نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سالگرد هموندی !
#1

و یکسال گذشت و چقدر زود اما پر فراز و نشیب گذشت...
درست در ماه رمضان بود که با این فروم آشنا شدم و عضو آن شدم.....
در این سال چه اتفاقاتی که در عالم مجاز برایم رخ نداد اتفاقاتی که زندگی بیرونی ام را از این رو به آن رو کرد!!
اتفاقات عجیب و غریب و باور نکردنی ! نمی دانم چرا حتی در دنیای مجازی هم باید اتفاقات عجیب برایم رخ دهد و چرا؟!!
و چرا نمی توان عادی بود؟ چرا نمی توان دغدغه های عادی و معمولی داشت؟ چرا نمی توان از همان چیزهایی که همه لذت می برند لذت برد؟ چرا نمی توان یک زندگی عادی و طبیعی داشت؟ به دیگران که نگاه می کنم دلم می گیرد کاش من هم مانند آنها بودم و دلم یک عشق ساده می خواست و تنها دغدغه ام می شد پخت و پز و خرید و مهمانی!
کاش میشد... اما نشد که نشد.........

در زندگی شبهایی را دیده ام که به اندازه ی سالی بودند و غم هایی که "غم" از شنیدنشان غمش می گیرد! و باز این روزها خاطره بازیم گل کرده است و برگشته ام به دوران پیش از "غم" و گم در دنیای روشنِ کودکی! دنیایی که تنها مسببِ غمم ، نوشته ها بودند و تنها این واژه ها بودند که می توانستند چشمانم را با اشک آشنا سازند و حالا مدتهاست پشت کرده ام به آن دنیای روشن و به یک دنیای تاریک اما واقعی لبخند می زنم!
چقدر آن دوران و دنیای روشنش را دوست داشتم دنیایی که می شد در حالی که در اتاقت هستی و زیر پتو دراز کشیده ای با "زیباترین غریق دنیا" آشنا بشوی و مسیح را در دکه ی پینه دوز ِ تنهایی ببینی و با خودت بگویی براستی که "هر جا که عشق هست خدا هست"....
و در همان دورانِ روشن بود که دلم خواست نویسنده شوم و فکر می کردم که می توانم چون مارکز به یک غریق جان دهم و چون چخوف با معمولی ترین و ساده ترین کاراکترها پیچیده ترین و خاص ترین مفاهیم را تولید کنم اما حالا می فهمم که نوشتن سخت ترین کار دنیاست اگر واقعا بخواهی بنویسی!
اینکه باید دلت و ذهنت را با آن دنیای روشن پیوند بزنی!
با دلم مشکلی ندارم دلی که معادله نمی فهمد و ریاضی نمی داند پس اهل هیچ معامله ای نیست! دلی که زود تنگ می شود ، می گیرد و می بارد، سوداگری نمی داند!!
اما امان از ذهن......

با اینحال من همچنان دوست دارم نویسنده شوم :) دست کم برای خودم که می توانم بنویسم ! شاید هم نه ! گاهی چنان کمرویی ام گل می کند که رویم نمی شود با خودم دردل کنم چه برسد آنکه برای خودم چیزی بنویسم!
شاعری و نویسندگی شهامت می خواهد و جسارت! که من جسارتش را دارم چون با وجود بی استعدادی دوست دارم که شاعری کنم و نویسندگی اما شهامتش را نه! از اینکه نوشته هایم را شعرهایم را کسی بخواند ..... چقدر سخت است نویسندگی شاعری...
کاش به مانند خرقانی جسور بودم و بی باک ! نامش آنقدر بزرگ است که می توان کوچکی ها را پشتش پنهان کرد..... کاش اینجا هم نامم خرقانی بود اما مدیرش رد کرد و نخواست نام کوچکم را به نام بزرگ ِ خرقانی تغییر دهم!

اما اگر روزی خواستم چیزی بنویسم از همان ابتدا نامِ "خرقانی" را عاریه می گیرم تا از یادِ نامش شهامت بیابم.

و این بود خلاصه ای از این یکسالِ هموندی!!!






پاسخ
#2

واقعا نویسندگی سخت ترین کار دنیا هست!

یک چیز دیگر هم اینکه خودتان را اینقدر جدی نگیرید... چه اهمیتی دارد تمام این چیزها؟

"De omnibus dubitandum"
"Ubi dubium ibi libertas"
"I, like Shakespear, believe that the world is a stage. But the tragedy is not in the script. The tragedy is that there is no script"

پاسخ
#3

سارا نوشته: با اینحال من همچنان دوست دارم نویسنده شوم :) دست کم برای خودم که می توانم بنویسم ! شاید هم نه ! گاهی چنان کمرویی ام گل می کند که رویم نمی شود با خودم دردل کنم چه برسد آنکه برای خودم چیزی بنویسم!
شاعری و نویسندگی شهامت می خواهد و جسارت! که من جسارتش را دارم چون با وجود بی استعدادی دوست دارم که شاعری کنم و نویسندگی اما شهامتش را نه! از اینکه نوشته هایم را شعرهایم را کسی بخواند ..... چقدر سخت است نویسندگی شاعری...
نویسنده شدن، به معنای عمیق کلمه، نیازمند نوعی جنون، جریان شدید افکار و جاری شدن سیل آسای آنها در کاغذ یا صفحه‌ی مانیتور می باشد!

...هنگامی که دیگر دغدغه‌ی درک نوشته‌‌ی مان توسط دیگران به حاشیه می رود و دغدغه‌ی نوشتن برای خود و دیگران، یکی می شود. هنگامی که نویسنده در نوشتن‌اش جان می دهد، می میرد و برساخته می شود.

به همین خاطر فکر می کنم نوشتن همچون یک نویسنده، نیازمند یک بستر فکری شامل دغدغه هایی عظیم می باشد که با عباراتی همچون "دوست دارم" ، "کم رویی" ، "شهامتش را نه..." ، "عاریه گرفتن نام..." نمی توان توصیفش کرد!

پیشنهاد می کنم در راستای درک بهتر حرفم، نگاهی به زندگی و دغدغه های فکری فیلسوفان نویسنده و نویسنده های بزرگ ادبی بیاندازید.

همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...
پاسخ
#4

Rationalist نوشته: نویسنده شدن، به معنای عمیق کلمه، نیازمند نوعی جنون، جریان شدید افکار و جاری شدن سیل آسای آنها در کاغذ یا صفحه‌ی مانیتور می باشد!
خب آری اصلا هنر باید اینگونه باشد فرقی نمی کند نوشتن باشد یا نواختن و یا نقش زدن! آنچه مهم است "برهم زدن" است ! برهم زدن حال خود و هر چیزی که در اطراف خود است !
ما به این سیل آسا و جریان شدید افکار می گوییم خودجوش! نوشتن باید خودجوش باشد و یک نویسنده باید اینقدر با دنیای واژه ها انس گرفته باشد که نخستین واژه ای که به کار می برد بهترین و مناسب ترین واژه باشد و در عین ناخودآگاه بودن باید در نگارش خودآگاه بود !
Rationalist نوشته: ...هنگامی که دیگر دغدغه‌ی درک نوشته‌‌ی مان توسط دیگران به حاشیه می رود و دغدغه‌ی نوشتن برای خود و دیگران، یکی می شود. هنگامی که نویسنده در نوشتن‌اش جان می دهد، می میرد و برساخته می شود.

