Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #3
***
shiva_modiri
Jan 10 - 2008 - 05:49 AM
پیک 5
قسمت چهارم: وقتی که زن شدم
بابام یه چیز بود. مامانم یه چیز دیگه. اصلا مثل هم نبودن. هر کسی اونا رو با هم میدید، حتما اینو می فهمید. مامان، یه زن معمولی بود. بابام، اصلا معمولی نبود. هم مهربون بود، هم کله شق بود. هم مرموز بود، هم روراست بود. هم جذاب بود، هم با سواد بود. هر روز، انگار تازه باهاش آشنا می شدم. هر روز، تازه بود. یه بار، خودم ازش سوال کردم:
- بابایی، چرا مامانو گرفتی؟
گفت: یه روز بهت میگم.
اما چیزی نگفت. توی سفر پارسالم، از عمه هام شنیدم. داستان دو تا آدم که هیچ شبیه هم نبودن. اما یکیشون بابام بود. و یکیشون مامانم.
بابام، تنها پسر باباش بود. بابای بزرگ، که یه تاجر فرش بود، بابامو خیلی دوست داشت. براش نقشه های زیادی کشیده بود. اما بابام، عاشق یه دختره میشه که خانوادش میفرستنش انگلیس. بابام میخواسته با دختره بره. اما بابا بزرگم اجازه نمی ده. میگه همینجا میمونی، خودم واست زن میگیرم. بابام لجبازی میکنه. میگه اینو میخوام. وگر نه میرم با اولین دختری که توی خیابون دیدم ازدواج میکنم. بابا بزرگم میگه، برو. بگیر.
بابام میره توی خیابون سر محلشون. بعدش یه اتوبوس میاد که مال دخترای مدرسه بوده. بابام نگاه میکنه به اولین دختری که بیرون میاد. همینجور چند روز میره و دختره هم متوجهش میشه. بعد میره خواستگاریش. تنهایی. بهش میگن خانواده تو بیار. میره سراغ آقای مسجد توی محلشون. بهش میگه من پسر فلانی هستم و میخوام برم خواستگاری. اما بابام راضی نیست. خلاصه، آقاهه راضی میشه. یه روز با چند نفر میرن خواستگاری دختره. اون موقع بابام تقریبا 19 سالش بود. سال بعد من به دنیا اومدم. تا چند سال بابام و بابای بزرگ با هم حرف نمی زدن. موندن توی ایران برای بابام سخت شده بود. من هشت ساله بودم که اومدیم هلند.چند ماه بعد از اومدن، بابا و مامان از هم جدا شدن. توی ایران هم که بودن بیشتر غریبه بودن تا زن و شوهر. مامان برگشت ایران. بابام براش یه خونه توی ایران خرید.و حالا سالی یه بار میاد هلند. برای دیدن من.
- بابات چی کارست شیوا؟
اینو یه بار منتورم پرسید.
- بیزنس میکنه.
- بیزنس؟ چه بیزنسی؟
- قالی. آنتیک.
- آها. حدس میزدم.
همه میتونستن حدس بزنن. همه فکر میکردن باید دختر خوشبختی باشم. اما کسی نمی تونست حدس بزنه که من یه چیزی کم دارم. من ، کم داشتم. مثل بابام. که یه چیزی کم داشت. کم حرف میزد. کم می خندید. و با اینکه همیشه یه دوست دختر داشت، اما تنها بود. بابام، عشق نداشت. من، براش همه چیز بودم. همه زندگیش. همه عشقش. اینو همیشه بهم میگفت. و هر بار که چیزی میخواستم، فقط کافی بود یه بار بهش بگم. این ، تنها چیزی بود که خوشحالش میکرد. وقتی که می نشستم روی پاهاش، بغلش میکردم. بوسش میکردم. و بهش میگفتم:
- بابایی. کردیتم تموم شده. پرش میکنی؟
بابام، اولش اخم میکنه. بعد میگه. اوکی. من ، خودمو می چسبونم بهش. اونقد که پستونام محکم می چسبه به سینه ش.
- وایسا بابایی.
بابام می ایسته. از پشت می پرم روی کمرش.
- پاهامو بگیر بابایی. الان می افتم.
بابام، دو تا دستاشو می گیره به پاهام.
- بالاتر بابایی. بلندم کن.
بابام، دستاشو میبره بالاتر. میذاره روی کونم. دستاشو فشار میده به کونم. منو می بره بالا. بعد از همون بالا برم میگردونه. دو تا پاهامو دور سینش حلقه میکنم. صورتش وسط پاهامه. یهو میذارتم پایین.
