گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Russell - 09-05-2015
یکروز، در یکی از اتاق ها دیوان عالی منطقهیِ جنوب ینیویورک. مرد جوانی کمی به جلو خم شد و از من پرسید پرسید: “آقای چمبرز کمونیست بودن یعنی چه؟ ” من لحظه ای تردید کردم، در تلاش برای یافتن راهی ساده و سرراست برای انتقال این تجربه یِ پیچیده.
و سپس گفتم:
“زمانی که من کمونیست بودم سه قهرمان داشتم، یکی روس، یکی لهستانی و دیگری یک یهودی آلمانی”
"لهستانی فلیکس درژینسکی بود، زاهدی بسیار حساس و باهوش بود. او یک کمونیست بود، بعد از انقلاب روسیه به ریاست چکا رسید و سازماندهنده «ترور سرخ» شد. او بعنوان مردی جوان در ورشو در زندان پاویاک مدتی زندانی سیاسی بود.او اصرار میورزید تا تمیز کردن مستراح دیگر زندانیان به او سپرده شود چرا که اعتقاد معتقد بود، در هر جامعه، فرهیختگان باید پستترین مشاغل را به عهده بگیرند تا الگویی باشند برای محرومین. این یک معنای کمونیسم بود."
"آلمانی یهودی یوژین لوین بود. او یک کمونیست بود. در زمان جمهوری شوروی باواریا در 1919 او سازمانده شوراهای کارگران و سربازان بود. وقتی جمهوری شوروی باواریا درهمکوبیده شد او دستگیر و تحویل دادگاه نظامی شد.در دادگاه قاضی به او گفت:”تو محکوم به مرگ شده ای“ او در جواب گف:”ما کمونیست ها همیشه محکوم به مرگ بوده ایم” . این معنای دیگری از کمونیست بودن است."
"روسی کمونیست نبود. او یک انقلابی پیشا-کومنیست بنام کالیف بود.(باید در اینجا میگفتم سازویوف) او برای داشتن نقشی کوچک در ترور، فن پلوف، نخست وزیر تزار دستگیر شده بود. او به یکی از بدترین کمپ ها زندانیان در سیبری تبعید شد، جایی که زندانیان شلاق میخوردند. کالیف بدنبال راهی برای بیان انزجارش بود، راهها محدود بود، ولی او سرانجام یکی پیدا کرد. در اعتراض به شلاق زدن دیگر مردان، او خودش را آغشته به کروزین کرد، به آتش کشید و سوزاند تا آنکه مرد. این هم یک معنای دیگر کمونیست بودن."
همچنین است معنای شهادت...
امروز کمتر کسی وجود دارد که آنقدر بیتفاوت باشد که نداند بحرانی هست که در همین لحظه زندگی او را تهدید میکند. آنرا عامیانه بحرانی اجتماعی مینامند، ولی حقیقت اینست که بحرانیست تمامعیار - دینی، اخلاقی، فلسفی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی. این بحران را عامیانه بحران جامعه یِ غربی میدانند، ولی حقیقت اینست که بحرانی جهانیست. کمونیسم که مدعای حل این بحران را دارد در واقع علامت و التهاب این بحران است.
به عنوان توضیحی ناقص، میتوان اینطور گفت که این بحران ناشی از ضربه ی علم و تکنولوژیست بر بشریت، بشری که نه در بعد اجتماعی و نه اخلاقی نتوانسته خود را با مشکلات این شوک همگام کند.و بخشی از بحران ناشی از تلاش بشر است برای حل این مشکل. جنگهای جهانی صورت نظامی این بحران است، رکود جهانی صورت اقتصادی آن، شیوع افسردگی صورت روحانی آن.
این جو اطراف کمونیسم است. کمونیسم را همانقدر میتوان جدا از بحران درنظر گرفت که تب را جدا از تن بیمار.
من در کمونیسم کانون عصارهیِ شر زمان را میبینم. شما خواهید پرسید: “پس چرا کمونیست شدی؟” ، چطور شد که شما، پدر باوقار و دوست داشتنی ما، زمانی کمونیست بوده؟
آیا از ساده لوحی بود؟ نه، من احمق نبودم. آیا مریض بودی؟ نه، من از اخلاق تهی نبودم.راستش را بخواهی ، دلیل اصلی گرایش افراد باسواد به کمونیسم دلایل اخلاقیست. آیا نمیدانستی که جنایت و وحشت کمونیستی از ذات کمونیسم برمیآید؟ بله، من این حقیقت را میدانستم. اگر چنین است، پس بگو چرا کمونیست شدی؟ پرسش بهتر اینست که: چطور شد که این جنبش که زمانی چیزی بیشتر از غرغر های زیر لب جمعی حاشیهنشین نبود، چنان نیروی قدرتمندی شد که اکنون در آستانه غلبه بر جهان است؟ حتی با به حساب آوردن شانس و خطاهای تاریخ، پاسخ باید این باشد که: کمونیسم جذابهای قوی دارد بر ذهن بشر. شما با برچسب زدن نمیتوانی بفهمی که کمونیسم چیست. اینکارها کمکی به توضیح اینکه آن کمونیسمی که رعب و وحشتاش، در تاریخ بشر بیسابقه است، چگونه همچنان هزاران عضو جدید را به میلیون ها پیرو خود میافزاید نمیکند، پیروانی که در میان آنها بسیاری از نوابغ زمان حاضرند.
نگاه کنید به کلاوس فوکس. که در بندرلندن خاموش، نابود و خراب ایستاده، نگاه کنید به او و بگویید با اینکارها میتوان جواب این سوال ساده را داد که: چرا؟
ابتدا اجازه دهید تا برای شما بگویم کمونیسم چه نیست، کمونیسم آن نقشه رذیلانه مردی پلید در پستو، که در نگاه فردی ساده دل نقش بسته نیست، فقط نوشتههایِ مارکس و لنین هم نیست، ماتریالیسم دیالکتیک، پلیتوربو، نظریهی کار ارزش، نظریهیِ اعتصاب عمومی، ارتش سرخ، پلیس مخفی، اردوگاههای کار، توطئهیِ زیر زمینی، دیکتاتوری پرولتاریا یا تکنیک کودتاگری، حتی آن جمعیت های در خروش میلیونی، که مانند ارتشهایی نامنظم در قلب پایتخت هاجهان:موسکو، نیویورک، توکیو، پاریس، رم راهپیمایی میکنند هم نیست.اینها همه مظاهر کمونیسم هستند ولی آنچه کمونیسم پیرامونش شکل گرفته اینها نیست.
معمولا تصور بر این است که کمونیستها خلافکارانی هستند دور افتاده از جامعه که در خفا زندگی میکنند، که تحت نامهای جعلی زندگی دوگانهای دارند، با پاسپورتهای تقلبی سفر میکنند، منکر دین سنتی، اخلاق و قداست سوگند هستند و مروج خشونت و خیانت. تمام اینها درباره کمونیستها درست است، ولی این ها موضوع کمونیسم نیست.
قلب انقلابی کمونیسم تئاترگونهیِ :”کارگران جهان متحد شوید شما جز زنجیرهایتان چیزی برای ازدست دادن ندارید، ولی دنیایی برای بدست آوردن دارید” نیست. این آن ادعای ساده انگارانهیِ مارکس است که ساده شده:”فلاسفه دنیا را توضیح داده ان، آنچه حالا نیاز است تغییر آنست”. کمونیست ها را در سراسر جهان سوگندی ناپیدا نیست که به هم پیوند داده. آنچه نخ تسبیح آن ها در طیف کشورها، زبانها، طبقات و تحصیلات گوناگون است و پیوند دهندهیِ آنان در عناد با دین ، اخلاق، حقیقت، قانون و شرافت، بدن نحیف و ذهن نامصمم بشر، این عقیدهیِ ساده است که: جهان نیازمند تغییر است. این قدرت است، که طبیعتش باقی جهان را سردرگم کرده، برای اینکه مابقی جهان این قدرت را تا اندازهیِ زیادی از دست داده، قدرت ایمان به عقیده و عمل بر مبنای آن. این قدرتیست که کوه ها را جابجا میکند؛ و توانش در به جنبش درآوردن انسانها ناگریز.
کمونیست ها بخشی از بشر هستند که توانسته قدرت زندگی یا مرگ (شهادت) برای ایمان را بازیابد و این ایمان عقلانیست که الهام بخش آدمهاست تا برای آن زندگی کنند و بمیرند.
این چیز جدیدی نیست، در واقع، در لیست ایمانها کهن بشر در مقام دومست، این همان وعده است که در روزهای آغازین خلقت، در زیر درخت دانش خیر و شر در گوش انسان نجوا شد: “Ye shall be as gods”.همین بزرگترین ایمان جایگزین بشر بوده. و قدرت آن از بینشی شدیدا ساده نشات میگیرد. اعصار گذشته بینش هاِ متفاوتی داشتهاند. در واقع همهیِ آنها بینشهای متفاوتی بوده از یک بینش: بینش خدا، و رابطه انسان با خدا. بینش کمونیسم بینش انسانست بدون خدا...
این بینش انقلاب کمونیستیست، که مانند هر بینش دیگری در ذهن بشر رخ میدهد، پیش از آنکه در عملش تجلی یابد. شورش و توطئه تنها روشهایِ محقق کردن این بینش هستند؛ اینها تنها بخشی از سیاست کمونیسم هستند. بدون بینش خود اینها، مثل خود کمونیسم، بیمعنی میشود و نمیتواند حتی خس و خاشاکی را تکان دهد.
کمونیسم آمر بشر به جرم و اوتوپیا نیست، چنانچه برخی منتقدان ساده اندیش آن گمان میکنند. در عالم ایمان، به بشر امر میکند که نگاهش را به حقایق عملی معطوف کند. در عالم عمل، به او امر میکند که با لَختی گذشته سرشاخ شود، لَختیای که کمونیسم مدعیست، در ابعاد اجتماعی و سیاسی و اقتصادی، راه بشر را برای جهش بزرگ بعدی رو به جلو بستهاند. به او دستور میدهد که بر بحران غلبه کند، بحرانی که کمونیسم مدعیست، بحران سرگشتگیست، با دنیا، ناتوان از بیحرکت ایستادن، ولی بی میل برای رفتن به سوی راهی که منطق تمدن تکنولوژیک به سوی آینده نشان میدهد، کمونیسم.
این جواز اخلاقی کمونیسم است، که بر دو بخش است. بینش آن جهت راه به آینده را نشان میدهد. ایمان آن کار تحول آینده به واقعیت موجود را بر عهده دارد. او به هرکس که به آن بپیوندد میگوید: بینش مشکل عملی تاریخ است، راه رسیدن به آن مشکل عملی سیاست، که زمان کنونی تاریخ است.
آیا مرد آن هستید تا انجام جنایاتی تاریخی را به جان بخرید برای اینکه بشر را بالاخره از زنجیره رنج بی حاصل باستانیاش رها کنید و با هدف و برنامه جایگزین کنید؟ تفاوت پاسخ به این سوال است که تفاوت بین کمونیست را با تودهی سوسیالیستها، لیبرالها ، ترقی خواهان پراکنده و رجال خیرخواه مشخص میکند، همه یک بینش مشترک دارند، ولی در ایمان شریک نیستند چراکه آماده نیستند مشقتهایِ ایمان را بجان بخرند. پاسخ به آن ریشهیِ آن حس برتری اخلاقیست که باعث میشود کمونیستها ، ولو اینکه مچشان در صحنهی جنایت گرفته شده باشد، طرف مقابل را با نگاهی عاقل اندر سفیه و حق به جانب سرزنش کنند...
شما خواهید پرسید؟ چرا پس، آدمها از کمونیسم دست میشویند. جواب اینست که، خیلی معدود چنینی میکنند. سی سال پس ار انقلاب روسیه، جنایات مشهور، تصفیهها، آبروریزیها، و پیچ و تابهایِ سیاستهایِ کمونیستی، در سراسر جهان تنها تعداد انگشت شماری کمونیست-اسبق وجود دارند. منظور من از کمونیست-اسبق، آنهایی نیست که بر سر تاکتیک و استراتژی یا بحث بر سر چگونگی سازماندهی از کمونیسم جدا میشوند (مانند تروتسکی و تیتو). اینها اختلاف بر سر تعیین مسیر است بین کسانی که مقصدی مشترک دارند.
همچنین منظور من از کمونیست-اسبق، آن هزاران نفری نیست که مرتب به حزب کمونیست میپیوندند و از آن جدا میشوند،که نرخ گردشها ورود و خروج اینها عظیم است. اینها ارواح سرگردانی هستند که ایمان دینیاشان در طوفان خردگرایی بیرنگ و بوی زمانه شسته شده. اینها دنبال پیدا کردن یک پناهگاه فکری برای سر کردن شب هستند. اینها تاب ایمان کمونیستی را ندارند، چراکه شخصیت لازم برای هیچ ایمانی را ندارند. اینها جدا میافتند، ولی سایهیِ کمونیسم برای همیشه بر سرشان باقی میماند.
منظور من از یک کمونیست-اسبق، کسی است که به روشنی میدانسته که چرا کمونیست شده، با تعهد به کمونیسم خدمت کرده و میدانسته چرا، و به آن پشت کرده و پشت سرش را هم نگاه نکرده و میدانسته چرا. اینها بسیار کمیاب هستند، شاخصی برای قدرت بینش، و قدرت بحران...
حقیقت اینست که کس میتواند به حزب کمونیست بپیوندد، سالها در آن فعالیت کند، بدون اینکه درک کاملی از طبیعت کمونیسم و روشهایِ سیاسی که بطوری اجتناب ناپذیر از بینش آن دنبال میشوند داشته باشد. یک روز این کمونیستهایِ ناقص پی میبرند که حزب کمونیست آنچیزی نبودهکه تصورش را میکردند. ار آن میبردند و با خشمی شبیه به سادهدل صادقی که فریب یک چشمبندی را خورده علیه آن میخروشند. سادهدلی که بخشی از عمرش را به پای یک چشمبندی گذاشته. اینها اغلب فراموش میکنند که برای اجرای شدن هر چشمبندی دو نفر لازم است.
