داستان کوتاه -
یه نفر - 08-21-2013
بسیج و انجمن اسلامی
یادمه مقطع کارشناسی بودم که بسیجی ها به بی حجابی و بدحجابی دانشجوهای دختر و رفتارهای دانشجوهای پسر و همچنین برقراری رابطه بین دختر و پسر در دانشگاه و سر کلاس و روی نیمکت های فضای سبز دانشگاه معترض بودند و از مسئولین می خواستند که با در اختیار دادن بودجه ای به بسیج دانشجویی، مانع گسترش فساد در دانشگاه بشن..فساد در دانشگاه بهانه ای شده بود برای متقاعد کردن مسئولین برای افزایش بودجه بسیج دانشگاه..
خب من هم دوستان بسیجی و غیربسیجی داشتم.. با تفکراتشون آشنا بودم. بسیجی های دانشگاهمون طبقه اول ساختمان تحصیلات تکمیلی بودند و از ساختمان اصلی (مدیریت) دور بودند. طبقه اول ساختمان تحصیلات تکمیلی فضای نسبتا تمیز و زیبایی بود که بعضی از دانشجوها برای استراحت به اونجا میرفتن و من هم روی نیمکت روبروی دفتر بسیج مینشستم و استراحت میکردم..
اوایل ترم بود که دیدم بعضی از همکلاسی هام به این اتاق میروند و جلسه میگذارند. با یکیشون که نسبتا صمیمی بودم، از من هم خواست که پیششون برم. منم با علاقه رفتم تا ببینم چه خبره و چه حرفایی میزنند.
توضیح اینکه تا اون ترم بسیج دانشگاه ما مختلط بود. بسیج خواهران و برادران نداشتیم...
جلسه اینجوری شروع شد که : چکار کنیم بهمون پول بدن؟!
یکی گفت: حجاب خانم ها!
یکی دیگه گفت: اون که باعث زلزله میشه :-))) همه خندیدند..
همون نفر قبلی گفت: کمک های نقدی و غیر نقدی بعد از زلزله رو فراموش کردی؟!!
من هاج و واج از این دیالوگ های بی معنا و بی سر و ته! که همشون یکمرتبه گفتند آفرین.. چه فکر خوبی!
تصمیم گرفتند نسبت به بی حجابی دخترها و روابط نامشروع دختر و پسر در دانشگاه تظاهرات راه بیاندازند..
خیلی سریع با چندتا تلفن قرار شد فردا تظاهراتی نسبت به بدحجابی در محیط دانشگاه روبروی اتاق ریاست دانشگاه انجام دهند..
چند نفر تصمیم گرفتند پلاکارد تهیه کنند و دانشجوها رو به این تظاهرات دعوت کنند..
فردای اون روز من کلاس نداشتم و نرفتم و ندیدم چی شد. ولی خبر به دستم رسیده بود که تظاهراتی راه انداخته بودند و چند نفر هم اینها رو هوو کرده اند و از شانس بدشون اون ساعت رئیس دانشگاه ماموریت بوده و تظاهراتشون رو ندیده..
قرار شده بود هر روز تظاهرات راه بیاندازند. فردای اون روز من تظاهراتشون رو دیدم. حدوداً 100 نفر جمع شده بودند و شعار مرگ بر دانشجوبی بدحجاب می دادند..
خوشبختانه از ساندیس خبری نبود..
بعد از اعتراض اساتید نسبت به سر و صدای اینها و مداخله چندنفر مسئول و حراست و ... این بسیجی ها به مرکز فرماندهی خودشون (دفتر بسیج) بر میگردن و خوشحال و شادان مشغول پذیرایی از خودشون می شوند.. جوری که دیگه هیچوقت زیبایی طبقه اول ساختمان تحصیلات تکمیلی به روز اولش برنگشت..
همون روز بعضی از دانشجوهای به اصطلاح خودشون جنبش آزادسازی دانشگاه (!) تصمیم گرفتن مانع از نشر تفکر بسیجی در دانشگاه بشن و در یک اقدام انتحاری شورایی تشکیل دادند به ریاست یکی از دخترهای بانفوذ و محبوب دانشگاه.
با مذاکراتی که با دفتر انجمن اسلامی کردند، توانستند اونها رو متقاعد کنند که در خط ما باشید تا با بسیجی ها و این اوباش گری ها برخورد کنیم. انجمن اسلامی بی بخار هم قبول کرد.
