کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
Alice - 11-27-2013
undead_knight نوشته: مردن فایده ای نداره چون این معادله رو حل نمیکنه،نه انسان تغییر میکنه و نه جهان.
خب زیستن هم معادله را حل نمیکند! وقتیکه انسان در حصار جبر طبیعت گرفتار باشد و «مرگ» یگانه بُنبست
زندگی برای آرمانها و خواستههای آدمی باشد، چگونه باید باز پی گشودن معادلهی لاینحل دست و پا زد؟.
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
demeter - 11-27-2013
Alice نوشته: دورود
اصولا راهی برای فرار از شک رادیکال وجود ندارد؛ سرانجام ما ناگزیریم که اصولی را در
جایگاه واقعیت یقینی و بدیهی بپذیریم و فلسفهی خود را بر مبنای آن پی ریزی کنیم.
آیا راهی برای اثبات اصل کوژیتو و بطور کلی جهان خارج وجود دارد؟! بنظر من نه. :e058:
بله به واقع دکارت هم در تلاش بود تا قرن های سیاه گذشته که اسکولاستیک بود
را از رخوت نجات دهد و فلسفه جدیدی پایه گذاری کند و مساله مهم همین جاست .
که البته بیکن هم تاثیر زیادی داشت و راه را هموار کرد .
نقل قول:گزارهیِ فرزام آن هست: «میگمانم, پس میاندیشم, پس هستم», که به یاد دارم مزدک گرامی
آنرا به گزارهیِ کوتاهتر «میگمانم, پس هستم», یا Dubito, ergo sum بهترانده بودند.
این میشود نخستین خشت ما در فرنودسار و نخستین چیزی که ما بُنمیداریم و روشنه, هر چیز خودآشکاری در
پایهایترین و خُردترین تراز خود سرانجام از باور میاید, نکته این است این باورش (فرایند باور کردن) را از کجا بیاغازیم, که از این
دیدگاه هیچ خُردهای به دکارت نمیشود گرفت, مگر همین بند افزودهیِ "میاندیشم", چه که گمانیدن خود برای هستیدن میبسندد.
بله من خرده ای به دکارت از این حیث نگرفتم ، آغاز کردن دکارت هم یکی از مهمترین
اتفاق های تاریخی است که با رنسانس هم زمان شد .
بیشتر انتقادات به همانی که گفتم و اینکه بدیهیات را اینطور به کار می برد .
به طور مثال در رساله فلسفه اولی نتیجه می گیرد که خدا این فکر را در ذهن من کاشته است که خدایی است .
دکارت به ریاضی هم بسیار علاقه داشت و کاملا می توان رد پای آن را در فلسفه اش دید که چطور از استدلال های قیاسی بهره می برد .
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
Anarchy - 11-27-2013
Mehrbod نوشته: گزارهیِ فرزام آن هست: «میگمانم, پس میاندیشم, پس هستم», که به یاد دارم مزدک گرامی
آنرا به گزارهیِ کوتاهتر «میگمانم, پس هستم», یا Dubito, ergo sum بهترانده بودند.
این میشود نخستین خشت ما در فرنودسار و نخستین چیزی که ما بُنمیداریم و روشنه, هر چیز خودآشکاری در
پایهایترین و خُردترین تراز خود سرانجام از باور میاید, نکته این است این باورش (فرایند باور کردن) را از کجا بیاغازیم, که از این
دیدگاه هیچ خُردهای به دکارت نمیشود گرفت, مگر همین بند افزودهیِ "میاندیشم", چه که گمانیدن خود برای هستیدن میبسندد.
پارسیگر
اینکه گفتی هم همونه :
Cogito ergo sum - Wikipedia, the free encyclopedia
The proposition is sometimes given as "dubito, ergo cogito, ergo sum". This fuller form was penned by the eloquent French literary critic, Antoine Léonard Thomas, in an award-winning 1765 essay in praise of Descartes, where it appeared as "Puisque je doute, je pense; puisque je pense, j'existe." In English, this is "Since I doubt, I think, since I think I exist"; with rearrangement and compaction, "I doubt, therefore I think, therefore I am", or in Latin, dubito, ergo cogito, ergo sum[SUP][g][/SUP].A further expansion, "dubito, ergo cogito, ergo sum—res cogitans" ("…—a thinking thing") extends the cogito with Descartes' statement in the subsequent Meditation, "Ego sum res cogitans, id est dubitans, affirmans, negans, pauca intelligens, multa ignorans, volens, nolens, imaginans etiam et sentiens …", or, in English, "I am a thinking (conscious) thing, that is, a being who doubts, affirms, denies, knows a few objects, and is ignorant of many …"[SUP][h][/SUP]. This has been referred to as "the expanded cogito".[SUP][11][/SUP]
در زمینه فلسفه که من زیاد چیزی حالیم نیست ، اما این رو از یک بحثی به خاطر دارم که گزاره صحیح ، "می اندیشم
و هستم " هست !! یعنی تقدم زمانی/وضعیتی نمیشه به شک کردن یا اندیشیدن داد تا بعد از اون وجود رسید. بلکه همزمانی باید باشه !!
