07-15-2012, 04:18 AM
بخش سیزدهم
مولاي متقيان(ع) مانند بيد در معرض باد ميلرزيد .... مرد عظيم الجثه شمشير
تيزش را در هوا تکان داده و با اشاره به شکم بالا آمده همسرش رو به علي(ع)
غريد: اي نامرد(ع)! اينگونه از ناموس شهدا و اسرا حفاظت ميکنند؟ ... اينست
... پاداش دلاوريهايم در عرصه هاي جهاد و نبرد؟
من که لرزش بي امان امامم را ميديدم طاقت نياورده و به ميان پريدم .... کيسه
نانخشکه را به سوي آن ديو بي شاخ و دم پرتاب کرده و گفتم: به مولايم چرا
جسارت ميکني؟ .. اصلا تو که هستي که جرائت ميکني فخر عالمين و سرور
... کائنات، علي بن ابيطالب(ع) را با صداي بلند مورد خطاب قرار دهي؟
غولمرد نگاهي به کوچکي جثه و سر بخيه خورده کچلم انداخت و گفت: برو کنار
عن دماغ! ... کيسه سنگين مملو از انگشتر را مانند گرز گران بدور سر چرخانده
و بسوي آن بي ادب عظيم الجثه پرتاب کردم و گفتم: مگر از روي نعش من رد
شوي تا بتواني به مولايم دست بيابي .... نامت چيست اي گنده بگ جسور؟
.... مرد عظيم الجثه که از ديدن اصرار حقيرانه من به خنده افتاده بود گفت: نامم
را براي چه ميخواهي نجاست چشم و ابرو دار؟ ..... اگر دانستن نامم دردي از تو ........
دوا ميکند بايد بگويم نامم اشتر است، مالک اشتر
----------------
نميدانم چرا با شنيدن نام آن مرد عظيم الجثه ناگهان اميرالمومنين(ع) شروع به
گريه کرده و در گوشه اي بروي زمين نشستند ..... مالک اشتر که حقارت
خصمش را دريافته بود، شمشير بران را به گوشه اي انداخت و تکه دستمالي
برداشته و به علي(ع) داد .... مولاي متقيان چهره گريانش را در دستمال پنهان
... کرده و گفت: اشتباه آردم اي مالک اشتر! العفو العفو
مالک نيز در گوشه اي نشست و گفت: امروز عصر وقتي به شهر بازگشتم ديدم
اهالي با چشم ديگري به من مينگرند ..... کسي براي فشردن دستم نزديکم
نيامد و هيچکس به من تهنيت آزاديم را نگفت .... وقتي به خانه رسيدم اين
ضعيفه را ديدم که با شکم ورقلمبيده در مقابل آينه نشسته و سرخاب و
سفيداب ميکند .... دنيا دور سرم چرخيد ... ضعيفه بجاي خوشامدگويي به تته
پته افتاد و شکمش را از من پنهان کرد .... از مني که شرعا شويش هستم رو
گرفت ... يازده ماه تمام اسير کافران حرامي بودم، هزاران زخم کاري به بدنم
فرود آوردند، با آهن سرخ کلمه اسير را بر پيشاني ام حک کردند، مانند بردگان به
بيگاريم واداشتند، صبح تا شب ناسزا بارم کردند و شب تا به صبح مانند سگي
وامانده آزارم دادند، زير آن همه خواري و خفت خرد نشدم، اما با ديدن شکم .... برآمده زنم متلاشي شدم
مالك اشتر ادامه داد: بعد از تلاش بسيار موفق شدم با رندي خاصي خود را از
آن اردوگاه جهنمي مخصوص اسرا رهايي بخشم .... دلم خوش بود که همسر
زيبارويم در انتظار بازگشتم لحظه شماري ميکند ... زهي خيال باطل ... بي آنکه
تهديدش کنم خودش مقر آمد ... ميشنوي اي علي؟ .. خود ضعيفه گفت که يک
هفته بعد از رسيدن خبر مفقودآلاثر شدنم با بقچه اي رطب مضافتي به نزدش
آمده اي و قسم جلاله خورده اي که شهيد شده ام ... تو سردار آن غزوه محکوم
به شکست بودي اي پسر ابيطالب! .. و تو بودي که به دروغ خبر مرگم را آوردي
.... من ديگر توان بازگويي را ندارم .... اي ضعيفه شکم پر! .. خودت بگو داستان ... را
