ضمن ابراز خرسندی از دیدن هموندان قدیمی این انجمن، من یک مقدمه ی کوتاهی بر جستار می نگارم تا ببینم در ادامه چه طور پیش می رود که مفصل تر به موضوع آن بپردازم.
چیزی که پیرامون "معنای زندگی" قابل مطرح شدن است را هم می توان از جنبه ی فلسفی مورد بحث قرار داد، و هم صرفا از جنبه ی زیستن بیولوژیکی.
فکر می کنم از جنبه ی بیولوژیکی موضوع تا حدی واضح باشد و بتوان بر اساس یافته های علوم تجربی معنای زیستن انسان ها را در راستای غرایز،ژنتیک و محیط تا حدی شفاف بیان کرد. چیزی که اتفاقا امروزه بر آن تاکید می شود.
اما اگر در اینجا معنای زندگی به عنوان پرسشی فلسفی مطرح باشد، آنگاه با پرسشی اساسی و بسیار بحث برانگیز رو به رو خواهیم گشت. پرسشی که بحث آن به درازای تاریخ فلسفه گسترش می یابد و در مکاتب فلسفی گوناگون و در ارتباط و برهمکنش با مفاهیمی چون حقیقت،هستی، آگاهی،منطق، عقل،احساس، اخلاق و... به موضوعی پیچیده تبدیل می شود.
پس بسیار مهم است که در چه بستری این پرسش را مطرح کرده و با چه زمینه ی فکری بخواهیم به بررسی آن بپردازیم.
پرسش از معنای زندگی در دورانی که انسان در آستانه یک انقلاب بزرگ علمی است که تمام شاکله زندگی ، تمام ارزش ها ،تمام آنچه
عقلانیت نامیده می شود ،یا شاید تمام آنچه انسان بودن ما را شکل می دهد به عنصری تاریخی بدل خواهد کرد ،از نظر من بیهوده
است. سوال صحیح تر این است : از نگر یک transhuman معنای زندگی چه می تواند باشد؟
@
Ouroboros[URL="https://daftarche.com/member.php?6-sonixax"]
[/URL]
خب حالا تا هستی و نرفتی ، اگر دوست داشتی بیا اینجا یک نوشته ای به یادگار بذار چون هیچ وقت در این مورد چیزی ننوشتی :e420:.
Anarchy نوشته: @Ouroboros[URL="https://daftarche.com/member.php?6-sonixax"]
[/URL]
خب حالا تا هستی و نرفتی ، اگر دوست داشتی بیا اینجا یک نوشته ای به یادگار بذار چون هیچ وقت در این مورد چیزی ننوشتی :e420:.
این جور پرسشها بسیار دشوارتر از آن هستند که بتوان به این سادگیها به آنها پاسخی سر-راست و بهجا داد. تودهانیهای پیدرپیای هم که از زندگی نوش کردهام به من آموختهاند که از کلیبافیهای این چنینی و اساسا پرسشهایی عمیقتر از «شبا کجایی» بپرهیزم، چراکه بعدتر بدجوری زیر پایمان خالی میشود یا عریانی تن ِ جانمان عیان میشود. پس از آنجاکه منهم در میانهی راهم دست بالا میتوانم بگویم برای یافتن پاسخ چنین پرسشهایی از کجا میتوانیم شروع بکنیم، و تازه اینهم شاید ارزشی نداشته باشد!
گام نخست خودکاوی و خودنگری به دور از خودفریبیست. چه چیزی در این دنیا برای من از همه مهمتر است؟ داشتن چه چیزی یا نداشتن چه چیز دیگری من را خشنود یا فلکزده خواهد کرد؟ آنچه که تاکنون خواستهام و جستهام و یافتهام در بطن خود متوجه چه چیزی بوده؟ به چه چیزی نیاز دارم؟ آدمها اغلب یا خودشان را بیش از آنچه که هستند خوار میبینند یا بیش از آنچه که هستند بزرگ. هر دوی اینها را باید کنار گذاشت. پرسیدن این سوالات از نفس و پس از آن
اندیشیدن به پاسخی که از عمق جانتان برون آمده کار سختیست. در نظر آوردن نیازها وقتی پای خواستههای تن و جان در میان است هم کار هرکسی نیست.
