تجربه هایی در خواب - آیا خداوند وجود دارد؟ -
folaani - 01-19-2013
چندین بار تاکنون برایم این تجربه پیش آمده است.
یکی همین یکی دو شب پیش.
در خواب کشش شدیدی را به یک نقطهء خاص در اعماق هستی، گویی در یک نقطه ای بنیادین که مکان و زمان از آنجا آغاز شده است، احساس میکنم. یک جاذبهء بسیار قوی.
گویی چیزیست بسیار کهن. نمیدانم چیست. ولی احساس میکنم آنجا خاستگاه من است و خاستگاه همه چیز.
آن جاذبه برای من چنین معنایی میدهد. نه اینکه تفسیر کنم. خود احساسش اینطور است. البته احتمال اشتباه هم وجود دارد. نمیتوانم بگویم یقین دارم.
چند شب پیش هم باز چنین چیزی دیدم و احساس جاذبهء دیوانه واری کردم. ولی نه آنقدر که نتوانم در برابرش مقاومت کنم. و این جاذبه شاید بیش از 2 ثانیه نبود. اما احساسش کردم. یک چیزی بود شبیه سوراخی یا مدخل لوله ای که بزرگ نبود اما انگار یک دالان بسیار طولانی بود. بسیار بسیار طولانی. درحد میلیونها و شاید میلیاردها سال نوری. و شاید حتی خیلی بیشتر. طوری که در همان خواب هم میدانستم که رسیدن به انتهای آن و مقصد، غیرممکن مینماید. حتی انگار از ابعاد تمام کائنات هم بیشتر دور بود. از دوردست ترین نقطهء جهان هستی.
و در انتها گویی مبداء وجود بود. چیزی که انگار من از آن آمده ام. و شاید همه چیز.
یادم افتاد که در عرفان هم از اصطلاح «مبداء» زیاد صحبت دیده ام.
اینهم تقارن تفکربرانگیزی است.
آن مدخل در میان فضا بود. در اطراف ستارگان و شاید سیاراتی انگار وجود داشتند.
همیشه همینطور است. یعنی آن هدف/مسیر در فضاست. جاییست که انگار قبل از همه چیز وجود داشته است.
ولی وجود خدا را به آن شکل احساس نمیکنم. فقط یک جاذبهء شدید به جایی که احساس میکنم خاستگاهی است که انگار در زمانی دیرین جزیی از آن بوده ام.
تجربه هایی در خواب - آیا خداوند وجود دارد؟ -
Mehrbod - 01-20-2013
در راستای این جُستار:
تجربه هایی در خواب - آیا خداوند وجود دارد؟ -
Mehrbod - 01-20-2013
folaani نوشته: چندین بار تاکنون برایم این تجربه پیش آمده است.
یکی همین یکی دو شب پیش.
در خواب کشش شدیدی را به یک نقطهء خاص در اعماق هستی، گویی در یک نقطه ای بنیادین که مکان و زمان از آنجا آغاز شده است، احساس میکنم. یک جاذبهء بسیار قوی.
گویی چیزیست بسیار کهن. نمیدانم چیست. ولی احساس میکنم آنجا خواستگاه من است و خواستگاه همه چیز.
آن جاذبه برای من چنین معنایی میدهد. نه اینکه تفسیر کنم. خود احساسش اینطور است. البته احتمال اشتباه هم وجود دارد. نمیتوانم بگویم یقین دارم.
چند شب پیش هم باز چنین چیزی دیدم و احساس جاذبهء دیوانه واری کردم. ولی نه آنقدر که نتوانم در برابرش مقاومت کنم. و این جاذبه شاید بیش از 2 ثانیه نبود. اما احساسش کردم. یک چیزی بود شبیه سوراخی یا مدخل لوله ای که بزرگ نبود اما انگار یک دالان بسیار طولانی بود. بسیار بسیار طولانی. درحد میلیونها و شاید میلیاردها سال نوری. و شاید حتی خیلی بیشتر. طوری که در همان خواب هم میدانستم که رسیدن به انتهای آن و مقصد، غیرممکن مینماید. حتی انگار از ابعاد تمام کائنات هم بیشتر دور بود. از دوردست ترین نقطهء جهان هستی.
و در انتها گویی مبداء وجود بود. چیزی که انگار من از آن آمده ام. و شاید همه چیز.
همه ما از این خوابها دیدهام، رویهمرفته پذیرش اینکه یک چیز اهمیت دارد یا نه را از کجا میدریابیم؟ از خود مغز.
کار شناسایی دروغ مغزی که به خودش دروغ میگوید بسی سخته، این را بیمارهای روانگُسیخته (شیزوفرنی) از همه
بهتر میدانند، جوریکه با اینکه تا یک تراز خوبی خودآگاهانه "میدانند" چیزی که میبینند راست نیست، ولی نمیتوانند بهمین آسانیها دروغین بودنش را بپذیرند.
برای همین از دیرباز ما یک راه بیشتر برای شناسایی راست از دروغ نداشتهایم و آنهم کاربرد فرنود یا همان منطق است، همه ابزارهای دیگر
بویژه ابزارهای سُهشیک (احساس کردنی، sensational) یا سُهشگری (sensory) ایرنگپذیر (error-prone، خطاپذیر) هستند و بی پشتوانه.
folaani نوشته: یادم افتاد که در عرفان هم از اصطلاح «مبداء» زیاد صحبت دیده ام.
اینهم تقارن تفکربرانگیزی است.
اینکه حساب نیست، در عرفان از آسمان و ریسمان بافته شده و هر چیزی به هر چیز دیگر میرسد! (:
تجربه هایی در خواب - آیا خداوند وجود دارد؟ -
folaani - 01-20-2013
Mehrbod نوشته: همه ما از این خوابها دیدهام، رویهمرفته پذیرش اینکه یک چیز اهمیت دارد یا نه را از کجا میدریابیم؟ از خود مغز.
کار شناسایی دروغ مغزی که به خودش دروغ میگوید بسی سخته، این را بیمارهای روانگُسیخته (شیزوفرنی) از همه
بهتر میدانند، جوریکه با اینکه تا یک تراز خوبی خودآگاهانه "میدانند" چیزی که میبینند راست نیست، ولی نمیتوانند بهمین آسانیها دروغین بودنش را بپذیرند.
برای همین از دیرباز ما یک راه بیشتر برای شناسایی راست از دروغ نداشتهایم و آنهم کاربرد فرنود یا همان منطق است، همه ابزارهای دیگر
بویژه ابزارهای سُهشیک (احساس کردنی، sensational) یا سُهشگری (sensory) ایرنگپذیر (error-prone، خطاپذیر) هستند و بی پشتوانه.
باوجود اینها بنده ترجیح میدهم احتمال اینکه منشاء دیگری داشته باشد را نیز همیشه درنظر بگیرم.
یعنی همان منطق و عقلم اینطور میگوید.
بخصوص که درحدی نیست و هزینهء بزرگی ندارد که بگویم چیزی را از دست میدهم. اتفاقا در مقابل بطور مثال آرامشی هم به من میدهد که مزایای مهمی دارد (بدون آن بودن را قبلا تجربه کرده ام که وضعیت خطرناکی بود).
از طرف دیگر اعتقاد به ماوراء یک جورهایی انگار پتانسیل مرا برای رسیدن به حداکثر ظرفیتم زیاد میکند.
و بازهم از طرف دیگر یکجورهایی همیشه تاثیر عوامل ماورایی را احساس میکنم.
گذشته از تمام تلاش و استفادهء کامل از توانایی های خودم.
یک چیزهایی انگار هست!
البته به گمانم شما این گفتار «بالاخره یک چیزی هست» را قبلا در جای دیگری مسخره نموده بودید
ولی خب آن «بالاخره یک چیزی هست» با این «انگار چیزهایی هست» من شاید تفاوت بکند.
من جرات ریسک کردن در این باب را ندارم. آنرا عاقلانه نمی یابم.
یعنی اینکه نمیتوانم تمام زندگی و تجربیات خودم را مثلا صرفا بر اساس تصادف توجیه کنم.
چون فکر میکنم در زندگی خیلی موارد مهم و سرنوشت سازی بوده که براحتی میتوانسته برایم بد بیاورد، اما به طرزی که از نظر احتمالاتی تصادفی بودنش عجیب است کارها رو به راه شده است.
اینقدر دیگر من برای خدا مایه میگذارم.
حال اگر خدایی نبود که نبود.
زیاد هم مهم نیست.
چراکه کل زندگی و وجود موقتی ما بهرصورت خیلی هم جدی نیست.
یعنی دیگر آنقدر جدی نیست که اگر کسی احتمال ماوراء را هم درنظر گرفت احمق دانسته شود.
بهرحال ماده همیشه محدود است، و زندگی هم دیگر همچین تحفه ای نیست؛ حتی بهترینش!