دفترچه

نسخه‌ی کامل: فلسفه ی هنر
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4
Rationalist نوشته: @سارا ، پیش تر در اینجا از من خواسته بودید تا تعریفم از شعر و نیاز به سرایش آن را توضیح دهم، که پس از آن گفتگو را ادامه ندادید!

خب این تعریفی که شما از شعر بیان داشته اید تعریفی راستین از شعر به معنای راستین ، نیست!

Rationalist نوشته: E41fE41fE41f
نکته‌ی خیلی مهمی را بیان داشتید. لطفا همین چیزی که بیان کردید را بیشتر باز کنید.
راستش در همین تارنما در جستارِ فلسفه ی شعر ، در مورد این موضوع به اختصار صحبت شده است. اینکه این آفرینش در چه عالمی رخ می دهد؟ آیا در همین عالم مادی یا برون است و یا نه در عالم دیگری که آن را درون می نامیم این آفرینش رخ می دهد و این دگرگونیِ معنای واژگان اتفاق می افتد. در حقیقت برای درک بهتر این جنس از آفرینش باید با عالم درون آشنا شد!
فلسفه شعر
Rationalist نوشته: این بیان، خیلی خیلی شگفت آور و بحث برانگیز است! بسیاری از افراد در طول تاریخ، فعالیت خود را شاعری می دانستند و به سبک های ادبی گوناگون سخنانی موزون می سرودند و چه شاید دریافت و شعورشان هم به بالاترین حد رسیده باشد! حال چه هنگامی می توان فهمید شعور در شخصی به بالاترین حد رسیده؟
و یا چه طور می توان براستی فهمید که واژگان به بالاترین چم در کنار هم رسیده اند؟ به این معنا که معیار بالاترین چم دانستن واژه ها در شعر دقیقا چه بوده؟
من در مطالعه‌ی مختصری که در تاریخ ادبیات ایران زمین داشتم، برخی سبک های ادبی چنان پیچیده و درهم بودند که هزاران معنا و برداشت متفاوت می شد از آنها
در ذهن گذراند. و یا برخی از شاعران چنان سروده بودند، که به راستی به هرزه گویی بیشتر شباهت داشتند. متاسفانه اکنون نامهایشان هم در ذهنم نیست که برایتان بنویسم.

از این رو، اگر فراتر از تعریف و جایگاهی که من از شعر برایتان پیش تر نگاشته بودم، خاستگاه و معنای بسیار ویژه ای را برای "شعر" و "شاعر" در نظر دارید، در این صورت به نظرم لازم است خیلی مفصل تر به آن بپردازید.


ما در دنیایی زندگی می کنیم که در آن هم چیز نسبی هست و اصلا اساس و شالوده ی این دنیا و هر آنچه در آن هست بر پایه ی همین نسبتهاست! از اینرو تمام مفاهیم اعم از فلسفی و غیر فلسفی و علمی و غیر علمی و ادبی و غیر ادبی ... همگی نسبی خواهند بود!
بنابراین این تعریف بنده هم نسبی خواهد بود اما نسبت به چه؟ نسبت به خودِ شخص! و این که شعور در فرد متغیر است و فرد در طول دوران زندگیش شعور ثابتی ندارد و بسته به شرایط و پیرامون، شعور و آگاهیش از خویش کم و زیاد می شود! می تواند این تغییر بطور خطی افزاینده باشد و یا کاهنده و یا نه! می تواند سینوسی می باشد! یعنی بعد از آنکه به بالاترین حد رسید دوباره دچار کاهش گردد........ و اینکه مدت زمان ماندن در بالاترین سطح شعور هم از قانون خاصی پیروی نمی کند! یعنی گاهی یک فرد برای دهها سال در بالاترین سطح شعور خود است و فرد دیگر تنها برای دقایقی به بالاترین سطح از شعور می رسد! و گاهی هم اصلا به این سطح شعور نمی رسد! و از اینرو شعر متولد نمی گردد!
اینجا شعور مربوط می شود به همان درک و فهم و اگاهی از عالم درون! اینکه تا چه حد به ادراک از خویشتن می رسد!

پس با این توضیحات مشخص شد که منظور بنده از آن تعریف چه بود! و خب در ادامه هم روشن است که وقتی کسی به آن سطح از درک از خویشتن می رسد پس در حقیقت به عمیقترین معنا در درون دست می یابدکه برآیندش می گردد شعر!

پیشتر هم بنده عرض کردم که تعریف شما را از شعر را درست و راستین نمی دانم:
Rationalist نوشته: جهت بیان پرحرارت سخن و برانگیزاننده ی احساسات در راستای درک عمیق تر آن

شما در این تعریف شعر را شبیه یک کالا معرفی می کنید اینکه باید به مخاطب عرضه شود و در حقیقت هستی اش نیازمند مخاطب (بخوانید مشتری!) هست! و با نه اصلا آن را یک ابزار و وسیله ای می دانید برای برانگیختن احساسات و درک شدن بهتر! برای رد این تعریف تنها می توان به آوردن مثالهای نقض آنهم از شاعران بزرگ اکتفا کرد:

برای نمونه اشعار شاعران نامی ایران از جمله حافظ و مولانا .. هزاران هزار تفسیر شده اند و هرکسی بنا بر اقتضای درونیات خویش به درکی از آن اشعار رسیده است. بنده در همین تارنما دیده ام که گفته شده است که حافظ خیلی روشن است که تفکرات همجنس گرایانه ای داشته و یا شرابخوار قهاری بوده و..... و یک چنین برداشتهای عجیب و غریبی!! و خب چه بگویم که در همان زمان حضرت حافظ شیخ محمود شبستری کتاب گلشن راز را می سراید که در آن می آید و اذعان می کند که منظور از شراب و شاهد و ساقی و .. اینها در اشعار عرفا از مولانا ها گرفته تا حافظ ها چیست!!! و اینکه هم عصر خود حافظ بوده و دیگر آنکه حتی اگر کسی اندکی با ادبیات و عرفان آشنا باشد هرگز به این تفاسیر سطحی دست نمی یابد. در حقیقت تنها پوسته و ظاهر سطحی شعر حافظ را برداشته اند و ملا لغتی تفسیر کرده اند که حتی بازهم اگر نیک بنگریم و اگر بخواهیم ملا لغتی هم شعر حافظ را تفسیر کنیم بازهم نمی توانیم به چنین درکی از شعر او برسیم برای نمونه:
به قرآنی که اندر سینه داری!
یا
عشقت رسد به فریاد ور خود بسان حافظ
قران ز بر بخوانی بر چهارده روایت

یا

حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
تا بود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور

یا

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید


واقعا این اشعار یک شرابخوار ِ بی دین و ناخداباور است؟!! و خب اگر کسی فقط به اندازه ی اپسیلونی با صناعات ادبی و نیز با کنایات عارفانه و ادبیات عارفانه آشنایی داشته باشد واقعا به چنین برداشتهای عجیب و غریبی نمی رسد!
ولی !! ولی با اینحال غیر از چنین برداشتهایی ، برداشتهای دیگری هم از شعر حافظ می شود و حتی برداشتهای عارفانه هم یکی نیستند و هرکدام برای خود عمقی دارند و معنایی ...... برای نمونه:

مرید پیرمغانم ز من مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او به جا اورد!

خب از این شعر می توان دهها برداشت عارفانه کرد و اینکه هر کدام از این برداشتها در جای خود بسیار عمیقند ولی خب کدام درست تر است و کدام مد نظر شاعر آن بوده است؟

پس تا اینجا روشن شد که شعر الزاما برای درک بهتر و عمیقتر از چیزی سروده نمی شود! اما یک چیزی !اصلا مگر قرار است که شعر به نمایش در بیاید؟ آیا هدف از سرودن شعر ، ابراز آن در عموم است؟ آیا می توان شعری سرود و هرگز آنرا برای کسی نخواند؟ آیا هستی و ماهیت شعر در گروی ابراز شدن در عموم است؟ یعنی باید آنرا برای دیگران خواند؟ یعنی نمی شود شاعر در درونش به شعر برسد و آن شعر را حتی به زبان نیاورد یعنی حتی دنیای پیرامونش اعم از اجسام و موجودات زنده و غیر زنده هم آن شعر را نشنوند و از تولدش آگاه نشوند؟

در حقیقت همین ویژگی شعر یعنی همینکه جز شاعر کسی آن را در نیابد از ویژگیهای اصلی و اساسی شعر است که آن را به بالاترین و اصیلترین هنر مبدل کرده است! به عبارت دیگر همین بی بعدی اش در دنیای مادی آن را تبدیل به هنری با بیشترین تعداد بعد در دنیای درون (یا همان معنا) کرده است. در حقیقت یک رابطه ای هست بین ابعاد برونی (مادی) و درونی (معنوی). برای نمونه مجسمه سازی یک هنر سه بعدی هست و خالق آن چه بخواهد چه نخواهد هنگامی که دست به آفرینش آن می زند پیرامونش و موجودات زنده و غیر زنده از این هنر آگاه می شوند و یا بهتر است بگویم که در عالم برون نمود می یابد و اما نقاشی که دو بعدی هست و خب این هنر عمیقتر از مجسمه سازی است و می رسیم به موسیقی که تک بعدی است و خب آن بسیار والاتر از نقاشی و مجسمه سازی هست... در حقیقت باید رابطه ی بقای ابعاد چه مادی چه معنوی در هنر مطرح باشد یعنی با افزایش ابعاد مادی از ابعاد معنوی آن کاسته شود و بالعکس.

