان!
بخدا من نيز تنها وظيفه سياهي لشگر بودنم را به جا آورده و نان و خرماي اين
بيت مطهر را از هزار پرس چلوکباب سلطاني لذيذتر و پر برکت تر ميدانم .... اصلا
اجازه بدهيد همينجا در حضورتان آنچه را که خورده ام را بالا بياورم تا بيگناهيم را
.... اثبات کنم
قنبر انگشت سياهش را به درون حلق چپانده و مشغول کاري شد که
اشمئازش آتش خشم اميرالمومنين(ع) را شعله ورتر کرد .... دستان مردانه و
شيرافکن ابرمرد تاريخ خونبار شيعه قنبر بينوا را مانند قاب دستمالي سياه و
چروکيده بلند کرده و به ديوار مقابل کوبيد .... زوزه پيرمرد سيه بخت سياهپوست
بعد از صداي چرق بلندي ساکت شد .... حسنين(ع) ماستهايشان را کيسه
فرموده و به همراه مام گرانقدرشان مشغول جمع و جور کردن نعش نيمه جان
قنبر شدند .... زهرا(ع) به آرامي گفت: اي شوي پاکنهاد! .. ايکاش قدري از
مروت و مردانگي ات را به اهالي خانه نشان ميدادي ... ببين چه بر سر اين
بيچاره آورده اي .... اين فلکزده تا دوباره براه بيافتد زمان بسيار لازم است .... حالا
ميخواهي بار شبانه نان خشک و انگشتر بر بر کول چه کسي بگذاري؟ .. پدرم
بنا به تجارب نگفتني تلخ خود خروج اين دو پسر دردانه را بعد از غروب آفتاب
.... اکيدا منع کرده اند والا ميگفتم ترا در انجام فرايض نيمه شبت معاونت کنند
علي(ع) کمبر بند مبارکش را به کمر بسته و فرمود: نگران نباش ... اين پسرک
کچل بخيه بر سر را به همراه خواهم برد .... ضعيفه! ديگر بيش از اين از من زبان
مگير و برو بساط ضيافت نان و خرماي ما را فراهم کن که سخت گرسنه ايم
همانطور که ميدانيد من شيطاني به راه راست هدايت شده ام که منقاش
طبيب الاطبا بيشترک مغز سابقا گمراهم را با لطفي بيکران بيرون آورده است ....
بعد از آن جراحي خارق العاده من به شيطانکي يازده دوازده ساله معصوم بدل
شدم و يقيين دارم از نظر حدت ايمانم مورد رشک تمامي فرشتگان عابد الهي
.... هستم
ابرمرد تاريخ اسلام(ع) بعد از خوردن نان و خرمايي مختصر، مانند هر مرد پر
تلاشي که شش روز هفته را مثل سگ جان ميکند و بعدازظهرهاي روز تعطيل را
به خواب ميگذراند به متکاي نه چندان نرمشان پناه بردند .... بجاي خروپف
معمولي که دلالت بر غفلت دارد، خر و پفي عجيب از مولاي متقيان(ع) منتشر
ميگشت که در آن ميشد به خوبي طنيني از الحان دعاگونه بهشتيان را شنيد
.... حسنين(ع) که هنوز از خوردن اجباري نان و خرما پکر بودند در گوشه اي از
حياط خانه بگونه اي که صدايشان مزاحم خواب پدر بزرگوارشان نشود مشغول
بازي بودند و خيل مورچه هاي اسبي را به نيابت از لشکر کفار به آتش
ميکشيدند ...... قنبر که ساعتي پيش له و لورده شده بود در داخل طويله
مقداري از کاه و پيزر خشکيده براق را قرض کرده و اندام دردمندش را به ميان آن
انداخته و در دل با صدايي ناشنيدني از درد ميناليد .... دلم به حال پيرمرد سياه
.... ميسوخت ..... به کنارش رفتم
مانند مرد ه بيکسي که از سياهي اعماق قبر فاتحه خواني را ديده و به عشقش
جاني تازه گرفته، اندام خرد شده اش را جا بجا کرد و گفت: بازم محبت تو اي
پسرک غريبه بخيه بر سر .... يک عمر بدبختي کشيدم و نوکري درگاه اينا رو
کردم اينم سرنوشتم .... تنها دلم خوشه که با اون تصوير جوان و سفيدي که
نقاش کاشغري ازم کشيده نامم در تاريخ به نيکي برده بشه .... راستش من با
اينکه تو مرکز ام القراي اسلام سعادت نوکري اهل بيت نصيبم شده چندان به
اون دنيا اعتقاد ندارم .... خدايي که تو اين دنيا بنده هاش رو فراموش کرده حق
حساب و کتاب کشيدن از اونا رو نداره .... کلمه عدالت لقلقه دهن اينا و
خداشونه اما ما که تابحال رنگش رو نديديم .... مگه من چه هيزم تري به خدا
فروخته بودم که با اين رنگ سياه آفريدتم؟ ... مگه من چه بدي در حق کسي
کرد ه بودم که بايد به عنوان حاصل تجاوز نيمه شب ارباب به کنيز سياهي متولد
بشم .... همين حمزه(ع) که آنتوني کوئينه برادر ناتنی منه .... منتها مادرش هم
.... سفيده و هم عقدي
من با بهت پرسيدم: قنبر! اگر برادر ناتني حمزه(ع) باشي به معني اينه که
.... عموي رسول الله(ص) هستي
قنبر گفت: بعله ... البته اگر مادرم کنيز نبود و رنگم سياه نبود! .. نيمي از
سياهان و رنگين پوستان برده و کنيز از تخم و ترکه اينها هستند اما هيچکدام از
ما را لايق خويشاوندي خود نميدانند .... اين خاندان هم مثل بقيه هستند ....
فقط تفاوتشون با بقيه قريش اينه که خودشون رو تافته جدابافته و موحد ذاتي
ميدونند .... حتي اجدادشون رو هم که روزي هزار بار جلوي هر بت و نابتي دولا
و راست ميشده رو به ضرب تحريف ميگن مسلمون بوده .... وقتي به مساله
حقوق ماها کنيز زاده هاي بدبخت ميرسه زرتي ميگن عرف جامعه چنينه و چنانه
.... اينا به هر کنيزي که دلشون خواست دست درازي ميکنند .... بچه بدنيا
اومده هم بالاجبار برده است .... اي فلان تو مرامت خداوند! ... تو که صد و
بيست و چهار هزار پيغمبر فرستادي، دستت چلاق بود براي يکدفعه هم که
شده يک نفر سياه بدبخت به عنوان پيغمبر خودت انتخاب کني تا اين رسم
... !شنيع براي هميشه از تاريخ بشريت محو بشه؟
قنبر با آه و ناله بسوي آسمان ادامه داد: اينه عدالت آق خدا؟ اينه حکمتت؟ ما
برده ها شديم وجه المصالحه آقايان با خداي خودشون ... بادي خارج ميكنند و
نمازشان باطل ميشود بايد غلامي را طعام دهند ... اي گند بزنه به اين دين
مبينتان که طعام من مساوي است با باد مخرج يکنفر مومن که از فرط پرخوري
در هنگام رکوع و سجود باد در آرده .... ايکاش نجاست ميكرد تا مجبور ميشد
بجاي يک غلام ده غلام را طعام دهد ..... سيري و آزادي ما مرتبط شده به
سولاخ حضرات و مومنين و ميزان ترشحات زنانه مومنات ... سيری و آزاد شدن
ما مرتبط شده با گناه کردن آن مخلوق ديوث و بخشيدن آن خالق بي حكمت ....
آ خداي بيهمه چيز! حالا ما سياها به کنار ... نميشد يک دفعه يک زن رو به
عنوان پيغمبر براي تربيت آدما بفرستي؟ .. مگه همش نميگند مرد از دامن زن به
.. عرش ميره؟
سعي کردم با تسلي دادن قنبر دهان کفرگوي او را به هم آورم، اما پيرمرد بينوا
با گريه اي از مرکب سياهتر ادامه داد: يک عمر نوکري و بردگي بکن اينم مزد
دستم .... به همون خداوند جاکشي که اينا مدعيش هستند قسم درسته که با
رسول اکرم(ص) رفته بوديم دکون کبابي اما ماها فقط سياهي لشکر بوديم ....
ببيين يه خرده نون چرب و دو سيخ گوجه و يه سر پياز ببين چه به روزم آورده ....
اينا همش تظاهر بود تا پيغمبر بگه ماهم بعله طرفدار ضعفا هستيم .... هر روز
هزار تا آيه و سوره و حرف و حديث مياري خب يه دفعه هم بگو بردگي حرامه و
شر رو بکن ..... همش آيه مياره در مورد جماع کردن و نکردن و قهر و آشتي در
حرم بي در و پيکرش .... اين مولاي ما هم که از اون بدتر ... اي فلان به لاي اون
لقمه نون و خرمايي که جلوي مردم ميخوري علي!(ع) .... ايکاش ستاره هاي
شب زبون باز ميکردند و ميگفتند تو شبها و نيمه شبها مشغول چه اعمال
شنيعي هستي .... اي پسرک بخيه برسر! .. از ما گفتن .... اگر امشب با
اميرالمومنين(ع) رفتي بيرون حواست رو جمع کن ... فکر کن چشمات کورن ....
فکر کن گوشات کرن .... فکر کن تتمه مخت رو هم تو جمجمه نداري .... توبره
انگشتر و نون خشک رو مياندازي رو کولت و با دو ذرع فاصله از حضرتش راه
!ميري ... صم البکم
قنبر از شدت ضعف و درد از حال رفت و ساکت شد .... من مطمئن بودم
حرفهاي کفرآميز اين نوکر باوفاي خاندان نبوت و امامت تنها هذياني است که بي
اختيار از ذهن تبدارش تراوش کرده .... براي آنکه سردش نشود مقداري کاه
خشکيده را برويش ريختم و از طويله بيرون آمدم .... خواستم به سوي حسنين
(ع) رفته و در بازي آنان شرکت نمايم که با اخم و تخم آنها مواجه شدم .... به
دالان رفته و مانند سگي لنگ زانو در بغل گرفتم و در چرت فرورفتم .... ساعتي
به غروب مانده بود که به همراه ضربه لگد پرعطوفت مولاي متقيان(ع) از چرت
بيرون آمدم .... حضرتش دو کيس ه کهنه جلويم انداخت و فرمود: تو يکيش نون
خشک ميريزي و تو يکي ديگه ش انگشتر .... يه لقمه نون و خارک هم بخور که
.... تو راه گشنه ات نشه
توبره بر دوش بدنبال اميرالمونين(ع) از خانه بيرون آمدم .... اين اولين باري بود
که پا از آن خانه عفاف و عصمت بيرون ميگذاشتم .... تنها دو سه روز قبل بود که
از دست اوهام گرگ گونه ام يا زهرا گفته و به دخت پيامبر اکرم(س)(ص) متوسل
شده بودم اما بنظرم ميرسيد که سالهاست با اين خانواده مطهر محشور شده ام
....
