خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
Theodor Herzl - 09-24-2012
کیا روی میز با کاغذ دروازه درست میکردند بعدش ۳ تا کاغذ مچاله ریز میشد توپ باید با یک ضربه یکی از کاغذها از وسط ۲ تای دیگه میگذشت تا به دروازه حریف برسه ، همیشه ته کلاس از اینها بازی میکردیم
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
Theodor Herzl - 09-24-2012
یکی از کارهای دیگه که میکردیم یک سری آدامسهای فوتبالی اومده بود عکسش بازیکنها بود ، اونها رو جمع میکردم ، بعدش با اونها بازی میکردیم ، باید با کف دست میزدیم روش که برگرده ، اگه کامل بر میگشت برای ما بودش ، میبردیم. هر کدوم از عکسها شماره داشت یادم هست شماره ۱۱ یک بازیکن برزیلی بود ، شماره ۲۵ هم یه ژاپنی ، پولم رو جمع کردم یه کارتن آدامس خریدم ، مثلا ۵۰۰ تا دونه آدامس میشد ، همه رو باز کردم ، این ۲ تا رو در آوردم ، دیگه احساس خدایی توی محل بهم دست داده بود. یک کار دیگه هم که میکردیم قلعه بازی میکردیم ، نمیدونم کیا این بازی یادشونه
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
Russell - 09-25-2012
Ouroboros نوشته: عجب مردمان نوستالژیکی هستیم ما. دلمان برای فوتبال کاغذی و مدارس جمهوری اسلامی هم تنگ میشود..
البته من حس نوستالژیک ندارم زیاد به این خاطرات،الان هم از لای کلی گرد و خاک اینا رو ته ذهنم پیدا کردم،کلا دوران بچگی ما که واقعا دوران گندی بود.
البته حس نوستالژیک تقریبا در انسانها در همه زمانها و مکانها هست،همین حسها رو نسبت به دهه های 90 و 80 70 و اینها میبینیم تو غرب.تو ایران که بعضی وقتها شورش در میاد بخاطر بسته بودن همه راه ها و رکود.
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 09-25-2012
Anarchy نوشته: یادش به خیر زمین فوتبال با خودکار رو جلد پلاستیکی کتابا میکشیدیم و بعد کاغذ گلوله شده رو میفرستادیم داخل و مثل فوتبال دستی بازی میکردیم البته انگشتمون توپ رو شوت میکرد....
یه کار دیگه هم که بچه ها میکردن میوه درخت اکالیپتوس رو میاوردن میذاشتن داخل لوله خودکار و محکم فوت میکردن...انقدر تو سر و کله بچه ها زدیم با اینا وسط کلاس!!! یه کار دیگه هم این بود که پوست پرتقال یا نارنگی رو تو صورت یکی از نزدیک فشار میدادیم این گاز یا در واقع مایعش میپاشید تو صورتشون بدبختا تا چند دقیق هیچ جا رو نمیدیدن!!!
ما دهه شصتی ها یعنی نسل کامل سوخته انقلاب اسلامی چه تفریحات ساده و سالم و ارزونی داشتیما....دلم برای خودم تنگ شد امشب!!
چه نوستالوژی های باحالی
اسم پرتغال اوردی
یادم افتاد یکی از علاقه مندی هامون درست کردن تار انکبوت به وسیله ترشح پوست پرتغال و مداد تراش بود
اینطوری که این اب و گاز پوست پرتغال رو میریختیم روی تراش و انگشتمون رو هی میچسبوندیم به تراش و هی بر میداشتیم تا نهایتا تار عنکبوت درست بشه
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 09-26-2012
بزارید یه خاطره بگم
(این خنده زیاد توام با ذوقه قابل توجه الیس)
خاطره بر میگره به دوران دبیرستان(سال اول ) و درس کذایی و تنفر اور تعلیمات اجتماعی
تازه مد شده بود برای مدارس صندلی های فایبر گلاس نو میخریدن و توی کلاس ها میزاشتن
من هم امتحان هایی رو که بلد نبودم مطالبشو روی دسته صندلی با مداد نوکی مینوشتم چون به جز از فاصله 30 سانتی اصلا مطالب قابل مشاهده نبود و بعد از امتحانم یه کف دست میکشیدم روش همشون پاک میشدن
امتحان میان ترم تعلیمات اجتماعی
زنگ قبل از امتحان کل صندلیمو از دستش گرفته تا نشیمنگاه پر کردم از تقلب
زنگ تفریح خورد رفتم بیرون و اومدم که دیدم هم کلاسی های دیوس (در مرحله اول) و حسود(در مرحله دوم)
دستشونو کشیدن روی تقلبا و پاک کردن همه رو
گفتم چرا این کارو کردید ......(فحش)
گفتن این طوری نمیشه که تو به همین راحتی تقلب بکنی و نمره بیاره و ما نمره نیاریم
گفتم پس چی کار کنم؟
گفتن یا باید تقلباتو روی کاغذ بنویسی یا نمیزاریم تقلب کنی
خلاصه توی نیم ساعت هر چی میتونستم تقلب نوشتم روی کاغذ
برگه امتحانی ها که پخش شد کاغذ های تقلب رو گذاشتم زیر برگه امتحانی که معلوم نباشه
معلم بین صندلی ها قدم میزد و هر چه قدر که به من نزدیک تر میشد ضربان قلب و ادرنالین میرفت بالا اصن یه وضی
خلاصه رسید بالای سرم و توقف کرد
همون لحظه بود که خودم فهمیدم به خاطر اینکه کاغذ برگه امتحانی شفاف هست کاغذ های تقلب زیرش معلومه
دیگه چیزی نفهمیدم
فقط یه احساس سوزش و سردی پشت گردنم حس کردم
همراه با چکو لگد که حوالم میشد همراه با فحش
خلاصه که اون امتحان رو افتادیم به همین راحتی
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
Unknown - 09-26-2012
اصولا آدم های بچه مثبت زیاد خاطره ای برای تعریف کردن ندارند!