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
Mehrbod - 11-27-2013
Alice نوشته: خب زیستن هم معادله را حل نمیکند! وقتیکه انسان در حصار جبر طبیعت گرفتار باشد و «مرگ» یگانه بُنبست
زندگی برای آرمانها و خواستههای آدمی باشد، چگونه باید باز پی گشودن معادلهی لاینحل دست و پا زد؟.
مرگ میتواند بُنبست هم نباشد, میدانیم امرداد و نامیرایی شدنی است.
زندگی هم نیازی به آماج ندارد, درست مانند خود اسپاش, که هر چیزی درون بستر اسپاش خود درون چیز دیگری است, ولی
خود اسپاش نمینیازد درون چیز دیگری باشد, بهمینسان آماجمندی هم
در زندگی معنا میابد, ولی نه
بر زندگی.
پارسیگر
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
Mehrbod - 11-27-2013
Anarchy نوشته: در زمینه فلسفه که من زیاد چیزی حالیم نیست ، اما این رو از یک بحثی به خاطر دارم که گزاره صحیح ، "می اندیشم و هستم " هست !! یعنی تقدم زمانی/وضعیتی نمیشه به شک کردن یا اندیشیدن داد تا بعد از اون وجود رسید. بلکه همزمانی باید باشه !!
به دید من تنها بازی با واژهها است, نخست کُنش گمانش (گمانیدن) میاید, سپس فرجامِ هستومندی, اگرنه خود «و» هم نیاز به خواندن و رایانش دارد:
Conditional (computer programming - WiKi)
هستی اینجا یک پرسمان شناختشناسیک است, اینکه ما «چگونه» میدانیم هستیم, که از این کوتاهتر نمیشود که نخست میگمانیم, سپس میفرجامیم
هستیم, اگرنه در فربود مور و مورچگان و دیگر جانوران پست هم هستند, ولی شناختی از هستی خود اشان ندارند که بخواهند این شناخت را بشناسند.
پارسیگر
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
undead_knight - 11-28-2013
Rationalist نوشته: من از این زاویه تمایل دارم که به فلسفه آبزورد بپردازم! از زاویه دید فردی نقاد و پرسش گر که زندگی را در شکل روزمره آن غم انگیز و مسخره درمی یابد! چطور برای این فرد، صرفا "زندگی کردن" ارزشمند
می باشد؟
هنگامی هم که انسان در جهان بی معنا، خودش برای زندگی و جهان معنایی بیافریند؛ "مرگ" هم می تواند برای او معنا و یا هدف باشد.
هم باهات موافقم و هم مخالف،مثلا کسی که خودسوزی میکنه برای یک هدف سیاسی،از دید آبزورد این مرگ مشکلی نداره(چون مرگ در راستای هدفی هست که میشه براش زندگی کرد،برای خلاصی از آبزورد نیست).ولی مثلا کسی که خودکشی میکنه چون "از زندگی به تنگ اومده،از این موقعیت و از این جهان خسته شده"این نوع مرگ چون هیچ کمکی به حل مسئله تقابل جهان و انسان نمیکنه،این نوع مرگ
فرار هست.
بنابراین خود مرگ به تنهایی نمیتونه هدف باشه مگر اینکه در راستای هدفی دیگه باشه،احتمالا هنوز هم مخالفی بنابراین دوست دارم بدونم در چه مدلی مرگیک هدف یا معنا میتونه باشه؟
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
Alice - 11-28-2013
Mehrbod نوشته: مرگ میتواند بُنبست هم نباشد, میدانیم امرداد[١] و نامیرایی[٢] شدنی است.
نه به داره و نه به بار! "میدانیم" نامیرایی شدنی است، هرگاه شد بمن هم آگاهی بدهید.
تا آن زمان ما هم میکوشیم با پوچی برآمده از "جبر طبیعت" زمان بگساریم و وقت بکشیم.
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
undead_knight - 11-28-2013
Alice نوشته: خب زیستن هم معادله را حل نمیکند! وقتیکه انسان در حصار جبر طبیعت گرفتار باشد و «مرگ» یگانه بُنبست
زندگی برای آرمانها و خواستههای آدمی باشد، چگونه باید باز پی گشودن معادلهی لاینحل دست و پا زد؟.
