داستان به پارسیک -
Mehrbod - 09-30-2012
كار نیكو كردن از پــُر كردن است
[higlight]كار استادانه، در پی چندباره كردن آن (تكرار آن) بدست میاید.[/higlight]
AS
و اینهم داستان آن از "هفت پیكر نظامی" به پارسی سره:
روزی بهرام گور ساسانی با کنیزک چینی زیبای خود به نخجیر رفت و گورخرهای فراوانی شكار کرد. با آنکه همه ی همراهان به چیره دستی و استادی بهرام در شکار گورخر آفرینها گفتند با این همه از کنیزک سدایی برنیامد ودر ستایش و آفرین شهریار ساسانی سخنی نگفت.
بهرام اندی درنگ کرد تا گورخری از دورپیدا شد و آن گاه به کنیزک گفت: می خواهم این گور را به هر روشی که دلخواه توباشد شکار کنم . کنیزک از روی ناز و فراتنی:
گفت باید که رخ برافروزی
سر این گور در سمش دوزی
بهرام گورمهره ای در کمان گروهه نهاد و به تیزچشمی رها کرد تا درگوش گورخر جای گرفت، جانور بیچاره سم پای راستش را برای خاراندن به گوش خود نزدیک کرد تا مهره را از گوش بیرون کند و بهرام بتندی و تیزی ، تیری دیگر بینداخته و سم گور در گوش وی دوخت. کنیزک گفت که آدمی در هر کاری اگر برزش و كوشش کند بیگمان ورزیده و کارآزموده خواهد شد چه کار نیکو کردن از پرکردن است.
شاه چون این سخن شنید خشمگین شد و کینه اورا به دل گرفت پس به سرهنگی که در همراهی اش بود فرمان داد آن کنیزک گستاخ وبی شرم را گردن بزند.
کنیزک زیبا چون خود را در چنگ مرگ و چنگال سرهنگ گرفتار دید به لابه درآمد و از او خواست که در كشتنش شتاب نکند ،و گفت: دور نیست که شاهنشاه روزی از کرده پشیمان شود وترا که بی درنگ انجام فرمان کردی زیر خشم و سرزنش نهد، اگر دوراندیشی را بكار داری و مرا نکشی ، پیمان می بندم کاری بکنم و چاره ای بیندیشم که بهرام گور نه تنها خشمگین نشود، بساكه ترا بیش از پیش زیر مهر و نوازش آورد.
سرهنگ دربرابر پیشنهاد کنیزک سر پذیرش فرود آورد و او را در كاخ شید اندودی که در بیرون از شهر داشت كاشانه داد تا پنهانی در رده ی پیشكاران کار کند وكیستی اش را نهان دارد.
این كاخ سربه آسمان کشیده شست پله داشت و کنیزک همان روزهای نخست گوساله ای را که تازه از مادر زاییده شده بود بر دوش گرفت و روزی چند بار به بالای كاخ می برد و پایین می آورد، گوساله در پی گذشت روز ها و شبها میرُست و بزرگ می شد ولی چون به دوش کشیدن و بالا بردن آن همه روزه چندین بار برزیده و بازكرده می گردید پس رستن اندك اندك گوساله در دشواری بار كشیدن اش كارگر نبود.
کنیزک چون زمان را درخور دید درخواستی بر دوش سرهنگ نهاد که بهرام گور را را به هرشیوه ای که بشود روزی به این باغ و كاخ شست پله بیاورد. سرهنگ چنان کرد و روزی که بهرام به شکار گورخر می رفت او را برای لـَختی آسایش و آرامش به باغ و كاخ زیبایش فراخواند و به ویژه داستان کنیزک و بردوش کشیدن گاو سترگ و بالا بردن از كاخ شست پله را بازگو كرد تا شاهنشاه ساسانی را گرایش و خواهش نگرش این چشم انداز شگفت دست داد.
پس بهرام گور به باغ آمد و کنیزک زیبا همچنان که روی خود را پوشانیده بود، در برابر شگفتی بهرام و همرهانش،گاو را بر دوش گرفت و بی هیچ اندك سهش خستگی و رنج آن را از شست پله به بالای كاخ برد و بازگردانید.
