06-22-2012, 01:06 PM
روسپی و پارسا از پائولو کوئیلو
(به پارسی پاك)
[ATTACH=CONFIG]540[/ATTACH]
پارسای ترسایی در نزدیکی پرستشگاهی می زیست. درخانه ی روبرویش، یک روسپی كاشانه داشت!
پارسا که می دید مردان فراوانی به آن خانه رفت و آمد دارند ،برآن شد كه با او گفتگو كند. زن را سرزنش کرد: "تو بسیار گناهکاری. روز وشب به خدا بی ارجی می کنی. چرا دست از این کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی پس از مرگت نمی اندیشی…؟!"
زن به سختی از گفته های پارسا شرمنده شد و از تـَـه دل به درگاه خدا نیایید و بخشایش درخواسته و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای گذران زندگی به او نشان بدهد. ولی راه دیگری برای گذران زندگی پیدا نکرد ...
پس از یک هفته گرسنگی، دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار كه پیكر خود را به بیگانه ای می سپرد، از درگاه خدا آمرزش می خواست ...
پارسا که از بی نگرشی زن به اندرز او، خشمگین شده بود، با خود اندیشید: "از هم اینك تا روز مرگِ این گناهکار ، می شمرم که چند مرد درون آن خانه شده اند!!!"
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر دیده بانی بگیرد، هر مردی که درون خانه می شد، پارسا ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت. دیرزمانی گذشت ...
پارسا دوباره روسپی را سدا زد و گفت: "این کوه سنگ را می بینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده ی یکی از گناهان سترگی است که انجام داده ای، آن هم پس از هشدار من. دوباره می گویم: در اندیشه ی كارهایت باش!"
زن به لرزه افتاد، دریافت که گناهانش چه اندازه انباشته شده اند. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و نیایش كرد: "پروردگارا، کی بخشایش تو مرا از این زندگی رنجبار آزاد می کند؟"
خداوند نیایش اش را پذیرفت. همان روز، فرشته ی مرگ آشكار شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خیابان نیز تراگذشت و جان پارسا را هم گرفت و با خود برد ...
روان روسپی، بی درنگ به بهشت رفت. اما دیوان گماشته ی اهریمن، روان پارسا را به دوزخ بردند!
در راه، پارسا دید که چه بر روسپی گذشته و گـِلِه کرد: "خداوندا!، این دادگری توست؟ من که سراسر زندگی ام را در نداری و یكرنگی گذرانده ام، اینك روانه ی دوزخ ام و آن روسپی که تنها كارش گناه بوده، به پردیس می رود؟!"
یکی از فرشتگان پاسخ داد: " فــَرگــُـزین خداوند همواره دادگرانه است. تو می پنداشتی که عشق خدا تنها همانا كـَـندوكاو در رفتار دیگران است. هنگامی که تو دلت را سرشار از گناهِ فزونكاوی می کردی، این زن شباروز راز و نیاز می کرد .روان و گوهر هستی او، پس از گریستن، چنان سبک شد که توانستیم او را تا بهشت برین بالا ببریم. ولی آن ریگ ها روان تو را چنان سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم!!! "
AS
رونوشت از http://www.facebook.com/photo.php?fbid=2...81&type=1&theater
(به پارسی پاك)
[ATTACH=CONFIG]540[/ATTACH]
پارسای ترسایی در نزدیکی پرستشگاهی می زیست. درخانه ی روبرویش، یک روسپی كاشانه داشت!
پارسا که می دید مردان فراوانی به آن خانه رفت و آمد دارند ،برآن شد كه با او گفتگو كند. زن را سرزنش کرد: "تو بسیار گناهکاری. روز وشب به خدا بی ارجی می کنی. چرا دست از این کار نمی کشی؟ چرا کمی به زندگی پس از مرگت نمی اندیشی…؟!"
زن به سختی از گفته های پارسا شرمنده شد و از تـَـه دل به درگاه خدا نیایید و بخشایش درخواسته و همچنین از خدا خواست که راه تازه ای برای گذران زندگی به او نشان بدهد. ولی راه دیگری برای گذران زندگی پیدا نکرد ...
پس از یک هفته گرسنگی، دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار كه پیكر خود را به بیگانه ای می سپرد، از درگاه خدا آمرزش می خواست ...
پارسا که از بی نگرشی زن به اندرز او، خشمگین شده بود، با خود اندیشید: "از هم اینك تا روز مرگِ این گناهکار ، می شمرم که چند مرد درون آن خانه شده اند!!!"
و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر دیده بانی بگیرد، هر مردی که درون خانه می شد، پارسا ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت. دیرزمانی گذشت ...
پارسا دوباره روسپی را سدا زد و گفت: "این کوه سنگ را می بینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده ی یکی از گناهان سترگی است که انجام داده ای، آن هم پس از هشدار من. دوباره می گویم: در اندیشه ی كارهایت باش!"
زن به لرزه افتاد، دریافت که گناهانش چه اندازه انباشته شده اند. به خانه برگشت، اشک پشیمانی ریخت و نیایش كرد: "پروردگارا، کی بخشایش تو مرا از این زندگی رنجبار آزاد می کند؟"
خداوند نیایش اش را پذیرفت. همان روز، فرشته ی مرگ آشكار شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا، از خیابان نیز تراگذشت و جان پارسا را هم گرفت و با خود برد ...
روان روسپی، بی درنگ به بهشت رفت. اما دیوان گماشته ی اهریمن، روان پارسا را به دوزخ بردند!
در راه، پارسا دید که چه بر روسپی گذشته و گـِلِه کرد: "خداوندا!، این دادگری توست؟ من که سراسر زندگی ام را در نداری و یكرنگی گذرانده ام، اینك روانه ی دوزخ ام و آن روسپی که تنها كارش گناه بوده، به پردیس می رود؟!"
یکی از فرشتگان پاسخ داد: " فــَرگــُـزین خداوند همواره دادگرانه است. تو می پنداشتی که عشق خدا تنها همانا كـَـندوكاو در رفتار دیگران است. هنگامی که تو دلت را سرشار از گناهِ فزونكاوی می کردی، این زن شباروز راز و نیاز می کرد .روان و گوهر هستی او، پس از گریستن، چنان سبک شد که توانستیم او را تا بهشت برین بالا ببریم. ولی آن ریگ ها روان تو را چنان سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم!!! "
- فــَرگــُـزین = تصمیم
- فزونكاوی = فضولی
- تراگذشتن = گذشتن از عرض چیزی
- پارسای ترسا = راهب
AS
رونوشت از http://www.facebook.com/photo.php?fbid=2...81&type=1&theater
.Unexpected places give you unexpected returns