حضرت علي(ع) خود را در گوني پاره و مندرسي پيچيده بودند، بگونه اي که
هيچکس گمان نميبرد اين هيکل گوني پيچ همان ابر مرد بزرگ تاريخ خونبار شيعه
است .... به خود گفتم که چقدر ايشان عزت نفس و بزرگي روح دارند که
نميخواهند بخشش و دهش خود را به رخ ديگران بکشند* (به پاورقي مراجعه
آنيد) ..... هوا کاملا تاريک شده بود هيچ رهگذري در کوچه پس کوچه ها به
چشم نميخورد .... تنها از طرف محله جهودها صداي ملايم تار و تنبکي
طرب انگيز به گوش ميرسيد .... حضرتش لحظه اي ايستادند و قبضه ذوالفقار و
کمربند پرهيبت خود را در ميان پنجه هاي مردانه فشردند .... گمان بردم عنقريب
است که به سوي آن محله يورش برده و کوچک و بزرگشان را ادب نمايند ....
ايشان کمربند از کمر گشوده و به همراه ذوالفقار به من دادند .... جل الخالق! ..
آيا اميرالمومنين ميخواستند با دست خالي آنان را ادب نمايند؟ .. هنوز براي
پرسشم پاسخي نيافته بودم که ديدم ايشان در کنار ديواري نشسته و شر شر
ادرار مي فرمايند .... بعد از انجام عمل واجبه استبراء سر آلت مطهرشان را با
کلوخي پاک کرده و کلوخ آلوده را بداخل حياط همان ديوار شاش آلود انداختند ....
صداي آخي پر ملاط از درون حياط به گوش رسيد .... صدا آشنا بود ... حضرتش
پا به گريز گذاشته و من نيز با عجله بدنبال ايشان گريختم .... دل به دريا زده و
... پرسيدم: آيا اين خانه ابوسفيان و آن صداي پر درد از آن معاويه نبود؟
اميرالمومنين در حال بستن کمربندشان فرمودند: اينها مشتي ضد مذهب
غيرانقلابي هستند که منافقانه خود را در کسوت مومنين جاي داده اند ....
ايکاش که قدرت داشتم بجاي آن کلوخ آلوده نيمي از کوه احد را کنده و
برسرشان بکوبم .... تو اي پسرک بخيه برسر! .. تو از قنبر باهوشتر بنظر
ميرسي که توانستي صداي معاويه ملعون را تشخيص دهي ... اميدوارم زبانت
قرص و محکم باشد و از آنچه ميبيني و ميشنوي براي ديگران خبرسازي نکني
.... به تائيد فرمايشات مولاي متقيان(ع) سري جنباندم و بدنبال ايشان خود را به
.... دل تاريک کوچه ها انداختم
-------------------
:پاورقي
با آنکه حتي شيطان رجيم نيز بر عزت نفس مولاي متقيان(ع) صحه ميگذارد، *
مع الاسف عده اي جفاکار و نادان مدعي هستند علي بن ابيطالب(ع) فقط بخاطر
پنهانکاري اعمال شنيعش خود را گوني پيچ مينموده است .... آن بي مروتان
ميپرسند که مگر حضرت علي(ع) چه کار خلافي انجام ميداده که مجبور بوده
صورت خود را بپوشاند؟ .. در جواب بايد گفت درست است که سارقين و
تجاوزکاران هميشه با ماسک و پوشش به اعمال خلاف ارتکاب ميورزيده اند اما
هرماسک بر چهره اي که دزد نيست .... همانطور که هر مکتب رفته اي باسواد
نيست و هر چلاقی رهبر فرزانه ... اصولا هر چيزي ميتواند خلاف خودش باشد
... علامه تباتبائي در متن و استاد متهري در حاشيه کتاب مشهورشان [اصول
تلسفه و روش کيالکتيک] به لحاظ فلسفي دوگانگي همه يگانگان و يگانگي هر
چندگانه اي را با براهين مستدل اثبات کرده اند .... بنابراين ١- علي(ع) ديوث
نبوده بلکه مظهر عدالت اجتماعي شيعه ميباشند ... ٢- ايشان تنها نيمه شبها
براي امر خير از خانه خارج ميشده اند ... ٣- علي، علي است همانطور که
... فاطمه فاطمه است
چشمانم جز سياهي چيزي نميديد و اگر نبود آن رايحه و بوي عرق مردانه
مولاي متقيان(ع) که مرا بدنبال خود ميکشيد، به يقيين براي ابد گم ميشدم ....
سطح کوچه مملو از پستي بلندي بود و نميدانستم قدم بعديم در کجا فرو ميايد
.... همين امر موجب شده بود راه رفتن خشک و خالي ام بدل به عملي دلهره آور
شود .... شهامت بخرج داده و پرسيدم: اي امير مومنان! چرا سطح کوچه ها
بدينگونه گود و تلمب است؟
شيرمرد بيشه توحيد فرمودند: همش تقصير بلديه است و شهردار دزدش .... از
بيت المال کلي پول گرفته بود تا خاک حاصل از کندن خندق را از شهر بيرون ببرد
اما طبق معمول همه بلديه هاي تاريخ، دزدي در کار کرده و خاک ها را بر سطح
کوچه و پسکوچه ها پخش کرده .... خدا از سرش نگذره آن نابکار دزد .... پدرش
کرباس فروشي بيش نبوده و به يمن نزديکي با رسول اکرم(ص) به مقام
شهرداري ميرسد .... خدا را شکر که شهرمان در صحراي سوزان عربستان واقع
شده والا کافي بود بارانکي ببارد تا سيل گل آلود تمام ام القراي اسلام را نابود
نمايد .... اگر ميخواهي بپرسي چرا رسول اکرم(ص) آن نابکار را عزل نميکند
بخاطر وجوهاتي است که در خفا به حرمش ميرسد، هم نقدي و هم جنسي
.... ديگر از من زبان مگير اي پسرک بخيه برسر که داريم به اولين مقصد
.... ميرسيم
ساکت شدم و کورمال کور مال راهم را ادامه دادم .... ناگهان به اندام کوه آساي
اميرالمومنين(ع) برخوردم .... فهميدم که به مقصد رسيده ايم .... بيغوله اي گلين
که خراب تر از هر خرابه اي بود در مقابلمان قرار داشت .... کورسويي خفيف از
درز در شکسته بيرون ميريخت ... حضرت علي(ع) سرفه خفيفي کرد ....
چاپلوسانه دستمالم را به سويشان گرفتم .... اخمي فرمودند که فهميدم
منظورشان اينست که گه زيادي موقوف! ... در شکسته به آرامي باز شد و تازه
معناي آن سرفه مقدس را فهميدم .... موجودي چادر پيچ ما را بداخل خانه
هدايت کرد .... در اتاقکي بي فرش و مفرش دو کودک يتيم بروي مقوا خوابيده
بودند ... دنده هايشان از زير پوست بيرون زده و شکمهايشان متورم بود ....
حضرتش کوله نان خشک را از من گرفته و با دستان سخاوتمندشان مقداري نان
خشک و خارک پلاسيده پادرختي را به طرف اطفال پرتاب کردند .... کودکان
مانند آنکه بهترين خواب عالم را ديده باشند با شوقي بسيار بطرف نانخشکها
هجوم بردند .... حضرت علي(ع) سرخوش از شادي ايتام، رو به موجود
سياهپوش فرمود: آبجي چه خبر؟
صداي لطيف زني از لاي چادر سياه بگوش رسد: خبرا پيش شماس علي آقا
(ع)! .. سايه تون سنگين شده و ما رو از ياد برديد ... حالا بفرمائيد تو اون اتاق تا
يه چايي و آب داغي بيارم خدمتتون ... بميرم براتون که از بس براي اسلام و
... مسلمين شب و روز مجاهدت ميکنيد فکر سلامتي خودتون نيستيد
مولاي متقيان(ع) انگشتري با نگين قرمز را از توبره انگشترها برداشته و به
اتفاق مادر بچه يتيمها بداخل اتاق رفتند ... من سرگرم نظاره يتيمچه ها شدم که
مانند جوجه هاي بيگناه مشغول ورچيدن خرده هاي نانخشک پراکنده در اتاق
گرديده و از آنچه برسر مادرشان ميرفت بي اطلاع بودند ... دقايقي سپري شد و
اميرالمومنين(ع) در حال سفت کردن کمربند مبارکشان از اتاق بيرون آمدند ...
لپ هاي مطهرشان گلگون بود، چفيفه شان جابجا شده و کچل ي فرق مبارکشان
خانه پر حزن بيوه زن را روشني بخشيده بود ..... در حال بيرون آمدن از خانه
بوديم که يکي از اطفال نان خشک بيشتري را طلب کرد .... علي(ع) لگدي
پرعطوفت به تخت سينه طفل نواخت و فرمود: اسراف و تبذير و پرمصرفي در
دين مبين ما جايي ندارد .... به آنچه که خداوند منان برايت به عنوان روزي قرار
....... (داده مشکور باش و بيش از آن مخواه* (پاورقي را نگاه آنيد
حضرت علي(ع) براي آنکه استواري خود را در امر تعليم و تربيت به عنوان
وديعه اي پر ارزش براي تاريخ خونبار شيعه بيادگار بگذارند به طرف بيوه زن و
اطفالش رفته و همگي را با طپانچه مطهرش نواخت .... بعد از آنکه همگي با
گفتن گه خورديم يا ابوتراب(ع)! به آموختن درس انسانيت و ايمان اذعان کردند،
.... مولاي متقيان و من از بيغوله آنان بيرون شديم
چند کوچه آنطرفتر به مقابل خانه اي رسيديم که از قبلي آبادتر مينمود ....
حضرتش هنوز حلقه بدر نکوفته بود که زني برقع بر سر در را گشود و ما را بدرون
خانه راهنمايي کرد .... پسرکي ده دوازده ساله در حاليکه برادر چند ماهه
کوچکش را در بغل داشت بسوي امير اکرم(ع) آمده و سلام عرض نمود ....
حضرت علي(ع) گوگولي مگولي گويان با لپ بچه شش ماهه بازي کرد و قربان
صدقه بچه رفت .... شباهتي عجيب بين چهره آن طفل معصوم و چهره مولاي
متقيان(ع) يافتم ... زن برقع بر سر، من و دو فرزندش را بدرون اتاقي راند و خود
بهمراه علي(ع) به اتاقي ديگر رفتند .... از برادر بزرگتر پرسيدم: چند وقت است
که به مصيبت يتيمي گرفتار آمده ايد؟
در پاسخ گفت: يکسالي ميشود که پدر نازنينم در حين جهاد عليه کفار در رکاب
اميرالمونين شهيد شده است .... زخم شمشيري دوزبانه بر قفايش نشسته
بود .... بدخواهان گفتند کار کار مولاي متقيان است که ميخواسته به همسر
گرانقدر آن شهيد حنيف دست بيابد .... اما مادر بزرگوارم گفت بدخواهان
ميخواسته اند تا با اين تهمت ها اميرالمومنين را به بي تقوايي متهم کنند ... پدرم
مانند هر سپاهي رزمنده اي مدتهاي مديد از کاشانه دور بود و به خانه نميامد ...
پدرم مطمئن بود که علي(ع) گاه به گاه به ما سرميزند و مدام ميگفت نبايد سنگر
اسلام را در مقابل کفار خالي گذاشت .... وقتي شهيد شد شش ماهي بود که
... به خانه برنگشته بود و نميدانست مادرم سه ماهه حامله است
پسرک ميخواست از بزرگواري و شجاعت پدرش بيشتر سخن بگويد که نوايي
روحاني را از اتاق مجاور شنيدم .... بنظر ميرسيد فرشته اي با صداي نازک خود
در صدد برانگيختن کائنات است .... لحظه اي نگذشت که صداي بشکن و بالا
بنداز و ني ناش ناش مولاي متقيان نيز بگوشم رسيد ... بي اختيار بلند شده و به
کنار اتاقشان رفتم .... پسرک يتيم که از جايش تکان نخورده بود گفت: آنها به
يقين در حال سماع روحاني هستند .... ماها هنوز نابالغيم معني اين عبادات را
... !نميفهميم .... بيا بشين اي پسرک بخيه برسر
من بي اعتنا به خواست پسرک يتيم خواستم که از آن سماع عارفانه فيض ببرم
.... در اتاق را کمي بازکردم ... ديدم مولاي متقيان و بيوه زن محتاج راهنمايي،
مانند عرفاي مغروق در بحر بيکران حضرت حق، به نيايشي پر برکت مشغولند
.... خوب که نگاه کردم دو نفر کور را ديدم که در گوشه اتاق نشسته اند و به
آرامي تنبور و دف ميزنند .... اميرالمومنين(ع) در دستي جام مملو از عقل سرخ
را گرفته بود و در دست ديگر زلف پرشکن يار مومنه را .... هر دو سرشار از باده
توحيد همراه با نواي دل انگيزي که گويي از عالم غيب نازل ميشد، به رقصي
عرفاني مشغول بودند .... ناگهان علي(ع) که پره هاي بيني اش از هيجان مانند
توسني غران به جنبش افتاده بود عنان از کف داده و نقش زمين شد .... مومنه
براي آنکه مولا را به هوش آورد جامي از عشق الهي سرخ رنگ را بروي پشم
سينه علي(ع) ريخته و با زباني سرخي اش به ياقوت مذاب ميمانست مشغول
.... ليسدن و چشيدن آن درياي بيکران حلم و حکمت گرديد
نوازندگان نابينا که به چشم دل از سماع هر دو نفر آگاه بودند بر شدت ضربات
خود افزودند .... مومنه بيتاب شده بود .... خود را در مقابل حضرت حق و حجتش
به خاک انداخت و ملتمسانه فيض را خواستار گرديد .... استغاثه هاي پرتمناي
زن، و پنجه هاي بي آرامش نوازندگان محيطي کاملا روحاني را بوجود آورده بود.
مطمئن بودم تمامي ملايک عرش و فرشتگان الهي در اين ضيافت الله به صورتي
.... نامحسوس شريکند، همانگونه که من شريک بودم
متوجه تنبان و خشتک خودم شدم که چيزي در ميانه اش در حال متورم شدن
بود .... شکر الهي بجا آوردم و اين بزرگ شدن را نشانه را ناشي از الطاف
حضرت باريتعالي دانستم .... ناگهان حس کردم نکند که شيطان به زير جلدم
رفته و ميخواهد فريبم دهد .... در گوشه اي نشسته و سعي نمودم آن مار
عاصي از خواب برخاسته را با دستانم خفه کنم .... بعد از زور ورزي بسيار
تلاشم فايده بخشيد و آن مار سرکش از مجاهدت من و دستانم آرام شد و
.... خفت ... دوباره به درون اتاق نگاه کردم .... آرامشي روحاني برقرار شده بود
مطربان حرم حق درهم و ديناري از مولاي متقيان(ع) ستانده و از خانه بيرون
رفتند ... حضرتش نيز بعد از مدتي از اتاق خارج شد .... مومنه با عشوه اي الهي
بوسه اي بر دست و ريش مبارک اميرالمومنين نشانده و با اشاره به يتيمانش
خرجي خواست .... علي بن ابيطالب هنوز شروع به سخن اندر فوايد قناعت
نکرده بود که بيوه زن گفت: خبه! خبه! .. اين حرفا رو بذار وقتي که ميري بالا
منبر ... اين بچه هاي يتيم نون ميخوان و شکم هيچ کس با موعظه پر نميشه ...
من هيچوقت نگفتم اون فاطي(س) رو ول کن بيا منو بگير ... فقط مردونگي
داشته باش و مسئوليت اين بچه کوچيکه رو که خودت پس انداختي بپذير ... در
ضمن از اين انگشترهاي بدلي رو براي من نيار که ميدونم ارزشي ندارند ... نگين
پادشاهي رو بده به اونا که محتاجشند ... من خرجي خودم و اين دو تا يتيم رو
... ميخوام
مولاي متقيان(ع) براي اينکه دهان خستگي ناشناس زن را ببندد با اکراه تمام از
همياني را که به کمر داشت درهم و ديناري درآورده و به زن داد ... زن راضي
... نبود و گفت: اينا که خرج مطربا هم نميشه
علي(ع) در حاليکه سر کيسه را بيشتر شل ميکرد فرمود: بخاطر همين اعمالتان
... است که خداوند متعال بيشتر جهنم را به نسوان متعلق ساخته است
بعد از آنکه از خانه بيرون آمديم دوباره در سياهي هاي کوچه ها افتاديم ... علي
(ع) از جيب مبارکشان تخمه آدو و مغز گردو و کنجد بو داده درآورده و ميخوردند
.... پرسيدم: يا مولا! آيا گرسنه ايد؟
ايشان با لحني پر نهيب فرمودند: از بس در راه اسلام و مسلمين جان ميکنم و
شمشير صد تا يه غاز ميزنم طبيب گفته که بعنوان دارو بايد از مغوز مقوي بخورم
... تا کمرم سف ت شود
ميخواستم بگويم که چه داروي خوشبويي را تناول ميفرمائيد و با دواهاي بعد از
جراحي من کلي توفير دارند که ناگهان مولا(ع) در مقابل خانه اي ايستاد و در را
کوفت .... در خانه بروي پاشنه چرخيد و زني چادر بسر سراسيمه سرش را
بيرون آورده و رو به مولا گفت: از اينجا دور شو علي آقا(ع) که شويم بازگشته
... است و ميترسم بي آبرويي شود
علي(ع) فرمود: شويت؟ او که در غزوه اي کشته شده بود ... البته شايعه
اسارتش را نيز شنيده بوديم .... هنوز کلام مولاي متقيان به آخر نرسيده بود که
ناگهان در خانه چارتاق باز شد و مردي با هيبتي غول گونه شمشيرش را به زير
گلوي مولا آورد و غريد: خوب به چنگم افتادي اي نامرد!(ع) ... دست به
... ذوالفقارت نبر که لمس شمشير همان و بريدن شاهرگت همان
مرد غول پيکر به آرامي ذوالفقار را از کمر مولا(ع) جدا کرده و با شمشير تهديد
کننده اش شيرمرد بيشه توحيد(ع) و مرا بداخل خانه هدايت نمود .... در
روشنايي کمرنگ پيه سوز، چهره مملو از زخمهاي هنوزالتيام نيافته مرد نظرم را
جلب نمود ... بروي پيشاني اش کلمه [اسير] به خط کوفي کج و معوجي داغ
.... شده بود .... نميدانستم چه کنم
يا الرحمن الراحمين! اين چه وضعيتي بود که گريبانمان را گرفته بود؟
من بدل به شيطانکي شده بودم که حاذق ترين جراحان به امر الهي افکار
عفونت زده سابقم را به همراه بيشتر مخم بيرون کشيده و بجاي آن انفاس پاک
رباني را تعبيه کرده بود ... من به طفلي پاک نهاد ميمانستم که گرچه هنوز بلوغ
را کاملا درک نکرده اما دلش براي انجام عبادات واجب و مستحبي ميطپيد ....
... من مانند همه مومنان پاکنهاد عاشق نماز دشمن شکن شنبه بودم
عمليات تصويربرداري از اهل بيت مطهر به اتمام رسيده بود .... رسول الله(ص)
کيسه اي مملو از دراهم غنيمتي از کفار را به آن نقاش کاشغري عنايت کرده و
دستي به سر و گوش خمين نوجوان کشيده و گفتند که آن هنديزاده يتيم
... طرفهاي غروب به بيت مطهرشان برود تا عميقا مورد تفقد قرار گيرد
بعد از رفتن نقاش و شاگردش، نبي اکرم(ص) نگاهي به آسمان و موقعيت
خورشيد انداختند و با اطمينان از نزديکي ظهر فرمودند: تعجيل کنيد که خلايق
هميشه در صحنه حتما در مصلاي نماز شنبه منتظرند و عنقريب است که زير
.... زباني فحش نصيبمان کنند
ام البنين و زيد بن محمد مشغول گرفتن غبار از عبا و عمامه رسول اکرم شدند و
حضرت فاطمه(س) برس بر گيوه پدر مهربانشان سائيدند .... زبرائيل حکيم مانند
پدري مشوش که پسرش را روانه کنکور ميکند آخرين يادآوريها را به زير گوش
محمد مصطفي(ص) زمزمه کرد: ممد! .. اميدوارم امروز بتواني در مورد لن تراني
بودن الله همگان را اقناع کني ... بگو او هست اما هيچ جا نيست ... بگو او
نيست اما همه جا هست ... اگر گفتند هذيان مگو ... اگر گفتند اين الله ناديدني
تو چه فرقي با يهوه ناديدني جهودان دارد؟ .. بگو من آگاهم از آنچه که شما آگاه
نيستيد ... به ضرب منطق رباني که عبوديت را بر عقلانيت مرجح ميداند خلايق
پرسنده را منکوب کن ... به امتت بگو پرسش کردن گاه به معناي کفر است و
شک کردن گاه به معناي زندقه .... حساب کافر و زنديق هم که در آيات و روايات
.... معلوم است؛ شمشير در اين دنيا و آتش در آن دنيا
زبرائيل خطاب به پيامبر ادامه داد: اگر امام شنبه بايد حتما اسلح ه بدست، ايراد
خطبه کند دليل بزرگش اينست گاه که عوام الناس منطق مستحکم او را سست
يافتند با همان شمشير کجي اعتقادات آنان را در دم راست کند .... ممد! آنچه
که بايد گفته شود زياد است و من براي راحتي تو خلاصه آنچه را که بايد در
خطبه ها بگويي با خطوط ريز بر قبضه شمشيري که بدست خواهي گرفت
نوشته ام .... گرچه انجام اينکارها در حين امتحان تقلب است اما شادباش از
اينکه تو امتحانت را به پيشگاه يهوه لن تراني مدتهاست با نمره خوب گذرانده اي
.... در بين راه تا مصلي نحوه بيان خطبه ها را يادت خواهم داد تا کسي بر تو
خرده نگيرد .... خوشبختانه هفته قبل محراب مصلي را يک متر به داخل زمين
فرو برديم و پيش نماز ديگر از رسيدن انگشت غير به ماتحت در حين انجام
سجده راحت خيال خواهد شد .... واي بر اين قومي که از رساندن انگشت به
پيش نماز خود ابا ندارند .... اين امت تو مرا به ياد قوم بني اسرائيل مياندازد که
کرامت پيغمبرشان را پاس نداشتند .... اگر نافرماني امت يکي از علايم بزرگي
پيامبران علي العزم باشد تو نيز مانند کليم الله(ص) از اکابر انبياء محسوب ... ميشوي
پيامبر اکرم(ص) مشغول انجام عمل مستحبي خلال دندان و زدن عطر به سر و
روي خود شد ه بودند ... ناگهان مانند آنکه چيزي را به خاطر آورده باشند بي
حرکت ايستادند و رو به معلم گرانقدرشان فرمودند: يا زبرائيل حکيم! .. اي آنکه
هرچه دارم از کف با درايت توست! .. ميدانم که وقت تنگ است اما ميخواهم
... سئوالي را که مانند خوره به افکارم چنگ انداخته برايتان مطرح کنم
چشمان پرعطوفت زبرائيل از آنسوي شيشه قطور عينک کهنه اش به استقبال
... دل دردمند شاگرد آمد: بگو ممد جان ... درد دلت را بريز رو دايره
حضرت محمد(ص) فرمودند: هميشه در حين ايراد خطبه و موعظه هايم به اين
مطلب فکر ميکنم که چگونه ميتوان ديگران را ترغيب به انجام کاري کرد که خود
کمتر به آن التفات دارم؟... به زبان ساده تر چگونه ميتوان با دست آلوده به
ديگران درس طهارت داد؟
زبرائيل حکيم لبخندي چروک آور بر چهره نشاند و گفت: ممد! .. آنچه مهم است
نيت و نتيجه عمل است نه روش و ابزار ... اين امر نقطه مشترک سه پديده
... سياست، دين و کسب وکار است
پيامبر اکرم(ص) که گويي به آرامش رسيده باشند گفتند: راحتم کردي اي استاد
ازل! ... به اين ترتيب من پيامبر امتی هستم که خود مرتکب گناه و منکرات شده
اما از دهان، امر به معروف را فرو ميريزد .... خود دختران زيباروی بيشماري را در
بر کشيده ام اما همه را به تقوای نفس فراميخوانم ... در صلح ها و جنگها و
دوستی هايم خدعه و کيد مکارانه بکار ميبرم اما درس جوانمردی و صداقت را بر
مريدانم فرو ميخوانم .... اموال بسيار را به دوستان و آشنايانم ميبخشم اما
همگان را به قناعت تشويق ميکنم .... ميگويم همه انسانها در مقابل خالق
.... ناديدني يکسان و برابرند اما بردگی را با فرامينم تائيد ميکنم
ميگويم در پذيرش دين، اجبار و اکراهی در کار نيست اما گردن نفی کنندگان
دينم را يا با شمشير ميزنم و يا جزيه و خراج سنگين بر آنان قرار ميدهم ....
ميگويم علم را بياموزيد حتی اگر در چين باشد، اما تشنه رسيدن به کتابخانه
های اسکندريه و اهوازم تا در آنها آب و آتش بياندازم ...... ادعاي يگانگي و
پاره ناپذيري حبل الله را دارم اما ميدانم بعد از مرگم اين ريسمان پوسيده بدل به
هفتاد و دو رشته ناهمگون خواهد شد .... از استحکام ابدی احکام دينی و تغيير
ناپذيری سنتهای الهی ميگويم اما کتابم مملو از آيات ناسخ و منسوخ است ....
تشکر فراوان از شما دارم اي معلم گرانقدر! ... اينها تماما از انفاس شماست که
... ميتوانم بين گفتارم و عملم جدايی بياندازم اما دچار عذاب وجدان نشوم
زبرائيل حکيم در حاليکه دالان را طي ميکرد تا به در خانه برسد با ملايمت گفت:
اي پيامبر! .. يگانگي گفتار و عمل در حوزه اخلاق ميگنجد نه در حيطه دين ...
حساب اخلاقيات از حساب اديان، حداقل در موقع پيدايش و بسط، جداست .....
چرا از ميان آن صد و بيست و چهار هزار پيغمبر تنها نام معدودي براي خلايق
آشکار است؟ ... تقريبا همه آن پيامبران فراموش شده در شيوه نبوت دچار
اشتباه شده اند .... آنان زياده از حد بر اخلاقيات پافشاري کرده اند و به همين
.... دليل نه تنها دينشان بلکه خودشان نيز از خاطر مردم رفته اند
پيامبر اکرم(ص) در حاليکه سراسر گوش بود بدون گفتن خداحافظي از در خانه
بيرون رفت .... علي(ع) و پسرانش نيز از براي اينکه از قافله نبوت عقب نمانند
بدنبال نبي اکرم(ص) شتافتند ... زيد در حاليکه عايشه را در بغل ميفشرد
خداحافظي کرده و از خانه بيرون شد .... قنبر بقچه مملو از حصير و سجاده و
جانماز اميرالمومنين و پسرانش را در بغل گرفته بسوي مصلي شتافت .... من
نيز خواستم به جمع صلوة گذاران بپيوندم که ناگهان بازوان ناتوانم را در ميان
پنجه هاي مهربان زهرا(س) يافتم .... حضرتش در حاليکه ديگران را بدرقه ميکرد
روبه به من فرمود: کجا؟.. تو که هنوز نابالغي و نماز شنبه برايت واجب نيست
...