از اونجایی که این خانم محبوب و باجذبه رئیس این گروه شده بود و با انجمن اسلامی صحبت کرده بود، به راحتی اونها قبول کردند.
ولی از اونجایی که من نیز با این خانم دوست بودم و همکلاسی بودیم، من هم به این گروه دعوت شدم..
کم کم فهمیدم که این دوستم هیچکاره هست. 3تا از پسرهای رشته معماری هسته اصلی این گروه بودند و از شخصیت کاریزماتیک این دخترخانم برای پیشبرد هدفهاشون استفاده می کردند..
من از طرفی میدونستم بسیجی ها فقط برای گرفتن بودجه چنین کارهایی میکنند و از طرفی شاهد بودم این گروه جدید که از این به بعد در قالب انجمن اسلامی فقط برای صدمه زدن به تفکر بسیجی در دانشگاه فعالیت میکنند
به هر نحوی بود بسیجی ها تونستند مبلغ قابل توجهی از دانشگاه بودجه بگیرند و 30% این پول رو برای مخارج دفتر بسیج کنار گذاشتند و بقیه رو به بهانه های تبلیغ انفرادی برای جذب دانشجو به بسیج، در جیب خودشان گذاشتند..
از اون طرف انجمن اسلامی برنامه هاش رو با هدف دنبال میکرد و چون اوایل ترم بود هنوز وقت برای اجرای برنامه هاشون داشتند.
دفتر انجمن اسلامی در طبقه سوم همون ساختمان تحصیلات تکمیلی بود. بچه های انجمن نیز برای تبلیغ فعالیت خودشون و گسترش اسلام! در دانشگاه با ریاست دانشگاه مذاکره کردند و چیزهایی برای دفتر میبردند. جهت حمل این وسایل می بایست از جلوی درب بسیج میگذشتند که حسادت بسیجی ها رو بر انگیخت..
اول اینکه اونها شک کرده بودن چی شده افراد جدید به اتاق انجمن میروند و چرا این انجمن بی بخار، اینقدر شلوغ شده!!!
از این بحث ها که بگذریم، انجمن و بسیج وارد دعوا شدند و بر علیه همدیگر موضع می گرفتند.
تا اینکه هر دو دفتر بسیج و انجمن بر سر یک دستگاه پرینتر کارشون بالا کشید و آغاز داستان شد..
انجمن پرینتر می خواست، بسیج هم برای اینکه پرینتر رو از دست نده شروع به فعالیت کرده بود. دعوای عجیبی در دانشگاه راه افتاده بود. بسیجی ها روی وبلاگِ انجمنی ها، به اون ها تهمت حرام کردن بیت المال میزدند و بی ارزش بودن فعالیت هاشون.. انجمنی ها هم که از یک افراد فوق العاده زیرک تشکیل شده بودند جواب تک تک کلمه های بسیجی ها رو میدادند و حتی رو تابلو اعلانات خودشون مطالبی بر بی ارزش بودن فعالیت بسیجی ها و حیف و میل کردن بودجه آخرشون رو مطرح کردند..
بسیجی ها از یک طرف قصد تخریب حریف و بی گناه نشان دادن خودشون داشتند..
دعوا اینقدر بالا کشید تا اینکه همدیگر را به همجنسبازی و شیطان پرستی خطاب می کردند..
بسیجی ها = همجنس باز و انجمنی ها = شیطان پرست!!
وبلاگ هاشون هر ساعت آپدیت می شد. از هم عکس میگرفتند، در وبلاگ پخش میکردند و به هم تهمت میزدند و ..
تا اینکه حراست متوجه نوشته ها در وبلاگ شد و جفتشون تصمیم بر پاک کردن وبلاگ گرفتند..
به هر ترتیبی که بود پرینتر به دست انجمنی ها افتاد.. آتش بسیجی ها شعله ور تر شد و تصمیم گرفتند پول روی هم بگذارند تا یک پرینتر برای خودشون بخرند. حتی از من هم 5000ت پول گرفتند به عنوان کمک به بسیج!
از طرفی بچه های انجمن همشون پولدار بودند و هرکسی با میل خودش یه چیزی برای دفتر می خرید.
من هم یک گلدان به انجمن هدیه دادم.. (( هنوز هم بعد از گذشت 5سال هستش :-) ))
بچه های انجمن برای تبلیغ این پیروزی بزرگ و ضعیف نشان دادن حریف، قصد جذب دانشجوهای بیشتر کردند. برای همین از آنجایی که وضع مالی خوبی داشتند و رئیسشان هم شخصیت فوق العاده کاریزماتیکی داشت، دانشجوهای بیشتری جذب کردند و هر هفته 3جلسه درون گروهی داشتند. از آنجاییکه عامل نفوذی در انجمن بود، بچه های انجمن از فعالیتهای اصلیشون در جلسات عمومی نمیگفتند و فقط به مشکلات دانشگاه و دانشجوها می پردااختند..
همین انجمنی ها توانستند با مذاکره با رئیس و امضای طومار، برای دانشگاه 10 آب سردکن بخرند.
سروسامان دادن به پارکینگ دانشجویی، بهتر کردن غذای سلف سرویس و آوردن 2 دستگاه ATM به دانشگاه (هرچند بعد از یک ترم، یکی از دستگاه های ATM برداشته شد) و برگزاری ده ها نمایشگاه عکس و تمبر و نقاشی و سفال و .. از جمله فعالیت های انجمن بود.
همه این فعالیت ها فقط و فقط در یک ترم! . بسیجی ها کم کم اعتبار خودشونو از دست دادند. انجمنی ها به اهدافشون رسیدند.
به خاطر دارم یکروز نیز به مناسبت هفته دفاع مقدس یا همچین چیزی، بسیجی ها تصمیم به برپایی نمایشگاه گرفتند. قرار شد عملیات "ولفجر" رو شبیه سازی کنند. درخواست بودجه کردند. دانشگاه با نصف مبلغ آنها موافقت کرد. بسیجی ها به سپاه منطقه ای رفتند و از اونها درخواست کمک کردند. یکروز در حیاط دانشگاه بودم که 3تا ماشتین نظامی وارد دانشگاه شد و اول به اتاق بسیج رفتند و با رئیس بسیج و چندنفر دیگه رفتند به اتاق ریاست دانشگاه.. بسیجی ها شکایت رئیس دانشگاه رو به سپاه منطقه کرده بودند. سپاهی ها هم به رئیس گفته بودند که چرا برای ساخت پارک! که دخترو پسر میرن توش و فساد میکنن ، هزینه میکنی؟ ولی برای برپایی نمایشگاه دفاع مقدس هزینه نمی کنید؟ اینها چندتا جوان مخلص هستند که هدفشون فعالیت های فرهنگیه..
ما هم می توانیم با شما مقابله کنیم و ...
رئیس دانشگاهمون هم قطعا میترسه و مبلغ 1میلیون تومان! میده به بسیجی ها تا نمایشگاه برپا کنند..
چه نمایشگاهی.... کل سالن ساختمان علوم رو سنگر چیده بودند و نوار روضه های جبهه گذاشته بودند.. از عمد نمایشگاه رو توی سالن!! ساخته بودند تا همه دانشجوها از وسط نمایشگاه به زور هم که شده رد شوند..
با چشم های خودم دیدم و گوشهای خودم شنیدم که خیلی راحت فاکتور جعل کردند و مبلغ زیادی از این پول ، صرف تبلیغات انفرادی شد :-)
دخترهای بسیج با خمیر و گِل، آدمک میساختند. از درخت های نخل اطراف دانشگاه، برگ چیدند. از زمین های کشاورزی اطراف، گِل و خاک برداشتند و در گونی کردند..
در آخر فاکتور زدند که خرید برگ نخل..... ریال. طراحی آدمک، ساخت، هزینه کارگران ساخت آدمک، .... ریال.
حمل و نقل (فرقون) ..... ریال. خرید خاک .... ریال. دعوت از مداح ...... ریال. دعوت از جانباز ..... ریال.
به همین راحتی پول شهریه دانشجو هایی که با بدبختی هزینه دانشگاه آزاد رو میدادند، رفت توی جیب بعضی ها...
البته یکی از پسرهای بسیج اصلا اینکارو نمی کرد. حتی یه جورایی با دوستاش هم مخالفت می کرد..
یادمه اون روزها به آخر ترم نزدیک میشدیم و بچه ها دنبال کتاب و جزوه میگشتن. بنابر نظر من، یک کتابخانه کوچک در دفترانجمن ایجاد کنیم و جزوه های بچه ها رو بگیریم و چندین نسخه کپی کنیم و در کتابخانه بگذاریم. حتی کتاب های تخصصی بخریم و به بچه ها امانت بدیم..
نظر من مورد تایید قرار گرفت و انجمن طی نامه ای به دانشگاه خواستار یک قفسه کتابخانه ای شد.
بسیجی ها از این نظر من نیز باخبر شدند و اونها تصمیم بر مظلوم نمایی گرفتند تا به هر ترتیبی شده قفسه کتابخانه به انجمن نرود و مستقیم به دفتر بسیج ارسال بشه...
خلاصه دوباره دعوایی شد که از ذکر آن خودداری میکنم. اینبار بسیج توانست قفسه کتابخانه رو از دانشگاه بگیره و مانع گسترش نفوذ انجمن بشه. بچه های انجمن در یک اعلامیه درخواست کردند که نیازمند قفسه کتابخانه هستند. خیلی سریع دانشجوها قفسه های پیش ساخته شده کتابخانه ای به دفتر انجمن آوردند و انجمن تونست با هزینه خودشون از هر جزوه ای 6 سری کپی کنه و چندین کتاب تخصصی خریدند و در آخر ترم به دانشگاه هدیه کردند..
اما انتقاد از بسیج شروع شده بود که یک قفسه خالی در دفتر شماست. اونو برگردونید..
بسیجی ها هم در یک عمل بی خردمندانه تعدادی از قرآن ها و کتابهای دعای نمازخانه را برداشتند و در ویترین کتابخانه چیدند.
یک طبقه را نیز با عکس هایی از امام خمینی ، بسیجی و شهدا و چندین لوح تقدیر پُر کردند..
طبقه دیگر ویترین را نیز با بجعبه های کاغذی (مجهول) پر کردند..
فردای آن روز انجمنی ها با نفوذی که داشتند متوجه شدند که قرآن ها از نمازخانه به سرقت رفته و در کتابخانه بسیج هست..
همین باعث شد دفتر بسیج تا آخر ترم بسته بشه...
.................. یه نفر
داستان کوتاه -
یه نفر - 08-26-2013
حضرت سلیمان ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﮐﻮﻫﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺎﺑﺠﺎ
ﮐﺮﺩﻥ ﺧﺎﮎ ﻫﺎﯼ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﺘﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻌﺸﻮﻗﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ
ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﻭﺻﺎﻝ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ
ﻭﺻﺎﻝ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﻨﻢ .
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺗﻮ ﺍﮔﺮ ﻋﻤﺮ ﻧﻮﺡ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﯽ .
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺗﻤﺎﻡ ﺳﻌﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ …
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﺖ ﻭ ﭘﺸﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﻮﺭﭼﻪ
ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﮐﻮﻩ ﺭﺍ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ .
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﻣﯽ
ﮔﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻖ، ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﻣﻮﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ
حضرت سلیمان لبخندی زد و در حالی که عبور می کرد
مورچه را لگد کرد و مورچه به گا رفت!
:l
داستان کوتاه -
یه نفر - 01-16-2014
از روزی که تنها شده بود بیشتر روی صندلی پارک مینشست. به آمدن و رفتن آدمها نگاه میکرد و برای خودش فلسفه میبافت؛ باور کرده بود که آدمها شبیه درختانند. میگفت اگر میخواهی بدانی یک درخت چقدر عمر کرده باید ارّه برداری و به جان درخت بیوفتی و بعد شروع به شمردن حلقههایی کنی که گذرِ ایّام آنها را در دل درخت نشانده. گاهی سکوت میکرد، گاهی زیرلب با خودش حرف میزد. با خودش میگفت در طول سالیان آدمهای زیادی وارد زندگیات میشوند؛ هر کسی هم که میآید از خودش اثری در روح و قلبت جا میگذارد و بعد میرود. روح و قلب و مغز آدم را اگر مانند تنهی درخت ببُری خط و خطوط زیادی میبینی که هر کدامش یادگار کسیست. مثلا آن یکی خط یادگار رفیقیست که ترک وطن کرده، یا آن یکی خط هم همینطور. آن خطوط کوتاه هم یادگار کسانیست که دیر آمدهاند و زود رفتهاند. روح آدمها را اگر میشد مثل تنهی درخت ببُری میفهمیدی که چه تعداد آدم وارد زندگیشان شدهاند و بعد رفتهاند. بعد شروع میکرد به شمارش خطها. گاهی به یکباره شمردن را متوقف میکرد، انگار به چیزی برخورده باشد، بعد با خودش میگفت گاهی کسی میآید، نه خطی به جا میگذارد نه حتی نگاهی به شاخ و برگت میاندازد؛ فقط میآید، زخمی میزند و میرود؛ سالها بعد میبینی قلب و روحت پر شده از همین زخمها...
