کافه دومگو -
Russell - 05-24-2014
Anarchy نوشته: دوستان کمی در مورد Euthyphro dilemma - WiKi و پاسخ هایی که بهش داده شده ، روشنگری میکنن ؟
من یادم هست قبلا یک بحثکی دراینباره کرده بودم. بیا
این لینک بهتری هست.
کافه دومگو -
Rationalist - 05-25-2014
undead_knight نوشته: آیا این خودآگاهی خودش برخواسته از عوامل بیولوژیک و طبیعتا اجبارا تحت تاثیر اونها نیست؟!
اهمییتی ندارد!
مهم وجود آن و درک آن به عنوان ریشه هستی می باشد.
برای مثال؛ خواب، الکل و یا روانگردان ها به روی آن اثر می گذارند، ولی تا هنگامی که ما خودآگاهیم، به واسطه آن نسبت به جهان هم "آگاهیدن" قابل حصول است.
کافه دومگو -
Rationalist - 05-25-2014
Crusader نوشته: این رقم را دست بالا نوشتم که اعتراضی نباشد. اگر در جوانی و میانسالی چنین رقمی واقعیت داشته باشد شمار شرکای جنسی شما عدد حیرتآوری میشود. برای همین نیازی به تشکیک در موضوع نمیرود. مگر اینکه مخالف باشید فردی که شرکای جنسی سه رقمی دارد آلفایی همطراز چنگیزخان بزرگ نیست؟
خیر!
پرسش مرا درنیافتید!
منظورم چنین بود که بر چه اساسی داشتن شرکای جنسی متعدد را
ارزش پنداشته اید؟صرفا از منظر معیار زنان در انتخاب شریک جنسی شان؟
کافه دومگو -
Rationalist - 05-25-2014
Crusader نوشته: مقصود شما از «خودآگاهی» چیست که تمام هستی بر این اساس تجزیه و تحلیل میشود؟ چرا خودآگاهی اساسیترین مفهوم ذات هستی است؟
پیش تر توضیح داده ام!
"خودآگاهی"
صرفا به معنای آگاهی از وجود خویش است. نه چیزی بیشتر. مفهومی ریشه ای، بسیط و بدون هیچ گونه صفت.
کافه دومگو -
Ouroboros - 05-25-2014
Rationalist نوشته: خیر!
پرسش مرا درنیافتید!
منظورم چنین بود که بر چه اساسی داشتن شرکای جنسی متعدد را ارزش پنداشته اید؟صرفا از منظر معیار زنان در انتخاب شریک جنسی شان؟
موضع ما چندان قوی نیست، راستش الان که میکوشم آنرا مکتوب بکنم میبینم کمی هم مبتذل است!
«احساس خوبی میکنم» کُل گفتمان ماست، وقتی یک زن منرا انتخاب میکند احساس خوبی بهم دست میدهد، وقتی او را به رختخواب میبرم خوشی دارد، خنداندن او، احساس مفید واقع شدن برای او را در من بوجود میآورد و لذتبخش است، به رختخواب کشاندن او مرحلهی نهایی تسلیم است و در من احساس قدرت پدید میآورد و...
اما جالبتر از این گفتمان، میزان نامتناسب نفرت و مخالفت و بیزاریست که برمیانگیزد، برای ما دشوار است پذیرفتن اینکه حقیقتا آنچه احساس میکنیم تنها منحصر به طبع فرومایهی حقیر ِ حیوانی خود ماست و دیگران حقیقتا فراتر از این حرفها هستند وقتی سبک زندگی بیآزار ما این چنین نابجا تازیانهی تحقیر و پتک ویرانی میخورد.
کافه دومگو -
Crusader - 05-25-2014
Rationalist نوشته: هستی و هر آنچه در آن است، همه به واسطه ی "خودآگاهی" ما ادراک می شوند. و خودآگاهی ریشه ی همه ی ادراکات ماست.
ریشهی ادراکات به self-awareness مربوط نمیشود. پس جانورانی که خودآگاهی ندارند چگونه محیط خویش را شناسایی و ادراک میکنند؟
کافه دومگو -
Rationalist - 05-26-2014
Dariush نوشته: اگرچه من با رئالیسمِ کلاسیک درگیریهایی دارم، اما از آنجا که در این نوشتههای شما بخشی بدیهی از این تفکر نقض شده، ناچار به یادآوری هستم که خیر! آگاهی در نهایت تماما معنایی طبیعی مییابد؛ خودآگاهی، در واقع نوعی از آگاهیست و از آنجا که آگاهی میتواند ناشی از ارادهی مدرک باشد یا آنکه بدونِ اختیارِ یا انگیزه قبلی او باشد (مثلا من برای آنکه بدانم حافظه دارم، تنها کاری که باید بکنم یادآوری نهاریست که دیروز خوردهام یا به یادآوری ناخودآگاهِ اسمِ دوستم، وقتی که با او مواجه میشوم است و البته که این خود نوعی یا بخشی از خودآگاهی خواهد بود)
من "خودآگاهی" را به عنوان یک مفهومِ ماوراء الطبیعه و مستقل از آگاهی های دیگر در نظر نگرفته ام. بلکه تاکید من به آن در نقش اساسِ این دستگاهِ فلسفی، ریشه ای بودن و بنیادی بودن آن در گرو آگاهی یافتن از جهان اطراف است. به این گونه باید مفهوم آن را درک نمود؛ که نقش هسته مرکزی ادراکات آگاهانه ما را دارد. بدون وجود این هسته مرکزی، هیچ درک آگاهانه ای وجود نخواهد داشت. تجربیات و دریافت های ما بر خودآگاهی وارد می شوند که آگاهیدن ما نسبت به آنها صورت می پذیرد. آگاهیدن، بدون وجود یک موجود خودآگاه محال است. چه بسا در مثال خودتان نیز، این آگاهیدن می تواند به طور ناخودآگاه و یا بدون اراده ی ما صورت پذیرد.
نقل قول:از آنجا که درک هر پدیدهی طبیعی (شامل خودم) الزاما از فیلتر طبیعی میگذرد، نتیجتا من در نهایت چه راهی دارم جز آنکه به همین پردهی طبیعی حاضر و عیان اعتماد کرده و بر اساساش زندگی کنم؟ بر این اساس چرا من این حق را نداشته باشم که هر نوعِ دیگر نگاهِ غیر از این نگرشِ ابتدایی رئالیستی را خرافه و توهم بشمارم از جمله ایدهآلیسم شما را؟ عقلِ نابِ شما آیا چیزی جز یک انتزاع ذهنی از خردهآگاهیهایی از جهانِ بسیط بیرونیست که کاملا مختص به محیط اندیشهی شماست؟
از این منظر همانطور که گفتم من با دستانِ خودم نمیتوانم خودم را خفه کنم (یا در ضربالمثلی سادهتر، چاقو دستهاش را نمیبرد) اگر قبول داریم که ما پدیدههایی طبیعی هستیم، اگر میپذیرید که کنشِ آگاهانهی مطلق و ناب ابدا وجود ندارد (هر کنشی جنبههایی از خودآگاهی و ناخودآگاهی را در نسبتهای مختلف دارد) و اگر میپذیرید آگاهی نیز خود میتواند ناخودآگاهانه باشد، پس باید بپذیرید که آگاهی نیز پدیدهایست تماما طبیعی و با پذیرفتنِ این نتیجه، با این اصل که طبیعت هرگز ضدِ خوش عمل نمیکند، نتیجتا به این میرسیم که خودآگاهی و عقلِ ناب هرگز توانِ تبدیل شدن به یک پدیدهی ضدطبیعی (شامل خودمان و البته خودش، یعنی خودآگاهی) را ندارد. برای نمونه، آیا خودآگاهی میتواند با استدلالِ فرضا درستِ خویش، حکم به نابودیِ خود بدهد؟
سخن من پیرامون طبیعی بودن یا نبودن خودآگاهی(عقل ناب) نیست، بلکه در ترازِ بنیادینِ شناخت شناسی به بیان آن می پردازم. در این مورد روش شک های هدف دار دکارت و در نهایت رسیدن به "من شک کننده" و غیر قابل شک را، بیانی دیگر در تبیین خودآگاهی(به عنوان ذات هستی) می دانم.
کافه دومگو -
Rationalist - 05-28-2014
Ouroboros نوشته: موضع ما چندان قوی نیست، راستش الان که میکوشم آنرا مکتوب بکنم میبینم کمی هم مبتذل است! «احساس خوبی میکنم» کُل گفتمان ماست، وقتی یک زن منرا انتخاب میکند احساس خوبی بهم دست میدهد، وقتی او را به رختخواب میبرم خوشی دارد، خنداندن او، احساس مفید واقع شدن برای او را در من بوجود میآورد و لذتبخش است، به رختخواب کشاندن او مرحلهی نهایی تسلیم است و در من احساس قدرت پدید میآورد و... اما جالبتر از این گفتمان، میزان نامتناسب نفرت و مخالفت و بیزاریست که برمیانگیزد، برای ما دشوار است پذیرفتن اینکه حقیقتا آنچه احساس میکنیم تنها منحصر به طبع فرومایهی حقیر ِ حیوانی خود ماست و دیگران حقیقتا فراتر از این حرفها هستند وقتی سبک زندگی بیآزار ما این چنین نابجا تازیانهی تحقیر و پتک ویرانی میخورد.
هِه...!
...!!!
روند بردگی را به خوبی توصیف نمودید!
شدتِ این بردگی هنگامی آشکار می شود که خود را با اوج احساسات و دلبستگی ها در برابر یک موجود پست درمی یابیم. و یا تنها دمی پس از ارگاسم، به حالت روانی خود در لحظه پیش از آن تامل می کنیم...
و افسوس که این بردگی آنچنان مهلک است که انسان ها را وادار به خود فریبی می کند!
کافه دومگو -
Ouroboros - 05-28-2014
Rationalist نوشته: هِه...! ...!!! روند بردگی را به خوبی توصیف نمودید! شدتِ این بردگی هنگامی آشکار می شود که خود را با اوج احساسات و دلبستگی ها در برابر یک موجود پست درمی یابیم. و یا تنها دمی پس از ارگاسم، به حالت روانی خود در لحظه پیش از آن تامل می کنیم... و افسوس که این بردگی آنچنان مهلک است که انسان ها را وادار به خود فریبی می کند!
خیر این خبرها نیست، کلا تامل کردن و دل بستن و اندیشیدن و ... فراموشتان میشود! یک خروجی موقت مثل این انجمن پیدا میکنید برای مواقعی که میخواهید یاد روزگار دیگری بیافتید و همین. خوشبختی بهای بس گرانی دارد، حماقت تنها پیشقسط اول است.
کافه دومگو -
Rationalist - 05-30-2014
Crusader نوشته: ریشهی ادراکات به self-awareness مربوط نمیشود. پس جانورانی که خودآگاهی ندارند چگونه محیط خویش را شناسایی و ادراک میکنند؟
به طور ناخودآگاه!
چنان که حسگر یک روبات محیط خود را شناسایی می کند.
آگاهی برای این ها وجود ندارد.