03-19-2011, 01:50 AM
بخش ششم
وارد دالان خانه شدم ..... چهره نورانی زنی در مقابلم قرار داشت که پرتو
صورتش تمامی تاریکی و ترس را از دلم زدود ...
گفتم: ای بانوی گرامی شما که هستید؟
بانو لبخندی به چهره پر عطوفتش نشاند و زمزمه کرد: آنکس که به یاری
فراخواندی، زهرایم.... زهرا سلام الله علیها ....
از شادی به لرزه افتادم .... در مقابلم زنی ایستاده بود که به شهادت تاریخ
خونبار هنوز نانوشته شیعه مظهر پاکی بود و ایمان .... گرچه در بیرون از بیت
مطهر آنان تنها ظلمات و خوف حاکم بود اما درون خانه تنها نور بود و رایحه
عطرهای بهشتی که همه چیز را به تسخیر درآورده بود ..... بوی لذیذترین امتعه
از مطبخ ساده شان به مشام میرسید .... حضرت زهرا(س) با مهربانی فرمود: با
علم غیبی که دارم بخوبی میدانم که روزه ای، اما خوردن دست پخت دختر
پیامبر اکرم هیچ روزه ای را باطل نمیکند ....
به زودی سفره ای سفید که همانند جانماز بود در مقابلم گسترده شد .... بعد
از خوردن دستپخت لذیذ حضرتش که نان بود و خرما نشانی دستشویه را گرفتم
تا از لوچی دست خرماییم خلاص شوم .... حضرتش فرمود: ما دستشویه نداریم
.... ما اهل بیت همه از قبل از ولادت تا بعد از مرگ طیب و طاهریم ....
در مقابل منطق مستحکم حضرت زهرا (س) بعد از لحظه ای سکوت گفتم: پس
اگر میشود آفتابه را بدهید تا آبی بروی دستم بریزم ....
حضرت: حاشا و کلا که در این خانه آفتابه باشد .... مگر مدفوع ما کثیف و نجس
است که احتیاج به طهارت داشته باشیم؟ .......ما اندرون و انبرونمان طاهر
است .... تنها توبره ای سنگ استنجاء داریم که خاندان هاشمی گهگاه برایمان
میفرستند ..... آنهم برای مواقع اسهال حسنین (ع) است و یا وقتی که
میهمانان سنی مذهب مثل باجناق مولای متقیان(ع) یا پدرزنهای رسول اکرم
(ص) میآیند ....
بالاجبار با سنگ استنجا دستهایم را پاک نمودم ..... هنگامی که از پاکیزگی خود
اطمینان یافتم عرض کردم: قربان بروم ای مادر شیعیان! ... در آرزوی دیدن
حسنین (ع) میسوزم .... کجایند آن دو نور چشم پیغمبر اکرم (ص)؟
دخت گرامی خاتم الانبیا (ص) دری چوبین که در انتهای دالانی نسبتا دراز قرار
داشت را باز نمود و حیاط را به من نشان داد ..... حیاط خانه مثل روز روشن بود
مبهوت شدم .... مطمئن بودم که بیرون از خانه شبی قیرگون و بی پایان در ....
جریان است .... دو کودک خردسال در میان نخلهای کوتاه و بی خرما با وقاری
بی مثال در حال بازی بودند .... یکی از کودکان که کمی بزرگتر به نظر میرسید
لباس سبزی به تن داشت و دیگری لباسی سرخ رنگ به تن کرده و دایم مف
مطهرش را با آستین مطهرترش پاک میکرد .... بی اختیار خواستم به حیاط بروم
که دست پرعطوفت فاطمه زهرا(س) مانعم شد ....
!حضرت: کاری به عبادت آنها نداشته باش
!(گفتم: اما آنها که در حال بازیند ای دخت گرامی خاتم الانبیا(ص
حضرت: صورت عمل آنها برای اغیار بازی به نظر میرسد .... ما اهل بیت تمام
حرکات و سکناتمان عبادت است .... نمازمان خوابمان بیداریمان خوردمان و حتی
دفع مواد، چیزی جز عبادت به درگاه ذات اقدسش نیست ...
شرمنده از عمق نادانی ام خواستم زحمت را کم کنم .... حضرت زهرا (س)
فرمود: سنت دیرینه خانه مولای متقیان رها کردن میهمان در سیاهی شب
نیست .... بیرون از این خانه هنوز در ذهن تو شب جریان دارد .... تا رسیدن صبح
صادق مهمان ما هستی ....
به مهمانخانه هدایت شدم .... تعدادی پشتی ساده در اطراف به چشم میخورد
روی طاقچه کنار قران و مفاتیح الجنان تعداد بیشماری جانماز روی هم تلنبار ....
شده بود .... بروی دیوار عبایی بزرگ با شکلی بدیع و نادیده به پنج میخ آویزان
شده بود .... حضرت فاطمه زهرا (س) که گویی با علم غیبش از تعجبم آگاهی
یافته بود در جواب سئوال ناپرسیده ام فرمود: آن جانمازها برای شبهای جمعه
است که هیئت داریم .. آن عبای پنج سر هم به دستور پدر بزرگوارم دوخته
شده تا گاهگاه با خانواده دردانه ترین دخترش به زیر آن رفته و خلوت کند .... ما
همان پنج تن آل عبائیم ...
