Dariush نوشته: از آنجا که بخش اعظمِ قی کردنهای روانپریشانهتان چیزی جز حملهی شخصی نبودند و ارزش پاسخگویی ندارند و از آنجا که مشخصا شما پاسخ هیچ کدام از پرسشهای مرا ندادهاید، طبیعتا و به طور جزئی به بخشی کوچک از این پست آخریتان میپردازم.
ببینید من نه حوصله نه وقت کل کل و پاسخ به اراجیف معده شما رو ندارم. یکبار دیگه اگه رفع خماری شد مطالب منو بخونید متوجه میشید که پاسخ اون ایراد فلسفی سطح بالاتون رو دادم جانم. من که مسئولیت ندارم مغزهای پریشان رو آب و جارو کنم عزیزم.
Dariush نوشته: پ.ن: جالبتر این است که پسوندِ «احساساتی » را همچون فحش برای پستهای من بکار میبرید ولی همین احساسی بودن را وقتی ما در موردِ جنبشِ آزادیهای یواشکی استفاده میکنیم از کوره به در میروید.
خب اینم از درک و شعور شماست. قضاوت احساسی صحیح نیست ولی حرکت احساسی لزومن اینطور نیست. اینم یه درس دیگه بود. شب از روش چندبار بنویسید.
Dariush نوشته: دشمن! بیخیال بابا، دشمنی با جماعتِ مفلوکِ کسلیسِ متوهمِ لمپنِ روانپریشِ جوگیر ِموج سوارِ Slacktivist ِ فیسبوکی آخرین فحشی بود که کسی میتوانست به من بدهد.
من متوجه هستم که هر وقت یک گروه اسمی پر از عضو رو با کسره اضافه بهم وصل میکنید، اون لحظه احتمالن فکر میکنید دارید رسالهای غنی از فهم و اندیشه برای خوانندگان مینویسید. ولی اینجا همین تعبیر پر از کسره اضافه شما خود نشان از درستی سخن من داره: دشمنی و عصبانیت. یک لیوان آب بخورید بد نیست.
Dariush نوشته: پینوشتِ خارج از موضوع: یک داستانی در کشورهای اسکاندیناوی هست (که انگار از رویش فیلمی هم ساخته شده) که در آن بخشی کوچک از مردم از فرطِ بیزاری از تمدن و مظاهرش به گوشهای دورافتاده در جنگلی پناه برده و روستایی بنا میکنند و تمدنی بدوی براه میاندازند. مهاجرینِ اولیه، بزرگان و ریشسفیدانِ آنها برای آنکه جوانترهایی که به تازگی در آن روستا بدنیا میآیند را از بیرون رفتن از روستا منع کنند، افسانهای میسازند: هیولاهایی درونِ جنگل هستند که اگر از روستا خارج شویم و به جنگل برویم عصبانی شده و ممکن است ما را نابود کنند؛ اما اگر از روستا خارج نشویم، آنها هرگز کاری به کار ما ندارند. با ساختنِ این افسانه، تا سالهای سال کسی جرئتِ اینکه از روستا خارج شود را نداشت! تا اینکه دخترِ رئیس و کدخدای روستا، پافشاری زیادی میکند که از روستا خارج شود. پدرش در نهایت تمامِ داستان را به او میگوید؛ اینکه تمامِ این هیولاها افسانه هستند و واقعیت ندارند؛ دخترِ مربوطه با اینکه تمامِ داستان را میدانست و با اینکه هیج هیولایی وجود ندارد که نیاز باشد از آنها بترسد، با اینحال وقتی وارد جنگل شد، همچنان از ترسِ هیولاها به خود میلرزید و توانِ خارج شدن از روستا را نداشت.
The Village (2004) - IMDb
[COLOR="royalblue"]
چو بخت عرب بر عجم چیره گشت --- هـمـه روز ایـرانیـان تـیـره گـشـت
جهـان را دگـرگونه شـد رسم و راه --- تـو گـویـی نتـابـد دگـر مـهر و مـاه
ز مـی نشئه و نغمه از چـنگ رفـت --- ز گل عطر و معنی ز فرهنگ رفت
ادب خــوار شــد، هـنـر شـد وبــال --- بـه بستـنـد انـدیشـه را پـر و بــال
«توصیف فردوسی بزرگ از تازش اسلام به ایران»
[/COLOR]
خردگرایی و ایمان ستیزی