گفتم: خود شما چرا نميرويد اي بزرگ بانوي اسلام؟
فاطمه(س) خنده مليحي فرموده و گفتند: براي زنان هميشه بهانه اي پيدا
ميشود تا از کردن کاري که راضي به انجامش نباشند طفره روند ... اگر بيش از
... اين جواب ميخواهي بدنبالم به آن اتاق بيا
بعد از رفتن همگان، آرامش عميقي بر خانه عفاف و عصمت حکمفرما شده بود
.... ام البنين در حياط، کنار حوض نشسته بود و تلاش ميکرد ته مانده خشکيده
حليم را از ظروف صبحانه بزدايد .... من در دالان ايستاده بودم و هنوز در ترديد
رفتن يا نرفتن بدرون اتاق بودم که بزرگ بانوي اسلام(س) مرا بداخل کشاندند
.... اتاق هنوز بهم ريخته و تشک و لحافي که شب قبل زهرا(س) و علي(ع)
بروي آن خفته بودند پهن بود .... آنجا که حدس زدم گودي سر حضرت امير(ع)
است مملو از شوره سر و موهاي ريخته شده بود .... ذوالفقار سه سر مولاي
متقيان(ع) با زنجيري نه چندان کلفت به ديوار آويخته شده بود .... به شمشير
نزديک شده و دستي به غلاف چرمينش کشيدم .... ناگهان هولي عظيم به دلم
رخنه کرد و مانند عقرب زده ها دستم را پس کشيدم .... حضرت زهرا(س) گفت:
اين شمشير قديمي مرحمتي از سلمان فارسي است که دست ساخت
چلنگري افسانه اي بنام کاوه آهنگر ميباشد ..... نيمي از فتوحات در جهادها و
غزوات اوليه اسلام به وسيله اين ذوالفقار سه سر صورت گرفته ..... از وقتي که
ميانه سلمان فارسي با پدر بزرگوارم و زبرائيل حکيم بهم خورده علي آقا(ع)
.... از ذوالفقار دوسر اهدايي زبرائيل استفاده ميکند
من که هنوز شيطانکي نابالغ بودم و از وقايع صدر اسلام بيخبر، از فاطمه(س)
پرسيدم: اي بانوي گرامي! .. خبر از علت بروز کدورت في مابين سلمان و
.. زبرائيل داريد؟
زهرا(س) در حاليکه مشغول جمع و جور کردن اتاق بود گفت: داستان درازي
است و مجال براي گفتنش نيست .... پس از آن سكوتي سنگين بر اطاق سايه
انداخت .... من آنقدر به غور در رخصت ايشان مشغول بودم که حساب زمان و
مکان را از ياد بردم .... نميدانم زمان چگونه سپري شد که ناگهان از دوردستَ
بانگ اذان بلال حبشي را شنيدم که مومنين را به نماز دشمن کوب شنبه دعوت
ميکند .... بانگ پرشور اذان بلال و تکبير مومنين در حال نوازش پرده هاي گوشم
... بود
مانند موجودي بي مغز، تهي و پوک در گوشه اي نشسته بودم .... گرچه علتش
را نميدانستم اما غم و ناراحتي عظيمي بر من مستولي شد ..... حضرت زهرا
(س) که متوجه ناراحتي ام شد ه بود به نزديکم آمد .... خودم را جمع و جور کردم
..... دست مهربان بانوي بزرگ اسلام(س) را بر سر کچل بخيه خورده خود حس
کردم ... حضرتش با طمانينه گفت: چرا در همي؟ ..... بلند شو آبي به صورتت
.... بزن تا بگويم اين ام البنين ذليل مرده خوراکي برايمان مهيا کند
از اتاق بيرون آمدم و ام البنين را در مطبخ ديدم ..... در گوشه اي از حياط در سايه
درخت خرمايي پر برگ نشستم .... هنوز از دور دست صداي تکبير مومنين نماز
خوان بگوش ميرسيد، گويي با هر تکبير قصد تصديق گفتار پيغمبر اکرم(ص) را
.... داشته باشند
ام البنين به فرمان زهرا(س) از اتاقک کفترها با کاسه اي مملو از تخم هاي کوچک
بيرون آمد و غرولند کنان دوباره به مطبخ رفت ..... صداي تق تق شکستن تخمها
توجهم را جلب کرد .... به مطبخ رفتم .... ديدم در تابه اي از شب يلدا سياهتر
مقداري روغن ريخته و مشغول شکستن تخمها است .... تمامي تخم کفترها
سه زرده بودند و همين امر بخاطرم آورد که در چه خانه مقدسي بسر ميبرم ....
بعد از اتمام پخت و پز، محتوي تابه را بروي ناني خالي کرده و با لوله کردن نان و
محتوياتش، بزرگترين لقمه عالم را در مقابلم گرفت و گفت: بخور که همه اينا
... براي اونه که قوي بشي
هنوز يکي دو گاز به لقم ه پيچم نزده بودم که صداي آرام کوبه در خانه بگوش
رسيد .... ام البنين بي آنکه منتظر دستور خانم خانه بماند لچکي به سر کشيد و
در را باز کرد .... عمر خطاب جواب سلام دخترک را هنوز نداده، خود را بدرون
خانه انداخت و گفت: دختر رسول اکرم هستش؟
ام البنين خواست جوابي بدهد که زهرا(س) سرش را از اتاقش بيرون آورده و
فرمود: چکار داري؟ .. مگه نماز وحدت بخش شنبه را ترک کرده اي که در اين
ساعت مقدس به اينجا آمده اي؟ .. اگر براي مشورت در مورد امور مسلمين
آمده اي بايد بگويم مولاي متقيان هنوز در نمازند و شما هم بهتر است برويد به
.... مصلي
عمر خطاب(ل) مقداري پول سياه به کف ام البنين ريخت و گفت: ميري محله
جودا دکون العازر بقال نيم من نخود سياه مرغوب ميخري .... اگر ديدي هنوز از
نماز شنبه برنگشته همانجا ميايستي تا برگردد .... دست خالي برنگردي که
مياندازمت لاي همين در لق خانه و چنان فشارت ميدهم که بچه ات مانند ريق از
..... دلت بيرون بزند
ام البنين پول سياه را قاپيده و جان خود و جنينش را برداشته و بدنبال نخودسياه
روانه گرديد ... عمر که گمان ميکرد خانه خالي است رو به زهرا(س) گفت: بيا
اي مه پيکرم که ديشب از شوق ديدار تو مزه کبابها و نان چربش را نفهميدم ....
بيا اي آرام جانم که به عصمت دامن پاکت قسم ديشب تا به صبح چشم برهم
نگذاشته ام .... مگر من چه از آن عثمان کمتر داشتم که افتخار دامادي پدر
... اکرمت را پيدا کرد؟ ... بيا اي فاطي نازنينم
حضرت زهرا(س) با پرخاشگري خاصي که تنها از زنان قاعده مند ديده ميشود
فرمود: برو اي سگ پليد .... من با خود و خدايم عهد کرده ام تا هرگز روي خوش
به تو نشان ندهم .... من نيز مانند هر زني داراي عزت نفس هستم .... برو اي
عمر و مرا به حال خود بگذار! .... عمر خطاب(ل) ملتمسانه گفت: اي فخر بانوان
جهان! ... زري جان! .. ايکاش از ريختن آبروي تو خوف به دل راه نميدادم ....
ايکاش شهامت آنرا داشتم تا تو را از شوهرت خواستگاري کنم و کلبه حقيرم را
به نور وجود تو روشني بخشم .... در خود ميسوزم اما کسي نيست اطفايم
نمايد .... فاطي جون! حال که براي درد دل کردن به خدمتت رسيده ام بيا و جفا
بر من روا مدار .... حال که خانه خلوت است و از غير خالي، بيا و در رحمتت را بر
... من گداي محبت بگشا
عمر(ل) همچنان که با گفتار فريبنده اش دل زهرا(س) را نرم ميکرد به او نزديک
شده و به نوازش گونه هاي از شرم سرخ شد ه دخت پيامبر اکرم پرداخت ....
زهرا(س) مانند زني که سالها رختخوابش گرماي شوهر را نديده، در مقابل کلام
رخوت آور عمر(ل) مقاومت ميكرد و اخمها را در هم نمود .... عمر(ل) بوسه اي به
ميان دو ابروي اخمو زهرا(س) گذاشته و مانند تازه دامادي آه عروسش را بغل
کرده باشد بازوانش را بدور دخت پيامبر حلقه زده بود آه ناگهان صدايي در خانه
... آمد
لقمه نان و تخم مرغ کفتر برايم از يخهاي زمهرير سردتر شده بود .... لقمه را به
کناري افکنده و با سرعت به طرف در دويدم .... ام البنين بود ... عمر ملعون
دستپاچه دخت پيامبر را رها آرد و در حال ترک خانه شد .... دخت گرامي پيامبر
اکرم(س)(ص) براي بدرق ه او تا دم در خانه رفت .... عمر(ل) در هنگام خروج
دستي به لنگه لق در خانه زد و گفت: اين لنگه در خطرناکه اگه بيافته رو کسي
حکما از سنگيني زيرش خواهد مرد .... به علي آقا بگو از خرج انگشتر بدلي و
نون خشک براي فقرا کم کنه و بده لولاي لق اين در رو تعمير بکنند ..... خوف آنرا
دارم که اين در بيافته رو کسي و بکشدش .... بعدش هم يه مشت تاريخ نويس
...بي مسئوليت بگند اين کار کار عمر بوده .... حالا از ما گفتن زري جون
بعد از رفتن عمر(ل) حضرت زهرا در لق خانه را با مشقت تمام بست و در حاليکه
بروي شکمش دستي ميکشيد ... من که به مطبخ گريخته بودم خود را به کوچه
علي چپ زده و لقمه سرد را بدست گرفته و بيرون آمدم .... چند دقيقه بعد
دوباره کوبه خانه به صدا در آمد .... مطمئن بودم که در هيچ کاروانسرايي نيز به
اين زيادي باز و بسته نميشود ..... پيشدستي کرده و در را گشودم .... علي(ع)
هنوز وارد خانه نشده ناهار را طلب کرد .... با کمي تاخير حسنين(ع) شيون
کنان وارد خانه شدند .... همزمان با اخم پر گره مولاي متقيان(ع) گريه دو برادر
بدل به موس موسي زوزه گونه شد .... زهرا(س) پرسيد: چه شده که اين
اطفال بيگناه بدينگونه فغان ميکنند؟
علي(َع) به همسرش نزديک شد و گفت: همش تقصير پدرت(ص) که با رفتارش
اين بچه ها(ع) رو لوس و ننر کرده .... نماز دشمن شکن شنبه تازه تموم شده
بود که بابات(ص) گفت خيلي وقته کباب نخورده و بريم کبابي ... يکي(ل) گفت
يا رسول الله همين ديشب نبود که کباب تناول کرديد؟ .. حضرتش(ص) فرمودند
که حکمتي الهي در کار است و فضولي موقوف ... بعد ايشان به همراه يک
مشت بادنجان دور قاب چين سني و مارق و ناکث به راسته کباب فروشان بازار
رفتند .... اين نق نقوها(ع) هم حالا گريه ميکنند که چرا اجازه نداده ام براي
خوردن کباب پدربزرگشان را همراهي کنند .... خصوصا اين حسين نق نقو (ع)
که ديگر شورش را در آورده و شمشير چوبينش را بر من کشيد .... نميدانم اين
خوي درنده و ملعونيت را از چه کسي به ارث برده .... اصلا با حسن(ع) قابل
... مقايسه نيست
زهرا(س) براي اينکه حرف در حرف آورده و مجادله به جاهاي باريکتر کشيده
نشود گفت: بچه ها روي کلام بزرگترها نبايد سخني گفت ..... برويد در اتاق که
.... ميخواهم خوشمزه ترين نان و خرماي تاريخ را برايتان بياورم
حضرت علي(ع) در حاليکه بداخل اتاق ميرفت گفت: حالا ديگه نميخواد اسراف
.... کني! همون نون و خرماي معمولي هم از سرمون زياده
فاطمه(س) مشغول تهيه نان و خرما بود که قنبر به خانه بازگشت .... بوي کباب
و ريحان و پيازي که از دهانش ساطع ميشد فيل حسنين(ع) را به ياد هندوستان
انداخته و مانند آنکه خبر ارتحال والدينشان را شنيده باشند شيوني و فغاني
تاريخي را سر دادند ...... کفر علي(ع) بالا آمده و کمر بند چرمين از کمر گشوده
و کوچک و بزرگ را به زير ضربات مبارک خود گرفتند .... دست آخر قنبر را در سه
گوش اتاق به دام انداخته و له و لورده اش کردند .... پيرمرد سياه تر از هميشه،
در حاليکه ميکوشيد نفس آکنده از بوي کبابش موجب خشم بيشتر مولاي
متقيان نگردد با تضرع گفت: گه خوردم! امر امر پيغمبر بود و گفتم اگر اطاعت
نکنم سرنوشتم به آتش دوزخ خواهد افتاد .. در ضمن ايشان براي نشان دادن
عطوفت و بخشندگي خود و دين مبينشان هميشه عده اي پاپتي و بدبخت مثل
من را به همراه خود به دکاکين مختلفه برده و سير مينمايند .... اي امير مومنان!