به همین خاطر فکر می کنم نوشتن همچون یک نویسنده، نیازمند یک بستر فکری شامل دغدغه هایی عظیم می باشد که با عباراتی همچون "دوست دارم" ، "کم رویی" ، "شهامتش را نه..." ، "عاریه گرفتن نام..." نمی توان توصیفش کرد!

پیشنهاد می کنم در راستای درک بهتر حرفم، نگاهی به زندگی و دغدغه های فکری فیلسوفان نویسنده و نویسنده های بزرگ ادبی بیاندازید.

خب بله بنده هم اشاره کردم که برایم مخاطب مهم نیست خوشش بیاید یا نیاید بخواند نوشته ام را یا نخواند! ولی آنچه برایم مهم است خودم هستم! نوشتن به آدمی یک شناخت می دهد شما در نوشتن است که تازه با زوایای پنهانِ درونتان آشنا می شوید و دغدغه های فراموش شده و یا آمالهای سرکوب شده سرباز می کنند و شما گویی با انسان دیگری آشنا می شوید انسانی که با خودِ کنونی تفاوت دارد و اصلا همین "کنون" را هم زیر پرسش می برد!!!

و اما دغدغه.... نویسنده ای که دغدغه نداشته باشد که نویسنده نیست وقتی می گویم نویسندگی منظورم نوشته های عاشقانه و سطحی نیست و یا نوشته هایی که ریشه در واقعیاتِ زندگی ما دارند هم نیست چرا که حقیقت نیست! برای من داستایوفسکی و تولستوی و مارکز نویسنده اند.. نویسندگانی که از سطح شروع می کنند و به درون می رسند و آنقدر زیرکانه اینکار را انجام می دهند که خواننده متوجه این گذشتن از برون به درون نمی شود و گذر را حس نمی کند.

و اینکه چرا نمی شود؟ "دوست داشتن" خودش دغدغه ی بزرگی است و اصلا همه ی جنگهای جهانی و رویدادهای بزرگ جهانی از همین دوست داشتن ها شروع شده است!! و اصلا چرا راه دور برویم همین "فلیسوف" هم که می دانید معنایش چیست؟ پس حتی فلسفه هم رنگ و بوی دوست داشتن می گیرد! و خب همانطور که عرض کردم براستی نوشتن و شاعری علاوه بر دلِ پر داشتن، پردلی هم می طلبد! براستی شهامت می خواهد . نمی دانم آیا شما خود تاکنون شعری گفته ایدیا داستانی نگاشته اید . اگر چنین تجربه ای داشته باشید حتما می دانید که واژگانِ عادی و پیش پا افتاده گویی در دنیای نگارش و شعر ، واژگان دیگری می شوند برایتان تازه می شوند گویی معنای دیگری می یابند ..

دنیای واژه دنیای عجیبی است شما گویی با یک موجود زنده سروکار دارید هستی دارد و هویت و اصالت .... از اینرو شهامت می خواهد روبرو شدن با این دنیا و اینکه کمرویی در مقابلِ خویش رخ می دهد وقتی شما بخواهید براستی بنویسید چون با انسان دیگری آشنا می شوید که خودِ شماست ولی شما نیست و خب احساس غریبگی توام با خجلت و شاید هم حیرت به آدمی دست می دهد...

من از همان کودکی که خواندن آثار ادبی و کلاسیک را آغاز کردم سرگذشت نویسندگان آن آثار را هم می خواندم چون برایم جالب بود که بدانم نویسنده در چه نقطه ای ایستاده است که به این نوشته ها رسیده است! چه شده است که اندیشه اش از دنیا چنین گشته است و تعریفش از انسانها و دنیا و زندگی اینگونه هست.

در همان کودکی ها دانستم این چخوفی که مدام در نوشته هایش از مردم ِ کاملا معمولی و ساده بهره بگیرد و شخصیتهای نمایشنامه هایش گاریچی و پیشخدمت و یا یک کودک روستایی است، انسان شریفی بوده که در زندگی اش باهمین مردم نفس کشیده است و دستهایش علاوه بر جان بخشیدن به واژه های ساده و پیش و پا افتاده، به انسانها نیز جانی دیگر می بخشیده است . پزشکی که در راه همین جان بخشیدن ها، جانش را از دست می دهد! و از همان دوران فهمیدم در نویسندگی باید جان ببخشی و از جانت بگذری! و تولستوی و داستایوفسکی هم دیگر جای خودشان را دارند..... یکی اشرافزاده ای که دلش از جشنهای باشکوه مسکو و قصرهای مجلل سن پطرزبورگ گرفته شد و حقیقت را ورای ان دنیای به ظاهر باشکوه دید و دیگری که در دنیای سیاست هم رفت و طعم زندانهای سرد و نمور را کشید تا بتواند از زبان دیمتری بزرگترین برادر از برادران کارامازوف، هنگامی که بیگناه به گناه محکوم شد، فریاد بزند که زندان مهم نیست وقتی خدایی هست که بتوان برایش سرودهای عاشقانه خواند!

پس می بینید که همه ی آنها بزرگان هم دغدغه اشان همان دوست داشتن است............. و خب من دوست دارم چون اینان بنگارم...... و خب در برابر واژگان شرمنده خواهم بود اگر نتوانم همان جان بخشی را که این بزرگان می کردند را انجام دهم.... چرا که دنیای واژه را زنده می بینم شاید بهتر است بگویم دنیای معنا و یا همان عالم معنای خودمان ......... و در این عالم باید با واژه از خویش به خویش رسید!






پاسخ
#5

سارا نوشته: خب بله بنده هم اشاره کردم که برایم مخاطب مهم نیست خوشش بیاید یا نیاید بخواند نوشته ام را یا نخواند! ولی آنچه برایم مهم است خودم هستم! نوشتن به آدمی یک شناخت می دهد شما در نوشتن است که تازه با زوایای پنهانِ درونتان آشنا می شوید و دغدغه های فراموش شده و یا آمالهای سرکوب شده سرباز می کنند و شما گویی با انسان دیگری آشنا می شوید انسانی که با خودِ کنونی تفاوت دارد و اصلا همین "کنون" را هم زیر پرسش می برد!!!

و اما دغدغه.... نویسنده ای که دغدغه نداشته باشد که نویسنده نیست وقتی می گویم نویسندگی منظورم نوشته های عاشقانه و سطحی نیست و یا نوشته هایی که ریشه در واقعیاتِ زندگی ما دارند هم نیست چرا که حقیقت نیست! برای من داستایوفسکی و تولستوی و مارکز نویسنده اند.. نویسندگانی که از سطح شروع می کنند و به درون می رسند و آنقدر زیرکانه اینکار را انجام می دهند که خواننده متوجه این گذشتن از برون به درون نمی شود و گذر را حس نمی کند.
اگر شما فراتر از ظاهر واژه ها، به عمق این مفاهیمی که بیان می کنید پی برده اید، پس جای تعجب دارد که چنین سخنانی ابراز کنید:
نقل قول:و چرا نمی توان عادی بود؟ چرا نمی توان دغدغه های عادی و معمولی داشت؟ چرا نمی توان از همان چیزهایی که همه لذت می برند لذت برد؟ چرا نمی توان یک زندگی عادی و طبیعی داشت؟ به دیگران که نگاه می کنم دلم می گیرد کاش من هم مانند آنها بودم و دلم یک عشق ساده می خواست و تنها دغدغه ام می شد پخت و پز و خرید و مهمانی!
کاش میشد... اما نشد که نشد.........




سارا نوشته: و اینکه چرا نمی شود؟ "دوست داشتن" خودش دغدغه ی بزرگی است و اصلا همه ی جنگهای جهانی و رویدادهای بزرگ جهانی از همین دوست داشتن ها شروع شده است!! و اصلا چرا راه دور برویم همین "فلیسوف" هم که می دانید معنایش چیست؟ پس حتی فلسفه هم رنگ و بوی دوست داشتن می گیرد!
باید دید در نگاه شما مقصود از "دوست دارم" چه معنایی دارد! برای نمونه دوست داشتن به معنای تمایلی معمول نسبت به دانایی برای فیلسوف شدن یا نویسنده شدن کافی نیست، باید عاشق بود.






سارا نوشته: حتما می دانید که واژگانِ عادی و پیش پا افتاده گویی در دنیای نگارش و شعر ، واژگان دیگری می شوند برایتان تازه می شوند گویی معنای دیگری می یابند ..

دنیای واژه دنیای عجیبی است شما گویی با یک موجود زنده سروکار دارید هستی دارد و هویت و اصالت ....
بله، من هم هر چه بیشتر در فلسفه‌ی زبان و زبان شناسی در برخی از زبان ها بیشتر عمیق می شوم، به اهمیت واژه ها در زبان و زبان در شناخت، هنر و فلسفیدن
بیشتر پی می برم. که البته بیان و پرداختن به آن بحث گسترده ای دارد.





سارا نوشته: ز اینرو شهامت می خواهد روبرو شدن با این دنیا و اینکه کمرویی در مقابلِ خویش رخ می دهد وقتی شما بخواهید براستی بنویسید چون با انسان دیگری آشنا می شوید که خودِ شماست ولی شما نیست و خب احساس غریبگی توام با خجلت و شاید هم حیرت به آدمی دست می دهد...
تاکید من هم دقیقا بر آن "شهامت" و روبه رو شدن با آن خودِ رودررو با خویشتنمان هست. آن فرایند مردن و برساخته شدن هم که خودتان نیز بدان اشاره کردید، در این
راستا اتفاق می افتد.





سارا نوشته: من از همان کودکی که خواندن آثار ادبی و کلاسیک را آغاز کردم سرگذشت نویسندگان آن آثار را هم می خواندم چون برایم جالب بود که بدانم نویسنده در چه نقطه ای ایستاده است که به این نوشته ها رسیده است! چه شده است که اندیشه اش از دنیا چنین گشته است و تعریفش از انسانها و دنیا و زندگی اینگونه هست.

در همان کودکی ها دانستم این چخوفی که مدام در نوشته هایش از مردم ِ کاملا معمولی و ساده بهره بگیرد و شخصیتهای نمایشنامه هایش گاریچی و پیشخدمت و یا یک کودک روستایی است، انسان شریفی بوده که در زندگی اش باهمین مردم نفس کشیده است و دستهایش علاوه بر جان بخشیدن به واژه های ساده و پیش و پا افتاده، به انسانها نیز جانی دیگر می بخشیده است . پزشکی که در راه همین جان بخشیدن ها، جانش را از دست می دهد! و از همان دوران فهمیدم در نویسندگی باید جان ببخشی و از جانت بگذری! و تولستوی و داستایوفسکی هم دیگر جای خودشان را دارند..... یکی اشرافزاده ای که دلش از جشنهای باشکوه مسکو و قصرهای مجلل سن پطرزبورگ گرفته شد و حقیقت را ورای ان دنیای به ظاهر باشکوه دید و دیگری که در دنیای سیاست هم رفت و طعم زندانهای سرد و نمور را کشید تا بتواند از زبان دیمتری بزرگترین برادر از برادران کارامازوف، هنگامی که بیگناه به گناه محکوم شد، فریاد بزند که زندان مهم نیست وقتی خدایی هست که بتوان برایش سرودهای عاشقانه خواند!

پس می بینید که همه ی آنها بزرگان هم دغدغه اشان همان دوست داشتن است............. و خب من دوست دارم چون اینان بنگارم...... و خب در برابر واژگان شرمنده خواهم بود اگر نتوانم همان جان بخشی را که این بزرگان می کردند را انجام دهم.... چرا که دنیای واژه را زنده می بینم شاید بهتر است بگویم دنیای معنا و یا همان عالم معنای خودمان ......... و در این عالم باید با واژه از خویش به خویش رسید!
تعجب می کنم، کسی که چنین دغدغه هایی دارد و اینچنین برای واژه ها و رسالتشان به معنا اهمیت قایل است؛ آنها را در ابراز مطالب بیهوده و یا مشاجره با برخی کاربران این انجمن سلاخی می کند!
یا گفتمان هایی پیرامون فلسفه و هنر و ریاضیات را با دست‌آویزهایی با بوی کودکانه و زنانه رها می کند...

همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...
پاسخ
#6

Rationalist نوشته: اگر شما فراتر از ظاهر واژه ها، به عمق این مفاهیمی که بیان می کنید پی برده اید، پس جای تعجب دارد که چنین سخنانی ابراز کنید:

هنوز هم همان سخنان را ابراز می کنم و همچنان همان آرزو را دارم! چرا که تنهایی بسیاربسیار سخت است! در حقیقت هیچ چیزی در عالم به سختی تنهایی نیست! همان داستایوفسکی بزرگ می گوید دلم می خواهد دستکم یک نفر را پیدا کنم که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف می زنم!!! و خب وقتی دغدغه هایتان شبیه اطرافیانتان نباشد خودبخود تنهایی رخ می دهد دیگر و اینکه مجبورید بازی کنید و خودتان را کتمان کنید !! هر روز مجبورید خودِ واقعی اتان را پشت لبخندهای تصنعی و حرفهای پوچ و بی سر وته پنهان کنید تا وقتی که با خود تنها می شوید و آنگاهست که سیل اشک جاری می شود... سخت است خیلی خیلی سخت این عذاب ِ تنهایی... همین مولانا جلال الدین پر شور که سر حلقه ی رندان خرابات و سلطان عرفا بود و با وجود آنکه اینهمه عارف و خراباتی دور و برش بودند جانش بسته به جانِ شمس بود چرا؟ چون شمس او را می فهمید و می توانست با شمس همانطور حرف بزند که با خودش !!! یعنی در همان سکوت هم شمس او را در می یافت!! و حتی ابولحسن خرقانی که وی را عرفایی چون مولانا و عطار و قشیری قطب عرفان نامیده اند ، روزی به ابوسعید ابولخیر گفت سی سال تنهایی کشیدم تا خدا تو را برایم فرستاد و من از تنهایی در آمدم!!! خرقانی که در خانقاهش کم عارف و درویش نداشت... هیچ چیزی در عالم بهتر از دمی بودن با کسی که شما را کامل ادراک می کند نیست و بله اگر من هم چنین موهبتی داشتم هرگز آرزومند و خواهان دغدغه های معمولی نمی شدم و البته شما که مدام به جنسیتم طعنه می زنید خب آنرا هم مزید بر علت بدانید :)



Rationalist نوشته: باید دید در نگاه شما مقصود از "دوست دارم" چه معنایی دارد! برای نمونه دوست داشتن به معنای تمایلی معمول نسبت به دانایی برای فیلسوف شدن یا نویسنده شدن کافی نیست، باید عاشق بود.
خب بلی درست است!
اما گمان برم شما هم قبول داشته باشید که این واژگان در هر فردی به گونه ای نمایان شوند! برای نمونه همین دوست داشتن و عشق ورزیدن را در نظر بگیرید. کسی ممکن است دوست داشتنش یعنی تنها دوست داشتنش آنچنان پر شور باشد که برای دیگران همان عشق تلقی گردد. و اما برای من "دوست داشتن" مهمترین است و اصلا در همان عالم کودکی انسانها را بر اساس ِ نوع دوست داشتنشان دسته بندی کرده بودم:
انسانهایی که وقتی کسی یا چیزی را دوست دارند جان در رهش می دهند و خود و تمام زندگی خود را وقف او می کنند.
انسانهایی که وقتی کسی یا چیزی را دوست دارند وی را تنها برای خود می خواهند و تمام زندگی و هستی وی را از آن ِ خود می دانند!





Rationalist نوشته: تعجب می کنم، کسی که چنین دغدغه هایی دارد و اینچنین برای واژه ها و رسالتشان به معنا اهمیت قایل است؛ آنها را در ابراز مطالب بیهوده و یا مشاجره با برخی کاربران این انجمن سلاخی می کند!
یا گفتمان هایی پیرامون فلسفه و هنر و ریاضیات را با دست‌آویزهایی با بوی کودکانه و زنانه رها می کند...

ای بابا شما چقدر به جنسیت ما طعنه می زنید:) چقدر اینجا زن ستیز هست بعد از اسلام ایراد می گیرید که چرا زن ستیز هست:)

یکی پرسید ازآن گم کرده فرزند
که ای روشن گوهر پیر خردمند
زمصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی...؟
بگفت احوال ما برق جهانست
دمی پیدا و دیگر دم نهانست
گهی بر طارم اعلی نشینیم
گهی بر پشت پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی
سرو دست از دوعالم برفشاندی


خب در این شعر شیخ اجل سعدی که حکایت حضرت یعقوب و فراقش از فرزندش هست و خب حضرت یعقوب بوی یوسف را از مصر استشمام کرد ولی وقتی در چاهی در همان نزدیکی خانه اش ، افتاده بود ، نه! و پاسخ یعقوب زیباست که احوال ما برق جهانست! ثابت نیست گاهی بالاییم و گه پایین و خب بنده ام اینروزها استرس امتحان های مهم و مقاله های نیمه تمام ....و خب خسته می شوم وقتی اینهمه بلاهت را یکجا در یک نفر می بینم دیگر! از دید شما که بنده گناهکار و مقصرم ولی خوبست بدانید که در این مدتی که اینجا بودم هیچ رفتار خوبی ندیدم یا تهمت بود یا افترا یا انگ و خب صبر باید هم لبریز شود چون سکوت همیشه بهترین پاسخ برای ابلهان نیست! برای اینکه تنها به خودم فکر نمی کنم به دیگران هم فکر می کنم و اینکه اگر اینگونه افراد اینگونه اند و بی نزاکتند برای آنکه ادب نشده اند و بقول عبید زاکانی آب و گلشان لگد کم خورده است! من پاسخشان را دادم و آنها را در بلک لیست قرار دادم تمام! و دیگر هم با آنها هم کلام نخواهد شد ولی باید برای آخرین بار پاسخ اینهمه بی شرمی هایشان را می دادم!

و دیگر اینکه حتی مولانای بزرگ هم در مثنوی معنوی از بدترین واژگان بهره جسته است و عفت کلام را رعایت نکرده است... داستانهایی دارد همین مثنوی معنوی که به قرآن عرفا مشهور است که من در تنهایی ام رویم نمی شود برای خودم بخوانم!!!! و دلیلش روشن است چون مولوی پر شور بوده است پرشور ترین عارفی که دنیا به خود دیده! و خسته شده از خلق و خب چنین نگاشته است.. و خب بنده که نه عارفم و نه درویش .. گاهی هم دلم می گیرد برای نمونه در همین فروم چند بارنشستم وقت گذاشتم و بخشهایی از تزم را اینجا ترجمه کردم و گذاشتم برای نمونه در مورد همان هرمنوتیک ابن عربی! بعد دیدم طرف آمده به من می گوید کپی پیست کرده ای!!! یعنی خود شما باشید چه می گویید؟ از پژوهش خودتان بیایید و دیگری را بهره مند کنید بعد طرف برگردد و اینگونه پاسخ دهد! یعنی بنده ی خدا اصلا نوشته ام را متوجه نشده بود چون برای فهمش هم باید هرمنوتیک را خوب دانست و هم آثار ابن عربی و عرفا را ! من دارم دو رشته می خوانم رشته ی اولم مهندسی است و بحد کافی وقتم را گرفته و اگر می آیم در فرومهای ایرانی به خاطر آنست که می خواهم به فارسی بنویسم و بیاندیشم و خب وقتم را از سر راه پیدا نکردم که همینطوری خرج کنم و خب با دیدن اینچیزها خُلقم تنگ می شود.


و دیگر اینکه بنده کی و کجا با دستاویزهای کودکانه و زنانه (!) گفتمانها را رها کرده ام؟ و یک پرسش ؛ از دید شما آیا زن بودن و زنانه رفتار کردن و زنانگی داشتن چیز بدی است؟






پاسخ
#7

سارا نوشته: هنوز هم همان سخنان را ابراز می کنم و همچنان همان آرزو را دارم! چرا که تنهایی بسیاربسیار سخت است! در حقیقت هیچ چیزی در عالم به سختی تنهایی نیست! همان داستایوفسکی بزرگ می گوید دلم می خواهد دستکم یک نفر را پیدا کنم که من با او از همه چیز همانطور حرف بزنم که با خودم حرف می زنم!!! و خب وقتی دغدغه هایتان شبیه اطرافیانتان نباشد خودبخود تنهایی رخ می دهد دیگر و اینکه مجبورید بازی کنید و خودتان را کتمان کنید !! هر روز مجبورید خودِ واقعی اتان را پشت لبخندهای تصنعی و حرفهای پوچ و بی سر وته پنهان کنید تا وقتی که با خود تنها می شوید و آنگاهست که سیل اشک جاری می شود... سخت است خیلی خیلی سخت این عذاب ِ تنهایی... همین مولانا جلال الدین پر شور که سر حلقه ی رندان خرابات و سلطان عرفا بود و با وجود آنکه اینهمه عارف و خراباتی دور و برش بودند جانش بسته به جانِ شمس بود چرا؟ چون شمس او را می فهمید و می توانست با شمس همانطور حرف بزند که با خودش !!! یعنی در همان سکوت هم شمس او را در می یافت!! و حتی ابولحسن خرقانی که وی را عرفایی چون مولانا و عطار و قشیری قطب عرفان نامیده اند ، روزی به ابوسعید ابولخیر گفت سی سال تنهایی کشیدم تا خدا تو را برایم فرستاد و من از تنهایی در آمدم!!! خرقانی که در خانقاهش کم عارف و درویش نداشت... هیچ چیزی در عالم بهتر از دمی بودن با کسی که شما را کامل ادراک می کند نیست و بله اگر من هم چنین موهبتی داشتم هرگز آرزومند و خواهان دغدغه های معمولی نمی شدم و البته شما که مدام به جنسیتم طعنه می زنید خب آنرا هم مزید بر علت بدانید :)
دقیقا اهمیت موضوع همین جاست...
چیزی که من پیش تر به برخی از دوستان چه در همین انجمن و چه خارج از آن، با صدایی زمخت گوشتزد می کردم، و اکنون نیز خسته نمی شوم تا برای شما هم تکرار کنم که دغدغه هایی پیرامون حقیقت، عقلانیت، منشا هستی و توضیح جهان، معنای زندگی، اخلاق، هنر و... از جنس چیزی که دستکم من تاکنون فلسفی می بینم، و پرداختن به آنها در روش های نظری و عملی فلسفی، دغدغه هایی هستند فراتر از شغل و رشته تخصصی و روابط اجتماعی و... و حتی زمانیکه براستی تلاش کنیم با جدیت به آنها بپردازیم، به گونه ای طغیان وار به هر جنبه‌ی دیگر از زیستن طبیعی ما نفوذ می کنند. تا جاییکه مفاهیمی همچون فرهنگ، اجتماع، خانواده،‌ اخلاق حاکم و حتی غرایزی چون نیروی جنسی و خوردن و خوابیدن تا حتی میل طبیعی به زنده بودن را هم اساسا دگرگون می کنند!
به همین خاطر گله‌ی شما از "تنهایی" برایم بی معناست...
این مباحث چیزی نیستند که همچون بسیاری از شاخه های دانشگاهی به عنوان علاقه ای خارجی دنبال کنید و در آن راستا شغلی مناسب بیابید و یا از روی فراغت
حال و رفاه زندگی، خودتان را درگیرشان کنید. من در بسیاری از موارد که در رابطه با این مباحث با افرادی فرهیخته و یا با برخی اساتید فلسفه به گفتگو می نشینم، حیرت می کنم که این افراد به گونه ای به این مباحث می پردازند، که گویا دارند فعالیتی فرعی در اوقات فراغت خود یا جهت امرار معاش زندگی شان انجام می دهند!

ولی چیزی که من در این مباحث در طی چندین سال درگیرشان بوده ام، دغدغه هایی درونی بوده اند... چونان که بیان داشتم به همه‌ی سطوح و جنبه های زندگی ام راه یافته اند و به طور ساختاری جنبه های مختلف زندگی/مرگ را متحول کرده اند.
و به همین خاطر وقتی می نویسم "گفتگوی فلسفی" معنای بسیار خاصی را در نظر دارم که چه بسا با آنچه در نظر بسیاری از نام آوران فلسفه می باشد نیز ممکن است متفاوت باشد. یکی از جنبه های گفتگوی فلسفی که از آن صحبت می کنم، نفوذ خطرناک و غیرقابل کنترل اهمیت و پرداختن من به آن دغدغه ها در بستر ارتباطی گفتگو به طرف مقابل می باشد. طرف مقابل ممکن است براستی چنین اهمیتی برای این دغدغه ها قایل نباشد و به جدیت و حیاتی بودن این دغدغه ها
در من بخندد، اما هنگامی که آن بستر ارتباطی خطرناک شکل می گیرد، همچون ویروسی مسری و کشنده ممکن است عواقبی مهلک در شخصیت و زندگی فرد مورد گفتگو بر جای گذارد.
در همین راستا می باشد که من با نیتی دوستانه از افراد می خواهم اگر براستی با چنین دغدغه هایی در درون خود درگیر نیستند، با این مباحث خطرناک قصد بازی
نداشته باشند و از آن بدتر، با من به گفتگو ننشینند.

و امیدوارم باور کنید که من آنچنان پست و حقیر نیستم که در اختفای دنیای مجازی، بی مسئولانه پشت کیبوردی بنشینم و بخواهم عقده های جنسی ام را با تحقیر جنسیت خانم ها ارضاء کرده باشم و به احساسات کسی هم اهمیتی نداده باشم. همه چیز در اهمیت حیاتی و درونی آن دغدغه ها و معنای بسیار ویژه ای که گفتگو در راستای آنها برایم پیدا کرده، تاثیر پذیرفته است. در این معنای ویژه‌، گفتگوی فلسفی تلاشی است مرگ آور و جنون وار، در راستای پرداختن به آن دغدغه ها. در این نوع گفتگو، یک بستر مشترکی به وجود می آید که من با طرف مقابل خود، دغدغه هایی مشترک داریم و در راستای پرداختن به آنها با یکدیگر یکی می شویم...
پس لازم است اطمینان حاصل کنم که آیا طرف مقابلم براستی با چنین دغدغه هایی روبه‌روی من نشسته؟ یا با انگیزه یا هدفی دیگر؟ به اقتضای ویژگی های
آن گفتگو و احترام بسیار ویژه ای که برای طرف مقابل قائل هستم، به بی رحمانه ترین شکل با او به دشمنی برمی خیزم و از هر ضعف او، مهلک ترین ضربه ها را وارد می کنم... در صورت نیاز برای ناراحت کردن وی، از هیچ تلاشی دریغ نخواهم ورزید... و اگر طرف مقابلم خانم باشد، فرصت های ضربه زدن و ایجاد تنفر برای من بیشتر! چنانچه پذیرای چنین دشمنی متقابلی از سوی طرف مقابل خود نیز هستم...

این ها را نگاشتم، زیرا در جملاتتان رگه هایی از تردید دیدم و خواستم گوشتزد کرده باشم که اگر براستی چنین دغدغه هایی در اعماق وجودتان در جوشش
نیست، این مباحث خطرناک را رها کنید یا دستکم در مورد آنها با من به گفتگو ننشینید.

همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...
پاسخ
#8

Rationalist نوشته: دقیقا اهمیت موضوع همین جاست... چیزی که من پیش تر به برخی از دوستان چه در همین انجمن و چه خارج از آن، با صدایی زمخت گوشتزد می کردم، و اکنون نیز خسته نمی شوم تا برای شما هم تکرار کنم که دغدغه هایی پیرامون حقیقت، عقلانیت، منشا هستی و توضیح جهان، معنای زندگی، اخلاق، هنر و... از جنس چیزی که دستکم من تاکنون فلسفی می بینم، و پرداختن به آنها در روش های نظری و عملی فلسفی، دغدغه هایی هستند فراتر از شغل و رشته تخصصی و روابط اجتماعی و... و حتی زمانیکه براستی تلاش کنیم با جدیت به آنها بپردازیم، به گونه ای طغیان وار به هر جنبه‌ی دیگر از زیستن طبیعی ما نفوذ می کنند. تا جاییکه مفاهیمی همچون فرهنگ، اجتماع، خانواده،‌ اخلاق حاکم و حتی غرایزی چون نیروی جنسی و خوردن و خوابیدن تا حتی میل طبیعی به زنده بودن را هم اساسا دگرگون می کنند! به همین خاطر گله‌ی شما از "تنهایی" برایم بی معناست... این مباحث چیزی نیستند که همچون بسیاری از شاخه های دانشگاهی به عنوان علاقه ای خارجی دنبال کنید و در آن راستا شغلی مناسب بیابید و یا از روی فراغت حال و رفاه زندگی، خودتان را درگیرشان کنید. من در بسیاری از موارد که در رابطه با این مباحث با افرادی فرهیخته و یا با برخی اساتید فلسفه به گفتگو می نشینم، حیرت می کنم که این افراد به گونه ای به این مباحث می پردازند، که گویا دارند فعالیتی فرعی در اوقات فراغت خود یا جهت امرار معاش زندگی شان انجام می دهند! ولی چیزی که من در این مباحث در طی چندین سال درگیرشان بوده ام، دغدغه هایی درونی بوده اند... چونان که بیان داشتم به همه‌ی سطوح و جنبه های زندگی ام راه یافته اند و به طور ساختاری جنبه های مختلف زندگی/مرگ را متحول کرده اند. و به همین خاطر وقتی می نویسم "گفتگوی فلسفی" معنای بسیار خاصی را در نظر دارم که چه بسا با آنچه در نظر بسیاری از نام آوران فلسفه می باشد نیز ممکن است متفاوت باشد. یکی از جنبه های گفتگوی فلسفی که از آن صحبت می کنم، نفوذ خطرناک و غیرقابل کنترل اهمیت و پرداختن من به آن دغدغه ها در بستر ارتباطی گفتگو به طرف مقابل می باشد. طرف مقابل ممکن است براستی چنین اهمیتی برای این دغدغه ها قایل نباشد و به جدیت و حیاتی بودن این دغدغه ها در من بخندد، اما هنگامی که آن بستر ارتباطی خطرناک شکل می گیرد، همچون ویروسی مسری و کشنده ممکن است عواقبی مهلک در شخصیت و زندگی فرد مورد گفتگو بر جای گذارد. در همین راستا می باشد که من با نیتی دوستانه از افراد می خواهم اگر براستی با چنین دغدغه هایی در درون خود درگیر نیستند، با این مباحث خطرناک قصد بازی نداشته باشند و از آن بدتر، با من به گفتگو ننشینند. و امیدوارم باور کنید که من آنچنان پست و حقیر نیستم که در اختفای دنیای مجازی، بی مسئولانه پشت کیبوردی بنشینم و بخواهم عقده های جنسی ام را با تحقیر جنسیت خانم ها ارضاء کرده باشم و به احساسات کسی هم اهمیتی نداده باشم. همه چیز در اهمیت حیاتی و درونی آن دغدغه ها و معنای بسیار ویژه ای که گفتگو در راستای آنها برایم پیدا کرده، تاثیر پذیرفته است. در این معنای ویژه‌، گفتگوی فلسفی تلاشی است مرگ آور و جنون وار، در راستای پرداختن به آن دغدغه ها. در این نوع گفتگو، یک بستر مشترکی به وجود می آید که من با طرف مقابل خود، دغدغه هایی مشترک داریم و در راستای پرداختن به آنها با یکدیگر یکی می شویم... پس لازم است اطمینان حاصل کنم که آیا طرف مقابلم براستی با چنین دغدغه هایی روبه‌روی من نشسته؟ یا با انگیزه یا هدفی دیگر؟ به اقتضای ویژگی های آن گفتگو و احترام بسیار ویژه ای که برای طرف مقابل قائل هستم، به بی رحمانه ترین شکل با او به دشمنی برمی خیزم و از هر ضعف او، مهلک ترین ضربه ها را وارد می کنم... در صورت نیاز برای ناراحت کردن وی، از هیچ تلاشی دریغ نخواهم ورزید... و اگر طرف مقابلم خانم باشد، فرصت های ضربه زدن و ایجاد تنفر برای من بیشتر! چنانچه پذیرای چنین دشمنی متقابلی از سوی طرف مقابل خود نیز هستم... این ها را نگاشتم، زیرا در جملاتتان رگه هایی از تردید دیدم و خواستم گوشتزد کرده باشم که اگر براستی چنین دغدغه هایی در اعماق وجودتان در جوشش نیست، این مباحث خطرناک را رها کنید یا دستکم در مورد آنها با من به گفتگو ننشینید.
پاسختان را با ابیاتی از آخرین غزل حضرت مولانا که در آخرین لحظات عمرش خطاب به پسرش سلطان ولد گفته است می دهم: رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن............... ترک من خراب شب گرد مبتلا کن...........ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها..............خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن.........از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی............. بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.................................. پسر مولانا هم عارف بود در همان زمانِ پدرش هم عارف بود و محبوب پدرش و شمس تبریز بود اما مولانا در این شعر او را از این راهِ عشق و جنون بر حذر می دارد که : از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی................... بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ....ولی در حقیقت دارد پسرش را ترغیب می کند به این راه!! اما پس چرا اینگونه؟ این شیوه ی خراباتیان هست وقتی چیزی را از جان دوستتر دارند بیشتر از آن می نالند و گله می کنند عشق را بلا می نامند ولی بعد می گویند : بلا من گفتم آن بالا به من ده!! چون دستِ خودشان نبود که عاشق شوند! آنها به دنبال ِ عشق نرفتند بلکه عشق آنها را اسیر ِ خود کرد! بقول شمس مغربی : هر زمان گویم که بگریزم ز عشق ......عشق پیش از من به منزل می رسدعشق آن ها را اسیر کرد ولی آنها خود به اختیار خویش بنده ی عشق شدند! بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم! و خب با این مقدمه ای که آوردم امیدوارم متوجه شده باشید منظور بنده از "دغدغه"در همان نخستین پیکم در این جستار چه بوده؟ "عشق" و اینکه همچنان هم خواهم نالید! چرا که اول عشق مرا اسیر خود کرد! یعنی ازوقتی که یادم می آید! خودم را اسیر عشق یافتم! اینکه اولین شعرهایی که از بر کردم اشعار حافظ بودند آنهم در 4 یا 5 سالگی ام بود و پیش از آن هیچ شعری از بر نبودم!! در حالی که همسالانم سالها پیش از من تمام شعرهای کودکانه را از بر بودند!! ولی من وقتی تنها یکبار اشعار عرافانه ی حافظ را شنیدم در همان یکبار شنیدن تمامشان را از بر شدم چراکه از جنس "عشق" بود! و اولین آهنگی که دلِ بی دست و پایم را به آتش کشید آهنگ عارفانه ای بود که شعرش از مولانا بود و خواننده اش یکی از اساتید بزرگ موسیقی سنتی ایران! آنهم در سن 5 سالگی!!! پس همانطور که دیده می شود من خودم به اختیار خودم این دغدغه را اختیار نکردم و این او بود که مرا اسیر کرده بود... و خب تنهایی برایم هم عذاب آور است..... خوش بحال شما اگر تنهایی برایتان سخت نیست ولی همانطور که پیشتر گفتم عرفای بزرگی چون مولانا و خرقانی از تنهایی چه ناله ها که نکرده اند و در عین حال تنهاییشان را به تمام دنیا هم نفروخته اند! باده ی تلخ غمت هر که نوشد......... کنج غم را کی به شادی می فروشد ......... و بنده ام تنهایی برایم سخت است ولی خب بقول مولانا آنچه جگرسوزه بود باز جگر سازه شود! در حقیقت شبیه ققنوس شده ام که از آتش می سوزد و دوباره متولد می شود. و خب این تنهایی هم برایم همان آتش است که برای ققنوس است! و در حال حاضر مشغولِ سوختن در آن هستم از اینرو برایم سخت رنج آور است هر چند امید به تولد دوباره از آن به من جان تازه ای می بخشد! و دیگر اینکه شما برداشتهای عجیبی از نوشته ی بنده کرده اید. اینکه بنده از سر فراغت و برای امرار معاش آمده ام و این رشته را می خوانم! نخست آنکه رشته ی من فلسفه نیست هر چند با آن بی ارتباط هم نیست و دیگر اینکه خودم را کشتم تا توانستم همین رشته را در دانشگاه دنبال کنم چرا؟ به خاطر همان دغدغه ام! و گرنه اگر به دنبال امرار معاش و چیزهای مادی بودم این رشته ی اولم خیلی خیلی بهتر در این زمینه ها پاسخ می دهد! و اینکه دوست داشتم با نگاه آکادمیک آشنا شوم پیشتر هرچه که خوانده بودم با نگاه سرگشته ی خودم بود و هیچ ترتیبی در نبود اما اکنون..... نمی دانم چه بگویم.... اما این را هم بگویم که خوب می دانم که علم عشق در دفتر نباشد... از همان ابتدا هم می دانستم که علم عشق را در آکادمیا و مدرسه و دانشگاه و هر آنچه که به کتاب مربوط است نمی توان یافت .. ولی نمی دانم چرا بازهم به سمت همانها رفتم!نمی دانم شاید برای آنکه دلم می خواست محیطی که در آن هستم برایم قابل قبولتر و دلپذیرتر گردد! و گرنه : ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم ............شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم






پاسخ
#9

سارا نوشته: پاسختان را با ابیاتی از آخرین غزل حضرت مولانا که در آخرین لحظات عمرش خطاب به پسرش سلطان ولد گفته است می دهم: رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن............... ترک من خراب شب گرد مبتلا کن...........ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها..............خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن.........از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی............. بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.................................. پسر مولانا هم عارف بود در همان زمانِ پدرش هم عارف بود و محبوب پدرش و شمس تبریز بود اما مولانا در این شعر او را از این راهِ عشق و جنون بر حذر می دارد که : از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی................... بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ....ولی در حقیقت دارد پسرش را ترغیب می کند به این راه!! اما پس چرا اینگونه؟ این شیوه ی خراباتیان هست وقتی چیزی را از جان دوستتر دارند بیشتر از آن می نالند و گله می کنند عشق را بلا می نامند ولی بعد می گویند : بلا من گفتم آن بالا به من ده!! چون دستِ خودشان نبود که عاشق شوند! آنها به دنبال ِ عشق نرفتند بلکه عشق آنها را اسیر ِ خود کرد! بقول شمس مغربی : هر زمان گویم که بگریزم ز عشق ......عشق پیش از من به منزل می رسدعشق آن ها را اسیر کرد ولی آنها خود به اختیار خویش بنده ی عشق شدند! بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم! و خب با این مقدمه ای که آوردم امیدوارم متوجه شده باشید منظور بنده از "دغدغه"در همان نخستین پیکم در این جستار چه بوده؟ "عشق" و اینکه همچنان هم خواهم نالید! چرا که اول عشق مرا اسیر خود کرد! یعنی ازوقتی که یادم می آید! خودم را اسیر عشق یافتم! اینکه اولین شعرهایی که از بر کردم اشعار حافظ بودند آنهم در 4 یا 5 سالگی ام بود و پیش از آن هیچ شعری از بر نبودم!! در حالی که همسالانم سالها پیش از من تمام شعرهای کودکانه را از بر بودند!! ولی من وقتی تنها یکبار اشعار عرافانه ی حافظ را شنیدم در همان یکبار شنیدن تمامشان را از بر شدم چراکه از جنس "عشق" بود! و اولین آهنگی که دلِ بی دست و پایم را به آتش کشید آهنگ عارفانه ای بود که شعرش از مولانا بود و خواننده اش یکی از اساتید بزرگ موسیقی سنتی ایران! آنهم در سن 5 سالگی!!! پس همانطور که دیده می شود من خودم به اختیار خودم این دغدغه را اختیار نکردم و این او بود که مرا اسیر کرده بود... و خب تنهایی برایم هم عذاب آور است..... خوش بحال شما اگر تنهایی برایتان سخت نیست ولی همانطور که پیشتر گفتم عرفای بزرگی چون مولانا و خرقانی از تنهایی چه ناله ها که نکرده اند و در عین حال تنهاییشان را به تمام دنیا هم نفروخته اند! باده ی تلخ غمت هر که نوشد......... کنج غم را کی به شادی می فروشد ......... و بنده ام تنهایی برایم سخت است ولی خب بقول مولانا آنچه جگرسوزه بود باز جگر سازه شود! در حقیقت شبیه ققنوس شده ام که از آتش می سوزد و دوباره متولد می شود. و خب این تنهایی هم برایم همان آتش است که برای ققنوس است! و در حال حاضر مشغولِ سوختن در آن هستم از اینرو برایم سخت رنج آور است هر چند امید به تولد دوباره از آن به من جان تازه ای می بخشد! و دیگر اینکه شما برداشتهای عجیبی از نوشته ی بنده کرده اید. اینکه بنده از سر فراغت و برای امرار معاش آمده ام و این رشته را می خوانم! نخست آنکه رشته ی من فلسفه نیست هر چند با آن بی ارتباط هم نیست و دیگر اینکه خودم را کشتم تا توانستم همین رشته را در دانشگاه دنبال کنم چرا؟ به خاطر همان دغدغه ام! و گرنه اگر به دنبال امرار معاش و چیزهای مادی بودم این رشته ی اولم خیلی خیلی بهتر در این زمینه ها پاسخ می دهد! و اینکه دوست داشتم با نگاه آکادمیک آشنا شوم پیشتر هرچه که خوانده بودم با نگاه سرگشته ی خودم بود و هیچ ترتیبی در نبود اما اکنون..... نمی دانم چه بگویم.... اما این را هم بگویم که خوب می دانم که علم عشق در دفتر نباشد... از همان ابتدا هم می دانستم که علم عشق را در آکادمیا و مدرسه و دانشگاه و هر آنچه که به کتاب مربوط است نمی توان یافت .. ولی نمی دانم چرا بازهم به سمت همانها رفتم!نمی دانم شاید برای آنکه دلم می خواست محیطی که در آن هستم برایم قابل قبولتر و دلپذیرتر گردد! و گرنه : ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم ............شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
نخست اینکه، من نگفتم رشته شما فلسفه است و یا برای امرار معاش به این مباحث می پردازید. فقط به طور کلی تلاش کردم تا با زبانی ساده، معنا و رویکردم را در گفتگو در این مباحث، و آنچه گفتگوی فلسفی خواندمش بیان کرده باشم. حال اگر در این راستا مایل به ادامه‌ی گفتگو با من هستید، پیشنهاد می کنم پیش از اینکه
بخواهید در گفتگو از عشق و شعر، شاعران یا عرفا در بیان دیدگاه یا احساستان بهره گیرید، نخست با ساده ترین و سرراست ترین واژه ها، معنای عشق، ارزش و جایگاه شعر و شاعری و عرفان را آنطور که مدنظرتان است، تبیین فرمایید. به ویژه، در انتظار پاسختان به نخستین نقدهای پیشینم در مورد جایگاه شاعری و عرفا هستم.

در ادامه اگر در عملٍ به گفتگو نمایان شود که دغدغه‌ی شما از جنس آن دغدغه هاییست که من تلاش کردم توضیح دهم، به طور مفصل می توانیم به چیستی "تنهایی"، جایگاه و عمل کردن به آن بپردازیم. چرا که تجربه، درک و دیدگاهم در این مورد هم متفاوت با شماست!
____________________________________

پ.ن: لازم است بیان کنم که تعریف و دیدگاه من از "فلسفه" و "فیلسوف" نسبت به آنچه که در آن مقاله‌‌ام خواندید، تاکنون بسیار دگرگون شده است.
چنانچه مفاهمی چون دین، عرفان و شهود هم در آن، تحت یک سیستم فلسفی قابل پرداختن و تبیین هستند.

همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...
پاسخ
#10

Rationalist نوشته: نخست اینکه، من نگفتم رشته شما فلسفه است و یا برای امرار معاش به این مباحث می پردازید. فقط به طور کلی تلاش کردم تا با زبانی ساده، معنا و رویکردم را در گفتگو در این مباحث، و آنچه گفتگوی فلسفی خواندمش بیان کرده باشم. حال اگر در این راستا مایل به ادامه‌ی گفتگو با من هستید، پیشنهاد می کنم پیش از اینکه
بخواهید در گفتگو از عشق و شعر، شاعران یا عرفا در بیان دیدگاه یا احساستان بهره گیرید، نخست با ساده ترین و سرراست ترین واژه ها، معنای عشق، ارزش و جایگاه شعر و شاعری و عرفان را آنطور که مدنظرتان است، تبیین فرمایید. به ویژه، در انتظار پاسختان به نخستین نقدهای پیشینم در مورد جایگاه شاعری و عرفا هستم.

در ادامه اگر در عملٍ به گفتگو نمایان شود که دغدغه‌ی شما از جنس آن دغدغه هاییست که من تلاش کردم توضیح دهم، به طور مفصل می توانیم به چیستی "تنهایی"، جایگاه و عمل کردن به آن بپردازیم. چرا که تجربه، درک و دیدگاهم در این مورد هم متفاوت با شماست!
____________________________________

پ.ن: لازم است بیان کنم که تعریف و دیدگاه من از "فلسفه" و "فیلسوف" نسبت به آنچه که در آن مقاله‌‌ام خواندید، تاکنون بسیار دگرگون شده است.
چنانچه مفاهمی چون دین، عرفان و شهود هم در آن، تحت یک سیستم فلسفی قابل پرداختن و تبیین هستند.

[FONT=&amp] تعریف سر راست و ساده از عشق و شعر و شاعر و عارف..... بنظرتان این کار شدنی است؟ شما که به دنبال یک گفتگوی فلسفی هستید حتما نیک می دانید که بعضی از مفاهیم را نمی توان با بطور کامل تعریف کرد! افلاطون در رساله هایش مدام می کوشید که همین کار را انجام دهد . وی در رساله ی لاخس کوشید تا تعریف ِ شجاعت را پیدا کند و در رساله ی جمهوری تلاش کرد تا تعریف عدالت را دریابد! در حقیقت افلاطون گمان می کرد که کشف کردن ِ تعاریف نیز جز اهداف ِ اصلی فلسفه است! اما اینجا یک پرسش پیش می آید که آیا تعاریف کشف می شوند یا ساخته می شوند و آیا برای هر مفهومی یک تعریف راستین وجود دارد؟ [/FONT]



و خب هنگامی که خواستم همان واژگانی را که از بنده خواسته بودید تا تعریف کنم را تعریف کنم! در همان ابتدا متوقف شدم که چه نوع تعریفی را می توان از این واژگان ارائه داد؟ آیا قراردادی هستند یا نه گزارشی؟!



برای نمونه همین "عشق" تعریفش قراردادی هست یا گزارشی؟ وقتی نیک به اطراف بنگریم هر احساس و کشش تند و آتشین و البته مثبت به یک فرد یا یک چیز را عشق می نامند!! و آیا این همان "عشق" است؟ اگر شما بتوانید هستی را تعریف کنید منهم می توانم عشق را برایتان تعریف کنم! چون من هستیِ هستی را در گروی عشق می بینم! و در حقیقت عشق را اصل و اصیل می دانم و هستی را زاده ی عشق.


در نگاه ساده و کلی یا بهتر است بگویم که از دید همگان، عشق از دل بر می خیزد و متولد می شود و هرکس که دل دارد پس توانِ عشق ورزیدن دارد و.... در حالیکه اگر به دنبال ِ عشق و حقیقت عشق برویم می بینیم که ابتدا عشق بوده و بعد دل! بقول ابوسعید ابالخیر:
سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند


یک قطره از آن چکید و نامش دل شد



پس عشق آفریننده ی دل است و نه دل !

[FONT=&amp]
من حقیقت هستی را همان عشق می دانم .. اما در مورد شعر .. بنده در همین تارنما هم به آن پرداخته ام. برای نمونه:
https://www.daftarche.com/%DA%AF%D9%81%D...#post84008

وقتی شعور در آدمی به بالاترین حد خود می رسد شعر متولد می گردد! یا به عبارت دیگر وقتی که واژگان در کنار یکدیگر به بالاترین چم می رسند آنگاه چامه متولد می گردد!
نقل قول:[/FONT][FONT=&amp] در انتظار پاسختان به نخستین نقدهای پیشینم در مورد جایگاه شاعری و عرفا هستم.
بنده که پاسخ شما را در جستار ِ عرفان داده ام! نمی دانم منظورتان از نقدهای پیشین چیست؟!!
[/FONT]






پاسخ


پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: