گورکن
از چشمان مارکسیسم - بخش اول
این مجموعه مقالات ، آموزش معمول و رسمی مارکسیسم نیست و شباهت اندکی به مجموعه ی آموزه ها و دیدگاه های دارد که در کتب و جزوات ، مارکسیسم را با همه ی اصطلاحات تخصصی اش معرفی می کنند. به نظر من ، غالب این معرفی ها ، از سئوالات اساسی مارکسیسم آغاز نمی کنند چون این سئوالات حتی خطرناک تر از جواب های مارکسیسم هستند . چرا؟ به این دلیل که این سئوالات به آموزه ی مارکس یا مارکسیسم تعلق ندارند ، بلکه سئوالاتی هستند متعلق به هر فردی در هرگوشه ای از این دنیا . برای مثال این سئوال که ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم و چگونه باید زندگی کنیم؟ عجیب اینجاست که این سئوال قدمت چندانی ندارد و عمر آن به دویست سال هم نمی رسد و در واقع این سئوال هم سن و سال مارکسیسم است!
ابداع این سئوال خود یک پیشرفت بزرگ برای بشریت بود و در واقع امتیاز مارکسیسم در اینجاست که با این سئوال آغاز می کند. اما چطور ممکن است این سئوال که "ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم "، چیز جدیدی باشد؟ متاسفانه این واقعیت دارد. پیشتر ، تا قبل از قرون شانزدهم و هفدهم میلادی ، مکاتب و مذاهب بشری به جای این سئوال فوق ، سئوال دیگری را پیش روی انسان قرار می دادند : این که ما در چه کیهانی زندگی می کنیم؟ مذاهب به جای جامعه ، کیهان ، عالم هستی را به انسان معرفی می کردند.
رابطه ی فرد با جامعه ، در مقابله با رابطه ی انسان با عالم هستی پوشیده و پنهان می ماند. بنابراین ، این سئوال که "ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم" به راستی یک سئوال مدرن است ، انسان بدوی ، انسان باستانی و مذهبیون سنتی کنونی این سئوال را از خود نمی کنند.
تعیین صحت گفته ی من بسیار ساده است. کافی است به متون سنتی و مذهبی که شالوده ی اصلی دانش بشری بود نگاهی بیاندازید ، در همه جا از رابطه ی انسان با خدا، کیهان ، عالم هستی و طبیعت صحبت می شود، هیچ کجا حتی این سئوال مطرح نمی شود که جوامع بشری چگونه جوامعی هستند و چگونه اداره می شوند. به جرات می توانیم بگوییم که "جامعه" و "امراجتماعی" برای انسان کشف نشده بود، قدمت این کشف در خوشبینانه ترین حالت ، به دو یا سه قرن می رسد.
حتی نیازی نیست به متون مذهبی رجوع کنید ، با وجود تمامی مسائل اجتماعی که امروزه در رسانه ها منعکس می شود ، حتی مذهبیون معاصر نیز همین طرز تفکر را حفظ کرده اند . آنها تمامی پیشامدهای زندگی خود را حکمت و برکت خدا به حساب می آورند و به جای اینکه دلایل مشکلات خود را در روابط اجتماعی بجویند از تقدیر و سرنوشت سخن می رانند. مصیبت هایی که جامعه به آنان تحمیل می کند را بخت بد یا آزمون خداوند به حساب می آورند. اعتقاد عجیبی به فال بینی ، تعبیر خواب و خرافات دارند. این ها ناشی از جهل فردی نیست ، بلکه نتیجه ی رابطه ی کاذب و خیالی است که فرد با طبیعت و کیهان برقرار می کند و چنین فردی به تبع آن، نوع و کیفیت روابط اجتماعی خود با دیگران در جامعه را درک نخواهد کرد.
ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم؟ پس این سئوال، پرسشی مدرن ، مهم و تازه است که بشریت را از خواب و خیال اسطوره های کیهان شناختی بیدار می کند. این سئوال حتی از پاسخ های آن هم مهمتر است. به معنای زایش انسان جدیدی است که رابطه ی خود با دیگر انسانها را از نو بازسازی می کند. انسانی که این سئوال را از خود می کند ، انسانی است متفاوت چرا که به جای کیهان خود را در مقابل جامعه می بیند؛ به جای تقدیر و شانس ، نظام های اجتماعی را دلیل شرایط زندگی خود می داند.
اکنون بیایید به جزوات و کتبی بازگردیم که مارکسیسم را به ما معرفی می کنند. در همه ی آنها می خوانیم که مارکسیسم به روابط اقتصادی جامعه اهمیت زیادی می دهد و یا علت رویدادها را در زیربنای اقتصادی می جوید. سپس برای مثال این دیدگاه را با دیدگاه های دیگر مانند روان شناسی مقایسه می کنند که به حالات ذهنی و روانی فرد اهمیت قائل می شود. آیا مخاطب بیچاره با خواندن این جملات نباید دچار سردرگمی و ابهام شود؟ او از خود سئوال می کند روابط اقتصادی که همه چیز نیست. اراده ی انسانها چه جایگاهی دارد و از این قبیل سئوالات که به واقع ارتباطی به مسئله ی اصلی ندارد. آنچه که مثلا اهمیت دادن به روابط اقتصادی خوانده می شود ، در واقع پرداختن به سئوالی است که به هر انسانی تعلق دارد یعنی این سئوال اساسی که انسان در چه جامعه ای زندگی می کند و جامعه چه شرایط اقتصادی و معیشتی ، فرهنگی ، ذهنی و....برای او فراهم می آورد؟ این سئوال مهم که مارکسیسم آنرا پیش روی ما قرار می دهد ( سئوالی که به خود انسان ها تعلق دارد ولی هیچگاه آنرا از خود نپرسیده بودند) در این معرفی نامه ها حذف می شوند.
مارکسیسم در عوض رابطه ی انسان – کیهان از رابطه ی انسان- جامعه سئوال می کند و پرسش مذهبی نخست ( ما در چه عالمی زندگی می کنیم؟) را کاذب و به نفع عده ای می داند که می خواهند روابط اجتماعی را پنهان کنند . اما در کتب و جزوات نوشته می شود که مارکسیسم می پندارد عقاید ( از جمله عقاید مذهبی ) انسان ها را شرایط معیشتی شان تعیین می کند. بین این دو تعبیرتنها مشابهتی ظاهری وجود دارد. دومی با مغلطه سئوالات را از ما پنهان و صورت مسئله را حذف می کند ؛ به عبارت دیگر نمی گوید که مارکسیسم به کدام سئوال پاسخ می دهد. فرد با خواندن تعبیر دوم آنرا تنها یک بینش افراطی درباره ی اهمیت عوامل معیشتی می بیند و طبعا به عنوان یک انسان با اراده در مقابل آن جبهه می گیرد. حتی من هم به عنوان یک مارکسیست ، معتقد نیستم که عقاید من را الزاما شرایط معیشتی من تعیین می کند.
پس این تعابیر دروغین ، قضیه را لوس کرده اند ، آنها با همان زیرکی مذاهب ، به ما اجازه نمی دهند از خود سئوال کنیم که ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم؟ چه نوع روابطی بر آن حاکم است؟ چرا من به عنوان یک فرد در جامعه چنین جایگاهی را دارم ؟ و سئوالاتی از این قبیل. پس مارکسیسم با این سئوال بی اندازه مهم و تاریخی آغاز می شود. کسی که پاسخ ها را خوانده باشد اما از این سئوال و اهمیت این سئوال آگاه نباشد ، در واقع به قلب موضوع راه نیافته است. این سئوال مهم تر از پاسخ های آن است.
[h=3]از چشمان مارکسیسم - بخش دوم[/h]در بخش اول ، نشان دادیم که جامعه موضوع مورد مطالعه ی ماست. اکنون این سئوال که "ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم؟" را باید با سئوال دیگری همراه کنیم: "ما چگونه می توانیم جامعه ای که در آن زندگی می کنیم را بشناسیم؟ " به عبارت دیگر بعد از تعیین موضوع شناخت ، باید روش شناخت خود را مشخص سازیم. همانطور که بر سر موضوع شناخت یعنی جامعه یا کیهان ، جدالی وجود دارد و طبقات حاکم و مذهبی گذشته تلاش می کردند انسان را در مقابل خدا و عالم هستی قرار دهند، اکنون نیز بر سر روش شناخت جامعه این نبرد ادامه دارد. پیشتر مذهب ، واقعیت اجتماع را با تصویرسازی از روابط میان انسان و عالم هستی پنهان می کرد ، به تدریج روابط میان انسان و جامعه آشکار شد و انسانها شروع کردند به پرسش از جایگاه واقعی خود در جامعه و سنجش منافع خویش در رابطه با دیگران. اکنون اغلب طبقات حاکم به جای اینکه خود را در پشت خدا و طبیعت پنهان کنند ، با روش کاذب ِ شناخت ، مردم را در شناخت جامعه ی خویش منحرف می کنند.
پس این سئوال اخیر ، جنگ کنونی ما را مشخص می سازد. در اینجا نیز با همان پاسخ فوری و جزمی مواجه می شویم. پیشتر گفته می شد شناخت عالم هستی کار مذهب است و اکنون که جامعه به موضوع شناخت تبدیل شده است ، می گویند شناخت جامعه کار علم است. اما این پاسخ تلویحا می گوید که "شناخت جامعه کار شما نیست". شما دانشمند و پژوهشگر علوم انسانی و اجتماعی نیستید. این کار نیاز به پژوهش های مستمر و تخصصی دارد. می بایست داده های فراوانی را از طریق آمار ، تجربه و مشاهده و بررسی منابع گذشته بدست آورد و از طریق تحلیل آنها به نتایج مشخص رسید. اما بدتر اینکه حتی اگر شما یک پژوهشگر علوم انسانی باشید در تمامی زمینه ها تخصص ندارید و حق ندارید در مورد جامعه گزاره های کلی صادر کنید. رابطه ی شناختی ِ انسان و جامعه ، رابطه ِ متخصص و موضوع تخصصی مورد مطالعه ی اوست.
این پاسخ ، همان فریبکاری گذشته یعنی وحی میان پیامبر و خدای خود را به شکل نتایج تجربی میان متخصص و موضوع پژوهش تکرار می کند. اما هر دو تلویحا یک چیز به ما می گویند ، شناخت از کیهان یا جامعه را به ما بسپارید. شما توانایی و عقل لازم برای شناخت جامعه ی خود را ندارید.
باز هم در بسیاری از کتابها می خوانیم که مارکسیسم نیز یکی از همین علوم انسانی و تخصصی است. بسیاری از مارکسیست ها ، فریب این موقعیت علم تخصصی را خورده و برای اعتبار نظریات خود ، سعی می کنند مارکسیست را هم در یکی از این حیطه های تخصصی دانش اجتماعی بگنجانند و البته فضای علم و آکادمی هم زیرکانه آغوش بازی برای پذیرش یک نظریه مارکسیستی در کنار دیگر نظریات دارد. اما اگر مارکسیسم به عنوان علم اقتصاد سیاسی ، علم ماتریالیسم تاریخی ، پژوهش رسانه و ایدئولوژی و پدیده های اجتماعی بر مبنای تحلیل طبقاتی و غیره باشد ، واقعا مارکسیسم چیز مهمی نیست بلکه فقط علم متقلبینی است که می خواهند به مردم بگویند ، شناخت جامعه ، کار علم و عالم است . این آگاهی به درون جامعه و میان مردم تزریق نمی کند ، آنها تنها باید در نتایج این پژوهش ها شریک باشند و به آن اعتماد کنند. چنین مارکسیست هایی همصدا با طبقات حاکم می گویند :این شناخت در زندگی و کار مردم بدست نمی آید بلکه متعلق به روشنفکران و دانشمندانی است که باید وقت زیادی صرف تامل و پژوهش کنند. البته نظریه مارکسیستی سویه های تخصصی دارد اما شالوده ی مارکسیسم جای دیگری است. چرا که مارکسیسم به این سئوال که "ما چگونه می توانیم جامعه ی خود را بشناسیم ؟"به جای پژوهش علمی ، پاسخ دیگری می دهد.
تا کنون ما مارکسیسم را فقط با دو سئوال شروع کردیم : "ما چه شناختی از جامعه ی خود داریم؟" ، "ما چگونه می توانیم جامعه را بشناسیم؟"، اکنون ما به جای پژوهش علمی ، چه پاسخی به سئوال دوم می دهیم. ما به سادگی می گوییم: نمی دانیم ، نمی توانیم جامعه را بشناسیم ، حتی نمی دانیم که می توانیم یا نمی توانیم.
یعنی چه ؟ آیا در این صورت دیگر همه چیز تمام نمی شود و جای بحثی باقی نمی ماند؟ بیایید دقیق تر به مسئله نگاه کنیم: منظور ما از شناخت چیست؟ در واقع من می گویم ما نمی توانیم پدیده های اجتماعی را به همان صورتی بشناسیم که پدیده های طبیعی را می شناسیم ، یعنی ما نمی توانیم از آن قوانینی استنتاج کنیم و بگوییم جامعه همواره مطابق این قوانین رفتار می کند. ما نمی توانیم ماهیت وجودی پدیده های اجتماعی را بشناسیم و رفتارهای آنرا پیش بینی کنیم. نمی توانیم ذات و قانونی به حرکت تاریخی جامعه نسبت دهیم. اگر این شناخت منظور باشد ، ما نمی دانیم ، نمی توانیم بشناسیم و حتی نمی دانیم که می توانیم یا نمی توانیم.
اما ما می توانیم تضاد منافع میان جامعه و خویشتن را بشناسیم . می توانیم بفهمیم که جامعه مطابق میل و منافع و نیازهای ما هست یا خیر. می توانیم بفهمیم که با دیگران چه تضاد منافعی داریم. این شناخت ، نیازی به پژوهش علمی و تجربی ندارد . نیازی نیست از دل جامعه قانون استنتاج کنیم ، نیازی نیست چیزی را پیش بینی کنیم. این کار هر کسی می تواند باشد. این شناخت همه ی مردم است. شناخت هرکسی که در جامعه زندگی می کند. یعنی توانایی شناخت منافع خود در جامعه.
برای این شناخت ما نیازی به پژوهش تخصصی نداریم. ما نمی خواهیم بدانیم آمار فقر و بیکاری چه رشدی در جامعه دارد و دلایل وقوعی اش چیست.نمی خواهیم خانواده ، جوانان ، آموزش و بهداشت و غیره را آسیب شناسی کنیم. شناختی که مارکسیسم به دنبال آن است ، شناخت تضاد هاست . تضاد میان منافع فردی و موقعیت فرد در جامعه. روش شناسی مارکسیسم از همین جا آغاز می شود.
[h=3]از چشمان مارکسیسم - بخش سوم[/h]
ماتریالیسم دیالکتیکی
ما نگاه خود را از این سئوالات ساده آغاز کردیم که در چه جامعه ای زندگی می کنیم و چگونه می توانیم آنرا بشناسیم؟ دانستیم این سئوال آخری مهمتر از پاسخ اش ، باید سئوال هر کسی باشد که عضو این جامعه است و نه سئوال جامعه شناسان و متخصص علوم انسانی . مارکسیسم هم براستی از بنیان، دانش این فرد به عنوان عضوی از جامعه است و نه دانشی تخصصی و آکادمیک. در ابتدای امر باید بدانیم که برای مارکسیسم ، مهم این است که فرد با جایگاهی واقعی و مادی خودش در جامعه و نیز با در نظر گرفتن منافعش ، این سئوال را بپرسد. انسانها در جامعه می توانند به این آگاهی برسند بدون اینکه نیاز به داده های آماری ، مطالعه آکادمیک و یا پژوهش و تامل فلسفی داشته باشند. در واقع این آگاهی ، آگاهی تاریخی و جمعی است و نه یک علم یا یک نظرگاه تخصصی یا رازورزی.
این آگاهی یک "علم دقیق" نیست ، ادعای عجیبی درباره ی کشف ماهیت روابط اجتماعی ندارد. در وهله ی اول ، جایگاهی است که تضاد منافع خود با جامعه و جایگاه واقعی خود در جامعه را در می یابد. اکنون بحث خودمان را با توجه به آنچه تا کنون گفتیم به اجمال مرور می کنیم:
موضوع شناخت ما جامعه است. موضوع شناخت ما ماهیت جامعه نیست. موضوع شناخت ما درک جایگاه مادی و منافع ما در تقابل با جامعه است.
به جملات فوق دقت کنید . هر کدام از آنها به رغم سادگی ظاهری شان نور جدیدی را به تفکر انسان می گشایند. همین جمله ی اول ، فهم بزرگی برای دور انداختن روابط خیالی با طبیعت و کیهان را به ما خواهد داد. جمله ی دوم توهمات علم گرایی پوزیتیویستی درباره ی کشف قوانین و ضوابط موجود در جامعه را به ما نشان می دهد. جمله ی سوم بنیان آنچیزی است که نام آنرا ماتریالیسم دیالکتیکی نهاده اند.
ماتریالیسم دیالکتیکی ، اسم پرطمطراقی به نظر می رسد. اما فقط همین جمله ی ساده است که آگاهی مارکسیسم مبتنی بر درک جایگاه واقعی و مادی انسان ها در تقابل با جامعه است. آگاهی که از درک تضاد میان فرد و جمع به دست می آید ، چیزی جز همین شناخت دیالکتیکی نیست. اما این شناخت دیالکتیکی ، جایگاه مادی و واقعی را لحاظ می کند و از همین رو ماتریالیستی است.
دیالکتیک ، یک روش شناسی ساده ولی بسیار مهم است ، ما نیاز نداریم ماهیت موضوع شناخت خود( در اینجا جامعه) را کشف کنیم . در روش دیالکتیکی ، تضاد میان ذهن خود( سوبژه) و موضوع شناخت ( ابژه) را رفع می کنیم. با این کار نه ماهیت خود را شناخته ایم و نه ابژه را، بلکه توانسته ایم آندو را به هم نزدیک کنیم و به زبان دیگر بیگانگی میان آنها را از بین ببریم. هدف این کار شناخت اسرار و رازها نیست ، بلکه به سادگی برای بهتر زیستن است یعنی تطبیق بهتر شرایط اجتماعی با منافع فردی خودمان.
از طرف دیگر این دیالکتیک ماتریالیستی است نه ایده آلیستی. بدان معنا که هدف این پیشرفت دیالکتیکی در شناخت میان سوژه و ابژه ، کشف و رفع تضاد میان جایگاه مادی یک انسان واقعی با جامعه است و نه انسان انتزاعی مانند عارفی در مقابل عالم هستی یا دانشمندی در مقابل طبیعت چیزها. یعنی انسانهایی با منافع مادی و مشخص. بنابراین برخلاف نظر منتقدین مذهبی و بی سواد ، مارکسیسم یک مکتب مادی نیست بدان معنا که مثلا برای ماده اصالت قائل باشد و کشف ماهیت جهان را در ماده ببیند. به این مردمان نادان باید گفت که شناخت مارکسیستی اصلا بر کشف ماهیت و اصالت استوار نیست چه این اصالت مادی باشد و چه ذهنی. بحث بر سر رابطه ی شناختی میان فرد با جامعه است و نه رابطه ی خیالی انسان و جهان. بنابراین مادی بودن را در اینجا باید به معنای درک جایگاه واقعی شناسنده در نظر گرفت. مارکسیسم فقط به سئوال ها جواب نمی دهد .فقط نظریه صادر نمی کند. بلکه مهمتر از هرچیز ، آگاهی را برای انسانهایی با گوشت و پوست با جایگاهی واقعی با تمامی منافع مشخص شان در جامعه در نظر می گیرد. نه مانند مذهبیون و متافیزیسین ها که آگاهی را برای انسانی در مقابل خدا و عالم هستی فرض می کنند ، نه مانند دانشمندان علوم اجتماعی که آگاهی را برای نظریه پردازان و متخصصینی در نظر می گیرند که می خواهند قوانین را کشف کند و با آن جامعه را اداره کنند.
برای لحظه ای بهتر است گزاره هایی که درباره ی مارکسیسم صادر می شود را به یادآوریم و ببینیم که تا چه حد تصور آنان بی ربط به مارکسیسم هستند. در واقع آنها از مرحله پرت هستند مانند چرندیاتی از این قبیل : اینکه مارکسیسم یک جهان بینی مادی دارد. اینکه مارکسیسم افیون روشنفکران است. مارکسیسم تنها یک نظریه درباره ی تاریخ و جامعه است و همه ی حرفها را نمی زند. مارکسیست ها ، ادعای پیش بینی و کشف قوانین حرکت تاریخی را کرده است( عبارت پردازی هایی که مارکس و انگلس در بیان خود آنرا دامن زدند)، مارکسیسم یک پیشگویی تاریخی است و....
خیر. مارکسیسم هیچکدام اینها نیست. همه ی اینها پیش فرض می گیرند که مارکسیسم ادعا می کند چیزی را در جامعه و ابژه ی شناختش کشف کرده است. آنگاه اسم آنرا قوانین جبری حرکت تاریخ ، شیوه ی تولید و یا قوانین تولید کننده ی بحران سرمایه داری می نامند. در واقع این مسائل در مارکسیسم جایگاهی دارند( نقد اقتصاد سیاسی) . اما جایگاه اینها اینجا و در بنیان نیست. همه اینها فقط وقتی قابل درک هستند که ابتدا روش شناسی مارکسیسم را بدانیم. تا زمانی که ندانیم یا فراموش کنیم ، مارکسیسم به دنبال آگاهی و شناختی است که انسانهایی با جایگاهی واقعی و مادی می خواهند تضاد منافع خود با جامعه شان را حل کنند ، همه ی این حرفها درباره ی مارکسیسم ، نظریات بی در و پیکر به نظر خواهد رسید.
اکنون بیایید سئوال سوم را مطرح کنیم. اگر ما به این سئوال که چگونه می توانیم ماهیت جامعه را بشناسیم پاسخ "نمی دانیم" دادیم و در عوض از شناخت تضاد میان منافع فرد و جمع حرف زدیم، پس سئوال سوم این خواهد بود که :چیست آن مهمترین تضادی که میان منافع واقعی انسانها و جامعه وجود دارد؟
تنها اینجاست که اولین و مهمترین پاسخ مارکسیسم آغاز می شود. تا قبل از این همه چیز تنها سئوال بوده است. مارکسیسم با صدایی محکم پاسخ می دهد : تضاد طبقاتی.
[h=3]از چشمان مارکسیسم - بخش چهارم[/h]
جامعه طبقاتی
در بخش اول ، موضوع شناخت خود را جامعه قرار دادیم ، در بخش دوم گفتیم که قرار نیست مانند متخصصین علوم انسانی که در بند توهمات روش شناختی شبه علمی خود هستند ، قوانین یا ماهیات پدیده های اجتماعی را کشف کنیم ، بلکه قرار است تضاد منافع خود با جامعه را بررسی کنیم . در بخش سوم شناسنده را لحاظ کردیم : انسانهایی با گوشت و خون ، همراه با منافع ملموس و مادی خود در جامعه . بنابراین دانش مارکسیسم برای اولین بار در جایگاه ویژه ای قرار می گیرد. مانند دیگر نظریات به حیطه ی علم ، آکادمی ، آزمایشگاه ، کتب و رساله ها تعلق ندارد. علمی برای شناخت ماهیات و قوانین نیست. بلکه دانشی است متعلق به همه ی مردم به عنوان اعضای جامعه. سوبژه ی شناسنده ی آن یک فرد یا یک نظریه پرداز نیست که در فراغت از زندگی روزمره به مطالعه بپردازد. مارکسیسم دانشی است که به صورت یک پروژه دنبال می شود ، پروژه ای برای رهایی از تضادهایی که انسانها با وضعیت و روابط اجتماعی خود دارند.همچنین روش شناسی مارکسیسم ، ماتریالیسم دیالکتیکی است یعنی درک و رفع تضاد میان انسانهایی مادی و واقعی همراه با منافع شان از یکسو و جامعه و ساختار آن از سوی دیگر.
حال به این سئوال بنیادی رسیدیم که اگر هدف ، درک تضاد میان فرد و جمع است ، چیست آن بنیادی ترین تضادی که میان منافع فردی و جمع وجود دارد. گفتیم که مارکسیسم با صدایی رسا پاسخ می دهد : تضاد طبقاتی.
ما گفتیم که ماهیت جامعه را نمی شناسیم ، پس از کجا فهمیدیم که بزرگترین تضاد میان منافع فرد و جمع ، تضاد طبقاتی است؟ در ثانی ، تضاد طبقاتی دقیقا چه معنایی می دهد؟ پاسخ ما محکم و صریح بود ، اما استدلال را بیان نکرد. برای درک تضاد طبقاتی و اینکه ما در جامعه ای طبقاتی زندگی می کنیم ، باید کمی در تضاد منافع فرد و جامعه دقیق شویم. کلمه ی "منافع" ، ما را وا می دارد که بپرسیم : منفعت از کجا حاصل می شود؟ کالاهایی که ما مصرف می کنیم ، خدماتی که از آن بهره مند می شویم به چه طریقی بدست می آیند؟ پاسخ را حتی یک کودک هم می داند: کالاها و خدمات را انسانها در جامعه تولید می کنند. اما هرکسی تنها از کالاها و خدماتی که خود تولید می کند به تنهایی بهره مند نمی شود بلکه انسانها در جامعه و به صورت جمعی تولید می کنند و سپس هر فردی با استفاده از مبادله ، از کالاها و خدمات دیگران نیز بهره مند می شوند. در مبادله کالاها و خدمات به صورت برابر معاوضه می شوند. همیشه به لحاظ ارزش ، میان دو سوی مبادله ، تعادل وجود دارد. اکنون باید بپرسیم با وجود این تعادل در مبادله، پس تضاد میان منافع فرد و جمع از کجا می آید؟ چرا بسیاری از مردم فقیر و گرسنه اند ،از زندگی در جامعه احساس بدبختی و ناراحتی می کنند. چرا به قول ژان ژاک روسو ، تمدن به جای این که اسباب رفاه انسان شود موجب بدبختی انسان شده است؟ به عبارت دیگر ، تضاد میان منافع فرد و جمع ، از کجا حاصل می شود اگر که انسانها به سادگی تولید می کنند و سپس با مبادله از کالاها و خدمات متنوع تری بهره مند می شوند؟ منفعت فرد از تولید وی و مبادله وی با دیگران حاصل می شود و اگر تضادی میان این منفعت فرد با دیگران وجود دارد ، پس حتما در شیوه ی تولید و مبادله مشکلی وجود دارد. تضاد میان منفعت فرد و جامعه ، در واقع تضاد میان منفعت فرد و شیوه ی تولید است.
عبارت مبهم تضاد فرد و جمع جای خود را به تضاد منفعت فرد و شیوه ی تولید می دهد. دیالکتیک به کمک ماتریالیسم ، موضوع شناخت خود را تصحیح می کند و به جای تصویر مبهم از جامعه و دیگران ، شیوه ی تولید را ابژه ی شناخت خود می سازد. اکنون باید تضاد میان منفعت فرد و شیوه ی تولید را بررسی کنیم. بنابراین بنیادی ترین تضاد فرد و جامعه ، این تضاد است که منفعت فرد متناسب با مقدار تولید وی نیست. به عبارت دیگر ، او کمتر از آنچه تولید می کند سهم می برد. انسانهایی که چنین تضادی را دارند یک طبقه محسوب می شوند. طبقه ی فرودستان و کارگران ، بردگان ، سرف ها و رعایا. در مقابل کسانی را که بیشتر از آنچه تولید می کنند سهم می برند و سهم دیگران را از آن خود می کنند ، می توانیم یک طبقه ی دیگر بدانیم ، طبقه ی اغنیا ، سرمایه داران ، اربابان و مالکین به همراه دولتمردان و جنگ سالاران نماینده ی ایشان... بنابراین بزرگترین تضاد میان منفعت فرد و جمع ، در واقع تضاد میان منفعت فرد و شیوه ی تولید و به عبارت دیگر تضاد طبقاتی است.
دقت کنید که ما طبقات را براساس میزان ثروت تعریف نکردیم . نگفتیم که در جامعه عده ای ثروتمند و عده ای فقیر هستند. ما طبقات را براساس تضاد طبقاتی تعریف کردیم ، یعنی براساس تضاد میان مقدار کار و منفعت فرد از آن . عده ای می پندارند ، طبقات یک تعریف ساختگی است و چرا باید مردم یک جامعه را اینچنین دسته بندی کرد. اما آنها نمی دانند که این تعریف از تضاد بدست آمده است و متعلق به دانشی است که خواهان رفع تضادهاست ، یعنی خواهان رهایی انسانها از تضادهایی است که گرفتار آن هستند.
بنابراین دلیل وجود طبقات ، عقب ماندگی شیوه ی تولید است. ما در جامعه ی طبقاتی زندگی می کنیم . این گفته بدان معنا نیست که جامعه به سادگی براساس ثروت و نقش انسانها ، به طبقاتی تقسیم می شود و الزاما می توان طبقات را در تحلیل خود کمرنگ یا پر رنگ کرد. وقتی می گوییم منشا طبقات ، شیوه ی تولید است در واقع می گوییم جامعه از بنیان و اساس ، طبقاتی است.
این را هم باید تذکر داد که درک تضاد طبقاتی و افشای طبقاتی بودن جامعه ، نتیجه ی کشف مارکس و یا مارکسیسم نیست. این در نتیجه ی پیشرفت فکری و تاریخی است که نزدیک دو قرن طول کشید. برای اکنون ما جایگاه دانش خود را مشخص کرده ایم : درک تضاد طبقاتی. ابتدا گفتیم که نمی توانیم ماهیت جامعه را بشناسیم ، جامعه از قوانین ثابتی تبعیت نمی کند و تنها می توانیم تضاد میان منافع خود و جامعه را درک کنیم. سپس مهمترین تضاد را در تضاد میان منافع خود و شیوه ی تولید دیدیم یعنی تضاد طبقاتی.
اکنون سئوال دیگری مطرح می شود: آیا تضادهای دیگر بین فرد و جمع وجود ندارد؟ آیا آنها مهم نیستند و آیا حق داریم آنها را به تضاد طبقاتی تقلیل دهیم و یا بی اهمیت بشماریم؟ کسانی که چنین سئوالاتی را می پرسند و می گویند چرا مارکسیستها تضاد طبقاتی را بنیادی تر از تضاد جنسی یا نژادی می دانند یا می خواهند اینها را با اولی توضیح بدهند ، از درک واقعی شیوه ی تولید عاجز هستند . قبل از هر چیز باید گفت که هر گونه تضادی ممکن است رخ بدهد و مارکسیسم ادعا نمی کند که فقط یک تضاد وجود دارد و یا همه چیز را می توان به یک تضاد تقلیل داد. اما نکته ی مهمتر این است که آنها درک سطحی از تولید و شیوه ی تولید دارند. آنها ( و همچنین مارکسیست های عوام) فکر می کنند که تضاد منفعت فرد با شیوه ی تولید ، صرفا تضاد میان کارگران در کارخانه با سرمایه داران و کارفرماهاست. اما آیا ما در بحث خود به چنین نتیجه ای رسیدیم؟ عقب ماندگی شیوه ی تولید ، به اشکال کاملا مختلف منفعت افراد را نادیده می گیرد و در نقش های فرودست مانند زن ، اقلیت جنسی ، نژاد پایین تر، مهاجر و بیگانه ، دانشجو ، بیکار ، کارگر صنعتی و خدماتی و...آنها را استثمار و استحمار می کند. در جامعه نه تنها کالاها بلکه خدمات نیز تولید می شوند، این تولید و خدمات نه فقط در کارخانه که در دانشگاه و محیط خانه هم می تواند انجام شود. این بحث که پرولتاریا به عنوان عامل انقلابی را می توان پیچیده تر و متنوع تر از قبل تصور کرد و آنها را به کارگران صنعتی تقلیل نداد ، به معنای رد این نکته نیست که بنیادی ترین تضاد ، تضاد طبقاتی و منفعت فرد با شیوه ی تولید است.
