نوشتههای پراکنده ادبی -
Mehrbod - 01-21-2013
چوپان دروغگو
احمد شاملو
تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال این که شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که:
گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارهی کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشهی دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههایی بود که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند. گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان و زنان را که آن سوترک مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه را که میگویم عمل کنید، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید. مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان بَرید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید. گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان. گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند. چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: «آی گرگ! گرگ آمد» صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند. گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالهی کار خویش گرفتند. ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملهی بدون خونریزی! را صادر کرد. گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد «کمک کنید! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارهی مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیدند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند. ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همهی رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود. گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برهی دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست. از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این "تاکتیک جنگی" گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارهی بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفی کردهاند. خب این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟ اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید. حالا دیگر بهانهای ندارید.
نوشتههای پراکنده ادبی -
Theodor Herzl - 01-22-2013
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است - میرزاده عشقی
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید رید
در حقیقت در عدل، ار در این بام و درست
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید
آن که بگرفته از او تا کمر ایران گه
به مکافات، الا تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران، اگر این بی پدر است
به چنین ملت و گور پدرش باید رید
به مدرس نتوان کرد جسارت اما
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
این حرارت که به خود احمد آذر دارد
تا که خاموش شود بر شررش باید رید
شفق سرخ نوشت آصف کرمانی مرد
غفر اله کنون بر اثرش باید رید
آن دهستانی تحمیلی بی مدرک و لر
بهر این ملک، به نفع و ضررش باید رید
گر ندارد ضرر و نفع مشیرالدوله
از نوک پاش الی فرق سرش باید رید
گر رود موتمن الملک به مجلس گاهی
احتراماْ به سر رهگذرش باید رید
نوشتههای پراکنده ادبی -
nirvana - 01-22-2013
ما فریاد مىزدیم: «چراغ! چراغ!»
و ایشان درنمىیافتند.سیاهىى چشمشان
[TABLE]
[TR]
[TD]
سپیدىى کدرى بود اسفنجوار[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD] [/TD]
[TD]
شکافته[/TD]
[/TR]
[TR]
[TD] [/TD]
[TD] [/TD]
[TD]
لایهبر لایهبر[/TD]
[/TR]
[/TABLE]
شباهت برده از جسمیتِ مغزشان.
گناهىشان نبود:
از جنمى دیگر بودند.
شاملو/.
نوشتههای پراکنده ادبی -
mahtab71 - 01-22-2013
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسار ِ ترانههای بیهنگام ِ خویش.
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبان ِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگ ِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان.
□
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبار ِ راه ِ لعنتشده نفرینات میکند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
□
فغان! که سرگذشت ِ ما
سرود ِ بیاعتقاد ِ سربازان ِ تو بود
که از فتح ِ قلعهی روسبیان
بازمیآمدند.
باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاهپوش
ــ داغداران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!
احمدشاملو