بهرام به روی خود نیاورد وگفت: می دانم چگونه به این كار بزرگ و شگرف دست یافتی .این گاو را از زمانی که گوساله نوزاد بود بر دوش گرفته به بالای كاخ بردی و چون در این کار از برزش و كوشش دست نکشیدی، پس بالیدن گوساله در خواست و توانایی تو خراش وشكستی اندر نیاورد و گرنه خود بهتر می دانی که این از توان و زورمندی نیست بساكه زاده ی آموزش و برزش و كوشش می باشد. کنیزک زیبا که به شكیبِ چنین پرسش و فرنودی روز شماری می کرد بی درنگ و در پوشش شوخی پاسخ داد: شهریارا، اگر زن سست پیكری گاوی را بر دوش بگیرد و به بالای كاخ شست پله ای ببرد شگرفی و شگفتی ندارد و زاده ی برزش و كوشش اش باید دانست ولی اگر شاهنشاه سم و گوش گورخری را به هم بدوزد نباید نام پرورش و برزش بر آن نهاد؟!
بهرام گور به تیزهوشی دریافت که این همان کنیزک زیبای چینی است. پس در کنارش گرفت و از آنچه گذشت پوزش خواست. سرهنگ را نیز که در كشتن کنیزک شتاب زدگی نداده بود پاداش و نوازش كرد.
mm
رونوشت از
Facebook
داستان به پارسیک -
Mehrbod - 11-05-2012
مسلمانی یک همسایه بی دین داشت
هر روز و هر شب با آوای بلند همسایه بی دین خود را دشنام میداد:
خدایا ! جان این همسایه بی دین من را بگیر.مرگش را زود برسان (جوری که مرد بی دین می شنید).
زمان گذشت و آن مسلمان بیمار شد.
دیگر نمی توانست خوراک درست کند ولی در کمال شگفت خوراکش سر زمان در خانه اش پیدا می شد.
مسلمان سر نماز می گفت خدایا سپاسگزارم که بنده ات را فراموش نکردی و روزی من را در خانه ام روان می کنی
و نفرین بر آن بی دین خدا نشناس ... !
روزی از روزها که خواست برود خوراکش را بر دارد، دید این همسایه بی دین او است که خوراک براش می آورد.
پس از آن شب ، مسلمان سر نماز می گفت:
خدایا سپاسگزارم که این مرد اهریمن را ابزار کردی که برای من خوراک بیاورد.
من اکنون فرزان تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی!!!
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی //// تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی!
https://www.facebook.com/ajax/sharer/?s=22&appid=25554907596&p%5B0%5D=201148523248962&p%5B1%5D=483213441709134
داستان به پارسیک -
Mehrbod - 11-12-2012
داستان به پارسیک -
Mehrbod - 11-14-2012
خر من از کرگی دُم نداشت
مردی خری دید به گل درنشسته و دارنده خر ازبیرون كشیدن آن درمانده. یک رهگذری دست در دُم خر زده، قُوَت
كرد( زور زد). دُم از جای كنده شد . فریاد از دارنده خر برخاست كه « تاوان بده»! مرد به آهنگ فرار به كوچهای دوید، بن بست
یافت. خود را به خانهای درافگند. زنی آنجا كنار آبگیر (حوض) خانه چیزی میشست و بار بود. از آن هیاهو و آواز
در بترسید، بار بگذاشت (سِقط كرد). شوهر زن باردار نیز با دارنده خر هم آواز شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فروجست كه در آن پزشکی خانه داشت. مگر جوانی پدر
بیمارش را به دیدن پزشک در پَستا (نوبت) در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنانكه بیمار در جای بمُرد. «پدر مُرده» نیز به شوهر زن باردار و دارنده خر پیوست!
مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به دیگران پیوست!
مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ دادرس (قاضی) افگند كه پناهم ده؛ مگر دادرس در آن هنگام با زن دادخواه تنهایی (خلوت) كرده بود. چون رازش فاش دید، چارهی رسوایی را در سوگیری از او یافت: و چون از چگونگی و داستان او آگاه شد، دادخواهان را به درون خواند.
نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. سزای برابرش را میخواهم ( قصاص طلب میكنم). دادرس گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم بركند! و چون یهودی سود خود را در رهایی از دادخواهیش دید، به پنجاه دینار تاوان فرمانید!
جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، وی را کشته است. به داد خواهی برابرش (طلب قصاص) آمدهام.
دادرس گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نیمی از ارزش کَسِ تندرست است. دستور (حکم) برابری (عادلانه) این است كه پدر او را زیر
همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان كه یك نیمهی جانش را بستانی! و جوانك را نیز كه بهتر در گذشت دیده بود،
به بازپرداخت سی دینار تاوان دادخواهی بیجا فرمانید!
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از ترس بار افكنده بود، گفت: برابر روش هنگامی روا است كه راهِ تاوان سود بسته باشد. اکنون میتوان آن زن را به روا در فراش (عقد ازدواج) این مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را بازپردازد. جدایی (طلاق) را آماده باش!
مردك پرخاش برآورد و با دادرس کشمکش میكرد، كه ناگاه دارنده خر برخاست و به سوی در دوید.
دادرس فریاد زد: هی! بایست كه اكنون پستای توست!
دارنده خر همچنان كه میدوید فریاد زد: مرا دادخواهی نیست. می روم مردانی بیاورم كه گواهی دهند خر من از کرهگی دُم نداشت .
داستان به پارسیک -
Mehrbod - 11-26-2012
مرزباننامه به پارسی سره
به کوششِ حامد قنادی
پیشگفتار
مرزباننامه، کلیله و دمنه، سندبادنامه و بسیاری دیگر از داستانهای شیرین و پندآموز پارسی به زبان نوشته شده که گویا مردمان زمانهاش هم از دریافت آن ناتوان بودند، چه رسد به اکنون که پارسی رو به پیراستگی و بیگانهزدایی پیش میرود. خویشکاری هر ادبدوست و ادبشناسیست که این مانداکِ گرانارج ولی دشوار گذشتگان را به زبانی رسا و زیبا و هرآینه به دور از واژگان بیگانه که کمابیش، زمانی رخت از زبان برمیبندند، بپیرایاند. این آیین چندیست روا شده که سرهنویسی کلیله و دمنه به خامهی احمد آجودانی و مثنوی معنوی به خامهی ابوالقاسم پرتو از آن است.
مرزباننامه، چون "کلیله و دمنه" نسکی پر از داستان و سرگذشت پندآموز است که در سدهی چهارم خورشیدی به دست مرزبان پور رستم پور شروین که از شاهزداگان تبرستان بود، به گویش کهن تبری نوشته شد؛ آنگاه در سدهی هفتم، به دست سعدالدین وراوینی به پارسی در آمد.
افشان این نسک، بسیار دشوار و پُر از واژگان تازیست، به سانی که به زبانی که امروز به آن سخن میگوییم، هیچ مانستگی ندارد. در سال 1287، محمد بن عبدالوهاب قزوینی آن را با بهرهگیری از پنج نگارش ویراسته و اگرچه در سالهای پس از آن، استادانی همچون خطیبرهبر، به آشکاری آن پرداختند؛ لیک دشواری خود را از دست نداد، چراکه در روزگار برگردانی نسک به دستِ وراوینی، تازیپردازی را دانشمندی میدانستند.
من در راه نمایش تواناییهای زبان پارسی کوشیدهام که هر چه مینویسم، به پارسی سره باشد تا این که کلیله و دمنه به پیرایش احمد آجودانی را برخواندم و آهنگِ پیرایش پارسی نسکی دیگر چون او کردم. بر این پایه به پیشنهاد یکی از استادان، مرزباننامه را گزیدم که زمینهای چون کلیله و دمنه داشت، پس رنج و سختیاش را به جان پذیرفتم و با شیفتگی بسیار، آغاز به کار نمودم.
در برگردان این نسک، اگرچه کوشش برین بوده که نوشته آرایههای سخنوری خود را از دست ندهد، لیک گاه گزافنویسیهای خستهکننده و فرگفتهای نابجهجا که ویژهِ افشان آن زمان بوده، زدوده شده است.
واژههای کمکاربردِ نوشته، به همراه برابرهایِ تازی آن، در پایان نسک آورده شدهاند که خواننده میتواند، پایان نسک را همیشه در نگر داشته باشد تا در خوانشِ نوشته به دشواری برنخورد.