- زیاد لوس نشو.
بعد، با سرعت میره طرف اطاق کارش. می دونم الان زنگ میزنه به بانک. کارت کردیتم رو پر میکنه.
-------
- شیوا؟
- چیه؟
لبای شارون می جنبه. صداشو قاطی موزیک و سر وصدای دیسکو نمی شنوم. داد می زنم:
- چی میگی؟
شارون، دستمو میگیره و می ریم طرف بار. یه جای خلوت تر.
- شیوا؟
- چیه؟
- من خیلی خسته شدم. بریم خونه.
به ساعتم نگاه میکنم. دو نصف شبه.
- تازه دو ساعته اومدیم. چت شده؟
شارون سرشو میگیره توی دستاش.
- اصلا حوصله ندارم. بریم شیوا جون.
نگاه میکنم به وسط سالن رقص.
- یه دور دیگه برقصیم. اوکی.
- اوکی. یه دور.
دستشو میگیرم. می ریم وسط. دست میندازم دور کمر شارون. بغلش میکنم. دورمون، پسرا و دخترا می رقصن.
- شارون جنده؟
- هان.
- قرار بود امشب این پسره رو به من معرفی کنی.
شارون سرشو میذاره روی شونم.
- شیوا؟
- ها؟
- تو رو خدا جیغ نکش.
- اوکی.
- الان بهت میگم. تو رو خدا.
- بگو.
- می دونم خیلی دوستش داری. اما امشب بدش به من.
- خیلی جنده ای شارون.
- همه کار واست میکنم. فقط امشب.
- خفه شو.
شارون، دستاشو دور کمرم محکم میکنه. دیگه حرف نمی زنیم. هر دو مون ، بی توجه به دور و برمون، فقط به یه نفر فکر میکنیم. به بابام.
- شیوا. زنگ بزن. به بابات بگو بیاد سراغمون.
-------
بابام، توی ماشین منتظر بود. داشت به یه موزیک ایرانی گوش میداد.من و شارون، می شینیم روی صندلی پشت.
- به این زودی؟
- شارون حالش خوب نیست بابا.
بابام بر میگرده و به شارون نگاه میکنه
- چت شده شارون؟ نکنه مشروب زیاد خوردی؟
شارون، خودشو میزنه به بیحالی.
- آره. فکر میکنم.
بابام، راه میفته. شارون، سرشو میذاره روی پای من.
- بابا، میشه اول بریم پمپ بنزین. شکلات میخوام.
اوکی. میریم.
شارون، با دندوناش، رونمو آروم گاز میگیره.
دستمو میذارم روی سرشارون. سرشو میبره جلوتر. گرمای نفسشو، روی کوسم حس میکنم.
- شارون چطوره؟ خوابیده؟
- آره. گیجه. چشاشو بسته.
- اوکی.
نوک زبون شارون، توی کوسمه. تا وقتی که می رسیم.
-------
بابام، زیر بغل شارون رو میگیره و می بره به اطاق من.
- یه لیوان شیر بهش بده.
- بله بابا.
- اگه میتونه بذار یه دوش بگیره بعد بخوابه.
- اوکی بابا.
بابام میره. در اطاقو میبندم. با مشت می کوبم توی شکم شارون. شارون، صداش در نمی یاد. می افتم کنارش روی تخت.دستمو میذارم روی دهنش. تا صدای خندش بیرون نره.
- بیچاره بابام. باورش شده بود.
پا می شم. میرم سراغ بابام. توی اطاق کارشه.میرم جلو و می بوسمش.
- شب بخیر بابا.
- شب بخیر ..
------
شیوا؟
- هوم؟
- میشه یه سوال بکنم؟
- نه. نمیشه. شیرتو بخور. بگیر بتمرگ. از دستت عصبانی ام.
شارون، لیوان شیر رو سر میکشه. بعد، پا میشه و لباساشو می کنه. میاد زیر لحاف.
- شیوا؟
- هوم.
- کوس تو رو کی باز کرد؟
- بخواب شری.
شارون، دستشو میذاره روی کوسم. میدونه که اینجوری حشری میشم.
- کوستو دوست دارم شیوا.
- میدونم.
- بخورمش؟
- بخور شری. کوسمو بخور.
شارون، سرشو میذاره وسط پاهام. زبونشو می ماله به کوسم.