گفتم: آن سوراخی که بروی عبا قرار دارد چیست؟
حضرت زهرا (س) خنده ملیح و مقدسی فرمودند و گفتند: راستش حسن (ع)
فرزند بزرگم به زبان عامه مردم، هر چندگاه بادی خارج میكند ... شاید به خاطر
این ضعف و سستی است که همیشه رسول اکرم میفرمایند :چشمم آب
نمیخورد که این پسر بتواند خلیفه مسلمین شود .... کسی که توان صیانت از
بند مقعد خود را ندارد در بزرگی زیر هر صلحنامه خفت باری را به یقیین جام زهر
نوشان امضا میکند ....
غمی جانکاه در چهره نورانی حضرت زهرا (س) موج زد ... صلاح را در سکوت دیدم ......
از غمی که در چهره دخت رسول اکرم(ص) دیده میشد دچار افسردگی عمیقی
شدم .... دیدم که دلواپسی برای آینده فرزندان حتی در خانواده اولیا و اوصیا نیز
دیده میشود .... حضرت فاطمه (س) با لحنی که گویی داشت به من دلداری
میداد فرمود: اما قربانش بروم بر خلاف حسن (ع) پسر دیگرمان حسین بن علی
(ع) سید الشهدا از آبروی خانواده ما حفاظت خواهد کرد ..... او داری غروری
معصومانه است که حتی نصیحت های خیرخواهانه پدربزگ گرامی اش را نیز به
روشی که خود صلاح میداند بکار میگیرد ..... واقعه ای را میخواهم شرح دهم تا
موضوع برایت روشن تر شود .... راستش اسم محله ما حقانیه است .... روزی
به اتفاق دو نفر از دیگر همبازیانش برای بازی کودکانه به محله مجاور که
سفنانیه است رفته بود ..... عده کودکان آن محله بسیار زیاد بودند و گفته بودند
که بروید با بچه محل های خودتان بازی کنید ...... خلاصه سید الشهدا (ع) را با
کمال گستاخی بازی نمیدهند .... ایشان نیز با آنکه کودکی بیش نیستند
شکایت به کسی نبردند که میدانستند علی(ع) در صورت ابراز عکس العمل به
این واقعه عظمی ذالفقارشان را به خون بزرگ و کوچک آنان خواهد شست .....
بالاخره با درایت ذاتی خود حسین(ع) تصمیم به آن گرفتند که بدون کمک از
بزرگترها حتما باید نه تنها در بازی آنان شرکت کنند بلکه مایل هستند سردسته
کودکان آن محله نیز گردند ....
القصه سرت را درد نیاورم ای میهمان شبانه! حسین (ع) اقدام به لشکرکشی
کودکانه به محله آنها مینمایند ..... اما متاسفانه هر یک از بچه های محله ما در
طول راه به طمع خریدن و خوردن تنقلات و اسباب بازی های گوناگون از صف
مبارک ایشان جدا میشوند و تنها یکی دو نفر باقی میمانند .... کودکم حسین
(ع) که با قوه عقل سرشارش تشخیص میدهد هوا پس است میخواهد از بین
راه برگردد که اطفال دژخیم محله سفنانیه راه را بر ایشان میبندند ..... حضرتش
که میبیند بی یار و یاور مانده بنا به سفارش اکید آیین محمد مصطفی(ص) تقیه
مینماید ..... به خاک افتاده و تقاضای راه برگشت میکند ..... راه به ایشان داده
نمیشود و ایشان به ناچار در کمال ناجوانمردی کتک مفصلی میخورند و لخت و
عور در حالیکه از فرق مبارکشان خون میچکید به خانه برمیگردند ....
اتفاقا آنروز خاتم الانبیا (ص) نیز در خانه بودند .... گویا دوباره در حرم مبارکشان
زنها که قریب به همه آنها سنی مذهبند طبق معمول بر سر نوبت شبانه به
جان یکدیگر افتاده بودند و ایشان برای استراحت جایی دیگر الا این خانه را پیدا
نکرده بودند ..... خلاصه وقتی پدر بزرگوارم نوه شان را با آن سر و صورت خونالود
دیدند در جا حدیثی نبوی را برای ثبت در تاریخ خونبار شیعه با صدایی رسا صادر
فرمودند که: این پسر به یقین در آینده سرور شهدای عالم خواهد شد .... در
نبردها ملاک بردن و باختن نیست برای حق جنگیدن از اهم واجبات است ...
آنگاه حضرتش نوه گرامی را بروی زانو نشاندند و با دستمالی حریر که رایحه
گلمحمدی داشت خون از چهره مبارک حسین (ع) پاک نمودند و در گوشش
همچون سروشی آسمانی نجوا نمودند: این نیز امتحان الهی برای تو بوده است
خداوند متعال شاید میخواسته با این حادثه به تو آموخته باشد حریم هر .....
کس حتی اگر بر مدار حق نچرخد برای وی محترم است .... ای نوه گرامی!