داستان به پارسیک -
Mehrbod - 12-03-2012
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به دیدار (زیارت) كعبه رود. با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده رهسپار شد و دستیاری (خدمت) دیگران میكرد. تا در خانه ای فرود آمدند و شیخ برای گرد اوری هیزم به پیرامون رفت در زیر درختی مرد ژنده پوشی را هنگامی که پریشان دید از سرگذشت وی جویا شد و دریافت كه از شرم خانواده در نبود درآمد برای روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند.
چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو.
مرد بینوا گفت مرا خشنودی نیست تو در رهسپاری حج در هزینه باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم.
شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو بگردم به زانكه هفتاد بار دیدار آن خانه بروم.
داستان به پارسیک -
Mehrbod - 12-26-2012
دو گدا تو یک خیابان شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشان یک چلیپا گذاشته بود روبرویش، آن یکی یک ستاره داوود...
مردم بسیاری که از آنجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی تنها تو کلاه آنی که پشت چلیپا نشسته بود پول مینداختن.
یک کشیش که از آنجا رد میشد چندی ایستاد و دید که مردم بس به گدایی که پشت چلیپا است پول میدهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیدهند.
رفت پیش و گفت: دوست بیچاره من، هشیار نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکی است، تازه اینجا انجمن روش کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی برایت پول نمیدهند، به ویژه که درست نشستی پهلوی یک گدای دیگه که چلیپا دارد روبرویش.
به راستی از روی لجبازی هم که باشد مردم به ان یکی پول میدهند نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود پس از شنیدن گپ های کشیش رو کرد به گدای پشت چلیپا و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی آمده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟!
کانون چکامه و فرهنگ پارسی
داستان به پارسیک -
Mehrbod - 03-29-2013
چند گاهی بود در بخش پرستاری های ویژه یک بیمارستان نامی، بیماران یک تخت ویژه، نزدیک ساعت ۱۱ بامداد روزهای یکشنبه جان می سپردند. این رویداد پیوندی به گونه ی بیماری و سختی و آسانی ناخوشی آنان نداشت. این
پرسمان[sup][aname="rpa12ccc5ec2ec941928249710c1629af3f"][[/aname][anchor="pa12ccc5ec2ec941928249710c1629af3f"]1][/anchor][/sup] مایه ی شگفتی پزشکان آن بخش شده بود، جوری که برخی آن را با پدیده های فراگیتایی و برخی دیگر با فراباور ها و روانهای سرگردان و دیوان و پریان و انگیزه های دیگر در پیوند میدانستند.
کسی توانا به واگشایی گره این پرسمان نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ بامداد روزهای یکشنبه جان می سپرد. از همینرو گروهی از پزشکان کارشناس برای بررسی این پدیده نشستی برگزار نمودند و پس از ساعت ها گفتمان و هماندیشی سرانجام برآن شدند تا در نخستین یکشنبه ماه، چند دقیقه پیش از ساعت ۱۱ در بخش یادشده برای دیدن این پدیده شگفت و شگرف گـِـرد هم آیند.
در جایگاه و ساعت موعود، برخی صلیب کوچکی در دست گرفته و در
نیایش[sup][aname="rpadce54986d7e54c5ca800e858c7b0bccf"][[/aname][anchor="padce54986d7e54c5ca800e858c7b0bccf"]2][/anchor][/sup] بودند، برخی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که «پوکی جانسون» سپور پارهزمان روزهای یکشنبه ، به اتاق اندر شد. دوشاخه ی برق دستگاه
زیستبان[sup][aname="rpadd68a5bfc4a9490883f175040dfade7f"][[/aname][anchor="padd68a5bfc4a9490883f175040dfade7f"]3][/anchor][/sup] را از پریز برق درآورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و سرگرم کار شد!
Aria
----
[aname="pa12ccc5ec2ec941928249710c1629af3f"]1[/aname]. [anchor=rpa12ccc5ec2ec941928249710c1629af3f]^[/anchor] pors+mân::Porsmân || پرسمان: مساله Dehxodâ, Ϣiki-En Problem
[aname="padce54986d7e54c5ca800e858c7b0bccf"]2[/aname]. [anchor=rpadce54986d7e54c5ca800e858c7b0bccf]^[/anchor] Niyudan || نیودن: نیایش کردن; عبادت کردن Ϣiki-En To pray
[aname="padd68a5bfc4a9490883f175040dfade7f"]3[/aname]. [anchor=rpadd68a5bfc4a9490883f175040dfade7f]^[/anchor] zist+bân::Zistbân || زیستبان: حفظ حیات Life support
داستان به پارسیک -
Mehrbod - 04-22-2014
روزگاری بود که همچون زمانهیِ ما، گربه ها دشمن موشها بودند و هرجا موشی به چنگشان می افتاد، به دندان می گرفتند و می خوردند. در آن روزگار، شمار فراوانی موش در خانهای بزرگ لانه کرده بودند.
در آن خانه، گربه ای تنومند نیز زندگی می کرد. زندگی برای موشها بسیار سخت و مرگ آور شده بود. هیچ موشی از ترس گربه صاحبخانه، جرئت نداشت سر از لانه بیرون بیاورد، چون بیدرنگ خوراک گربه می شد.
یک شب موشها با اندوه و نومیدی گرد هم آمدند تا گُزیری بگیرند و برای گرفتاری اشان راهکاری پیدا کنند. یکی گفت
بهتر است که از اینجا برویم. یکی دیگر گفت همه با هم به گربه بتازیم. یکی دیگر گفت با گربه ها وارد مذاکره بشویم و ...
سخن کوتاه هرکسی راهکاری می داد، راهکارهایی هایی که دشواری اشان را نمیگشود. یکی از موشها
گفت: «ما زرنگیم و تند می دویم. اگر زودتر از آمدن گربه آگاه شویم، می توانیم به تندی هم بگریزیم.»
موش دیگری گفت: « فردید ات چیست ؟ ما چجوری می توانیم از آمدن گربه، زودتر از آنکه به چنگش بیفتیم بیاگاهیم؟».
موش اندیشهای کرد و گفت: «ما برای این کار به یک زنگوله مینیازیم.» یکی از موشها گفت: «زنگوله برای چه؟»
موش گفت: «اگر یک زنگوله داشتیم، آن را به گردن گربه می انداختیم. آنگاه اگر گربه راه برود، صدای زنگ بلند می
شود و ما زودتر از آنکه به چنگش بیفتیم، با شنیدن صدای زنگ درمیابیم که گربه دارد نزدیک می شود. به این راه می توانیم بگریزیم و جان سالم به در ببریم».
موشها راهکار دوست خود را پسندیدند. از آن پس، اندیشهیِ همه این شده بود که زنگوله ای به دست بیاورند. یکی از
موشها گفت: «من گردن بزغاله صاحب خانه زنگوله ای دیده ام. اگر امشب بیدار بمانیم،
می توانیم زمانی که گربه خواب است، برویم و بند زنگوله را با دندان پاره کنیم و آن را برای خودمان به اینجا بیاوریم.»
همه پذیرفتند و از این راه زنگوله را به دست آوردند. بندی از داخل حلقه زنگوله رد کردند و آن را برای انداختن به گردن گربه آماده کردند.
زنگوله که آماده شد، تازه به این اندیشه افتادند که چه کسی زنگوله را به گردن گربه بیندازد.
در این هنگام، موش پیر گفت: «موشی که این پیشنهاد شگفتانیز را داده است، خودش باید برود و زنگوله را به گردن گربه بیندازد.»
موشی که این پیشنهاد را داده بود، به هیچ روی دلش نمی خواست این مأموریت سیجناک را
انجام دهد، اما فرمان موش پیر باید پیروی می شد. همه با اشک و آه، زنگوله و بندش را به موش دادند و تا در لانه همراهی اش کردند.
دیگر هیچیک از موشها، موشی را که برای انداختن زنگوله به گردن گربه رفته بود، ندید.
هیچکس هم صدای زنگوله ای را که به گردن گربه ای انداخته شده باشد نشنید. از آن پس هرگاه
گرفتاریای بزرگ و دشواری پیش بیاید، مردم می گویند: «نون چه کسی زنگوله را به گردن گربه بیندازد؟»
پارسیگر
داستان به پارسیک -
Dariush - 04-22-2014
بس بسیار عالی بود مهربد، لذتِ فراوان بردم. بنشینم کلِ جستار را بخوانم:)