03-17-2011, 01:39 AM
Russell نوشته: نمیخواستم ترتیب قسمتها رو بهم بزنم ولی، مهربد جان این داستان فوق العاده جالب رو از کجا آوردی؟
بسی خندیدم
از یکی از فارومهای قدیمی (goftmaan.com) آرشیو کرده بودم، شوربختانه نام نویسنده داستان را نمیدانم!
بخش سوم
نمیتوانستم باور کنم آنچه را که
میبینم .... پیرزنی خمیده قامت لخت و عور در مقابلم ایستاده بود .... خوب که
نگاه کردم دیدم تنها لباسش برگی است که شرمگاهش را پوشانده ....
پستانهای آویزان پیرزن مانند دو جوراب چرك و کهنه بروی شكم ورم کرده اش
افتاده بود...
گفتم، که هستی ای زال؟
پیرزن: خاك عالمین برسرت که هوای خود را دیگر نمیشناسی ... منم هوا....
باورم نمیشد که عجوزه مقابلم آن نازك بدنی باشد که خداوند در کتاب آفرینش
به خلقتش افتخار میكرد....
هوا: چیه؟ ... انتظار دیدن ملكه زیبایی را داشتی؟
من: حجابت کو؟ ... چادر بافته از تارعنكبویت چه شده؟
هوا: از سنگ و سنگستان رو بگیرم یا از خاك و خاکروبه؟ ... بغیر از جانوران
وحشی که مصاحبی نیست تا رو بگیرم....
من: بچه کو؟ .. آبم کجاست...
هوا: اگر منظورت از آبم آن دیوث است که حاصل خفتن با توست نمیدانم
کجاست ... سالها است که ترکمان کرده و گم شده ... خبر مرگش نه خرجی
میفرستد و نه پیغام .... انگار نه انگار که مسئولیتی در قبال خانواده دارد....
من: خانواده؟! چه خانواده ای؟
حوا دستی به شكم برامده اش کشید و در کنارم نشست .... آشكارا از
سنگینی بارش در عذاب بود .... بعد از آنكه مشتی خاك را مانند فوتینا به دهان
ریخت گفت: از کجای کار بگویم؟ .. رویم سیاه است....
بر اثر الهامی ناشناخته بخوبی دریافته بودم تورم شكم هوا چیزی جز حاملگی
نیست و خوردن خاك برای اطفا آتش ویارش است....
من: پدرش کیست؟
هوا: درست نمیدانم ... یكی از پسرانم...
درمانده شده بودم ... هوا ادامه داد: راستش ماجرا آنقدر بغرنج است که از
گفتنش شرم دارم .... ایكاش همانموقع واسطه شده بودی و نمیگذاشتی ما را
از بهشت برین برانند .... بعد از آنكه دو مامور قلچماغ ما را همانند آشغالی بی
ارزش به این خاکروبه انداختند نمیدانستم چه کنم .... نه غذایی و نه لباس و
سرپناهی .... طفلی شیرخوار که سینه خشكیده ام نمیتوانست او را سیر کند
حیوانات اطرافم را دیدم که در حال چریدن دشت و دمن هستند .... من نیز....
چریدم تا آنكه از مرگ نجات یافتم....
من: اما در آن بالا میگفتند که بادیه بادیه از مائده های آسمانی است که برایتان
فرستاده میشود...
هوا: ما که ندیدم .... حتما خودشان میخورند و به اسم ما حساب میكنند ....
بهرحال ایام یتیم داری با خوردن علف میگذشت تا آنكه بچه رفته رفته بزرگتر شد
و دید حتی وحوش نیز پدری دلسوز دارند مدام سئوال میكرد که بابایم کجاست
من که جوابی درخور نداشتم میگفتم نسل ما با همه فرق میكند و لزومی....
به وجود پدر نیست .... چه جوابی داشتم؟ ... بگم پدر دیوث تو در آن بالا ما را از
.. !یاد برده؟
هوا بعد از سكوتی طولانی ادامه داد: بالاخره پسرك پا به سنین بلوغ گذاشت
سر و سبیلی مخملین به هم زد و صدایش و بعضی از اندامش کلفت شد....
تا اینكه نیمه شبی به سراغم آمد و اتفاق افتاد آنچه که نباید اتفاق بیافتد....
....