در پروسه ی دیالکتیک مادی خویش ، همانطور که ابژه مان را اصلاح و تدقیق کردیم ، باید سوبژه ی شناسنده را نیز دقیق تر کنیم. به این ترتیب دیالکتیک ما ، شکل واقعی تر و ماتریالیستی تری به خود می گیرد. اگر تضاد بنیادین ، تضاد منفعت فرد با شیوه ی تولید است و اگر این افراد را که چنین تضادی دارند در یک طبقه تعریف کردیم ، پس باید ببینیم که این طبقه چیست و این شیوه ی تولید چیست؟
[h=3]از چشمان مارکسیسم- بخش پنجم[/h]
رفع چند ابهام
ما هنوز سئوالات اولیه ی خودمان را فراموش نکرده ایم: ما در چه جامعه ای زندگی می کنیم؟ به چه روشی می توانیم آنرا بشناسیم؟ پاسخ ما یک "نمی دانم" بود. بیاییم قوانین و ماهیات پدیده ی اجتماعی را به دانشمندان علوم اجتماعی یا مدیران و رهبران جامعه واگذاریم ، یا آنرا سئوالی مربوط به حیطه ی نظریه پردازی بدانیم. اما اگرچه نمی توانیم جامعه را بشناسیم ، اما می توانیم بفهمیم که آیا این جامعه و وضعیت موجود مطابق منافع و میل ما هست یا خیر؟ به عبارت دیگر ، اگرچه موضوع مورد آگاهی خود را فی نفسه نمی شناسیم اما می توانیم تضاد میان آن با منافع و علایق خویش را درک کرده و آنرا رفع کنیم. آگاهی مارکسیستی بر چنین دیالکتیکی میان منافع فرد و جمع استوار است. سپس این دیالکتیک را هرچه بیشتر ملموس و مادی کردیم : از تضاد فرد و جمع ، به تضاد تولید کنندگان با شیوه ی تولید رسیدیم. چرا ؟ چون منفعت در جامعه با شیوه ی تولید بوجود می آید و طبعا تضاد منافع هم ناشی از همین تضاد فرد با شیوه ی تولید است. چون این تضاد ، بیشترین ضرر را به منافع ما می زند.( اما نه الزاما و نه همیشه. شاید موقتا تضادهای بدتری هم بوجود آید)
بسیاری از نظریه پردازان علوم انسانی برمارکسیسم خرده می گیرند که چطور مارکسیسم با قطعیت حرف می زند؟ نظریات اجتماعی همواره نسبی هستند و فقط دیدگاهی را بر جامعه می گشایند و یک پدیده را از زوایای محدودی بررسی کرده و توضیح می دهند. چرا مارکسیسم این چنین قطعیت دارد؟ آیا این جزمی مذهبی است و یا یک توهم شناخت یقینی؟
ممکن است برای عده ای هم این سئوال پیش آید که چرا من اصول اساسی مارکسیسم را دوباره توضیح می دهم و به نظر ایشان ، همه ی اینها قبلا در کتاب های اصلی مارکس ، انگلس و دیگر متفکران بزرگ مارکسیست بهتر از من توضیح داده شده است. متاسفانه اغلب انها از روش شناسی مارکسیسم آغاز نکرده اند. این ادعا را دارم که مارکسیسم در سیر تکوین خود این چنین منظم توضیح داده نشده است و لااقل این تلاش من کاری تکراری نیست. همچنین لازم است مارکسیسم را با علم به توهمات و اسطوره های جدیدی که بورژوازی به آن نسبت می دهد ، دوباره تشریح کرد و ابهامات را زدود. یک دلیل عمده برای توضیح مارکسیسم ، پاسخ به همین خرده گیری های فوق است. مثلا ما اکنون به اعتراض فوق براحتی پاسخ می دهیم چون روش شناسی مارکسیسم را می دانیم . در پاسخ خواهیم گفت مارکسیسم نه تنها برقطعیت استوار نیست بلکه بر "نمی دانم" استوار است. مارکسیسم اصلا نظریه ای درباره ی جامعه ندارد. توضیحی درباره ی پدیده های اجتماعی نمی دهد. مگر اینکه....
بله. مگر اینکه سوبژه ی شناسنده و منافع آن با ابژه در نظر گرفته شود. مارکسیسم پدیده های اجتماعی را توصیف نمی کند و در مورد آنها گزاره ای صادر نمی کند که بخواهد احتمالی باشد یا قطعی.( اگر هم باشد در اصول نیست.) برای مثال مارکسیسم پیش بینی نمی کند که جوامع سرمایه داری به سوی سوسیالیسم تکامل پیدا می کنند. این گزاره توصیفی است و می تواند احتمالی یا قطعی باشد. اما مارکسیسم می گوید : منفعت پرولتاریا ایجاب می کند که تضاد میان منافع خود و سرمایه داری را رفع کند و رفع این تضاد در گروی نابودی سرمایه داری و برقراری جامعه ی سوسیالیستی است.میان این دو گزاره تنها شباهت ظاهری وجود دارد ، اما این دو گزاره کاملا متفاوت اند چرا که اولی توصیفی است یعنی گویی واقعیتی را درباره ی جهان خارج توصیف می کند و آنرا به ما خبر می دهد. اما در دومی پیش بینی وجود ندارد ، چیزی توصیف نمی شود بلکه یک نتیجه ی منطقی و ضروری بنابر منافع سوبژه ی شناسنده گرفته می شود. بنابراین ضرورت مارکسیستی ، ناشی از قطعیت نسبت به جهان نیست. گزاره های توصیفی یا احتمالی هستند یا قطعی. اما گزاره های تجویزی شروط ضروری یا کافی هستند یا هردو. مثلا ما پیشتر گفتیم که بنیادی ترین تضاد ، تضاد طبقاتی است. مهم نیست که در جهان خارج واقعا مجموعه تضادهایی باشد که یکی از آن از همه بنیادی تر است. مسئله اینجاست که به نفع پرولتاریا است که تضاد بنیادین جامعه را تضاد طبقاتی بداند.
بنابراین چقدر نادان هستند کسانی که مارکسیسم را نوعی مذهب می دانند یا به قطعیت انگاری و جزم اندیشی متهم می کنند. این اتهام آخری از اولی هم مضحک تر است. کسانی که این اتهام را وارد می کنند حتی خودشان به سختی معنای جزم اندیشی را می فهمند. نظریه ای که بر جزم استوار باشد ، جزم را بدیهی می انگارد. بسیاری از نظریات متافیزیکی و فلسفی بر این جزمیات استوار بودند ، جزمیاتی مانند وجود بدیهی" سوبژه" ، یا اصل علیت و اصل عدم تناقض، اصل بهترین جهان و غیره. آیا مارکسیسم درباره ی جامعه ، گزاره ای صادر می کند که آنرا بدیهی می شمارد؟ پاسخ خیلی مشخص است ، آگاهی که روش شناسی آن دیالکتیکی باشد یعنی تنها بر رفع تضاد میان سوبژه و ابژه استوار باشد و نه بر گزاره ای پیشینی درباره ی آندو ، مطمئنا جزم اندیش نخواهد بود. در واقع ، روش شناسی دیالکتیکی برای گریز از همین جزمیات متافیزیکی بوجود آمد و توسط هگل تشریح شد. اکثر خرده گیری ها ، برچسب ها و دروغ های تبلیغات بورژوایی برعلیه مارکسیسم ، متکی بر جهل یا تجاهل نسبت به روش شناسی مارکسیستی است. ممکن است اعتراض شود که پس آیا مارکسیسم اصلا قابل نقد نیست؟ البته که هست. گزاره های مارکسیستی می توانند درست یا غلط باشند اما این صحت و سقم تنها نسبت به منافع پرولتاریا تعیین می شود . باید نشان داده شود که آنها با منافع پرولتاریا ( این سوبژه تغییر دهنده و شناسنده ی آن ) در تضاد قرار دارد. برای مثال این گزاره که بنیادین تضاد همواره تضاد طبقاتی است می تواند در برخی موارد موقتا صحیح نباشد.
اتهام شایع دیگر این تصور عوامانه است که مارکسیست ها به آرمان شهر و اتوپیای سوسیالیسم یا کمونیسم اعتقاد دارند و بعد این حکم جذاب را صادر می کنند که اتوپیا ممکن نیست و باید واقع بین بود.اما آیا ما در بحث خود گفتیم که مارکسیسم برای رسیدن به یک اتوپیا به نام کمونیسم تلاش می کند؟!! کسانی که چنین اتهاماتی را وارد می کنند هیچ درکی از روش شناسی ندارند. روش شناسی اتوپیایی ، بر این اساس مبتنی است که نظریه پرداز برای تغییر جامعه و وضعیت موجود ، جامعه ای مناسب و ایده آل فرض و تخیل می کند و سپس براساس قیاس جامعه ی موجود با جامعه ی آرمانی و ذهنی خود، درباره ی وضعیت موجود گزاره ی تجویزی صادر کند. اما روش شناسی مارکسیستی اتوپیایی نیست بلکه دیالکتیکی است. سوسیالیسم یا کمونیسم ، در ابتدای امر تخیل نمی شود بلکه از شرایط موجود و برای رفع تضادها نتیجه گرفته می شود. سوسیالیسم ، اتوپیایی در آینده ای دور نیست بلکه همین جامعه است که تضاد شیوه ی تولید عقب مانده ی خود را با انسانهایی که همه چیز را تولید می کنند ، رفع کرده باشد. مسخره است که اگر انسانهایی برای منافع خود و رهایی از بهره کشی و استثمار تلاش کنند ، موجوداتی خیال پرداز تصور شوند. جدا از چرند بودن این نقد ، این دیدگاه بسیار نفرت انگیز است. بسیاری از پیشرفت هایی که ما امروز بدست آورده ایم مانند محو برده داری و اینک آنرا بدیهی و منطقی می شماریم در گذشته های دور نیز خیال پردازی بردگان شورشی و امر ناممکن تصور می شد.
در بخش بعدی دو سوی این تضاد بنیادین میان تولید کنندگان و شیوه ی تولید را بررسی خواهیم کرد. در اینجاست که از روش شناسی مارکسیستی دو شاخه ی مختلف در دو علم تاریخ و اقتصادسیاسی رشد می کند.
[h=3]از چشمان مارکسیسم - بخش ششم[/h]ماتریالیسم تاریخی و نقد اقتصاد سیاسی
آگاهی که به انسانهایی مادی و واقعی مربوط باشد ، آگاهی است که در پی حل و رفع تضادهای بنیادین خود با جامعه ای است که او را به جای رساندن به رفاه ، به بند کشانده است. کشف تضادهای مادی و واقعی یعنی روش شناسی ماتریالیسم دیالکتیک ، به ما نشان داد که بنیادی ترین تضاد میان فرد و جمع ، تضاد منفعت فردی با شیوه ی تولید موجود است. بسیاری راه حل تضاد فرد و جمع را اخلاقی می پندارند و گمان می کنند که می توان با دستورات و مضامین اخلاقی مانند پایبندی به اصول عدالت ، احترام به یکدیگر ، نوع دوستی و خیرخواهی یا بخشندگی و ....، فرد را در جامعه به رفاه رساند و تضاد منافع را از بین ببرد. اما مارکسیسم برای بررسی اینکه تضاد منفعت فرد و شیوه ی تولید چگونه بوجود آمده و چگونه باید رفع شود به دو علم تاریخ و اقتصاد روی می آورد. باید تذکر داد که گزاره هایی که مارکسیسم در حیطه ی این دو دانش صادر می کند تنها با نظر به منافع انسانها ضروری هستند ولی با نظر به حقیقتی که توصیف می کنند می توانند به طور نسبی درست باشند. به بیان ساده تر ، مارکسیسم صرفا یک دیدگاه مادی درباره ی تاریخ یا علمی درباره ی اقتصادی سیاسی نیست که مدعی باشد حرف اول و آخر را در این حیطه ها گفته است. بلکه از این قلمروی های دانش برای درک و رفع تضاد بنیادین میان منفعت فرد و شیوه ی تولید استفاده می کند. به عبارت دیگر هیچ گاه ، هیچ یک از گزاره های مارکسیستی را نباید بدون منفعت سوژه ی شناسنده ، تصور کرد.