بخدا من نيز تنها وظيفه سياهي لشگر بودنم را به جا آورده و نان و خرماي اين
بيت مطهر را از هزار پرس چلوکباب سلطاني لذيذتر و پر برکت تر ميدانم .... اصلا
اجازه بدهيد همينجا در حضورتان آنچه را که خورده ام را بالا بياورم تا بيگناهيم را
.... اثبات کنم
قنبر انگشت سياهش را به درون حلق چپانده و مشغول کاري شد که
اشمئازش آتش خشم اميرالمومنين(ع) را شعله ورتر کرد .... دستان مردانه و
شيرافکن ابرمرد تاريخ خونبار شيعه قنبر بينوا را مانند قاب دستمالي سياه و
چروکيده بلند کرده و به ديوار مقابل کوبيد .... زوزه پيرمرد سيه بخت سياهپوست
بعد از صداي چرق بلندي ساکت شد .... حسنين(ع) ماستهايشان را کيسه
فرموده و به همراه مام گرانقدرشان مشغول جمع و جور کردن نعش نيمه جان
قنبر شدند .... زهرا(ع) به آرامي گفت: اي شوي پاکنهاد! .. ايکاش قدري از
مروت و مردانگي ات را به اهالي خانه نشان ميدادي ... ببين چه بر سر اين
بيچاره آورده اي .... اين فلکزده تا دوباره براه بيافتد زمان بسيار لازم است .... حالا
ميخواهي بار شبانه نان خشک و انگشتر بر بر کول چه کسي بگذاري؟ .. پدرم
بنا به تجارب نگفتني تلخ خود خروج اين دو پسر دردانه را بعد از غروب آفتاب
.... اکيدا منع کرده اند والا ميگفتم ترا در انجام فرايض نيمه شبت معاونت کنند
علي(ع) کمبر بند مبارکش را به کمر بسته و فرمود: نگران نباش ... اين پسرک
کچل بخيه بر سر را به همراه خواهم برد .... ضعيفه! ديگر بيش از اين از من زبان
مگير و برو بساط ضيافت نان و خرماي ما را فراهم کن که سخت گرسنه ايم
همانطور که ميدانيد من شيطاني به راه راست هدايت شده ام که منقاش
طبيب الاطبا بيشترک مغز سابقا گمراهم را با لطفي بيکران بيرون آورده است ....
بعد از آن جراحي خارق العاده من به شيطانکي يازده دوازده ساله معصوم بدل
شدم و يقيين دارم از نظر حدت ايمانم مورد رشک تمامي فرشتگان عابد الهي
.... هستم
ابرمرد تاريخ اسلام(ع) بعد از خوردن نان و خرمايي مختصر، مانند هر مرد پر
تلاشي که شش روز هفته را مثل سگ جان ميکند و بعدازظهرهاي روز تعطيل را
به خواب ميگذراند به متکاي نه چندان نرمشان پناه بردند .... بجاي خروپف
معمولي که دلالت بر غفلت دارد، خر و پفي عجيب از مولاي متقيان(ع) منتشر
ميگشت که در آن ميشد به خوبي طنيني از الحان دعاگونه بهشتيان را شنيد
.... حسنين(ع) که هنوز از خوردن اجباري نان و خرما پکر بودند در گوشه اي از
حياط خانه بگونه اي که صدايشان مزاحم خواب پدر بزرگوارشان نشود مشغول
بازي بودند و خيل مورچه هاي اسبي را به نيابت از لشکر کفار به آتش
ميکشيدند ...... قنبر که ساعتي پيش له و لورده شده بود در داخل طويله
مقداري از کاه و پيزر خشکيده براق را قرض کرده و اندام دردمندش را به ميان آن
انداخته و در دل با صدايي ناشنيدني از درد ميناليد .... دلم به حال پيرمرد سياه
.... ميسوخت ..... به کنارش رفتم
مانند مرد ه بيکسي که از سياهي اعماق قبر فاتحه خواني را ديده و به عشقش
جاني تازه گرفته، اندام خرد شده اش را جا بجا کرد و گفت: بازم محبت تو اي
پسرک غريبه بخيه بر سر .... يک عمر بدبختي کشيدم و نوکري درگاه اينا رو
کردم اينم سرنوشتم .... تنها دلم خوشه که با اون تصوير جوان و سفيدي که
نقاش کاشغري ازم کشيده نامم در تاريخ به نيکي برده بشه .... راستش من با
اينکه تو مرکز ام القراي اسلام سعادت نوکري اهل بيت نصيبم شده چندان به
اون دنيا اعتقاد ندارم .... خدايي که تو اين دنيا بنده هاش رو فراموش کرده حق
حساب و کتاب کشيدن از اونا رو نداره .... کلمه عدالت لقلقه دهن اينا و
خداشونه اما ما که تابحال رنگش رو نديديم .... مگه من چه هيزم تري به خدا
فروخته بودم که با اين رنگ سياه آفريدتم؟ ... مگه من چه بدي در حق کسي
کرد ه بودم که بايد به عنوان حاصل تجاوز نيمه شب ارباب به کنيز سياهي متولد
بشم .... همين حمزه(ع) که آنتوني کوئينه برادر ناتنی منه .... منتها مادرش هم
.... سفيده و هم عقدي
من با بهت پرسيدم: قنبر! اگر برادر ناتني حمزه(ع) باشي به معني اينه که
.... عموي رسول الله(ص) هستي
قنبر گفت: بعله ... البته اگر مادرم کنيز نبود و رنگم سياه نبود! .. نيمي از
سياهان و رنگين پوستان برده و کنيز از تخم و ترکه اينها هستند اما هيچکدام از
ما را لايق خويشاوندي خود نميدانند .... اين خاندان هم مثل بقيه هستند ....
فقط تفاوتشون با بقيه قريش اينه که خودشون رو تافته جدابافته و موحد ذاتي
ميدونند .... حتي اجدادشون رو هم که روزي هزار بار جلوي هر بت و نابتي دولا
و راست ميشده رو به ضرب تحريف ميگن مسلمون بوده .... وقتي به مساله
حقوق ماها کنيز زاده هاي بدبخت ميرسه زرتي ميگن عرف جامعه چنينه و چنانه
.... اينا به هر کنيزي که دلشون خواست دست درازي ميکنند .... بچه بدنيا
اومده هم بالاجبار برده است .... اي فلان تو مرامت خداوند! ... تو که صد و
بيست و چهار هزار پيغمبر فرستادي، دستت چلاق بود براي يکدفعه هم که
شده يک نفر سياه بدبخت به عنوان پيغمبر خودت انتخاب کني تا اين رسم
... !شنيع براي هميشه از تاريخ بشريت محو بشه؟
قنبر با آه و ناله بسوي آسمان ادامه داد: اينه عدالت آق خدا؟ اينه حکمتت؟ ما
برده ها شديم وجه المصالحه آقايان با خداي خودشون ... بادي خارج ميكنند و
نمازشان باطل ميشود بايد غلامي را طعام دهند ... اي گند بزنه به اين دين
مبينتان که طعام من مساوي است با باد مخرج يکنفر مومن که از فرط پرخوري
در هنگام رکوع و سجود باد در آرده .... ايکاش نجاست ميكرد تا مجبور ميشد
بجاي يک غلام ده غلام را طعام دهد ..... سيري و آزادي ما مرتبط شده به
سولاخ حضرات و مومنين و ميزان ترشحات زنانه مومنات ... سيری و آزاد شدن
ما مرتبط شده با گناه کردن آن مخلوق ديوث و بخشيدن آن خالق بي حكمت ....
آ خداي بيهمه چيز! حالا ما سياها به کنار ... نميشد يک دفعه يک زن رو به
عنوان پيغمبر براي تربيت آدما بفرستي؟ .. مگه همش نميگند مرد از دامن زن به
.. عرش ميره؟
سعي کردم با تسلي دادن قنبر دهان کفرگوي او را به هم آورم، اما پيرمرد بينوا
با گريه اي از مرکب سياهتر ادامه داد: يک عمر نوکري و بردگي بکن اينم مزد
دستم .... به همون خداوند جاکشي که اينا مدعيش هستند قسم درسته که با
رسول اکرم(ص) رفته بوديم دکون کبابي اما ماها فقط سياهي لشکر بوديم ....
ببيين يه خرده نون چرب و دو سيخ گوجه و يه سر پياز ببين چه به روزم آورده ....
اينا همش تظاهر بود تا پيغمبر بگه ماهم بعله طرفدار ضعفا هستيم .... هر روز
هزار تا آيه و سوره و حرف و حديث مياري خب يه دفعه هم بگو بردگي حرامه و
شر رو بکن ..... همش آيه مياره در مورد جماع کردن و نکردن و قهر و آشتي در
حرم بي در و پيکرش .... اين مولاي ما هم که از اون بدتر ... اي فلان به لاي اون
لقمه نون و خرمايي که جلوي مردم ميخوري علي!(ع) .... ايکاش ستاره هاي
شب زبون باز ميکردند و ميگفتند تو شبها و نيمه شبها مشغول چه اعمال
شنيعي هستي .... اي پسرک بخيه برسر! .. از ما گفتن .... اگر امشب با
اميرالمومنين(ع) رفتي بيرون حواست رو جمع کن ... فکر کن چشمات کورن ....
فکر کن گوشات کرن .... فکر کن تتمه مخت رو هم تو جمجمه نداري .... توبره
انگشتر و نون خشک رو مياندازي رو کولت و با دو ذرع فاصله از حضرتش راه
!ميري ... صم البکم
قنبر از شدت ضعف و درد از حال رفت و ساکت شد .... من مطمئن بودم
حرفهاي کفرآميز اين نوکر باوفاي خاندان نبوت و امامت تنها هذياني است که بي
اختيار از ذهن تبدارش تراوش کرده .... براي آنکه سردش نشود مقداري کاه
خشکيده را برويش ريختم و از طويله بيرون آمدم .... خواستم به سوي حسنين
(ع) رفته و در بازي آنان شرکت نمايم که با اخم و تخم آنها مواجه شدم .... به
دالان رفته و مانند سگي لنگ زانو در بغل گرفتم و در چرت فرورفتم .... ساعتي
به غروب مانده بود که به همراه ضربه لگد پرعطوفت مولاي متقيان(ع) از چرت
بيرون آمدم .... حضرتش دو کيس ه کهنه جلويم انداخت و فرمود: تو يکيش نون
خشک ميريزي و تو يکي ديگه ش انگشتر .... يه لقمه نون و خارک هم بخور که
.... تو راه گشنه ات نشه
توبره بر دوش بدنبال اميرالمونين(ع) از خانه بيرون آمدم .... اين اولين باري بود
که پا از آن خانه عفاف و عصمت بيرون ميگذاشتم .... تنها دو سه روز قبل بود که
از دست اوهام گرگ گونه ام يا زهرا گفته و به دخت پيامبر اکرم(س)(ص) متوسل
شده بودم اما بنظرم ميرسيد که سالهاست با اين خانواده مطهر محشور شده ام
....
حضرت علي(ع) خود را در گوني پاره و مندرسي پيچيده بودند، بگونه اي که
هيچکس گمان نميبرد اين هيکل گوني پيچ همان ابر مرد بزرگ تاريخ خونبار شيعه
است .... به خود گفتم که چقدر ايشان عزت نفس و بزرگي روح دارند که
نميخواهند بخشش و دهش خود را به رخ ديگران بکشند* (به پاورقي مراجعه
آنيد) ..... هوا کاملا تاريک شده بود هيچ رهگذري در کوچه پس کوچه ها به
چشم نميخورد .... تنها از طرف محله جهودها صداي ملايم تار و تنبکي
طرب انگيز به گوش ميرسيد .... حضرتش لحظه اي ايستادند و قبضه ذوالفقار و
کمربند پرهيبت خود را در ميان پنجه هاي مردانه فشردند .... گمان بردم عنقريب
است که به سوي آن محله يورش برده و کوچک و بزرگشان را ادب نمايند ....
ايشان کمربند از کمر گشوده و به همراه ذوالفقار به من دادند .... جل الخالق! ..
آيا اميرالمومنين ميخواستند با دست خالي آنان را ادب نمايند؟ .. هنوز براي
پرسشم پاسخي نيافته بودم که ديدم ايشان در کنار ديواري نشسته و شر شر
ادرار مي فرمايند .... بعد از انجام عمل واجبه استبراء سر آلت مطهرشان را با
کلوخي پاک کرده و کلوخ آلوده را بداخل حياط همان ديوار شاش آلود انداختند ....
صداي آخي پر ملاط از درون حياط به گوش رسيد .... صدا آشنا بود ... حضرتش
پا به گريز گذاشته و من نيز با عجله بدنبال ايشان گريختم .... دل به دريا زده و
... پرسيدم: آيا اين خانه ابوسفيان و آن صداي پر درد از آن معاويه نبود؟
اميرالمومنين در حال بستن کمربندشان فرمودند: اينها مشتي ضد مذهب
غيرانقلابي هستند که منافقانه خود را در کسوت مومنين جاي داده اند ....
ايکاش که قدرت داشتم بجاي آن کلوخ آلوده نيمي از کوه احد را کنده و
برسرشان بکوبم .... تو اي پسرک بخيه برسر! .. تو از قنبر باهوشتر بنظر
ميرسي که توانستي صداي معاويه ملعون را تشخيص دهي ... اميدوارم زبانت
قرص و محکم باشد و از آنچه ميبيني و ميشنوي براي ديگران خبرسازي نکني
.... به تائيد فرمايشات مولاي متقيان(ع) سري جنباندم و بدنبال ايشان خود را به
.... دل تاريک کوچه ها انداختم
-------------------
:پاورقي
با آنکه حتي شيطان رجيم نيز بر عزت نفس مولاي متقيان(ع) صحه ميگذارد، *
مع الاسف عده اي جفاکار و نادان مدعي هستند علي بن ابيطالب(ع) فقط بخاطر
پنهانکاري اعمال شنيعش خود را گوني پيچ مينموده است .... آن بي مروتان
ميپرسند که مگر حضرت علي(ع) چه کار خلافي انجام ميداده که مجبور بوده
صورت خود را بپوشاند؟ .. در جواب بايد گفت درست است که سارقين و
تجاوزکاران هميشه با ماسک و پوشش به اعمال خلاف ارتکاب ميورزيده اند اما
هرماسک بر چهره اي که دزد نيست .... همانطور که هر مکتب رفته اي باسواد
نيست و هر چلاقی رهبر فرزانه ... اصولا هر چيزي ميتواند خلاف خودش باشد
... علامه تباتبائي در متن و استاد متهري در حاشيه کتاب مشهورشان [اصول
تلسفه و روش کيالکتيک] به لحاظ فلسفي دوگانگي همه يگانگان و يگانگي هر
چندگانه اي را با براهين مستدل اثبات کرده اند .... بنابراين ١- علي(ع) ديوث
نبوده بلکه مظهر عدالت اجتماعي شيعه ميباشند ... ٢- ايشان تنها نيمه شبها
براي امر خير از خانه خارج ميشده اند ... ٣- علي، علي است همانطور که
... فاطمه فاطمه است
چشمانم جز سياهي چيزي نميديد و اگر نبود آن رايحه و بوي عرق مردانه
مولاي متقيان(ع) که مرا بدنبال خود ميکشيد، به يقيين براي ابد گم ميشدم ....
سطح کوچه مملو از پستي بلندي بود و نميدانستم قدم بعديم در کجا فرو ميايد
.... همين امر موجب شده بود راه رفتن خشک و خالي ام بدل به عملي دلهره آور
شود .... شهامت بخرج داده و پرسيدم: اي امير مومنان! چرا سطح کوچه ها
بدينگونه گود و تلمب است؟
شيرمرد بيشه توحيد فرمودند: همش تقصير بلديه است و شهردار دزدش .... از
بيت المال کلي پول گرفته بود تا خاک حاصل از کندن خندق را از شهر بيرون ببرد
اما طبق معمول همه بلديه هاي تاريخ، دزدي در کار کرده و خاک ها را بر سطح
کوچه و پسکوچه ها پخش کرده .... خدا از سرش نگذره آن نابکار دزد .... پدرش
کرباس فروشي بيش نبوده و به يمن نزديکي با رسول اکرم(ص) به مقام
شهرداري ميرسد .... خدا را شکر که شهرمان در صحراي سوزان عربستان واقع
شده والا کافي بود بارانکي ببارد تا سيل گل آلود تمام ام القراي اسلام را نابود
نمايد .... اگر ميخواهي بپرسي چرا رسول اکرم(ص) آن نابکار را عزل نميکند
بخاطر وجوهاتي است که در خفا به حرمش ميرسد، هم نقدي و هم جنسي
.... ديگر از من زبان مگير اي پسرک بخيه برسر که داريم به اولين مقصد
.... ميرسيم
ساکت شدم و کورمال کور مال راهم را ادامه دادم .... ناگهان به اندام کوه آساي
اميرالمومنين(ع) برخوردم .... فهميدم که به مقصد رسيده ايم .... بيغوله اي گلين
که خراب تر از هر خرابه اي بود در مقابلمان قرار داشت .... کورسويي خفيف از
درز در شکسته بيرون ميريخت ... حضرت علي(ع) سرفه خفيفي کرد ....
چاپلوسانه دستمالم را به سويشان گرفتم .... اخمي فرمودند که فهميدم
منظورشان اينست که گه زيادي موقوف! ... در شکسته به آرامي باز شد و تازه
معناي آن سرفه مقدس را فهميدم .... موجودي چادر پيچ ما را بداخل خانه
هدايت کرد .... در اتاقکي بي فرش و مفرش دو کودک يتيم بروي مقوا خوابيده
بودند ... دنده هايشان از زير پوست بيرون زده و شکمهايشان متورم بود ....
حضرتش کوله نان خشک را از من گرفته و با دستان سخاوتمندشان مقداري نان
خشک و خارک پلاسيده پادرختي را به طرف اطفال پرتاب کردند .... کودکان
مانند آنکه بهترين خواب عالم را ديده باشند با شوقي بسيار بطرف نانخشکها
هجوم بردند .... حضرت علي(ع) سرخوش از شادي ايتام، رو به موجود
سياهپوش فرمود: آبجي چه خبر؟
صداي لطيف زني از لاي چادر سياه بگوش رسد: خبرا پيش شماس علي آقا
(ع)! .. سايه تون سنگين شده و ما رو از ياد برديد ... حالا بفرمائيد تو اون اتاق تا
يه چايي و آب داغي بيارم خدمتتون ... بميرم براتون که از بس براي اسلام و
... مسلمين شب و روز مجاهدت ميکنيد فکر سلامتي خودتون نيستيد
مولاي متقيان(ع) انگشتري با نگين قرمز را از توبره انگشترها برداشته و به
اتفاق مادر بچه يتيمها بداخل اتاق رفتند ... من سرگرم نظاره يتيمچه ها شدم که
مانند جوجه هاي بيگناه مشغول ورچيدن خرده هاي نانخشک پراکنده در اتاق
گرديده و از آنچه برسر مادرشان ميرفت بي اطلاع بودند ... دقايقي سپري شد و
اميرالمومنين(ع) در حال سفت کردن کمربند مبارکشان از اتاق بيرون آمدند ...