من که شاخهای عاریتی را از یاد برده بودم بر سر خود کوفتم: ای خاك بر سرم
.... آخه مگه پسر با مادر میخوابد؟ این بی ناموسی را به که بگویم....
در میان هر دو دستم سوراخهایی بزرگ و پدید آمده بود که دردش با آلام دل
سوخته ام برابری نمیكرد ..... هوا طلبكارانه صورتش را جلو آورد و با فریاد گفت:
دیوث .. بعد از عمری یللی تللی آمده ای و از ما ایراد میگیری؟ ..... تازه قضیه به
همین ختم نمیشود ..... حاصل آن پیوند دوقلوهایی بودند که نامشان را حابیل و
غابیل نهادیم و این بچه ای را که در شكم دارم نمیدانم حاصل کدامشان است
....
من هرچند که شیطانم و بسیاری از رموز بهشت و دوزخ را از استادم خداوند
منان آموخته اما از هضم گفته های هوا عاجز بودم ..... هوا که سكوت مرگبار مرا
دید گفت: ما نسلی حرام اندر حرامیم .... تنها دلم خوش است که آل گیتی بنا
به قضا و قدر الهی میچرخد ما مقصر واقعی نیستیم....
من: گه خوردی زنیكه .... رفتی روسپی شده ای و حالا داری توجیهش میكنی؟
آخه من با چه رویی برگردم به عالم ملكوت، بگم پسرم هووی مذکرم شده؟...
بگم نوه هایم هووی نخراشیده پدربزرگشان هستند؟....
هوا: خبه خبه نمیخواد اینجوری جلوی من یكی جانماز آب بكشی! .... اولا
روسپی هفت جد و کبادته ... دوما اگه توی دیوث و اون خدای بیغیرت به وظایف
خودتون عمل کرده بودید ما رو چه به این سرنوشت؟ ... یه زن جوون و یك طفل
معصوم رو در به در، توی این گهدونی انداختید و حالا طلبكار شدید؟ ........
خواستید از اون روز ازل هزار و یك غریزه بیخودی توی وجودمون جاسازی نكنید
انتظار داشتی در لجنزار زمین با خانواده عصمت و طهارت روبرو شوی؟...
هوا شروع به گریه کرد و من به فكر فرورفتم که چگونه با این ننگ عظیم کنار
بیایم .... از طرفی دلم برای هوا میسوخت میدیدنم بیراه نمیگوید و از طرفی
دیگر پروای بخشش را نداشتم .... حس کردم سنگینی گناه تمام روسپی ها بر
دوش اولین دیوثی است که این راه را بر آنان تحمیل کرده ..... طاقت نیاوردم و
دلجویانه دستی به چهره خیس و پر چروك هوا کشیدم ..... ناگهان از پشت سر
صدای زمخت و رعب کوری تمام وجودم را لرزاند.....
صدا: حالا دیگه با ناموس مردم ور میری نسناس؟
رویم را برگرداندم و غرق بهت شدم...............
آنچه در مقابل دیدگانم قد برافراشته بود و ادعای ناموسش را میكرد نیمچه
دیوی بود پر پشم و نخراشیده که مشتی علف تر و خشك را بروی شانه حمل
میكرد ...... قبل از آنكه جوابی بدهم هوا میانه دعوای احتمالی را گرفت: این
همان حابیل نوه و یا به زبان دیگر هووی مذکرت است....
ناگهان اخمهای حابیل همچون غنچه ای شكافت و خود را در بغل من انداخت...
حابیل: سالیان سال بود که میخواستم گرمی آغوش پدری را بیازمایم ... کجا
بودی نامرد؟
من: چه بگویم که دروغ نباشد .... مادرت گفت شما دوتائید .... برادرت
کجاست؟
هوا مشتی علوفه را چنگ زد و درحالیكه نشخوار میكرد گفت: اینها گرچه دوقلو
هستند اما سرشتشان با هم نمیخواند ..... غابیل علاقه وافر به گوشت دارد و
این یكی علفخوار است .... او پی شكار است و این بدنبال چرا ..... هنوز سرگرم
ورانداز حابیل بودم که غابیل نیز از راه رسید .... هیكل او بزرگتر از حابیل بود و
موهایش به سرخی میزد .... شكاری خونچكان را که بروی دوش داشت به میان
.. انداخت و با اشاره به من، پرسید: این چه جونوریه؟
من: من جانور نیستم ..... شیطانم و برای دیدارتان آمده ام....
غابیل که بر خلاف حابیل از دیدن من ذوقی نكرد و با تكه سنگهای تیز مشغول
پاره کردن رهاوردش شد ..... دقایقی نگذشت که هر سه را دیدم بر سر
سفرهای ناهمگون نشسته اند .... حابیل تنها علف میخورد و غابیل تنها گوشت
و مادرشان هر آنچه را که در سفره میافت .... دلم بحال مظلومیتشان کباب شد
پرسیدم: آتش ندارید که اینجوری دارید خام خام همه چیز رو میخورید؟....
همگی هاج و واج نگاهی به من انداختند ..... فهمیدم که هنوز آتش را کشف
نكرده اند ... مشتی خار و خسك خشكیده را جمع کرده و با سرانگشت سوزنده
خودم آتشی روشن کردم و راه و رسم کباب ساختن را به آنان آموختم ......
غابیل که از خوشخدمتی من چندان شاد نگشته بود گفت: حالا که چی؟ یه
آتیش روشن کردن یادمان دادی میخواهی تمام گناهانت را ببخشیم؟ ... آخه
مرتیكه بیغیرت نگفتی این زن بدبخت، تو این خرابه چیكار میكنه؟ .. حقا که پدر
دیوث من به تو رفته...
من: من نمیخواهم بهانه بیاورم منتها مشیت خدای عز و جل اینگونه بوده است
راستش من میخواستم به نحوی موجب بازگشت آبم و هوا بشوم منتها با...
وضعیت بوجود آمده مشكل بتوان همدردی اهل بهشت را فراهم کرد...
غابیل با قلدری گفت: مگر چه خطایی از ما سرزده؟
من: همینكه با مام خود خفته اید گناهی است نابخشودنی...
غابیل: ببین داداش .. من که غابیل باشم اهل گنده گوزی های قلمبه سلمبه
نیستم ... ما از صبح سحر پا میشیم میریم دنبال فعلگی بلكه بتونیم شكم
خانواده رو سیر کنیم .... تا حالا هم که هیچ قانون مدونی از عرش برامون
نرسیده که بدونیم چی خوبه چی بد .... الحمدالله پیغمبری هم هنوز ظهور
نكرده تا یادمون بده چی حلاله چی حروم ..... آخه الاغ! ..... من غیر از این هوا
موجود سوراخدار که دور و برم نیست ..... والله همه جونورها هنوز وحشی
هستند و نمیشه به مرده شون نزدیك شد ..... زنده شون که جای خود داره ....
اینا ببین این تخم چپم که قر شده بر اثر لگد یه گرازه ...... خب برای من چاره
ای نمیمونه .... برم یقه برادرم حابیل رو بگیرم که بیا باهم دکتر بازی کنیم؟ ....
حالا فرضا ما خطاکار .... شماهای دیوثی که اون بالا نشستید نباید قبل از
خلقت ما یه فكر اساسی برامون بكنید .... خوب من این دمب جلوم حتما یه
حكمتی توش بود که انقدر سرخود نشست و برخاست میكنه....
غابیل دنباله حرفهاش را ادامه داد: حالا ما یه مشت خاکروبه نشین طبقه سه
شما که خودت مهندس این جور حرفایی، بگو بینم با این غریزه وحشی ما....
امكان دیگه ای جز این بود.....
حابیل که برخلاف برادرش با احترام صحبت میكرد گفت: پدر بزرگ گرامی! ...
حالا فرض سرنوشت ما این نبود ...... فرض میكنیم خداوند متعالی که شما
میگوئید ابتدا آبم را از خاك با لجن خلق کرده بود و بعدش هوا را از دنده چپ یا
راست او خلق میكرد ...... فرض کنیم که بنا به دلایلی آبم و هوا مجبور بودند
بهشت برین را ترك کنند ...... خوب اینها با این غریزه و احساسات باید نسلی
تسبیح گو و رکوع سجود آن پس بیاندازند یا نه؟ .... گیرم که اینها دو فرزند پسر
داشتند و یكی دو دختر .... خب ما نه شما که علامه دهرید و حلال و حرام
سرتان میشود نحوه جفتگیری را طوری برایمان تشریح کنید که کی با کی
همبستر شود تا نطفه حرام منعقد نگردد ..... نه تنها تو بلكه خداوند متعال نیز
نمیتواند به این پارادوکس پاسخ منطقی دهد ...... ما هنوز مانند هر جانور
دیگری روابطمان ساده است و مقید به هیچ حلال و حرامی نیستیم، در ضمن ما
که ادعایی مبنی بر برتر بودن نسبت به دیگر موجودات نداریم......
من که جوابی قانع کننده نداشتم مدتی سكوت کردم تا آنكه بالاخره طاقت
نیاورده و از پسران، احوال پدر را پرسیدم ...... حابیل با چشمان نیمه تر گفت: ما
یتیم و یتیم زاده ایم.....
هوا گفت: اینها تازه بدنیا آمده بودند که اخلاق آبم عوض شد ..... نمیدانم از
حسادت بود یا به علت دیگر که چشم دیدن این اطفال را نداشت ......... تن به
کار هم که نمیداد .... روزها میرفت بروی تپه ای و به آسمان ذل میزد و که
میكشید ....... بالاخره من اعتراض کردم که این اطفال هم پسرت هستند و هم
برادرانت ...... خرجی بده! ..... اما او اهل کار و کاسبی نبود .... میگفت الهامات
آسمانی بر من نازل گشته و من پیغمبر خدا هستم ...... منم میپرسیدم تو اگه
پیغمبر بودی که وضع و حالت این نبود ....... تازه میخواهی کی رو هدایت کنی؟
این دو سه تا آدم که ارزش این حرفا رو ندارند ....... اما به خرجش نمیرفت.....
که نمیرفت ...... میگفت باید از اعمالمون توبه کنیم ..... شبای جمعه میرفت یه
گوشه ای و گریه آنان فریاد العفو العفو سرمیداد ....... ظهرای جمعه هم که به
ردیفمون میكرد و نماز جمعه داشتیم ....... این اطفال معصوم رو هم میگفت باید
نماز بخونن .... هر چی میگفتم اینا قنداقی هستند و سرتاپاشون پر از عن و
گهه به خرجش نمیرفت ..... ما هم برای اینكه دلش خوش بشه یك دولا و
راست ظاهری میشدیم، اما مردیم، این آقا یه قرون خرجی بما نداد که نداد ......
دست آخر هم گفت تا ترك دنیا نكنم به حقیقت الهی دست پیدا نمیكنم .....
گذاشت و رفت....
من: کجا؟
هوا: نمیدون خبر مرگش کجا رفت ..... منتها از اونطرف رفت که شوره زاره ....
دریاچه نمك هم داره .... اسمش فكر کنم غم ( به ضم غ) بود ...... هرچه
التماس کردیم که اونجا که جای آدمیزاد نیست به خرجش نرفت که نرفت
.........
نمیدانستم چه باید بكنم ........ آرزو کردم که ایكاش جبرئیل که بنا بود به عنوان
پیك خداوندی به سراغم بیاید زودتر در مقابلم ظاهر شود تا خود را از این نكبتگاه
زمین برهانم ...... چند روزی در کنار هوا و مردانش بودم ...... دیگر حوصله ام
داشت سر میرفت .... بیشتر از آنان که روابطی ساده داشتند نگاهم معطوف
شده بود به جانوران وحشی دور و بر ..... مثلا موجودات هوشمندی دیدم که از
درختان بالا میروند موز میخورند و رئیس و مرئوس سرشان میشود ...... بفكرم
رسید که آنها نتیجه ترکیب خودسرانه ضایعات عالم بالا هستند که حاصلش
بهرحال میمون مینمود ..... آیا خداوند حكیم میتوانست مدعی آفرینش موجودات
از یاد رفته این مزبله باشد؟ ........ با همین افكار خود را سرگرم کرده بودم تا
آنكه بالاخره در غروبی غم انگیز جبرئیل را دیدم که به سراغم میاید ......
خوشحال و خندان به سراغش رفتم اما در چهره اش تشویشی دیدم که دلم را
لرزاند............
وقتی جبرئیل را در آغوش گرفتم از بوی زننده اش دریافتم او نیز از راه آبی که
من آمده ام آمده است .... آشكارا خسته مینمود...
گفتم: چه خبر در عرش بی شیطان؟
...