از اینرو شعر والاترین و اصیلترین هنری است که می توان به آن دست یافت.
سارا نوشته: در حقیقت همین ویژگی شعر یعنی همینکه جز شاعر کسی آن را در نیابد از ویژگیهای اصلی و اساسی شعر است که آن را به بالاترین و اصیلترین هنر مبدل کرده است! به عبارت دیگر همین بی بعدی اش در دنیای مادی آن را تبدیل به هنری با بیشترین تعداد بعد در دنیای درون (یا همان معنا) کرده است. در حقیقت یک رابطه ای هست بین ابعاد برونی (مادی) و درونی (معنوی). برای نمونه مجسمه سازی یک هنر سه بعدی هست و خالق آن چه بخواهد چه نخواهد هنگامی که دست به آفرینش آن می زند پیرامونش و موجودات زنده و غیر زنده از این هنر آگاه می شوند و یا بهتر است بگویم که در عالم برون نمود می یابد و اما نقاشی که دو بعدی هست و خب این هنر عمیقتر از مجسمه سازی است و می رسیم به موسیقی که تک بعدی است و خب آن بسیار والاتر از نقاشی و مجسمه سازی هست... در حقیقت باید رابطه ی بقای ابعاد چه مادی چه معنوی در هنر مطرح باشد یعنی با افزایش ابعاد مادی از ابعاد معنوی آن کاسته شود و بالعکس. از اینرو شعر والاترین و اصیلترین هنری است که می توان به آن دست یافت.
گرچه من هنوز به درستی تعریف و معنایی که برای شعر قائل هستید را درک نکرده ام، اما اینکه موسیقی را تک بعدی خواندید و شعر را حتی برتر از آن، برایم بسی شگفت آور بود. شعر هر چه قدر هم مرتبه ای عالی داشته باشد و حتی اگر براستی ریشه در عالم معنا داشته، و واژه ها در آن به ژرف ترین معنا برسند، در نهایت هر چه قدر هم که معنایی ژرف دربرداشته باشند، واژه هستند و واژه هم در نهایت محدودیت و نقشی واسطه در بیان معنا دارد. و شعر هم درنهایت امر در واژه ها متبلور می شود. اما، موسیقی می تواند از تمامی هنرهای دیگر هم فراتر رود... اگر سایر هنرها هر یک تا حدودی ما را به حقیقت متافیزیکی(عینیت فی نفسه) عالم هستی نزدیک می کنند، موسیقی می تواند روزنه ای به سوی آن بگشاید!!! نقش موسیقی در این جهان به مانند ستاره ایست که در تاریکی مطلق شب می درخشد... موسیقی می تواند بهتر از هر انگیزه و هنر دیگری، به زندگی معنا دهد و آن را زیبا، و زیستن در این جهان را قابل تحمل سازد. حتی غم انگیز ترین آثار موسیقی نیز، در خود زیبایی و تجربه ای ناب به همراه دارند! در گوش دادن و نواختن موسیقی، در واقع توجیه و یا هدفی وجود ندارد... زیرا خود هنر موسیقی هدف و توجیه خودش است! موسیقی چنان قدرتمنداست که همچون معجزه‌ای بر حیوانات و گیاهان نیز اثر گذار است... در طبیعت، ریاضیات و عرفان می توان آن را یافت و در موسیقیست که عقلانیت، عشق و جنون به هم می رسند. اگر بخواهم تلاش کنم تا با زبان محدود نوشتار توضیح دهم که چه طور چنین درک و بیانی از موسیقی را متصور می شوم، تنها می توانم به تجربه‌ی شهودی آن ترغیبتان کنم که چنانچه هر فرد کودک، جوان، سالمند، زن، مرد، بی سواد یا باسواد موفق شود در موسیقی متمرکز شود، متمرکز شدن بدین معنا که تلاش کند خودآگاهیش فقط و فقط متوجه موسیقی گردد و درپی آن هیچ اندیشه یا هدفی را به جز گوش سپردن به خود موسیقی دنبال نکند، آنگاه در تجربه ای بسیار استثنایی درخواهد یافت که موسیقی هیچ بعدی ندارد... صورتی ندارد و از مکان و زمان فارغ است. آنگاه ممکن است کلیت و تمامیت این عالم بر فرد بازنمایی شده و شادمانی ای اصیل و لذتی خاص را با خود برای سوژه‌ی آگاهنده به همراه دارد. اما حتی اگر فرد مزبور در تمرکز خالص خود اصرار ورزد، به آهستگی به حالتی خلسه‌وار شبیه تاثیر مواد یا انزال جنسی وارد می شود، آنگاه گویی همه چیز این جهان مادی کنار می رود، در اوج این حالت وحدتی میان فرد با موسیقی ایجاد می شود که نمایانگر ذره ای از حقیقت وحدت ذات هستی است. می دانم که پذیرش سخنان بالا، ممکن است بسیار سخت باشد. اما تنها اثبات کنونی من در درک درستی این سخنان، همان تلاش به تجربه‌ کردن شخصی آنهاست.
Rationalist نوشته: گرچه من هنوز به درستی تعریف و معنایی که برای شعر قائل هستید را درک نکرده ام، اما اینکه موسیقی را تک بعدی خواندید و شعر را حتی برتر از آن، برایم بسی شگفت آور بود. شعر هر چه قدر هم مرتبه ای عالی داشته باشد و حتی اگر براستی ریشه در عالم معنا داشته، و واژه ها در آن به ژرف ترین معنا برسند، در نهایت هر چه قدر هم که معنایی ژرف دربرداشته باشند، واژه هستند و واژه هم در نهایت محدودیت و نقشی واسطه در بیان معنا دارد. و شعر هم درنهایت امر در واژه ها متبلور می شود. اما، موسیقی می تواند از تمامی هنرهای دیگر هم فراتر رود... اگر سایر هنرها هر یک تا حدودی ما را به حقیقت متافیزیکی(عینیت فی نفسه) عالم هستی نزدیک می کنند، موسیقی می تواند روزنه ای به سوی آن بگشاید!!! نقش موسیقی در این جهان به مانند ستاره ایست که در تاریکی مطلق شب می درخشد... موسیقی می تواند بهتر از هر انگیزه و هنر دیگری، به زندگی معنا دهد و آن را زیبا، و زیستن در این جهان را قابل تحمل سازد. حتی غم انگیز ترین آثار موسیقی نیز، در خود زیبایی و تجربه ای ناب به همراه دارند! در گوش دادن و نواختن موسیقی، در واقع توجیه و یا هدفی وجود ندارد... زیرا خود هنر موسیقی هدف و توجیه خودش است! موسیقی چنان قدرتمنداست که همچون معجزه‌ای بر حیوانات و گیاهان نیز اثر گذار است... در طبیعت، ریاضیات و عرفان می توان آن را یافت و در موسیقیست که عقلانیت، عشق و جنون به هم می رسند. اگر بخواهم تلاش کنم تا با زبان محدود نوشتار توضیح دهم که چه طور چنین درک و بیانی از موسیقی را متصور می شوم، تنها می توانم به تجربه‌ی شهودی آن ترغیبتان کنم که چنانچه هر فرد کودک، جوان، سالمند، زن، مرد، بی سواد یا باسواد موفق شود در موسیقی متمرکز شود، متمرکز شدن بدین معنا که تلاش کند خودآگاهیش فقط و فقط متوجه موسیقی گردد و درپی آن هیچ اندیشه یا هدفی را به جز گوش سپردن به خود موسیقی دنبال نکند، آنگاه در تجربه ای بسیار استثنایی درخواهد یافت که موسیقی هیچ بعدی ندارد... صورتی ندارد و از مکان و زمان فارغ است. آنگاه ممکن است کلیت و تمامیت این عالم بر فرد بازنمایی شده و شادمانی ای اصیل و لذتی خاص را با خود برای سوژه‌ی آگاهنده به همراه دارد. اما حتی اگر فرد مزبور در تمرکز خالص خود اصرار ورزد، به آهستگی به حالتی خلسه‌وار شبیه تاثیر مواد یا انزال جنسی وارد می شود، آنگاه گویی همه چیز این جهان مادی کنار می رود، در اوج این حالت وحدتی میان فرد با موسیقی ایجاد می شود که نمایانگر ذره ای از حقیقت وحدت ذات هستی است. می دانم که پذیرش سخنان بالا، ممکن است بسیار سخت باشد. اما تنها اثبات کنونی من در درک درستی این سخنان، همان تلاش به تجربه‌ کردن شخصی آنهاست.