چشامو میبندم. خودمو ول می کنم.
-------
توی اولین بهار بعد از 16 سالگی بودم. همه چیز، دیوونم میکرد. هوا. آفتاب. بوی درخت. بوی خونه. حتی وقتی توی حموم به تیغ ریش تراشی بابام نگاه میکردم. همه چیز، حشریم میکرد. دنبال یه جفت بودم. یکی که راحتم کنه. بازم کنه. شبها، کوسمو می مالیدم،و اونقدر حشری میشدم که دلم میخواست دستمو توی کوسم بکنم. اما می ترسیدم. توی کلاس، به همکلاسیام نگاه میکردم. اما از هیچ کدوم خوشم نمی اومد. همش به بابام فکر میکردم. همه رو ، با اون مقایسه میکردم. یکی میخواستم مثل بابام. اما پیداش نمیکردم. افسرده شدم.
-------
- شری...
- ها..
- من... اولین بار...
شارون، سرشو میاره بالا. نوک پستونمو گاز میگیره.
- بگو دیگه
شارون، انگشتشو آروم فرو میکنه توی کوسم. داغ میشم. دستمو میبرم کنار دستش. انگشتشو در میاره. انگشت منو میماله به کوسم. انگشتم، خیس میشه. بعد ، میره توی کوسم.
- من، خودمو باز کردم شری.
- خودت؟
- آره...
شارون، انگشتمو فشار میده توی کوسم.
- اینجوری؟
- آره..
خودمونو میمالیم به هم. کوسم داغ داغ شده.
-------
یه روز ظهر، رفتم توی اطاق خواب بابام.تمام اطاق، بوی بابامو میداد. دراز کشیدم روی تختش. لحافو کشوندم روی خودم. سرمو گذاشتم روی بالش. بالش رو بو کردم. بوی عطر بابامو میداد. بالشو گذاشتم وسط پاهام. کوسمو مالیدم به بالش. با چشای بسته، بابامو به نظر میاوردم. اون موقع که می پریدم بغلش. اون موقع که دستاشو از پشت روی کونم میذاشت. اون موقع که کیر شق شدشو روی کونم گذاشته بود. اون موقع که دستاش، از پشت حوله، پستونامو می مالید. با چشای بسته، باهاش حرف میزدم.
- دوستم داری بابا؟ آره؟ دوس داری منو بکونی؟ آه... میدونم دلت میخواد.. میدونم کیرت واسم گنده میشه... دوست داری کیرتو بکونی توی کوسم؟؟ آره ... بابا...؟ بکون منو بابایی... کوس شیواتو باز کن. بابا... بذار بشینم روی کیر سفتت. بذار کیرت محکم بره توی کوسم... بازم کن... شیواتو باز کن... میخوام... می خوام کیرتو بابام....
تنم می لرزید. گلوم خشک شده بود. بی طاقت شده بودم. دیوونه شده بودم. پا شدم. یکی از شورتاشو از کمدش در اوردم. رفتم توی اطاق خودم. شورتشو گذاشتم روی تخت. لخت شدم. لخت لخت. کوسمو مالیدم به شرت بابام.
- میخوای کوس منو بابا؟ کوس دخترتو؟ آخ... کیر تو باید منو باز کنه..
انگشتمو تند تند میمالیدم به کوسم.
- بیا بابا. کوس منو باز کن. میخوام زن بشم. می خوام زن تو بشم.
ترسم ریخته بود. انگشتمو خیس کردم. گذاشتم روی شرت بابام. بعد، نشستم روی انگستم. محکم. صدام در نمی اومد. داشتم خفه می شدم. یه لحظه، درد. اشک. شرت بابام، خونی شد. من، زن شدم.
--------
-شیوا؟
- هوم..
- برم؟
-شری. من از هیچی خبر ندارم. اوکی؟
- اوکی.
شارون، پا میشه. لخت مادر زاد. از اطاق میره بیرون. توی فکرم، شارون رو می بینم، که روی کیر بابام، بالا و پایین میشه.
بیهوش میشم.