زن مالک بيش از پيش خود را در چادر ضخيمش پيچيده و با صدايي لرزان گفت:
خداوندا .. من روسياه رو ببخش .... بعله ايشون با اون جعبه خرما اومدن
خواستگاري ... لباس سياه تنم بود ... گفتم اينجوري که بده ... اون بدبخت تازه
شهيد شده و عده ام به سر نيومده .... اما ايشون گفتند که من امامم و نايب
پيغمبر. قوانين شرعي براي عوامه و ماها جزو خواصيم .... همونجا خودشون
خطبه صيغه رو جاري کردند و گفتند پاشو لباس سياهت رو دربيار که شگون
نداره .... منم ديدم چاره اي جز اطاعت امر اميرالمومنين(ع) رو ندارم ... خلاصه
همونشب تا نصفه شب اينجا بودند و هزار رقم حرفهاي خوب خوب زدند .... از
شيريني عسلها و از نورانيت غرفه هاي بهشت تعريف کردند .... بعدش هم شد
آنچه که نبايد ميشد ... حالا هم که خاک عالم برسرم شده ... شورم برگشته و
من رسوا هم با خيگ بالا اومد ه اينجا نشسته ام .... ايکاش تو دين مبين اسلام
خودکشي گناه کبيره نبود تا ميرفتم از دکان روح الله در سر کوچه يه کاسه زهر ....
ماري چيزي ميخريدم و تا ته سر ميکشيدم
زن به گريه افتاده و مشغول زدودن اشکها با چادرش شد .... مالک سري تکان
داده و کلاه جنگي اش را بالاتر گذاشته و گفت: بيا اينم از جهاد ما .... رفتيم في
سبيل الله جهاد کنيم به نامردي فرستادنمون جلوي خيل دشمن حالا هم بايد
کلاه بيغيرتي سر خودمون بذاريم .... وقتي تو محاصره خصم بودم يه نامرد پيدا
نشد که بياد کمکم .... اي پسر ابوطالب! .. حالا که خوب فکر ميکنم ميبينم تمام
اون قضايا توطئه بوده تا سرم رو به سنگ بکوبي و اين ضعيفه رو تصاحب کني ...
!(چرا ساکتي ... تو که خطبه خوان مبرزي بودي نامرد(ع
مولاي متقيان با شرمندگي تمام عرق از پيشاني و اشک از چشم سترده و
گفت: ببخش مرا اي مالک اشتر .... قول ميدهم جبران کنم .... بگذار حکومت
بدستم بيافتد آنگاه ترا حکمران بهترين منطقه خواهم کرد .... در مورد بچه توي
شکم زنت نيز نگران مباش که ميگوييم در اين خانه نيز مانند خانه مريم عذرا(ع)
معجزه رخ داده است .... منطقي باش اي مالک! ... اگر مرا بکشي چيزي
نصيبت نخواهد شد اما اگر زنده ام بگذاري تا قيام قيامت سپاسگذارت خواهم ... ماند
مالک بعد از لحظه اي تفکر سري تکان داده و گفت: مردي در هم شکسته ام ....
آنچه دارم تنها داغ اسارت بر پيشاني است و همسري حامله از غير و مشتي
خاطرات کشنده از دوران اسارت .... من بيچاره تر از هر بيچاره اي هستم ....
بدبختانه قتل نفس آنهم قتل مولا در دين مبين اسلام جايز نيست و چاره اي
.... ندارم جز قبول پيشنهادت يا علي بن ابيطالب
با بدرقه مالک و همسرش از خانه بيرون آمديم .... نيمه هاي شب شده بود ....
کيسه هاي نان خشک و انگشتري در خانه مالک اشتر باقيمانده بود .... علي(ع)
مانند مرده اي که جان تازه اي به چنگ آورده باشد به تندي براه افتاد .... پرسيدم:
کجا ميرويد يا مولا؟
فرمودند: گه زيادي مخور و بدنبالم بيا .... نميدانم اين از نحوست قدم تو بود که
امشب اين ماجرا بر من اتفاق افتاد يا از نفرينهاي آن فاطي (س) .... نه
انگشتري در بساط داريم و نه نان خشکي که به بهانه اش به خانه اي رفته و
انفاق کنيم ..... آه ای خدای منان! اين چه شب پر ادباری است امشب ....
