08-11-2016, 06:16 PM
سارا نوشته: خب بله بنده هم اشاره کردم که برایم مخاطب مهم نیست خوشش بیاید یا نیاید بخواند نوشته ام را یا نخواند! ولی آنچه برایم مهم است خودم هستم! نوشتن به آدمی یک شناخت می دهد شما در نوشتن است که تازه با زوایای پنهانِ درونتان آشنا می شوید و دغدغه های فراموش شده و یا آمالهای سرکوب شده سرباز می کنند و شما گویی با انسان دیگری آشنا می شوید انسانی که با خودِ کنونی تفاوت دارد و اصلا همین "کنون" را هم زیر پرسش می برد!!!اگر شما فراتر از ظاهر واژه ها، به عمق این مفاهیمی که بیان می کنید پی برده اید، پس جای تعجب دارد که چنین سخنانی ابراز کنید:
و اما دغدغه.... نویسنده ای که دغدغه نداشته باشد که نویسنده نیست وقتی می گویم نویسندگی منظورم نوشته های عاشقانه و سطحی نیست و یا نوشته هایی که ریشه در واقعیاتِ زندگی ما دارند هم نیست چرا که حقیقت نیست! برای من داستایوفسکی و تولستوی و مارکز نویسنده اند.. نویسندگانی که از سطح شروع می کنند و به درون می رسند و آنقدر زیرکانه اینکار را انجام می دهند که خواننده متوجه این گذشتن از برون به درون نمی شود و گذر را حس نمی کند.
نقل قول:و چرا نمی توان عادی بود؟ چرا نمی توان دغدغه های عادی و معمولی داشت؟ چرا نمی توان از همان چیزهایی که همه لذت می برند لذت برد؟ چرا نمی توان یک زندگی عادی و طبیعی داشت؟ به دیگران که نگاه می کنم دلم می گیرد کاش من هم مانند آنها بودم و دلم یک عشق ساده می خواست و تنها دغدغه ام می شد پخت و پز و خرید و مهمانی!
کاش میشد... اما نشد که نشد.........
سارا نوشته: و اینکه چرا نمی شود؟ "دوست داشتن" خودش دغدغه ی بزرگی است و اصلا همه ی جنگهای جهانی و رویدادهای بزرگ جهانی از همین دوست داشتن ها شروع شده است!! و اصلا چرا راه دور برویم همین "فلیسوف" هم که می دانید معنایش چیست؟ پس حتی فلسفه هم رنگ و بوی دوست داشتن می گیرد!باید دید در نگاه شما مقصود از "دوست دارم" چه معنایی دارد! برای نمونه دوست داشتن به معنای تمایلی معمول نسبت به دانایی برای فیلسوف شدن یا نویسنده شدن کافی نیست، باید عاشق بود.
سارا نوشته: حتما می دانید که واژگانِ عادی و پیش پا افتاده گویی در دنیای نگارش و شعر ، واژگان دیگری می شوند برایتان تازه می شوند گویی معنای دیگری می یابند ..بله، من هم هر چه بیشتر در فلسفهی زبان و زبان شناسی در برخی از زبان ها بیشتر عمیق می شوم، به اهمیت واژه ها در زبان و زبان در شناخت، هنر و فلسفیدن
دنیای واژه دنیای عجیبی است شما گویی با یک موجود زنده سروکار دارید هستی دارد و هویت و اصالت ....
بیشتر پی می برم. که البته بیان و پرداختن به آن بحث گسترده ای دارد.
سارا نوشته: ز اینرو شهامت می خواهد روبرو شدن با این دنیا و اینکه کمرویی در مقابلِ خویش رخ می دهد وقتی شما بخواهید براستی بنویسید چون با انسان دیگری آشنا می شوید که خودِ شماست ولی شما نیست و خب احساس غریبگی توام با خجلت و شاید هم حیرت به آدمی دست می دهد...تاکید من هم دقیقا بر آن "شهامت" و روبه رو شدن با آن خودِ رودررو با خویشتنمان هست. آن فرایند مردن و برساخته شدن هم که خودتان نیز بدان اشاره کردید، در این
راستا اتفاق می افتد.
سارا نوشته: من از همان کودکی که خواندن آثار ادبی و کلاسیک را آغاز کردم سرگذشت نویسندگان آن آثار را هم می خواندم چون برایم جالب بود که بدانم نویسنده در چه نقطه ای ایستاده است که به این نوشته ها رسیده است! چه شده است که اندیشه اش از دنیا چنین گشته است و تعریفش از انسانها و دنیا و زندگی اینگونه هست.تعجب می کنم، کسی که چنین دغدغه هایی دارد و اینچنین برای واژه ها و رسالتشان به معنا اهمیت قایل است؛ آنها را در ابراز مطالب بیهوده و یا مشاجره با برخی کاربران این انجمن سلاخی می کند!
در همان کودکی ها دانستم این چخوفی که مدام در نوشته هایش از مردم ِ کاملا معمولی و ساده بهره بگیرد و شخصیتهای نمایشنامه هایش گاریچی و پیشخدمت و یا یک کودک روستایی است، انسان شریفی بوده که در زندگی اش باهمین مردم نفس کشیده است و دستهایش علاوه بر جان بخشیدن به واژه های ساده و پیش و پا افتاده، به انسانها نیز جانی دیگر می بخشیده است . پزشکی که در راه همین جان بخشیدن ها، جانش را از دست می دهد! و از همان دوران فهمیدم در نویسندگی باید جان ببخشی و از جانت بگذری! و تولستوی و داستایوفسکی هم دیگر جای خودشان را دارند..... یکی اشرافزاده ای که دلش از جشنهای باشکوه مسکو و قصرهای مجلل سن پطرزبورگ گرفته شد و حقیقت را ورای ان دنیای به ظاهر باشکوه دید و دیگری که در دنیای سیاست هم رفت و طعم زندانهای سرد و نمور را کشید تا بتواند از زبان دیمتری بزرگترین برادر از برادران کارامازوف، هنگامی که بیگناه به گناه محکوم شد، فریاد بزند که زندان مهم نیست وقتی خدایی هست که بتوان برایش سرودهای عاشقانه خواند!
پس می بینید که همه ی آنها بزرگان هم دغدغه اشان همان دوست داشتن است............. و خب من دوست دارم چون اینان بنگارم...... و خب در برابر واژگان شرمنده خواهم بود اگر نتوانم همان جان بخشی را که این بزرگان می کردند را انجام دهم.... چرا که دنیای واژه را زنده می بینم شاید بهتر است بگویم دنیای معنا و یا همان عالم معنای خودمان ......... و در این عالم باید با واژه از خویش به خویش رسید!
یا گفتمان هایی پیرامون فلسفه و هنر و ریاضیات را با دستآویزهایی با بوی کودکانه و زنانه رها می کند...
همین بود زندگی؟! پس تحقیر بیشتر، شکست بیشتر، رنج بیشتر...