--
***
shiva_modiri
Jan 14 - 2008 - 05:01 AM
پیک 6
قسمت پنجم: اطاق ممنوع
صبح، با ترس از خواب می پرم. یهو، از تصور دیوونگی شب گذشته، تنم می لرزه. شارون، توی اطاق نیست. به ساعت نگاه می کنم. ده صبح. آروم از تختخواب میام بیرون. پاهام قدرت راه رفتن ندارن.. کنار در اطاق می ایستم. می ترسم از اطاق بیرون برم. گوشمو می چسبونم به در. همه چیز معمولی بود. بابام وقتی عصبانی می شد، می نشست روی کاناپه چرمی خودش توی پذیرایی. بعد یه آهنگ اپرا می ذاشت. با آخرین ولوم. اونقدر گوش میداد تا آروم می شد.
-نه. صدای اپرا نمی اومد.
میرم پایین. شارون روی مبل دراز کشیده و داره تلویزیون نگاه میکنه.
- چه زود بیدار شدی شری؟
شارون سرشو میکنه طرف من. اخماش تو همه. با سرم ازش میپرسم چی شد؟
- بابات که دیشب خونه نبود.
نفس راحت می کشم. یهو جون می گیرم. اونقدر که خندم میگیره.
- بابام دیشب توی اطاق ممنوع بوده.
- اطاق ممنوع؟
شارون می شینه. جواب سوالشو نمیدم. پشتمو میکنم بهش. میرم دوش بگیرم.
شرح عکس : شارون - فعلن از پشت سر
-------
اطاق ممنوع، توی طبقه دوم بود. کنار اطاق کار بابام. بجز بابام، هیچکس اجازه نداشت وارد این اطاق بشه. برای همین اسمشو گذاشته بودم اطاق ممنوع.
سیستم خونه ما،آلرت امنیتی داشت. کد همه قفلها، برق، گاز، گاراژ ماشین، توی یه دفترچه بود که من هم یه کپی ازش داشتم. اما این اطاق، سیستم جداگونه داشت. و کد، فقط توی حافظه بابام بود.
- بابا، چرا این اطاق ممنوعه؟
شاید صد بار پرسیده بودم. و همیشه یه جواب داشتم.
- یه روز بهت میگم.
یه روز. اون روز کی می رسید. بابام به خیلی از سوالهام جواب نمی داد. همیشه یه روز قرار بود بهم جواب بده. اما اون روز. کی؟ چه وقت؟
از حموم که بیرون میام، میرم طرف اطاق ممنوع. می ایستم روبروی در اطاق.
- یعنی تموم دیشب توی اطاق ممنوع بوده؟ چرا؟
میرم به اطاقم. لباس می پوشم و میرم پایین. شارون غمگین، حالا نشسته و شیر کاکائو میخوره.
- ببینم. یعنی چی بابات توی اطاق ممنوع بوده؟
میرم توی آشپزخونه. یه لیوان شیر برای خودم میریزم. برمیگردم پیش شارون.
- شری؟
- هوم.
- تو راست راستی می خواستی بری سراغ بابام؟
شری دوباره دراز می کشه روی مبل.
- این بابای تو خیلی عجیب غریبه شیوا جون.
لیوان شیرمو سر می کشم.
- عجیب و غریب؟
- آخه آدم، وقتی یه کوس ناز مثل من میاد خونش، میره اطاق ممنوع؟
خنده م میگیره.
- خیلی دیوونه ای شری. اما بهم قول بده دیگه اینکارو نکنی.
شری دوباره می شینه.
- من دیگه هیچ قولی بهت نمیدم شیوا. می دونی...
بعد، یهو ساکت میشه. زل میزنه به طرف پله ها. سرمو بر میگردونم. بابام، روی آخرین پله ایستاده بود. با شلوار و پیراهن مشکی. و به ما نگاه میکرد.. توی چشماش، می دیدم که تمام شب بیدار بوده.
- های...
- های..
شرح عکس: تزیینی
--------
- بابا؟
- چیه؟
- میشه این جمله هارو برام معنی کنی؟
بابام، کاغذ رو از دستم میگیره. به جمله های هلندی که نوشتم نگاه می کنه.بعد، خودکار رو از دستم میگیره. تند تند جمله ها رو به انگلیسی ترجمه میکنه. من، به صورتش نگاه میکنم. همیشه جدی و غمگینه. بابام خیلی کم می خنده. اصلا نمی خنده. توی دلم ، خوشحالم از اینکه بابای منه. از همه چیش خوشم میاد. از اخماش، از حرف زدنش. از لباس پوشیدنش. از بوی عطرش. وقتی که یهو بهم زل میزنه. وقتی که باهام فرانسه حرف میزنه. وقتی که آروم میشینه و آهنگ گوش میده. وقتی که دوست دختراش بهش زنگ میزنن و محلشون نمیذاره.
- بابا؟
- چیه؟
- اجازه هست یه سوال بکنم؟
- بله عزیزم.
- اگه دیپلوممو بگیرم چی بهم جایزه میدی؟
بابام سرشو می گیره بالا. نگام میکنه.
- حالا یه سال مونده تا دیپلم عزیزم.
خودمو براش لوس میکنم. می شینم روی پاهاش.
- باز چی میخوای؟
- هیچی.
- هیچی؟
- فقط یه چیز.
- چی؟
- اگه دیپلم بگیرم اجازه هست برم ایران؟
بابام یهو خشکش میزنه.
- پاشو.
از روی پاش بلند میشم.
بابام بلند میشه و راه میفته
- بیا توی اطاق کار.
هر وقت قراره باهام جدی حرف بزنه ، می ریم توی اطاق کار. اونجا، دیگه بابام نیست. میشه یه آدم خیلی جدی. خیلی بیرحم. راه می افتم پشت سرش. فاصله بین پذیرایی تا اطاق کار بابام، توی طبقه دوم، برام چند ساعت طول میکشه. نمی دونم چرا یهو این سوالو کردم. هیچوقت فکر نمی کردم یه روز دلم بخواد به ایران برم. از ایران چیزای زیادی نمی دونستم. از اونجا، فقط یه صدا می شناختم. که هفته ای دو سه بار باهام حرف میزد. مامانم. همین.
می رسم به اطاق کار بابام. می رم تو. بابام نشسته روی صندلی پشت میز کارش و از پنجره به بیرون نگاه میگنه. میدونم ناراحته. وقتی ناراحته بهم نگاه نمی کنه.
- شیوا؟
- بله بابا.
- بشین عزیزم.
می شینم و بهش نگاه میکنم.
- اولا دیپلم تو به هیچی ربط نداره. اوکی؟ باید دیپلمتو بگیری.
- بله. بابا.
- دوما اگه دوست داری به ایران بری. من بهت اجازه میدم. البته وقتی هیجده ساله شدی. اوکی؟
- اوکی. بابا.
- میدونم مامانت دوست داره بری اونجا. اما همین که گفتم. هجده سالگی.
- بله بابا.
بابام سرشو برمیگردونه طرفم. نگاهم میکنه. سرمو میندازم پایین.
- بیا اینجا.
پا میشم. میرم روبروی بابام می ایستم. دست میندازه دور کمرم. بغلم میکنه. منو محکم میچسبونه به خودش. باز هم، اون احساس همیشگی میاد سراغم. یه چیزی مثل آب گرم توی دلم میریزه. شل میشم. دستامو حلقه میکنم دور گردنش. صورتمو می چسبونم به صورتش.
- شیوا. میدونی که خیلی دوستت دارم.
صدام در نمیاد. نفس نفس میزنم.
- من هم دوستت دارم بابا.
سرانگشتاشو، روی کمرم حس میکنم. پایین کمرم. داغ میشم.
- من نمی خام برات اتفاقی بیفته.
نگاش میکنم. می بوسمش.
- هر چی تو بگی بابا.
بابام منو برمیگردونه و می نشونه روی پاهاش.. دستاش حالا روی شکممه. سر انگشتش با نافم بازی میکنه. گردنمو می بوسه.
- شیوا.
- ها..
- تو همه چیز من هستی.
- می دونم.
- تو عشق من هستی.
- می دونم.
داغ میشم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم. به آسمون. به نوک درختای کاج توی باغمون. چشامو میبندم. با چشمای بسته، کیر بابامو احساس میکنم، که توی شلوارش گنده شده. درست وسط پاهامه. دلم پر از آتیشه. قلبم تند تند میزنه. کاشکی ،دستشو ببره پایین تر. بزاره روی کوسم. کاشکی، کیرشو در بیاره. کاشکی، یهو دیوونه بشه.
------
- شیوا؟
- ها..
چرتم یهو پاره میشه. شارون نشسته بالای سرم.
- خواب بودی؟
پا میشم. می شینم.
- آره. یهو خوابم برد. دیشب کم خوابیدم.
- برنامه امروز چیه شیوا؟
یه نگاه به دور و برم میکنم. یادم میاد بابام اومده بود پایین.
- بابام کجاست؟
شارون به پله ها نگاه میکنه.
- برگشت بالا.
بریم اطاق من شری. می خوام یه چیزی نشونت بدم.