کمی بعد، از شمردن خسته میشد، نگاهی به درختان اطرافش میانداخت و زیرلب میگفت آدمها شبیه درختانند، درختها را قطع میکنند تا روزهای عمرشان را بفهمند، میکُشندشان تا بفهمند چقدر زندگی کردهاند؛ آدمها هم تا زندهاند مدام زخم میخورند و مدام آدمهای دیگر در روح و جانشان خطی میاندازند و میروند؛ بعد آهی میکشید و رو به کسی که ناپیدا بود میگفت: «اگر میخواهی بفهمی هر آدمی چقدر زخم خورده تعداد آدمهایی که در مراسم ختمش حاضر میشوند را بشمار!»
داستان کوتاه -
یه نفر - 01-16-2014
پایَش را که توی مطب گذاشت از همان موقع حواسش رفت به سمتِ در. از همان لحظهی ورودش داشت نقشهی کوبیدنِ در ِ مطب را توی ذهنش ترسیم میکرد: شدتِ فشار، زاویهی فشار، محل فشار؛ با دستِ چپ یا راست نقشهاش را عملی کند؟ قطعا دستِ چپ، چون چپدست بود.
هر بیماری که واردِ مطب میشد در را به آرامی باز میکرد و به آرامی هم میبستش. همانجور که توی اتاق انتظار نشسته بود زیر چشمی لولای در را میپایید و تخمین م...یزد چه مقدار نیرویی لازم است تا در از پاشنهاش در بیاید؟ حتما نیروی زیادی نیاز بود و قطعا دستِ چپش آن نیرو را داشت، چون چپدست بود.
هر ساعتی که میگذشت تنفُرش از مطب بیشتر و بیشتر میشد، از آدمها و بیماریهایشان عُقاش میگرفت، منشی مطب با آن ناز و اداهای ساختگیاش بیشتر حالش را به هم میزد مخصوصا وقتی حرفِ «ر» را مثل آبنمک توی دهانش قرقره میکرد؛ دلش میخواست برود سراغ تک تکِ آدمهای توی مطب و همهیشان را یکی یکی خفه کند، میدانست خفه کردنِ آن همه آدم سنگدلی ِ زیادی میخواهد، و دستِ چپش آن قساوت را داشت.
عجیب بود. آن روز همهی اتفاقاتش عجیب بود. از اتاق ِ دکتر که بیرون آمد هیچ نیرویی نداشت، برایش عجیب بود که دکتر از او سنگدلتر بود، فکرش را هم نمیکرد دکتر با ارّه به جانِ دستِ چپش بیوفتد و آن را مثل ِ رانِ مرغ از جا بکَند. دکتر گفته بود بیماریاش نادر بوده: «سرطانِ دستِ چپ» و تنها راهِ درمانش همان بود که کرد.
از اتاق دکتر که بیرون آمد بیدستِ چپ آمد. مجبور بود آرزوی خفه کردنِ آدمهای آنجا را با خود به گور ببرد، اما هنوز کمی دلخوشی برایش مانده بود: «کوبیدنِ در»، «محکم کوبیدنِ در». اما تا به در رسید کسی که انگار دلش برای آن آدم ِ یکدست سوخته بود برخاست و با مهربانی در را برایش باز کرد... شاید از همان روز بود که از همهی آدمهای مهربان متنفر شد... دو روز بعدش بود که فهمید اصلا مرضی به نام ِ «سرطانِ دستِ چپ» وجود نداشته، دکتر دروغ گفته بود، فریبش داده بود، چون دکتر یک راست دستِ افراطی بود.
داستان کوتاه -
یه نفر - 01-16-2014
الف) یک ایده برای نوشتن توی ذهنم بود اما هر چه درون ذهن و پشت و پسلههایش را میگردم چیزی یادم نمیآید.
ر) امروز قرار بود به یک نفر تلفن بزنم. اما هر چه فکر میکنم با چه کسی قرار بود تماس بگیرم چیزی یادم نمیآید.
ف) در مورد بندِ «الف» یک چیزی یادم آمد. آن متنی که میخواستم بنویسم تویش «جهنم» داشت. اما هر چه فکر میکنم این جهنم کجای متن قرار بود بنشیند یادم نمیآید.