لپ هاي مطهرشان گلگون بود، چفيفه شان جابجا شده و کچل ي فرق مبارکشان
خانه پر حزن بيوه زن را روشني بخشيده بود ..... در حال بيرون آمدن از خانه
بوديم که يکي از اطفال نان خشک بيشتري را طلب کرد .... علي(ع) لگدي
پرعطوفت به تخت سينه طفل نواخت و فرمود: اسراف و تبذير و پرمصرفي در
دين مبين ما جايي ندارد .... به آنچه که خداوند منان برايت به عنوان روزي قرار
....... (داده مشکور باش و بيش از آن مخواه* (پاورقي را نگاه آنيد
حضرت علي(ع) براي آنکه استواري خود را در امر تعليم و تربيت به عنوان
وديعه اي پر ارزش براي تاريخ خونبار شيعه بيادگار بگذارند به طرف بيوه زن و
اطفالش رفته و همگي را با طپانچه مطهرش نواخت .... بعد از آنکه همگي با
گفتن گه خورديم يا ابوتراب(ع)! به آموختن درس انسانيت و ايمان اذعان کردند،
.... مولاي متقيان و من از بيغوله آنان بيرون شديم
چند کوچه آنطرفتر به مقابل خانه اي رسيديم که از قبلي آبادتر مينمود ....
حضرتش هنوز حلقه بدر نکوفته بود که زني برقع بر سر در را گشود و ما را بدرون
خانه راهنمايي کرد .... پسرکي ده دوازده ساله در حاليکه برادر چند ماهه
کوچکش را در بغل داشت بسوي امير اکرم(ع) آمده و سلام عرض نمود ....
حضرت علي(ع) گوگولي مگولي گويان با لپ بچه شش ماهه بازي کرد و قربان
صدقه بچه رفت .... شباهتي عجيب بين چهره آن طفل معصوم و چهره مولاي
متقيان(ع) يافتم ... زن برقع بر سر، من و دو فرزندش را بدرون اتاقي راند و خود
بهمراه علي(ع) به اتاقي ديگر رفتند .... از برادر بزرگتر پرسيدم: چند وقت است
که به مصيبت يتيمي گرفتار آمده ايد؟
در پاسخ گفت: يکسالي ميشود که پدر نازنينم در حين جهاد عليه کفار در رکاب
اميرالمونين شهيد شده است .... زخم شمشيري دوزبانه بر قفايش نشسته
بود .... بدخواهان گفتند کار کار مولاي متقيان است که ميخواسته به همسر
گرانقدر آن شهيد حنيف دست بيابد .... اما مادر بزرگوارم گفت بدخواهان
ميخواسته اند تا با اين تهمت ها اميرالمومنين را به بي تقوايي متهم کنند ... پدرم
مانند هر سپاهي رزمنده اي مدتهاي مديد از کاشانه دور بود و به خانه نميامد ...
پدرم مطمئن بود که علي(ع) گاه به گاه به ما سرميزند و مدام ميگفت نبايد سنگر
اسلام را در مقابل کفار خالي گذاشت .... وقتي شهيد شد شش ماهي بود که
... به خانه برنگشته بود و نميدانست مادرم سه ماهه حامله است
پسرک ميخواست از بزرگواري و شجاعت پدرش بيشتر سخن بگويد که نوايي
روحاني را از اتاق مجاور شنيدم .... بنظر ميرسيد فرشته اي با صداي نازک خود
در صدد برانگيختن کائنات است .... لحظه اي نگذشت که صداي بشکن و بالا
بنداز و ني ناش ناش مولاي متقيان نيز بگوشم رسيد ... بي اختيار بلند شده و به
کنار اتاقشان رفتم .... پسرک يتيم که از جايش تکان نخورده بود گفت: آنها به
يقين در حال سماع روحاني هستند .... ماها هنوز نابالغيم معني اين عبادات را
... !نميفهميم .... بيا بشين اي پسرک بخيه برسر
من بي اعتنا به خواست پسرک يتيم خواستم که از آن سماع عارفانه فيض ببرم
.... در اتاق را کمي بازکردم ... ديدم مولاي متقيان و بيوه زن محتاج راهنمايي،
مانند عرفاي مغروق در بحر بيکران حضرت حق، به نيايشي پر برکت مشغولند
.... خوب که نگاه کردم دو نفر کور را ديدم که در گوشه اتاق نشسته اند و به
آرامي تنبور و دف ميزنند .... اميرالمومنين(ع) در دستي جام مملو از عقل سرخ
را گرفته بود و در دست ديگر زلف پرشکن يار مومنه را .... هر دو سرشار از باده
توحيد همراه با نواي دل انگيزي که گويي از عالم غيب نازل ميشد، به رقصي
عرفاني مشغول بودند .... ناگهان علي(ع) که پره هاي بيني اش از هيجان مانند
توسني غران به جنبش افتاده بود عنان از کف داده و نقش زمين شد .... مومنه
براي آنکه مولا را به هوش آورد جامي از عشق الهي سرخ رنگ را بروي پشم
سينه علي(ع) ريخته و با زباني سرخي اش به ياقوت مذاب ميمانست مشغول
.... ليسدن و چشيدن آن درياي بيکران حلم و حکمت گرديد
نوازندگان نابينا که به چشم دل از سماع هر دو نفر آگاه بودند بر شدت ضربات
خود افزودند .... مومنه بيتاب شده بود .... خود را در مقابل حضرت حق و حجتش
به خاک انداخت و ملتمسانه فيض را خواستار گرديد .... استغاثه هاي پرتمناي
زن، و پنجه هاي بي آرامش نوازندگان محيطي کاملا روحاني را بوجود آورده بود.
مطمئن بودم تمامي ملايک عرش و فرشتگان الهي در اين ضيافت الله به صورتي
.... نامحسوس شريکند، همانگونه که من شريک بودم
متوجه تنبان و خشتک خودم شدم که چيزي در ميانه اش در حال متورم شدن
بود .... شکر الهي بجا آوردم و اين بزرگ شدن را نشانه را ناشي از الطاف
حضرت باريتعالي دانستم .... ناگهان حس کردم نکند که شيطان به زير جلدم
رفته و ميخواهد فريبم دهد .... در گوشه اي نشسته و سعي نمودم آن مار
عاصي از خواب برخاسته را با دستانم خفه کنم .... بعد از زور ورزي بسيار
تلاشم فايده بخشيد و آن مار سرکش از مجاهدت من و دستانم آرام شد و
.... خفت ... دوباره به درون اتاق نگاه کردم .... آرامشي روحاني برقرار شده بود
مطربان حرم حق درهم و ديناري از مولاي متقيان(ع) ستانده و از خانه بيرون
رفتند ... حضرتش نيز بعد از مدتي از اتاق خارج شد .... مومنه با عشوه اي الهي
بوسه اي بر دست و ريش مبارک اميرالمومنين نشانده و با اشاره به يتيمانش
خرجي خواست .... علي بن ابيطالب هنوز شروع به سخن اندر فوايد قناعت
نکرده بود که بيوه زن گفت: خبه! خبه! .. اين حرفا رو بذار وقتي که ميري بالا
منبر ... اين بچه هاي يتيم نون ميخوان و شکم هيچ کس با موعظه پر نميشه ...
من هيچوقت نگفتم اون فاطي(س) رو ول کن بيا منو بگير ... فقط مردونگي
داشته باش و مسئوليت اين بچه کوچيکه رو که خودت پس انداختي بپذير ... در
ضمن از اين انگشترهاي بدلي رو براي من نيار که ميدونم ارزشي ندارند ... نگين
پادشاهي رو بده به اونا که محتاجشند ... من خرجي خودم و اين دو تا يتيم رو
... ميخوام
مولاي متقيان(ع) براي اينکه دهان خستگي ناشناس زن را ببندد با اکراه تمام از
همياني را که به کمر داشت درهم و ديناري درآورده و به زن داد ... زن راضي
... نبود و گفت: اينا که خرج مطربا هم نميشه
علي(ع) در حاليکه سر کيسه را بيشتر شل ميکرد فرمود: بخاطر همين اعمالتان
... است که خداوند متعال بيشتر جهنم را به نسوان متعلق ساخته است
بعد از آنکه از خانه بيرون آمديم دوباره در سياهي هاي کوچه ها افتاديم ... علي
(ع) از جيب مبارکشان تخمه آدو و مغز گردو و کنجد بو داده درآورده و ميخوردند
.... پرسيدم: يا مولا! آيا گرسنه ايد؟
ايشان با لحني پر نهيب فرمودند: از بس در راه اسلام و مسلمين جان ميکنم و
شمشير صد تا يه غاز ميزنم طبيب گفته که بعنوان دارو بايد از مغوز مقوي بخورم
... تا کمرم سف ت شود
ميخواستم بگويم که چه داروي خوشبويي را تناول ميفرمائيد و با دواهاي بعد از
جراحي من کلي توفير دارند که ناگهان مولا(ع) در مقابل خانه اي ايستاد و در را
کوفت .... در خانه بروي پاشنه چرخيد و زني چادر بسر سراسيمه سرش را
بيرون آورده و رو به مولا گفت: از اينجا دور شو علي آقا(ع) که شويم بازگشته
... است و ميترسم بي آبرويي شود
علي(ع) فرمود: شويت؟ او که در غزوه اي کشته شده بود ... البته شايعه
اسارتش را نيز شنيده بوديم .... هنوز کلام مولاي متقيان به آخر نرسيده بود که
ناگهان در خانه چارتاق باز شد و مردي با هيبتي غول گونه شمشيرش را به زير
گلوي مولا آورد و غريد: خوب به چنگم افتادي اي نامرد!(ع) ... دست به
... ذوالفقارت نبر که لمس شمشير همان و بريدن شاهرگت همان
مرد غول پيکر به آرامي ذوالفقار را از کمر مولا(ع) جدا کرده و با شمشير تهديد
کننده اش شيرمرد بيشه توحيد(ع) و مرا بداخل خانه هدايت نمود .... در
روشنايي کمرنگ پيه سوز، چهره مملو از زخمهاي هنوزالتيام نيافته مرد نظرم را
جلب نمود ... بروي پيشاني اش کلمه [اسير] به خط کوفي کج و معوجي داغ
.... شده بود .... نميدانستم چه کنم
يا الرحمن الراحمين! اين چه وضعيتي بود که گريبانمان را گرفته بود؟
.Unexpected places give you unexpected returns