03-17-2011, 10:40 PM
بخش چهارم
گفتم: چه خبر در عرش بی شیطان؟
جبرئيل: اخبار يكي دو تا نيست ..... عنداللزوم رقعه يوميه دستگاه احديت را
آورده ام که نامش «کهانت» است و هیات تحریه اش منصوب ذات حقتعالی
است ..... نسخه ای از یومیه را گرفتم و دیدم نیمی مطالبش مربوط به خائن
بالفطره ای است که ننگ دستگاه خلقت لقب یافته .... خوب که به عكسها نگاه
کردم خویشتن را دیدم در هنگام خروج از دروازه بهشت ..... در کنار عكس به
عنوان توضیح نوشته بود (این عكس دزد بیت المال مومنین است که تخم
مرغهایی را بدون اذن مقام معظم الوهیت ربوده) ..... در تمام صفحات نیز مطالب
بیشمار دیگری نوشته شده بود از جمله مصاحبه ای با دادئیل نامی به منصبت
غاضی القضاه اعظم مبنی بر تشكیك در ماهیت بهشتی من ..... یومیه را به
گوشه ای انداختم ..... جبرئیل به ارامی گفت: قادر یكتا سلام و درود فرستاد ...
گفتم: اینه سلام و درود؟ چیه این مزخرفات؟
جبرئیل: خداوند پیغام داده که ای ذبیح الله! ... هیچگاه این ایثار تو را در استحكام
پایه های ولایت مطلقه ام را از یاد نخواهم برد .... بعد از رفتن تو اخبار نگران
کننده ای به سمع سمیعمان رسید که دارند توطئه میكنند برای تشكیل
مجلسی به نام عدالتخانه .... ما که خود عدل مطلقیم در کار خلق ماندیم ....
به پیشنهاد مستشاران دیوان استخبارات سعی کردیم که پیش دستی نموده و
خود عدالتخانه ای راه انداختیم ..... هنوز گل و گچ ساختمان تمام نشده بود که
در همه جا چو افتاد که این دستگاه عدل ما ویرانه ای بیش نیست ..... برای
سرپرستی دستگاه مربوطه به بهشتیان اعتماد لازمه را نداشتم و مجبورا از
جهنم آوردم و رسما اعلام کردیم دادئیل پشت در پشت بهشتی است و مادرش
را خودمان ترتیبش را داده ایم .... بدبختانه از روز بعد لقب دادئیل بیچاره شد
جهنمی مادرفلان ..... کسی از بهشت جرات همكاری با دادئیل اجنبی را نیافت
....
به اجبار خداوند متعال امر نمود نفراتی از دوزخ حاضر گردند و دستگاه عدلیه را
معاونت و مشاورت کنند .... برای بستن دهان خلق اعلام گردید اینها خبره کارند
اعتراض شد اینها از اشقیا جهنمند چگونه بر ما بهشتیان رحم روا میدارند؟ .....
خداوند فرمود اینها به علم خود واقفند و در مدرسه شقانی دوزخ با بزرگان ....
تصبیح گو محشور بوده اند و به یقین مصباح راه بهشتیان خواهند بود ...
جبرئیل لحظه ای سكوت کرد و در حالیكه مواظب اطراف بود سرش را جلو آورد و
به آرامی گفت: راستش مشكلات عالم آبریا بیشتر از این حرفهاست به همین
دلیل به نظر میرسد که احكام قاطعه خداوند حتی در مورد بهشت و جهنم دیگر
کارساز نباشد ...... روی همین مطلب خداوند رحمان نام کتاب آفرینش را به
صحیفه نورانی تغییر داده تا بتواند با برهان حكیمانه اش دهان مخالفان از هرنوع
که باشند را ببندد .....
جبرئیل نسخه ای از صحیفه نورانی را نشانم داد .... هر ورق ناقض اوراق
پیشین و پسین بود و از هر سطرش میشد هزار و یك تفسیر مخالف و موافق را
برداشت .....
جبرئیل امان اعتراض نداد و گفت تو خود حدیث مفصل بخوان از معضلات نظام
الهی .... بر اساس شدت مخالت مخالفان تعدادی تغییر در ماموریت تو داده
شده ....
من که رفته رفته در دل احساسی ناخوشایند مبنی بر بازیچه بودن را حس کرده
بودم زبان به اعتراض گشودم ...
گفتم: من که حاضر نیستم در این مزبله بمانم .... سرنوشت آبم و هوا نیز به
من ارتباطی ندارد ....
جبرئیل: صبر کن شیطان عزیر که الله مع الصابرین! .... گویا دوزاریت کج است؟!
الان تنها ملجا و پناه دستگاه خلقت وجود تو به عنوان عاصی و دشمن است ....
حكومت بی دشمن یعنی پشم .... حالا گیرم مقداری به ظاهر زیاده روی ....
شده نباید که تو به دوست و یار غارت پشت کنی .... خداوند حالش خوش
نیست .... روانش پریشان شده و یكهو دیدی همه عالمین را نابود خواهد کرد!
ها .... بیا و مردانگی کن و نقشت را خوب بازی کن که به یقین پاداش نیكو
خواهی یافت ..... بیا و به دل بیمار او رحم کن و ببین آیا دردی عمیقتر از
برادرکشی متصور است یا نه .... الان خداوند نسبت به تو این احساس را دارد
....
گفتم: برنامه چه تغییراتی کرده؟ ... کی باید برگردم به عالم بالا؟
جبرئیل: برنامه تغییراتی زیاد یافته ..... اصلا خداوند داستان خلقت را به صورت
دگرگون در صحیفه نورانی اش نگاشته است ..... طبق آخرین تفاسیر خداوند آدم
را گل سرشته است ...
گفتم: آدم؟ ... آدم دیگر چه گهی است؟
جبرئیل: طبق حكمت خداوند وقتی بنا به کتمان حقایق باشد باید دروغگویی به
اعلا درجه برسد تا خلق باور کنند آنرا ..... آدم در واقع برگرفته از نام فرزندت آبم
است ....
گفتم: خب باقیش؟
جبرئیل: سرشت آدم از گل است و حوا که کمی دیرتر از او خلق گردیده در واقع
دنده ایست از دنده های مفقوده او ....
گفتم: اسم هوای ما را نیز عوض کردید؟
جبرئیل: دندان به جگر بگذار ای شیطان عزیز .... در داستان تخیلی خداوند
متعال بهشتیان با خلقت این دو موجود خاکی در ابتدا مخالفت میكنند، اما بعد از
توضیحات خالق یكتا که گه زیادی موقوف! .. همگان سكوت اختیار کرده و به
سجده گل پخته تنور خلقت میافتاند الا تو که شیطانی ....
!!گفتم: من؟
جبرئیل: بعله ... طبق تفاسیر جدید تو اصلا سرشتت از آتش است ....
گفتم: صبر کن ببینم .... من دارم بوی توطئه استشمام میكنم ... من فكر کنم
این یك طرح بلند مدت بوده تا شخصیت مرا به لجن بكشید ....
جبرئیل: والله بعد از رفتن تو بود که این حقایق بر ما آشكار شد ....
گفتم: چه حقیقتی؟ .... یادت میاید آن پیشكشی های خدا را؟ .... آن تخم
مرغهای مرحمتی که موجب آن فضاحت شد و اینم از سرنوشت ردای مرحمتی
که من الاغ تازه معنی یكی یكی آنها را در میابم ...... چقدر ساده دلم من ...
جبرئیل: دندان به جگر صبر بگذار ....... تنها فرشته ای که در مقابل آدم و حوا
کرنش نمیكند تو بودی که آنان را درخور نمیپنداشتی ...... بعد مقام احدیت
فرمان میدهد که آدم و حوا تا قیام قیامت در بهشت بچرند و از نعمات استفاده
برند، و تنها تبصره این فرمان حذر داشتن آنها از دسترسی به میوه ممنوعه بود
یا غله ممنوعه که الان به خاطر نیاورم کدامش صحیح است ....
گفتم: ما که در بهشت میوه نداریم .... غله نداریم .... آنجا همه چیز حاضر و
آماده برایمان در طبق اخلاص قرار داده شده ....
جبرئیل: طبق فرمایشات باریتعالی هم سیب داریم و هم گندم .... که هر دو هم
ممنوعه اند ...
گفتم: حالا ما شیطان و حرامزاده ..... شما که مقرب درگاه هستید مقداری تذکر
بدهید که کمتر چرت و پرت و شعر بگوید .... این بابا فكر نمیكند دو روز دیگر
میپرسند چرا این همه تناقض؟ .... اگر ممنوع بوده چرا در دسترس؟ ....... و اگر
در دسترس چرا ممنوع؟ ....... اگر تواما ممنوع و در دسترس بوده چرا حس نیاز
نسبت به آنها را در آدم و حوا گذاشته؟ ....... اینها که این حسشان را از خاله و
عمه شان نیاورده اند ........ حس اینها حاصل دستگاه خلقت خالق یكتاست ....
با سرنوشت این بیچارگان نمیشود که بازی کرد! ....... اینها سفال پخته ظریفی
هستند که طاقت تلنگر دست بازیگر او را ندارند ....... حالا اگر هم برای خود
بازیچه خلق کرده چرا پای دیگران را به میان میكشد؟ ...
جبرئیل: شیطان عزیز حالا داری از این مخلوقات دفاع میكنی؟ ... وظیفه تو
تاختن بر آنهاست نه پرخاش به خداوند ..... حالا کاری است که شده .....
امیدمان تو بودی که حالا دستت از عرش کوتاه است ....... ما که یارای مخالفت
با خدا را نداریم .... یكمشت مجیز گوی گوش به فرمانیم و نان به دریوزگی
میخوریم ...... از گرفتن یقه من که ترا حاصلی نیست .... خداوند مانند کودکی
است نادان که باید مدارایش نمود به امید آنكه روزی بالغ شود و حرف حساب
حالیش شود ....
گفتم: خب من باید چه کنم؟
جبرئیل در پاسخ گفت: قرار بر انجام کار خاصی نیست .... همینكه سر و آله تو
در عرش پیدا نباشد مواجب بگیران ذات اقدسش میتوانند داستانهایی در مورد
خباثت تو به خورد بیكارگان عرش بدهند مبنی بر اینكه تو ذاتا پلیدی و برای
گمراه کردن گلهای سرسبد آفرینش از هیچ دنائتی فروگذار نخواهی بود .......