همچنین باید گفت که مارکسیسم نظریاتی که کارل مارکس و فردریش انگلس درباره ی تاریخ و اقتصاد سیاسی داده اند ، نیست. مارکسیسم نظریه ی یک نظریه پرداز یا فیلسوفی به نام کارل مارکس یا هر کس دیگری نیست. این گفته عجیب به نظر می آید. ولی وقتی گفتیم که مارکسیسم دانش و آگاهی جمعی انسانهایی با منافع مادی و طبقاتی مشخص است و نه نظریه پردازان و یک علم تخصصی ، این گفته در مورد خود مارکس هم صادق است. برای مثال کتاب کاپیتال در نقد اقتصاد سیاسی ، تنها تا آنجا که گشاینده ی تضادها و رفع آن است به یک دانش رهایی بخش مربوط می شود و نه به عنوان یک نظریه پردازی دراقتصاد سیاسی در کنار نظریات دیگر.
اما چرا مارکسیسم این دو حیطه ی دانش را برای درک و کشف تضاد طبقاتی انتخاب کرده است؟ آیا این به خاطر علایق جدید مارکس در تکوین نظری خویش بوده است؟ یا مطابق نظر کسی مانند آلتوسر روی آوردن به اقتصاد سیاسی از مارکس عالمی ساخت که او را از مواضع دیالکتیکی سابقش جدا می کند؟ هیچکدام اینها درست نیست. وقتی مسئله بر سر کشف تضاد منافع و شیوه ی تولید است، پس باید نظم و ترتیب منفعت انسانها را بررسی کنیم. نظم و ترتیب امور را به دو شیوه می توان تحلیل کرد : یا یک چیز را در رابطه ی کنونی اش با چیزهای اطراف آن به صورت همزمانی بررسی می کنند و یا رابطه ی آن با آنچه که قبلا بوده یعنی با گذشته و سابقه اش یعنی در زمانی. برای مثال شما می توانید شخص من را با روابط ساختاری و همزمانی که اکنون دارم توصیف کنید : من همسر الف هستم ، در شهر ب زندگی می کنم . برادر فرد ب و فرزند فرد ج هستم و...همچنین شما می توانید من را با آنچه که قبلا بوده ام و با تاریخچه و سابقه ام بررسی کنید. من کسی هستم که در تاریخ الف به دنیا آمده ام ، در فلان تاریخ به مکان ب رفته ام و فلان کار را انجام داده ام و....برای درک بافت منافع در جامعه نیز به همین ترتیب باید رابطه ی منفعت فرد را با دیگر منافع افراد به صورت همزمانی و در یک ساختار بررسی کرد . علمی که به این کار می پردازد یعنی دانش مربوط به نحوه ی تولید و توزیع ثروت ها اقتصاد سیاسی نام دارد. همچنین می توان منفعت فرد را در رابطه با گذشته و منافع و وضعیت سابقش بررسی کرد . در زمان مارکس علمی به نام اقتصاد سیاسی وجود داشت که هدف اول را می توانست برآورده کند اما تاریخی وجود نداشت که تاریخ منافع مادی و واقعی انسانها و جنگ منافع آنها در طول زمان باشد و نه صرفا داستان پادشاهان و جنگ ها و ماجراجویی های آنها. بنابراین مارکسیسم ، ماتریالیسم تاریخی را پیشنهاد می کند.
اقتصادسیاسی و ماتریالیسم تاریخی ، دو علمی هستند که مارکسیسم با نظر به منافع انسانها ، تلاش می کند راه حل رفع تضاد طبقاتی را دریابد. نمی توان مارکسیسم را به عقاید یک نظریه پرداز ، به اقتصاد سیاسی و یا یک دیدگاه خاص نسبت به تاریخ تقلیل داد. وقتی انگلس در اصول کمونیسم ، کمونیسم را علم رهایی پرولتاریا معرفی می کند همین منظور را دارد یعنی دانشی رهایی بخش برای پرولتاریا و بدون پرولتاریا ، این علم هیچ چیز با ارزشی نیست. بدون در نظر گرفتن منافع مادی و واقعی سوژه و رفع تضاد( دیالکتیک) با شیوه ی تولید ، مارکسیسم چیزی نخواهد بود جز یک نظریه ی علمی در کنار دیگر نظریات. شماری از مارکسیست ها به خیال دفاع از آن ، می پذیرند که مارکسیسم یک علم است و خیال می کنند برای آن اعتبار خریده اند ، مارکسیسم رسمی شوروی نیز در اواسط قرن بیستم این رویه ی علم گرایی را پیش گرفت. عده ای دیگر هم راست کیشی خنده داری را در مارکسیسم پیش گرفتند و بر موقعیت منافع جدید و کنونی پرولتاریا به نفع وفاداری به گزاره های مارکس در اقتصاد سیاسی چشم پوشیدند. تمامی این توهمات و سوء تعبیرها ناشی از عدم درک روش شناسی مارکسیسم و جایگاه واقعی هرکدام از گزاره های مارکسیسم است.
ما هنوز به این سئوال پاسخ نداده ایم که تضادطبقاتی یا تضاد منافع کارگران با شیوه ی تولید چگونه بوجود می آید. برای این کار باید به اقتصاد سیاسی روی آوریم و موقعیت همزمانی و ساختاری منافع را در روابط تولیدی و توزیعی کالاها بررسی کنیم.
[h=3]از چشمان مارکسیسم - بخش هفتم[/h]
نقد اقتصاد سیاسی
ما نتیجه ی بررسی های خود را تا بدانجا رساندیم که برای درک منافع مادی و ملموس و واقعی انسانها در جامعه باید ببینیم که این منافع با شیوه ای که این منافع را تولید می کند، چه تضادی دارد. برای درک مختصات دقیق این تضاد به صورت همزمانی و درزمانی، باید دو علم اقتصاد سیاسی و تاریخ را بررسی کنیم.
پیش از شکل گیری اقتصاد سیاسی ، اقتصاد صرفا مدیریت خانه و بعدا جامعه تصور می شد( برای مثال رجوع کنید به درک و تعریف ارسطو از اقتصاد) .اما اقتصاد سیاسی محصول پیشرفت آگاهی بورژوازی است که اقتصاد را از یک علم حاشیه ای به علم تولید ، توزیع و مبادله ی ثروت( و در همین راستا می توانیم ازعلم تولید دانش و لذت سخن بگوییم) در میان انسانها توسعه داد. مارکسیسم به اقتصاد سیاسی روی می آورد چرا که باید مشخص کرد که شیوه ی تولید و توزیع کالاها و خدمات در جامعه چگونه است که تضاد منافع انسانها را بوجود آورده است و جامعه را به طبقات تقسیم کرده است.
ابتدا باید از خود بپرسیم که جامعه چگونه کالاها را تولید و توزیع می کند که همگان این چنین نابرابر و نامتعادل از این امکانات و منابع کالایی بهره مند می شوند. اگر هر کسی کالا یا خدماتی را بوجود می آورد و آنرا با دیگران مبادله می کند و از کالاها و خدمات دیگر سهم می برد ، پس این اختلاف طبقاتی عظیم از کجا حاصل می شود؟ به بیان ساده آیا کسی که هزار برابر مردم عادی ثروت دارد، هزار برابر آنها کار کرده است؟ من فکر نمی کنم هیچ انسان عاقلی به این سئوال پاسخ آری دهد. آیا کسانی که سهم یا منفعتی از جامعه ندارند ، به میزان کافی کار نمی کنند یا اصلا کار نمی کنند؟ واقعیت دقیقا برعکس است.همان کسانی که بیشتر از همه کار می کنند ، سهم کمتری از ثروت دریافت می کنند.بسیاری از مردم در همین تصورات ساده و ابتدایی باقی می مانند و از خود نمی پرسند شاید مشکل نه میزان کار انسانها و زیرکی و قابلیت های فردی ایشان ، بلکه شیوه ای است که جامعه این کالاها را تولید می کند. اما جامعه ی موجود ، چگونه کالاها را تولید می کند؟ روان شناسی توده ای و تبلیغات رسانه ای به مردم یاد می دهد که موفقیت شما در جامعه به خودتان بستگی دارد و ثروتمندان و انسانهای موفق و پیروز همگی کسانی بودند که مستعد و با اعتماد به نفس بودند.این کتاب ها به سادگی به شعور ما توهین می کنند تا ما از خود نپرسیم که شاید مشکل واقعی شیوه ای است که این کالاها در جامعه تولید می شوند و نه میزان کار و قابلیت های فردی.
در گذشته که صنعت و فن آوری پیشرفت نکرده بود و کالاها ساده و ابتدایی بود ، عمده ی تولید کنندگان کارگاه های کوچک و حداکثر با چند شاگرد ، پادو یا همکار داشتند. در قاموس مارکسیسم به این تولید کنندگان منفرد و ابتدایی ، نیروهای تک عاملی تولید یا مانوفاکتور می گویند.( مکتب و جنبش ارتجاعی که از ما می خواهد برای رهایی از معایب و شرارت سرمایه داری به این شیوه ی تولید قدیمی بازگردیم آنارشیسم است) اما پیشرفت جدید صنعت، شیوه ی تولید جدیدی را هم بوجود آورده است. در کارخانه ها ، شرکت های خدماتی بزرگ ، سیستم های گسترده ی حمل و نقل و ... صاحب این ابزار آلات تولید نمی تواند خود با این ابزارها به تولید کالا و خدمات دست بزند. بنابراین او مجبور است نیروی کاری دیگران را بخرد یا به عبارتی دیگران را به عنوان کارگر اجیر کند. یعنی او باید بتواند نیروی کاری دیگران را در ازای مزد بخرد. به این شخص سرمایه دار می گوییم و این شیوه ی تولید سرمایه داری است.
ممکن است کسی بگوید ، اما مانوفاکتورها ، کسبه ها و کارگاه های کوچک از بین نرفته اند. باید توجه داشت که در اینجا منظور شیوه ی غالب تولید است . یعنی حجم عظیم کالاها بر دوش همین شیوه ی تولید سرمایه داری است و مانوفاکتور ها گرچه ممکن است هنوز حیاتی حداقلی داشته باشند ، اما آنها نقش اندکی در جامعه ایفا می کنند.
کارگران در قبال در اختیار قرار دادن نیروی کاری خود ، مزد دریافت می کنند. مطمئنا آنها به مانند بردگان با زور شلاق به این کار تن نمی دهند و این قراردادی است که آزادانه و داوطلبانه میان کارگر و کارفرما بسته می شود. این ظاهر قضیه است اما وقتی با رجوع به اقتصاد سیاسی بپرسیم که سرمایه داران سود خود را از چه طریق حاصل می کنند ، چیزی که دنبالش بودیم برای ما روشن می شود یعنی: تضاد منافع کارگران با شیوه ی تولید.
سرمایه دار برای تولید کالا باید پول خود را به صورت سرمایه استفاده کند. یعنی از سرمایه ی اولیه ی خود برای خرید موادخام ، ابزار تولید و نیروی کار استفاده کرده و سپس کالای نهایی را در بازار به فروش برساند. ارزش کالای نهایی ، از جمع ارزش مواد خام به کار رفته ، استهلاک ابزار تولید و مزدی که به کارگران داده شده ، حاصل می شود. اما اگر او این کار را بکند ، سودی برای او حاصل نخواهد شد. چون هرچه قدر که از پول کالای نهایی دریافت می کند را قبلا خرج کرده است. پس سود او از چه طریق حاصل خواهد شد؟ تنها وقتی که او به میزانی که کارگران برای او کار کرده اند، مزد ندهد. بنابراین کارگران باید برای سرمایه داری کار اضافه انجام دهند. او معادل ارزش کالایی که کارگران برای وی تولید کرده اند ، مزد نمی پردازد بلکه آنها را به صورت روزمزد و ... در اختیار گرفته و فقط تا جایی که آنها توان بازتولید نیروی کارشان را داشته باشند ( به بیان ساده تر بخور و نمیر) به آنها مزد می دهد و سپس کارگران مجبور اند مقداری کار اضافه برای کارفرما انجام دهند.از تقسیم مقدار کار اضافی بر کار لازم ، نرخ استثمار بدست می آید.
شیوه ی تولید سرمایه داری ، تنها با استثمار کارگران ممکن است و تولید کالاها تنها به انگیزه ی سودجویی سرمایه داران صورت می گیرد.بنابراین اگر می خواهیم تضاد منافع انسانها را با شیوه ای که این منافع را تولید می کند ، دریابیم، این تضاد منافع را باید در رابطه ی کارگر و کارفرما یا تضاد کار و سرمایه ببینیم. اگر ما به دنبال دانشی هستیم که در پی تامین منافع واقعی انسانها باشد ، باید تضاد میان منافع اکثریت انسانها یعنی کارگران با سودجویی اقلیتی از انسانها یعنی سرمایه داران را رفع کنیم.
اما میزان نرخ استثمار چقدر است ؟ مقدار کاری اضافی معمولا چندین برابر کار لازم است. صنعت به اندازه ی کافی پیشرفت کرده است که هرکسی با مقدار مناسبی کار در طول روز ، مایحتاج زندگی خود را تامین کند. بازارها و انبارها پر از کالاهاست اما کسی توانایی خرید آنها را ندارد. فقر و عقب ماندگی ، جهل و خرافات ، بیماری و گرسنگی و جنگ و نزاع تمامی جهان را گرفته است فقط به خاطر اینکه شیوه ی تولید که حیات میلیاردها انسان به انگیزه های سودجویانه ی اقلیت بسیار قلیلی از انسانها وابسته است.
نقد اقتصاد سیاسی ( که البته بسیار پیچیده تر از آنچیزی است که ما در اینجا گفتیم) به ما نشان می دهد که تضاد واقعی چه تضادی است. اما سئوال مهم این است که چگونه باید این تضاد را رفع کنیم ؟ چه کسی و کدام عامل تغییر می خواهد این کار عظیم را به سرانجام رساند؟ برای برداشتن گام مهم بعدی ، باید به علم دوم یعنی ماتریالیسم تاریخی بپردازیم.
از چشمان مارکسیسم - بخش هشتم
در بخش پیش ، دریافتیم که تضاد فرد و جمع ، یک تضاد ذهنی و انتزاعی نیست ، بلکه تضادی است ملموس و واقعی در رابطه ی اکثریت کسانی که مجبور به فروش نیروی کار خویش هستند و سرمایه دارانی که این نیروها را در خدمت خود گرفته و آنها را استثمار می کنند. وقتی کلمه ی استثمار را به کار می بریم ، تنها یک مفهوم ضداخلاقی معادل ستم و سلطه را مد نظر نداریم. این یک واقعیت اقتصادی است که از تقسیم میزان ساعات کار اضافه ای که از گرده ی کارگر کشیده می شود بر میزان ساعات کار لازم برای بازتولید نیروی کارش بدست می آید. تمامی انگیزه های تولیدی که حیات یک جامعه به آن وابسته است ، صرفا در گروی بهره کشی و استثمار اقلیتی از سرمایه داران برای سودجویی است.ریشه ی تمامی تضادهای بین منافع ما و جامعه که باعث می شود اکثر مردم با وجود پیشرفت فن آوری و شیوه های تولید و ارتباطات ، از گرسنگی و فقر ،جنگ، بیکاری ، ناامنی ، تبه کاری ، افیون و خرافات مختلف رنج ببرند، در همین جاست. بورژوازی تمامی علوم و دانش و رسانه های خود را به کار می گیرد تا چشم مردم را بر این واقعیت ساده ببندد.
اما چگونه چنین شیوه ی تولید عقب مانده و ناعقلانی بوجود آمده است که عده ای سرمایه دار منفرد ، زندگی میلیاردها انسان را به تباهی بکشند؟ با نقد اقتصاد سیاسی شیوه ی تولید را به صورت همزمانی بررسی کردیم ، نشان دادیم که این شیوه ی تولید با خرید نیروی کار توسط سرمایه داران و استثمار آنان حرکت می کند.اما اکنون می خواهیم ، شیوه ی تولید را به صورت در زمانی بررسی کنیم یعنی آنرا با آنچه که قبلا بوده است بررسی کنیم. شیوه ی تولید سرمایه داری ، یک شیوه ی ازلی و ابدی نیست ، در طول تاریخ در اثر پیشرفت فن آوری و تغییر نوع مالکیت غالب ، بوجود آمده و در اثر پیشرفت بیشتر هم از بین خواهد رفت و جای خود را به شیوه ی تولید پیشرفته تری خواهد داد. بنابراین اگرچه از یکسوی این شیوه ی تولید و زندگی با منافع ما به عنوان کسانی که در جامعه زندگی و کار می کنیم ، تضاد دارد و عقب مانده جلوه می کند ، از سوی دیگر ، این بهترین شیوه ی تولیدی است که تاکنون بوجود آمده است. نگاه دیالکتیکی به ما می گوید که ما همین آگاهی از عقب ماندگی و نارضایتی از زندگی خود را از همین شیوه ی موجود و درک تضاد با آن بدست آورده ایم. شرایط عینی تغییر کرده و با شرایط ذهنی ما در تضاد می افتد. آنگاه ذهنیت ، شراط عینی را تغییر داده و شرایط جدیدی به دست می آید. همین شرایط جدید ، از نو ذهنیت و آگاهی ما را به مرحله ای بالاتر برده و دوباره تضادهای دیگری را با شرایط موجود کشف می کنیم و ما به همین طریق پیشرفت می کنیم. اگر شما یک طراح ، برنامه نویس یا صنعتگر ، آزمایشگر یا حتی هنرمند باشید ، متوجه می شوید که در کار خود نیز به همین روش دیالکتیکی پیشرفت می کنید. ابتدا یک طرح را پیاده سازی می کنید ، بعد از پیاده سازی و کاربرد آن در عمل ، متوجه نقایص آن شده و سپس در طراحی بعدی ، مشکلات را برطرف می کنید. تا زمانی که برنامه و طرح را اجرا نکنید ، به عبارت فلسفی تر ، تا زمانی که ذهن، تجسم و تعین نیافته باشد ، پیشرفتی در کار نخواهد بود.
این پیشرفت که در شرایط فردی یک آزمون و خطای ساده به نظر می رسد، در تحولات اجتماعی ، پیشرفتی عظیم ، پیچیده و تاریخی است که باید مسیر حرکت آنرا بشناسیم . اما رخدادهای اجتماعی بسیار کثیرتر از این حرفهاست. این مشکل پیش می آید که کدام حرکات و جهات را باید لحاظ کنیم و با نگاه به کدام یک از عوامل است که این پیشرفت را بهتر تشخیص خواهیم داد. مارکسیسم این عوامل را به دسته ی عوامل روبنایی و زیربنایی تقسیم می کند.با بررسی شیوه ی تولید ، نوع مالکیت و روابط اقتصادی و نوع مبادلات است که می توانیم پیشرفت دیالکتیکی میان انسانها و محیط اجتماعی شان را در طول تاریخ دریابیم. ما با بررسی ایده ها ، آموزه ها ، فرجام پادشاهان و جنگ ها ، یا حوادث سیاسی و فرهنگی ، نمی توانیم این پیشرفت را به خوبی عوامل زیربنایی درک کنیم. دانشی که به بررسی پیشرفت دیالکتیکی عوامل زیربنایی جامعه یعنی شیوه ی تولید و روابط مادی و عینی انسانها در جامعه می پردازد ، ماتریالیسم تاریخی نام دارد. یعنی اینکه تاریخ را با نظر به عوامل زیربنایی ، بررسی کنیم.
باز هم در اینجا مارکسیسم با اتهامات دروغین و بی ربط روبرو می شود. عده ای می پندارند مارکسیسم مدعی است که زیربنا یعنی اقتصاد ، علت و تعیین کننده ی شرایط روبنایی مانند فرهنگ و سیاست است. یا مثلا مارکسیسم جبرگراست و نقشی برای اراده ی انسانها در تاریخ قائل نیست! از بخش های اولیه، می دانیم که مارکسیسم اصلا قصد ندارد روابط علی و معلولی میان پدیده های جامعه را کشف کند.همچنین قرار نیست مانند یک طالع بین ، آینده ی تاریخی جوامع را پیشگویی کنیم. نکته ی دوم اینجاست که تقسیم بندی عوامل به زیربنا و روبنا از این جهت است که ما گفتیم با بررسی عوامل زیربنایی بهتر می توانیم تضادهای بنیادین و ضروری را کشف و درک کنیم. بنابراین همانطور که لوکاچ در " تاریخ و آگاهی طبقاتی" می گوید عامل زیربنایی از نظر روش شناسی مرجح است.نه تنها مارکسیسم برای اراده نقش مهمی قائل است، بلکه اصلا هیچ گزاره ای را بدون در نظر گرفتن سوژه ی شناسنده و تغییر دهنده ، صادر نمی کند. اجازه دهید به همین جواب قناعت کنیم و بگذاریم بورژوازی که در پس این اتهامات دروغین ، منافع طبقاتی خود را دنبال می کنند ، به یاوه گویی خود ادامه دهد.