ببین،مرگ یعنی اینکه شما فقط یک موجود با شعور رو حذف میکنید ولی خود شعور رو که نمیشه حذف کرد و پارادوکس پابرجا میمونه،فقط اینکه تو دیگه نیستی که از این پارادوکس رنج ببری،اگر پاسخ احساسی بخوایم مرگ رها شدن از رنج زیستنه ولی پاسخ منطقی این هست که مرگ فقط فراره.
در واقع هیچ راهی برای"شکست" ابدیت وجود نداره،تنها راه طغیان تا اخرین لحظه هست،در فلسفه آبزورد یکجورایی این وضعیت "خوب" شمرده میشه.
در واقع اگر مثلا خدایی وجود داشته باشه و زندگی ابدی در خوبی و خوشی! داشته باشیم و دارای "هدف"باشیم چون اینها چیزهای شخصی نیستند بی ارزشند.
فکر میکنم البته یک مقدار زیادی هنوز گنگه چون من خواستم دو تا کتابو دو چند پاراگراف خلاصه کنم،شاید بهتر باشه یه مطلب بلند رد این مرود بنویسم:)
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
Alice - 11-28-2013
undead_knight نوشته: ببین،مرگ یعنی اینکه شما فقط یک موجود با شعور رو حذف میکنید ولی خود شعور رو که نمیشه حذف کرد و پارادوکس پابرجا میمونه،فقط اینکه تو دیگه نیستی که از این پارادوکس رنج ببری،اگر پاسخ احساسی بخوایم مرگ رها شدن از رنج زیستنه ولی پاسخ منطقی این هست که مرگ فقط فراره.
در واقع هیچ راهی برای"شکست" ابدیت وجود نداره،تنها راه طغیان تا اخرین لحظه هست،در فلسفه آبزورد یکجورایی این وضعیت "خوب" شمرده میشه.
در واقع اگر مثلا خدایی وجود داشته باشه و زندگی ابدی در خوبی و خوشی! داشته باشیم و دارای "هدف"باشیم چون اینها چیزهای شخصی نیستند بی ارزشند.
خب اینها میشود فلسفهبافیهای مفت؛ صادق هدایت در زنده بگور میگوید:
گاهی با خودم نقشههای بزرگ میکشم، خودم را شایستهی همه کار و همه چیز میدانم. با خودم میگویم، آری
کسانی که دست از جان شستهاند و از همه چیز سرخورده اند تنها میتوانند کارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم
میگویم به چه دردی میخورد؟... چه سودی دارد؟!! دیوانگی، همه اش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بکش، بگذار
لاشه ات بیفتد آن میان. برو. تو برای زندگی درست نشدهای، کمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد...
---
راستی که اگر مرگ خط پایان زندگی باشد چه بهتر که مثل هدایت زودتر به خط پایان برسیم و این همه فلسفه بافیهای
مفت و بی جا نکنیم... :e108:
کدام فیلسوف؟ نگر شما چیست؟ -
Dariush - 11-28-2013
undead_knight نوشته: ببین،مرگ یعنی اینکه شما فقط یک موجود با شعور رو حذف میکنید ولی خود شعور رو که نمیشه حذف کرد و پارادوکس پابرجا میمونه،فقط اینکه تو دیگه نیستی که از این پارادوکس رنج ببری،اگر پاسخ احساسی بخوایم مرگ رها شدن از رنج زیستنه ولی پاسخ منطقی این هست که مرگ فقط فراره.
امیدوارم شعور جهانی و این چیزها منظورت نباشد؟ شعور کلی اگر چه Distributed است و حذف یک عنصر (Node) در آن تاثیری در کارکرد کلی سیستم ندارد،:
[ATTACH=CONFIG]3017[/ATTACH]
------------------->
[ATTACH=CONFIG]3018[/ATTACH]
اما این اساسا موضوع بحث در اینجا نیست. آگاهی شخصی اینجا مدنظر است و اینکه اساسا چه بر سر آگاهی من به عنوان داریوش پس از مرگ میآید؟ پاسخ به گمانم روشن باشد و بحثی رویش نباشد: هیچ میشود. هیچ به معنای نبود درد و رنج هم نیست، چرا که آگاهیای هم نیست که نبودن درد و رنج را درک کند. پرسش دیگر این است خب اساسا بودن یا نبودنِ این آگاهی چه ارزشی است؟ مخصوصا تو به عنوان یک نیهیلیست عجیب است که بودن آکاهی را اینچنین ارزش میشماری.