04-09-2013, 08:13 PM
رها که میشوم میبندم چمندانم را از هر چه خاطرات زشت و زیباست
بر شانه میاندازم تمام کوله باری که این سالها با رنجی سرد به دست آورده ام
میروم تا از خویش دور شوم دور و دورتر
آنقدر دور که حتی شانه های تو نیز به گرد راهش نرسد
امروز عجیب دلتنگم
دلتنگ لحظاتی که گریه های کودکانه ام بخاطر مشتی ذرت بوداده بود
دلتنگ لحظاتی هستم که وقتی سر بر سجاده ی عشق فرو میاوردم تمام ِ من تهی میشد از هر چه
و امروز دلتنگترم ...
اینجا کسی صدای قافله ای را نمیشنود که به خون خواهی من قیام کرده اند
انگشت به سمت منی برده اند که سخت دلگیرم
کاش تو میدانستی این چه معنا دارد
مرا رها کن
"چقدر دلم برای نبودنم تنگ شده!"
بر شانه میاندازم تمام کوله باری که این سالها با رنجی سرد به دست آورده ام
میروم تا از خویش دور شوم دور و دورتر
آنقدر دور که حتی شانه های تو نیز به گرد راهش نرسد
امروز عجیب دلتنگم
دلتنگ لحظاتی که گریه های کودکانه ام بخاطر مشتی ذرت بوداده بود
دلتنگ لحظاتی هستم که وقتی سر بر سجاده ی عشق فرو میاوردم تمام ِ من تهی میشد از هر چه
و امروز دلتنگترم ...
اینجا کسی صدای قافله ای را نمیشنود که به خون خواهی من قیام کرده اند
انگشت به سمت منی برده اند که سخت دلگیرم
کاش تو میدانستی این چه معنا دارد
مرا رها کن
"چقدر دلم برای نبودنم تنگ شده!"