tell me about it!

موسیقی برای من مانند آب است برای ماهی ، مانند حوا (ولی در اینجا بیشتر منظور هوا است:e405:) است برای آدم! بی موسیقی اصلا قادر به زندگی نیستم و این موسیقی است که این دنیای گنگ را برایم قابل تحمل می کند اما با همه ی اینها دلیلی نمی بینم که از گفته ی خودم برگردم و همچنان زمزمه کنان خواهم خواند که شعر برتر از موسیقی است!

همانطور که پیشتر گفته شد موسیقی دارای یک بعدِ مادی است و شعر بی بعد است در عالم مادی! و گویا شما اشتباه برداشت کرده اید و گمان کرده اید بنده موسیقی را کلا تک بعدی خوانده ام! خب با این حساب مجسمه سازی (یا بهتر است بگوییم معماری) و نقاشی باید برتر از آن باشند که!
منظور بنده این بود که موسیقی دارای یک بعد است در عالم مادی یا همان برون! و هر چه که از ابعاد مادی هنری کاسته شود بر ابعاد معنوی آن افزوده می گردد! در حقیقت همانطور که پیشتر عرض کردم یکجور رابطه ی بقای بعد ما در اینجا داریم چیزی شبیه همان قانون بقای ماده و انرژی و بار و یادش بخیر در دوران مدرسه هم قانون بقای نمره :))

پس در حقیقت موسیقی دارای ابعاد غیر مادی بیشتری نسبت به هنرهای دیگر است البته به غیر از شعر! و دلیلش هم روشن است موسیفی محدود به زمان است شما برای خلق یک اثر موسیقیایی در زمان محدود می شوید گامها و... و البته تکرار پذیر هم نیست و بازهم از این لحاظ در دام ِ زمان است! یعنی شما نمی توانید یک آهنگ و نوایی را عینا تکرار کنید! برای نمونه شما صدای آبِ رودخانه را می شنوید و در یکماه بعد هم صدای آبِ رودخانه را می شنوید اما آیا این صدا همان صدا هست ؟ بهتر است اینجا با پارمنیدس همراه و هم رای گردیم!


اینکه بازآفرینی به معنای واقعی کلمه یعنی عینا در موسیقی وجود ندارد! و البته تا پیش از اختراع ضبط کننده های صدا، هیچ اثری از آواها و صداها و نغمه ها و موسیقی ها به جا نمانده است پس پایداری آن هم زیر سوال می رود! هرچند که امروزه می گویند که می توان برای نمونه اصوات هزاران سال پیش را بازیابی و تفکیک کرد و ... ولی تاکنون که موفق نشده اند! و از اینرو تا پیش ازآنکه برای موسیقی خط پدید آید از دیرباز از طریق گوش کردن و یا همان روش گوشی اهل موسیقی ، آهنگها را یاد می گرفتند و به خاطر می سپردند. امروزه هم برای نمونه برای ساز تنبور ترجیح می دهند که بجای نت نویسی از همان گوشی بهره گیرند چرا که نت نویسی برای ساز آسمانی تنبور را توهین به آن می دانند!

پس امروزه ما به خیل کثیری از آهنگها و اصوات زیبایی که در هزاران سال پیش توسط باربدها ساخته و نواخته شده است دسترسی نداریم ولی به معماریها و نقاشی ها چرا! هرچند که ساز ها هم به خاطر همان فیزیکی بودنشان باقی مانده اند!

و البته لازم به ذکر است چون موسیقی هنر والایی است که به عالم درون ِ هنرمند وصل است از اینرو هر بار یک قطعه ی موسیقی به گونه ای دیگر نواخته می شود یعنی یک قطعه ای که نتش را داریم در دستان ِ نوازندگان گوناگون رنگ و بویی دیگر می گیرد و خب این ویژگی آن را از هنرهای دیگر چون نقاشی و معماری برتر می دارد چرا که در هنرهای دیگر تنها یک هنرمند دخالت دارد اما در موسیقی نوازندگان زیادی می توانند یک قطعه ی خاص را با رنگ و بویی و احوالاتی دیگر اجرا کنند اما شعر یعنی آینه! یعنی به اندازه ی تمام مخاطبانش رنگ و بویی دارد و تفسیری!

اما شعر ... هنری که می ماند و بی نیاز از هیچ اختراعی هست برای آنکه آن را ثبت و ضبط و حفظ کند..... بی نیاز از همه و همه بدو نیازمند! غنی ترین و غناآمیزترین هنر! همین شعر وقتی با موسیقی می آمیزد آن را هزاران بار ارزشمندتر می سازد و گویی به آن جان تازه ای می بخشد.....

شعر محدود به زمان و مکان نیست و نمی توان آن را نابود کرد چه بسیار در طول تاریخ کتابخانه ها سوختند و کتب علمی نابود شد اما اشعار شاعران بجا ماند! مانند اشعار هومر و.. چرا چون بودند عده ی کثیری که آن اشعار را از بر بودند! شعر را می توان براحتی بخاطر سپرد صدها بیت شعر را از بر کردن بسیار آسانتر از به یاد سپردن یک فرمول علمی است!

شما پیشتر یک تعریف محدودی از شعر بیان داشتید و اکنون خود نیز معترفید که :
Rationalist نوشته: اکنون که عمیق تر به این موضوع نگریستم، لازم شد اعتراف کنم که من آن هنگام درک بسیار محدودتری نسبت به جایگاه زبان، واژگان و ادبیات داشتم. از این رو با موضعی تقلیل یافته به موضوع می پرداختم.

و اگر بیشتر به عالم درون توجه کنید و عمیقتر بنگرید آنگاه در خواهید بافت که آهنگِ هستی ، شعر است!
سارا نوشته: همانطور که پیشتر گفته شد موسیقی دارای یک بعدِ مادی است و شعر بی بعد است در عالم مادی! و گویا شما اشتباه برداشت کرده اید و گمان کرده اید بنده موسیقی را کلا تک بعدی خوانده ام! خب با این حساب مجسمه سازی (یا بهتر است بگوییم معماری) و نقاشی باید برتر از آن باشند که!
منظور بنده این بود که موسیقی دارای یک بعد است در عالم مادی یا همان برون! و هر چه که از ابعاد مادی هنری کاسته شود بر ابعاد معنوی آن افزوده می گردد! در حقیقت همانطور که پیشتر عرض کردم یکجور رابطه ی بقای بعد ما در اینجا داریم چیزی شبیه همان قانون بقای ماده و انرژی و بار و یادش بخیر در دوران مدرسه هم قانون بقای نمره :))

پس در حقیقت موسیقی دارای ابعاد غیر مادی بیشتری نسبت به هنرهای دیگر است البته به غیر از شعر! و دلیلش هم روشن است موسیفی محدود به زمان است شما برای خلق یک اثر موسیقیایی در زمان محدود می شوید گامها و... و البته تکرار پذیر هم نیست و بازهم از این لحاظ در دام ِ زمان است! یعنی شما نمی توانید یک آهنگ و نوایی را عینا تکرار کنید! برای نمونه شما صدای آبِ رودخانه را می شنوید و در یکماه بعد هم صدای آبِ رودخانه را می شنوید اما آیا این صدا همان صدا هست ؟ بهتر است اینجا با پارمنیدس همراه و هم رای گردیم!


اینکه بازآفرینی به معنای واقعی کلمه یعنی عینا در موسیقی وجود ندارد! و البته تا پیش از اختراع ضبط کننده های صدا، هیچ اثری از آواها و صداها و نغمه ها و موسیقی ها به جا نمانده است پس پایداری آن هم زیر سوال می رود! هرچند که امروزه می گویند که می توان برای نمونه اصوات هزاران سال پیش را بازیابی و تفکیک کرد و ... ولی تاکنون که موفق نشده اند! و از اینرو تا پیش ازآنکه برای موسیقی خط پدید آید از دیرباز از طریق گوش کردن و یا همان روش گوشی اهل موسیقی ، آهنگها را یاد می گرفتند و به خاطر می سپردند. امروزه هم برای نمونه برای ساز تنبور ترجیح می دهند که بجای نت نویسی از همان گوشی بهره گیرند چرا که نت نویسی برای ساز آسمانی تنبور را توهین به آن می دانند!

پس امروزه ما به خیل کثیری از آهنگها و اصوات زیبایی که در هزاران سال پیش توسط باربدها ساخته و نواخته شده است دسترسی نداریم ولی به معماریها و نقاشی ها چرا! هرچند که ساز ها هم به خاطر همان فیزیکی بودنشان باقی مانده اند!

و البته لازم به ذکر است چون موسیقی هنر والایی است که به عالم درون ِ هنرمند وصل است از اینرو هر بار یک قطعه ی موسیقی به گونه ای دیگر نواخته می شود یعنی یک قطعه ای که نتش را داریم در دستان ِ نوازندگان گوناگون رنگ و بویی دیگر می گیرد و خب این ویژگی آن را از هنرهای دیگر چون نقاشی و معماری برتر می دارد چرا که در هنرهای دیگر تنها یک هنرمند دخالت دارد اما در موسیقی نوازندگان زیادی می توانند یک قطعه ی خاص را با رنگ و بویی و احوالاتی دیگر اجرا کنند اما شعر یعنی آینه! یعنی به اندازه ی تمام مخاطبانش رنگ و بویی دارد و تفسیری!
از این چیزی که شما نوشته‌اید مشخص می شود که من هرگز موفق نشده ام مقصود مورد نظرم را به طور شایسته انتقال دهم. طوری که توانسته باشم ادراک کافی از آنچه موردنظرم بود، حاصل شود.

من منظور شما را از بعد مادی متوجه شده بودم! اگر شما بخواهید از آن تراز هستی/شناخت شناسی موسیقی را مورد تحقیق قرار دهید که اصلا موسیقی چیزی جز امواج صوتی در اثر حرکتهای مولکول های هوا نخواهد بود! سازهای موسیقی هم به جز تکه هایی از چوب و فلز سرد و... نخواهند بود!
بر اساس تراز نگاهتان به موسیقی، دیگر ابراز سخنانی چون وصل بودن آن به عالم درون هنرمند و هنر والا دانستن موسیقی هم، به نظر نمی رسد مفهوم پرمغزی
در اندیشه تان داشته باشند.

من در حال حاضر خیلی کوتاه مطلبی در این مورد می نویسم، و در صورتی که گفتگویمان به عمق و تراز هستی/شناخت شناسی مناسبی رسید، آنگاه
در آن زمان به طور مفصل به این موضوع خواهم پرداخت:

برای بررسی و پرس‌و جو قرار دادن مفاهیم مختلف، ابتدا باید ببینیم خود در چه نقطه ای از عالم هستی قرار گرفته ایم و می خواهیم از چه موقعتی مفهومی را مورد بررسی قرار دهیم.
در موقعیتی که من از آنجا به عالم هستی می نگرم، هر تجربه و یا دریافتی از جهان مادی اطراف، نمود و نمایشی است از حقیقت هستی عالم. هدف تمام
فلسفه‌ورزی ها، هنر، مطالعات دانشیک، گفتگوها و... برای من در نهایت امر چیزی جز رهایی از این جهان وهمی به سوی حقیقت واحد مستتر در آن نیست! و البته برای شکستن این توهم و عبور از این دنیای وهمی، می بایست با گونه ای از زیستن و با اخلاقی خاص در این دنیا زیست/مرد. در این راستا در مورد هنر و به ویژه
موسیقی، معنا، ارزش و جایگاهی همراستای موقعیت راستینمان در نظر گرفته می شود. از آنجاییکه گوش نواختن عمیق، نواختن ساز و در عالی ترین سطح مراقبه‌ی خالصِ آگاهانه بر موسیقی می تواند به طور شگفت اوری روزنه ای به سوی حقیقت هستی بگشاید، نقش آن همچون پنجره ای است در سلول اسارت ما در این جهان!
تاکید می کنم، برای درک قدرت و ارزش موسیقی، می بایست ابتدا موقعیت راستین خود را در تمام هستی شناخته، و بر اساس آن با هر پدیده ای(در اینجا موسیقی)
روبه‌رو شویم. آن هنگام ویژگی هایی مادی همچون زمان و مکان فقط در تراز مادی می توانند ما و موسیقی را محدود کنند. موسیقی در موقعیتی که من با آن روبه‌رو می شوم، دیگر تنها صوت و شنیدن آن امواج صوتی نیست! بلکه بیانگر معانی ژرف و توصیفات گسترده و جامعی از تمام عالم است...با عمیق ترین هسته وجودی ام می تواند یکی شود و روزنه ای به سوی حقیقت خودم ایجاد کند.


وگرنه، اگر خویشتن خود را بر اساس تجربیات و موقعیت اجباری آن در همین جهان مادی ارزیابی کنیم، صرفا موجودی هستیم بیولوژیکی، خودآگاه همچون میلیاردها
انسان و یا حیوانات تکامل یافته‌ی دیگر... گم در میان میلیون ها سیاره و کهکشان... و کاملا بی ارزش در دستان کور طبیعت! بر اساس این دیدگاه، موسیقی در بهترین جایگاه، چیزی جز لذتی گذرا حاصل از فعالیتهای شیمیایی یاخته های مغزی نخواهد بود.


اینکه چرا به راستی موسیقی چنین قدرتی دارد و چه طور چنین تجربه‌ی شهودی را می تواند رقم بزند، برای من نیز شگفت آور است! ولی در تلاشم از وجوه و زوایای دیگر به این موضوع بپردازم و چگونگی آن را بهتر درک کرده و توضیح دهم.

پس لازم است اذعان کنم که دیدگاهم در مورد ارزش و تجربه‌ی مراقبه در موسیقی، آنچنان عجیب و غیرقابل باور است، که حتی برای شما که باورمند به متافیزیک و جایگاه حقیقت فراتر از این جهان مادی هستید نیز، موفق نشده ام به طور شایسته مفهوم مورد نظرم را انتقال دهم. پس کاملا محتمل است که این تجربه‌ی من از موسیقی برای خوانندگان دگراندیشِ احتمالی دیگر، با برداشتی بیشتر از توهم و شوخی همراه نباشد! پس این کاستی در بیان تماما متوجه من بوده و
در تلاش خواهم بود تا در آینده در صورت نیاز، به طور گسترده و به گونه‌ای قابل درک تر به این موضوع بپردازم.




سارا نوشته: همین شعر وقتی با موسیقی می آمیزد آن را هزاران بار ارزشمندتر می سازد و گویی به آن جان تازه ای می بخشد.....
خیر! تجربه‌ی من چیزی کاملا برعکس آن را نشان می دهد...
در ادامه‌ی جریان گفتگو، عمیق تر به این موضوعات خواهم پرداخت.
Rationalist نوشته: از این چیزی که شما نوشته‌اید مشخص می شود که من هرگز موفق نشده ام مقصود مورد نظرم را به طور شایسته انتقال دهم. طوری که توانسته باشم ادراک کافی از آنچه موردنظرم بود، حاصل شود.

من منظور شما را از بعد مادی متوجه شده بودم! اگر شما بخواهید از آن تراز هستی/شناخت شناسی موسیقی را مورد تحقیق قرار دهید که اصلا موسیقی چیزی جز امواج صوتی در اثر حرکتهای مولکول های هوا نخواهد بود! سازهای موسیقی هم به جز تکه هایی از چوب و فلز سرد و... نخواهند بود!
بر اساس تراز نگاهتان به موسیقی، دیگر ابراز سخنانی چون وصل بودن آن به عالم درون هنرمند و هنر والا دانستن موسیقی هم، به نظر نمی رسد مفهوم پرمغزی
در اندیشه تان داشته باشند.

من در حال حاضر خیلی کوتاه مطلبی در این مورد می نویسم، و در صورتی که گفتگویمان به عمق و تراز هستی/شناخت شناسی مناسبی رسید، آنگاه
در آن زمان به طور مفصل به این موضوع خواهم پرداخت:

برای بررسی و پرس‌و جو قرار دادن مفاهیم مختلف، ابتدا باید ببینیم خود در چه نقطه ای از عالم هستی قرار گرفته ایم و می خواهیم از چه موقعتی مفهومی را مورد بررسی قرار دهیم.
در موقعیتی که من از آنجا به عالم هستی می نگرم، هر تجربه و یا دریافتی از جهان مادی اطراف، نمود و نمایشی است از حقیقت هستی عالم. هدف تمام
فلسفه‌ورزی ها، هنر، مطالعات دانشیک، گفتگوها و... برای من در نهایت امر چیزی جز رهایی از این جهان وهمی به سوی حقیقت واحد مستتر در آن نیست! و البته برای شکستن این توهم و عبور از این دنیای وهمی، می بایست با گونه ای از زیستن و با اخلاقی خاص در این دنیا زیست/مرد. در این راستا در مورد هنر و به ویژه
موسیقی، معنا، ارزش و جایگاهی همراستای موقعیت راستینمان در نظر گرفته می شود. از آنجاییکه گوش نواختن عمیق، نواختن ساز و در عالی ترین سطح مراقبه‌ی خالصِ آگاهانه بر موسیقی می تواند به طور شگفت اوری روزنه ای به سوی حقیقت هستی بگشاید، نقش آن همچون پنجره ای است در سلول اسارت ما در این جهان!
تاکید می کنم، برای درک قدرت و ارزش موسیقی، می بایست ابتدا موقعیت راستین خود را در تمام هستی شناخته، و بر اساس آن با هر پدیده ای(در اینجا موسیقی)
روبه‌رو شویم. آن هنگام ویژگی هایی مادی همچون زمان و مکان فقط در تراز مادی می توانند ما و موسیقی را محدود کنند. موسیقی در موقعیتی که من با آن روبه‌رو می شوم، دیگر تنها صوت و شنیدن آن امواج صوتی نیست! بلکه بیانگر معانی ژرف و توصیفات گسترده و جامعی از تمام عالم است...با عمیق ترین هسته وجودی ام می تواند یکی شود و روزنه ای به سوی حقیقت خودم ایجاد کند.


وگرنه، اگر خویشتن خود را بر اساس تجربیات و موقعیت اجباری آن در همین جهان مادی ارزیابی کنیم، صرفا موجودی هستیم بیولوژیکی، خودآگاه همچون میلیاردها
انسان و یا حیوانات تکامل یافته‌ی دیگر... گم در میان میلیون ها سیاره و کهکشان... و کاملا بی ارزش در دستان کور طبیعت! بر اساس این دیدگاه، موسیقی در بهترین جایگاه، چیزی جز لذتی گذرا حاصل از فعالیتهای شیمیایی یاخته های مغزی نخواهد بود.


اینکه چرا به راستی موسیقی چنین قدرتی دارد و چه طور چنین تجربه‌ی شهودی را می تواند رقم بزند، برای من نیز شگفت آور است! ولی در تلاشم از وجوه و زوایای دیگر به این موضوع بپردازم و چگونگی آن را بهتر درک کرده و توضیح دهم.

پس لازم است اذعان کنم که دیدگاهم در مورد ارزش و تجربه‌ی مراقبه در موسیقی، آنچنان عجیب و غیرقابل باور است، که حتی برای شما که باورمند به متافیزیک و جایگاه حقیقت فراتر از این جهان مادی هستید نیز، موفق نشده ام به طور شایسته مفهوم مورد نظرم را انتقال دهم. پس کاملا محتمل است که این تجربه‌ی من از موسیقی برای خوانندگان دگراندیشِ احتمالی دیگر، با برداشتی بیشتر از توهم و شوخی همراه نباشد! پس این کاستی در بیان تماما متوجه من بوده و
در تلاش خواهم بود تا در آینده در صورت نیاز، به طور گسترده و به گونه‌ای قابل درک تر به این موضوع بپردازم.





خیر! تجربه‌ی من چیزی کاملا برعکس آن را نشان می دهد...
در ادامه‌ی جریان گفتگو، عمیق تر به این موضوعات خواهم پرداخت.

راستش از این برداشتی که شما از نوشته ی بنده کرده اید معلوم است که هنوز نوشته هایم را در مورد عالم درون نخوانده اید چرا که اگر می خواندید هرگز این چنین سخنی را بزبان نمی رانید:

Rationalist نوشته: ر اساس تراز نگاهتان به موسیقی، دیگر ابراز سخنانی چون وصل بودن آن به عالم درون هنرمند و هنر والا دانستن موسیقی هم، به نظر نمی رسد مفهوم پرمغزی
در اندیشه تان داشته باشند.

می شود اندکی در مورد تراز نگاهم به موسیقی سخن بگویید؟!!
بنده از همان ابتدا موسیقی را لازمه ی حیات دانستم چرا که اگر نمی دانستم این سخنان را نمی نگاشتم:

سارا نوشته: موسیقی برای من مانند آب است برای ماهی ، مانند حوا (ولی در اینجا بیشتر منظور هوا است) است برای آدم! بی موسیقی اصلا قادر به زندگی نیستم و این موسیقی است که این دنیای گنگ را برایم قابل تحمل می کند

راستش بنده یک انتقاد از شما دارم و آن اینست که نوشته ها را با دقت نمی خوانید! چرا؟ نشان به آن نشان که در جستار سالگر هموندی دقیقا به نام کاربریم یعنی خرقانی اشاره کردم و تنها کمی باریک بینی می خواست تا دریافت شود که نام کاربریم در هم میهن خرقانی باید باشد!
و خب برای نمونه در همین جا هم من زندگی بدون موسیقی را غیر ممکن دانسته ام اما اگر به نوشته های پیشینم در باب زبان و واژه و شعر توجه می فرمودید مسلما در می یافتید که اصلا در اندیشه ی بنده هنری نمی تواند به پای شعر برسد..

یادتان می آید که در همان جستار سالگر هموندی بر من خرده گرفتید که چرا از "دوست داشتن" استفاده کرده ام در حالیکه برای نوشتن و نویسندگی باید عاشق بود و عشق ورزید و بنده در پاسخِ چنین گفتم:
سارا نوشته: اما گمان برم شما هم قبول داشته باشید که این واژگان در هر فردی به گونه ای نمایان شوند! برای نمونه همین دوست داشتن و عشق ورزیدن را در نظر بگیرید. کسی ممکن است دوست داشتنش یعنی تنها دوست داشتنش آنچنان پر شور باشد که برای دیگران همان عشق تلقی گردد.
خب ممکن است در این جا هم همین اتفاق رخ داده باشد یعنی با وجود آنکه بنده شعر را برتر و والاتر و اصیلتر از موسیقی می دانم اما برای موسیقی جایگاهی بس رفیعتر از آنچه که در ذهن شماست قائل هستم! آیا این احتمال نمی رود؟
در انجیل آمده است که " و در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود، و آن کلمه، خدا بود " و آن کلمه آواز بود! اگر یادتان باشد در جستار موسیقی معماری زمان و معماری موسیقی مکان ! - برگ 2
مفصل درباره ی ریاضیات و عدد و تناسبات ... گفتگو کردیم؟
سارا نوشته: ما در اینجا با دو هنر روبرو می شویم که بر مبنای عدد قرار می گیرد. فیثاغورث معتقد است که عدد،اصل وجود در آفرینش است. از اینرو گفته شده است اعداد دارای صورت ملکوتی هستند : عدد یک ، نشانه وحدت ، عدد دو گویای کثرت و از میان اینها عدد سه بدست می آید.
پس چگونه ممکن است موسیقی برایم یک هنر حقیر باشد؟ شاید آن ارزشی که موسیقی در ذهن من است بسیار فراتر از آن باشد که در ذهن شماست؟ و اینکه من وقتی می گویم "شعر" و تعریف می کنم وقتی شعور به بالاترین حد برسد شعر آغاز می گردد ... و اینکه هستی و حقیقت را ما با واژگان است که بیان می کنیم و شعر بهترین است برای درک حقیقتِ کلمه و اینکه زمانی که حقیقتی مکشوف می گردد شعر متولد می گردد اما موسیقی نه! موسیقی برای رسیدن به آن حقیقت است با موسیقی می توان به آن حقیقت دست یافت به آن بالاترین شعور و درک دست یافت اما جاودانگی کشف حقیقت با شعر است که صورت می گیرد!

قبول دارم که آمدم در بالا و تنها از منظر مادی در مورد موسیقی بحث کردم چرا چون شما موسیقی را "تک بعدی" خواندید و خب گمان بردم که برداشتتان این بوده که یک هنر تک بعدی است در کل! و البته شما یک دگر اندیش هستید دیگر و ماده وماتریالیسم و .... در حالی که بهتر بود می گفتید چرا موسیقی را هنری با یک بعدِ مادی در نظر گرفتم! خب چرا که نه؟ برای نمونه شما اگر شیفته ی نقاشی بودید می آمدید و می گفتید چرا نقاشی را دارای دو بعد در عالم مادی در نظر گرفتم خب برای آنکه دو بعدی است دیگر! همانطور که موسیقی یک بعدی است! بعد زمان! برای رسیدن به یک اثر هنری ما بعد زمان را باید لحاظ کنیم و خب در مورد پایداری و جاودانگیش گفتم و اینکه شعر از همه ی اینها مبرا است و جاودانه می شود در زمان و مکان!
در حقیقت اگر بخواهم شعر و موسیقی را بر پایه ی زمان تعریف کنم باید بگویم که :
موسیقی در زمان جاودانه می گردد و شعر به زمان جاودانگی می بخشد!

راستش با آنچه که از شما خواندم گمان می برم بکل گفتگوهایی که در مورد موسیقی در قبل داشتیم را فراموش کرده اید کاش دستکم به همان جستار موسیقی معماری زمان و معماری موسیقی مکان !
یک نگاهکی برای یادآوری بیاندازید.
و اینکه عرفایی چون مولانا اصلا ایمان داشتند که با موسیقی می توان به چنان ترازی از بی خویشتنی رسید و به حضرت حق رسید .
حضرت مولانا موسیقی را برتر از عبادات شریعتی می داند و آن را بالاترین مرحله ایمان و اصلا شهادت می داند!!
این علم موسیقی بر من چون شهادت است
من مؤمنم شـــــهادت و ایمانم آرزوست

اصلا عرفا از نجم الدین کبری و جنید گرفته تا مولانا و شمس و عطار معتقدند که در خلقت آدمی ، روح واردجسم خاکی نمی شده و با آواز بوده که روح به درون آن تن خاکی می رود :
ناله ی تنبور و برخی سازها
اندکی ماند بدان آوازها



نمی دانم رابطه ی شما با موسیقی در چه حدی است اما دستکم در مورد خودم می دانم که ازوقتی که یادم می آید موسیقی در زندگی ام به مانند یک سیال جریان داشته است و بیش از ده سالی هست که نوازندگی هم می کنم یعنی از همان کودکی با ساز و آواز مانوس شدم و موسیقی هستی ام را در برگرفت و در حقیقت از دل این موسیقی بود که به شعر رسیدم پس در حقیقت موسیقی یک مرحله عقب تر از شعر است.. و البته سخن در این زمینه بسیار است........

و اینکه خود شعر در درون خویش موسیقی دارد.. موسیقیِ شعر... و بازهم سخن در این باب بسیار است...
صفحات: 1 2 3 4