کودکان محله سفنانیه مانند بزرگانشان هستند ..... تا پا بروی دمشان نگذاری با
تو کاری ندارند .... من خون دلها خورده ام تا اینکه با هزار حیله رحمانی توانسته
ام سکوت آنان را به این دین آسمانی جلب کنم .... حتی مجبور شده ام دوباره
بت خانه مورد علاقه شان را مرکز عالم قرار دهم تا کسب و کار سالانه شان
کساد نشود که البته انشاالله در بیست و چهارمین سال مبعوث شدنم که
رسالتم را دیگر یارای مخالفت نیست قبله را به جایی مثل قم یا مشهدمقدس
که لایقش باشد منتقل میکنم .... بنا بر این پند مرا به گوش بسپار مبادا در
دورانی که بزرگ شده ای و سنی از تو گذشته به صورت رودررو با اینان نبرد
کنی ..... خداوند متعال خودش خیرالماکرین است و از مکر اهل بیت ناخرسند
نخواهد گردید .... خوف آن دارم که روزی برسد و دست زن و بچه و اهل بیتت را
بگیری و در بیابان همه را به کشتن بدهی و خود از مقام و منسب مورد نظرت باز بمانی ....
پیامبر اکرم بعد رو به من کرده و گفتند که ظهرانه را در خانه شما تناول خواهم
نمود و ناهار حتما باید به عشق این نوه گرامی ام قیمه پلو باشد ..... عرض
کردم ای پدر گرامی قیمه پلو دیگر چه طعامی است؟ ... در خانه ما که به امر
مولای متقیان(ع) تمامی وعده های سه گانه نان و خرما است .... حضرت محمد
مصطفی(ص) فورا حالی به حالی گردیدند و دستور ساختن این غذای مقدس به
:صورت کوچکترین سوره قران مجیدبر ایشان فرود آمد
الف قاف پ. اکل قیمة البادنجان فی الیوم الضرب الصدور .ذبح الفربة الگوسفند ]
مع الذکر بسم الله. طبخ هو الخم فی الدیگ العظیم مع اللپه واللیمو و الزعفران.
طبخ البرنج الصدری الدخانیة فی الماء الکثیرة مع الملح قلیلة. صبرالله ا لساعتة
[(او ساعتین. هوالاصبر الصابرین.(سورة المبارکة الزعفران
قیمه پلو داشتیم ... از حدت رایحه بهشتی طعام آماده شده تمامی محله
قابلمه بدست به مقابل درب پربرکت این خانه جمع شده بودند و رسم پرشکوه
نذری دادن از همانجا آغاز گردید .... مولای متقیان که خسته و کوفته از غزوه ای
کوچک با ته مانده کفار برگشته بودند تا نان و خرمای همیشگی شان را تناول
فرمایند با اخم و تخم فرمودند که: این بساط تبذیر چیست که پهن کرده اید؟ ..
مگر کاخ نشین مرفه هستید که فقر امت اسلام را از یاد برده اید؟ ... حاشا و
کلا اگر به این غذای لایق اغنیا لب بزنم .... ابوذر غفاری نیز که در رکاب حضرتش
بود شمشیری خون چکان را در هوا چرخاند و الله اکبر گویان بسوی دیگ حمله
ور شد .... رسول اکرم(ص) پادرمیانی نموده و اعلام کردند، این وحی منزل
است چاره ای جز اطاعت نیست ..... القصه آنروز مائده ای آسمانی داشتیم و
آن از برکت سر شکافته فرزندم حسین(ع) بود ..... البته مولای متقیان(ع) همان
نان و خرمای همیشگی را تناول فرمودند و حتی قیلوله مستحبی بعد از
ظهرشان را به جا نیاورده و دوباره به میدان کارزار با جندالشیطان بازگشتند ...
شنیدن واژه شیطان از زبان مبارک فاطمه (س) همان و تیر کشیدن زخمهای
هنوز کاملا التیام نیافته سرم همان .... خود علت این درد بی حد و مرز را
نمیشناختم .... دخت گرامی رسول اکرم(ص) که آثار الم را در چهره ام مشاهده
فرمود دست تفقدی بر چهره ام کشید که بند بند وجودم را لرزاند ... کودکی
بیش نبودم اما احساسی بیان نشدنی نسبت به فاطمه(س) در خود حس کردم
سر در دامن پرعطوفتش نهادم .... رایحه عطرهایی از دامن مطهرش به ....
مشامم خورد که حال خود را نفهمیدم و در حالیکه هنوز سر در میان دو ران
نرمش داشتم به خواب فرو رفتم ....
وار آوایی غریب را سر دادند .... در میان خواب و بیداری بودم .... نمیدانستم
آنچه میخوانند ترانه ای است آسمانی یا دعایی زمینی ..... شاید لالایی مادرانه
بود تا سنگینی خواب را بر تن نحیفم سبک کند ..... جامه مبارکی که به تن
داشتند گرچه ارزانقیمت و درشت بافت بود و حکایت از پرهیز از تجمل گرایی
ایشان داشت ولی میشد از ورای نرمای حریر گونه اش گرمای تن دختر رسول
اکرم(ص) را حس نمود ...... گرمای تن فاطمه زهرا(س) که به یقیین از عشق
سوزانش به پروردگار متعال ناشی میشد گونه هایم را به طرزی شرم کور سرخ
کرده بود .... گویی من نیز با سوختنم در ایمان بیمرز زهرا (س) شریک شده
بودم .... همانطور که سر به ران مطهرش داشتم بوسه ای به شوق وصل یار
نثار کردم ....
حضرت فاطمه زهرا(س) ناگهان لرزشی خفیف کردند و دامن مطهرشان را جمع و
جور نمودند .... در حین جمع کردن دامنشان بودند که چشمان خوابناکم لحظه
ای به جمال سفیدی ران ایشان مسخر گردید ..... به یقیین خواب بودم ولی
قسم جلاله میخوردم که در داغی ناشی از ایمان بدن دخت گرامی خاتم الانبیا
(ص) شریک بودم ..... مانند زائری مشتاق ضریح بوسه ای دیگر از روی دامن
روانه ران مطهرشان کردم .... حضرت زهرا(س) استغفرالله گویان پایشان را
طوری تکان دادند تا از سنگینی سرم خلاص شوند اما گویی مشیت الهی بر آن
بود که پای مبارکشان خواب رفته و توان هیچ حرکتی نداشته باشند ..... سرم
به میان رانهای مطهر فاطمه زهرا(س) افتاده بود .... گویی از دریچه ای کوچک
تمامی عطر و آرامش بهشت به سوی صورتم وزیدن گرفته بود .... مانند تشنه
ای بودم که بعد از روزها جستجو چشمه جوشانی را در صحرای سوزان یافته
باشد .... آیا خداوند متعال بهشت را به سویم روانه کرده بود؟ ... خود را بیشتر
به دروازه بسته بهشت فشردم .... حضرتش نیز با رافتی معصومانه به یاریم آمد
و دروازه فردوس را به سویم راند .... همه جا در مهی غلیظ و نمناک غوطه ور
بود ..... ضخامت هوای اثیری اطرافم به پرده ای از حریر خوشبو میمانست که
بازیچه جریان هوا بود .... خوب که دقت کردم گلهای ساده قبای دختر پیامبر اکرم
(ص) بر آن پرده نقش بسته بود ....
دیوانه عطر دامن پر عصمت فاطمه زهرا(س) شده بودم .... حضرتش که گویی
میخواستند مرا از سرچشمه عطوفت بی پایانش بی نصیب نگذارند کاملا سرم
را به میان دو ران مبارکش فشرده بودند و با حرکاتی که به عبادت شبیه بود در
رسیدن به خانه مقصود استعانتم مینموند ..... رفته رفته آوای لالایی گونه
حضرتش بدل به دعایی ناشناخته همراه با نفس نفس زدنهایی مقطع شد ....
درست مانند صوفیان حل شده در عشق الله(ج) من با صورت و ایشان با میانگاه
مبارکشان به هم فشاری ملکوتی میاوردیم .... ناگهان حس کردم از ورای
معصومیت دخت گرامی رسول اکرم(ص) چشمه ای جوشان از عسل داغ و
شیرین بهشتی به سویم روانه است .... حمد خداوند متعال را گفته مشغول
نوشیدن شدم ..... حضرتش نیز همراه با ناله های پر شعفشان شکر باریتعالی
میگفتند و بخیه های هنوز التیام نیافته سرم را نوازش مینموند .....
وقتی از خواب بیدار شدم کسی در اطرافم نبود و متکا آغشته به آب دهان
شوره بسته ام بود .... هنوز گرم و آتشین بودم .... نمیدانستم آنچه بر من
گذشته بود خواب بود یا بیداری .... پرده اتاق کنار رفت و دخترکی با بادیه ای
کوچک به بالینم آمد .... دستش را بروی پیشانیم گذاشت .... دستش سرد بود
ولی کلامش گرمای خاصی داشت ...
وارد دالان خانه شدم ..... چهره نورانی زنی در مقابلم قرار داشت که پرتو
صورتش تمامی تاریکی و ترس را از دلم زدود ...
گفتم: ای بانوی گرامی شما که هستید؟
بانو لبخندی به چهره پر عطوفتش نشاند و زمزمه کرد: آنکس که به یاری
فراخواندی، زهرایم.... زهرا سلام الله علیها ....
از شادی به لرزه افتادم .... در مقابلم زنی ایستاده بود که به شهادت تاریخ
خونبار هنوز نانوشته شیعه مظهر پاکی بود و ایمان .... گرچه در بیرون از بیت
مطهر آنان تنها ظلمات و خوف حاکم بود اما درون خانه تنها نور بود و رایحه
عطرهای بهشتی که همه چیز را به تسخیر درآورده بود ..... بوی لذیذترین امتعه
از مطبخ ساده شان به مشام میرسید .... حضرت زهرا(س) با مهربانی فرمود: با
علم غیبی که دارم بخوبی میدانم که روزه ای، اما خوردن دست پخت دختر
پیامبر اکرم هیچ روزه ای را باطل نمیکند ....
به زودی سفره ای سفید که همانند جانماز بود در مقابلم گسترده شد .... بعد
از خوردن دستپخت لذیذ حضرتش که نان بود و خرما نشانی دستشویه را گرفتم
تا از لوچی دست خرماییم خلاص شوم .... حضرتش فرمود: ما دستشویه نداریم
.... ما اهل بیت همه از قبل از ولادت تا بعد از مرگ طیب و طاهریم ....
در مقابل منطق مستحکم حضرت زهرا (س) بعد از لحظه ای سکوت گفتم: پس
اگر میشود آفتابه را بدهید تا آبی بروی دستم بریزم ....
حضرت: حاشا و کلا که در این خانه آفتابه باشد .... مگر مدفوع ما کثیف و نجس
است که احتیاج به طهارت داشته باشیم؟ .......ما اندرون و انبرونمان طاهر
است .... تنها توبره ای سنگ استنجاء داریم که خاندان هاشمی گهگاه برایمان
میفرستند ..... آنهم برای مواقع اسهال حسنین (ع) است و یا وقتی که
میهمانان سنی مذهب مثل باجناق مولای متقیان(ع) یا پدرزنهای رسول اکرم
(ص) میآیند ....
بالاجبار با سنگ استنجا دستهایم را پاک نمودم ..... هنگامی که از پاکیزگی خود
اطمینان یافتم عرض کردم: قربان بروم ای مادر شیعیان! ... در آرزوی دیدن
حسنین (ع) میسوزم .... کجایند آن دو نور چشم پیغمبر اکرم (ص)؟
دخت گرامی خاتم الانبیا (ص) دری چوبین که در انتهای دالانی نسبتا دراز قرار
داشت را باز نمود و حیاط را به من نشان داد ..... حیاط خانه مثل روز روشن بود
مبهوت شدم .... مطمئن بودم که بیرون از خانه شبی قیرگون و بی پایان در ....
جریان است .... دو کودک خردسال در میان نخلهای کوتاه و بی خرما با وقاری
بی مثال در حال بازی بودند .... یکی از کودکان که کمی بزرگتر به نظر میرسید
لباس سبزی به تن داشت و دیگری لباسی سرخ رنگ به تن کرده و دایم مف
مطهرش را با آستین مطهرترش پاک میکرد .... بی اختیار خواستم به حیاط بروم
که دست پرعطوفت فاطمه زهرا(س) مانعم شد ....
!حضرت: کاری به عبادت آنها نداشته باش
!(گفتم: اما آنها که در حال بازیند ای دخت گرامی خاتم الانبیا(ص
حضرت: صورت عمل آنها برای اغیار بازی به نظر میرسد .... ما اهل بیت تمام
حرکات و سکناتمان عبادت است .... نمازمان خوابمان بیداریمان خوردمان و حتی
دفع مواد، چیزی جز عبادت به درگاه ذات اقدسش نیست ...
شرمنده از عمق نادانی ام خواستم زحمت را کم کنم .... حضرت زهرا (س)
فرمود: سنت دیرینه خانه مولای متقیان رها کردن میهمان در سیاهی شب
نیست .... بیرون از این خانه هنوز در ذهن تو شب جریان دارد .... تا رسیدن صبح
صادق مهمان ما هستی ....
به مهمانخانه هدایت شدم .... تعدادی پشتی ساده در اطراف به چشم میخورد
روی طاقچه کنار قران و مفاتیح الجنان تعداد بیشماری جانماز روی هم تلنبار ....
شده بود .... بروی دیوار عبایی بزرگ با شکلی بدیع و نادیده به پنج میخ آویزان
شده بود .... حضرت فاطمه زهرا (س) که گویی با علم غیبش از تعجبم آگاهی
یافته بود در جواب سئوال ناپرسیده ام فرمود: آن جانمازها برای شبهای جمعه
است که هیئت داریم .. آن عبای پنج سر هم به دستور پدر بزرگوارم دوخته
شده تا گاهگاه با خانواده دردانه ترین دخترش به زیر آن رفته و خلوت کند .... ما
همان پنج تن آل عبائیم ...
گفتم: آن سوراخی که بروی عبا قرار دارد چیست؟
حضرت زهرا (س) خنده ملیح و مقدسی فرمودند و گفتند: راستش حسن (ع)
فرزند بزرگم به زبان عامه مردم، هر چندگاه بادی خارج میكند ... شاید به خاطر
این ضعف و سستی است که همیشه رسول اکرم میفرمایند :چشمم آب
نمیخورد که این پسر بتواند خلیفه مسلمین شود .... کسی که توان صیانت از
بند مقعد خود را ندارد در بزرگی زیر هر صلحنامه خفت باری را به یقیین جام زهر
نوشان امضا میکند ....
غمی جانکاه در چهره نورانی حضرت زهرا (س) موج زد ... صلاح را در سکوت دیدم ......
از غمی که در چهره دخت رسول اکرم(ص) دیده میشد دچار افسردگی عمیقی
شدم .... دیدم که دلواپسی برای آینده فرزندان حتی در خانواده اولیا و اوصیا نیز
دیده میشود .... حضرت فاطمه (س) با لحنی که گویی داشت به من دلداری
میداد فرمود: اما قربانش بروم بر خلاف حسن (ع) پسر دیگرمان حسین بن علی
(ع) سید الشهدا از آبروی خانواده ما حفاظت خواهد کرد ..... او داری غروری
معصومانه است که حتی نصیحت های خیرخواهانه پدربزگ گرامی اش را نیز به
روشی که خود صلاح میداند بکار میگیرد ..... واقعه ای را میخواهم شرح دهم تا
موضوع برایت روشن تر شود .... راستش اسم محله ما حقانیه است .... روزی
به اتفاق دو نفر از دیگر همبازیانش برای بازی کودکانه به محله مجاور که
سفنانیه است رفته بود ..... عده کودکان آن محله بسیار زیاد بودند و گفته بودند
که بروید با بچه محل های خودتان بازی کنید ...... خلاصه سید الشهدا (ع) را با
کمال گستاخی بازی نمیدهند .... ایشان نیز با آنکه کودکی بیش نیستند
شکایت به کسی نبردند که میدانستند علی(ع) در صورت ابراز عکس العمل به
این واقعه عظمی ذالفقارشان را به خون بزرگ و کوچک آنان خواهد شست .....
بالاخره با درایت ذاتی خود حسین(ع) تصمیم به آن گرفتند که بدون کمک از
بزرگترها حتما باید نه تنها در بازی آنان شرکت کنند بلکه مایل هستند سردسته
کودکان آن محله نیز گردند ....
القصه سرت را درد نیاورم ای میهمان شبانه! حسین (ع) اقدام به لشکرکشی
کودکانه به محله آنها مینمایند ..... اما متاسفانه هر یک از بچه های محله ما در
طول راه به طمع خریدن و خوردن تنقلات و اسباب بازی های گوناگون از صف
مبارک ایشان جدا میشوند و تنها یکی دو نفر باقی میمانند .... کودکم حسین
(ع) که با قوه عقل سرشارش تشخیص میدهد هوا پس است میخواهد از بین
راه برگردد که اطفال دژخیم محله سفنانیه راه را بر ایشان میبندند ..... حضرتش
که میبیند بی یار و یاور مانده بنا به سفارش اکید آیین محمد مصطفی(ص) تقیه
مینماید ..... به خاک افتاده و تقاضای راه برگشت میکند ..... راه به ایشان داده
نمیشود و ایشان به ناچار در کمال ناجوانمردی کتک مفصلی میخورند و لخت و
عور در حالیکه از فرق مبارکشان خون میچکید به خانه برمیگردند ....
اتفاقا آنروز خاتم الانبیا (ص) نیز در خانه بودند .... گویا دوباره در حرم مبارکشان
زنها که قریب به همه آنها سنی مذهبند طبق معمول بر سر نوبت شبانه به
جان یکدیگر افتاده بودند و ایشان برای استراحت جایی دیگر الا این خانه را پیدا
نکرده بودند ..... خلاصه وقتی پدر بزرگوارم نوه شان را با آن سر و صورت خونالود
دیدند در جا حدیثی نبوی را برای ثبت در تاریخ خونبار شیعه با صدایی رسا صادر
فرمودند که: این پسر به یقین در آینده سرور شهدای عالم خواهد شد .... در
نبردها ملاک بردن و باختن نیست برای حق جنگیدن از اهم واجبات است ...
آنگاه حضرتش نوه گرامی را بروی زانو نشاندند و با دستمالی حریر که رایحه
گلمحمدی داشت خون از چهره مبارک حسین (ع) پاک نمودند و در گوشش
همچون سروشی آسمانی نجوا نمودند: این نیز امتحان الهی برای تو بوده است
خداوند متعال شاید میخواسته با این حادثه به تو آموخته باشد حریم هر .....
کس حتی اگر بر مدار حق نچرخد برای وی محترم است .... ای نوه گرامی!
کودکان محله سفنانیه مانند بزرگانشان هستند ..... تا پا بروی دمشان نگذاری با
تو کاری ندارند .... من خون دلها خورده ام تا اینکه با هزار حیله رحمانی توانسته
ام سکوت آنان را به این دین آسمانی جلب کنم .... حتی مجبور شده ام دوباره
بت خانه مورد علاقه شان را مرکز عالم قرار دهم تا کسب و کار سالانه شان
کساد نشود که البته انشاالله در بیست و چهارمین سال مبعوث شدنم که
رسالتم را دیگر یارای مخالفت نیست قبله را به جایی مثل قم یا مشهدمقدس
که لایقش باشد منتقل میکنم .... بنا بر این پند مرا به گوش بسپار مبادا در
دورانی که بزرگ شده ای و سنی از تو گذشته به صورت رودررو با اینان نبرد
کنی ..... خداوند متعال خودش خیرالماکرین است و از مکر اهل بیت ناخرسند
نخواهد گردید .... خوف آن دارم که روزی برسد و دست زن و بچه و اهل بیتت را
بگیری و در بیابان همه را به کشتن بدهی و خود از مقام و منسب مورد نظرت باز بمانی ....
پیامبر اکرم بعد رو به من کرده و گفتند که ظهرانه را در خانه شما تناول خواهم
نمود و ناهار حتما باید به عشق این نوه گرامی ام قیمه پلو باشد ..... عرض
کردم ای پدر گرامی قیمه پلو دیگر چه طعامی است؟ ... در خانه ما که به امر
مولای متقیان(ع) تمامی وعده های سه گانه نان و خرما است .... حضرت محمد
مصطفی(ص) فورا حالی به حالی گردیدند و دستور ساختن این غذای مقدس به
:صورت کوچکترین سوره قران مجیدبر ایشان فرود آمد
الف قاف پ. اکل قیمة البادنجان فی الیوم الضرب الصدور .ذبح الفربة الگوسفند ]
مع الذکر بسم الله. طبخ هو الخم فی الدیگ العظیم مع اللپه واللیمو و الزعفران.
طبخ البرنج الصدری الدخانیة فی الماء الکثیرة مع الملح قلیلة. صبرالله ا لساعتة
[(او ساعتین. هوالاصبر الصابرین.(سورة المبارکة الزعفران
نقل قول:ترجمه الهی غمشه ای: [ الف قاف په. بخورید قیمه بادنجان را همانا در روزحضرت زهرا(س) در ادامه فرمودند: بعله .. آنروز جای تمام مومنان دو عالم خالی
سینه زنی. قربانی نمائید بره ای در پیشگاهم همراه با بردن نام الله. آنگاه فرا
رسد زمانی که آن گوشت را با لپه و لیمو و زعفران در دیگی بپزید. فراهم آوردید
برنج صدری دودی را و طبخ نمائید آنرا در آب زیاد و نمک کم. یکی دو ساعت به
یاد خداوند صبر را پیشه خود سازید که خداوند عزوجل صابر تر از تمامی
[*(صبرپیشه کنندگان است.(سوره مبارکه زعفران
قیمه پلو داشتیم ... از حدت رایحه بهشتی طعام آماده شده تمامی محله
قابلمه بدست به مقابل درب پربرکت این خانه جمع شده بودند و رسم پرشکوه
نذری دادن از همانجا آغاز گردید .... مولای متقیان که خسته و کوفته از غزوه ای
کوچک با ته مانده کفار برگشته بودند تا نان و خرمای همیشگی شان را تناول
فرمایند با اخم و تخم فرمودند که: این بساط تبذیر چیست که پهن کرده اید؟ ..
مگر کاخ نشین مرفه هستید که فقر امت اسلام را از یاد برده اید؟ ... حاشا و
کلا اگر به این غذای لایق اغنیا لب بزنم .... ابوذر غفاری نیز که در رکاب حضرتش
بود شمشیری خون چکان را در هوا چرخاند و الله اکبر گویان بسوی دیگ حمله
ور شد .... رسول اکرم(ص) پادرمیانی نموده و اعلام کردند، این وحی منزل
است چاره ای جز اطاعت نیست ..... القصه آنروز مائده ای آسمانی داشتیم و
آن از برکت سر شکافته فرزندم حسین(ع) بود ..... البته مولای متقیان(ع) همان
نان و خرمای همیشگی را تناول فرمودند و حتی قیلوله مستحبی بعد از
ظهرشان را به جا نیاورده و دوباره به میدان کارزار با جندالشیطان بازگشتند ...
شنیدن واژه شیطان از زبان مبارک فاطمه (س) همان و تیر کشیدن زخمهای
هنوز کاملا التیام نیافته سرم همان .... خود علت این درد بی حد و مرز را
نمیشناختم .... دخت گرامی رسول اکرم(ص) که آثار الم را در چهره ام مشاهده
فرمود دست تفقدی بر چهره ام کشید که بند بند وجودم را لرزاند ... کودکی
بیش نبودم اما احساسی بیان نشدنی نسبت به فاطمه(س) در خود حس کردم
سر در دامن پرعطوفتش نهادم .... رایحه عطرهایی از دامن مطهرش به ....
مشامم خورد که حال خود را نفهمیدم و در حالیکه هنوز سر در میان دو ران
نرمش داشتم به خواب فرو رفتم ....
نقل قول:توضیح *- در مکی بودن یا مدنی بودن سوره مبارکه زعفران اختلافی عظیم بینحضرت زهرا(س) در حالیکه سر کچل و بخیه خورده ام را نوازش میکردند زمزمه
شیعه و سنی است . شیعیان بنا به استنادات بی بدیل شیخین رضی(ر) و
مرتضی(ر) معتقدند که این سوره در حین معراج رسول اکرم(ص) در هنگامی که
بر بال جبرئیل چنگ انداخته بودند در حوالی بین النهرین جایی که بعدها به کربلا
مشهور شده است نازل گردیده که در کنه مغز مبارک پیغمبر عظیم الشان جای
گرفته تا در موقع مقتضی به زبان مطهرشان جاری شود ....
حدیث متقن نبوی که دلالت بر برابری یک وعده قیمه پلو با هزارسال روزه واجبه
دارد نیز به عنوان برهان دیگر بر اثبات ادعای شیعیان و رد دلایل سست سنیان
کافر عنوان گردیده است ... البته سالها نحویان عرب در تلفظ صحیح حرف رمزآلود
- پ - در ابتدای مبارکه سوره دچار اشکال عظیمه بوده اند و عدم فهم آنرا یکی
دیگر از دلایل متقن معجزه بودن کلام الله مجید برمیشمرده اند ....
البته عده ای دیگر از فضلا عنوان کرده اند که شاید از آنجا که این قرآن تحریف
شده را سنی مذهبی بنام عثمان (لعنت الله علیه) که در عین حال داماد رسول
اکرم (ص) نیز بوده گردآوری کرده است، در حین نوشتن - ب - هوای نفس
برعثمان (ل) چیره شده دو نقطه دیگر به آن افزوده است و - پ - را اختراع نموده
است ... برای اهل منطق طبق برهان سلبیه واضح است - پ - یکی از اجزای
کلمه مبارکه - پروردگار- میباشد که از ازل به گوهر وجود آراسته است و چنانچه
- پ - وجود نمیداشت نعوذبالله - پرودگار - نیز وجود نداشت چرا که - رودگار -
باقیمانده از حذف حرف - پ - ، درهیچ قاموسی از جمله انندراج هم مندرج
نیست و - رودگار - قادر به خلق هیچ مخلوقی نیست مگر آنکه - پ - به آن
چسبیده باشد ... به عنوان برهان مستحکم باید نظر قریب به اتفاق علمای
شیعه را ابراز نمود که- ق- به قیمه و- پ- به پلو و یا حداقل به لپه خورشت در
این سوره مبارکه اشاره میکند ....
مع الاسف بواسطه اختلاف عظیمی که بین شیعه و سنی در این مورد است
گاه در بعضی از چاپ های قران مجید این سوره حذف گردیده و میگردد. (تفسیر
((علامه طباطبایی(ر
وار آوایی غریب را سر دادند .... در میان خواب و بیداری بودم .... نمیدانستم
آنچه میخوانند ترانه ای است آسمانی یا دعایی زمینی ..... شاید لالایی مادرانه
بود تا سنگینی خواب را بر تن نحیفم سبک کند ..... جامه مبارکی که به تن
داشتند گرچه ارزانقیمت و درشت بافت بود و حکایت از پرهیز از تجمل گرایی
ایشان داشت ولی میشد از ورای نرمای حریر گونه اش گرمای تن دختر رسول
اکرم(ص) را حس نمود ...... گرمای تن فاطمه زهرا(س) که به یقیین از عشق
سوزانش به پروردگار متعال ناشی میشد گونه هایم را به طرزی شرم کور سرخ
کرده بود .... گویی من نیز با سوختنم در ایمان بیمرز زهرا (س) شریک شده
بودم .... همانطور که سر به ران مطهرش داشتم بوسه ای به شوق وصل یار
نثار کردم ....
حضرت فاطمه زهرا(س) ناگهان لرزشی خفیف کردند و دامن مطهرشان را جمع و
جور نمودند .... در حین جمع کردن دامنشان بودند که چشمان خوابناکم لحظه
ای به جمال سفیدی ران ایشان مسخر گردید ..... به یقیین خواب بودم ولی
قسم جلاله میخوردم که در داغی ناشی از ایمان بدن دخت گرامی خاتم الانبیا
(ص) شریک بودم ..... مانند زائری مشتاق ضریح بوسه ای دیگر از روی دامن
روانه ران مطهرشان کردم .... حضرت زهرا(س) استغفرالله گویان پایشان را
طوری تکان دادند تا از سنگینی سرم خلاص شوند اما گویی مشیت الهی بر آن
بود که پای مبارکشان خواب رفته و توان هیچ حرکتی نداشته باشند ..... سرم
به میان رانهای مطهر فاطمه زهرا(س) افتاده بود .... گویی از دریچه ای کوچک
تمامی عطر و آرامش بهشت به سوی صورتم وزیدن گرفته بود .... مانند تشنه
ای بودم که بعد از روزها جستجو چشمه جوشانی را در صحرای سوزان یافته
باشد .... آیا خداوند متعال بهشت را به سویم روانه کرده بود؟ ... خود را بیشتر
به دروازه بسته بهشت فشردم .... حضرتش نیز با رافتی معصومانه به یاریم آمد
و دروازه فردوس را به سویم راند .... همه جا در مهی غلیظ و نمناک غوطه ور
بود ..... ضخامت هوای اثیری اطرافم به پرده ای از حریر خوشبو میمانست که
بازیچه جریان هوا بود .... خوب که دقت کردم گلهای ساده قبای دختر پیامبر اکرم
(ص) بر آن پرده نقش بسته بود ....
دیوانه عطر دامن پر عصمت فاطمه زهرا(س) شده بودم .... حضرتش که گویی
میخواستند مرا از سرچشمه عطوفت بی پایانش بی نصیب نگذارند کاملا سرم
را به میان دو ران مبارکش فشرده بودند و با حرکاتی که به عبادت شبیه بود در
رسیدن به خانه مقصود استعانتم مینموند ..... رفته رفته آوای لالایی گونه
حضرتش بدل به دعایی ناشناخته همراه با نفس نفس زدنهایی مقطع شد ....
درست مانند صوفیان حل شده در عشق الله(ج) من با صورت و ایشان با میانگاه
مبارکشان به هم فشاری ملکوتی میاوردیم .... ناگهان حس کردم از ورای
معصومیت دخت گرامی رسول اکرم(ص) چشمه ای جوشان از عسل داغ و
شیرین بهشتی به سویم روانه است .... حمد خداوند متعال را گفته مشغول
نوشیدن شدم ..... حضرتش نیز همراه با ناله های پر شعفشان شکر باریتعالی
میگفتند و بخیه های هنوز التیام نیافته سرم را نوازش مینموند .....
وقتی از خواب بیدار شدم کسی در اطرافم نبود و متکا آغشته به آب دهان
شوره بسته ام بود .... هنوز گرم و آتشین بودم .... نمیدانستم آنچه بر من
گذشته بود خواب بود یا بیداری .... پرده اتاق کنار رفت و دخترکی با بادیه ای
کوچک به بالینم آمد .... دستش را بروی پیشانیم گذاشت .... دستش سرد بود
ولی کلامش گرمای خاصی داشت ...