01-19-2013, 09:52 PM
چندین بار تاکنون برایم این تجربه پیش آمده است.
یکی همین یکی دو شب پیش.
در خواب کشش شدیدی را به یک نقطهء خاص در اعماق هستی، گویی در یک نقطه ای بنیادین که مکان و زمان از آنجا آغاز شده است، احساس میکنم. یک جاذبهء بسیار قوی.
گویی چیزیست بسیار کهن. نمیدانم چیست. ولی احساس میکنم آنجا خاستگاه من است و خاستگاه همه چیز.
آن جاذبه برای من چنین معنایی میدهد. نه اینکه تفسیر کنم. خود احساسش اینطور است. البته احتمال اشتباه هم وجود دارد. نمیتوانم بگویم یقین دارم.
چند شب پیش هم باز چنین چیزی دیدم و احساس جاذبهء دیوانه واری کردم. ولی نه آنقدر که نتوانم در برابرش مقاومت کنم. و این جاذبه شاید بیش از 2 ثانیه نبود. اما احساسش کردم. یک چیزی بود شبیه سوراخی یا مدخل لوله ای که بزرگ نبود اما انگار یک دالان بسیار طولانی بود. بسیار بسیار طولانی. درحد میلیونها و شاید میلیاردها سال نوری. و شاید حتی خیلی بیشتر. طوری که در همان خواب هم میدانستم که رسیدن به انتهای آن و مقصد، غیرممکن مینماید. حتی انگار از ابعاد تمام کائنات هم بیشتر دور بود. از دوردست ترین نقطهء جهان هستی.
و در انتها گویی مبداء وجود بود. چیزی که انگار من از آن آمده ام. و شاید همه چیز.
یادم افتاد که در عرفان هم از اصطلاح «مبداء» زیاد صحبت دیده ام.
اینهم تقارن تفکربرانگیزی است.
آن مدخل در میان فضا بود. در اطراف ستارگان و شاید سیاراتی انگار وجود داشتند.
همیشه همینطور است. یعنی آن هدف/مسیر در فضاست. جاییست که انگار قبل از همه چیز وجود داشته است.
ولی وجود خدا را به آن شکل احساس نمیکنم. فقط یک جاذبهء شدید به جایی که احساس میکنم خاستگاهی است که انگار در زمانی دیرین جزیی از آن بوده ام.
یکی همین یکی دو شب پیش.
در خواب کشش شدیدی را به یک نقطهء خاص در اعماق هستی، گویی در یک نقطه ای بنیادین که مکان و زمان از آنجا آغاز شده است، احساس میکنم. یک جاذبهء بسیار قوی.
گویی چیزیست بسیار کهن. نمیدانم چیست. ولی احساس میکنم آنجا خاستگاه من است و خاستگاه همه چیز.
آن جاذبه برای من چنین معنایی میدهد. نه اینکه تفسیر کنم. خود احساسش اینطور است. البته احتمال اشتباه هم وجود دارد. نمیتوانم بگویم یقین دارم.
چند شب پیش هم باز چنین چیزی دیدم و احساس جاذبهء دیوانه واری کردم. ولی نه آنقدر که نتوانم در برابرش مقاومت کنم. و این جاذبه شاید بیش از 2 ثانیه نبود. اما احساسش کردم. یک چیزی بود شبیه سوراخی یا مدخل لوله ای که بزرگ نبود اما انگار یک دالان بسیار طولانی بود. بسیار بسیار طولانی. درحد میلیونها و شاید میلیاردها سال نوری. و شاید حتی خیلی بیشتر. طوری که در همان خواب هم میدانستم که رسیدن به انتهای آن و مقصد، غیرممکن مینماید. حتی انگار از ابعاد تمام کائنات هم بیشتر دور بود. از دوردست ترین نقطهء جهان هستی.
و در انتها گویی مبداء وجود بود. چیزی که انگار من از آن آمده ام. و شاید همه چیز.
یادم افتاد که در عرفان هم از اصطلاح «مبداء» زیاد صحبت دیده ام.
اینهم تقارن تفکربرانگیزی است.
آن مدخل در میان فضا بود. در اطراف ستارگان و شاید سیاراتی انگار وجود داشتند.
همیشه همینطور است. یعنی آن هدف/مسیر در فضاست. جاییست که انگار قبل از همه چیز وجود داشته است.
ولی وجود خدا را به آن شکل احساس نمیکنم. فقط یک جاذبهء شدید به جایی که احساس میکنم خاستگاهی است که انگار در زمانی دیرین جزیی از آن بوده ام.