اندیشیدن هم به معنی مبتذل تعقل صرف نیست، که تعقل اغلب به توجیه پستترین رفتارها که در خدمت رضای نفس هستند در میآید، چنانکه خردگرایی مذهب رسمی شهر سودوم است! شاید مراقبه لفظ بهتری باشد؟بعد هم باید مشخص کنیم که اصلا منظور ما از معنی چیست؟ نوشتهاند که پیلاتس از عیسی پرسید «حقیقت چیست» و عیسی در جواب لبخند زد! چطور میشود از این سوالها پرسید وقتی یک سوی بام پرتگاه سوفیسم مبتذل فلسفی ِ «چی یعنی چی» در انتظار ماست و در سوی دیگر ورطهی عرفونزدگی «همهچی همهچیست»؟
پاسخ من بابت طبع دوستان نبود و هنوز همان است که بود، نگاه به گذشتهها. اینهم کار سختیست چراکه جدا کردن نوستالژی مبتذل از تمنای باطنی روان ِ محرومیتکشیده آسان نیست. با این حال، آشکار است که پیشینیان ما آدمهای حسابیتری بودند، اینهمه رفاه ِ آسان-به-دست-آمده نداشتند و چالشهای زندگیشان واقعیتر بود. که باعث میشد خودشان آدمهای واقعیتری باشند. حتی اراذل و اوباش و عوضی قدیم ندیمها بهتر از آدم حسابیهای ما به نظر میرسند، منظورم وقتیست که پای زندگی کردن چنانکه گویا «زندگی واقعا چیز مهم و ارزشمندی است» در میان باشد.
این به درون نگریستن و به گذشتهها نظر کردن به ما میآموزد بخش بزرگی از این چیزهایی که گرامی میداریم واقعا ارزشی ندارند و صرفا روشهای مختلف دریافت فیکس ِ دوپامین هستند نه آرامش ماندگار و نیکبختی مداوم و در یک کلام عاقبتبهخیری. این کارها هم خیلی سختتر از آن هستند که به نظر میرسد. اولا که بشر سفیدپوست اروپایی محل گربه هم به این حرفها نمیگذارد، پس ما که دستبالا مقلدان آنها هستیم چه بسیار سختی باید تا حاضر بشویم نگاهی دوباره این مسائل بیاندازیم. ثانیا، در این ملک فلکزده دکاندار دینفروش چنان در این سالها «روحانیت ما را مجانی کرده» که حتی اشارهای به چیزهای غیرقابل شمارش و جرینگی، باعث رمیدن ذهن بشر ایرانی میشود و کهیر میزند! ثالثا، هرگونه نگریستن به درون، مستلزم این است که بپذیریم چیزی پیشاپیش و بالذات و درونی در آدمیزاد هست، و این برخلاف مذهب رسمی روز «ت
ختهسفید» و «برابریطلبی» و ... است. جای جستن و یافتن دانش و آگاهی و بصیرت آن بیرون و لابلای کتابها و گوش کردن تدتاک و خواندن قرآن و رفتن به دپارتمان علومانسانی و موزهی هنرهای معاصر و غیره است، نه خلوت اتاق با چشمهای بسته!
از اینها گذشته، دروننگری خطرناک و ناراحتکننده هم هست، اصلا میتواند نابودگر باشد. ۹۹.۹٪ انرژی ذهنی آدم معاصر(عدد مذکور مطابق است با تحقیقات دو-سو-کور اینجانب روی خودم
)صرف خودفریبی و فراموش کردن آنچه میخواسته داشته باشد و ندارد و آنچه میخواسته باشد و نیست میشود. این است که میلیاردها دلار هر سال به پای پرت کردن حواس از مغاک وجود هدر میرود. اینجور نیست که «بجویید و خواهید یافت»، در بیشتر مواقع اصلا آنچه میجستید را نخواهید یافت، شاید بجای آن چیز کژ و کوژ و ناجوری گیرتان بیاید که نداشتن و ندانستنش بهتر باشد.
اگر پس از دانستن اینها هنوز کسی مشتاق دانستن و دریافتن باشد باید به هفت عصای آهنی و کفش آهنی مجهز بشود و برود به هندوستان شکار طاووس.