دفترچه

نسخه‌ی کامل: از چشمان مارکسیسم
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2
از چشمان مارکسیسم - بخش یازدهم


پراکسیسم
پراکسیسم را نباید با عمل گرایی اشتباه گرفت. عمل گرایی یا پراگماتیسم یعنی اینکه نظریه را به نتایج عمل وابسته کنیم. پراگماتیسم انسان را از سوژه و محتوا بودن خالی کرده و صرفا به موجودی تقلیل می دهد که آنرا با واکنش به محرک های جهان اطراف می توان شناخت. پراگماتیسم اگرچه به محیط و نتایج کنش اهمیت می دهد اما یک روش شناسی توصیفی است و تنها می خواهد نظریه را با واقعیت همسو کند. اما سئوال اصلی در پراکسیسم اینجاست که اگر قرار است به دنبال شناختی باشیم که منجر به رهایی ما از قید و بندها و عقب ماندگی های تاریخی شود ، چه رابطه ی شناختی باید میان خود و جامعه برقرار کنیم؟
ما پیشتر گفتیم که روش شناسی مارکسیسم ، ماتریالیسم دیالکتیکی است. دیالکتیکی است بدان معنا که اساس شناخت ما رفع تضادهای میان منافع ما و شرایط عینی موجود است. اما دیالکتیک به خودی خود مشخص نمی کند که شرایط ذهنی و عینی چه هستند و معلوم نمی شود که این دیالکتیک در چه حیطه ای باید به کار گرفته شود. برای اینکه یک دانش رهایی بخش داشته باشیم باید دیالکتیک را درست به کار بگیریم. در اینجا ما سه کاربرد مختلف سه فیلسوف یعنی هگل ، فوئرباخ و مارکس را بررسی می کنیم تا بحث معلوم شود.
دیالکتیک هگل ، دیالکتیک میان ایده ها است.در اینجا تضاد میان ذهن و ایده هاست. در این دیالکتیک ، یک سیستم فلسفی یا سوژه ی مطلق ، با تعین خود در فرهنگ ، اخلاقیات عینی و روح قومی ، تناقضات نظریه ی پیشین را معلوم و رفع می کند. بنابراین دیالکتیک هگل در تاریخ فلسفه قرار می گیرد. فوئرباخ نشان داد که نزد هگل ، انسان واقعی و جسمانی فقط بازیچه ی دست دیالکتیک ایده ها قرار می گیرد. دیالکیک فوئرباخ تضاد ذهن و ایده نزد هگل را به تضاد ذهن و جهان مادی تبدیل می کند. بنابراین این فوئرباخ است که دیالکتیک را ماتریالیستی می کند . اما همچنین شیوه ی که انسان فوئرباخی با تجربه و حس خود، جهان مادی را درک می کند، تاملی است. نقد مارکسیسم به این رابطه ی شناختی در اینجاست که انسان صرفا با تامل ، توصیف و تجربه ی حسی ، دیالکتیک را به کار نمی گیرد. برای مارکس مسئله توصیف جهان نیست ، بلکه تغییر آن است. این "تغییر" ، یعنی نفی فلسفه ی تاملی و تایید فلسفه ی پراتیکی. بنابراین دیالکتیک راهی به سوی پراکسیس می گشاید. البته این حرف به سادگی بدان معنا نیست که دست از حرف زدن برداریم و برای تغییر جهان آستین بالا بزنیم. نکته در اینجاست که تضاد باید در واقعیت حل شود و نه در ذهن. ابتدا دیالکتیک ، نزد هگل میان ایده ها و نظریات اجرا می شد. سپس فوئرباخ آنرا به جهان مادی و حسی کشاند و سپس مارکس جنبه ی شاعرانه و تاملی آنرا از بین برد و آنرا با جهان تاریخی و اجتماعی منتقل کرد.
اما این تفاوت تاملی و توصیفی بودن با پراتیکی بودن به چه معناست؟ وقتی یک فیلسوف یا دانشمند نظریه ای برای توصیف واقعیت صادر می کند، نظریه او هم باید انسجام منطقی داشته و هم با تجربه ی مشاهده شده همخوانی داشته باشد. به بیان دیگر نظریه باید تضاد میان خود و واقعیت را رفع کند. بنابراین نظریه پرداز ، نظریه ی خود را طوری تطبیق می دهد که تضادش با تجربه و واقعیت از بین برود. بنابراین تضاد همیشه در ذهن حل می شود. پس در اینجا رابطه ی شناخت تاملی یا توصیفی است چرا که قرار است تضاد ذهن و عین ، با تغییر نظریه در ذهن حل شود. اما از سوی دیگر در مقابل این دانشمند و نظریه پرداز ، یک ژنرال نظامی را تصور کنید که برای پیروزی در نبرد ، نقشه ای برای حمله تدارک می بیند. نظریه و استراتژی برای او ، توصیف واقعیت نیست بلکه تغییر آن است. "آنچه هست" به آنچه "باید باشد" تبدیل می شود. تضاد باید در واقعیت رفع شود و نه در ذهن. این تفاوت بنیادین شناخت توصیفی و پراتیکی است.در نظریه پراتیکی ، حل تضاد به صورت ذهنی هیچ ارزشی ندارد. درست از طریق عمل کردن و تغییر دادن جهان بیرونی است که تضاد باید حل شود. بنابراین سازگاری یکسویه ی نظریه با واقعیت ، هدف شناخت نیست.در حیطه ی علوم انسانی ، کشف قانونی کلی که با تمامی ماوقع مطابقت داشته باشد ، هدف علم و فلسفه ی بورژوایی است در حالیکه مارکسیسم ، مانند همان ژنرال نظامی ، جامعه را صحنه ی جنگ طبقاتی می بیند.
بسیاری از فیلسوفان بورژوا ، با همین کژفهمی مارکسیسم را مورد نقد قرار میدهند که گویی این نظریه در آزمایشگاه تاریخ محک خورده و پاسخ نداده است. آنها تصور می کنند که نظریه ی مارکسیستی صرفا برای توضیح واقعیت است و بنابراین نباید تضادی میان نظریه و واقعیت مشاهده شود. تمامی این نقدها به این دلیل است که آنها اصلا متوجه نیستند که هدف از نظریه برای کسانی که خواهان رهایی هستند ، کاملا متفاوت است و رابطه ی شناختی مارکسیسم ، توصیف و تامل نیست .
پراکسیسم ایجاب می کند که مارکسیسم از یک نظریه در آکادمی ، ذهن فیلسوف و جامعه شناس ، روشنفکر و غیره ، به ایدئولوژی یک حزب انقلابی برای تغییر ریشه ای وضعیت موجود تبدیل شود. به نظر من کسی نمی تواند مارکسیسم باشد و به تحزب و تشکل اعتقادی نداشته باشد ، چرا که این موضع فردگرایانه و ذهنی ، در تضاد با محتوای خود قرار می گیرد. این دست روشنفکران چپ گرای منزوی و پالوده از جهان سیاسی و صحنه ی واقعی جنگ طبقاتی ، صرفا به چیزی اعتقاد دارند که موقعیت خود آنها را نفی می کند. سوژه ی دارای نظریه مارکسیسم ، انسانها هستند ،یعنی کارگران تشکل یافته در سندیکا و حزب . تنها چنین سوژه ای در تضاد پراتیکی و واقعی با جامعه ی طبقاتی قرار می گیرد و با پراکسیسم دیالکتیک در جایگاه و سوژه ی درست خود به کار می رود.

[h=3]از چشمان مارکسیسم- بخش دوازدهم و بخش آخر[/h]

دیکتاتوری پرولتاریا


همانطور که پراکسیسم ، مارکسیسم را از جهان ایده ها و توصیف به مبارزه ی تاریخی می کشاند ، دیکتاتوری پرولتاریا نیز راه حل عملی برای تجسم واقعی سوسیالیسم است. شیوه ی تولید سوسیالیستی که براساس کار اشتراکی استوار می شود، وقتی از یک ایده ی خیالی بیرون می آید که بتواند یک صورت واقعی و مشخص در جامعه پیدا کند. سالها قبل از اینکه سوسیالیسم علمی مارکسیسم بوجود بیاید ، تصوراتی از پرولتاریا و سوسیالیسم وجود داشت اما مارکسیسم به طبقه و هدفش یک آگاهی و شناخت واقعی بخشید. پرولتاریا وقتی به خودآگاهی و شکل سیاسی خود دست می یابد که در غالب یک حزب پیشتاز انقلابی تجسم یابد و پیروزی این طبقه در جنگ طبقاتی وقتی به ثمر خواهد رسید که تاسیس ساختمان سوسیالیستی بر عهده ی دیکتاتوری پرولتاریا قرار بگیرد. بدون این مفاهیم واقعی ، مارکسیسمی وجود ندارد.


ده ها سال قبل از فروپاشی شوروی ، تلاش برای رام کردن مارکسیسم آغاز شده بود. هنوز هم متفکرینی در آکادمی که خود را مارکسیسم می خوانند تلاش می کنند مارکسیسم را به یک نقطه نگاه نقادانه فرو بکاهند. وظیفه آکادمیسم بورژوایی و استادان مثلا مارکسیسم آن ، نفی لنینیسم تعریف شد. دو مفهوم حزب و دیکتاتوری پرولتاریا با نفی لنینیسم ، از مرکز نظریه ی مارکسیستی کنار رفتند. به این ترتیب ، مارکسیسم از راه حل های عملی خود خلع سلاح می شود و احتمالا برای این نظریه پردازان مثلا عمیق فقط این موضوع باقی می ماند که چگونه نقدهای مارکسیستی به نظام سرمایه داری را با دیدگاه های دیگر مانند روان کاوی و زبان شناسی ، ساختارگرایی ، پدیدارشناسی و یا نظریات دیگر جامعه شناسی و... تلفیق کنند. این متفکرین به حیات ذهنی مارکسیسم علاقه مند هستند اما هدف و سوژه ی مارکسیسم را گم کرده اند . مارکسیسم آگاهی یک نظریه پرداز نیست بلکه آگاهی یک طبقه ی خودآگاه به صورت یک حزب سیاسی است. همچنین مارکسیسم به یک مفهوم نظری از سوسیالیسم قناعت نمی کند بلکه می خواهد در هر پیچ تاریخی راه حل عملی برای پیاده کردن نظام سوسیالیستی را با برقراری دیکتاتوری پرولتاریا بیابد.


تمام اینها نشان می دهد که دو مفهوم حزب و دیکتاتوری پرولتاریا تا چه حد برای نظریه ی مارکسیستی مهم هستند. اما از سوی دیگر ، ایدئولوژیست های بورژوازی ، با عوام فریبی تلاش می کنند که مردم را از واژه ی دیکتاتوری در نظریه دیکتاتوری پرولتاریا بترسانند. آنها این کاریکاتور را ترسیم می کنند که یک حزب متقدر استالینی قرار دارد که می خواهد با ایجاد دیکتاتوری ، اردوگاه های خود را به مردم تحمیل کند! البته کسی که بخواهد احمق باشد و در سطح کلمات باقی بماند ، این عوام فریبی خوراک خوبی برای او خواهد بود. اما واقعا این دیکتاتوری پرولتاریا چیست؟


همانطور که پیشتر گفتیم تسخیر ابزار تولید و اشتراکی کردن آن ، تنها راه نابودی نظام سرمایه داری است. اما شکل عملی این تسخیر ابزار تولید چیست؟ معمولا از مارکسیست ها راه حل انقلاب را می شنویم . اما این حرف کافی نیست. این انقلاب باید به تغییر ریشه ای ساختارهای جامعه بیانجامد و برای این کار باید ابزار تولید تسخیر شود. با کسب قدرت سیاسی توسط پرولتاریا ، قدرت و هژمونی طبقاتی بورژوازی از بین نمی رود. به عبارت دیگر سرمایه داران همچنان صاحب ابزار تولید هستند ، بنابراین باید یک انقلاب اجتماعی نیز صورت گیرد و دیکتاتوری پرولتاریا ابزار ِ تسخیر و اشتراکی کردن زمین و ابزار تولید است. دیکتاتوری پرولتاریا یعنی ابزار سیاسی و حکومتی که پرولتاریا ایجاد می کند تا با تسخیر ابزار تولید ، جامعه ی طبقاتی را سرنگون ساخته و تضاد طبقاتی را محو کند. بنابراین دیکتاتوری پرولتاریا ، دوره ی گذاری است که بین انقلاب سیاسی و اجتماعی رخ می دهد.


بورژوازی با کوردلی نسبت به این ضرورت ، در تضاد سطحی دموکراسی و دیکتاتوری باقی می ماند و ترجیح می دهد خرفت باشد تا واقعیت را به چشم ببیند. واقعیت این است که حتی بر دموکراسی سیاسی و صوری حکومت های سرمایه داری ، دیکتاتوری اقتصادی و طبقاتی حکم فرماست. هرگونه تعریف صوری از دیکتاتوری مبتنی بر حکومت متقدرانه بر مردم ، با خود تعریف سرمایه داری مطابق است یعنی حکومت مقتدرانه سرمایه بر نیروهای مولد جامعه.
Havadar_e_Democracy نوشته: تا کنون ما مارکسیسم را فقط با دو سئوال شروع کردیم : "ما چه شناختی از جامعه ی خود داریم؟" ، "ما چگونه می توانیم جامعه را بشناسیم؟"، اکنون ما به جای پژوهش علمی ، چه پاسخی به سئوال دوم می دهیم. ما به سادگی می گوییم: نمی دانیم ، نمی توانیم جامعه را بشناسیم ، حتی نمی دانیم که می توانیم یا نمی توانیم.
یعنی چه ؟ آیا در این صورت دیگر همه چیز تمام نمی شود و جای بحثی باقی نمی ماند؟ بیایید دقیق تر به مسئله نگاه کنیم: منظور ما از شناخت چیست؟ در واقع من می گویم ما نمی توانیم پدیده های اجتماعی را به همان صورتی بشناسیم که پدیده های طبیعی را می شناسیم ، یعنی ما نمی توانیم از آن قوانینی استنتاج کنیم و بگوییم جامعه همواره مطابق این قوانین رفتار می کند. ما نمی توانیم ماهیت وجودی پدیده های اجتماعی را بشناسیم و رفتارهای آنرا پیش بینی کنیم. نمی توانیم ذات و قانونی به حرکت تاریخی جامعه نسبت دهیم. اگر این شناخت منظور باشد ، ما نمی دانیم ، نمی توانیم بشناسیم و حتی نمی دانیم که می توانیم یا نمی توانیم.

تا آنجاییکه میدانیم مارکس بروشنی شیوه‌ای برای شناختُ پیش‌بینی راژمان (سیستم) همبود را شناساند، اُاین در پاد با گزاره نمیتوانیم بشناسیم است.




Havadar_e_Democracy نوشته: اما ما می توانیم تضاد منافع میان جامعه و خویشتن را بشناسیم . می توانیم بفهمیم که جامعه مطابق میل و منافع و نیازهای ما هست یا خیر. می توانیم بفهمیم که با دیگران چه تضاد منافعی داریم. این شناخت ، نیازی به پژوهش علمی و تجربی ندارد . نیازی نیست از دل جامعه قانون استنتاج کنیم ، نیازی نیست چیزی را پیش بینی کنیم. این کار هر کسی می تواند باشد. این شناخت همه ی مردم است. شناخت هرکسی که در جامعه زندگی می کند. یعنی توانایی شناخت منافع خود در جامعه.
برای این شناخت ما نیازی به پژوهش تخصصی نداریم. ما نمی خواهیم بدانیم آمار فقر و بیکاری چه رشدی در جامعه دارد و دلایل وقوعی اش چیست.نمی خواهیم خانواده ، جوانان ، آموزش و بهداشت و غیره را آسیب شناسی کنیم. شناختی که مارکسیسم به دنبال آن است ، شناخت تضاد هاست . تضاد میان منافع فردی و موقعیت فرد در جامعه. روش شناسی مارکسیسم از همین جا آغاز می شود.


دیدن ستیز میان سود خویشتن و همبود که دیگر نیازی به همبودشناسی و جامعه‌شناسی ندارد! این دیدگاه که بیاییم مارکسیسم را به یک
فیلتر بینایی ساده بکاهییم که با گذاشتن آن روی چشم، میتوانیم ستیز میان سود خود و همبود را ببینیم در فربود (واقعیت) یک
کاهش نادرست است، به این فرنود ساده که با این کاستن توانایی پیشبینی را از دست میدهیم.
صفحات: 1 2