ش) در مورد بندِ «ب» هم اعتراف میکنم که اگر یادم میآمد به چه کسی میخواستم تلفن بزنم باز هم فایدهای نداشت، چون هر چه فکر میکنم موبایلم را کدام گوری گذاشتهام یادم نمیآید.
م) امروز هم از همان خیابان همیشگی گذشتم. اما به یکباره همهجایش برایم غریبه شد. حتی نام خیابان و کوچههایش را هم نمیشناختم. هر چه فکر کردم فرمانِ خودرو را کدام سمت بچرخانم چیزی یادم نیامد.
ی) در مورد بند «الف» فقط همان «جهنمش» یادم مانده. اما نمیدانم این جهنم بیشتر مربوط به بند «الف» بوده یا «ر» یا «م»؛ چیزی یادم نمیآید.
و) دربارهی بند «م» باید بگویم که همانجا توی خیابان آچمز شده بودم، تا اینکه «او» آمد و مرا با خود به خانه برد. اما او که بود؟ یادم نمیآید.
؟) در مورد بند «الف» نمیدانم چرا فکر میکردم که قرار بوده چیزی بنویسم! مخصوصا متنی که قرار بوده تویش «جهنم» داشته باشد. حتی دربارهی بند «ر» هم چیزی نمیفهمم! هرچه نامها و شمارههای ذخیره شده توی موبایلم را بالا و پایین میکنم هیچکدامشان برایم آشنا نیستند چه برسد که بخواهم با یکیشان تماس هم بگیرم! حالا میرسم به بند «م»؛ همان بندی که «او» پیدایش شد.
!) حالا میرسم به بندِ «او»؛ میرسم به بندْ بندِ «او»؛ خیره میشوم به بند بندش. شاید قرار نبوده «جهنم» در نوشتهای بیاید، انگار بند بند «او»ست که «جهنم» است؛ داغ است؛ میسوزاند مرا... این «او» کیست که مرا میبوسد و میسوزاند؟ هرچه فکر میکنم یادم نمیآید.
داستان کوتاه -
یه نفر - 01-17-2014
وقتی به فهرست علاقهمندیهایم توی فیسبوک نگاه کردم فقط یک واژه توی ذهنم آمد: «شلختگی».
یک لحظه گمان کردم وارد اتاقی بزرگ شدهام که همهی علاقهمندیهایم را تویش تلنبار کردهاند. از «صادق هدایت» و «گونترگراس» و «فرهاد مهراد» گرفته تا «باستر کیتون» و «چارلیز ترون» و «رضا کیانیان»؛ همهیشان را میشد توی اتاق دید.
یک طرف «بارباپاپا» روی پاهای «باستر کیتون» افتاده بود و طرفی دیگر «فروغ فرخزاد» زیر چرخ «آئودی» داشت له میشد. «استیون هاوکینگ» عصای «چاپلین» را برداشته بود و داشت خودش را جر میداد تا از روی صندلی چرخدارش که «رینگ اسپرت» و «لاستیکهای پهن» داشت بلند شود و به «مالنا» سلامی عرض کند.
«پنوگوئن» داشت «اسپرسو» دم میکرد و «عبدالله اسکندری» هم داشت «آدریانا لیما» را برای یکی از فیلمهای «وودی آلن» گریم میکرد. «والتر زنگا» رفته بود کنج «دروازه قرآن شیراز» کز کرده بود و «جانی دپ» هم سعی داشت «ابراهیم حاتمیکیا» را راضی کند که دو نفری بروند و شیشههای «آژانس شیشهای» را با «تفنگ پینت بال» بریزند پایین.
«موراکامی» و «ایشی گورو» سرشان به «پلیاستیشن» گرم بود و «مورتال کامبت» بازی میکردند و سر اینکه کدامشان «نویسنده»ی بهتریست کل میانداختند. «هاینریش بل» با صدای بلند «کمکم کن» را جلوی خود «گوگوش» اجرا میکرد و آن سوتر هم «ابی» داشت برای «فردینان سلین» از محسنات «سارا برایتمن» سخن میراند.
«پروست» «ایکسباکس» را روشن کرده بود و «در جست و جوی زمان از دست رفته»اش دست به دامان «کال اف دیوتی» شده بود تا بلکه چیزهایی که از یادش رفته بودند را بازیابد. «مهدی سحابی» با آن عینکِ «ریبن»اش هم کنارش نشسته بود و مدام به بازی ضعیفش فحش میداد. «ناتالی پورتمن» «کبابترش» میخورد و «ایتالو کالوینو» هم داشت راجع به انواع و اقسام «پنیر»های معرکهای که توی اتاق بود برای «خیام» سخرانی میکرد.