لازم است تا بر اثر تبلیغات شرایطی ایجاد شود که عرشیان به جای سرنوشت
خود و تكاپو برای انقلاب بشینند و دائم در تشویش سرنوشت این مزبله نشینان
باشند ....
گفتم: نمیدانی این بازی مضحك تا کی ادامه خواهد داشت؟
جبرئیل: نگران نباش! ... همینكه چند صباحی گذشت و جفتك اندازیشان فرو
کشید به یقین خداوند متعال ترا دوباره به عرش باز خواهد گرداند .....
جبرئیل از توبره سفرش دوربینی را بیرون کشید و ادامه داد: از آنجا که قوه تخیل
عرشیان ناقص است مجبوریم شواهدی بصری برایشان تهیه بكنیم ..... کجا
هستند آدم و حوا؟ .... میخواهم عكسهایی از شما بگیرم تا در آنجا مواجب
بگیران ذات اقدسش بتوانند داستانهای پر آب و تاب تری از خباثت تو و مظلومیت
انسان سرگشته نقل کنند ......
گفتم: حوا در همین حوالی با دو شوهر خود زندگی میكند و در انتظار تولد
فرزندی است که در عین حال نوه اش نیز میباشد ....
جبرئیل: خداوند منان کاری به معقولات ندارد و من از واژه های فرزند و نوه چیزی
نمیفهمم .... آدم کجاست؟
گفتم: میگویند مدتهاست سر به بیابان گذاشته و بدنبال خالقش به شوره زار
.غُم رفته است
جبرئیل: نزدیك است؟ ... باید از تو در حالیكه او را وسوسه میكنی عكسی
داشته باشم ....
گفتم: نكنه انتظار داری پاشم برم غُم دنبالش .....
جبرئیل: مگر چه اشكالی دارد ای شیطان عزیز؟ .... من هم همراهت میایم تا
این ماموریت الهی را به انجام رسانم ..... منتها قبل از رفتم باید مطلبی را بگویم
..... راستش من برای اینها قابل روئیت نیستم ....
گفتم: نامرئی هستی؟
جبرئیل: به نوعی بلی ..... راستش تنها به این وسیله است که امكان بازگشت
به عالم عرش را دوباره میابم ..... جسم نمیتوند از شیر یكطرفه ای که بر سر
این مزبله قرار گرفته عبور کند ..... چیزی به لطافت و سبكی و باریكی روح لازم
است تا از معدود منافذ نادیدنی گذشته و خود را به عالم روحانی برساند ........
میبینی که من بر خلاف دیگر موجودات مرئی سایه ندارم .....
خوب که دقت کردم دیدم راست میگوید و در آن غروبی که سایه هرچیز دراز
است جبرئیل فاقد سایه میباشد ....
گفتم: حتما باید عكسها خانوادگی باشد؟ ... جان مادرت بیا و به همین حوا و
حابیل و غابیل رضایت بده .... من دلم بدجوری شور میزند .... راستش دل و
جرات رفتن به غُم را ندارم ...
جبرئیل: تشویش به دل راه مده من با توام .....
انكارهای من به اصرارهای جبرئیل کارگر نیفتاد و شبانه به راه افتادیم ....
نزدیكهای صبح بود که به دریاچه ای سفید و کم عمق رسیدیم ..... آمدیم تا رفع
تشنگی کنیم اما آب شورتر از آن بود که بتوان حتی لمسش کرد ..... جبرئیل که
از لحظه حرکت مداوما از اینجا و آنجا عكس میگرفت دوربینش را به داخل توبره
نهاد شیشه ای کوچك بیرون آورده و مانند محققی کارآزموده مشغول نمونه
برداری از دریاچه نمك شد .....
جبرئیل: این آب غیر قابل شرب جالب است ..... میتوانم به عنوان سوغات هدیه
درگاه خداوند سبحان نمایم ....
گفتم: به چه کار خدا میاید این شورآبه؟
جبرئیل: راستش نمیدانم ..... اما برای خداوند که دیگر دم و دستگاه آفرینشش
را جمع کرده ارمغان خوبی است .... مثلا میتواند اینگونه آب را در نهرهای
همیشه خشك جهنم جاری سازد ....
نزدیكهای ظهر شده بود و آفتاب امانمان را بریده بود .... از دور تپه ای کم ارتفاع
یافتیم که دور و برش چند درختچه نیمه خشك دیده میشد ..... خوب که نگاه
کردیم سایه چیزی نامشخص را دیدیم که در حال دولا و راست شدن ظهرانه
است ..... بر سرعت خود افزودیم .... ابتدا گمان بردیم کپه ای پشم و پوشال
چرك است که بر اثر وزش باد جنبشی رکوع و سجود وار یافته است ..... وقتی
نزدیكتر شدیم توانستیم چهره مردی میانسال را در میان انبوه ریش و پشم چرك
و خاکستری تشخیص بدهیم ...... ناگهان برای لحظه ای من از هیبت مرد و مرد
از دیدن من وحشت کردیم ..... مرد تكه سنگی که بر آن سجود میكرد را به
سویم پرتاب کرد .....
!مرد: چخ! چخ
.گفتم: من سگ نیستم
مرد: چه میخواهی؟ ...... چرا بی اذن و وضو وارد این مكان مقدس شده ای؟
نزدیكتر رفتم ....... جبرئیل آسوده خاطر از دیده نشدن خوشحال و خندان
مشغول عكسبرداری از ما بود ....
گفتم: مرا به جا نمیاوری؟ ... من شیطانم .... پدرت ...
نزدیكتر شدم و سعی کردم او را در آغوش بگیرم ..... پیكری استخوانی داشت و
ناتوانتر از آن بود که بتواند در برابرم مقاومت کند اما اکراهش را به خوبی دریافتم
......
بعد از اینكه آبم خودش را از دست بوسه های من خلاص کرد .... دوباره به سر
جای اولش برگشت و در مقابل حجمی سیاهرنگ شروع به ادای کلماتی
نامفهوم کرد ..... کلماتی که نمیدانستم فحش خواهر و مادر است یا مناجات
عارفانه انسانی بدوی ..... به آنچه که در مقابلش به خاك افتاده بود نزدیكتر
شدم ........ بویی نامطبوع دماغم را آزرد ....
گفتم: این چیه که جلوش اینجوری به خاك افتاده ای پسر؟
آبم: معبودم است ....
جبرئیل که از نامرئی بودن خویش خوشحال به نظر میرسید لب در گوشم کرد و
گفت: جل الخالق ... اینها فطرتا خداپرستند حتی اگر زنا زاده شیطان باشند ....
دهان تف آلود و نفس بد بوی جبرئیل را از صورت دور کردم و کنار آبم در مقابل
بت خود ساخته اش نشستم ....
گفتم: چه سیاهه؟ از چی ساختیش؟
آبم: همونطور که میبینی اینجا شوره زار لم یزرعی است که هیچ تنابنده ای
جرات نزدیك شدن بهش رو نداره ...... یك روز که از خواب بلند شدم دیدم
هیولایی غول پیكر داره از اینجا رد میشه .... خوب که نگاهش کردم دیدم یه بچه
ماموت راه گم کرده است که داره با خرطومش شیپور میكشه .... من که جلال و
جبروتش رو دیدم گفتم شاید این همون گم شده منه .... خصوصا که از دور
شباهتی بین این خرطومك بین پاهایم و خرطوم دراز توی صورت اون جانور دیده
بودم ..... زانو زدم و حمد و ثنا گفتم .... اونم محلم نذاشت و هی دور خودش
میچرخید و جیغ میكشد و تاپاله تاپاله مدفوع میكرد ... یك مدت که گذشت گله
ای ماموت عظیم الجثه بدنبالش آمدند و بردندش .... فرداش خیلی دلم گرفت
مثل اینكه چیز مهمی رو از دست داده باشم زانوی غم تو بغل گرفتم و زار زار ....
گریه کردم .... تنها چیزی که از اون باقی مانده بود کپه کپه مدفوعش بود که
رفتم سروقتشون .... هنوز نرم بودند و شكل پذیر .... نشستم و برای دل خودم
معبود گمشده ام رو ساختم ....
گفتم: یعنی اینكه داری میپرستی مدفوعه؟
آبم با دلیری سینه را جلو داد و گفت: بله .... اعتراض داشتی؟
جبرئیل بر سر خود کوفت و فریادی بلند کشید .... فریادی که تنها شنونده اش
من بودم ..
جبرئیل: خاك توی سرم .... منو بگو که گفتم برای خداوند قادر متعال خبرخوش
میبرم .... حالا برم چی بگم؟ ... بگم تبعیدیان مزبله زمین نشسته اند و گه و
مدفوع میپرستند؟ .... من یكی که جرات و شهامتش را ندارم ...
نهیبی به جبرئیل زدم و رو به آبم گفتم: حالا چه لزومی به پرستش معبود
است؟ ... چرا تكالیفت را در مقابل مادر بدبخت به جا نیاوردی؟ ...
آبم: مادرم؟ ...... آن روسپی با هر کس بخواب بی چشم و رو؟ .... آنقدر از رفتار
او شرمسارم که مجبور شده ام ریاضت پیشه کرده و خود را به این غُم نفرین
شده تبعید کنم .... مجبور شدم بزرگترین تنبیهی که برای یك مرد امكان دارد در
حق خود به جا بیاورم ......
آبم انبوه پشمهای میانگاهش را کناری زد و فریاد برآورد: ببین من آن دم اعطایی
تو را نابود کرده ام .... آن روده بیرون آمده از شكم را بروی سنگی سندان گونه
گذاشتم ...... گوشتكوب نبود و به ناچار با تكه سنگی دیگر آنقدر کوبیدم تا له
شد .... شد مثل ناف بریده طفلی شیر خوار و بعد از چند روز افتاد ....
من ناباورانه چشمانم را مالیدم .... جبرئیل با صدای لرزان در گوشم نجوا کرد:
وای از این مخلوقات! ... خداوند عزوجل را هزار مرتبه شكر که اینها را تا قیام
قیامت به عرش راه نخواهد داد .... اینا حتی به خودشون هم ترحم نمیكنند .....
بارلاها ! ... شكرت که من از چشم این وحوش ناپیدایم ...
گفتم: خفه شو جبرئیل! ... تو که چیزی نداری که اینا بخوان ببرن یا لهش کنند
....
جبرئیل لب و لوچه را درهم کشید و دور تر از ما مشغول عكسبرداری از محیط
.اطراف شد
گفتم: پسر جان چرا با بدن نازنینت آن کار را کردی؟
آبم: خیلی به بدبختی و فلاکت خودم و هوا فكر کردم .... هر چه بیشتر فكر
کردم کمتر دلیلی برای تبعید شدنمان یافتم .... تا اینكه روزی بشدت گرم و
آفتابی که به شدت گرسنه بودم برای فرار از واقعیتها داشتم با آن چیز بازی
میكردم .... طبق معمول منتظر خلسه ای ناپایدار در پس عملم بودم .... اما
گرمای سایه سوز آنروز و گرسنگی ام مزید بر علت شد و خلسه ام عمق و
.حدت گرفت
در عالم بیخودی خود را در حالی یافتم که دارم از سوی موجودی ناشناخته اما
بزرگتر از هر چیز مورد مواخذه قرار میگیرم .... صدای زمخت که ارتعاشی روحانی
داشت نهیبم زد: آن عمل شنیع را با خود و خویشانت مكن! .... از خواب و
خلسه بیرون آمدم .... به گمانم رسید علت تبعیدمان از بهشت همان غریزه
همخوابگی بالقوه ای بوده که در این عضو تمرکز یافته .... بنظرم رسید خالق
یگانه از این عضو که سرکش است و با تمامی حقارتش ادعای خلق موجودات
دیگر را دارد از روز اول متنفر بوده است .... دیده بودم که چگونه این عضو رام
نشدنی حرمت مادرم هوا را از بین برده بود .... دیده بودم حاصل طغیان
سیلابگونه این یاغی به ظاهر خفته را که بعد از نه ماه به صورت طفلانی خون
آلود در دستانم آرام نمیگرفتند ....
آبم به گریه افتاد .... چهره خود را لحظه ای در میان دستها پنهان کرد و بعد از
لحظاتی که دستهایش را از صورت خود برداشت به ناگهان دیدم ابروهای سفید
و بسیار بلندش جلوی چشمهایش را گرفته .... وحشت کردم .... شده بود مانند
پیرمرد نودساله خبیثی که ابروهای خیس چشمانش پوشانده ....... آبم که در
اثر گریه به سكسكه افتاده بود مانند کودکی بیخبر ادامه داد: الهامی ربانی بر
من نهیب میزد که خالقت ترا به دلیل داشتن این دم از خود رانده است .... به
خود گفتم که باید برید این اندام شیطانی را .... این مار خطرناك را نمیتوان
کشت الا به سنگ شهامت ....
گفتم: به سنگ حماقت ای بدبخت! ... تنها نشانه دخالت من در خلقت شما
همان عضو بیچاره است .... تو مگر چه بدی از من دیده بودی که با یادگارم آنكار
را کردی؟ .... خب بساطت را جمع میكردی و توی سایه میخوابیدی تا آفتاب
مخت را نپزد ..... خواستی برگ و ریشه گیاهان را بخوری تا اسید معده ات
سلولهای مغزت را آب نكند .... بشكند این دستی که آن عضو لذت زا را مفت و
مسلم در میان پای شما تعبیه کرد ....
بعد از لحظه ای سكوت سعی کردم به خود مسلط شوم ....
گفتم: آبم جان! ... البته من قبول میكنم که شرایط زمانه طوری بوده که
نتوانستم حق پدری را به جا بیاورم .. تو که برای خودت یك پا عارف صاحب ضمیر
شده ای چرا محدودیتهای مرا درك نكردی، پسرم؟ ... همان خدای دیوث که
شما را بیرون انداخت مرا هم در خانه محبوس کرده بود .... تنها کاری که از
دستم برمیامد نوشتن یك جلد خاطرات هزار و ششصد صفحه ای بود به یاد
ایامی که با خداوند حشر و نشر داشتم که نمیدانم سرنوشتش نسخ معدودش
چه شد ...
جبرئیل در حالیكه بروی کپه ای نمك نشسته بود فریاد زد: بابا کمتر به خدای
بدبخت فحش بده .... این آفتاب به مغزش خورده و هزیان گفته و سرخود فكر
کرده یكی دیگه در گوشش وحی تلاوت کرده آنوقت تو به خدای بیخبر از همه جا
بد و بیراه میگى؟! ..... بابا ماهم که بهشتی و عرشی هستیم یك روز که
بهمون غذا دیر برسه میزنه به سرمون و فكر میكنیم این لختی ناشی از کمبود
قند مغزمون یا ربطی به حالات روحانی روزه اجباریمون داره ..... ما هم از زور
گشنگی ادعای پیغمبری میكنیم ....
گفتم: خفه! ..... میذاری به درد بچه برسم یا نه؟
عزرائیل: تو به این خرس گنده که یك موی سیاه به تن نداره میگی بچه؟
گفتم: خفه شو جبرئیل .... بذار به کار این برسم ....
آبم: جبرئیل کیه؟ ... داری با کی حرف میزنی؟ ... اسم اون کپه نمك جبرئیله؟
... جبرئیل یكی از القاب معبودم است؟ ...
آبم بی آنكه منتظر جوابم بماند توده سیاه مدفوع را رها کرد و به سوی تل
سفید نمك شتافته و در مقابلش به خاك افتاد ....
آبم: خالقا! ... معبودا! ... همیشه بدنبالت میگشتم .... من غرق در دریای
نمكین تو بودم و بدنبال نمكدانی حقیر میگشتم .... ای وای که چقدر کور بودم
من غافل که مشتی مدفوع خشكیده را خداوندگار خود ساختم ....
آبم در مقابل تل نمك به زاری افتاده بود و مناجاتش ادامه داشت ..... من جبرئیل
را به کناری کشیدم ....
گفتم: جان مادرت منو از این دیوونه خونه نجات بده ..... عكساتم که گرفتی ....
بیا برگردیم که دیگه طاقت دیدن این وضعیت رو ندارم .....
عزرائیل: همینجوری که نمیشه دست خالی برگردم ..... باید عكس خانوادگی
هم از همه بگیرم .... عكس رو که گرفتم تو دیگه لازم نیست بچسبی به اینا ....
اونطرف این مزبله، جزایر خوش آب و هوایی است که کم از بهشت خودمون
ندارند ..... وقت اومدن دیدمشون و وقت برگشتن ترا هم اونجا پیاده میكنم ....
در ضمن اسم رسمی این موجود آدم است و چیز دیگر خطابش نكن ...
گفتم: اسم اسمه مگه خداوند خودش با آبم موافقت نكرده بود؟
عزرائیل: چرا .... قبلا هم که شرح دادم توی صحیفه نورانیش اینطوری نوشته
دیگه ...
در مقابل وسوسه جبرئیل خام شدم و به طرف آدم که در مقابل خداوندگار
جدیدش لابه میكرد رفتم ....
!گفتم: آدم جان
:آدم ......
!دوباره گفتم: آدم جانكم
آدم: چیه؟ ... مگه نمیبینی دارم با معبودم راز و نیاز میكنم؟
گفتم: پاشو باید بریم سراغ مادرت و برادرات ...
آدم: منظورت زنم و پسرامه؟
گفتم: پاشو بریم پیش اهل و عیال ... خدا آدم عزب رو دوست نداره ...
آدم شانه ای بالا انداخت و گفت: اگر قیمه قیمه هم بشم نمیرم پیش اون زنا
زاده های دیوث ...
نگاهی به جبرئیل انداختم که داشت در هوا ریش خیالیش را گرو میگذاشت و از
من میخواست که اصرار بیشتری کنم ..... به ناچار در کنار آدم نشستم و
دستی به موهای بلندش کشیدم .... موهای رنگ آب ندیده اش مانند سیم
:خاردار دستم را آزرد .... دل به دریا زده و گفتم
گفتم: من به تو قول میدهم چنانچه با من بیایی ترا به وصال معبود واقعیت
برسانم ....
آدم: معبود واقعیم؟
گفتم: بلی .... معبودی که نه مثل آن کپه مدفوع خشكیده ماموت بو بدهد و نه
مثل این کپه نمك شور باشد ....
آدم: نمیتوانی از معبودم از گمشده ام برایم بگویی؟
گفتم: معبودت تعریف نشدنی است .... مثل عدد صفر در ریاضیات میماند ...
نیست اما خیلی ها قسم میخورند هست .... به نقطه در هندسه میماند ...
نیست اما میگویند هست ...
از چهره آبم معلوم بود که از مثالهای من سر درنیاورده اما همین نفهمیدن معنا
خود برایش به عنوان بزرگترین دلیل بر صحت گفتارم کارگر افتاد .... کیسه ای
ساخته شده از شكمبه حیوانی مرده را آورد و مقداری نمك محرابش را در آن
ریخت ....
گفتم: آبم جان چرا نمك در کیسه میریزی؟ ..
آدم: در طول راه احتیاج است عبادات پنجگانه را به جا بیاورم .... تا وقتی دستم
را در دست معبودی که میگویی نگذاری این خدای من است .... من بی ذکر خدا
!نتوان زیست
جبرئیل نادیدنی از جلو و ما پدر و پسر از عقب مانند قافله ای هزار مقصد به راه
افتادیم .... جبرئیل گفت: ازش بپرس تو این بیابون لم یزرع غُم که جای آدمیزاد
نیست از کجا میخورده؟ ... البته آدم خطابش کنی ها ...
گفتم: آدم! .... تو این مدت قوت و غذایت چه بوده؟
آدم: مومن در قید و بند شكم نیست .... اگر به حقتعالی معتقد باشی این خار و
خاشاك شتر گریز بیابان برایت از هفت پرس چلوکباب سلطانی هم لذیذتر است
...
گفتم: چرا هیچوقت به سراغ زن و بچه ات نرفتی؟
آدم: یكبار از شدت پرخوری گونهای بهاری هوای نفس بر من غلبه یافت و به
سراغشان رفتم .... منتها از دور وضعیت شنیعی را بین هر سه دیدم که جرات
نزدیك شدن نیافتم .... راستش ترسیدم اگر منهم قاطی آنها شوم بر تعداد
سوراخهایم اضافه خواهد شد و یا سوراخهای موجود انبساط بیشتری خواهند
یافت .... برگشتم و در دعاهایم مرگ و نیستی را برای آنها خواستار شدم ....
زمانه بدی است ای شیطان .... جوونها آدم بشو نیستند که نیستند ..... بقیه
راه طولانی به سكوت طی شد و من در فكر آن بودم که معضل بیعاری جوانان
قدمتش گویا به قبل از خلقت میرسد ....
بالاخره سواد مقصد از دور پیدا شد .... زانوهای آدم به لرزه افتاد ....
آدم: اینجا که نفرینگاه آن هرزگان است ...
گفتم: اگر رستگاری و دیدن معبودت را میخواهی باید از این جهنم مجسم به
عشق دیدار دوست عبور کنی ....
وقتی نزدیكتر شدیم دیدم حابیل و غابیل به گرد مادر خفته شان نشسته اند و
زاری میكنند .... به سرعت خودمان را به آنها رساندیم ... دیدم که هوا با شكم
قلمبه بروی بستری از یونجه خشكیده افتاده و پسران بیخبر از فن قابلگی بجای
کمك بر سر و روی خود میزنند .... با دیدن آدم, هوا درد زایمان را لحظه ای از
یادبرد و فریاد زد: ای بیغیرت حالا وقت برگشتنه؟ ...
درد امانش نداد و دوباره به ناله افتاد ...
گفتم: جبرئیل جان کاری بكن .... این زن بیچاره پیرتر از آنست که درد زایمان را
تحمل کند ...
عزرائیل: من همه کاری کرده ام الا قابلگی .... خودت میدانی و زن و بچه ات ...
هرچه بود گذشت و بالاخره هوا با هزار مكافات زائید .... وقتی که شكاف میان
دو پای بچه مانند غنچه ای نشكفته در مقابل دیدگان حابیل و غابیل قرار گرفت
آنها با شعف بسیار شروع به جست و خیزی رقص گونه نمودند .... بر خلاف آنها
آدم ضجه ای کشید و بر سر کوفت ....
آدم: ای وای که بدبختی بشر تمامی ندارد ...
جبرئیل که درتمام مدت در حال عكسبرداری از صحنه بود نزدیك گوشم زمزمه
کرد: آفرین که ماموریت الهیت را به خوبی انجام دادی! .... با نشان دادن این
عكس میتوان وانمود کرد که تو خود یكپا خالق شده ای و افساد میكنی در زمین
....
از ناف نوزاد هنوز خون میچكید که دیدم بر سر بغل کردنش بین و برادر
کشمكشی رخ داده است .... بچه را به بغل آدم دادم .... او با کراهت طفل را
مانند لته ای آلوده گرفت ...
گفتم: تو پدر بزرگش هستی .... تو شوهر ننه اش هستی ... نامش را انتخاب
کن ...
آدم مبهوت عرعر بی پایان نوزاد او را به سوی من پرتاب کرد ...
آدم: نمیخواهم ببینم ریخت این روسپی بالقوه را .... اگر اسمش را از من
میخواهی بگذار شیما که برازنده اوست ....
مادر و دو پدر طفل, که در عین حال برادرانش نیز بودند, به اعتراض درآمدند که ما
اسم بد بروی نوزاد خجسته امان نمیگذاریم .... جلسه خانوادگی برای اسم
گذاری به درازا کشید و طفل معصوم در گوشه ای از گرسنگی میخروشید ....
پستان خشكیده و آویزان حوا را امید جوشش شیری نبود ... با مشورت جبرئیل
بادیه ای گلین برداشتم به سوی جانورانی که از درختان بالا و پائین میپردند رفتم
...
سردسته شان سینه کوبان و فریاد زنان به سویم هجوم آورد که با دیدن شاخ
بدلی من عقب نشست .... با هزار ادا و اشاره به فهماندم که به محتویات
پستان یكی از اهالی حرمش احتیاج است .... خیلی زود منظورم را فهمیده و
کارم را راه انداختند در دل به خود گفتم ایكاش خداوند تبارك و تعالی به جای این
خانواده ناساز واجبی جبرائیل را به کار میگرفت و پشم و پوشال میمونها را
میسترد و آنها را مینشاند بر قله رفیع آدمیت ....
بعد از نوشاندن شیر به طفل, آدم گوشه ردای قرمزم را گرفت ....
آدم: من دیگر تحمل ماندن در اینجا را ندارم .... عمل کن به قولت که گفته بودی
مرا به وصال معبودم میرسانی ....
درمانده از دادن پاسخ به جبرئیل نگاهی کردم .... او با بیخیالی در حال گذاشتن
حلقه های فیلم در درون توبره اش بود و به ما کاری نداشت .... از سویی دلم به
حال آدم میسوخت که با هزار امید و آرزو بدنبالم امده بود و از سویی دیگر به
خودم ناسزا میگفتم که چرا خود را درگیر مسائل این مزبله کرده ام ......
گفتم: آدم جان تو در وسط این مكافاتی که گریبانم را گرفته از من طلب چه
میكنی؟ ... خداوند گرچه ادعایی بر خلقت این مزبله ندارد اما به یقین از دور
الطافش شامل حالت خواهد بود اگر ...
آدم: اگر چه؟
گفتم: اگر قدری با مخلوقاتش یعنی خانواده ات مدارا منی ... کسی که قدر
مخلوق را پاس ندارد چگونه میخواهد حمد خالق را بگوید؟
آدم: من میترسم از این خانواده .... ببین آن دو نره خر را که آب از لب و لوچه
میچكانند .... به یقین از مونث بودن طفل خوشنودند و هزار نقشه شوم در سر
میپروند ...
گفتم: خوب تو که این مصائب را با پوست و گوشت خود حس کرده ای، و با مام
خود خفته ای بیا و این روابط ناهنجار را قانونمند کن ....
آدم: آخه چطوری؟ ... منی که خودم از روز اول کثافت زده ام به هرچی قانونه؟
اوناها .. اونم دو تا نره خر حاصل قانونشكنی من .... تازه برای پاسداشت ...
قانون ابزار میخواهم ....
گفتم: پلیس و کمیته چی و قاضی شرع؟
آدم: نه ..... چند فقره خانوم تا اینها چشم به ناموس خود نداشته باشند ....
اینطور که من دارم میبینم ما نسلی حرام اندر حرام خواهیم شد که اگر خداوند
صد و بیست و سه هزار نبی اکرم هم برایمان بفرستد طیب و طاهر نخواهیم
شد ....
جبرئیل که ناظر درد دل آدم بود سری تكان داد و گفت: خداوند و خلقت مجدد؟!!
حاشا و کلا .... امكان ندارد .... کارخانه آفرینش مدتها تعطیل است و جلوی ...
همه عرشیان به هفت جد و آبائش قسم خورده که دیگر مرتكب خلقت جدیدی
نشود .... به این ترتیب نمیتوان انتظار آفرینش خانوم برای نره خران آدم را داشت
....
ناامید از همكاری عرش رو به آدم کرده و گفتم: به نظرم اینها همه مشیت الهی
است که شما را به این کار وا میدارد ...
غابیل که یا هیزی مشغول وارسی میانگاه دخترك شیرخوار بود با خوشحالی
!گفت: و چه مشیت الهی نیكویی ...
گفتم: خفه! .... مگر اختلاط دو بزرگتر را نمیبینی؟ ... بعله آدم جان! ... تا حدی
که بقای نسل ایجاب کند خداوند چشم بخشش بر اعمالتان میبندد ....
جبرئیل به تائید گفت: هو الچادرالفاحشین .... حال که داری خامش میكنی
وعده نبوت را نیز بده تا خفه شود ....
گفتم: آدم جان همین الان به من الهامی آسمانی رسید که تو به پیامبری این
قوم منصوب گشتی .... بیا بعله بگو و ما را خلاص کن ...
آدم: این وعده مرتبت نبوت که به من میدهی چه توفیری با مرتبت دیوثی دارد؟
گفتم: ممكن است فعلا از نظر صوری یكسان باشند اما هدف مهم است ای
!نبی الله
میدانستم دادن القاب افراد را خام میكند .... همانطور که خداوند با خطاب کردن
من به ذبیح الله مرا در رودروایسی قرار داده بود .... آشكارا خوشنودی زیرجلدی
آدم را حس کردم .... او سرفه ای کرد و مانند واعظی تشنه منبر بروی تكه
سنگی جلوس کرد تا همگان را مورد خطاب قرار دهد ...
من بی توجه به سخنرانی و خطابه آدم با کنجكاوی از عزرائیل جویای وضعیت
خودم شدم ....
گفتم: خوب ... ما بالاخره این خانواده را بهم رسوندیم و از قرار معلوم ماموریت
من فعلا در این مزبله دونی تمام شده ..... حالا چه موقع بر میگردیم به عالم
بالا؟ .... عزرائیل با تبسمی مشكوك مرا بكناری کشید و گفت: ببین ...قبل از
برگشتن به عرش، یه نامه ای هست که تو باید اون را امضاء کنی ....
گفتم: نامه؟! .. چی؟ .. چه نامه ای؟ ...
عزرائیل: برای خشنودی خداوند متعال، تو باید این توبه نامه را امضاء آنی، و
البته بیشتر حالت فورمالیته داره ... زیاد خودتو ناراحت نكن ....
من که اشتیاق برگشتن به بهشت و رنج ماندن در مزبله دونی زمین آزارم میداد،
بدون معطلی و فكر، نامه را امضا کردم، و به آدم قول دادم که در سفر بعدی او را
با خالقش آشنا خواهم آرد، و بعد از ماچ و بوسه با خانواده آدم خداحافظی
کردیم، و باتفاق عزرائیل عازم عرش جبروت شدیم ...
به اون بالا که رسیدیم، نامه ای را که امضاء کرده بودم باز کردم و چنین نوشته بود ....
گفتم: چه خبر در عرش بی شیطان؟
جبرئيل: اخبار يكي دو تا نيست ..... عنداللزوم رقعه يوميه دستگاه احديت را
آورده ام که نامش «کهانت» است و هیات تحریه اش منصوب ذات حقتعالی
است ..... نسخه ای از یومیه را گرفتم و دیدم نیمی مطالبش مربوط به خائن
بالفطره ای است که ننگ دستگاه خلقت لقب یافته .... خوب که به عكسها نگاه
کردم خویشتن را دیدم در هنگام خروج از دروازه بهشت ..... در کنار عكس به
عنوان توضیح نوشته بود (این عكس دزد بیت المال مومنین است که تخم
مرغهایی را بدون اذن مقام معظم الوهیت ربوده) ..... در تمام صفحات نیز مطالب
بیشمار دیگری نوشته شده بود از جمله مصاحبه ای با دادئیل نامی به منصبت
غاضی القضاه اعظم مبنی بر تشكیك در ماهیت بهشتی من ..... یومیه را به
گوشه ای انداختم ..... جبرئیل به ارامی گفت: قادر یكتا سلام و درود فرستاد ...
گفتم: اینه سلام و درود؟ چیه این مزخرفات؟
جبرئیل: خداوند پیغام داده که ای ذبیح الله! ... هیچگاه این ایثار تو را در استحكام
پایه های ولایت مطلقه ام را از یاد نخواهم برد .... بعد از رفتن تو اخبار نگران
کننده ای به سمع سمیعمان رسید که دارند توطئه میكنند برای تشكیل
مجلسی به نام عدالتخانه .... ما که خود عدل مطلقیم در کار خلق ماندیم ....
به پیشنهاد مستشاران دیوان استخبارات سعی کردیم که پیش دستی نموده و
خود عدالتخانه ای راه انداختیم ..... هنوز گل و گچ ساختمان تمام نشده بود که
در همه جا چو افتاد که این دستگاه عدل ما ویرانه ای بیش نیست ..... برای
سرپرستی دستگاه مربوطه به بهشتیان اعتماد لازمه را نداشتم و مجبورا از
جهنم آوردم و رسما اعلام کردیم دادئیل پشت در پشت بهشتی است و مادرش
را خودمان ترتیبش را داده ایم .... بدبختانه از روز بعد لقب دادئیل بیچاره شد
جهنمی مادرفلان ..... کسی از بهشت جرات همكاری با دادئیل اجنبی را نیافت
....
به اجبار خداوند متعال امر نمود نفراتی از دوزخ حاضر گردند و دستگاه عدلیه را
معاونت و مشاورت کنند .... برای بستن دهان خلق اعلام گردید اینها خبره کارند
اعتراض شد اینها از اشقیا جهنمند چگونه بر ما بهشتیان رحم روا میدارند؟ .....
خداوند فرمود اینها به علم خود واقفند و در مدرسه شقانی دوزخ با بزرگان ....
تصبیح گو محشور بوده اند و به یقین مصباح راه بهشتیان خواهند بود ...
جبرئیل لحظه ای سكوت کرد و در حالیكه مواظب اطراف بود سرش را جلو آورد و
به آرامی گفت: راستش مشكلات عالم آبریا بیشتر از این حرفهاست به همین
دلیل به نظر میرسد که احكام قاطعه خداوند حتی در مورد بهشت و جهنم دیگر
کارساز نباشد ...... روی همین مطلب خداوند رحمان نام کتاب آفرینش را به
صحیفه نورانی تغییر داده تا بتواند با برهان حكیمانه اش دهان مخالفان از هرنوع
که باشند را ببندد .....
جبرئیل نسخه ای از صحیفه نورانی را نشانم داد .... هر ورق ناقض اوراق
پیشین و پسین بود و از هر سطرش میشد هزار و یك تفسیر مخالف و موافق را
برداشت .....
جبرئیل امان اعتراض نداد و گفت تو خود حدیث مفصل بخوان از معضلات نظام
الهی .... بر اساس شدت مخالت مخالفان تعدادی تغییر در ماموریت تو داده
شده ....
من که رفته رفته در دل احساسی ناخوشایند مبنی بر بازیچه بودن را حس کرده
بودم زبان به اعتراض گشودم ...
گفتم: من که حاضر نیستم در این مزبله بمانم .... سرنوشت آبم و هوا نیز به
من ارتباطی ندارد ....
جبرئیل: صبر کن شیطان عزیر که الله مع الصابرین! .... گویا دوزاریت کج است؟!
الان تنها ملجا و پناه دستگاه خلقت وجود تو به عنوان عاصی و دشمن است ....
حكومت بی دشمن یعنی پشم .... حالا گیرم مقداری به ظاهر زیاده روی ....
شده نباید که تو به دوست و یار غارت پشت کنی .... خداوند حالش خوش
نیست .... روانش پریشان شده و یكهو دیدی همه عالمین را نابود خواهد کرد!
ها .... بیا و مردانگی کن و نقشت را خوب بازی کن که به یقین پاداش نیكو
خواهی یافت ..... بیا و به دل بیمار او رحم کن و ببین آیا دردی عمیقتر از
برادرکشی متصور است یا نه .... الان خداوند نسبت به تو این احساس را دارد
....
گفتم: برنامه چه تغییراتی کرده؟ ... کی باید برگردم به عالم بالا؟
جبرئیل: برنامه تغییراتی زیاد یافته ..... اصلا خداوند داستان خلقت را به صورت
دگرگون در صحیفه نورانی اش نگاشته است ..... طبق آخرین تفاسیر خداوند آدم
را گل سرشته است ...
گفتم: آدم؟ ... آدم دیگر چه گهی است؟
جبرئیل: طبق حكمت خداوند وقتی بنا به کتمان حقایق باشد باید دروغگویی به
اعلا درجه برسد تا خلق باور کنند آنرا ..... آدم در واقع برگرفته از نام فرزندت آبم
است ....
گفتم: خب باقیش؟
جبرئیل: سرشت آدم از گل است و حوا که کمی دیرتر از او خلق گردیده در واقع
دنده ایست از دنده های مفقوده او ....
گفتم: اسم هوای ما را نیز عوض کردید؟
جبرئیل: دندان به جگر بگذار ای شیطان عزیز .... در داستان تخیلی خداوند
متعال بهشتیان با خلقت این دو موجود خاکی در ابتدا مخالفت میكنند، اما بعد از
توضیحات خالق یكتا که گه زیادی موقوف! .. همگان سكوت اختیار کرده و به
سجده گل پخته تنور خلقت میافتاند الا تو که شیطانی ....
!!گفتم: من؟
جبرئیل: بعله ... طبق تفاسیر جدید تو اصلا سرشتت از آتش است ....
گفتم: صبر کن ببینم .... من دارم بوی توطئه استشمام میكنم ... من فكر کنم
این یك طرح بلند مدت بوده تا شخصیت مرا به لجن بكشید ....
جبرئیل: والله بعد از رفتن تو بود که این حقایق بر ما آشكار شد ....
گفتم: چه حقیقتی؟ .... یادت میاید آن پیشكشی های خدا را؟ .... آن تخم
مرغهای مرحمتی که موجب آن فضاحت شد و اینم از سرنوشت ردای مرحمتی
که من الاغ تازه معنی یكی یكی آنها را در میابم ...... چقدر ساده دلم من ...
جبرئیل: دندان به جگر صبر بگذار ....... تنها فرشته ای که در مقابل آدم و حوا
کرنش نمیكند تو بودی که آنان را درخور نمیپنداشتی ...... بعد مقام احدیت
فرمان میدهد که آدم و حوا تا قیام قیامت در بهشت بچرند و از نعمات استفاده
برند، و تنها تبصره این فرمان حذر داشتن آنها از دسترسی به میوه ممنوعه بود
یا غله ممنوعه که الان به خاطر نیاورم کدامش صحیح است ....
گفتم: ما که در بهشت میوه نداریم .... غله نداریم .... آنجا همه چیز حاضر و
آماده برایمان در طبق اخلاص قرار داده شده ....
جبرئیل: طبق فرمایشات باریتعالی هم سیب داریم و هم گندم .... که هر دو هم
ممنوعه اند ...
گفتم: حالا ما شیطان و حرامزاده ..... شما که مقرب درگاه هستید مقداری تذکر
بدهید که کمتر چرت و پرت و شعر بگوید .... این بابا فكر نمیكند دو روز دیگر
میپرسند چرا این همه تناقض؟ .... اگر ممنوع بوده چرا در دسترس؟ ....... و اگر
در دسترس چرا ممنوع؟ ....... اگر تواما ممنوع و در دسترس بوده چرا حس نیاز
نسبت به آنها را در آدم و حوا گذاشته؟ ....... اینها که این حسشان را از خاله و
عمه شان نیاورده اند ........ حس اینها حاصل دستگاه خلقت خالق یكتاست ....
با سرنوشت این بیچارگان نمیشود که بازی کرد! ....... اینها سفال پخته ظریفی
هستند که طاقت تلنگر دست بازیگر او را ندارند ....... حالا اگر هم برای خود
بازیچه خلق کرده چرا پای دیگران را به میان میكشد؟ ...
جبرئیل: شیطان عزیز حالا داری از این مخلوقات دفاع میكنی؟ ... وظیفه تو
تاختن بر آنهاست نه پرخاش به خداوند ..... حالا کاری است که شده .....
امیدمان تو بودی که حالا دستت از عرش کوتاه است ....... ما که یارای مخالفت
با خدا را نداریم .... یكمشت مجیز گوی گوش به فرمانیم و نان به دریوزگی
میخوریم ...... از گرفتن یقه من که ترا حاصلی نیست .... خداوند مانند کودکی
است نادان که باید مدارایش نمود به امید آنكه روزی بالغ شود و حرف حساب
حالیش شود ....
گفتم: خب من باید چه کنم؟
جبرئیل در پاسخ گفت: قرار بر انجام کار خاصی نیست .... همینكه سر و آله تو
در عرش پیدا نباشد مواجب بگیران ذات اقدسش میتوانند داستانهایی در مورد
خباثت تو به خورد بیكارگان عرش بدهند مبنی بر اینكه تو ذاتا پلیدی و برای
گمراه کردن گلهای سرسبد آفرینش از هیچ دنائتی فروگذار نخواهی بود .......
لازم است تا بر اثر تبلیغات شرایطی ایجاد شود که عرشیان به جای سرنوشت
خود و تكاپو برای انقلاب بشینند و دائم در تشویش سرنوشت این مزبله نشینان
باشند ....
گفتم: نمیدانی این بازی مضحك تا کی ادامه خواهد داشت؟
جبرئیل: نگران نباش! ... همینكه چند صباحی گذشت و جفتك اندازیشان فرو
کشید به یقین خداوند متعال ترا دوباره به عرش باز خواهد گرداند .....
جبرئیل از توبره سفرش دوربینی را بیرون کشید و ادامه داد: از آنجا که قوه تخیل
عرشیان ناقص است مجبوریم شواهدی بصری برایشان تهیه بكنیم ..... کجا
هستند آدم و حوا؟ .... میخواهم عكسهایی از شما بگیرم تا در آنجا مواجب
بگیران ذات اقدسش بتوانند داستانهای پر آب و تاب تری از خباثت تو و مظلومیت
انسان سرگشته نقل کنند ......
گفتم: حوا در همین حوالی با دو شوهر خود زندگی میكند و در انتظار تولد
فرزندی است که در عین حال نوه اش نیز میباشد ....
جبرئیل: خداوند منان کاری به معقولات ندارد و من از واژه های فرزند و نوه چیزی
نمیفهمم .... آدم کجاست؟
گفتم: میگویند مدتهاست سر به بیابان گذاشته و بدنبال خالقش به شوره زار
.غُم رفته است
جبرئیل: نزدیك است؟ ... باید از تو در حالیكه او را وسوسه میكنی عكسی
داشته باشم ....
گفتم: نكنه انتظار داری پاشم برم غُم دنبالش .....
جبرئیل: مگر چه اشكالی دارد ای شیطان عزیز؟ .... من هم همراهت میایم تا
این ماموریت الهی را به انجام رسانم ..... منتها قبل از رفتم باید مطلبی را بگویم
..... راستش من برای اینها قابل روئیت نیستم ....
گفتم: نامرئی هستی؟
جبرئیل: به نوعی بلی ..... راستش تنها به این وسیله است که امكان بازگشت
به عالم عرش را دوباره میابم ..... جسم نمیتوند از شیر یكطرفه ای که بر سر
این مزبله قرار گرفته عبور کند ..... چیزی به لطافت و سبكی و باریكی روح لازم
است تا از معدود منافذ نادیدنی گذشته و خود را به عالم روحانی برساند ........
میبینی که من بر خلاف دیگر موجودات مرئی سایه ندارم .....
خوب که دقت کردم دیدم راست میگوید و در آن غروبی که سایه هرچیز دراز
است جبرئیل فاقد سایه میباشد ....
گفتم: حتما باید عكسها خانوادگی باشد؟ ... جان مادرت بیا و به همین حوا و
حابیل و غابیل رضایت بده .... من دلم بدجوری شور میزند .... راستش دل و
جرات رفتن به غُم را ندارم ...
جبرئیل: تشویش به دل راه مده من با توام .....
انكارهای من به اصرارهای جبرئیل کارگر نیفتاد و شبانه به راه افتادیم ....
نزدیكهای صبح بود که به دریاچه ای سفید و کم عمق رسیدیم ..... آمدیم تا رفع
تشنگی کنیم اما آب شورتر از آن بود که بتوان حتی لمسش کرد ..... جبرئیل که
از لحظه حرکت مداوما از اینجا و آنجا عكس میگرفت دوربینش را به داخل توبره
نهاد شیشه ای کوچك بیرون آورده و مانند محققی کارآزموده مشغول نمونه
برداری از دریاچه نمك شد .....
جبرئیل: این آب غیر قابل شرب جالب است ..... میتوانم به عنوان سوغات هدیه
درگاه خداوند سبحان نمایم ....
گفتم: به چه کار خدا میاید این شورآبه؟
جبرئیل: راستش نمیدانم ..... اما برای خداوند که دیگر دم و دستگاه آفرینشش
را جمع کرده ارمغان خوبی است .... مثلا میتواند اینگونه آب را در نهرهای
همیشه خشك جهنم جاری سازد ....
نزدیكهای ظهر شده بود و آفتاب امانمان را بریده بود .... از دور تپه ای کم ارتفاع
یافتیم که دور و برش چند درختچه نیمه خشك دیده میشد ..... خوب که نگاه
کردیم سایه چیزی نامشخص را دیدیم که در حال دولا و راست شدن ظهرانه
است ..... بر سرعت خود افزودیم .... ابتدا گمان بردیم کپه ای پشم و پوشال
چرك است که بر اثر وزش باد جنبشی رکوع و سجود وار یافته است ..... وقتی
نزدیكتر شدیم توانستیم چهره مردی میانسال را در میان انبوه ریش و پشم چرك
و خاکستری تشخیص بدهیم ...... ناگهان برای لحظه ای من از هیبت مرد و مرد
از دیدن من وحشت کردیم ..... مرد تكه سنگی که بر آن سجود میكرد را به
سویم پرتاب کرد .....
!مرد: چخ! چخ
.گفتم: من سگ نیستم
مرد: چه میخواهی؟ ...... چرا بی اذن و وضو وارد این مكان مقدس شده ای؟
نزدیكتر رفتم ....... جبرئیل آسوده خاطر از دیده نشدن خوشحال و خندان
مشغول عكسبرداری از ما بود ....
گفتم: مرا به جا نمیاوری؟ ... من شیطانم .... پدرت ...
نزدیكتر شدم و سعی کردم او را در آغوش بگیرم ..... پیكری استخوانی داشت و
ناتوانتر از آن بود که بتواند در برابرم مقاومت کند اما اکراهش را به خوبی دریافتم
......
بعد از اینكه آبم خودش را از دست بوسه های من خلاص کرد .... دوباره به سر
جای اولش برگشت و در مقابل حجمی سیاهرنگ شروع به ادای کلماتی
نامفهوم کرد ..... کلماتی که نمیدانستم فحش خواهر و مادر است یا مناجات
عارفانه انسانی بدوی ..... به آنچه که در مقابلش به خاك افتاده بود نزدیكتر
شدم ........ بویی نامطبوع دماغم را آزرد ....
گفتم: این چیه که جلوش اینجوری به خاك افتاده ای پسر؟
آبم: معبودم است ....
جبرئیل که از نامرئی بودن خویش خوشحال به نظر میرسید لب در گوشم کرد و
گفت: جل الخالق ... اینها فطرتا خداپرستند حتی اگر زنا زاده شیطان باشند ....
دهان تف آلود و نفس بد بوی جبرئیل را از صورت دور کردم و کنار آبم در مقابل
بت خود ساخته اش نشستم ....
گفتم: چه سیاهه؟ از چی ساختیش؟
آبم: همونطور که میبینی اینجا شوره زار لم یزرعی است که هیچ تنابنده ای
جرات نزدیك شدن بهش رو نداره ...... یك روز که از خواب بلند شدم دیدم
هیولایی غول پیكر داره از اینجا رد میشه .... خوب که نگاهش کردم دیدم یه بچه
ماموت راه گم کرده است که داره با خرطومش شیپور میكشه .... من که جلال و
جبروتش رو دیدم گفتم شاید این همون گم شده منه .... خصوصا که از دور
شباهتی بین این خرطومك بین پاهایم و خرطوم دراز توی صورت اون جانور دیده
بودم ..... زانو زدم و حمد و ثنا گفتم .... اونم محلم نذاشت و هی دور خودش
میچرخید و جیغ میكشد و تاپاله تاپاله مدفوع میكرد ... یك مدت که گذشت گله
ای ماموت عظیم الجثه بدنبالش آمدند و بردندش .... فرداش خیلی دلم گرفت
مثل اینكه چیز مهمی رو از دست داده باشم زانوی غم تو بغل گرفتم و زار زار ....
گریه کردم .... تنها چیزی که از اون باقی مانده بود کپه کپه مدفوعش بود که
رفتم سروقتشون .... هنوز نرم بودند و شكل پذیر .... نشستم و برای دل خودم
معبود گمشده ام رو ساختم ....
گفتم: یعنی اینكه داری میپرستی مدفوعه؟
آبم با دلیری سینه را جلو داد و گفت: بله .... اعتراض داشتی؟
جبرئیل بر سر خود کوفت و فریادی بلند کشید .... فریادی که تنها شنونده اش
من بودم ..
جبرئیل: خاك توی سرم .... منو بگو که گفتم برای خداوند قادر متعال خبرخوش
میبرم .... حالا برم چی بگم؟ ... بگم تبعیدیان مزبله زمین نشسته اند و گه و
مدفوع میپرستند؟ .... من یكی که جرات و شهامتش را ندارم ...
نهیبی به جبرئیل زدم و رو به آبم گفتم: حالا چه لزومی به پرستش معبود
است؟ ... چرا تكالیفت را در مقابل مادر بدبخت به جا نیاوردی؟ ...
آبم: مادرم؟ ...... آن روسپی با هر کس بخواب بی چشم و رو؟ .... آنقدر از رفتار
او شرمسارم که مجبور شده ام ریاضت پیشه کرده و خود را به این غُم نفرین
شده تبعید کنم .... مجبور شدم بزرگترین تنبیهی که برای یك مرد امكان دارد در
حق خود به جا بیاورم ......
آبم انبوه پشمهای میانگاهش را کناری زد و فریاد برآورد: ببین من آن دم اعطایی
تو را نابود کرده ام .... آن روده بیرون آمده از شكم را بروی سنگی سندان گونه
گذاشتم ...... گوشتكوب نبود و به ناچار با تكه سنگی دیگر آنقدر کوبیدم تا له
شد .... شد مثل ناف بریده طفلی شیر خوار و بعد از چند روز افتاد ....
من ناباورانه چشمانم را مالیدم .... جبرئیل با صدای لرزان در گوشم نجوا کرد:
وای از این مخلوقات! ... خداوند عزوجل را هزار مرتبه شكر که اینها را تا قیام
قیامت به عرش راه نخواهد داد .... اینا حتی به خودشون هم ترحم نمیكنند .....
بارلاها ! ... شكرت که من از چشم این وحوش ناپیدایم ...
گفتم: خفه شو جبرئیل! ... تو که چیزی نداری که اینا بخوان ببرن یا لهش کنند
....
جبرئیل لب و لوچه را درهم کشید و دور تر از ما مشغول عكسبرداری از محیط
.اطراف شد
گفتم: پسر جان چرا با بدن نازنینت آن کار را کردی؟
آبم: خیلی به بدبختی و فلاکت خودم و هوا فكر کردم .... هر چه بیشتر فكر
کردم کمتر دلیلی برای تبعید شدنمان یافتم .... تا اینكه روزی بشدت گرم و
آفتابی که به شدت گرسنه بودم برای فرار از واقعیتها داشتم با آن چیز بازی
میكردم .... طبق معمول منتظر خلسه ای ناپایدار در پس عملم بودم .... اما
گرمای سایه سوز آنروز و گرسنگی ام مزید بر علت شد و خلسه ام عمق و
.حدت گرفت
در عالم بیخودی خود را در حالی یافتم که دارم از سوی موجودی ناشناخته اما
بزرگتر از هر چیز مورد مواخذه قرار میگیرم .... صدای زمخت که ارتعاشی روحانی
داشت نهیبم زد: آن عمل شنیع را با خود و خویشانت مكن! .... از خواب و
خلسه بیرون آمدم .... به گمانم رسید علت تبعیدمان از بهشت همان غریزه
همخوابگی بالقوه ای بوده که در این عضو تمرکز یافته .... بنظرم رسید خالق
یگانه از این عضو که سرکش است و با تمامی حقارتش ادعای خلق موجودات
دیگر را دارد از روز اول متنفر بوده است .... دیده بودم که چگونه این عضو رام
نشدنی حرمت مادرم هوا را از بین برده بود .... دیده بودم حاصل طغیان
سیلابگونه این یاغی به ظاهر خفته را که بعد از نه ماه به صورت طفلانی خون
آلود در دستانم آرام نمیگرفتند ....
آبم به گریه افتاد .... چهره خود را لحظه ای در میان دستها پنهان کرد و بعد از
لحظاتی که دستهایش را از صورت خود برداشت به ناگهان دیدم ابروهای سفید
و بسیار بلندش جلوی چشمهایش را گرفته .... وحشت کردم .... شده بود مانند
پیرمرد نودساله خبیثی که ابروهای خیس چشمانش پوشانده ....... آبم که در
اثر گریه به سكسكه افتاده بود مانند کودکی بیخبر ادامه داد: الهامی ربانی بر
من نهیب میزد که خالقت ترا به دلیل داشتن این دم از خود رانده است .... به
خود گفتم که باید برید این اندام شیطانی را .... این مار خطرناك را نمیتوان
کشت الا به سنگ شهامت ....
گفتم: به سنگ حماقت ای بدبخت! ... تنها نشانه دخالت من در خلقت شما
همان عضو بیچاره است .... تو مگر چه بدی از من دیده بودی که با یادگارم آنكار
را کردی؟ .... خب بساطت را جمع میكردی و توی سایه میخوابیدی تا آفتاب
مخت را نپزد ..... خواستی برگ و ریشه گیاهان را بخوری تا اسید معده ات
سلولهای مغزت را آب نكند .... بشكند این دستی که آن عضو لذت زا را مفت و
مسلم در میان پای شما تعبیه کرد ....
بعد از لحظه ای سكوت سعی کردم به خود مسلط شوم ....
گفتم: آبم جان! ... البته من قبول میكنم که شرایط زمانه طوری بوده که
نتوانستم حق پدری را به جا بیاورم .. تو که برای خودت یك پا عارف صاحب ضمیر
شده ای چرا محدودیتهای مرا درك نكردی، پسرم؟ ... همان خدای دیوث که
شما را بیرون انداخت مرا هم در خانه محبوس کرده بود .... تنها کاری که از
دستم برمیامد نوشتن یك جلد خاطرات هزار و ششصد صفحه ای بود به یاد
ایامی که با خداوند حشر و نشر داشتم که نمیدانم سرنوشتش نسخ معدودش
چه شد ...
جبرئیل در حالیكه بروی کپه ای نمك نشسته بود فریاد زد: بابا کمتر به خدای
بدبخت فحش بده .... این آفتاب به مغزش خورده و هزیان گفته و سرخود فكر
کرده یكی دیگه در گوشش وحی تلاوت کرده آنوقت تو به خدای بیخبر از همه جا
بد و بیراه میگى؟! ..... بابا ماهم که بهشتی و عرشی هستیم یك روز که
بهمون غذا دیر برسه میزنه به سرمون و فكر میكنیم این لختی ناشی از کمبود
قند مغزمون یا ربطی به حالات روحانی روزه اجباریمون داره ..... ما هم از زور
گشنگی ادعای پیغمبری میكنیم ....
گفتم: خفه! ..... میذاری به درد بچه برسم یا نه؟
عزرائیل: تو به این خرس گنده که یك موی سیاه به تن نداره میگی بچه؟
گفتم: خفه شو جبرئیل .... بذار به کار این برسم ....
آبم: جبرئیل کیه؟ ... داری با کی حرف میزنی؟ ... اسم اون کپه نمك جبرئیله؟
... جبرئیل یكی از القاب معبودم است؟ ...
آبم بی آنكه منتظر جوابم بماند توده سیاه مدفوع را رها کرد و به سوی تل
سفید نمك شتافته و در مقابلش به خاك افتاد ....
آبم: خالقا! ... معبودا! ... همیشه بدنبالت میگشتم .... من غرق در دریای
نمكین تو بودم و بدنبال نمكدانی حقیر میگشتم .... ای وای که چقدر کور بودم
من غافل که مشتی مدفوع خشكیده را خداوندگار خود ساختم ....
آبم در مقابل تل نمك به زاری افتاده بود و مناجاتش ادامه داشت ..... من جبرئیل
را به کناری کشیدم ....
گفتم: جان مادرت منو از این دیوونه خونه نجات بده ..... عكساتم که گرفتی ....
بیا برگردیم که دیگه طاقت دیدن این وضعیت رو ندارم .....
عزرائیل: همینجوری که نمیشه دست خالی برگردم ..... باید عكس خانوادگی
هم از همه بگیرم .... عكس رو که گرفتم تو دیگه لازم نیست بچسبی به اینا ....
اونطرف این مزبله، جزایر خوش آب و هوایی است که کم از بهشت خودمون
ندارند ..... وقت اومدن دیدمشون و وقت برگشتن ترا هم اونجا پیاده میكنم ....
در ضمن اسم رسمی این موجود آدم است و چیز دیگر خطابش نكن ...
گفتم: اسم اسمه مگه خداوند خودش با آبم موافقت نكرده بود؟
عزرائیل: چرا .... قبلا هم که شرح دادم توی صحیفه نورانیش اینطوری نوشته
دیگه ...
در مقابل وسوسه جبرئیل خام شدم و به طرف آدم که در مقابل خداوندگار
جدیدش لابه میكرد رفتم ....
!گفتم: آدم جان
:آدم ......
!دوباره گفتم: آدم جانكم
آدم: چیه؟ ... مگه نمیبینی دارم با معبودم راز و نیاز میكنم؟
گفتم: پاشو باید بریم سراغ مادرت و برادرات ...
آدم: منظورت زنم و پسرامه؟
گفتم: پاشو بریم پیش اهل و عیال ... خدا آدم عزب رو دوست نداره ...
آدم شانه ای بالا انداخت و گفت: اگر قیمه قیمه هم بشم نمیرم پیش اون زنا
زاده های دیوث ...
نگاهی به جبرئیل انداختم که داشت در هوا ریش خیالیش را گرو میگذاشت و از
من میخواست که اصرار بیشتری کنم ..... به ناچار در کنار آدم نشستم و
دستی به موهای بلندش کشیدم .... موهای رنگ آب ندیده اش مانند سیم
:خاردار دستم را آزرد .... دل به دریا زده و گفتم
گفتم: من به تو قول میدهم چنانچه با من بیایی ترا به وصال معبود واقعیت
برسانم ....
آدم: معبود واقعیم؟
گفتم: بلی .... معبودی که نه مثل آن کپه مدفوع خشكیده ماموت بو بدهد و نه
مثل این کپه نمك شور باشد ....
آدم: نمیتوانی از معبودم از گمشده ام برایم بگویی؟
گفتم: معبودت تعریف نشدنی است .... مثل عدد صفر در ریاضیات میماند ...
نیست اما خیلی ها قسم میخورند هست .... به نقطه در هندسه میماند ...
نیست اما میگویند هست ...
از چهره آبم معلوم بود که از مثالهای من سر درنیاورده اما همین نفهمیدن معنا
خود برایش به عنوان بزرگترین دلیل بر صحت گفتارم کارگر افتاد .... کیسه ای
ساخته شده از شكمبه حیوانی مرده را آورد و مقداری نمك محرابش را در آن
ریخت ....
گفتم: آبم جان چرا نمك در کیسه میریزی؟ ..
آدم: در طول راه احتیاج است عبادات پنجگانه را به جا بیاورم .... تا وقتی دستم
را در دست معبودی که میگویی نگذاری این خدای من است .... من بی ذکر خدا
!نتوان زیست
جبرئیل نادیدنی از جلو و ما پدر و پسر از عقب مانند قافله ای هزار مقصد به راه
افتادیم .... جبرئیل گفت: ازش بپرس تو این بیابون لم یزرع غُم که جای آدمیزاد
نیست از کجا میخورده؟ ... البته آدم خطابش کنی ها ...
گفتم: آدم! .... تو این مدت قوت و غذایت چه بوده؟
آدم: مومن در قید و بند شكم نیست .... اگر به حقتعالی معتقد باشی این خار و
خاشاك شتر گریز بیابان برایت از هفت پرس چلوکباب سلطانی هم لذیذتر است
...
گفتم: چرا هیچوقت به سراغ زن و بچه ات نرفتی؟
آدم: یكبار از شدت پرخوری گونهای بهاری هوای نفس بر من غلبه یافت و به
سراغشان رفتم .... منتها از دور وضعیت شنیعی را بین هر سه دیدم که جرات
نزدیك شدن نیافتم .... راستش ترسیدم اگر منهم قاطی آنها شوم بر تعداد
سوراخهایم اضافه خواهد شد و یا سوراخهای موجود انبساط بیشتری خواهند
یافت .... برگشتم و در دعاهایم مرگ و نیستی را برای آنها خواستار شدم ....
زمانه بدی است ای شیطان .... جوونها آدم بشو نیستند که نیستند ..... بقیه
راه طولانی به سكوت طی شد و من در فكر آن بودم که معضل بیعاری جوانان
قدمتش گویا به قبل از خلقت میرسد ....
بالاخره سواد مقصد از دور پیدا شد .... زانوهای آدم به لرزه افتاد ....
آدم: اینجا که نفرینگاه آن هرزگان است ...
گفتم: اگر رستگاری و دیدن معبودت را میخواهی باید از این جهنم مجسم به
عشق دیدار دوست عبور کنی ....
وقتی نزدیكتر شدیم دیدم حابیل و غابیل به گرد مادر خفته شان نشسته اند و
زاری میكنند .... به سرعت خودمان را به آنها رساندیم ... دیدم که هوا با شكم
قلمبه بروی بستری از یونجه خشكیده افتاده و پسران بیخبر از فن قابلگی بجای
کمك بر سر و روی خود میزنند .... با دیدن آدم, هوا درد زایمان را لحظه ای از
یادبرد و فریاد زد: ای بیغیرت حالا وقت برگشتنه؟ ...
درد امانش نداد و دوباره به ناله افتاد ...
گفتم: جبرئیل جان کاری بكن .... این زن بیچاره پیرتر از آنست که درد زایمان را
تحمل کند ...
عزرائیل: من همه کاری کرده ام الا قابلگی .... خودت میدانی و زن و بچه ات ...
هرچه بود گذشت و بالاخره هوا با هزار مكافات زائید .... وقتی که شكاف میان
دو پای بچه مانند غنچه ای نشكفته در مقابل دیدگان حابیل و غابیل قرار گرفت
آنها با شعف بسیار شروع به جست و خیزی رقص گونه نمودند .... بر خلاف آنها
آدم ضجه ای کشید و بر سر کوفت ....
آدم: ای وای که بدبختی بشر تمامی ندارد ...
جبرئیل که درتمام مدت در حال عكسبرداری از صحنه بود نزدیك گوشم زمزمه
کرد: آفرین که ماموریت الهیت را به خوبی انجام دادی! .... با نشان دادن این
عكس میتوان وانمود کرد که تو خود یكپا خالق شده ای و افساد میكنی در زمین
....
از ناف نوزاد هنوز خون میچكید که دیدم بر سر بغل کردنش بین و برادر
کشمكشی رخ داده است .... بچه را به بغل آدم دادم .... او با کراهت طفل را
مانند لته ای آلوده گرفت ...
گفتم: تو پدر بزرگش هستی .... تو شوهر ننه اش هستی ... نامش را انتخاب
کن ...
آدم مبهوت عرعر بی پایان نوزاد او را به سوی من پرتاب کرد ...
آدم: نمیخواهم ببینم ریخت این روسپی بالقوه را .... اگر اسمش را از من
میخواهی بگذار شیما که برازنده اوست ....
مادر و دو پدر طفل, که در عین حال برادرانش نیز بودند, به اعتراض درآمدند که ما
اسم بد بروی نوزاد خجسته امان نمیگذاریم .... جلسه خانوادگی برای اسم
گذاری به درازا کشید و طفل معصوم در گوشه ای از گرسنگی میخروشید ....
پستان خشكیده و آویزان حوا را امید جوشش شیری نبود ... با مشورت جبرئیل
بادیه ای گلین برداشتم به سوی جانورانی که از درختان بالا و پائین میپردند رفتم
...
سردسته شان سینه کوبان و فریاد زنان به سویم هجوم آورد که با دیدن شاخ
بدلی من عقب نشست .... با هزار ادا و اشاره به فهماندم که به محتویات
پستان یكی از اهالی حرمش احتیاج است .... خیلی زود منظورم را فهمیده و
کارم را راه انداختند در دل به خود گفتم ایكاش خداوند تبارك و تعالی به جای این
خانواده ناساز واجبی جبرائیل را به کار میگرفت و پشم و پوشال میمونها را
میسترد و آنها را مینشاند بر قله رفیع آدمیت ....
بعد از نوشاندن شیر به طفل, آدم گوشه ردای قرمزم را گرفت ....
آدم: من دیگر تحمل ماندن در اینجا را ندارم .... عمل کن به قولت که گفته بودی
مرا به وصال معبودم میرسانی ....
درمانده از دادن پاسخ به جبرئیل نگاهی کردم .... او با بیخیالی در حال گذاشتن
حلقه های فیلم در درون توبره اش بود و به ما کاری نداشت .... از سویی دلم به
حال آدم میسوخت که با هزار امید و آرزو بدنبالم امده بود و از سویی دیگر به
خودم ناسزا میگفتم که چرا خود را درگیر مسائل این مزبله کرده ام ......
گفتم: آدم جان تو در وسط این مكافاتی که گریبانم را گرفته از من طلب چه
میكنی؟ ... خداوند گرچه ادعایی بر خلقت این مزبله ندارد اما به یقین از دور
الطافش شامل حالت خواهد بود اگر ...
آدم: اگر چه؟
گفتم: اگر قدری با مخلوقاتش یعنی خانواده ات مدارا منی ... کسی که قدر
مخلوق را پاس ندارد چگونه میخواهد حمد خالق را بگوید؟
آدم: من میترسم از این خانواده .... ببین آن دو نره خر را که آب از لب و لوچه
میچكانند .... به یقین از مونث بودن طفل خوشنودند و هزار نقشه شوم در سر
میپروند ...
گفتم: خوب تو که این مصائب را با پوست و گوشت خود حس کرده ای، و با مام
خود خفته ای بیا و این روابط ناهنجار را قانونمند کن ....
آدم: آخه چطوری؟ ... منی که خودم از روز اول کثافت زده ام به هرچی قانونه؟
اوناها .. اونم دو تا نره خر حاصل قانونشكنی من .... تازه برای پاسداشت ...
قانون ابزار میخواهم ....
گفتم: پلیس و کمیته چی و قاضی شرع؟
آدم: نه ..... چند فقره خانوم تا اینها چشم به ناموس خود نداشته باشند ....
اینطور که من دارم میبینم ما نسلی حرام اندر حرام خواهیم شد که اگر خداوند
صد و بیست و سه هزار نبی اکرم هم برایمان بفرستد طیب و طاهر نخواهیم
شد ....
جبرئیل که ناظر درد دل آدم بود سری تكان داد و گفت: خداوند و خلقت مجدد؟!!
حاشا و کلا .... امكان ندارد .... کارخانه آفرینش مدتها تعطیل است و جلوی ...
همه عرشیان به هفت جد و آبائش قسم خورده که دیگر مرتكب خلقت جدیدی
نشود .... به این ترتیب نمیتوان انتظار آفرینش خانوم برای نره خران آدم را داشت
....
ناامید از همكاری عرش رو به آدم کرده و گفتم: به نظرم اینها همه مشیت الهی
است که شما را به این کار وا میدارد ...
غابیل که یا هیزی مشغول وارسی میانگاه دخترك شیرخوار بود با خوشحالی
!گفت: و چه مشیت الهی نیكویی ...
گفتم: خفه! .... مگر اختلاط دو بزرگتر را نمیبینی؟ ... بعله آدم جان! ... تا حدی
که بقای نسل ایجاب کند خداوند چشم بخشش بر اعمالتان میبندد ....
جبرئیل به تائید گفت: هو الچادرالفاحشین .... حال که داری خامش میكنی
وعده نبوت را نیز بده تا خفه شود ....
گفتم: آدم جان همین الان به من الهامی آسمانی رسید که تو به پیامبری این
قوم منصوب گشتی .... بیا بعله بگو و ما را خلاص کن ...
آدم: این وعده مرتبت نبوت که به من میدهی چه توفیری با مرتبت دیوثی دارد؟
گفتم: ممكن است فعلا از نظر صوری یكسان باشند اما هدف مهم است ای
!نبی الله
میدانستم دادن القاب افراد را خام میكند .... همانطور که خداوند با خطاب کردن
من به ذبیح الله مرا در رودروایسی قرار داده بود .... آشكارا خوشنودی زیرجلدی
آدم را حس کردم .... او سرفه ای کرد و مانند واعظی تشنه منبر بروی تكه
سنگی جلوس کرد تا همگان را مورد خطاب قرار دهد ...
من بی توجه به سخنرانی و خطابه آدم با کنجكاوی از عزرائیل جویای وضعیت
خودم شدم ....
گفتم: خوب ... ما بالاخره این خانواده را بهم رسوندیم و از قرار معلوم ماموریت
من فعلا در این مزبله دونی تمام شده ..... حالا چه موقع بر میگردیم به عالم
بالا؟ .... عزرائیل با تبسمی مشكوك مرا بكناری کشید و گفت: ببین ...قبل از
برگشتن به عرش، یه نامه ای هست که تو باید اون را امضاء کنی ....
گفتم: نامه؟! .. چی؟ .. چه نامه ای؟ ...
عزرائیل: برای خشنودی خداوند متعال، تو باید این توبه نامه را امضاء آنی، و
البته بیشتر حالت فورمالیته داره ... زیاد خودتو ناراحت نكن ....
من که اشتیاق برگشتن به بهشت و رنج ماندن در مزبله دونی زمین آزارم میداد،
بدون معطلی و فكر، نامه را امضا کردم، و به آدم قول دادم که در سفر بعدی او را
با خالقش آشنا خواهم آرد، و بعد از ماچ و بوسه با خانواده آدم خداحافظی
کردیم، و باتفاق عزرائیل عازم عرش جبروت شدیم ...
به اون بالا که رسیدیم، نامه ای را که امضاء کرده بودم باز کردم و چنین نوشته بود ....