بقیه برای سالیان سال کمونیست میمانند، دلگرم از گرمای آتش بینش آن چشم خود را به سختی هر چه تمامتر به جنایات و دهشتهای جدایی ناپذیر از سیاستهایِ عملی آن میبندند. روزی باید با حقایق روبرو شوند. شوکه از شراکت در جرم خود، باقی عمر خود را در تلاش، تلاشی اغلب بیثمر، برای توضیح سرنخهایِی سیاه منتهی به سرسپردگی خود میگذرانند. همچنان که فهم آنها از کمونیسم ناقص بود و آنها را به بنبست رساند، فهم آنها از بریدن از آن هم ناقص است و آنها را به بنبست میرساند. این راه به چیزی کمتر از کمونیسم، که یک بینش بود و یک ایمان ختم میشود، دنیای خارج از کمونیسم، دنیایی در بحران، بینش و ایمان کم دارد.
در پیش روی این کمونیستهایِ سابق مطلقا نیستیست، در پشت آنها تهدید، چرا که آنها، در واقع، نه از بینش که از سیاستهایِ بینش بریدهاند. بنام عقل و هوشمندی، بینش آنها را همچنان در چنگال خود نگاه میدارد - چندپاره شده، فلج و بدون توانی برای مقاومت در برابر آن.
و اینچنین است که زیرینترین لایه های ذهنشان با فکری وحشتانگیز مسخ میشود: اگر اشتباه کرده باشم چه؟ اگر بیایمانی گناهکار باشم چه؟ این تقدیر آنهایی است که از کمونیسم بریدند چرا که درست نفهمیدند که، کمونیسم غلط است چرا که چیزی دیگر درست است. بخاطر اینکه در چالش: انسان یا خدا؟ آنها همچنان پاسخ دادند: انسان. غمانگیز این است که حتی تجربهی تلخ کمونیسم هم نتوانست به آنها بیآموزد که انسان بدون خدا، تنها همان است که کمونیسم میگفت: هوشمندترین جانوران، که انسان بدون خدا جانوریست، که هیچگاه به اندازهیِ وقتی که دربارهیِ حیوانیت خود هوشیار است حیوان نبوده.
.“Er nennt’s Vernunft,” شیطان در Faust گوته گفت، “und braucht’s allein nur tierischer als jedes Tier zu sein”، انسان نامش را عقل میگذارد و فقط از آن استفاده میکند تا حیوانتر از دیگر حیوانات باشد. ناتوان از درک منشاء شری که صادقانه از آن متنفر است، برای چنین کمونیستهای-سابقی شهادت در برابرش عموما ناکارآمدست، آنها شاهد چیزی بودهاند؛ ولی حالا دیگز شاهد هیچ نیستند.
با اینحال تجربهای هست که او با تمام کمونیستهایِ-اسبق شریک است ،مهم نیست که آنها از نیمهیِ راهی که پرسش در مقابلشان قرار داده برگشته اند یا نه. دختر یک دیپلمات سابق آلمانی در موسکو، سعی میکرد تا به من توضیح دهد که چرا، پدرش که، بعنوان، یک مرد روشنفکر مدرن، هوادار پروپاقرص کمونیسم بود، یک ضد-کمونیست سرسخت شده. چنین کاری برایش سخت بود چراکه، بعنوان دختری مدرن، او در بینش کمونیستی شریک بود بدون اینکه خودش یک کمونیست باشد. ولی او عاشق پدرش بود، و نابخردانه بودن این خطای او برایش مایهیِ خجالت بود. "او عمیقا هوادار شوروی بود،" او گفت، "و بعد - شما به من خواهید خندی - ولی نباید به پدرم بخندی - و بعد شبی در موسکو او فریادها را شنید، فقط همین، خیلی ساده . یکشب او فریادها را شنید".
دختر عقل و قرن بیستم، او میدانست که منطقی هست برای ذهن، او نمیدانست که روح منطقی خودش را دارد که ممکن است از همان ذهن قانعکنندهتر باشد. او اصلا نمیدانست که او منطق ذهن، منطق تاریخ، منطق سیاست و افسانهیِ قرن بیستم را جارو کرده، با پنج کلمهیِ ویرانگر: یکشب او فریادها را شنید.
کدام کمونیستیست که آن فریادها را نشنیده باشد، آنها از شوهرانی میآیند که در بازداشتهایِ شبانه برای همیشه از همسرانشان جدا شدند. آنها، با صدایی خفه، از سلولهایِ اعدام پلیس مخفی، از اتاقکهایِ شکنجهیِ لورانکا، از تمام قلعههایِ تروری که حالا از برلین تا کانتون گشترده شده میآیند. آنها از کامیونهای بار شده از مردان، زنان و کودکان میآیند، دشمنان حکومت کمونیستی، قفل و بسته بندی شده، رها شده در کنار جاده، تا در شب زمستان روسیه از سرمان یخ بزنند تا جان دهند. آنها از اذهانی مجنون میآیند، دیوانه شده از وحشت گرسنگیدادن جمعی، فرمان داده شده و اجرا شده تحت عنوان سیاست حکومت کمونیستی. آنها از اسکلتهایی میآیند که از گرسنگی مردهاند، از شدت کار جان دادهاند، یا آنقدر شلاق خورده تا بمیرند (بعنوان درس عبرتی برای دیگران)، در کثافت منجمد اردوگاههای کار مجاور قطب. آنها از کودکانی میآیند که والدینشان ناگهان و بدون توضیح از آنها گرفته شده - والدینی که دیگر هرگز نخواهند دید.
کدام کمونیست است که آن فریادها را نشنیده؟ اعدام، قانون کمونیستی میگوید، بالاترین مرتبهیِ امنیت اجتماعیست. چه کسی میتواند خودش را کمونیست بنامد و نداند که ترور ابزار پیشبرد سیاست است، که درست است اگر بینش برحق است. موجه شده به مهر تاریخ، تجویز شده براساس آنچه توازن قوا در جنگهایِ اجتماعی این قرن میطلبد؟ این فریادها به ذهن هر کمونیستی رسیده، معمولا آنها همینجا متوقف میشوند. کدام قاضیست که مختارانه دربارهیِ قانونی فکر کند، که انسان را متقاعد میکند که خودش را به مرگ محکوم کند - قانون ممالک باشد یا قانون تاریخ؟
یک روزی ولی، کمونیست واقعا آن فریادها را خواهد شنید. او میرود که وظایف روزانهیِ حزبیاش را به انجام برساند. او یا دارد یک حلقهیِ میکروفیلم در حال چکه را از مخزنی تحقیقاتی خارج میکند، یا در حال توجیه کردن یک دستورالعمل بسیار ناخوشایند است برای یک فراکسیون کمونیستی در اتحادیهیِ کارگری، که از کمیتهیِ مرکزی رسیده. یا او در حال دریافت یک دستور از یک مقامی ارشد و مورد تایید است تا به کشوری دیگر سفر کند، در آنجا در هتلی معلوم شده ، در زمان مقرر، از مردی که نامش را هرگز نخواهد فهمید، بستهای را دریافت کند که از محتویاتش هرگز باخبر نخواهد شد. در اینگاه است که محفوظ در هالهای از سکوت، او فریادها را میشنود. او آنها را برای نخستین بار است که میشنود. چرا که اینبار آنها به ذهن او نمیرسند، آنها راهشان را به عمق وجودش پاره میکنند، آنها به روحش سوراخ میکنند. او به خود میگوید:"اینها فریادهایِ انسان در زجر نیستند، اینها فریادهایِ روح در زجر است." او آنها را برای اول بارست که میشنود چراکه یک روح در التهاب با تنها چیزی که توانش را دارد مرتبط شده - روح انسانی دیگر.
چرا یک کمونیست هرگز آنها را میشنود؟ برای اینکه در آخر در هر آدمی هست، ولو اینکه انکارش کند، یک پاره از روح...
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Mehrbod - 09-06-2015
Dariush نوشته: مهربد گرامی، سخن من در کانتکست «فنآوری» و آنچه شما از هر سو
به آن میتازید، نیست و هتا من میان گفتمان «سنت و مدرنیته» و
«ستیز با گسترش تکنولوژی» هنوز ارتباط شفافی درک نمیکنم-
شما میتوانید در مورد هر چیز نظر بدهید که چه اندازه در پیشبرد
مبارزه علیه تکنولوژی یاریدهنده است-.
همهیِ اینها, فرهنگ, سنتگرایی, سرمایهداری و دیگرها در بستر شهرمندی (civilization) پدید
میایند و چسبی که مایهیِ پیوند و پیدایش شهرمندیست, همان تکنولوژی میباشد.
تا زمانیکه این بستر شهرمندی پذیرفته باشد, گفتگو دربارهیِ همین فرهنگ یا
برای نمونه چه اندازه بایستی به سنت نگریست و چه اندازه نُوینگرایی را درنگریست, درست و
بجا میباشند, ولی زمانیکه خود این بستر پذیرفته نباشد این گفتگوها همگی بیهوده به شمار خواهند رفت.
برای دریافت بهتر, گفتگو «سنت و مدرنیته» بمانند این گفتگوی دروندینی
میماند که شیعه درست میگوید یا سنی, هنگامیکه جایگاه شما دینداری یا دینزدایی است.
Dariush نوشته: سخن من بیشتر خطاب به کسانیست که «فرهنگ» را چنان تبدیل
به امر خطیری کردهاند که آن را شبیه برخوردهای کیهانی قادر به
از بین بردن کلیت جامع بشری تبدیل کردهاند. چه کسی گفته فرهنگ
چنین توانمند است؟ و چطور ممکن است چنین قدرتی را به فرهنگ
نسبت داد و از آن سو توان بالای آن در انعطافپذیری را کوچک شمرد؟
من این را خوب میدانم که فرهنگ است که عامل پیروزی ملتی بر
ملتی دیگر میشود و گاه فرهنگ قالب، فرهنگ مقلوب را به کلی نابود
میسازد؛ اما هرگز از خاطرم نخواهد رفت که خود فرهنگ در اشکال و
رنگهای گوناگوناش توان فراوانی برای باززایی دارند.
فرهنگ
تنها یکی از نیروهای پیشبَرندهیِ شهرمندی میباشد
و در جهان راستین فرهنگ چیره درست همان است که خود شما نایکراست فرمودید:
Dariush نوشته: از سویی تمامِ اینها بدان معنیست که فرهنگهای گوناگون حتما
قابل قضاوت و هتا رتبهدهی هستند؛ توان بالاتر برای تولید مدنیت
درخشانتر مسلم است که موجب برتری فرهنگی یک ملت میشود
از این منظر فرهنگ «اسلامی» یا «داعشی» صد البته فروتر از
فرهنگ اروپایی یا ایرانیست. آنچه که فرهنگ ایرانی در هنر
و ادبیات میتواند تولید کند، و آنچه فرهنگ غربی در گسترهی
عقل و خرد میتواند تولید کند (یعنی هر آن چیزی که مایهی تعالی
اندیشه و روح حیات بشریت است و زندگی او را از بندگی غریزه
خارج میسازد) هرگز از فرهنگ «داعشی» دیده نخواهد شد.
این فرهنگ چیره در زبان جامعهشناسی
Leitkultur - WiKi یا «سَـرفرهنگ¹»
نامیده میشود و فرهنگیست که دیگر فرهنگها
ناچار از پذیرش و همراهی با آن
میباشند, زیرا اگر نکنند در میدان رقابت جامانده و خودبهخود نابود خواهند شد (فرگشت ِ فرهنگ).
بایستی اینجا افزود که فرهنگ برتر در رقابت جهانی آن چیز کلیشهای که همواره میپندارند نیست و بباید با هنر و ادبیات
و چیزهای نرم ستیزی ندارد و خشک و ماشینی نیست, بوارونه, در «گفتمان شهرمندی/تکنولوژی» تنها سنجهیِ برتری یک
فرهنگ (از نگاه فرگشتین) این میباشد که در میدان رقابت و پیشرفت تکنولوژی (progress) و فرآورینی (productivity) چه اندازه پیشروتر
میباشد, ازینرو, فرهنگی که فرا-اندازه ماشینی و دیسیپلینیزه شده باشد خودبهخود به کاهش انگیزه و نوآوری و پس فرآورینی و بیرون افتادن از میدان رقابت خواهد انجامید.
Dariush نوشته: کاملا مشخص است که این سخنان از مغز کسی تراویده است
که زندگی غریزی و نباتی جامعه انسانی برای او آنقدر حداقلی است
که تقریبا برابر با نیستی انسان است. بنابراین آنچنان غیرقابل درک
نیست عدم توانایی ما از درک یکدیگر. چرا که من انسان را همچنان
موجودی فرهنگی میدانم.
آنچه شما اینجا آدم پنداشتهاید همان پندار و اندیشههایِ اوست که در بستر فرهنگی راستادهی
میشوند. فرهنگ درآمیختهیِ ایرانی/غربی/جهانی شما و من را به این سخنگاه سو داده و مایهیِ این
گشته است که بخشی از نیرو و کارمایهیِ ما به این اندیشهها بگذرد که نمونهوار سنت بهتر است یا مدرنیته.
به دیگر زبان, این
هرآینه, اگر از چهرهیِ کلان برنگرید در این فرایند هیچ چیزی به آدمی افزوده نشده است بجز آنکه اندیشههایِ او راستادهی شدهاند.
در زندگی نخستینی شما همین آدم را خواهید یافت تنها با این تفاوت که اندیشهها او
دربارهیِ چیزهای دیگری, همچون دوستی, شرایط زندگی, شکار, همراهی و گاه ستیز با دیگران,
برستودن زیباییهایِ زیستبوم, پدافند از خود و کوشش در همسریابی و چیزهای همانند راستا میپذیرند.
به دیگر زبان, آدمی درست همان است که از ≈دویصت هزار سال پیش تاکنون بوده است و تنها اندیشههای او
اند که سمت و سوی دیگری گرفتهاند و ازینرو, این بازیچگی از سوی ابرسازهیِ «فرهنگ» را نمیتوان یک چیز والا
برای آدمی برشمرد, بویژه زمانیکه فرهنگ بسیار بزرگتر از خود وی گشته باشد و او هیچ کنترلی بر آن نداشته.
فرهنگ یک تیرهیِ نخستینی (primal tribe) بسیار کوچکتر و ازینرو بسیار کنترلپذیرتر و پس خواستنیتر میباشد.
Dariush نوشته: از سویی سخن بر ترس از آگاهی و لذت بردن از جهل است. مرا هرگز
با این مرام همسویی نبوده است؛ سرگشتگی دانایی را، اگر
وجود داشته باشد، هزار بار بیش از هراس از آن ترجیح میدهم.