راستش آنقدر «خوردنی» و «نوشیدنی» و «دیدنی» توی اتاق بود که همهی وجودم پر از وحشت شد، حتی وقتی «عزتالله انتظامی» سوار بر «ترن هوایی» با سرعت از کنارم گذشت باعث نشد تا «فرار» را بر قرار ترجیح ندهم و پابندِ «مملکت» جلوی چشمانم شوم. همهی آن علاقهمندیها با آن حالتِ شلختهوارشان مرا ترساندند. چون هر چه چشم دواندم «تو» را، «لبخندت» را و «ترقوهات» را آنجا نیافتم. ترسیدم که نکند «تو» در فهرست علاقهمندیهای کسی دیگر رفته باشی؟ راستی «آناکارنینا» چرا اینطوری نگاهم میکند؟
داستان کوتاه -
یه نفر - 01-18-2014
هر ده دقیقه به ده دقیقه برای خودش رویا میبافت، بستگی داشت چشمش به چه جور آدمی بیوفتد، اگر مردی ریش و مو بلند جلویش سبز میشد خودش را بین جماعتی هنرمند تصور میکرد که کارشان ساز و آواز بود و او هم با صدایی خوش بینشان آواز میخواند، کارش که به انتها میرسید جماعتی عظیم را تصور میکرد که برایش هورا میکشیدند.
عادت داشت موقع کار کردن برای خودش رویا ببافد. رویا که میبافت کمتر حواسش به دور و بر میرفت، اما عمر هر رویا بیشتر از ده دقیقه نبود، نفر بعدی که میآمد رویای بعدی هم از راه میرسید. اگر مردی که برابرش بود هیکلی درشت داشت او نیز در رویایش عضلههایش را ستبر میکرد و ستارهی میادین ورزشی میشد، مدال طلای المپیک میگرفت و همهی رکوردها را به نام خودش ثبت میکرد. اما ده دقیقه بعد این رویا هم جای خود را به رویای بعدی میداد.
موقع کار نه خودش حرف میزد نه مشتریهایش؛ عادت داشت توی ذهنش برای آنها صدا بسازد، صداهایی متناسب با چهره و هیکل و قد. برای آدمهای چاق صدایی نازک و زیر تصور میکرد و برای لاغرها و قد بلندها صداهای خشدار و بم. گاهی هم از بعضی صداها که توی ذهنش میساخت خندهاش میگرفت. از بابت صدا که خیالش راحت میشد میرفت سراغ رویابافی.
هر ده دقیقه به ده دقیقه متناسب با آدمهایی که مقابلش قرار میگرفتند رویاهایش تغییر میکرد، گاهی نقش اول سینما میشد و گاهی هافبک فلان باشگاه اروپایی، ده دقیقه بعد دستفروشی بود که وسط خیابان فال میفروخت و ده دقیقه بعدش هم پیک موتوری، گاهی هم پزشک میشد و اعضای بدن مشتریاش را بررسی میکرد، مخصوصا مواقعی که آدم مقابلش تصادفی شدید کرده یا در آتش سوخته بود. شستن مردهها را دوست نداشت، مجبور بود. هر جنازهای که جلویش میگذاشتند شبیه یک صفحه از کتابی قطور بود؛ کتابی که هر روز صفحاتی از آن جدا میشوند؛ مردهشور توی رویاهایش سعی میکرد برای آن صفحهها داستان بسازد، بعد که داستانش تمام میشد به آن کافور میزد و میپیچیدش لای کفن؛ برای همین آخر هر ده دقیقه توی رویاهایش صحاف میشد نه مردهشور!
داستان کوتاه -
یه نفر - 02-02-2014
روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار كرد كه امام جعفر صادق (ع) سه مطلب را اظهار می نماید كه مورد تصدیق من نمی باشد . آن سه مطلب بدین نحو است . اول آنكه می گوید كه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنكه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممكن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمیشود . دوم آنكه می گوید خدا را نتوان دید و حال آنكه چیزی كه موجود است باید دیده شود ، پس خدا را با چشم می توان دید . سوم میگوید : مكلف ، فاعل فعل خود است كه خودش اعمال را به جا می آورد و حال آنكه تصور و شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی كه از بنده سر میزند ، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد . چون ابوحنیفه این مطلب را گفت ، بهلول كلوخی از زمین برداشت و بطرف ابوحنیفه پرتاب كرد . از قضا آن كلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد ، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار كرد . شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند . بهلول جواب داد : ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم ....
چون ابوحنیفه حاضر شد ، بهلول به او گفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟ ابوحنیفه گفت : كلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت . بهلول گفت : درد را می توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟ بهلول جواب داد : تو خود می گفتی موجود را كه وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق (ع) اعتراض می كردی و میگفتی چه معنی دارد كه خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید . دیگر آنكه تو در ادعای خود كاذب و دروغگوی كه می گوئی كلوخ سر تو را درد آورد ، زیرا كلوخ از جنس خاك است و توهم از خاك آفریده شدی ، پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی ؟ مطلب سوم خود گفتی كه افعال بندگان از خداوند است ، پس چگونه می توانی مرا مقصر كنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شكایت داری و ادعای قصاص می نمائی ؟ ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید، شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد .
داستان کوتاه -
undead_knight - 02-02-2014
یه نفر نوشته: روزی ابوحنیفه در مدرسه مشغول تدریس بود ، بهلول هم در گوشه ای نشسته و به درس ابوحنیفه گوش می داد . ابوحنیفه در بین درس گفتن اظهار كرد كه امام جعفر صادق (ع) سه مطلب را اظهار می نماید كه مورد تصدیق من نمی باشد . آن سه مطلب بدین نحو است . اول آنكه می گوید كه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد و حال آنكه شیطان خودش از آتش خلق شده و چگونه ممكن است آتش او را معذب نماید و جنس از جنس متاذی نمیشود . دوم آنكه می گوید خدا را نتوان دید و حال آنكه چیزی كه موجود است باید دیده شود ، پس خدا را با چشم می توان دید . سوم میگوید : مكلف ، فاعل فعل خود است كه خودش اعمال را به جا می آورد و حال آنكه تصور و شواهد بر خلاف این است ، یعنی عملی كه از بنده سر میزند ، از جانب خداست و به بنده ربطی ندارد . چون ابوحنیفه این مطلب را گفت ، بهلول كلوخی از زمین برداشت و بطرف ابوحنیفه پرتاب كرد . از قضا آن كلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد ، او را سخت ناراحت نمود و سپس بهلول فرار كرد . شاگردان ابوحنیفه عقب او دویده ، او را گرفتند و چون با خلیفه قرابت داشت ، او را نزد خلیفه بردند و جریان را به او گفتند . بهلول جواب داد : ابوحنیفه را حاضر نمایند تا جواب او را بدهم .... چون ابوحنیفه حاضر شد ، بهلول به او گفت : از من چه ستمی به تو رسیده ؟ ابوحنیفه گفت : كلوخی به پیشانی من زده ای و پیشانی و سر من درد گرفت . بهلول گفت : درد را می توانی به من نشان دهی ؟ ابوحنیفه گفت : مگر می شود درد را نشان داد ؟ بهلول جواب داد : تو خود می گفتی موجود را كه وجود دارد باید دید و بر امام جعفر صادق (ع) اعتراض می كردی و میگفتی چه معنی دارد كه خدای تعالی موجود باشد ولی او را نتوان دید . دیگر آنكه تو در ادعای خود كاذب و دروغگوی كه می گوئی كلوخ سر تو را درد آورد ، زیرا كلوخ از جنس خاك است و توهم از خاك آفریده شدی ، پس چگونه از جنس خود متاذی می شوی ؟ مطلب سوم خود گفتی كه افعال بندگان از خداوند است ، پس چگونه می توانی مرا مقصر كنی و مرا پیش خلیفه آورده ای و از من شكایت داری و ادعای قصاص می نمائی ؟ ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید، شرمنده و خجل شده از مجلس خلیفه بیرون آمد .
2-کلوخ بیشتر دارای مواد معدنیه،ولی بدن ما مواد عالی داره.غلظت کربن و نیتروژن موجود در ساختار بدن ما اصلا به کلوخ شباهتی نداره:))
داستان کوتاه -
یه نفر - 02-02-2014
undead_knight نوشته: 2-کلوخ بیشتر دارای مواد معدنیه،ولی بدن ما مواد عالی داره.غلظت کربن و نیتروژن موجود در ساختار بدن ما اصلا به کلوخ شباهتی نداره:))
کلوخ اسلامی با کلوخ علمی فرق میکنه :-)
نشنیدی میگن جایی که آب نیست کلوخ کِش کنید؟!