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
sonixax - 09-26-2012
Unknown نوشته: اصولا آدم های بچه مثبت زیاد خاطره ای برای تعریف کردن ندارند!
والاسپاگتی ما هم خاطره زیادی برای تعریف کردن نداریم ولی بچه + هم نبودیم
آخه مثلن باعث اخراج یک معلم بسیجی از مدرسه شدن و نونش رو آجر کردن تعریف داره ؟
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 10-05-2012
دوستان خاطرات چی شد؟
شل میزنیدا
من خاطرات دانشگاه رو هنوز رو نکردما
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 10-08-2012
اما میریم سر خاطرات دانشگاه
یکساعت از روز اول ترم اول دانشگاه سر کلاس ادبیات نمیدونم چی به سر ما اومد چشممون افتاد به خانم x
تمام هفته رو به عشق رسیدن به شنبه اینده و کلاس ادبیات بعدی طی کردم
ایندفعه نگاهم عمیق تر شده بود بهش
منتظر بودم حرف بزنه و منم با دقت به حرفش گوش کنم
گاهی تو مشاعره های تو کلاس منم با شعر جوابشو میدادم
3 هفته گذشته
هنوز نمیدونم باید برم جلو یا نه
اخه خیلی خجالت میکشم
شد هفته چهارم
خانم نیومد سر کلاس به علت بیماری
و من هم بی رمق تر از همیشه کلاسو طی کردم
هفته پنجم
زود تر از همیشه رفتم دانشگاه
هم من بودم هم اون و هم هیچ کس نبود
خدا میدونه با چه ذوق سلامش کردم و اونم با چه عشوه شتری جواب سلام داد
هفته نهم
از دور سلامش کردم
اما جوابمو نداده
دوستان میگن نشنیده
اما دل من راضی نمیشه
هنوز مرددم واسه بیان حسم
هفته 15 هم (یک هفته به پایان کلاس ها)
امروز دلمو میزنم به دریا و بهش می گم
اما چه جوری بگم؟
دوستم میگه صاف برو بگو
اما من نمیتونم
اهان فهمیدم
جزوه ادبیاتشو میگیرم و روش می نویسم
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
[B]تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من[/B]
و نوشتم
جوابش این بود:
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
[B]همه بر سر زبانندو تو در میان جانی[/B]
رسما توی تمام مجرا های بدنم جشن عروسی بر پا بود
داستان
شکستش واسه یه پست دیگس
البته ماجرا خییلی پیچیده تر از این بود
من کلیات رو گفتم
قدیم ها عجب حوصله هایی داشتم من
خاطرات دوران مدرسه و دانشگاه -
mamad1 - 10-16-2012
سال سوم دبیرستان
درس هندسه
امتحان میان ترم گرفت استاد
یادم نمیره ساعت 6 بعد از ظهر بود هوا هم تاریک شده بود و از 6 ساعت توی مدرسه بودن خسته شده بودیم
و اون فضای زندان مانند کلاس ها روح ادمو جر واجر میکرد
استاد همیشه عصبانی درس هندسه و حساب دیفرانسیل
شروع کرد به خوندن نمره ها
40 نفر دانش اموز بودیم
اسم تک تکشونو خوند و نمره هاشونو گفت و کاغذ امتحانی رو داد دست خودشون
به اسم ممد1 که رسید
ورقه رو انداخت رو زمین
رفتم برداشتمش دیدم نوشته 25 صدم
چه حسی بدی داشت خدایی
خنده های تمسخر امیز بچه ها
اخم معلم
به یاد اورری چوبی که بابام قرار بود توی پاچم بکنه
ترس از تجدیدی
بعد از ظهر تاریک پاییزی
خستگی
گرسنگی
کاغذو تو همون کلاس پاره کردم رفتم خونه :e057:
خدا اون روزا رو نیاره دیگه
خیلی بد بود