--------
- اینا عکسای سفر پارسالمه. به ایران.
- ایران؟
- آره. پارسال وقتی دیپلوممو گرفتم بابام منو فرستاد ایران. دو ماه موندم.
- دو ماه؟ حتما خیلی خوب بوده.
- آره .خوب بود. بد نبود.
شارون زل میزنه به عکسای توی آلبوم.
- این تو هستی؟ وای خدای من.
توی عکس. من توی فرودگاه تهران هستم. با مانتو و روسری. بعدش عکسای دیگه. من، با عمه هام. و شوهراشون و بچه هاشون. من با مامانم . من توی آپارتمانی که بابام برام خریده بود. من با داییها و بچه هاشون. من کنار قبر بابای بزرگ. من تنها. تنهای تنها.
- اینا که چشاشون سبزه ، فامیلی باباتن. درسته؟
نگاه می کنم به عکس عمه ها و بچه هاشون.
- آره. اینا فامیلی بابامن.
- شیوا؟
- ها؟
- امروز موهامو رنگ میکنی؟ رنگ مشکی. اوکی؟
- اوکی.
شارون رو با موهای مشکی به نظرم میارم. و چشمهای آبی. حتما خوشگلتر از الانش میشه.
- شری؟
- جونم.
- میدونی ؟ بابام میگه خوشگل ترین زنها، موهاشون مشکیه. به شرطیکه چشماشون رنگی باشه.
شارون سرشو میگیره بالا. نگام میکنه. چشماشو خمار میکنه.
- پس باید همین الان موهامو رنگ کنی. مشکی مشکی.
-----
تنها زنی که بعد از رفتن مامان وارد خونمون شد، یه زن ایرانی بود. که معلم من شد. اون موقع تازه دهساله شده بودم. یه روز، بابام همراه یه خانم مسن ،اومدن مدرسه سراغم. رفتیم خونه و اونجا بابام مارو به هم معرفی کرد. اون روز فکر میکردم این خانم مامان جدید من هست. اما بعد فهمیدم که قراره هفته ای سه روز بیاد خونه و به من فارسی یاد بده. خانومه زن مهربونی بود. همیشه می خندید. با هم میرفتیم خرید. غذا درست میکردیم. شیرینی می پختیم. تا وقتی که 14 ساله شدم. آخریها بهش میگفتم مامیتا. هم مامانم بود هم نبود. مامیتا بود.
بعد از مامیتا ،هیچ زن دیگه ای به خونمون نیومد. فقط صداشونو می شنیدم. وقتی به بابام زنگ میزدن.
- بابا. امروز یه خانمه زنگ زد. هلندی نبود. لهجه داشت.
- بله عزیزم. کلمبیاییه.
و یه سال بعد، کلمبیاییه، هندی میشد. بعدش هلندی میشد. بعدش مراکشی میشد. بعدش... هیچوقت نتونستم از بابام بپرسم چرا؟ فقط میدیدم که با هیچ زنی بیشتر از یه سال نمی موند. هیچ زنی رو به خونه نمی اورد. و هیچوقت با زن ایرانی دوست نمی شد. چرا؟
- حواست کجاست شیوا؟
نگاه می کنم به شارون که روی صندلی توی حموم نشسته. نگاه میکنم به موهای سرش که دیگه بلوند نیستن.
- حالا دیگه باید موهاتو بشوری شری.
- مشکی شده
- آره عزیزم. مشکی مشکی.
میرم روبروی آینه حموم می ایستم. به خودم نگاه میکنم. شری دوش میگیره و میاد کنارم می ایسته. خودشو خشک میکنه و به موهاش توی آینه نگاه میکنه.
- وای خدا.
از حموم میایم بیرون. میریم طرف اطاقم. بابام از اطاق کارش میاد بیرون. لیوان قهوش دستشه. یهو می ایسته. زل میزنه به شارون. میاد جلو. شارون سر جاش خشکش میزنه. بابام نگاه میکنه توی صورت شارون. نگاه میکنه به موهای مشکیش. فقط یه کلمه میگه.
- زیبا..
و میره پایین. من نگاه میکنم به شارون. که همونجور ماتش برده.نگاه میکنم به موهای مشکی و چشمهای آبیش.نگاه میکنم به زیبایی شارون. و دلم یهو میلرزه. فکر میکنم:
- شارون، حتما ، اولین زن بابامه ، که از نزدیک میبینم.
-----
شرح عکسها: اینا دیگه بدون شرح