با نظر به ماتریالیسم تاریخی ، در می یابیم که شیوه ی تولید سرمایه داری ، از پیشرفت مالکیت بر صنایع و ابزارآلات تولید بدست آمده است. یک دوره ی پیشتر ، کشاورزی، بخش غالب ثروت مردم را در جامعه تولید می کرد و صنایع به پیشه وری و کارگاه های کوچک محدود بود. بنابراین مالکیت بر زمین ، مالکیت اصلی بوده و چنین مالکیتی ، نظام فئودالی یا ارباب و رعیتی را ایجاب می کرد.( که این نظام نیز خود از پیشرفت شیوه ی تولید برده داری بدست آمده است) به تدریج با پیشرفت صنعت ، مالکیت بر زمین که پیشتر نامنقول بود ، منقول شد ، امتیاز فئودال ها و اشراف لغو شد و بورژوازی نوظهور را به قدرت رساند. همچنین کشاورزان و رعایا به کارگران روزمزد شهرهای صنعتی و تازه تاسیس تبدیل شدند.
ماتریالیسم تاریخی به ما نشان می دهد که شیوه ی تولید سرمایه داری ، طبقه ی جدیدی به نام پرولتاریا را ایجاد کرده است ، یعنی کارگران روزمزدی که با فروش نیروی کار خود امرار معاش می کنند. دهقانان و پیشه وران ، هرچه بیشتر با پیشرفت صنعت و فن آوری ، اهمیت و نقش تاریخی خود را از دست می دهند و جامعه حول دو طبقه ی پرولتاریا و بورژوا ، قطب بندی می شود.
ما در بخش پیش نشان دادیم که تضاد واقعی ، تضاد میان انسانها و شیوه ی تولید سرمایه داری است. ماتریالیسم تاریخی به ما نشان می دهد که چه کسی ، یا چه عاملی باید این تضاد را حل کند : طبقه ای که در رابطه ی تولیدی ، کار خود را به فروش می رسانند و استثمار می شوند. بنابراین اگر نقد اقتصاد سیاسی ، تضاد کار و سرمایه را به ما نشان می دهد ، ماتریالیسم تاریخی ، عامل تغییردهنده و راه تغییر را مشخص می کند. ما به عنوان کسانی که بر نیروی بازو یا ذهن خود برای زنده ماندن در این جامعه ، متکی هستیم ، به عنوان کسانی که باید با استخدام شدن و فروش نیروی کاری خود ( از هر نوعی که تصور کنید ) ، امرار معاش کنیم ، به معنای واقعی به یک طبقه یعنی پرولتاریا تعلق داریم. تضادی که مانع برآوردن نیازها ، امیال و منافع ما می شود ، تضادی که باعث می شود تمام امروز را کار کنیم اما از نان فردای خود اطمینان نداشته باشیم ( و تمامی کسانی که این جمله را می شنوند و آنرا واقعی و ملموس می یابند و نه شعاری بیهوده) ، ناشی از عقب ماندگی شیوه ی تولید سرمایه داری و استثمار ماست. عامل این تضاد ، طبقه ای است که این شیوه ی تولید آنرا بوجود آورده و آنرا با یکدیگر هم سرنوشت کرده است. راه حل و رفع تضاد ، اشتراکی شدن ابزار تولید است، چرا که تنها با جدایی صاحبین ابزار تولید از صاحبین نیروی کار است که چنین شیوه ی تولید عقب مانده و غیرانسانی بوجود می آید. وظیفه ی ما برای رفع تضاد ، تسخیر ابزار تولید است. بورژوازی این ابزار تولید را به صورت تاریخی غصب کرده و این ابزارآلات را بدست همین کارگران و از دزدیدن نیروی کار آنان ساخته است. اما آیا ما حق داریم بورژوازی را از مالکیتش محروم کنیم؟ آیا ما حق داریم مالکیت کسی را از او سلب کنیم؟ در بخش بعدی این مسئله را بررسی می کنیم.
[h=3]از چشمان مارکسیسم - بخش نهم[/h]حق و مالکیت
راه حل طبقه ی کارگر برای حل تضاد بنیادین میان منافع انسانی و روش اداره ی جامعه، تسخیر ابزار تولید و اشتراکی کردن آن است. این بدان معناست که بورژوازی را از مالکیت خصوصی بر ابزار تولید محروم کنیم . این سئوال پیش می آید که چرا باید کسی را از مالکیت اش محروم کنیم. آیا مارکسیسم احترامی برای حقوق افراد و مالکیت آنها قائل نیست؟
قبل از پاسخ باید به یک تصور عوامانه از مارکسیسم پایان دهیم. عده ای بدون مطالعه و درک مسئله ، تصور می کنند که مارکسیسم مخالف مالکیت خصوصی است. این حرف دروغ محض است. مارکسیسم مخالف مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است و نه مالکیت خصوصی به طور کل. مارکسیسم خواهان اشتراکی کردن ابزار آلات تولید است و نه وسایل شخصی ، خانه و زندگی ، زنان و یا هر چیز و هر کس دیگری. این پرودون بود که تصور می کرد مالکیت خصوصی دزدی است و باید برچیده شود و انسانها بهتر است تا در یک جامعه ای از نظر معیشت و وسایل تولید عقب مانده زندگی کنند. این آنارشیسم طبیعی امثال کروپوتکین است که خواهان اشتراکی کردن همه ی زندگی در یک وضعیت روستایی و ابتدایی است. نظریاتی که مارکس به مقابله با آنها برخاست و آنها را به حق، ارتجاعی اعلام کرد.
نه خیر. مارکسیسم نه تنها به مالکیت خصوصی تجاوز نمی کند بلکه دقیقا به خاطر مالکیت خصوصی است که مبارزه می کند. اما مارکسیسم مخالف مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است ، نه به این خاطر که مارکسیسم مخالف مالکیت است بلکه دقیقا برعکس به این خاطر که مالکیت خصوصی بر ابزار تولید ، مانند دزدی ، تجاوز به مالکیت خصوصی کارگران برمحصول کار خویشتن است. مارکسیسم برای مالکیت خصوصی کارگران بر محصول کاری خویش مبارزه می کند. امری که در بخش قبلی نشان دادیم.
مارکسیسم می گوید هرکس به همان اندازه ای که ثروت تولید کرده یا خدماتی انجام داده است ،در نظام شیوه ی تولید و توزیع ، معادل آن باید ثروت دریافت کند و از خدمات دیگران بهره مند شود. یعنی اگر کسی صد واحد ارزش ، کالا تولید کرده است ، باید بتواند صد واحد ارزش ، از انواع و اقسام کالاهای دیگر بهره مند شود. اما این اتفاقی است که در جامعه ی سرمایه داری نمی افتد. در اینجا کارگران مجبور اند در یک قراردادکاری و برای زنده ماندن خود ، مقدار کار اضافه ای برای سرمایه دار انجام دهند ، آنها به این کار اضافی تن در می دهند چون خود صاحب ابزار تولید نیستند و نمی توانند برای خود کار کنند. پرودون تصور می کرد که راه حل این مسئله در اینجاست که کارگران صاحب ابزارآلات تولید شوند ، اما این تصاحب ابزار تولید را به شکل همان کارگاه های کوچک می جست. یعنی جامعه باید از صنعت بزرگ ، به سطح مانوفاکتوری بازگشتی قهقرایی کند. او تضاد را به قیمت عقب نگه داشتن جامعه حل می کرد!
البته مارکس و انگلس بودند که با کوشش بسیار به این حماقت نظری پایان دادند و راهی عقلانی و درست پیش پای طبقه ی کارگر نهادند.به جای بازگشت به ابزار آلات تولید عقب مانده ، به جای بازگشت به تقسیم کار ساده که تنها یک کارگر روی یک ابزار تولید ابتدایی کار کند، ابتدا باید به شیوه ی دیالکتیکی، واقعیت موجود یعنی سرمایه داری را آنطور که هست پذیرفت. و سپس رفع تضاد آن ، نه در بازگشت به ابزار آلات تولید ساده و کوچک بلکه در گروی اشتراکی کردن ابزار الات تولید پیشرفته و جدید است. ما تا واقعیت موجود را نپذیریم نمی توانیم تضاد واقعی را درک کرده و آن را رفع کنیم. کسانی که واقعیت را آنطور که هست نمی پذیرند ، اسیر آرزوها و خیالات خود می شوند و دنیای شایسته ی خود را در تصورات خیالی مانند دوران خوش زندگی ساده ی روستایی ، گذشته ی باستانی ، بهشت ازلی ، زندگی در انزوا و مانند آن می جویند.
اما ایراد دیگری که به راه حل بنیادین ِ اشتراکی کردن ابزار تولید وارد می آید این است که در هر حال ، کارگران با آزادی و اختیار خود تن به مبادله با سرمایه داران می دهند و اگرچه استثمار می شوند ، اما آنرا در یک قرار داد کاری امضا کرده و تایید می کنند. به بیان دیگر ، کارگران بردگانی نیستند که به زور به کار گماشته شوند ، بلکه خود با رضایت ، نیروی کاری خود را در ازای مزدی مشخص می فروشند. بنابراین دزدی در کار نیست چرا که مالباخته یعنی کارگر ، خود این سودجویی را در یک قرارداد پذیرفته است. این ایرادی است که اغلب نظریه پردازان لیبرال به مارکسیسم وارد می کنند. اما کاملا مشخص است که کارگران از قراردادها راضی نیستند، آنها مجبور هستند، زیرا نیاز های ضروری زندگی است که آنها را مجبور می کند به چنین کاری تن دهند. سرمایه داران اسلحه ی نامرئی به نام نیاز برای زنده ماندن ، بر روی سر کارگر می گذارند و او را مجبور می کنند کاغذی را امضا کند که حکم به استثمار او می دهد.آیا در این مبادله ، اختیار و آزادی وجود دارد؟ سرمایه داران مطمئن هستند که کارگران برای استثمار شدن خود داوطلب خواهند شد و در صفوف کار صف خواهند کشید و حتی اگر کاری پیدا کنند کلاهشان را به هوا خواهند انداخت. چون آنها به خوبی می دانند که طبقه ی کارگر برای امرار معاش چاره ای جز تن دادن به این شرایط ندارد.
اما پاسخ درست تر این است که ابزار تولید خود ، از استثمار و دزدیده شدن کار کارگران ساخته شده است و بنابراین حکم مالکیت دزدی را دارد. بنابراین حتی قبل از اینکه مبادله ی میان کارگر و کارفرما انجام شود ، کارفرما پیشتر در یک دزدی تاریخی ، ابزارتولید را با استثمار و دزدی از همین کارگران ساخته است.
مارکسیسم نه تنها با حقوق و آزادی فردی انسانها تضادی ندارد ، نه تنها با مالکیت خصوصی مخالف نیست ، بلکه دقیقا به خاطر حق و آزادی کار کردن و برای کسب حق مالکیت خصوصی کارگران بر محصول کاری خویش ، خواهان اشتراکی کردن ابزار تولید است. ابزار تولید با دزدی از کار دیگران به دست سرمایه داران افتاده است و همانطور که هیچ دزدی صاحب واقعی مال دزدی نیست ، طبقه سرمایه دار نیز حق تصاحب منابع طبیعی ، زمین ، کارخانه ها و ... را ندارد. براستی دنیا را کارگران ساخته اند ، اما هیچ چیز به آنان تعلق ندارد.
[h=3]از چشمان مارکسیسم - بخش دهم[/h]بخش دهم :
انقلاب
اکنون به این نقطه از بحث رسیدیم که راه حل تضاد ذهن و عین ، تضاد بین منافع ما به عنوان یک فرد با ساختار جامعه ، به تضاد اصلی میان کارگران یعنی صاحبین نیروی کار و سرمایه داران یعنی صاحبین ابزار تولید بازمی گردد. تضاد کار و سرمایه ، مهمترین تضادی است که برای پیشرفت تاریخ جامعه ، باید رفع شود. راه حل رفع این تضاد ، با بینش نسبت به اقتصاد سیاسی و نگاه ماتریالیستی به تاریخ ، اشتراکی کردن ابزار تولید است. اما این سئوال باقی می ماند : حال که راه حل را می دانیم ، چگونه این راه حل عملی می شود؟ اشتراکی کردن ابزار تولید ، شیوه ی تولید سرمایه داری را به شیوه ی تولید سوسیالیستی تبدیل می کند. اما دانستن این نکته کافی نیست ، قبل از اینکه شیوه ی تولید سوسیالیستی را توضیح دهیم باید به این سئوال پاسخ دهیم که آیا مارکسیسم تنها نظریه ای است که راه حل را پیش پای طبقه ی کارگر می گذارد، یا اینکه دانش مربوط به سرنگونی سرمایه داری و عملی ساختن نظام سوسیالیستی نیز هست ؟
نظریه ای که در طول تاریخ به این سئوال پاسخ مثبت داده و مارکسیسم را از نقد سرمایه داری جلوتر می برد و به دانش براندازی سرمایه داری و تدارک جامعه ی سوسیالیستی تبدیل می کند ، مارکسیسم لنینیسم آن را نمایندگی کرده است. در وهله ی اول ، مارکسیسم با نظریه ی انقلاب از ایده های سوسیالیستی اما اصلاح طلبانه جدا می شود. سپس با نظریه ی حزب سیاسی و دیکتاتوری پرولتاریا از تجدید نظر طلبان جدا شده و مفهوم مارکسیسم لنینیسم دقیقا از همین جا نشات می گیرد.
این سئوال که تضاد چگونه رفع می شود ، ابزار تولید چگونه اشتراکی می شود و استثمار و کار مزدی چگونه ملغا می شود، می تواند پاسخ های متفاوتی داشته باشد. دو راه حل عمده وجود دارد ، اولی تحول تدریجی و اصلاحات در شیوه ی تولید سرمایه داری است و راه حل دوم انقلاب اجتماعی و تسخیر ابزار تولید بدست پرولتاریاست با استفاده از نیروی قهری. نخستین چیزی که مارکسیسم را از نظریاتی مانند اونیسم ، فابیانیسم ، جمهوری خواهی بلانکیستی ، سندیکالیسم و غیره جدا می کند ، انتخاب راه حل دوم مارکسیسم است.
چرا انقلاب راه حل درست است؟ ضرورت انقلاب در نظریه ی مارکسیسم از این جا می آید که اشتراکی کردن ابزار تولید تنها با تسخیر ابزار تولید توسط نیروی قهری پرولتاریا ممکن است. تنها با تسخیر و تصرف ابزار تولید است که می توان تولید را اشتراکی کرد. مفهوم تسخیر ، انقلاب را پیش می آورد یعنی استفاده از نیروی قهری برای الغای مالکیت خصوصی بر ابزار تولید. چون ما از مفهوم حق صحبت کردیم ، همانطور که یک دادگاه باید با نیروی قهری ( و نه خشونت و زور) حق را به صاحب آن بازگرداند ، در اینجا نیز اشتراکی کردن ابزار تولید یک پیشنهاد برای اداره ی جامعه نیست ، بلکه به معنای سلب مالکیت از یک طبقه ی ستمگر و نیازمند نیروی قهری است. اکنون به دو تصور غلط از مفهوم انقلاب پاسخ می دهیم.
ابتدا باید بگوییم که منظور ما از انقلاب ،صرفا یک انقلاب سیاسی نیست . یعنی صرفا قرار نیست دولتی سرنگونی شود و جای خود را به دولت کارگری بدهد . انقلاب از منظر مارکسیسم ، یک انقلاب اجتماعی و رادیکال است. رادیکال بدان معنا که به ریشه های ساختار موجود دست برده و به طور کلی شیوه ی تولید را متحول می کند. اگرچه این خیال خام است که تصور کنیم سرمایه داری به تدریج به سوسیالیسم پیشرفت می کند، اما این تصور نیز خام است که با کسب قدرت سیاسی و براندازی ماشین دولت ، سوسیالیسم تحقق خواهد یافت. مارکسیسم انقلاب را به صورت یک پروسه درک می کند. اگرچه با انقلاب سیاسی شروع می شود ، اما با کسب قدرت سیاسی ، طبقات ناگهان محو نمی شوند. به بیان دیگر با نابودی سیادت سیاسی ، سیادت اقتصادی سرمایه داران از بین نمی رود. در یک دوره ی گذار ، باید ابزارآلات تولید و زمین و منابع طبیعی ، اشتراکی شوند و تحت مدیریت شوراهای کارگری در آیند. این یک پروسه ی نسبتا تدریجی است و موفقیت آن مشروط است.
به این دوره که طبقات از بین نرفته اما یک حکومت کارگری برقرار است و باید با نیروی قهری، "حق" را اعاده کرده و از بورژوازی سلب مالکیت کرده و ساختمان سوسیالیستی را برقرار سازد ، "دیکتاتوری پرولتاریا" گفته می شود. عده ای آگاهانه یا ناآگاهانه ، مانند کودکان با شنیدن کلمه ی دیکتاتوری ، رمیده و تصور می کنند که چنین حکومتی مخالف اصول دموکراسی است! نادانی یا تعصب موجب می شود که آنها بدون درک مفهوم ، در سطح کلمات باقی بمانند. از نظر آنها پلیس و ارتش و دادگستری نظام سرمایه داری برای برقراری امنیت و اعاده ی حق لازم است ، ( در حالیکه کارکرد واقعی آنها حفظ مالکیت خصوصی بر ابزار تولید است) ایرادی ندارد که سرمایه داری با نیروی قهری ، حقوق مدنی را تضمین کنند و این یکی از اصول دموکراسی است. آیا وجود ِ دادگستری و زندان با اصول دموکراسی در تضاد است؟ آیا استفاده از نیروی قهری برای اعاده ی حق ، مخالف دموکراسی است؟ اگر نه، پس چگونه وقتی به طبقه ی کارگر می رسیم و او می خواهد با استفاده از نیروی قهری ( دیکتاتوری پرولتاریا) مالکیت نامشروع سرمایه داران بر ابزار تولید را به صاحبین اصلی اش یعنی طبقه ی کارگر بازگرداند ، این عمل مخالف دموکراسی قلمداد می شود؟!
بنابراین مارکسیسم با نظریه ی انقلاب ، از اصلاح طلبی جدا می شود. اما مارکسیسم تنها نمی گوید که سوسیالیسم با انقلاب میسر است ، بلکه می گوید چگونه باید انقلاب کرد.به عبارت دیگر ، مارکسیسم باز هم تنها به تصویر پردازی از سوسیالیسم و انقلاب بسنده نمی کند بلکه باید به دانشی زنده و پراتیک تبدیل شود که گام به گام ، پرولتاریا را در مبارزه هدایت کند. ابتدا او را از هویت صنفی و اقتصادی اش آگاه کرده و سپس با تشکل و اتحاد در مقام یک حزب ، به آن هویت و آگاهی سیاسی بدهد.در تحولات سیاسی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ، این لنین بود که مارکسیسم را از اینکه تنها یک نظریه ی صرف باشد نجات داد و آنرا به دانشی برای یک حزب انقلابی تبدیل کرد. مراد ما از مارکسیسم لنینیسم بیش از همه درک همین ضرورت است :
1. کارگران تنها از طریق اتحاد با یکدیگر می توانند سرنوشت خود را تغییر دهند ، این اتحاد در موقعیت صنفی ، تشکیل سندیکا و در موقعیت سیاسی ، تشکیل حزب است. حزب باید به حزب پیشتاز انقلابی تبدیل شود .
2. طبقه ی کارگر این حزب را برای منافع موقتی یا مشارکت در ساختار سیاسی تشکیل نمی دهد. وظیفه ی نهایی این حزب ( اگرچه ممکن است لازم باشد تا در ساختار سیاسی موجود مشارکتی هم صورت گیرد.) کسب قدرت سیاسی و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا است.
این دو بند ، اگرچه ساده به نظر می رسند ، اما در واقع بسیار پیچیده اند و نظریه پردازان مارکسیسم ، همواره آنرا فراموش کرده و اسیر ایده های نادرست می شوند. برای مثال برخلاف تصور اشتباه رزا لوکزامبورگ ، از بند دوم نتیجه گرفته می شود که کسب قدرت سیاسی توسط حزب پیشتاز انقلابی نباید به آماده سازی طبقه ی کارگر برای شورش تقلیل یابد. یا اینکه وظیفه ی مارکسیست ها صرفا راهنمایی و روشنگری برای طبقه ی کارگر نیست بلکه باید مستقیما در مبارزه دخالت کنند. عده ای به طور خائنانه ای با جدا کردن فعالین سیاسی از طبقه ی کارگر ، آنها را متهم می کنند که به جای آنها حزب تشکیل داده و به جای انها تصمیم گیری می کنند! از بند دوم ، در می یابیم که برخلاف احزاب بورژوایی ، نمایندگی حزب کارگری ، از طریق رای گیری یا میزان رای نیست بلکه سنجه ی مشروعیت یک حزب کمونیستی ، میزان قدرت و صحت استراتژی ها و موضع گیری های آن در قبال طبقه ی کارگر است.
در اینجا نمی توان به طور مفصل مسائل عملی فعالیت کمونیستی را به بحث گذاشت، اما باید دانست که مارکسیسم صرفا دانش نظری برای پرولتاریا نیست. مارکسیسم یک نظریه پراتیکی است. اما پراکسیسم صرفا به معنای دخالتگری و وارد عمل شدن نیست. پراکسیسم مارکسیسم درک این نکته ی مهم است که عمل و تغییر باعث تحول نظریه نیز می شود. مارکسیسم نظریه ای نیست که یکبار صادر شده باشد و سپس قرار باشد توسط طبقه ی کارگر پیاده سازی شود. عده ای ایراد می گیرند که مارکسیسم نظریه ای متعلق به صد و پنجاه سال پیش است و تعجب می کنند که چرا مارکسیست ها ، اینچنین به گذشته پایبند هستند! این افراد ، هیچ درکی از پراکسیسم ندارند. آنها متوجه نیستند که مارکسیسم به لطف پراکسیس ، همواره زنده می ماند. ما از مارکسیسم دو قرن پیش صحبت نمی کنیم ، ما از حرفهای مارکس دم نمی زنیم ، ما از مارکسیستی صحبت می کنیم که از تحلیل زنده ی همین شرایط موجود بدست آمده است. بنابراین شایسته است که در بخش بعدی، مفهوم پراکسیسم را توضیح دهیم.