03-15-2011, 11:04 PM
خدا: ربطی به حافظه و مغز ندارد .... نفس وسوسه گر در تك تك سلولهای روح
حقیرشان جا خوش کرده است .... روی همین مساله ازرائیل را فرمان دادم تا
.... نسل همگی را برکند
من: ولی به هر حال خالق یكتا احتیاج به مخلوق دارد .... بی مخلوق که نمیشه
نام خالق بر خودت بزاری .... شما هنرمندانه این همه موجود را ساخته ای و
هنرمند بدون مخاطب یعنی پشم! .... هر هنرمندی قابلیت شنیدن نقد تند را
هم باید داشته باشه ..... به نظر من باید نقد اینها را آانالیزه کرد .... چه باك از
انقلابی که مایه قرص شدن پایه های تخت نظام الوهیت است؟
چشمان همیشه بصیر خداوند به شادمانی برقی زد .... باقیمانده نخودهای
موجود را باهم بروی گرزك فرحبخش چسباند و بعد از پكی عمیق گفت: حق با
توست .... انقلاب احتمالی شان را به گه خواهم آراست .... در این میان شاید
.... مجبور به دادن قربانی هم باشم
!من: قربانی؟
خدا: فراموش نكن که قربانی کردن یكی از سنن حسنه ما در آینده خواهد بود
.... اصلا شاید افتخار اولین قربانی را به تو تفویض کنم .... نظرت چیست یا ذبیح
الله؟
من که به یكباره لقبی تازه یافته بودم نمیدانستم باید ابراز سرور کنم و یا
اعتراض .... خداوند که غبار شك و تردید را در چهره ام دید تنه ای دوستانه به
من زد و به همراه چشمكی گفت: جون خدا نه نگو دیگه شیطون .... البته
قربانی شدن تو به صورت معمول نخواهد بود .... تو نه جانت بلكه آبرویت را به
.... ظاهر قربانی خواهی کرد
من: چگونه؟
خدا: تو باید سردسته انقلابیون بشی .... باید عصیانگری شوی که هر روز من
بتوانم این چرندگان احمق را بر علیه تو بسیج کنم .... باید بشوی آك و بیافتی
.... در تنبان این اجتماع رخوت زده گناه آلود .... آرام و قرارشان را بگیر
من: ولی اینها روزی خواهد رسید که به تو معترض شوند که چرا با قدرت بی
پایانت خود ریشه مرا نخشكانده ای؟ جوابشان را چگونه خواهی دارد؟
خدا: شیطان گرامی! دوست محترم! اگر من ماکرالمكارین هستم میدانم چگونه
.... گلیم خود را از این آب بیرون بكشم
ذات باریتعالی که دید من هنوز مردد هستم ریشخند وار سرش را جلو آورد و
گفت: راستی هنوز میخواهی از شر آن دمب دردسر زایت راحت شوی؟ حاضرم
.بعنوان نشان دوستی در دم قطعش کنم
من: نمیدونم .... راستش بیشتر از اینكه این دم آب کور رنجورم کند دلواپسی از
.... سرنوشت هوای بدبخت و نوزادش دلم را به درد آورده است
خدا نهیبی به خادم مخصوص زد و از و خواست تا فی الفور ملك استخبارات را
حاضر نماید .... در یك چشم به همزدن خبرائیل حاضر شد .... من و خداوند از
چهره و اندام بی موی خبرائیل دچار حیرت شدیم .... خدا پرسید: پشم و
پوشالت کو؟ بال و پرت کجاست؟
چرا اینگونه نورانی شده ای؟
.... خبرائیل: بسكه نوره بخود کشیده ام
خداوند نهیبی زد که عرش به لرزه درآمد: گه خوردی بی اجازه من با خود آنكار را
کرده ای .... نوره چیست؟
خبرائیل دستمالی بدست گرفت و در حالیكه دهان کف آلود خداوند را چاپلوسانه
پاك میكرد گفت: برای آنكه پرده از هر رازی سترده کنیم این ماده را داریم
.... آزمایش میكنیم .... ایكاش خداوند خود امتحانی میفرمودند
خداوند دستی به شارب مردانه اش کشید و فرمود: حالا دیگه میخواهی پرده از
اسرار ما برگشایی؟ این گهی است که در استخبارات میخورید؟ درسته که در
رحمت الهی بازه اما باید روزی نسبت به بودجه استفاده شده حساب پس
.... بدیدها! ... عجیب نیست که دارم بوی انقلاب را میشنوم
خبرائیل: قربان شما استفاده از این ماده را برای ما در مواقع تحقیق و تجسس
.... واجب گردانید ما در دم نطفه شوم هر انقلابی را خفه میكنیم
خدا: گفتی اسمش چیست؟
خبرائیل: موقتا اسمش را نوره گذاشته ایم ... بسكه نورانی میكند موضع مالیده
.... شده را ... منتها واجب است که نام نهایی اش را خود بفرمائید
خداوند که حال و حوصله غوص به بحر تفكر را نداشت اولین کلامی که به نوك
زبانش رسید بیان کرد: واجب؟ ........ اگر واقعا برای کارتان آنقدر که میگویی لازم
.... و واجب باشد اسمش را واجبی گذاشتیم
خداوند با دیدن من منتظر گویی بیاد علت فراخواندن خبرائیل افتاده باشد گفت:
.زن و بچه این کجا هستند؟ من تو لیست مقیمان شرزخ ندیدمشان
..... خبرائیل به تته پته افتاد
خبرائیل به تته پته افتاد ..... قادر متعادل نهیب زد: بنال که پرید این چهار
!نخودی که کشیدم
خبرائیل: به جبروت مبارکتان قسم که ما مقصر نیستیم .... دنیای دست پروده
شما هزار و اندی بخش و دایره و قسمت و غیره و ذالك دارد .... انبوه پرونده
های گوناگون در انبارهای پر و پیمان در حال زوال هستند ... سیستم نداریم ....
... آدمی که چار کلاس سوات حالیش بشه نداریم
!خدا: گه زیادی موقوف ... لب مطلب را جان بكن بگو
خبرائیل: در یك آلام معروض میدارم آن ساعت مبارکی که فرمان تبعید زنك و
توله اش را به شرزخ صادر کردید ماموران هرچه گشتند اثری از نشانی محل
.... مذکور نیافتند
خدا: ما خودمون را پاره کرده ایم و مكانی به نام شرزخ آفریده ایم حالا میگوئید
آدرسش را گم کرده اید؟ .... شرزخ تا آنجا که یاد دارم اقلا سیزده برابر بهشت و
.... دو برابر دوزخ وسعت داشت
:خبرائیل با صدایی رسا گفت
والله من قسم جلاله میخورم که ما خودمان یك زمانی شرزخ را از کف دستمان
بهتر میشناختیم .... منتها از بس متروکه مانده بود کسی دیگر راه آنجا را به
خاطر ندارد .... قربان قدم کبریایی ات بروم بسكه شما این کون و مكان را بزرگ
... آفریدید ما حساب و کتاب از دستمان در رفته
خدا: خوب من حالا جواب این شیطان بدبخت را چی بدهم که زن و بچه از من
طلب میكند؟ زودباش راه حلی برای این معضل نظام پیدا آن، قبل از اینكه همین
کیسه واجبی دست ساز خودت را تا ذره آخر به حلقت بریزم .... به تو هم
!میگویند ملك اطلاعات و استخبارات؟
خبرائیل: عرضم به حضور پرودگار یگانه که راستش آنزمانی که ما خودسرانه
تصمیم به خواباندن سر و صدای مربوط به گم شدن تبعیدگاه ضعیفه و شكمچه
اش را گرفتیم با دیگر ارکان نظام کبریایی مشاوره کردیم و خواستیم مصدع
استراحت شما نشویم ..... قرار بر این شد به نوعی از شر آنان خلاص شویم
..... از آنجا که شما عصاره استحكام آلام و نادوگانگی گفتار هستید هرگز به
مغز علیلمان خطور نكرد که ممكن است خداوند باریتعالی زیر حرف خود بزند و
...ابراز ندامت
خدا: گه زیادی موقوف ... بنال ببینم با همسر محترمه این مقرب ترین مخلوقم
چه کردید؟
... خبرائیل: به زباله دان انداختیمشان
... خداوند آهی سوزانتر از کوره های توفنده جهنم از دهان بیرون داد
خدا: ای وای بر همگی ما! ... آنها را به زمین فرستادید؟.... آنجا که مملو است
از بقایای بلااستفاده کارخانه آفرینش ما؟ .... ما که خود خالق همه چیز هستیم
میخواهیم به نوعی دامن عصمتمان را از لوث اتهام خلق آن مكان نفرین شده
دور بداریم آنوقت شما ما را درگیر این مساله کرده اید؟ ... اگر دانسته کرده اید
.... که وای بر شما و اگر ندانسته کرده اید وای بر من
خبرائیل: ولی فدای حكمتت بشوم ای بارلاها! .... درست است که جرات نزدیك
شدن به زباله دان زمین را نداریم منتهاچون شما حكم ارتداد آنها را صادر ننموده
بودید سپردیم با استفاده از رشته های هنوز نپوسیده پل مخروبه صراط طنابی
درست کنند تا بتوان قوت و غذایی به تبعیدیان رساند ..... بادیه بادیه از مطبخ
بندگان است که میفرستیم به داخل مزبله ..... به یقین هنوز زنده هستند چراکه
نه تنها از محتوی بادیه خبری نیست بلكه جای دندانهای کوچك و بزرگی بروی
قابلمه ها وجود دارد که زبانم لال چیزی نیست جز نشانه سبعیت آن موجودات
.... مغضوب درگاه رحمانیت
خداوند که دیگر کاملا اثرات دود و می از رخسارش رخت بربسته بود خمارانه
.... خمیازه ای کشید
.... خدا: من حالیم نیست .... باید به نحوی آنها را برگردانید
خبرائیل: جسارت میكنم خدا! منتها غیر ممكن است برگرداندن آنها حتی اگر
خود خدا هم اراده نماید .... دریچه آن مزبله همانند شیر یكطرفه است که رفت
دارد و آمد ندارد ..... حكمتش هم اینست که آنقدر آنجا مشمئزکننده و عفونت
بار است که کافی است چسكی از انفاس آنجا به اینسو راه بیابد تا کون و مكان
.... زیر و زبر شود .... این هم از حكمات شما است قادر متعال
خدا: ماموری کارآزموده در بساط نداری که برود آنها را خلاص کند؟ اینست نتیجه
آن هم مخارج مادی و معنوی که روی دستم گذاشته اید؟ ..... آخر میشود به
شما هم گفت سربازان گمنام خدای زمان؟! .... بابا نوزده تا نوزده تا میرن
میشینن توی طیاره سرنوشت تا خودشون رو بكوبند به دیواره بهشت ......
اونوقت یكمشت مفتخور دور من را گرفته اند هی شعار توخالی میدهند که حزب
فقط حزب خدا رهبر فقط خود خدا ...... آخه گه بگیرند به اون غیرت و حمیت
شما ..... تقصر خودم است که از روز اول شما را بی تخم آفریدم .... بشكند این
... یدالله بی نمكم .... فعلا برو گم شو .. ای نمك به حرام
من که با مظلومیت ذاتی خود این گفتگوی خدا و خبرائیل را می شنیدم، خدا
.درمانده را به گوشه ای کشیدم
من: ربنا!... از حرص و جوش زیادی نتیجه ای حاصل نمیشود ... اگر قرار باشد
برای اینها تخم تعبیه کنی تا شهامت بیابند باید برای بقیه هم فكری کنی تا انگ
تبعیض بر دامن مطهرت ننشانند ..... حالا که خوب فكر میكنم در این بینهایت
موجودات گوناگونی که آفریدی تخم دارشان تنها منم .... در شهر کورها
یكچشمی پادشاه است ..... من خودم میرم به مزبله زمین ..... اگر قرار است تا
بنا به سناریوی ناتماممان همگان مرا مظهر شر و نكبت و کثافت بدانند بگذار تا
...... برای بهانه هم که شده از نظر بصری نیز به نكبت مزبله آغشته شوم
:خداوند که گویا به شوق آمده با دهانی تف فشان دنباله آلامم را گرفت
آره میتونیم بگیم تو فرمان شكنی کردی و سر خود به سراغ زباله دان ملكوتی
.... ما رفتی
خداوند پایكوبانه عربده ای کشید و قلم و دوات خواست تا نقشه ای را که در
... سر میپروراند ثبت کند
خداوند تمامی قدرت بی پایانش را بكار گرفت و کوتاهتر از آنچه میپنداشتم به
جای طرح ونقشه، کتابی قطور در فرا رویم قرار داد که با حروفی زرکوب جلدش
....... (مزین شده بود (کتاب آفرینش
خداوند متعال بادی در غبغب انداخت و گفت: اینست طرح و نقشه من برای آل
..... خلقت
من: اما بهتر نبود شما قبل از انجام عمل آفرینش کلیه مخلوقات این کتاب را
مینگاشتید؟ ... در ضمن شما که دیگر دم و دستگاه خلقتتان را نیز جمع کوری
..... نموده اید ..... این مجموعه دستورالعمل که دیگر دردی را دوا نمیكند
خدا: گرچه نامم اکمل الكاملین است اما گل بی خار کجاست؟ ... بهر حال
میتوان از این کتاب برای توجیه مختصر ناهماهنگی های جهان خلقت استفاده
... کرد ... راستی در مورد فرزند حوا
من: منظورتان هوا است؟
خدا: بلی .. همان هوایی که تو میگویی ... اگر یادت باشد لای پای آن طفل
دمی کوچك وجود داشت
... من: دقیقا یادم است .... حتی هوا بمن گفت از دم من بهتر است
خدا: بلی .. بر سر دم، پوستی بیمورد بود که در این دستورالعمل امر فرموده ام
که پیروان مخلصم آنرا بچینند ..... راستش مدتها از آن دم کوچك خوف وافر
داشتم .... آنرا به نوعی رقیب خود میپنداشتم ... میخواستم امر به از بیخ
بریدنش دهم اما از آنجا که دیگر اعتماد به نفس لازمه را ندارم و میترسم دوباره
همگان سرزنشم کنند به بریدن نیمی اش قناعت کردم .... بدینوسیله امیدوارم
تا ابد الدهر همگان حضور مرا حتی در خصوصی ترین اعمال خویش از یاد نبرند
....
