08-12-2016, 10:02 PM
Rationalist نوشته: دقیقا اهمیت موضوع همین جاست... چیزی که من پیش تر به برخی از دوستان چه در همین انجمن و چه خارج از آن، با صدایی زمخت گوشتزد می کردم، و اکنون نیز خسته نمی شوم تا برای شما هم تکرار کنم که دغدغه هایی پیرامون حقیقت، عقلانیت، منشا هستی و توضیح جهان، معنای زندگی، اخلاق، هنر و... از جنس چیزی که دستکم من تاکنون فلسفی می بینم، و پرداختن به آنها در روش های نظری و عملی فلسفی، دغدغه هایی هستند فراتر از شغل و رشته تخصصی و روابط اجتماعی و... و حتی زمانیکه براستی تلاش کنیم با جدیت به آنها بپردازیم، به گونه ای طغیان وار به هر جنبهی دیگر از زیستن طبیعی ما نفوذ می کنند. تا جاییکه مفاهیمی همچون فرهنگ، اجتماع، خانواده، اخلاق حاکم و حتی غرایزی چون نیروی جنسی و خوردن و خوابیدن تا حتی میل طبیعی به زنده بودن را هم اساسا دگرگون می کنند! به همین خاطر گلهی شما از "تنهایی" برایم بی معناست... این مباحث چیزی نیستند که همچون بسیاری از شاخه های دانشگاهی به عنوان علاقه ای خارجی دنبال کنید و در آن راستا شغلی مناسب بیابید و یا از روی فراغت حال و رفاه زندگی، خودتان را درگیرشان کنید. من در بسیاری از موارد که در رابطه با این مباحث با افرادی فرهیخته و یا با برخی اساتید فلسفه به گفتگو می نشینم، حیرت می کنم که این افراد به گونه ای به این مباحث می پردازند، که گویا دارند فعالیتی فرعی در اوقات فراغت خود یا جهت امرار معاش زندگی شان انجام می دهند! ولی چیزی که من در این مباحث در طی چندین سال درگیرشان بوده ام، دغدغه هایی درونی بوده اند... چونان که بیان داشتم به همهی سطوح و جنبه های زندگی ام راه یافته اند و به طور ساختاری جنبه های مختلف زندگی/مرگ را متحول کرده اند. و به همین خاطر وقتی می نویسم "گفتگوی فلسفی" معنای بسیار خاصی را در نظر دارم که چه بسا با آنچه در نظر بسیاری از نام آوران فلسفه می باشد نیز ممکن است متفاوت باشد. یکی از جنبه های گفتگوی فلسفی که از آن صحبت می کنم، نفوذ خطرناک و غیرقابل کنترل اهمیت و پرداختن من به آن دغدغه ها در بستر ارتباطی گفتگو به طرف مقابل می باشد. طرف مقابل ممکن است براستی چنین اهمیتی برای این دغدغه ها قایل نباشد و به جدیت و حیاتی بودن این دغدغه ها در من بخندد، اما هنگامی که آن بستر ارتباطی خطرناک شکل می گیرد، همچون ویروسی مسری و کشنده ممکن است عواقبی مهلک در شخصیت و زندگی فرد مورد گفتگو بر جای گذارد. در همین راستا می باشد که من با نیتی دوستانه از افراد می خواهم اگر براستی با چنین دغدغه هایی در درون خود درگیر نیستند، با این مباحث خطرناک قصد بازی نداشته باشند و از آن بدتر، با من به گفتگو ننشینند. و امیدوارم باور کنید که من آنچنان پست و حقیر نیستم که در اختفای دنیای مجازی، بی مسئولانه پشت کیبوردی بنشینم و بخواهم عقده های جنسی ام را با تحقیر جنسیت خانم ها ارضاء کرده باشم و به احساسات کسی هم اهمیتی نداده باشم. همه چیز در اهمیت حیاتی و درونی آن دغدغه ها و معنای بسیار ویژه ای که گفتگو در راستای آنها برایم پیدا کرده، تاثیر پذیرفته است. در این معنای ویژه، گفتگوی فلسفی تلاشی است مرگ آور و جنون وار، در راستای پرداختن به آن دغدغه ها. در این نوع گفتگو، یک بستر مشترکی به وجود می آید که من با طرف مقابل خود، دغدغه هایی مشترک داریم و در راستای پرداختن به آنها با یکدیگر یکی می شویم... پس لازم است اطمینان حاصل کنم که آیا طرف مقابلم براستی با چنین دغدغه هایی روبهروی من نشسته؟ یا با انگیزه یا هدفی دیگر؟ به اقتضای ویژگی های آن گفتگو و احترام بسیار ویژه ای که برای طرف مقابل قائل هستم، به بی رحمانه ترین شکل با او به دشمنی برمی خیزم و از هر ضعف او، مهلک ترین ضربه ها را وارد می کنم... در صورت نیاز برای ناراحت کردن وی، از هیچ تلاشی دریغ نخواهم ورزید... و اگر طرف مقابلم خانم باشد، فرصت های ضربه زدن و ایجاد تنفر برای من بیشتر! چنانچه پذیرای چنین دشمنی متقابلی از سوی طرف مقابل خود نیز هستم... این ها را نگاشتم، زیرا در جملاتتان رگه هایی از تردید دیدم و خواستم گوشتزد کرده باشم که اگر براستی چنین دغدغه هایی در اعماق وجودتان در جوشش نیست، این مباحث خطرناک را رها کنید یا دستکم در مورد آنها با من به گفتگو ننشینید.پاسختان را با ابیاتی از آخرین غزل حضرت مولانا که در آخرین لحظات عمرش خطاب به پسرش سلطان ولد گفته است می دهم: رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن............... ترک من خراب شب گرد مبتلا کن...........ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها..............خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن.........از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی............. بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن.................................. پسر مولانا هم عارف بود در همان زمانِ پدرش هم عارف بود و محبوب پدرش و شمس تبریز بود اما مولانا در این شعر او را از این راهِ عشق و جنون بر حذر می دارد که : از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی................... بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ....ولی در حقیقت دارد پسرش را ترغیب می کند به این راه!! اما پس چرا اینگونه؟ این شیوه ی خراباتیان هست وقتی چیزی را از جان دوستتر دارند بیشتر از آن می نالند و گله می کنند عشق را بلا می نامند ولی بعد می گویند : بلا من گفتم آن بالا به من ده!! چون دستِ خودشان نبود که عاشق شوند! آنها به دنبال ِ عشق نرفتند بلکه عشق آنها را اسیر ِ خود کرد! بقول شمس مغربی : هر زمان گویم که بگریزم ز عشق ......عشق پیش از من به منزل می رسدعشق آن ها را اسیر کرد ولی آنها خود به اختیار خویش بنده ی عشق شدند! بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم! و خب با این مقدمه ای که آوردم امیدوارم متوجه شده باشید منظور بنده از "دغدغه"در همان نخستین پیکم در این جستار چه بوده؟ "عشق" و اینکه همچنان هم خواهم نالید! چرا که اول عشق مرا اسیر خود کرد! یعنی ازوقتی که یادم می آید! خودم را اسیر عشق یافتم! اینکه اولین شعرهایی که از بر کردم اشعار حافظ بودند آنهم در 4 یا 5 سالگی ام بود و پیش از آن هیچ شعری از بر نبودم!! در حالی که همسالانم سالها پیش از من تمام شعرهای کودکانه را از بر بودند!! ولی من وقتی تنها یکبار اشعار عرافانه ی حافظ را شنیدم در همان یکبار شنیدن تمامشان را از بر شدم چراکه از جنس "عشق" بود! و اولین آهنگی که دلِ بی دست و پایم را به آتش کشید آهنگ عارفانه ای بود که شعرش از مولانا بود و خواننده اش یکی از اساتید بزرگ موسیقی سنتی ایران! آنهم در سن 5 سالگی!!! پس همانطور که دیده می شود من خودم به اختیار خودم این دغدغه را اختیار نکردم و این او بود که مرا اسیر کرده بود... و خب تنهایی برایم هم عذاب آور است..... خوش بحال شما اگر تنهایی برایتان سخت نیست ولی همانطور که پیشتر گفتم عرفای بزرگی چون مولانا و خرقانی از تنهایی چه ناله ها که نکرده اند و در عین حال تنهاییشان را به تمام دنیا هم نفروخته اند! باده ی تلخ غمت هر که نوشد......... کنج غم را کی به شادی می فروشد ......... و بنده ام تنهایی برایم سخت است ولی خب بقول مولانا آنچه جگرسوزه بود باز جگر سازه شود! در حقیقت شبیه ققنوس شده ام که از آتش می سوزد و دوباره متولد می شود. و خب این تنهایی هم برایم همان آتش است که برای ققنوس است! و در حال حاضر مشغولِ سوختن در آن هستم از اینرو برایم سخت رنج آور است هر چند امید به تولد دوباره از آن به من جان تازه ای می بخشد! و دیگر اینکه شما برداشتهای عجیبی از نوشته ی بنده کرده اید. اینکه بنده از سر فراغت و برای امرار معاش آمده ام و این رشته را می خوانم! نخست آنکه رشته ی من فلسفه نیست هر چند با آن بی ارتباط هم نیست و دیگر اینکه خودم را کشتم تا توانستم همین رشته را در دانشگاه دنبال کنم چرا؟ به خاطر همان دغدغه ام! و گرنه اگر به دنبال امرار معاش و چیزهای مادی بودم این رشته ی اولم خیلی خیلی بهتر در این زمینه ها پاسخ می دهد! و اینکه دوست داشتم با نگاه آکادمیک آشنا شوم پیشتر هرچه که خوانده بودم با نگاه سرگشته ی خودم بود و هیچ ترتیبی در نبود اما اکنون..... نمی دانم چه بگویم.... اما این را هم بگویم که خوب می دانم که علم عشق در دفتر نباشد... از همان ابتدا هم می دانستم که علم عشق را در آکادمیا و مدرسه و دانشگاه و هر آنچه که به کتاب مربوط است نمی توان یافت .. ولی نمی دانم چرا بازهم به سمت همانها رفتم!نمی دانم شاید برای آنکه دلم می خواست محیطی که در آن هستم برایم قابل قبولتر و دلپذیرتر گردد! و گرنه : ما کار و دکان و پیشه را سوخته ایم ............شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم