11-14-2012, 01:29 AM
خر من از کرگی دُم نداشت
مردی خری دید به گل درنشسته و دارنده خر ازبیرون كشیدن آن درمانده. یک رهگذری دست در دُم خر زده، قُوَت
كرد( زور زد). دُم از جای كنده شد . فریاد از دارنده خر برخاست كه « تاوان بده»! مرد به آهنگ فرار به كوچهای دوید، بن بست
یافت. خود را به خانهای درافگند. زنی آنجا كنار آبگیر (حوض) خانه چیزی میشست و بار بود. از آن هیاهو و آواز
در بترسید، بار بگذاشت (سِقط كرد). شوهر زن باردار نیز با دارنده خر هم آواز شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فروجست كه در آن پزشکی خانه داشت. مگر جوانی پدر
بیمارش را به دیدن پزشک در پَستا (نوبت) در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنانكه بیمار در جای بمُرد. «پدر مُرده» نیز به شوهر زن باردار و دارنده خر پیوست!
مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به دیگران پیوست!
مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ دادرس (قاضی) افگند كه پناهم ده؛ مگر دادرس در آن هنگام با زن دادخواه تنهایی (خلوت) كرده بود. چون رازش فاش دید، چارهی رسوایی را در سوگیری از او یافت: و چون از چگونگی و داستان او آگاه شد، دادخواهان را به درون خواند.
نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. سزای برابرش را میخواهم ( قصاص طلب میكنم). دادرس گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم بركند! و چون یهودی سود خود را در رهایی از دادخواهیش دید، به پنجاه دینار تاوان فرمانید!
جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، وی را کشته است. به داد خواهی برابرش (طلب قصاص) آمدهام.
دادرس گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نیمی از ارزش کَسِ تندرست است. دستور (حکم) برابری (عادلانه) این است كه پدر او را زیر
همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان كه یك نیمهی جانش را بستانی! و جوانك را نیز كه بهتر در گذشت دیده بود،
به بازپرداخت سی دینار تاوان دادخواهی بیجا فرمانید!
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از ترس بار افكنده بود، گفت: برابر روش هنگامی روا است كه راهِ تاوان سود بسته باشد. اکنون میتوان آن زن را به روا در فراش (عقد ازدواج) این مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را بازپردازد. جدایی (طلاق) را آماده باش!
مردك پرخاش برآورد و با دادرس کشمکش میكرد، كه ناگاه دارنده خر برخاست و به سوی در دوید.
دادرس فریاد زد: هی! بایست كه اكنون پستای توست!
دارنده خر همچنان كه میدوید فریاد زد: مرا دادخواهی نیست. می روم مردانی بیاورم كه گواهی دهند خر من از کرهگی دُم نداشت .
مردی خری دید به گل درنشسته و دارنده خر ازبیرون كشیدن آن درمانده. یک رهگذری دست در دُم خر زده، قُوَت
كرد( زور زد). دُم از جای كنده شد . فریاد از دارنده خر برخاست كه « تاوان بده»! مرد به آهنگ فرار به كوچهای دوید، بن بست
یافت. خود را به خانهای درافگند. زنی آنجا كنار آبگیر (حوض) خانه چیزی میشست و بار بود. از آن هیاهو و آواز
در بترسید، بار بگذاشت (سِقط كرد). شوهر زن باردار نیز با دارنده خر هم آواز شد.
مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی نیافت، از بام به كوچهای فروجست كه در آن پزشکی خانه داشت. مگر جوانی پدر
بیمارش را به دیدن پزشک در پَستا (نوبت) در سایۀ دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنانكه بیمار در جای بمُرد. «پدر مُرده» نیز به شوهر زن باردار و دارنده خر پیوست!
مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ كوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد. او نیز نالان و خونریزان به دیگران پیوست!
مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانۀ دادرس (قاضی) افگند كه پناهم ده؛ مگر دادرس در آن هنگام با زن دادخواه تنهایی (خلوت) كرده بود. چون رازش فاش دید، چارهی رسوایی را در سوگیری از او یافت: و چون از چگونگی و داستان او آگاه شد، دادخواهان را به درون خواند.
نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است. سزای برابرش را میخواهم ( قصاص طلب میكنم). دادرس گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم بركند! و چون یهودی سود خود را در رهایی از دادخواهیش دید، به پنجاه دینار تاوان فرمانید!
جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد، وی را کشته است. به داد خواهی برابرش (طلب قصاص) آمدهام.
دادرس گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نیمی از ارزش کَسِ تندرست است. دستور (حکم) برابری (عادلانه) این است كه پدر او را زیر
همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی، چنان كه یك نیمهی جانش را بستانی! و جوانك را نیز كه بهتر در گذشت دیده بود،
به بازپرداخت سی دینار تاوان دادخواهی بیجا فرمانید!
چون نوبت به شوهر آن زن رسید كه از ترس بار افكنده بود، گفت: برابر روش هنگامی روا است كه راهِ تاوان سود بسته باشد. اکنون میتوان آن زن را به روا در فراش (عقد ازدواج) این مرد كرد تا كودكِ از دست رفته را بازپردازد. جدایی (طلاق) را آماده باش!
مردك پرخاش برآورد و با دادرس کشمکش میكرد، كه ناگاه دارنده خر برخاست و به سوی در دوید.
دادرس فریاد زد: هی! بایست كه اكنون پستای توست!
دارنده خر همچنان كه میدوید فریاد زد: مرا دادخواهی نیست. می روم مردانی بیاورم كه گواهی دهند خر من از کرهگی دُم نداشت .
.Unexpected places give you unexpected returns