من: ولی بعدها آسانی مثلا پیدا نمی شوند که بپرسند اگر پوست مورد نظر
بیمورد و اضافه بود چرا خداوند آنرا از اول خلق کرد؟ .... اینكار مباین با حكمت
... حكیم الحكمایی مثل شماست
خداوند کتاب قطور آفرینش را در هوا چرخاند و گفت: طبق این کتاب من هزار ویك
دلیل پزشكی و غیر پزشكی برای اینكار تراشیده ام .... این تكه پوست روزی
خواهد رسید که بود یا نبودش بشود مقیاسی برای سنجش اعتقاد خلق به
خالق یكتا ..... شوخی نداریم که! .... برای تقرب به خدا باید قربانی داد ......
تازه یك چسك پوست که این حرفها را ندارد یا ذبیح الله! .... تو که خود عزیزترین
.... دارایی یعنی آبرویت را براه ما فدا کرده ای
خداوند که به نوعی قربانی بودن مرا نیز به خاطرم آورده بود به سكوت وادارم
کرد ..... سكوتی که رضایت به بریدن یك تكه پوست به ظاهر کوچك آغاز شد
..... بعدها فهمیدم که ایكاش از همان ابتدا زبان به کام نمیگرفتم و مخالفت
..... میكردم
خدا: ساکتی ابلیسكم؟ .. در مورد نام ان طفل چه کنیم؟
... من: هر چه شما فرمان دهید
خدا: طبق روایت مستند این کتاب ما خالق آن طفلك شده ایم ولی برای اینكه
صداقتم را به تو نشان دهم میخواهم خودت نام دستپروده ات را انتخاب کنی ....
زیادی فكر نكن! .... ببین که چه رابطه ای است بین تو و او ......... او چه چیز تو
بوده است؟
.... من: آبم .... یعنی در واقع عصاره این دمم
خدا: همان آبم خوب است .... طبق سنت الهی خودمان اولین چیزی که به
ذهن متباتر میشود صحیح ترین است ..... با موافقت من که مخالفت نداری؟
خداوند متعال سكوت مرا به رضایت مطلق برداشت کرد و ادامه داد: قبل از رفتن
به زباله گاه زمین باید شكمی از عزا در بیاوری ..... در ضمن این آخرین باری
است که من و تو باهم ملاقات خواهیم کرد .... لذا فردا چو خواهم انداخت که تو
سر به نافرمانی برداشته ای ........ البته برنامه ای چیده ام که بتوانی با کمك
.... جبرئیل که محرم اسرار و پیكم است با هم خبر رد و بدل کنیم
پس از این مكالمه، به فرمان هستی بخش عالمین بساط صفا و عیش و نوش و
منقل و انبر دوباره براه افتاد و دمی نگذشت که در عالم بیخبری آنچنان غرق
... شدیم که نفهمیدیم کداممان خداست و کداممان شیطان
چند روزی گذشت ..... من منتظر رسیدن فرمان عزیمت بودم که جبرئیل با
..... کیسه ای سیاه به سراپرده ام وارد شد
.... جبرئیل: اینها را خداوند تبارك و تعالی به عنوان بدرقه برایت فرستاده است
کیسه را باز نمودیم .... خلعت بود و تخم مرغ پخته برای سفرم و چند خرت و
پرت دیگر .... خوب که نگاه کردم آنچه که خلعت الهی میپنداشتم چیزی نبود جز
ردایی سرخ رنگ که نقشی از شراره های دوزخ بر آن دیده میشد ..... شاخی
تیز و دندانهای بدلی که به نیش گرگ میمانست در میان هدیه الهی بود که به
کار بستم .... خود را در آینه دیدم ..... از چهره خویش ترسیدم و دمی از حال
.... رفتم که جبرئیل به حالم آورد
جبرئیل: خداوند فرموده از آنجا که عقل خلق در چشمش است باید وقتی عازم
سفری با این لباس از عرش خارج شوی تا فرشتگان ماهیت دوزخی ترا به خوبی
... ببینند
من: ماهیت دوزخی من بدبخت؟
جبرئیل کپی کتاب آفرینش را از زیر یكی از بالهایش بیرون آورد و بمن نشان داد و
گفت: طبق این کتاب ذات تو از آتش دوزخ سرشته شده است ..... من که تازه
بیاد مكالمه قبل از مستی آنشب خود با خدا افتاده بودم سكوت را بر خلف عهد
..... ترجیح دادم ..... ایكاش خداوند متعال نیز مانند من امانتدار عهدش میبود
قبل از عزیمتم در یافتم که بولتن های دیوان استخبارات مملو است از بد گویی
نسبت به من .... مرا منافق و کجراهه ای خوانده بودند که الطاف بی پایان
خداوند را از یاد برده و قصد رفتن به مزبله زمین بدون اذن مقام معظم الوهیت را
دارد ..... مدعی العموم برزخ نیز برایم به نمایندگی از کلیه مخلوقات در حال
تشكیل پرونده بود ..... افرادی که ریختشان مشابه یكدیگر بود اما یونیفرم
مشخصی نداشتند مثل سایه مرا تعقیب میكردند و قصد جانم را داشتند .... به
جبرئیل پیغام دادم گویا اینها مساله را جدی گرفته اند ..... در جوابم خبر آورد
برای اینكه بوی تبانی استشمام نشود خداوند یگانه خود اینگونه مقرر کرده
است ..... صبر پیشه آن .... آبرو برایم باقی نمانده بود ..... بر سر هر منبر و
معبری نامم به پلشتی برده میشد ..... یاران قدیم همه رو از من گردانده بودند
.... تنها بعضی از نیمه شبها بود که شبنامه ای به خلوتگاهم میافتاد به این
مضون که ما دلزدگان بساط الوهیت مطلقه هستیم و ایكاش تو رهبر انقلابمان
میشدی ...... کم کم از تعداد نامه هایی که در خفا بدستم میرسید ناباورانه در
یافتم جمع ناراضیان دستگاه الوهیت مطلقه ممكن است از مجموع مخلوقات
عالمین بیشتر باشد ..... به عقل خود اعتماد نكرده و بواسطه جبرئیل موضوع
رابه اطلاع خداوند رساندم .... جوابش را جبرئیل بی کم و کاست آورد که: گه
.... زیادی موقوف .... طبق برنامه عمل شود
به اطلاع عصیانگران رساندم ممكن است تحت شرایطی خاص زعامت قیامشان
را بپذیرم ..... بالاخره زمان موعود عزیمت رسید .... تخم مرغهای مرحمتی را در
انبانه ای نهاده و توشه راهم ساختمم .... ردای سرخ را در بر کرده و شاخ و
نیش را بر سر در دهان نشاندم .... در حالیكه لعن و نفرین ماموران و مواجب
بگیران دیوان استخبارات بدرقه راهم بود به سوی مزبله زمین براه افتادم ..... ای
کاش پایم قلم میشد ......... علتش؟
به فرمان حق تعالی هیچ مرکوبی اعم از چرخدار و بالدار حاضر نشد تا مرا به
..... دروازه برساند
بلندگوها و پرده های نمایشگر آویخته از فلك با صدایی گوشخراش اعلامیه مقام
معظم خداوندی را پخش میكرد مبنی براینكه ای اهالی کون و مكان! ... ببینید
میزان آزادی اعطایی بدون حد و حصر ما را در محدوده قانون اساسی خلقت .....
ما حتی به دوست دیرینه خود نیز آزادی داده ایم تا دشمن ما گردد .... این
دلیلی دندان شكن و بالگداز برای معدود مخالفینی است که در خفانامه هایشان
ما را متهم به دیكتاتوری آنهم از نوع مطلقه میكنند ...... ما در عین اجبار مطلق
به همه مخلوقات، اختیار نسبی داده ایم تا ما را مخالفت کنند هر چند که نتیجه
اش آتش دوزخ و یا سرمای زمهریر برای آن خاسرین باشد ..... لاکن مقام عز
وجل ما این کاسه مملو از زهر مار غاشیه را بردبارانه سرمیكشد تا اثبات کند
......... حقانیت و مظلومیت خود را
وقتی با هزارن مشقت خود را به دروازه خروجی بهشت رساندم ماموران گمرك
که به یقین همگی از اصحاب دوزخ بودند جلویم را گرفتند و تا شرمناکترین ترین
زوایای بدنم را با انگشتان جستجوگرشان واررسی کردند ....... آنهم مقابل
چشم تعدادی خبرنگار دوربین بدست .... چه دردناك لحظه ای بود .... ناگهان
یكی از گمرکچیان در حالیكه تخم مرغهای مرحمتی را در مقابل همگان گرفته
..... بود با تغیر گفت: رسید خرید این تخم مرغها را بده
.... من: اینها مرحمتی دوستم است
السارق هو سرق » گمرکچی: بنا به آیه شریفه بیضه المرغ فی الشباب سرق
تا رسید خرید نیاوری یا نام پیشكش کننده را نگویی اجازه « الشتر فی الپیری
...... نمیدهم
من که عهدی محكم با پروردگار داشتم نتوانستم نام اهدا کننده را به زبان بیاورم
...... آنها نیز تخم مرغها مصادره نمودند و مرا همانند دزدی رسوا به سوی مرز
خروجی هدایت کردند ..... کم کم علت حضور خبرنگارانی که در اطرافم بودند و
مدام عكس میگرفتند برایم روشن میشد، اما بخود نهیب زدم که خدای متعال و
پاپوش دوزی برای من؟ .... فكر نمیكنم! ... ماموری که بنا بود مهر خروج بر
مدارکم بزند با سو ظنی عمیق به چهره ام نگاه کرد و بعد اینكه نامم را در
..... لیست ممنوع الخروجها دید با زهرخند به اتاقكی راهنمایی ام کرد
... مامور گمرك: به جرم سرقت تخم مرغ ممنوع الخروجید
... من: اما من سرقتی مرتكب نشده ام .... تخم مرغها مرحمتی است
رئیسشان که تسبیح بزرگی در دست میچرخاند همگان او را حاجی خطاب
... میكردند ورقه ای جلویم گذاشت
.... رئیس گمرك: این توبه نامه است .... امضا آن که تا رها شوی
من که دیدم انكار بیفایده است اوراق مربوطه را امضا کردم .... البته به غیر از
سرقت در این توبه نامه جرائم مختصر دیگری همچون لواط و اعتیاد به مواد مخدر
... هم نگاشته شده بود که مجبورا امضا گردید
از دروازه بهشت تازه قدمی به بیرون نگذاشته بودم که تاریكی مطلق بهمراه
بادی بویناك به پیشوازم آمد ...... خوف بسیار کردم و تنها دلخوشیم عهدی بود
که با خداوند متعال بسته بودم مبنی بر بازگشت سریع به بهشت ..... رفته رفته
..... گندای مسیر آنچنان شدت یافت که هوش و حواسی برایم باقی نماند
نمیدانم چه مدت سپری شد که چشمانم را باز کردم ...... خود را ناباورانه در
دنیایی دیگر یافتم .... خورشیدی سوزان در آسمان آبی رنگ زمین را میگداخت
.... موجوداتی که نامشان را نمیدانستم در آسمان پرواز میكردند و جانوران
بیشماری بروی زمین در تعقیب و گریز یكدیگر بودند .... زمین به نظرم باغ
وحشی بی حصار آمد که صاحبی نداشت ..... براه افتادم تا بلكه از سرنوشت
آبم و هوا اثری بیابم ..... تلاشم بی نتیجه بود ..... گرسنه و تشنه و خسته به
زیر سایه درختچه ای غلتیدم و در یك آن به خواب فرو رفتم تا اینكه با ضربه ای
خفیف بیدار شدم ..... چشمانم را مالیدم .... نمیتوانستم باور کنم آنچه را که
میبینم ....
حقیرشان جا خوش کرده است .... روی همین مساله ازرائیل را فرمان دادم تا
.... نسل همگی را برکند
من: ولی به هر حال خالق یكتا احتیاج به مخلوق دارد .... بی مخلوق که نمیشه
نام خالق بر خودت بزاری .... شما هنرمندانه این همه موجود را ساخته ای و
هنرمند بدون مخاطب یعنی پشم! .... هر هنرمندی قابلیت شنیدن نقد تند را
هم باید داشته باشه ..... به نظر من باید نقد اینها را آانالیزه کرد .... چه باك از
انقلابی که مایه قرص شدن پایه های تخت نظام الوهیت است؟
چشمان همیشه بصیر خداوند به شادمانی برقی زد .... باقیمانده نخودهای
موجود را باهم بروی گرزك فرحبخش چسباند و بعد از پكی عمیق گفت: حق با
توست .... انقلاب احتمالی شان را به گه خواهم آراست .... در این میان شاید
.... مجبور به دادن قربانی هم باشم
!من: قربانی؟
خدا: فراموش نكن که قربانی کردن یكی از سنن حسنه ما در آینده خواهد بود
.... اصلا شاید افتخار اولین قربانی را به تو تفویض کنم .... نظرت چیست یا ذبیح
الله؟
من که به یكباره لقبی تازه یافته بودم نمیدانستم باید ابراز سرور کنم و یا
اعتراض .... خداوند که غبار شك و تردید را در چهره ام دید تنه ای دوستانه به
من زد و به همراه چشمكی گفت: جون خدا نه نگو دیگه شیطون .... البته
قربانی شدن تو به صورت معمول نخواهد بود .... تو نه جانت بلكه آبرویت را به
.... ظاهر قربانی خواهی کرد
من: چگونه؟
خدا: تو باید سردسته انقلابیون بشی .... باید عصیانگری شوی که هر روز من
بتوانم این چرندگان احمق را بر علیه تو بسیج کنم .... باید بشوی آك و بیافتی
.... در تنبان این اجتماع رخوت زده گناه آلود .... آرام و قرارشان را بگیر
من: ولی اینها روزی خواهد رسید که به تو معترض شوند که چرا با قدرت بی
پایانت خود ریشه مرا نخشكانده ای؟ جوابشان را چگونه خواهی دارد؟
خدا: شیطان گرامی! دوست محترم! اگر من ماکرالمكارین هستم میدانم چگونه
.... گلیم خود را از این آب بیرون بكشم
ذات باریتعالی که دید من هنوز مردد هستم ریشخند وار سرش را جلو آورد و
گفت: راستی هنوز میخواهی از شر آن دمب دردسر زایت راحت شوی؟ حاضرم
.بعنوان نشان دوستی در دم قطعش کنم
من: نمیدونم .... راستش بیشتر از اینكه این دم آب کور رنجورم کند دلواپسی از
.... سرنوشت هوای بدبخت و نوزادش دلم را به درد آورده است
خدا نهیبی به خادم مخصوص زد و از و خواست تا فی الفور ملك استخبارات را
حاضر نماید .... در یك چشم به همزدن خبرائیل حاضر شد .... من و خداوند از
چهره و اندام بی موی خبرائیل دچار حیرت شدیم .... خدا پرسید: پشم و
پوشالت کو؟ بال و پرت کجاست؟
چرا اینگونه نورانی شده ای؟
.... خبرائیل: بسكه نوره بخود کشیده ام
خداوند نهیبی زد که عرش به لرزه درآمد: گه خوردی بی اجازه من با خود آنكار را
کرده ای .... نوره چیست؟
خبرائیل دستمالی بدست گرفت و در حالیكه دهان کف آلود خداوند را چاپلوسانه
پاك میكرد گفت: برای آنكه پرده از هر رازی سترده کنیم این ماده را داریم
.... آزمایش میكنیم .... ایكاش خداوند خود امتحانی میفرمودند
خداوند دستی به شارب مردانه اش کشید و فرمود: حالا دیگه میخواهی پرده از
اسرار ما برگشایی؟ این گهی است که در استخبارات میخورید؟ درسته که در
رحمت الهی بازه اما باید روزی نسبت به بودجه استفاده شده حساب پس
.... بدیدها! ... عجیب نیست که دارم بوی انقلاب را میشنوم
خبرائیل: قربان شما استفاده از این ماده را برای ما در مواقع تحقیق و تجسس
.... واجب گردانید ما در دم نطفه شوم هر انقلابی را خفه میكنیم
خدا: گفتی اسمش چیست؟
خبرائیل: موقتا اسمش را نوره گذاشته ایم ... بسكه نورانی میكند موضع مالیده
.... شده را ... منتها واجب است که نام نهایی اش را خود بفرمائید
خداوند که حال و حوصله غوص به بحر تفكر را نداشت اولین کلامی که به نوك
زبانش رسید بیان کرد: واجب؟ ........ اگر واقعا برای کارتان آنقدر که میگویی لازم
.... و واجب باشد اسمش را واجبی گذاشتیم
خداوند با دیدن من منتظر گویی بیاد علت فراخواندن خبرائیل افتاده باشد گفت:
.زن و بچه این کجا هستند؟ من تو لیست مقیمان شرزخ ندیدمشان
..... خبرائیل به تته پته افتاد
خبرائیل به تته پته افتاد ..... قادر متعادل نهیب زد: بنال که پرید این چهار
!نخودی که کشیدم
خبرائیل: به جبروت مبارکتان قسم که ما مقصر نیستیم .... دنیای دست پروده
شما هزار و اندی بخش و دایره و قسمت و غیره و ذالك دارد .... انبوه پرونده
های گوناگون در انبارهای پر و پیمان در حال زوال هستند ... سیستم نداریم ....
... آدمی که چار کلاس سوات حالیش بشه نداریم
!خدا: گه زیادی موقوف ... لب مطلب را جان بكن بگو
خبرائیل: در یك آلام معروض میدارم آن ساعت مبارکی که فرمان تبعید زنك و
توله اش را به شرزخ صادر کردید ماموران هرچه گشتند اثری از نشانی محل
.... مذکور نیافتند
خدا: ما خودمون را پاره کرده ایم و مكانی به نام شرزخ آفریده ایم حالا میگوئید
آدرسش را گم کرده اید؟ .... شرزخ تا آنجا که یاد دارم اقلا سیزده برابر بهشت و
.... دو برابر دوزخ وسعت داشت
:خبرائیل با صدایی رسا گفت
والله من قسم جلاله میخورم که ما خودمان یك زمانی شرزخ را از کف دستمان
بهتر میشناختیم .... منتها از بس متروکه مانده بود کسی دیگر راه آنجا را به
خاطر ندارد .... قربان قدم کبریایی ات بروم بسكه شما این کون و مكان را بزرگ
... آفریدید ما حساب و کتاب از دستمان در رفته
خدا: خوب من حالا جواب این شیطان بدبخت را چی بدهم که زن و بچه از من
طلب میكند؟ زودباش راه حلی برای این معضل نظام پیدا آن، قبل از اینكه همین
کیسه واجبی دست ساز خودت را تا ذره آخر به حلقت بریزم .... به تو هم
!میگویند ملك اطلاعات و استخبارات؟
خبرائیل: عرضم به حضور پرودگار یگانه که راستش آنزمانی که ما خودسرانه
تصمیم به خواباندن سر و صدای مربوط به گم شدن تبعیدگاه ضعیفه و شكمچه
اش را گرفتیم با دیگر ارکان نظام کبریایی مشاوره کردیم و خواستیم مصدع
استراحت شما نشویم ..... قرار بر این شد به نوعی از شر آنان خلاص شویم
..... از آنجا که شما عصاره استحكام آلام و نادوگانگی گفتار هستید هرگز به
مغز علیلمان خطور نكرد که ممكن است خداوند باریتعالی زیر حرف خود بزند و
...ابراز ندامت
خدا: گه زیادی موقوف ... بنال ببینم با همسر محترمه این مقرب ترین مخلوقم
چه کردید؟
... خبرائیل: به زباله دان انداختیمشان
... خداوند آهی سوزانتر از کوره های توفنده جهنم از دهان بیرون داد
خدا: ای وای بر همگی ما! ... آنها را به زمین فرستادید؟.... آنجا که مملو است
از بقایای بلااستفاده کارخانه آفرینش ما؟ .... ما که خود خالق همه چیز هستیم
میخواهیم به نوعی دامن عصمتمان را از لوث اتهام خلق آن مكان نفرین شده
دور بداریم آنوقت شما ما را درگیر این مساله کرده اید؟ ... اگر دانسته کرده اید
.... که وای بر شما و اگر ندانسته کرده اید وای بر من
خبرائیل: ولی فدای حكمتت بشوم ای بارلاها! .... درست است که جرات نزدیك
شدن به زباله دان زمین را نداریم منتهاچون شما حكم ارتداد آنها را صادر ننموده
بودید سپردیم با استفاده از رشته های هنوز نپوسیده پل مخروبه صراط طنابی
درست کنند تا بتوان قوت و غذایی به تبعیدیان رساند ..... بادیه بادیه از مطبخ
بندگان است که میفرستیم به داخل مزبله ..... به یقین هنوز زنده هستند چراکه
نه تنها از محتوی بادیه خبری نیست بلكه جای دندانهای کوچك و بزرگی بروی
قابلمه ها وجود دارد که زبانم لال چیزی نیست جز نشانه سبعیت آن موجودات
.... مغضوب درگاه رحمانیت
خداوند که دیگر کاملا اثرات دود و می از رخسارش رخت بربسته بود خمارانه
.... خمیازه ای کشید
.... خدا: من حالیم نیست .... باید به نحوی آنها را برگردانید
خبرائیل: جسارت میكنم خدا! منتها غیر ممكن است برگرداندن آنها حتی اگر
خود خدا هم اراده نماید .... دریچه آن مزبله همانند شیر یكطرفه است که رفت
دارد و آمد ندارد ..... حكمتش هم اینست که آنقدر آنجا مشمئزکننده و عفونت
بار است که کافی است چسكی از انفاس آنجا به اینسو راه بیابد تا کون و مكان
.... زیر و زبر شود .... این هم از حكمات شما است قادر متعال
خدا: ماموری کارآزموده در بساط نداری که برود آنها را خلاص کند؟ اینست نتیجه
آن هم مخارج مادی و معنوی که روی دستم گذاشته اید؟ ..... آخر میشود به
شما هم گفت سربازان گمنام خدای زمان؟! .... بابا نوزده تا نوزده تا میرن
میشینن توی طیاره سرنوشت تا خودشون رو بكوبند به دیواره بهشت ......
اونوقت یكمشت مفتخور دور من را گرفته اند هی شعار توخالی میدهند که حزب
فقط حزب خدا رهبر فقط خود خدا ...... آخه گه بگیرند به اون غیرت و حمیت
شما ..... تقصر خودم است که از روز اول شما را بی تخم آفریدم .... بشكند این
... یدالله بی نمكم .... فعلا برو گم شو .. ای نمك به حرام
من که با مظلومیت ذاتی خود این گفتگوی خدا و خبرائیل را می شنیدم، خدا
.درمانده را به گوشه ای کشیدم
من: ربنا!... از حرص و جوش زیادی نتیجه ای حاصل نمیشود ... اگر قرار باشد
برای اینها تخم تعبیه کنی تا شهامت بیابند باید برای بقیه هم فكری کنی تا انگ
تبعیض بر دامن مطهرت ننشانند ..... حالا که خوب فكر میكنم در این بینهایت
موجودات گوناگونی که آفریدی تخم دارشان تنها منم .... در شهر کورها
یكچشمی پادشاه است ..... من خودم میرم به مزبله زمین ..... اگر قرار است تا
بنا به سناریوی ناتماممان همگان مرا مظهر شر و نكبت و کثافت بدانند بگذار تا
...... برای بهانه هم که شده از نظر بصری نیز به نكبت مزبله آغشته شوم
:خداوند که گویا به شوق آمده با دهانی تف فشان دنباله آلامم را گرفت
آره میتونیم بگیم تو فرمان شكنی کردی و سر خود به سراغ زباله دان ملكوتی
.... ما رفتی
خداوند پایكوبانه عربده ای کشید و قلم و دوات خواست تا نقشه ای را که در
... سر میپروراند ثبت کند
خداوند تمامی قدرت بی پایانش را بكار گرفت و کوتاهتر از آنچه میپنداشتم به
جای طرح ونقشه، کتابی قطور در فرا رویم قرار داد که با حروفی زرکوب جلدش
....... (مزین شده بود (کتاب آفرینش
خداوند متعال بادی در غبغب انداخت و گفت: اینست طرح و نقشه من برای آل
..... خلقت
من: اما بهتر نبود شما قبل از انجام عمل آفرینش کلیه مخلوقات این کتاب را
مینگاشتید؟ ... در ضمن شما که دیگر دم و دستگاه خلقتتان را نیز جمع کوری
..... نموده اید ..... این مجموعه دستورالعمل که دیگر دردی را دوا نمیكند
خدا: گرچه نامم اکمل الكاملین است اما گل بی خار کجاست؟ ... بهر حال
میتوان از این کتاب برای توجیه مختصر ناهماهنگی های جهان خلقت استفاده
... کرد ... راستی در مورد فرزند حوا
من: منظورتان هوا است؟
خدا: بلی .. همان هوایی که تو میگویی ... اگر یادت باشد لای پای آن طفل
دمی کوچك وجود داشت
... من: دقیقا یادم است .... حتی هوا بمن گفت از دم من بهتر است
خدا: بلی .. بر سر دم، پوستی بیمورد بود که در این دستورالعمل امر فرموده ام
که پیروان مخلصم آنرا بچینند ..... راستش مدتها از آن دم کوچك خوف وافر
داشتم .... آنرا به نوعی رقیب خود میپنداشتم ... میخواستم امر به از بیخ
بریدنش دهم اما از آنجا که دیگر اعتماد به نفس لازمه را ندارم و میترسم دوباره
همگان سرزنشم کنند به بریدن نیمی اش قناعت کردم .... بدینوسیله امیدوارم
تا ابد الدهر همگان حضور مرا حتی در خصوصی ترین اعمال خویش از یاد نبرند
....
من: ولی بعدها آسانی مثلا پیدا نمی شوند که بپرسند اگر پوست مورد نظر
بیمورد و اضافه بود چرا خداوند آنرا از اول خلق کرد؟ .... اینكار مباین با حكمت
... حكیم الحكمایی مثل شماست
خداوند کتاب قطور آفرینش را در هوا چرخاند و گفت: طبق این کتاب من هزار ویك
دلیل پزشكی و غیر پزشكی برای اینكار تراشیده ام .... این تكه پوست روزی
خواهد رسید که بود یا نبودش بشود مقیاسی برای سنجش اعتقاد خلق به
خالق یكتا ..... شوخی نداریم که! .... برای تقرب به خدا باید قربانی داد ......
تازه یك چسك پوست که این حرفها را ندارد یا ذبیح الله! .... تو که خود عزیزترین
.... دارایی یعنی آبرویت را براه ما فدا کرده ای
خداوند که به نوعی قربانی بودن مرا نیز به خاطرم آورده بود به سكوت وادارم
کرد ..... سكوتی که رضایت به بریدن یك تكه پوست به ظاهر کوچك آغاز شد
..... بعدها فهمیدم که ایكاش از همان ابتدا زبان به کام نمیگرفتم و مخالفت
..... میكردم
خدا: ساکتی ابلیسكم؟ .. در مورد نام ان طفل چه کنیم؟
... من: هر چه شما فرمان دهید
خدا: طبق روایت مستند این کتاب ما خالق آن طفلك شده ایم ولی برای اینكه
صداقتم را به تو نشان دهم میخواهم خودت نام دستپروده ات را انتخاب کنی ....
زیادی فكر نكن! .... ببین که چه رابطه ای است بین تو و او ......... او چه چیز تو
بوده است؟
.... من: آبم .... یعنی در واقع عصاره این دمم
خدا: همان آبم خوب است .... طبق سنت الهی خودمان اولین چیزی که به
ذهن متباتر میشود صحیح ترین است ..... با موافقت من که مخالفت نداری؟
خداوند متعال سكوت مرا به رضایت مطلق برداشت کرد و ادامه داد: قبل از رفتن
به زباله گاه زمین باید شكمی از عزا در بیاوری ..... در ضمن این آخرین باری
است که من و تو باهم ملاقات خواهیم کرد .... لذا فردا چو خواهم انداخت که تو
سر به نافرمانی برداشته ای ........ البته برنامه ای چیده ام که بتوانی با کمك
.... جبرئیل که محرم اسرار و پیكم است با هم خبر رد و بدل کنیم
پس از این مكالمه، به فرمان هستی بخش عالمین بساط صفا و عیش و نوش و
منقل و انبر دوباره براه افتاد و دمی نگذشت که در عالم بیخبری آنچنان غرق
... شدیم که نفهمیدیم کداممان خداست و کداممان شیطان
چند روزی گذشت ..... من منتظر رسیدن فرمان عزیمت بودم که جبرئیل با
..... کیسه ای سیاه به سراپرده ام وارد شد
.... جبرئیل: اینها را خداوند تبارك و تعالی به عنوان بدرقه برایت فرستاده است
کیسه را باز نمودیم .... خلعت بود و تخم مرغ پخته برای سفرم و چند خرت و
پرت دیگر .... خوب که نگاه کردم آنچه که خلعت الهی میپنداشتم چیزی نبود جز
ردایی سرخ رنگ که نقشی از شراره های دوزخ بر آن دیده میشد ..... شاخی
تیز و دندانهای بدلی که به نیش گرگ میمانست در میان هدیه الهی بود که به
کار بستم .... خود را در آینه دیدم ..... از چهره خویش ترسیدم و دمی از حال
.... رفتم که جبرئیل به حالم آورد
جبرئیل: خداوند فرموده از آنجا که عقل خلق در چشمش است باید وقتی عازم
سفری با این لباس از عرش خارج شوی تا فرشتگان ماهیت دوزخی ترا به خوبی
... ببینند
من: ماهیت دوزخی من بدبخت؟
جبرئیل کپی کتاب آفرینش را از زیر یكی از بالهایش بیرون آورد و بمن نشان داد و
گفت: طبق این کتاب ذات تو از آتش دوزخ سرشته شده است ..... من که تازه
بیاد مكالمه قبل از مستی آنشب خود با خدا افتاده بودم سكوت را بر خلف عهد
..... ترجیح دادم ..... ایكاش خداوند متعال نیز مانند من امانتدار عهدش میبود
قبل از عزیمتم در یافتم که بولتن های دیوان استخبارات مملو است از بد گویی
نسبت به من .... مرا منافق و کجراهه ای خوانده بودند که الطاف بی پایان
خداوند را از یاد برده و قصد رفتن به مزبله زمین بدون اذن مقام معظم الوهیت را
دارد ..... مدعی العموم برزخ نیز برایم به نمایندگی از کلیه مخلوقات در حال
تشكیل پرونده بود ..... افرادی که ریختشان مشابه یكدیگر بود اما یونیفرم
مشخصی نداشتند مثل سایه مرا تعقیب میكردند و قصد جانم را داشتند .... به
جبرئیل پیغام دادم گویا اینها مساله را جدی گرفته اند ..... در جوابم خبر آورد
برای اینكه بوی تبانی استشمام نشود خداوند یگانه خود اینگونه مقرر کرده
است ..... صبر پیشه آن .... آبرو برایم باقی نمانده بود ..... بر سر هر منبر و
معبری نامم به پلشتی برده میشد ..... یاران قدیم همه رو از من گردانده بودند
.... تنها بعضی از نیمه شبها بود که شبنامه ای به خلوتگاهم میافتاد به این
مضون که ما دلزدگان بساط الوهیت مطلقه هستیم و ایكاش تو رهبر انقلابمان
میشدی ...... کم کم از تعداد نامه هایی که در خفا بدستم میرسید ناباورانه در
یافتم جمع ناراضیان دستگاه الوهیت مطلقه ممكن است از مجموع مخلوقات
عالمین بیشتر باشد ..... به عقل خود اعتماد نكرده و بواسطه جبرئیل موضوع
رابه اطلاع خداوند رساندم .... جوابش را جبرئیل بی کم و کاست آورد که: گه
.... زیادی موقوف .... طبق برنامه عمل شود
به اطلاع عصیانگران رساندم ممكن است تحت شرایطی خاص زعامت قیامشان
را بپذیرم ..... بالاخره زمان موعود عزیمت رسید .... تخم مرغهای مرحمتی را در
انبانه ای نهاده و توشه راهم ساختمم .... ردای سرخ را در بر کرده و شاخ و
نیش را بر سر در دهان نشاندم .... در حالیكه لعن و نفرین ماموران و مواجب
بگیران دیوان استخبارات بدرقه راهم بود به سوی مزبله زمین براه افتادم ..... ای
کاش پایم قلم میشد ......... علتش؟
به فرمان حق تعالی هیچ مرکوبی اعم از چرخدار و بالدار حاضر نشد تا مرا به
..... دروازه برساند
بلندگوها و پرده های نمایشگر آویخته از فلك با صدایی گوشخراش اعلامیه مقام
معظم خداوندی را پخش میكرد مبنی براینكه ای اهالی کون و مكان! ... ببینید
میزان آزادی اعطایی بدون حد و حصر ما را در محدوده قانون اساسی خلقت .....
ما حتی به دوست دیرینه خود نیز آزادی داده ایم تا دشمن ما گردد .... این
دلیلی دندان شكن و بالگداز برای معدود مخالفینی است که در خفانامه هایشان
ما را متهم به دیكتاتوری آنهم از نوع مطلقه میكنند ...... ما در عین اجبار مطلق
به همه مخلوقات، اختیار نسبی داده ایم تا ما را مخالفت کنند هر چند که نتیجه
اش آتش دوزخ و یا سرمای زمهریر برای آن خاسرین باشد ..... لاکن مقام عز
وجل ما این کاسه مملو از زهر مار غاشیه را بردبارانه سرمیكشد تا اثبات کند
......... حقانیت و مظلومیت خود را
وقتی با هزارن مشقت خود را به دروازه خروجی بهشت رساندم ماموران گمرك
که به یقین همگی از اصحاب دوزخ بودند جلویم را گرفتند و تا شرمناکترین ترین
زوایای بدنم را با انگشتان جستجوگرشان واررسی کردند ....... آنهم مقابل
چشم تعدادی خبرنگار دوربین بدست .... چه دردناك لحظه ای بود .... ناگهان
یكی از گمرکچیان در حالیكه تخم مرغهای مرحمتی را در مقابل همگان گرفته
..... بود با تغیر گفت: رسید خرید این تخم مرغها را بده
.... من: اینها مرحمتی دوستم است
السارق هو سرق » گمرکچی: بنا به آیه شریفه بیضه المرغ فی الشباب سرق
تا رسید خرید نیاوری یا نام پیشكش کننده را نگویی اجازه « الشتر فی الپیری
...... نمیدهم
من که عهدی محكم با پروردگار داشتم نتوانستم نام اهدا کننده را به زبان بیاورم
...... آنها نیز تخم مرغها مصادره نمودند و مرا همانند دزدی رسوا به سوی مرز
خروجی هدایت کردند ..... کم کم علت حضور خبرنگارانی که در اطرافم بودند و
مدام عكس میگرفتند برایم روشن میشد، اما بخود نهیب زدم که خدای متعال و
پاپوش دوزی برای من؟ .... فكر نمیكنم! ... ماموری که بنا بود مهر خروج بر
مدارکم بزند با سو ظنی عمیق به چهره ام نگاه کرد و بعد اینكه نامم را در
..... لیست ممنوع الخروجها دید با زهرخند به اتاقكی راهنمایی ام کرد
... مامور گمرك: به جرم سرقت تخم مرغ ممنوع الخروجید
... من: اما من سرقتی مرتكب نشده ام .... تخم مرغها مرحمتی است
رئیسشان که تسبیح بزرگی در دست میچرخاند همگان او را حاجی خطاب
... میكردند ورقه ای جلویم گذاشت
.... رئیس گمرك: این توبه نامه است .... امضا آن که تا رها شوی
من که دیدم انكار بیفایده است اوراق مربوطه را امضا کردم .... البته به غیر از
سرقت در این توبه نامه جرائم مختصر دیگری همچون لواط و اعتیاد به مواد مخدر
... هم نگاشته شده بود که مجبورا امضا گردید
از دروازه بهشت تازه قدمی به بیرون نگذاشته بودم که تاریكی مطلق بهمراه
بادی بویناك به پیشوازم آمد ...... خوف بسیار کردم و تنها دلخوشیم عهدی بود
که با خداوند متعال بسته بودم مبنی بر بازگشت سریع به بهشت ..... رفته رفته
..... گندای مسیر آنچنان شدت یافت که هوش و حواسی برایم باقی نماند
نمیدانم چه مدت سپری شد که چشمانم را باز کردم ...... خود را ناباورانه در
دنیایی دیگر یافتم .... خورشیدی سوزان در آسمان آبی رنگ زمین را میگداخت
.... موجوداتی که نامشان را نمیدانستم در آسمان پرواز میكردند و جانوران
بیشماری بروی زمین در تعقیب و گریز یكدیگر بودند .... زمین به نظرم باغ
وحشی بی حصار آمد که صاحبی نداشت ..... براه افتادم تا بلكه از سرنوشت
آبم و هوا اثری بیابم ..... تلاشم بی نتیجه بود ..... گرسنه و تشنه و خسته به
زیر سایه درختچه ای غلتیدم و در یك آن به خواب فرو رفتم تا اینكه با ضربه ای
خفیف بیدار شدم ..... چشمانم را مالیدم .... نمیتوانستم باور کنم آنچه را که
میبینم ....