اکنون تصور کنید جامعهای را با این ایدهئولوژی تربیت کنید. رقتانگیزتر
از این آیا ممکن است؟
...
این تناقض عظیم کلبیمسلکی، تنها یک تناقض کلامی نیست، بلکه واقعا حفرهی بزرگیست:
آگاه بودن از اینکه ناآگاهی بهتر است! این احتمالا خود آگاهی عظیمیست؛ و در قبال آن
جز اینکه خود را غرق در هراسی فاسد کردهاید چه دست خواهید آورد؟!
درست میگویید و این بازیِ خطرناکیست, ولی در خود بوارونهیِ نگاه خردگرایانهیِ آمده هیچ تناقضی ندارد.
شما به آگاهی و دانایی بیشتر از آنچه که میارزد اینجا دارید بها میدهید, هنگامیکه
ناآگاهی و نادانی نیز بسیار باارزشاند (چیزیکه خردگرایی بسختی میگیرد).
به این چند نمونه برنگرید. آیا شما میخواهید از تک تک رویدادهایی که درون پیکرتان رخ میدهید آگاه باشید؟ آیا میخواهید
بدانید در هر دقیقه چندبار دلتان تپیده است؟ آیا میخواهید همواره به دم و بازدم خود آگاه باشید و خودآگاهانه نفس بکشید؟
و اندکی فراتر, آیا میخواهید از هر چیزی که پیرامونتان و در زندگی دیگارن میگذرد آگاه باشید, هتّا اگر برایتان هزینهیِ زمانی نداشته باشد؟
چنانکه بتندی در همهیِ اینها میتوان دید, سنجهیِ خوبی و بدی "آگاهی" تنها نیست, بساکه چیزی فراتر از آگاهی ِ
تنها است و پس تا این اندازه نگاه سنتگرایان درست است که نمونهوار اگر ما این آگاهی که خدایی نیست را
نداشتیم به خودی خود بد نشده و میتواند سودمند و مایهیِ
شکوفایی اخلاقی هم بشود.
--
از دیدگاه شناختشناسانه (epistemological) نگریسته, شما از کجا دریافتهاید آگاهی به نبود خدا و بهشت و دوزخ
خوب است و سنتگرایان و نمایندگان آنان (راسل, امیر, ..) از کجا دریافتهاند که نبود این آگاهی هم میتواند خوب, چه بسا بهتر باشد؟
پاسخ در این است که همگی, شما, من, ایشان یک چشمداشتی از واقعیت و اینکه چیزها
چگونه
بایستی/باید باشند, و یک دریافتی از واقعیت و اینکه چیزها چگونه
میباشند, داریم.
هر چه این دو از هم دورتر باشند تراز ناخوشنودی بالاتر خواهد بود.
اکنون در این رهگذر, شما میگویید نمیتوانید بخوبی سنتگرا را درک کنید زیرا چشمداشت
شما همان چشمداشت کلاسیک خردگراییست که کَس بایستی آگاه و دانا بوده و
هتّا سرگردانی و ندانمگرایی آگاهانه بهتراز پذیرش کورکورانه و ناخودآگاهانه است.
نگاه سنتگرایان اینجا ولی این است که وضعیت کنونی آنی نیست
که باید باشد, ب.ن. به نمونهای که امیر به آن بسیار میبالد برنگرید:
Ouroboros نوشته: Theodor Herzl نوشته: امیر گرامی این داستان شخصی که آوتار شما هست را من چند ماه پیش خوندم گریم گرفت ، کشیش کاتولیکی که در کمپ اشویتز وقتی گاردهای اس اس ۱۰ نفر را برای کشتن از طریق گرسنگی دادن انتخاب میکنند خود را بجای یکی از آن ۱۰ نفر تقدیم میکند که بمیرد چون آن شخص فریاد میزده که زن و بچه دارد و نمیخواهد بمیرد!
بله، مکسمیلیان کلب، واپسین مرد بزرگ تاریخ، آبروی ِ آن قرن بیآبرو و یادآور گوشهای از آنچه از دست دادهایم!
شاید سر فرصت در «پراکندهنویسی» به او پرداختم..
و نگرشی که خودتان پیشتر به کار این کشیش (برخاسته از نادانی) داشتهاید:
یادی از قهرمانان تاریخ بشریّت
Dariush نوشته: کاری که ماکسیمیلیان کرده، شاید همانقدر که من الان فنجان چای خودم را اینجا پشت میز در دست گرفتهام و به مانیتور خیره شدهام برای بشریت بیحاصل باشد، اما «معنا»ی چنان کاری با چنین قابل همسنجی نیست!
...
MEHDI نوشته: امیدوارم امثال داریوش گرامی برای اثبات سخنان خودشان حاضر باشند خود را در شرایط مشابه به کشتن بدهند وگرنه صرفا شاهد یک ریاکاری مشمئز کننده هستیم.
معلوم است که چنین کاری نخواهم کرد! یک نفر که هیچ،حاضر نیستم جانِ خودم را برای نجاتِ جان ِ یک میلیون نفر فدا بکنم! و برای شما احتمالا باورکردنی نیست که دقیقا به همین خاطر است که کلبی را میستایم! دقیقا به خاطر اینکه از میانِ میلیاردها و در طولِ قرنها شاید یک نفر «بتواند» چنین صحنهی عظیمی را خلق بکند که شایسته تعظیم خدایان است، ما برای این آدمها مجسمه میسازیم، یک روز را به نامشان میکنیم، نمایشنامه و فیلم میسازیم، رمان مینویسیم و... تا بزرگیهای چنین مردی بستاییم.
دوست گرامی، به من اعتماد داشته باشید، با تلاش برای توضیح دادنِ این چیزها با نگاهِ خردگرایانه، هرگز نخواهید توانست درکشان بکنید، نشانه هم اینکه شما متوجه نیستید که تحسین و ستایش کسی که کاری میکند که من در انجاماش ناتوان هستم، به معنای ریا و دورویی نیست.
سنتگرا:
پس این وضعیت بد امروز اگر با وضعیت بهتر دیروز همسنجی بشود, درمیاید
که در گذشته گرچه ما نادانتر, ولی وضع بهتری داشتهایم پس میتوان نتیجه گرفت کمی
نادانی و کمی پذیرش کورکورانهتر ساختار جامعه و خود را به امر و نهی جامعه واسپردن, بهتر است.
---
هر آینه, اینجا هر دو دیدگاه نادرست و کوتهاندیشانه میباشند. سنتگرایان بمانند همان
آمیشهایی² اند که با جدا کردن خود از جامعهیِ مدرن میکوشند زندگی بهتری
بدارند, هنگامیکه در واقعیت اینان تنها سرنوشتی که به آن محکوم شدهاند را به دیر انداختهاند, زیرا درست
بمانند سرخپوستان آمریکا که دور و جدا از شهرمندی (تمدن) و شهرنشینی زندگی آسوده و زیبای خودشان را دنبال میکردند
و سرانجام بدست اروپاییهایِ کوشا و پرکار مدرن نیست و نابود شدند, آمیشها نیز تا چند صباحی میتوانند همچون کبک
سر خود را در
شن فروبرده و خودشان را به کوچهیِ چپ بزنند و با نادانی خودگزیده بزیند, ولی دیر یا زود یا در زندگی مدرن
فروگوارده خواهند شد, یا اینکه از بیخ و بن نیست; و سرنوشت آنان که از سوی تکنولوژی نوشته شده است چیزی بجز این دو نمیتواند باشد.
سنتگرایان نیز اینجا نگاهی همین اندازه بیهوده و خودفریبانه دارند و میپندارند اگر یک شمار چشمگیری از مردم خودشان را
به کوچهیِ علی چپ زده و با وانمود به اینکه نه خدایی هم هست و نه گذشتگان یک چیزهایی میدانستند بکوشند
فرهنگ
سنتی را دوباره زنده کنند شرایط بهتر و ایدهآلتر خواهد شد, هنگامیکه این نگرش نیز به اندازهیِ آن یکی, بساکه بیشتر, سادهانگارانه است.
نگرش سوم و پُرهوادار امروز نیز از آن خردگرایان است که اگر همگان یا دستکم بیشتریان به روشنفکری و
فرهیختگی روی آورده و آگاه باشند (political aware, social aware, etc.) آنگاه وضعیت بیگمان بهتر خواهد شد.
این دسته بوارونهیِ دو دستهیِ دیگر شانس بسیار خوبی برای کامیابی دارند, ولی این کامیابی زودگذر بوده
و تنها تا زمانی میپاید که تکنولوژی از آنها فراتر رفته و بمانند دو دستهیِ دیگر, یا در خود فروگواره — از دست
رفتن همیشگی آزادیها — یا نیست و نابود کند — جایگزین شدن با ماشینهای هوشمند و همانند.
Dariush نوشته: سخن پیرامون این موضوع بسیار است مهربد، اما اکنون باید تکرار کنم که
موضع من و شما کاملا جدا از هم هستند. سخن من پیرامون امر فرهنگیست.
آنچه اکنون در عراق و سوریه در حالِ رخ دادن است ربطی به تکنولوژی ندارد.
ننگ جنازهی آن کودک سوری فراری که پریروز از آبهای مدیترانه خارجاش کردند
را تکنولوژی بر پیشانی ما ننهاده است، معلول فرهنگ است.
نه, بوارونه, این نگاهی دوباره کوتهاندیشانه است که مرگ ناچیز بهمان کودک سوریهای انگیختهیِ (معلول) فرهنگ تنها میباشد.
چنانکه گمان میبرم بدانید من هرگز روزنامهها و خبرها را دنبال نمیکنم چون میدانم هر چیزی که
مهم باشد
خود به خود راهش را به گوشهایِ من پیدا میکند و این کودکی که شما نوشته بودید را نیز من روز پیشترش در جمعی از
دوستان ایران و انیرانی بودم و سخن از او رفت و یکی کوشید آنرا روی گوشیاش به دیگری نشان بدهد. برای خود من
ولی این رویداد آن اندازه ناچیز و بیاهمیت به شمار میرفت و میرود که هتّا رنج خم کردن گردنم را هم ندادم تا آنرا ببینم.
چرا ناچیز؟! چون این رویداد که برآمدهیِ شورانگیزی (sensationalism) رسانهها و شورانگیختگی
مردم باشد
کوتهاندیشانه است. چه بیشمار کسانی که این چند روزه به ناگاه به epiphany (الهام) دچار
گشتند و چه شمار چامهها که در وصف مظلومیت این کودک نسرودند. هتّا سرکار مزدک نیز یک هایکو برای این کودک سرودند:
Mazdak نوشته: ﻓﺮﻧﺎﺩﻫﺎﻱ ﻣﺪﻳﺘﺮاﻥ
ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺑﻴﺠﺎﻥ
ﺁﻩ, اﻱ اﻧﺴﺎﻥ!
[ ﻓﺮﻧﺎﺩ= ﺳﺎﺣﻞ]
=>
Mehrbod نوشته: رسانههایِ شورانگیز
شورانگیختگان بیاندیش
آه, ای انسان!
نکتهای که میکوشم برسانم,
این شورانگیختگیها به کاری نمیایند. آیا امروز کسی دیگر
زمین لرزهیِ بم را بجز
به قربانیانش در یاد دارد؟ گمان نمیکنم. آیا گامی برای برداشتن همیشگی آن و رخدادی همانند برداشته شد؟ گمان نمیکنم.
به این نمونه از ریاضیدان نسیم نیکلاس طالب بنگرید:
هنگامیکه یک پُل فرومیریزد, مردم انگیختار (علّت) فروریختن را در واپسین
کامیون سنگینی که از روی پل میگذشته میجویند و رسانهها در دست دیگر به
زندگی کامیوندار و خانوادهیِ داغدار او و شورانگیزانی پیرامون همسر بیوه شدهیِ او میپردازند.
آیا انگیختار فروریزی پل گذشتن آن واپسین کامیون سنگین بوده است؟ آری و نه. در نگاه
کوتهبینانه اگر آن کامیون نمیگذشت خب پلی هم فرونمیریخت و کسی هم کشته نمیشد, ولی در
نگاه فراخبینانهتر اگر پیمانکار دزدی نمیکرد و مهندس ساختمان کارش را بهتر انجامیده بود فرونمیریخت. (و در نگاه باز فراختر؟)
ازینرو, این یافتن دم دستترین انگیختار (علّت) است که کوتهبینی به شمار میرود.
آنچه اینجا انگیختهیِ (معلول) فرهنگ؟ به چشم آید تنها واپسین تکهیِ
دومینوی افتاده از یک رشتهیِ سترگ و دراز از انگیختارها و انگیختههای گوناگون ولی
بهم پیوسته است که
همگی از تکنولوژی/شهرمندی (civilization) سرچشمه میگیرند.
Darisuh نوشته: ضمن اینکه آنچه شما میگویید، یعنی به دور ریختن تکنولوژی و بازگشت به زندگی
بدوی، من هیچ مشکلی با آن ندارم، نقد من در مورد امکانپذیری آن است؛
ویراندن هزاران بار آسانتر از ساختن است.
یک تک یاختهیِ تنها میتواند یک پیکر را با سرطان از پادربیاورد, ولی همان یک
یاخته هرگز نمیتواند روی راستادهی و بهکرد پیکر نقشی بدارد, هتّا اگر یاختهیِ مغزی باشد.
ازینرو, نابودسازیِ تکنولوژی بویژه امروز که بسیار متمرکز و جهانیسازی شده میباشد, شدنی و کردنی است.
Darisuh نوشته: غیر از این آنچه شما میگوئید، مبتنی است بر اگاهی بشریت از اینکه تکنولوژی بیش از
آنکه مفید باشد، عامل ضرر است و به همین خاطر آن را از زندگی خود خارج کرده
و به زیست بدوی روی آورند؛ در مقابل اما دوستان ِ طرفدار ِ بازگشت به سنت، خواهانِ
باز مقدس کردن جهالت بوده و دادن عصا به دست آنکه میبیند! متوجه این تفاوت بنیادین
هستید؟ و آیا من نظر شما را درست بیان کردهام؟
برداشت شما درست است. در پرسمان تکنولوژی رویکرد در بازگشت به زندگی نخستینی
از
روی ناچاری و
پذیرش واقعیت است. هر دو آگاهانه همراه با با نگهداری این آگاهی.
---
¹
Leitkultur ≈ فرهنگ ِ راهنما (leiten); واژهیِ سرفرهنگ از مزدک است.
²
زندگی آمیشها
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Dariush - 09-11-2015
Mehrbod نوشته: ...
مگر ما را جملگی با دشمنی با خودفریبی بازنزاییدند؟
تا قبل از خواندن پاسختان به من، گمان من بر این بود
که در این مورد با شما حداقل سخنی نخواهم داشت،
اما در متن اخیر شما مکرر خودفریبی دیده میشود؛
خودفریبی شما از آنجاییست که همچون دوستان ِ
سنتخواه که در راستای سادهسازی مساله، که به نوعی
تئوری توطئه نیز هست، فرهنگ و مدرنیسم را عامل
هر آنچه شر است میبینند، گمان بردهاید که تکنولوژی
و علم و دانش زایشگر اساسی مرارت است؛ سادهسازی
امریست بس دلپذیر برای استدلالگر چنانکه برای شما
ساده است موجسواری رسانهها و بازی رسانهای را
دیدن در فجایع انسانیای که هر روز در گوشهای دیده
میشود و ساده است همهی آنها را بازی خواندن،
برای من اما سخت است ندیدن درد و فاجعه، فارغ از
آنکه حول ِ آن چه رخ میدهد؛ با این حال همچنان خوشحالم
که با انسان باهوشی چون شما در حال سخن گفتن هستم،
کودنها انفعال و ناتوانی خویش در گشایش مساله و یافتن
ریشهها را با بازیهای خرفتی چون «طرفداری از حقوق حیوانات»
و ... تسکین میدهند.
اینها را گفتم تا از توضیح واضحات جلوگیری کنم. برای من یافتنِ
ردپای همان کسان، دُوَل و هتا رسانههایی که جنگ را محکوم
میکنند در فجایع آن اندازه پیچیده نیست که شما تصور میکنید،
اشارهی من به موضوع، بدین معنا نیست که به کلی از علتهایش
قافلم یا آنکه بخواهم معلول را به جای علت بنشانم؛ اشاره، اشاره
است.
ضمن اینکه در این فروم کسی را نخواهید یافت که به اندازهی داریوش
این روزها روزهی تکنولوژی گرفته باشد.
اهمیت دارد که بدانیم مساله خودش چه میگوید؛ من با شما
در سر ستیز داشتن با تکنولوژی، همانطور که آگاهید، همسنگر هستم
اما برخلاف شما فرهنگ را داری تعریف میدانم و برایاش نشانههای
بسیار قائلم و همچنین اهمیت فراوان؛ همچون شما برای انسان قائل
به هیچ ذاتی نیستم، به باورم انسان را هیچ ذاتی نیست، اما فرهنگ را امری
والا میشمارم و همانطور که پیشتر گفتم، انسان را موجود فرهنگی
میشمرم، جامعهی انسانی ِ بدون فرهنگ را بیش از یک باغ وحش که
انسانهای وحشی در قفسهای جداگانه، البته همراه با خانواده نگهداری میشوند
نمیبینم. فرهنگِ هر جامعه را وجوهِ خودآگاهانهی هر جامعه میشناسم
و آن را همان اندازه پراهمیت میدانم که وجه خودآگاهانهی خودِ انسان
به معنای خاص اما کلیاش.
خودفریبی دیگر شما و دوستانِ سنتدوست در این است که گمان
بردهاید که آن زندگی مطلوب گذشته (برای سنتخواهان زندگی در
عصر میانی، برای شما زندگی بدوی) آزموده و امتحانپسداده است،
در حالی که میان ِ«رفتن به نقطهی a از نقطهی صفر» بسیار متفاوت
است از «رفتن به نقطهی a از نقطهی صفر , رفتن به نقطهی b از نقطهی
a و دوباره بازگشتن به نقطهی a». دومی کمترین شباهتی به اولی
ندارد، اگرچه مبدا و مقصدش یکی باشد. وضع سنتخواهان البته بدتر است،
آنها شکایت از «آزمون و خطاهای متوالی» دارند، ایشان از آثار مخرب
آزمایشهای پیدرپی هراسان بوده و خواهان بازگشت به آنچه که پیشتر
آزمودهاند هستند؛ اما باید پرسید که آن مسیر دومی را پیشتر چه کسی
آزموده و کجا قبلتر به آزمایش گذارده شده است؟ من این شعبدهبازیها
را نمیتوانم بپذیرم، که در این جستار تعدادشان پرشمار گشته است.
در جهانی که هستیم، پیچیدگی از روز ِ نخست به اندازهای بزرگ بوده است
که اکنون برای من هیچ چیز خندهدارتر از شنیدن ِ ادعای یافتن ِ علتالعلل
نیست! مارکس پنداشت که «اقتصاد» علتالعلل است، کس دیگری دین را،
یکی سنت را دید؛ اکنون شما تکنولوژی را، دوستان دیگر هم مدرنیسم را میبینند.
آنچه بارها آزمایش شده و همیشه نیز شکست خورده همین ایده است. کمتر
پیش آمده که ما از اندیشهی اتوپیایی براستی دور شده و به قول نیچه
همچون کسی نشسته بر فرازهای دور و بلند، تصویر را یکپارچه ببینیم.
مهم نیست که این آرمانشهر در آینده باشد یا گذشته ، بهرحال
همچنان ما را اندیشهی جامعهی افلاطونی الهامبخش است و هنوز
جامعه را لازمالتربیت میشماریم.
سنت خود پدید آورندهی مدرنیسم بود؛ آنجا که دوستان از شمار ِ وحشتناکِ
تعداد انسانها میگویند، یادشان رفته که جایی دیگر گفتهاند که مدرنیته توان
ادامهی بقای نسل را ندارد و زادآوری را اندک اندک تا آنجا کم خواهد کرد که
زاد و مرگ به نفع مرگ مثبت خواهد شد؛ از تناقضگویی خوشان و از اینکه
واقعیات و آمارها دقیقا خلاف ادعای دومی را اثبات میکنند اگر بگذریم،
میرسیم به اینکه دوستان از خاطر بردهاند که اتفاقا همین « توان بالای
زادآوری جهان سنتی» به دولتها تحمیل کرد برای حفظ جامعه و اقتدار
خویش رو به صنعتی شدن بیاورند که این خود یکی از علل اساسی در
پدید آمدن عصر روشنگری بود. من اگر لازم باشد پیرامون این موضوع
بعدا مفصلتر توضیح خواهم داد.
برای من خلق انسان فضیلتمند اهمیت بیشتری دارد تا انسان
بدون رنج. رنج را بسیاری مواقع نه تنها لازم بلکه مقدس نیز میشمارم.
از انسان ِ فرومایهای که خویش را در بند آخوند و کشیش میبرد و کمر
خویش تا زانو خم میکند برای سواری دادن به او، تا مبادا که او را کسانی
سنگینتر سواری بگیرند، بیزارم؛ از ژولیوس اوولا رقتانگیزتر نمیشناسم؛
در عوض فوکو را شایسته احترام بسیار میشناسم. اگرچه این هر دو
علاوه بر اینکه با هم دوست بوده، بلکه در بسیاری مواقع همنظر هم هستند
اما آن تفاوت بنیادی که میان ِ این دو هست، توضیحدهندهی تمایز قضاوت
من پیرامون شخصیست که یوغ جهالت را بر گردن به بهایی گران میخرد
و آنکه رنج درکِ واقعیت و زیستن در آن را به جان میخرد*. وانگهی من نگفته
و نمیگویم که آگاهی به معنای «همهچیز دانستن» است، اینکه شما لازم است
چه بدانید و چه چیز را لازم نیست که بدانید، خود نوعی دانایی است. اما سر را
زیر ِ برف کردن (که دیدهام شما خود بسیار از آن بیزارید) یعنی اینکه طرف
در حالیکه دارند او را در رختخواباش میگایند، خودش را به خواب بزند.
وانگهی برای من دور از نظر نیست که فرهنگ خود متاثر از تکنولوژی است، اما
نباید اندیشید که پیشرفت و استفاده از تکنولوژی نیز متاثر از فرهنگ نیست. گذشته
از این، ارتباط دادن امور به یکدیگر چندان دشوار نیست، اما وقتی من جنگ
سوریه را مثال میآورم از گونهای از فجایع پدیدآمده از فرهنگ، مشخصا مربوط
به امروز نیست و مسالهی دو هزار سال پیش، یعنی آن زمان که سطح
تکنولوژی هنوز فاصلهی چندانی با دوران بربریت نداشت، نیز بوده است.
بگذریم، من در پست بعدی به موضوع مهمی خوام پرداخت که به بحث من
و شما نیز مربوط است، پیش از آن میخواهم به شما
نمونهای دیگر از
شعبدهبازی دوستان ِ سنتگرا را نشان بدهم:
Ouroboros نوشته: پس فارغ از آنکه «روشنفکران» تصمیم گرفتند ناگهان «سوسیالیسم» آلمانی را جزو «سوسیالیسم واقعی» تلقی نکنند، من همچنان هیتلر و موسولینی و خمینی را نمایندگان به حق و شایستهی ترقیخواهی تلقی میکنم.
....
ما رهبری را شایستهی پیروی میدانیم همچون بارباروسا، مروان بن حکم، هارون الرشید، عمر بن خطاب، آگوستوس و ... نه هیتلر و مائو و استالین و ...
شعبدهبازی آنجاست که از رابطهی میانِ ایده و وسیله، جایگاه ایده را مشخص میسازند.
خب این براستی جالبترین نمونهای بود که در این جستار سراغ دارم؛ جدا از این برای من مهم نیست
که هیتلر یا موسولینی به کدامین جبههی سیاسی یا تفکر اجتماعی تعلق دارند، موضوع ِ
تا اندازهی زیادی خندهدار، هدفمندی و هوشیارانه انتخابگریِ موجود بردهی تحت رهبریت
اقتدارگراترین شکلهای دولت و حکومت تاریخ جهان است!
از شما پرسشهایی دارم که بعدتر آنها را احتمالا در جستار «پیشرفت روزافزون تکنولوژی»
خواهم پرسید.
------------------------------------------------------------
* شاید این شعر برای توضیح نظر من کمی کمک کند:
۱
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش مثقال، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ
سرود کلبهٔ بی روزن شب
سرود برف و باران است امشب
ولی از زوزههای باد پیداست
که شب مهمان توفان است امشب
دوان بر پردههای برفها، باد
روان بر بالهای باد، باران
درون کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
آواز سگها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد - مانند گرگان - باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»
«کنار مطبخ ارباب، آنجا
بر آن خاک ارههای نرم خفتن
چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن »
«وز آن ته ماندههای سفره خوردن»
«و گر آن هم نباشد استخوانی »
«چه عمر راحتی دنیای خوبی
چه ارباب عزیز و مهربانی »
«ولی شلاق! این دیگر بلایی ست »
«بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم »
۲
خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبهٔ بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب
آواز گرگها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است »
«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
حکومت میکند بر دشت و بر ما »
«نه ما را گوشهٔ گرم کنامی
شکاف کوهساری سر پناهی »
«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی
دو دشمن در کمین ماست، دایم
دو دشمن میدهد ما را شکنجه
برون: سرما درون: این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه »
«و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حملهور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت »
«بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بی خانمانهاست
که این خون، خون گرگان گرسنه ست
که این خون، خون فرزندان صحراست »
«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد »
مهدی اخوان ثالث
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Ouroboros - 09-16-2015
دوستی ارجمند در انجمن،
لینک گفتگویی را برای من ارسال کردهاند که برخی انتقادات دوستان به «سنتگرایی» را به نحوی منسجمتر و جدیتر دربر دارد، اینست که من تصمیم گرفتم با نقلقول از نوشتهی اصلی پاسخی به بخشهای درخور آن بدهم.
نقل قول:به عبارت بهتر كسانی بودند كه داعیۀ اسلام داشتند و به سنتگرایی پیوستند. اینان تا حدودی قدرت نیز پیدا كردند كه با آن قدرت میتوانستند بعضی از آن ایدهآلها را محقق كنند. به نظر من در این سی سال اخیر این تلاش و كوشش به شكست منتهی شده است. یعنی آن ایدهآلهایی كه سنتگرایان داشتند عملا در عالم اسلامی متحقق نشده و حتی برعكسش رخ داده است. به عبارت دیگر، حاصل تلاش سنتگرایان موجودی عجیب و خارق الخلقه از آب درآمده است. به نظر من این مساله باعث شد كه پارهای از كسانی كه مدعی و مدافع سنتگرایی بودند، از جمله خود من، در آراء و اندیشههای خویش تجدید نظر كنند.
آنچه در ایران پس از انقلاب، و تا اندازهای کمتر آلمان نازی و ایتالیای فاشیست رخ داد تنها در مرحلهای «سنتگرا» بود که به ارزشها مربوط میشد. درک گنونی از جهان اما به ما میآموزد که رابطهی میان روش و ذات درهم تنیده و تفکیک ناپذیر و ممتد است، خوانش اوولایی از جهان به ما یاد میدهد که از ابزار مدرن نمیتوان استفادهای سنتی کرد و «دولت-خدای» آلمانی همانقدر میتواند به جامعهای سنتی ختم بشود که «انقلاب» اسلامی ممکن است چنان چیزی را میسر بکند. ذات نهاد، ابزار و اندیشهی مدرن در ضدیت با نهاد، ابزار و اندیشهی سنتی قرار دارد و لاجرم دیر یا زود به همان مقصد ختم میشود. به عبارت ساده، شما نمیتوانید «برنامههای ارزشی» از «تلویزیون» پخش بکنید، نمیتوانید در مدرسه درس قرآن بدهید، نمیتوانید علم و تکنولوژی مدرن را بپذیرید در حالی که ارزشها و اخلاقیات سنتی را هدف قرار دادهاید.
از طرف دیگر همینطور باید بپرسیم که به راستی آقای دکتر پورجوادی از کدام سنتگرایان سخن میگویند؟ غلبهی گفتمان چپ بر جریانهای اسلامگرای ایرانی چنان قدرتمند و برجسته است که ما فراتر از «این همان است» چیزی از نامهای بزرگ آن نمیشنویم، از آلاحمد تا فردید، از شریعتی تا مطهری همگی حرفشان همینست. این سنتگرایی نیست، ما باید به نقطهای برسیم که در آن به رسوایی علم، تعقل و واگشت در بستری که چپ اروپایی از پنج قرن پیش تاکنون به کار برده ببریم. چنین انفصالی در آثار هیچیک از سنتگرایان ایرانی، و تا اندازهی زیادی غربی وجود ندارد. نازیها همانقدر طرفدار «پیشرفت کشور» بودند که لیدر اول حزب کمونیست، شریعتی همانقدر عدالت و مساوات را یکی میپنداست که کیانوری و ... ما دربارهی حتی شخصی در حد و اندازههای خمینی هم میبینیم که هرچند جنبش او از مخالفت با «حق» رای زنان و سوسیالیسم در لفافهی شاه آغاز شد، پس از پیروزی به حلال کردن عمل تغییر جنسیت رسید!
شریعتی و مطهری هر دو مصلح و انقلابی هستند، یکی قصد دارد سنتهای جامعه را به شکلی اصلاح بکند که اسما اسلامی و رسما فرانسوی باشد، دیگری یک کتاب سه جلدی مینویسد در «تحریفات عاشورا» ... به هرکس نماز خواند و قرآن دست گرفت و خواستار محدود کردن نفوذ «افکار منحطهی غربیه» در جامعه شد نمیتوان گفت سنتگرا، حداقل اگر منظور ما سنتگرایی در مفهوم گنونی آنست. مصاحبهشوندهی دیگر، دکتر طباطبایی به این موضوع اشاره میکند :
نقل قول:بحث ما درباره مفهوم جامعه شناختی و بهویژه انسان شناختی سنت نیست. ما به طور قاطع و بازگشتناپذیر از سنت فاصله گرفتهایم. منظور من خودم نیستم که بدیهی است، منظورم حتی آدمهایی هستند که خود را سنتی میدانند. آنان هم «انقلاب» میکنند، «انقلاب فرهنگی» کردهاند، سخت طرفدار ایدئولوژیکی کردن دین هستند و... همه این مفاهیم جدید هستند و هیچ کاری هم نمیشود کرد. اهل سنت جدید، به نظر من، متجددانی هستند که خود نمیدانند چه هستند. در زمان ما دیگر نمیتوان بدون جدید بودن قدیم بود، امروز، کسانی میتوانند سنت را به درستی دریابند و بیشتر از آن را در نظام اندیشیدن جدید وارد کنند که جدید باشند.
نقل قول: اجازه بدهید به بحث مهم فهم ما از سنت برگردیم. من ترکیب جعلی سنتگرایی در برابر اصطلاح traditionalism را درست نمیدانم. هواداران traditionalism در واقع به دریافتی خاص از سنت توجه دارند که هیچ ربطی به سنتی بودن، که بهتر است به جای سنتگرایی به کار ببریم، ندارد....
نتجه اینکه کسانی پیدا شدهاند که خود را traditionalists میخوانند و این به معنای این است که در مکانی که آنان میزیستهاند سنت به موضوعی برای تأمل نظری تبدیل شده بود. کوشش اینان برای بازگشت به سنت از پیامدهای نوعی از خروج از نظام سنت است. این اتفاق در غرب افتاد، یعنی در کشورهایی که شریعت مداری دایر مدار تأمل نظری نبود – یعنی به طور عمده نبود – بنابراین، در پیکار با سیطره دوران جدید، میبایست امری دیگر دایر مدار امور میشد. این همان traditionalism است که میتوان و باید به «سنتمداری» ترجمه کرد. من پیشتر همین اصطلاح را به کار برده و توضیح دادهام که ما چه تلقیای از سنت میتوانیم داشته باشیم و تمایز بنیادین سنتمداری با بحث من چیست.
این سخن خود گنون در یکی از برجستهترین آثار او، «سیطرهی کمیت و نشانههای آخرالزمان» است:
نقل قول:
The modern mentality itself, in everything that characterizes it specifically as such (and this must be said once more, for it is something that cannot be too often insisted on) is no more than the product of a vast collective suggestion, which has operated continuously for several centuries and has determined the formation and progressive development of the anti-traditional spirit, and in that spirit the whole of the distinctive features of the modern mentality are comprised. Nevertheless, however powerful and clever the suggestion may be, a moment may always come when the resulting state of disorder and disequilibrium becomes so apparent that some people cannot fail to become aware of it, and then there is a risk of a ” reaction ” which might compromise the desired result. It certainly seems that matters have to-day just reached that stage, and it is noticeable that this moment coincides exactly, by a sort of ” immanent logic “, with the moment at which the merely negative phase of the modern deviation comes to an end, the phase represented by the complete and unrivalled domination of the materialistic mentality. This is where the falsification of the traditional idea comes in with great effect ; it is made possible by the ignorance already mentioned, itself but one of the products of the negative phase; the very idea of tradition has been destroyed to such an extent that those who aspire to recover it no longer know which way to turn, and are only too ready to accept all the false ideas presented to them in its place and under its name. Such people may have become aware, at least up to a point, that they had been deceived by openly anti-traditional suggestions, and that the beliefs imposed on them represented only error and deceit ; that is certainly a change in the direction of the ” reaction ” alluded to, nevertheless no effective result could accrue if nothing further were to happen. This is clear enough from the growing quantity of literature containing the most pertinent criticisms of our present civilization, but contemplating measures for the cure of the evils so rightly denounced that are, as indicated earlier, curiously disproportionate and insignificant, and often more or less infantile: such proposals can be said to be ” scholarly ” or ” academic ” and nothing more, and there is anyhow nothing in them that gives evidence of the least knowledge of a profound order. This is the stage at which the effort made, however praiseworthy and meritorious it may be, can easily allow itself to be turned aside towards activities which will, in their own way and despite appearances, only contribute in the end to the further growth of the disorder and confusion of the ” civilization “, the reinstatement of which they were intended to bring about
.
The people just referred to are such as can properly be described as ” traditionalists “, meaning people who only have a sort of tendency or aspiration towards tradition without really knowing anything at all about it ; this is the measure of the distance dividing the ” traditionalist ” spirit from the truly traditional spirit, for the latter implies a real knowledge, and indeed in a sense it is the same as that knowledge. In short, the ” traditionalist ” is and can be no more than a mere ” seeker”, and that is why he is always in danger of going astray, not being in possession of the principles which alone could provide him with infallible guidance; and his danger is all the greater because he will find in his path, like so many ambushes, all the false ideas set on foot by the power of illusion which has a capital interest in preventing him from reaching the true goal of his search. It is indeed evident that this power can only maintain itself and continue to exercise its action on condition that all restoration of the traditional idea is made impossible, and more than ever so when it is preparing to take a further step in the direction of subversion, subversion being, as explained, the second phase of its action. So it is quite as important for the power in question to divert searchings tending towards traditional knowledge as it is to divert those concerned with the origins or real causes of the modern deviation, and thus liable to reveal something of the true nature of the said power and the means of its influence; these two devices are both necessary and in a sense complementary, and they could fairly be regarded as the positive and negative aspects of a single plan of action having domination as its objective
.
All misuses of the word ” tradition ” can serve this same purpose in one way or another, beginning with the most popular of all, whereby it is made synonymous with it custom ” or ” usage “, thus bringing about a confusion of tradition with things that are on the lower human level and are completely lacking in profound significance. But there are other and more subtle deformations, all the more dangerous because of their subtlety; but all have as a common characteristic that of bringing the idea of tradition down to a purely human level, whereas on the contrary there is nothing and can be nothing truly traditional that does not contain some element of a superhuman order. This indeed is the essential point, containing as it were the very definition of tradition and all that appertains to it ; this is also therefore the very point which must on no account be allowed to emerge if the modern mentality is to be maintained in its state of delusion, and still more if it is to have yet other delusions imposed on it, such as will not only suppress any tendency towards a restoration of the super-human, but will also direct the modern mentality more effectively towards the worst modalities of the sub-human. Moreover in order to become aware of the importance assigned to the negation of the super-human by the conscious and unconscious agents of the modern deviation, it is enough to observe how all who lay claim to be ” historians ” of religion and of other forms of the tradition (and they anyhow usually mix all these forms together under the general title of ” religion “) are eager above all to explain everything in terms of exclusively human factors ;. it matters little whether, according to school of thought, these factors are psychological, social or anything else, the very multiplicity of the different explanations facilitates the seduction of a greater number; common to all is the well-defined desire to reduce everything to the human level and to retain nothing that surpasses it ; and those who believe in the value of this destructive ” criticism ” are thenceforth very ready to confuse tradition with anything whatever, since there is nothing in the ideas inculcated into them such as might enable tradition to be distinguished from that which is wholly lacking in traditional character.
Granted that nothing that is of a purely human order can for that very reason legitimately be called ” traditional “, there cannot possibly be, for instance, a ” philosophical tradition ” or a ” scientific tradition ” in the modern and profane sense of the words, any more, of course, than there can be a ” political tradition “, at least where all traditional social organization is lacking, as is the case in the modern Western world. Nevertheless such expressions are in common use to-day, each in its way denaturing the idea of tradition; and it is obvious that if the ” traditionalists ” referred to above can be persuaded to allow their activity to be turned aside towards one or other of these domains and to confine their activity to it, their aspirations will be ” neutralized ” and rendered perfectly harmless, and may even sometimes be used without their knowledge for a purpose exactly contrary to what they intend. Indeed it sometimes happens that people go so far as to apply the word ” tradition ” to things which by their very nature are as directly anti-traditional as possible : thus they talk about a “humanist tradition “, and a ” national tradition ” despite the fact that humanism is nothing if not an explicit denial of the super-human, and the formation of ” nationalities ” has been the means employed for the destruction of the traditional civilization of the Middle Ages. In the circumstances it would not be surprising if people began one day to talk about a ” Protestant tradition ” or even a ” lay tradition ” or ” a revolutionary tradition ” or if the materialists themselves ended by proclaiming themselves the defenders of a ” tradition “, if only in their capacity as the representatives of something already belonging in a great measure to the past ! Most of our contemporaries have reached such a state of mental confusion that associations of the most manifestly contradictory words bring about no reaction on their part and do not even provide them with food for thought
.
This leads at once to another important observation when a few people have become conscious of the disorder of these days owing to the all too obvious effects of its present stage of development (more particularly since the stage corresponding to a maximum of ” solidification ” has been left behind) and when these people try to ” react ” in one way or another, the best means for making their desire for ” reaction ” ineffective is surely to direct it towards one of the earlier and less ” advanced ” stages of the same deviation, some stage in which disorder had not yet become so apparent, and was as it were presented under an outward aspect more acceptable to anyone not yet completely blinded by certain suggestions. Anyone who considers himself a ” traditionalist ” must normally declare himself ” anti-modern “, but he may not be any the less affected, though he be unaware of the fact, by modern ideas in a more or less attenuated form; they are then less easily detected, but they always correspond in fact to one or other of the stages passed through by these same ideas in the course of their development ; no concession, even unconscious or involuntary, is admissible on this point, for from the very beginning up to the present day, and beyond that too, everything holds together and is inexorably interlinked. In that connection, this much more must be said: the work which has as its object to prevent all ” reaction ” from aiming at anything farther back than a return to a lesser disorder, while at the same time concealing the character of the lesser disorder so that it may pass as ” order “, fits in very exactly with the other work carried out with a view to securing the penetration of the modern spirit into the interior of whatever is left of traditional organisations of any kind in the West; the same ” neutralizing ” effect on forces of which the opposition might become formidable is obtained in both cases. Moreover something more than mere ” neutralization ” is involved, for a struggle must necessarily take place between the elements thus brought together as it were on the same level and on the same ground, and their reciprocal enmity is therefore no more than an enmity between the various and apparently opposed productions of one and the same modern deviation; thus the final result can only be a fresh increase in disorder and confusion, and that simply amounts to one more step towards final dissolution.
نقل قول:اولا منظور من جریانهای سنتگرا در جهان اسلام است. این اشخاص مدعی سنتگرایی هستند و میگویند كه ما باید به جامعه گذشته برگردیم و ادعای آنها هم مقابله با تمدن جدید غربی به مثابۀ یك بدعت است. ین سنتگرایان، مخالف مدرنیته هستند، همانطور كه اهل حدیث و سنت در گذشته با بدعت مخالفت میكردند و دنبال سنت بودند. باید تاكید كنیم كه آن چیزی كه سنتگرایان و اهل سنت قدیم ما با آن مقابله میكردند، بدعت بود. بدعت یعنی یك چیز جدید و تازه. سنتگرایان امروزی هم همین را میگویند. با آن امر جدید و تجدد مخالفند و معتقدند كه ما باید به گذشته نگاه کنیم، زیرا چیزی در گذشته بوده كه ما آن را در دوره جدید از دست دادهایم. سنتگرایان بر آنند كه باید به گذشته برگردیم و سنت را احیا كنیم
میان «بیایید به گذشته نیز نگاه کنیم زیرا چیزهایی داشتهایم که از دست رفته» با «بیایید به گذشتهها برگردیم» از اینجا تا ماه تفاوت هست، اما مصاحبهشوندهی محترم عامدانه این تفاوت را نادیده میگیرد.
سوالی که یک سنتگرا باید به طور مداوم از خود بپرسد آنست که
بازگشت به گذشتهها ما را قادر به بیرون جهیدن از کدام دایرهی تکرار مکررات تاریخی میکند؟ آیا همان گذشتههای پرشکوه ما را به منجلابی که در آن هستیم نرساندهاند؟ مردسالاری در برابر فمینیسم کاملا بیدفاع است، همواره بوده، هنوز هم هست. اقتصاد تجارتمحور جوامع سنتی در برابر کاپیتالیسم بیدفاع است، همواره بوده، هنوز هم هست. پادشاهی مطلق در برابر دموکراسی آسیبپذیر و فاقد مقاومت لازم است، همواره بوده، هنوز هم هست. آریستوکراسی در برابر مریتوکراسی و تکنوکراسی و برابریطلبی آسیبپذیر است، همواره بوده، هنوز هم هست. بازگشت به اینها باعث درمان شدن بیماری میشود اما به مقاومسازی بدن جامعه در برابر عوامل و عناصر بیماریزا نمیانجامد، که بالعکس، این عناصر بیماریزا هستند که در برابر حملات آیندهی «واپسگرایان» مقاومسازی میشوند و با شاخص کیفی بالاتری به تداوم تخریب جامعه و تمدن بشری میپردازند.
من دربارهی خودم صحبت میکنم وقتی میگویم خواستار بازاندیشی ارزشها با نگاهی به گذشته هستم، نه نبش قبر از مردگان تاریخ. چگونه نظامی پی بریزیم که در آن مجموعهای از ذاتباوری و کارکردگرایی تمدن والا میآفریند و از آن در برابر ویروس چپگرایی محافظت میکند. مرد مدرن اما چون دست به تحریف مواضع مخالفان خود میزند و شخصی که بناست مترجم و امانتدار باشد آدمک پوشالی ناموجودی را به باد انتقاد میگیرد تا خبرنگار مجلهی چپگرا از او دلشاد باشد.
نقل قول:مثلا همین آقای مارتین لینگز كه شما به وی اشاره كردید و من كتابش را ترجمه كردهام، در مقالهای در جواب اینكه «چگونه باید در جهان جدید- كه خیلی موانع روبهروی ماست و به راحتی نمیتوانیم به گذشته و سنت برگردیم و سنتگرایی داشته باشیم- زندگی كنیم؟» پاسخی سادهلوحانه میدهد و میگوید فعلا كاری كه ما میتوانیم بكنیم این است كه لااقل همان لباسی راكه پیغمبر میپوشید بپوشیم. دستاری به سر ببندیم و لباسی سفید بپوشیم. این پیشنهادی است كه او برای بازگشت به گذشته میدهد. این را بگیرید و به این صورت جلو بروید.
بله سنتگرایان ظاهرسازی و عملگرایی را ترجیح میدهند به ژستهای درونتهی ِ معنویت گرفتن. آنچه میکنید مهمتر است از آنچه احساس میکنید، آنچه میگویید مهمتر است از آنچه میاندیشید و .... شما به عنوان موجودی اجتماعی مجموعهی اعمال و کلام و ظاهر خود هستید، نیت و افکار و باطن شما پیش خدا پنهان است و پرداختن به آن از سوی مرد مدرن روشیست برای توجیه رذایل و نجاست. شما اگر مثل پیامبر اسلام لباس بپوشید و غذا بخورید و راه بروید و ریش بگذارید و حرکت بکنید، پس از مدت کوتاهی میشوید مردی که همچون پیامبر اسلام زندگی میکند، چون زندگی مجموعهای از همینهاست.
«باطن» انسان را که زیادی بکاوید، به عن میرسید!
تمدن بشر چیزی نیست بجز لایهای نازک از ظواهر زیبا برای پنهان کردن دریایی بیکران از کثافت، این نه چیزی از زیبایی آن لایه کم میکند نه ضرورت آن را از میان میبرد.
نقل قول:همین اصطلاح، اصطلاحی که در عنوان کتاب ابوعلی مسکویه رازی آمده، «جاویدان خرد»، اگر بخواهیم بحثهای جدید را به پایان سده چهارم انتقال دهیم، البته با احتیاط بسیار، در مخالفت با «سنتمداری» دهههایی به کار رفته است که راه سنتمداری غزالی مآب را هموار میکرد که مهمترین دستاورد آن نقادی، طرد و تکفیر همه نمودهای فرهنگ والای ایرانی بود. شما اگر نظری به سیاهه نمایندگان فرهنگ ایرانی در سدههای چهارم و پنجم بیندازید، متوجه خواهید شد که همه آنان به نوعی به افقهای باز فرزانگی توجه داشتند و سرنوشت بشریت را در این افق باز میدیدند. ابن سیناها، فردوسیها، مسکویهها و بیهقیها تلقی «جدیدی» از سنت ایرانشهری و یونانی داشتند و «سنتمدار» در معنای جدید آن نبودند.
کار مرد مدرن برای دفاع از مدرنیته در برابر منتقد جدی به آویزان شدن از لیستی بلند و بالا از «مفاخر» کشیده میشود، این جدیجدی حداکثر استدلالیست که شما میتوانید در کمپ آنها بیابید.
پاسخ این استدلال هم مشخص است، مردان بزرگ استثنای جامعهی بشری هستند نه روال آن، و سیستم فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی حاکم بر یک جامعه باید مبتنی بر حد میانهی آدمهایی باشد که قرار است در آنها زندگی بکنند، نه آنچه آدمهای استثنایی ممکن است نیاز داشته باشند. این به معنی درافتادن به ورطهی میانهحالی و مجازات مردان خارقالعاده نیست، مشغول داشتن میانهحال به میانهحالیاش تنها راه دفاع از مرد خارقالعاده برای پرورش و بروز نبوغ و استعداد خارقالعادهای که دارد است. نیچه میگفت هنگامی که مرد میانهحال ایمان خود را به نبوغ از دست میدهد رو به تحقیر مرد استثنایی میآورد. امروز هم پس از پانصد سال تلاش برای پیریزی جامعه در تناسب با استثنا به جای قاعده کار به جایی رسیده که تشکیل یک خانوادهی موفق، اشتغال به حرفهای که به آن عشق میورزید یا ایمان به چیزی فراتر از رسوای مخلوقات(آدمیزاد)عملی «خارقالعاده» محسوب میشود! آنچه ما میبینیم فردوسی شدن مشمیرزای آبنبات فروش نیست بلکه قاعدهای عکس این صادق است، میانهحالی با والامنشی جایگزین نشده بلکه با فرومایگی. پس اینجا هم، درپی سرمشق مردان استثنایی به راه افتادن روشیست برای تحقیر جایگاه مرد میانهحال به فرومایگی و مرد والامنش به میانهحالی. به جای آنکه بپرسید فردوسی و بیهقی و افلاطون و بتهوون و میکلآنژ چگونه مردانی بودند، سوال درست آنست که بپرسیم از چگونه جامعهای برآمدند و چرا ما امروز قادر به تولیدشان نیستیم.
پرسش گزارشگر :
نقل قول:دكتر نصر در خاطراتش میگوید كه اختلاف من و كربن در یك مورد بر اساس مفهوم سنت بود. كربن سنت را به شكلی افقی میدید، کمابیش مثل همان نگرشی كه غربیها به مفهوم تاریخ و نگرش تاریخی دارند. بنابراین یونگ را هم ستایش میکرد که به کهن الگوها و تاثیر آنها در ذهنیت و آگاهی تاریخی جوامع توجه نشان میداد. ولی نصر حرکت سنت را عمودی میداند و انتقال آن را از بالا به پایین میبیند و نگره حركت تاریخی- طولی سنت را نمیپذیرد. حضرتعالی چنین وجه تمایزی را میبینید و قبول دارید یا نه؟
این سوال اشتباه است، نصر حرکت سنت را از بالا به پائین میبیند در این معنی که یک پدر وقتی دست پسر خود را میگیرد و به مسجد میبرد با خودش نمیاندیشد «من در حال ابقای روح سنتی ملتم در پهنهی تاریخ هستم»، بلکه فکر میکند این کاریست که من با پدرم و پدرم با پدرش کرده است و راهیست برای آنچنان که هستیم ماندن. بشر سنتی اساسا از آنچه که هست بیزار نیست، این میتواند بزرگترین دستاورد سنت در برابر مدرنیته در بعد فردی باشد. پس نظر نصر این نیست که سنت وجوه تاریخی ندارد، بلکه سنت زنده را رابطهای شخصی میان انسانهای زنده و حقیقی تلقی میکند که با انگیزههایی انسانی در رابطهای سلسلهمراتبی با هم پیوند میخورند و در آن سوی ضعیف، آسیبپذیر و ناتوان میزانی از اختیار سوی قوی، تثبیتشده و توانمند را میپذیرد تا به مرحلهای از وجود که فراتر از اوست برسد. پسر به پدر اعتماد میکند که او را به جایی ببرد که از او مردی همچون خودش بسازد و ... وجوه تاریخی و افقی سنت وجود دارند اما مهمترین جنبهی بررسی و مطالعهی آن نیستند.
حالا بنگرید پاسخ استاد به موضوع را:
نقل قول: ببینید!هانری كربن اهل تذکر سنت بود، اما سنتی در معنای رایج و ابتدایی آن نبود. به معنایی، او حتی بسیار مدرن بود، با همه مدرنهای فرانسه نشست و برخاست داشت. من اطلاعات بسیار جالبی از خانم استلا کربن، پس از فوت خود کربن، گرفتم درباره کسانی که به کربن بسیار نزدیک بودند. برخی از آنها را هرگز تصور نمیتوانستم کرد. مانند سیوران، مقامه نویس و اخلاق نویس رومانیایی که در همسایگی کربن زندگی میکرد. میدانید که کربن نزد کوژو پدیدارشناسی خوانده بود، در سالهایی که امثال سارتر، مرلوپونتی، آرون، ژرژ باتای و دهها تن از نویسندگان و اندیشنمدان فرانسوی در آن درسها شرکت میکردند. در همین سالهای دهۀ سی میلادی بود که نظر کربن به توتالیتاریسم جلب شد، که من در یک سخنرانی به آن اشاره کرده ام.... خانم کربن میگفت خیلی از شبها با یونسکو و خانم او و نیز با سیوران و خانمی که با او زندگی میکرد بیرون میرفتند، شام میخوردند و گفتوگو میکردند.
اینها همان کسانی هستند که میگفتند لباس پوشیدن و ریش همچون پیامبر گذاشتن جلوه هایی مضحک و سطحی از سنتگراییست، اما به نظرشان با مادام و موسیو مدرن نشست و برخاست کردن نشانهی مدرن بودن است.
من البته هانری کربن را نمیشناسم و او میتواند کاملا هم بر حق باشد، ولی اینجور نگاه کردن به قضایا گواه یک نگرش بسیار سخیف لیبرالدموکرات است که در آن مخالفان فکری شما دیو و اژدها و شیطان متجسد بر زمین هستند، همین پنجاه سال پیش فلاسفه و اندیشمندانی که در دو سوی متضاد یک ایده قرار داشتند به یک کافه میرفتند و در یک جمع صحبت میکردند، اینطور نبود که مثل امروز هرکس باند مافیایی خودش را داشته باشد و اگر کسی با کسی غذا خورد این راه برچسبزنی و انگچسبانی بر او را بگشاید. اینها بعدا اتفاق افتاد، وقتی چپ رسمی به چپ زیرجلی بدل شد.
نقل قول: برعکس، سنتمداران اعتنایی به این مباحث ندارند، زیرا دیدگاه آنان به هیچ وجه تاریخی نیست. فهم آنان از دنیای جدید نیز از نقادی بنیادین آن فراتر نمیرود. نصر، مانند اکثر سنتمداران، چیزی درباره دنیای جدید نمیداند. در مجموعۀ نوشتههای او هیچ قرینهای مبنی بر اینكه تصوری از دنیای امروز داشته باشد، وجود ندارد. البته، در عمل، به هیچ یک از نمودهای دنیای جدید نه نمیگوید، اما در نظر گویا سخت منتقد آن است.
مثلا بناست از نقادی بنیادین فراتر برود و به کجا برسد؟ نصر در آثار خود نگاهی بسیار عمیق و جدی به موضوعات مطرح در زندگی روزمرهی بشر مدرن دارد، از محیط زیست گرفته تا دینزدایی و کار اداری. متفکر چپگرا درگیری ذهنی بسیار ناسالمی با فرهنگ عامه دارد و به دنبال تحلیل ژرف از سلیقهی فکری و هنری عوامالناس است، چیزی از جنس نقد ژیژک به نظر او دارای اطلاع از عوالم دنیای جدید میآید. نصر و امثال او اهمیتی به این مسائل نمیدهند، آنها در پی نقدی بنیادی به اصول جدی تفکری هستند که بر مبنی آن پرداختن به فرهنگ عامه در شرح وظایف روشنفکر معاصر قرار گرفته.
نقل قول: امروزه با این نقالیهایی که درباره حافظ و مولوی و... میشود کاری جز ضایع کردن مضاعف آنها نمیکنیم. به این اعتبار من میگویم کربن– حتی در نقادی خود از اصالت تاریخیت – مدرن و تاریخی بود. نصر و دیگر سنتمداران نه تاریخیاند و نه میفهمند كه تاریخ چیست. مشکل اینان تعطیل كردن تاریخ و مدرنیته است. مساله محوری اینان این است كه دنیای جدید را تعطیل كنیم و به قدیم خیالی برگردیم. البته تنها چند نفری شهرهای جدید و امتیازهای آنها را ترک گفتند، بقیه حرف میزنند و از بیرون گود شعار میدهند که ما اینجا «لنگش کنیم».
دکتر پورجوادی درک نمیکنند که تکنولوژی مدرن تمام عرصههای زندگی انسان را درنوردیده و چیزی بنام «بیرون» وجود خارجی ندارد و نمیتواند داشته باشد. هرگونه تلاشی برای «بیرون» رفتن از سیستمی چنین فراگیر و همه جانبه یا جلوههایی از زوال عقل است یا نمایشی نه چندان دیرپا که به ناکجا آباد ختم میشود. تحقیر دیگری برای بیرون نرفتن از این سیستم و تحت آن ماندن و متلکپرانی در حد «اگر سنت خوب است و مدرنیته بد است چرا در آمریکا هستید؟ بروید در صحراهای عربستان شیر شتر بنوشید»، بیشتر گواه میزان ترحمبرانگیز اطلاعات گوینده از موضوع است تا انتقادی جدی.
ضمن اینکه کسی با تاریخیگری شما مخالف باشد و نپذیرد مدرنیته سرنوشت ازلی و ابدی و الهی (و روح تاریخی) انسان است به این معنی نیست که موضع شما را نفهمیده، به این معنیست که با آن مخالف است. کلاً انسان مدرن باور نمیکند که کسی هم ممکن است با توهمات او مخالف باشد و اگر مخالفتی صورت میگیرد، حکما سوءتفاهم و نادانی و کمفهمی و بیسوادی در سوی مخالف است نه نقد احتمالاً به جایی که به آن دارد.
نقل قول:مساله دیگر، تفاوت سنتگرایی در غرب و عالم اسلام است. یك شخص غربی مثل كربن كه سنتگرا میشود با یك مسلمان جهان سومی كه سنتگرا میشود، دو چیز مختلفند. سنتگرایی پدیدهای است كه در غرب به وجود آمده و در درون تمدن غربی ایجاد شده است.
امروز چندان تفاوتی میان ایندو نیست، یک زمانی ولی بله تفاوت بود. شخصی که در غرب سنتگرا میشد خواستار برقرارسازی دوبارهی ارتباط با چیزی کاملاً مرده و یخزده بود. برای یک فرانسوی فرقی نمیکند که برگردد به سنت کلتهای باستانی، سنت پیشامسیحی، سنت هندو یا سنت اسلامی، از همهی آنها به یک اندازه جدا و فاقد ارتباط است. در جهان اسلام تا یکی دو دهه پیش میشد ادعا کرد که چیزی از سنت اسلامی هنوز زنده است، که آنهم امروز حقیقت ندارد.
امروز ایرانی به اندازهی فرانسوی، شاید حتی بیشتر از سنت «اسلامی-شیعی» جداست. به همین دلیل است که من امروز در زندگی روزمره، مردان را که میخواهم جذب به دینمداری بکنم ادای زرتشتیگری در میآورم نه مسلمانی! جای زخم از دست رفتن اسلام هنوز میسوزد ومردم از آن کینه به دل دارند(«چرا جلوی نیهیلیست شدن مرا نتوانستی بگیری؟»)، زرتشتیگری ولی مقاومتی برنمیانگیزد و بیشتر حالت کمدی دارد و جدی گرفته نمیشود. یک چیزی مشابه نوپاگانیسم راستگرایان افراطی در کشورهای اسکاندیناوی. این نادیده گرفتن خوب است زیرا باعث رم کردن ذهن مرد مدرن نمیشود.
البته به نظر میرسد منظور دکتر طباطبایی از تفاوت میان سنتگرایی ایرانی و فرانسوی چیز دیگری باشد و بیشتر در ردهی «فرانسوی آدم است و کی مثل مش ممد است، چس هم بدهد از مال شما خوشبوتر است، شما خودتان را ا آنها یکی نکنید» باشد. یا شاید هم نه، اجازه بدهید ببینیم:
نقل قول:ببینید! روح انتقاد چیزی است كه در تمدن جدید غربی همیشه وجود داشته است. از زمان دكارت و فلسفهاش، همواره در طول این چهار قرن گذشته، حضور شكاكیت و پیرونیسم را در تمام شئون تاریخ فلسفه غربی میبینید. تمدن جدید غربی در درون خود عواملی به وجود میآورد كه از خودش انتقاد میكند و خودش را تصحیح میكند و این جریان جلو میرود. یكی از این جریاناتی كه در قرن هجدهم و نوزدهم شكل میگیرد، سنتگرایی است. سنتگرایی یك امر غربی است و در داخل تمدن غربی به وجود آمده و در داخل آن معنای خاص خودش را داشته است. حالا یكی بیاید و بخواهد در جامعه بودایی یا مسلمان آن را وارد كند، معنایش چیز دیگری میشود. نه فقط آن سنت برایشان معنای دیگری دارد، بلكه وضعی كه این در جهان جدید به وجود میآورد هم به كلی فرق میكند. اولا این شخص شرقی و جهان سومی كه بخواهد سنتگرایی كند، اصلا مدرن نشده كه حال بخواهد خودش را با سنتگرایی تصحیح كند.
شک یک جنبش فلسفی نیست، بخشی جداییناپذیر از ایمان است و خارج از فضای تمدن غرب نیز شک وجود دارد، ولو نه به گستردگی سیستماتیک و تعیینکنندگی غرب، اما مسأله این است که وقتی شکگرایی و نقادی و «تفکر انتقادی» از تمدن غرب وارد جایی مثل ایران و هند و کنیا میشود، وقتی مشکل از غرب میآید، راهحلی که غربی برای آن اندیشیده هم ممکن است از آن زیر بخزد.
اساساً بخشی اساسی از مدرن شدن گرویدن به نسخهای سکولار از اخلاقیات مسیحی تحت عنوان جهانی شدن است و ایراد «بومی نبودن» به چیزی گرفتن، کاری زیاده از حد «سنتی»ست.
نقل قول:سنتمدار غربی با نمودهای دنیای مدرن مخالف است و قائل به تعطیل آن، اما سنتگرایان دنیای سنتی – آنجا نمیگویم سنتمداران چون با دو واقعیت متفاوت سر و کار داریم – اهل جهان مدرن هستند، یعنی سر خورده آن، و آن را با ترور نفی میکنند. این هم دلیل دارد. در سنتمداری باید شما در جایی و زمانی تاریخی از سنت جدا شوید. در این مورد ابن خلدون هم توضیحی دارد و شاید او اولین نفری است كه این آگاهی را پیدا كرد. ابن خلدون میگوید كه شما باید از سنت بیرون آمده باشید، بعد در سنت به عنوان امری بیرونی نظر كنید.
این حرف تا اندازهای درست است، اما مسأله را به اشتباه از سطح به روش تقلیل داده. تفاوت میان سنتگرای غربی و آدم سنتی شرقی در روشی که به مبارزه با جهان مدرن میپردازند نیست، میزان رادیکال بودن آنها متفاوت است. یکی گمان میکند اگر مظاهر پست مدرنیته را نابود بکند از شر آن خلاص میشود اما دیگری میداند مدرنیته بسیار فراتر از مظاهر پست آنست. این گروه اول در ایران به پیروزی رسیدند و سعی کردند زن را به زور چادری بکنند ولی دخترانشان همه لاشی شدند. آنچه را از در بیرون رانده بودند از پنجره به سراغشان آمد.
من میدانم که خوب و بد مدرنیته را باید با هم کنار بگذاریم.
نقل قول: به نظر من اگر این شعار سنتگرایی، یا روح آن، در ربع آخر قرن گذشته در اذهان رسوخ نکرده بود، شاید ایدئولوژی القاعده به وجود نمیآمد. مبارزه بن لادن و القاعده و پیروانشان حتی اگر عضو القاعده هم نباشند، با چیست؟ اینها مدرنیته را به عنوان بدعت در نظر دارند و با آن مبارزه میكنند و میخواهند به تصوری برگردند كه خودشان از سنت دارند. ببینید! آن شعاری كه برای غربی معنای دیگری داشت، وقتی وارد جامعه ما میشود، معنای دیگری پیدا میكند. من حرف دكتر نصر را قبول دارم وقتی میگوید كه القاعده چیز مدرنی است به این دلیل كه از داخل حركتی مدرن به وجود آمده است. ولی دقیقا به این دلیل است كه یك ایدئولوژی غربی را كه همان سنتگرایی باشد با حركتی در اسلام به نام وهابیت و حنبلیت و سلفیگری منطبق كرده و چنین غول بیشاخ و دمی از آن به وجود آمده است.
سرزنش شنیدن بابت داعش و القاعده از کسانی که نوادگان فکری این گروهها محسوب میشوند نوبر است. این گروهها «سنتگرا» نیستند، بلکه کل تجربهی سنت اسلامی را به عنوان «بدعت» رد میکنند و خواستاز بازگشت «به اصل» میشوند. این چیزی بجز آغاز راه لیبرالیسم نیست، case in point مارتین لوتر است! انکار سنتهایی که به مفاهیم معنی و هویت میدهند با هدف بازگشت به یک اصل تاریخی که محدود است در متن یعنی بیایید همهی آزمایش و خطای تاریخی را، بستری که اندیشه در آن به عمل درآمده را، مجموعهی آنچه در این سنت ارزشمند است را دور بریزیم برای چیزی دیگر. القاعده و داعش هر دو سنتستیز هستند، به خشنترین و زمختترین شکل ممکن آن، اما همچنان سنتگرا باید فحش آنها را بخورد.
پروتستان نا-امید شده از بازگشت به اصل میشود چپگرا. داعشی نا-امید شده از بازسازی جامعه با الگوی صدر اسلام میشود آقای طباطبایی. نقد مدرنیته به سنت با انکار همهی ارزشهای موجود شروع میشود، جهت حرکت آن صرفاً مرحلهی بعدی در تکامل اجتماعی آنست. امروز «برگردیم به اصل»، فردا «اصل جدیدی پی بریزیم». این تز سنتگرایانی که تطور سنتی اصل است در تضاد مستقیم با تز «این بدعت است» قرار میگیرد. میبینیم که دکتر طباطبایی آنرا درک میکند اما از پذیرفتنش سر باز میزند:
نقل قول: نوعی از سنتگرایی پیوندهایی با نوعی مارکسیسم مبتذل شرقی دارد، در تجددستیزی و توسل به قهر برای نفی دنیای جدید. بدیهی است سنتمداری بیضرر و بیخاصیت هم وجود دارد، اما وجه خطرناک آن دریافتی است که گروه دیگر سنتمداران – که سخت تحت تأثیر مارکسیسم مبتذل بودند، از سنخ آل احمد و شریعتی – دریافتی از سنتمداری عرضه کردند که لاجرم میتوانست در درون نظام ایدئولوژیکی ترور «جا خوش کند و متازتاز دهد»...
بله، مارکسیست ِ سنتگرا، مثلث چهارگوش…
آنچه وجود دارد پروتومارکسیست است مثل شریعتی، که از «ریشههای اصیل» سنت موجود و مقبول در جامعه برای توجیه ایدئولوژی خود بهره میبرد. نقاط اشتراک میان این پروتومارکسیست و مارکسیستهای حقیقی هم بسیار بیشتر از «روش تهاجمی»ست، آنها مساوات را عدالت میدانند، پیشرفتگرا هستند، به تاریخیگری هگلی بسیار علاقه نشان میدهند(و خودشان را محصول بدیهی تاریخ تلقی میکنند)، ضعف و «مظلومیت» را نشانهی قرار داشتن در موضع حق تلقی میکنند و .. اینها را دیدن ولی کمی دقت میخواهد که در این گفتگو به چشم نمیخورد.
نقل قول: دومین مطلب این است كه رساله دكتری نصر، «نظر متفكران اسلامی درباره طبیعت» است. در این كتاب هیچ قرینهای وجود ندارد كه او چند كتاب مهم ابن سینا را از جمله طبیعیات شفا را كه خیلی مهم است، ورق زده باشد. تمام اطلاعاتش از جاهایی است كه آنها ترجمهها یا خلاصههایی از مطالب انگلیسی و فرانسه داشتند. مثل اخوان الصفا كه اهمیتاش به مراتب كمتر است و در آن كتاب از اخوانالصفا بیشتر صحبت شده كه دلیلش این است كه در غرب كارهایی در مورد اخوانالصفا انجام شده بود و نصر میتوانسته آنها را خلاصه كند كه میكرده است و...
پورجوادی: ببینید جناب آقای دكتر طباطبایی! من اینجا میخواهم تذکری بدهم. بهتر است كه ما به مساله شخصی افراد نپردازیم...
طباطبایی: ما بحث خود را پیش میبریم ولی....
پورجوادی: به نظر من از شخص سخن نگوییم، مهم ایده است.، به قول افلوطین باید از فکر و عقیده بیزار بود نه از شخص.
طباطبایی: وقتی كسی منابع اصلی را نمیشناسد...
نه! ببینید باز هم داریم بحث را به شخص محدود میكنیم. ما اصلا كاری به تز دكترای دكتر نصر نداریم.
گفتگوی بالا مرتبط به بحث نیست اما در نوع خود بسیار جالب است زیرا میان دو نوع لیبرال اتفاق میافتد، یکی لیبرال ِ مریتوکرات ِ قدیمیست که میگوید شخصی کردن بحث درست نیست و ما باید اندیشهی نصر را سر جای خودش اندازه بگیریم و بسنجیم. دیگری نئولیبرال برابریطلب جدید است که همه چیز برای رسیدن به هدف غایی به نظرش مجاز است. هر دو ولی هنوز تحت نهادباوری سنتی قرار دارند و نمیدانند در این جهان جدید مدرک دکترای نصر و طباطبایی و پورجوادی هیچ ارزشی ندارد و یک مستعار نویس اینترنتی ممکن است مخاطب بیشتر یا جدیتری پیدا بکند. به نظر آنها هنوز جایگاه و نهاد و سلسلهمراتب دانش وجود دارد ولو آنکه ظاهراً منکرش باشند. اینها هم در میان کسانی هستند که سیستم جدید دور خواهد ریخت.
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Dariush - 09-16-2015
«گامهایی گران بر لبهی باریک وهم و واقعیت»
سالها پس از نخستین دورهی نبرد ایران و روسیه، اندک اندک
صدای تحریکهایی برای شروع دوبارهی جنگی دیگر از گوشه و
کنار شنیده میشد. روحانیون نامدار با کافر خواندن ِ روسها
فتحعلیشاه را تحت فشار گذاشته بودند که اگر بار دیگر جنگ
را نیاغازد، حکم جهاد صادر خواهند کرد. علاوه بر این، به او قوت
قلب میدادند که از امام زمان خواهند خواست که به او در جنگ
یاری دهد، و محال است که امام زمان شیعیان خویش را در برابر
کفار رها کند.فتحعلیشاه ضیافتشامی برپا کرد و از همهی
کسانی که در دربار نظرشان در این مورد مهم و شنیدنی بود،
برای مشورت دادن دعوت کرد. در مجلسِ شام، همه به اتفاق از
شروع دوبارهی جنگ حمایت کردند به جز یک «ترقیخواه»؛
میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی تنها کسی بود که اینگونه
با جنگ مخالفت کرد:
«اعلیحضرت چه مبلغ مالیات می گیرد؟»
شاه پاسخ داد: «شش کرور»
قائم مقام: «دولت روس چه مبلغ مالیات می گیرد؟»
شاه: «می شنوم ششصد کرور»
قائم مقام عرض کرد: «به قانون حساب، کسی که شش کرور
مالیات می گیرد با کسی که ششصد کرور عایدات دارد از در جنگ در
نمی آید»!
آنچه او گفت اهمیت بسیار دارد، او نمایندهی تفکر واقعگرایی در جمع متوهمان
بود. فتحعلیشاه مجلس را با شعری به پایان برد و فرمان قشونکشی به
سوی شمال را داد. نتیجه شد عهدنامهی ترکمنچای که همگی از مفاد
آن مطلع هستند. سالها بعد، لنین برای اعلام حسن نیت خویش به کشورهای
همسایه، آن عهدنامه را ملغی اعلام کرد وگرنه همچنان ایران حق کشتیرانی
در دریای خزر را نداشت.
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Ouroboros - 09-17-2015
آیا امروز ما بیش از دوران قاجار قادر به دفاع از کشورمان در برابر روسیه هستیم؟ پس چه شد؟ چرا فاصلهی ما حتی بیشتر شده؟ حتما به اندازهی کافی با سنت ستیز نکردهایم، پسماندههای اسلام مانع پیشرفت ما شده. فقط اگر این بخش را هم نابود بکنیم، یک ماده واحدهی دیگر تا رستگاری، یک برنامهی چهار سالهی دیگر تا برابری با روس و فرنج و انجلیس...
سوال اصلی اینست که چرا ما هر قدر میدویم نمیرسیم؟ هر ملتی تنها میتواند به اندازهای که سرمایهی ژنتیکی، منابع طبیعی، موقعیت جغرافیایی و پتانسیل تاریخی آن اجازه میدهد رشد بکند. به حداکثر رساندن این رشد در گرو آموختن از قرنها آزمایش و خطای مداوم پیشینیان است نه پشت کردن به آن و از نو همهی اشتباهات را شخصا و راسا مرتکب شدن! در مثال داریوش جنایت ملا برانگیختن عاطفی شاه و مردم تلقی شده. وظیفهی ملا اینست! وظیفهی پادشاه رهبری مردمش در نبرد است، وظیفهی مردم کشتن و کشته شدن در راه شاه و دین و وطن است، وظیفهی مشاور شاه آنست که کمبودهای احتمالی کشور را یادآوری بکند(و در جهت رفع آنها، تا جایی که روح و جسم ملت اجازه میدهد بکوشد) و ... هرکس نقشی دارد و اگر نقش خود را به جان و دل بگیرد هر ملتی به رستگاری، یا بالاترین سطوح عظمت و قدرت و جلالی که میتواند میرسد. داریوش ولی از ما میخواهد این نقوش را برهم بزنیم و اساسنامه از فرانسه وارد بکنیم و مردم را به طور سازمانیافته بیغیرت و نرمخو و دکتر-مهندس بکنیم تا از آنچه میتوانیم باشیم فراتر برویم.
اینکه ایرانی از روس و انگلیس شکست بخورد سرنوشت اوست، تنها راه ما پذیرفتن این سرنوشت تاریخی و با شرافت به آن تن در دادن است. کهتری ایرانی در برابر روس فقط برآمده از قشون و تفنگ و مالیات کمتر نیست. بس است اینهمه خودفریبی. همان یک ذرهای که داشتیم هم دیگر نیست. راه برطرف کردن فاصلهی میان این دو ملت رها کردن ابرهویتی که به ما امکان ملت بودن میدهد، رها کردن مذهبی که اعضای جامعهی ما را ورای روابط خویشاوندی به همکاری ترغیب میکند و رها کردن شرح وظایف مادامالعمری که افراد را در انجام کارهایشان موثرتر میکند نبود و نیست.
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Dariush - 09-17-2015
Ouroboros نوشته: آیا امروز ما بیش از دوران قاجار قادر به دفاع از کشورمان در برابر روسیه هستیم؟ پس چه شد؟ چرا فاصلهی ما حتی بیشتر شده؟ حتما به اندازهی کافی با سنت ستیز نکردهایم، پسماندههای اسلام مانع پیشرفت ما شده. فقط اگر این بخش را هم نابود بکنیم، یک ماده واحدهی دیگر تا رستگاری، یک برنامهی چهار سالهی دیگر تا برابری با روس و فرنج و انجلیس...
سفسطهی اول: مساله این نبود که ما میتوانیم در برابر روسیه مقاومت کنیم یا خیر؛
مساله عمل نسنجیده و از روی توهم بود. ایران پس از دورهی اول جنگهای ایران و روسیه
و پذیرش عهدنامهی گلستان، به وضوح توان جنگی دیگر را نداشت، از سویی روسیه در
درگیری با عثمانی و عثمانی در درگیری با اروپا و روسیه، تقریبا توجهی به ایران نداشتند.
همهی قرائین و «واقعیت»ها، که فقط کوری مذهبی میتوانست مانع دیدنِ آنها
شود، نشان از این داشتند که ایران نباید جنگ را بیاغازد. خود فتحعلی شاه هم مایل به
شروع مجدد جنگ نبود، چرا که هتا آن شاه ابله زنباره نیز خوب میدانست که هیچ پیروزیای
در انتظار او نیست، اما نمیتوانست در مقابل فشار روزافزون روحانیون مقاومت کند، چرا که
تهدید به جهاد کرده بودند و هر آن تاج پادشاهی و حرمسرای خویش را در خطر میدید.
اگر تعجب میکنید که چطور ممکن است حماقت مذهبی این اندازه عمیق باشد، باید
بگویم نمونههایش بسیار پرشمار هستند؛ در جنگهای صلیبی، کشیشها و اسقفهای خرفت
پس از شکستهای متوالی سپاه صلیبیون از مسلمانان، چندهزار کودک را به بهانهی اینکه
آنها «پاک و معصوم هستند و شمشیر و تیر و نیزه بر آنها کارگر نیست» به کارزار فرستاندند،
برای همه غیر از باایمانها، نتیجه کاملا قابل پیشبینی بود!
خلاصه اینکه در پایان این جنگهای دوم اگر نبود آن سردار باکفایت ایرانی، شاید نیمی از ایران
به تصرف روسیه درمیآمد، چنانکه اسناد تاریخی نیز نشان میدهند که سپاه روسیه قصد
تصرف پایتخت و تمام بخش شمالی کشور را داشت!
سفسطهی دوم: گذاردن ِ حرف دیگرانی که من نمیدانم کیستاند در دهان ِ من! چه کسی
اینجا گفته که فقط بازماندههای اسلام و تحجر است که عامل پسرفت کشور شده است؟
من دقیقا کجا این را گفتهام که آن را به سخره میگیرید؟
Ouroboros نوشته: به حداکثر رساندن این رشد در گرو آموختن از قرنها آزمایش و خطای مداوم پیشینیان است نه پشت کردن به آن و از نو همهی اشتباهات را شخصا و راسا مرتکب شدن!
و دقیقا به خاطر نگاه به همین فضاحتهای تاریخی برآمده از جهل دینی و
حکومت شاهان ابله است که ما به آنها بطور کلی بیاعتماد شدهایم و
بار دیگر حاضر نیستیم زمام امور را به دست ایشان بسپاریم. این جسارت
شگرفی میطلبد که شما از مردم بخواهید که پس از آن فضاحتها بار دیگر
به آخوند و کشیش اعتماد کنند. دو مورد از این فضاحتها را مثال آوردم، اگر
خواستید بگویید، من بیشمار از این موارد در خاطرم دارم، البته اگر نخواهید
بگویید که مدرنیته و حکومت لیبرال و چپ هم فلان فضاحت را بار آوردهاند!
Ouroboros نوشته: وظیفهی ملا اینست! وظیفهی پادشاه رهبری مردمش در نبرد است، وظیفهی مردم کشتن و کشته شدن در راه شاه و دین و وطن است، وظیفهی مشاور شاه آنست که کمبودهای احتمالی کشور را یادآوری بکند(و در جهت رفع آنها، تا جایی که روح و جسم ملت اجازه میدهد بکوشد) و ... هرکس نقشی دارد و اگر نقش خود را به جان و دل بگیرد هر ملتی به رستگاری، یا بالاترین سطوح عظمت و قدرت و جلالی که میتواند میرسد.
در آن مثالی که آوردم هم همگی دقیقا همین نقشها را بازی کردند خب!
حالا چرا ایران داشت به سوی نابودی کامل( یعنی همان چیزی که شما
در ترس از آن، پیشنهاد بازگشت به سنت را میدهید) میرفت؟!
Ouroboros نوشته: داریوش ولی از ما میخواهد این نقوش را برهم بزنیم و اساسنامه از فرانسه وارد بکنیم و مردم را به طور سازمانیافته بیغیرت و نرمخو و دکتر-مهندس بکنیم تا از آنچه میتوانیم باشیم فراتر برویم.
اول آنکه من هرگز این را نگفتهام و با واردات فرهنگ همیشه مخالف بودهام.
دوم آنکه چه کسی گفته جامعهای که دکتر و مهندس داشته باشد، مرد جنگی
نمیتواند تربیت کند؟
Ouroboros نوشته: اینکه ایرانی از روس و انگلیس شکست بخورد سرنوشت اوست، تنها راه ما پذیرفتن این سرنوشت تاریخی و با شرافت به آن تن در دادن است. کهتری ایرانی در برابر روس فقط برآمده از قشون و تفنگ و مالیات کمتر نیست. بس است اینهمه خودفریبی. همان یک ذرهای که داشتیم هم دیگر نیست. راه برطرف کردن فاصلهی میان این دو ملت رها کردن ابرهویتی که به ما امکان ملت بودن میدهد، رها کردن مذهبی که اعضای جامعهی ما را ورای روابط خویشاوندی به همکاری ترغیب میکند و رها کردن شرح وظایف مادامالعمری که افراد را در انجام کارهایشان موثرتر میکند نبود و نیست.
اینجا من درست نفهمیدم کدام بخشاش کنایه است و کجایش استدلال
مستقیم است، اما اگر بند اول سخنِ شما استدلال مستقیم است در تضاد
کامل با سخن دیگریست که در همین پست گفتید:
نقل قول:اینکه ایرانی از روس و انگلیس شکست بخورد سرنوشت اوست، تنها راه ما پذیرفتن این سرنوشت تاریخی و با شرافت به آن تن در دادن است.
--------------------------------->
نقل قول:به حداکثر رساندن این رشد در گرو آموختن از قرنها آزمایش و خطای مداوم پیشینیان است نه پشت کردن به آن و از نو همهی اشتباهات را شخصا و راسا مرتکب شدن!
پ.ن: اگر این زبانآوریها را من در پستهایم داشتم، محکوم
شده بودم به خطابه ادبی ایراد کردن.
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
emaad - 09-19-2015
جناب Ouroboros اگه ما این سنت گرایی شما رو بپذیریم ایا باعث به وجود امدن یه جور عقب ماندگی که نمی تونه به هیچکدام از مشکلات جدید پاسخ بده نمی شه؟ جناب داریوش حق داشتن وقتی میگن مدرنیته پاسخ به یکسری مشکلات بود که سنت توانایی حل اونها رو نداشت. خود شما هم که اینرو قبول دارید و گفتید مرد سالاری اگه ازبین رفت به خاطر ایرادهای درونیش بود. کلا جامعه ی سنتی در مقابل مشکلهای جدید ناتوانه و اتعطاف پذیری خوبی نداره. راه حلتون برای اینها چیست؟
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Ouroboros - 09-19-2015
emaad نوشته: جناب Ouroboros اگه ما این سنت گرایی شما رو بپذیریم ایا باعث به وجود امدن یه جور عقب ماندگی که نمی تونه به هیچکدام از مشکلات جدید پاسخ بده نمی شه؟ جناب داریوش حق داشتن وقتی میگن مدرنیته پاسخ به یکسری مشکلات بود که سنت توانایی حل اونها رو نداشت. خود شما هم که اینرو قبول دارید و گفتید مرد سالاری اگه ازبین رفت به خاطر ایرادهای درونیش بود. کلا جامعه ی سنتی در مقابل مشکلهای جدید ناتوانه و اتعطاف پذیری خوبی نداره. راه حلتون برای اینها چیست؟
سلام، خوش آمدید.
به عقیدهی من مدرنیته تنها یک نسخه برای «حل» مشکلات جدید دارد و آن گرویدن بیشتر به چپ است. این جنبش در برخورد با هر مشکلی که نیازمند توقف حرکت به چپ یا حتی حرکت به سمت مخالف باشد به دستانداز میافتد و از یافتن راهحل برای این قبیل دشواریها عاجز است:
سیستم کارآمد مدرن و مشکلات جدیدی که به آسانی حل خواهد کرد!
پس اینگونه نیست که شما تصور میکنید و «مشکل جدید» اگر راهحلی بطلبد که در تعارض با ایدئولوژی حاکم بر مدرنیته، یا «روح باطنی» آن قرار میگیرد ما امروز حتی ناکارآمدتر و ناتوانتر از اجدادمان هستیم.
مسأله به دید من سه گونه است: نخست مشکلاتی هستند که اسلاف ما در گذشته حل کرده بودند اما برای ما لاینحل است. دوم مسائلی هستند که ما آنها را حل کردهایم اما پیشینیان ما قادر به حل آنها نبودهاند. سوم، همانطورکه شما گفتید، مشکلات جدیدی هستند که یک جامعه باید در طول حیات طبیعی خود با آنها کنار بیاید و در جریان حیات آن رخ میدهند. راهکار من ساده است، راهحل مشکلات گروه اول را از نو بکار میگیریم، راهحل مشکلات گروه دوم را به خاطر میسپریم و در انتظار آیندهای که کسی قادر به پیشبینی آن نیست و ایمان ناموجه به سیستمی که ناتوانی خود را اثبات کرده آنچه داریم و داشتهایم را از دست نمیدهیم، به جای آن هرچه میتوانیم برای آمادگی در برابر آنها انجام میدهیم.
گفتگوهایی پیرامون مدرنیته و سنت -
Rustin - 09-26-2015
سلام یه سوالی داشتم از دوستان. چه چیزی جلوی ما رو میگیره که هر چه بیشتر به سمت چپ نریم؟ اگه ته چپ اینه که جامعه از بین بره و فردگرایی مطلق بشه و بر فرض توله های آدما بجای اینکه تو رحم بوجود بیان توی آزمایشگاه متولد بشن (اونم بشکل بالغ) و یا خونواده ای نباشه. خب بذار بشه. مگه جامعه میتونه چه دردی از یک انسان قوی رو دوا کنه. ابر انسانی (trancehuman) که روی پای خودشه و به افراد دیگه (جامعه) نیازی نداره. چرا باید از ژن هاش پیروی کنه وقتی که میدونه خواستشون منطقی نیست؟ چرا باید بخش پیش پیشانی مغزمون رو از کار بندازیم؟ (بخش پیش پیشانی مغز جزو آخرین تغییرات ایجاد شده در طی تکامل مغز انسانه و مسیول زبان و افکار منطقیه و در همین چند هزار سال اخیر تکامل یافته). چرا وقتی میدونیم منطق درست تر از ذات انسانی باید بزنیم تو سرش و عقب نگهش داریم؟ برای خایه مالی کردن از اونچه که زندگی میخاد؟ نه من مایلم که سر مادرم رو ببرم و خودم حکومت کنم.