شهر پر از بيوه زن چشم براه است و ما ناتوان از کمک به آنان ..... عيش
مقدسمان منقض گرديد امشب .... بدنبالم بيا اي پسرک بخيه بر سر ...... بايد
.......... برويم به نخلستان فدک تا بلکه درآنجا عقده از دل بازگشايم
کوچه هاي آن شهر مقدس تاريکتر از هر بوف آبادي در زير قدوم مبارک مولاي
متقيان(ع) ميلرزيد ..... من که بار نان خشک و هميان انگشتري را از کف داده
بودم مانند پرند هاي سبکبال بدنبال مولايم روان بودم ..... ناگهان از دل تاريکي
!عربده اي مستانه به گوش رسيد که گفت: بايست اي نابکار
ايستاديم ..... مرداني مسلح در مقابلمان ايستاده بودند که سبيلهايشان از بنا
گوش در رفته بود .... بزودي رايحه شراب الطور مولا(ع) در ميان عفونت نفس
ممزوج به عرق سگي راهبندان گم شد .... شير شرزه عالم توحيد(ع)
ذوالفقارش را بيرون کشيده و خود به پيشواز جمع آنان شتافت: حالا ديگه راه بر
علي بن ابيطالب ميبنديد اي حرامزادگان؟ ... بايد آثافت زد به سپاهي که
.... سپهسالارش را نشناسد
رئيس اشرار با ديدن هيبت مولاي متقيان و ذوالفقار برانش ناگهان به خاک مذلت
افتاده و گفت: يا مولا! اشتباه کرديم .... گمان برديم که غريبه اي ره گم کرده
است و خواستيم خراجي درخور از او بستانيم تا سر برج در مقابل شما روسياه
نباشيم منتها از بس شما خود را در گوني زهد و تقوا پيچيده ايد قادر به تشخيص
... !شما نبوديم .... ما همگي در راه منويات شما بسيج هستيم اي مولا
سرکرده باجگيران بعد از زدن بوسه بر قدوم علي(ع) برخاست و براي زدون غبار
تکدر به همراه زيردستانش شروع به شعار دادن نمود: [ حزب فقط حزب الله رهبر
[فقط اسدالله
اميرالمومنين(ع) همگي را به سکوت فراخواند و با تغيّر گفت: من با اين
شعارها خر نميشم .... مقاديري که دفعه قبل برايمان آورده بودي بسيار کمتر از
هميشه بود ... به اين فکر افتاده ام تا براي سامان بخشيدن گذرگاه ها دسته اي
.... ديگر از پاسداران را بسيج کنيم
سرکرده گفت: قربان قبضه شمشيرت بروم يا مولا! .. راستش اين مردم و اين
رهگذران آهي در بساط ندارند تا سهم امام را از آنان بستانيم .... چندين و چند
سال جهاد و جنگ رمغ از اقتصاد اينان برگرفته است .... من از ته جيب خالي اين
مومنان با خبرم که حتي در زير برق شمشير نيز پشيزي ندارند تا جان و
ناموسشان را نجات بخشند ..... اخيرا هم که خودتان مستحضريد دسته دسته
دختر بالغ و نابالغشان را ميبرند در مناطق شمالي شبه جزيره در مناطقي
مشرف به خليج المجوس به محتشمين صاحب مال ميفروشند .... ايکاش بجاي
آنکه ما را شب و نيمه شب سر گردنه و کوچه به کار بگماريد اصلا سهم امام را
قانونمند مينموديد تا عوام الناس خود با طيب خاطر جزيه مسلماني و خراج
شيعه بودنشان را تقديم مينمودند، ما هم ديگر شرمنده زن و بچه نبوديم و نان
حلال بر سر سفره شان ميبرديم .... به حقانيت مذهب شيعه قسم که هيچکدام
از ما جرات ندارد تا حتي در خانه بگويد عضوي از اعضاي سپاه پاسداران
.... شماست بس که کريه است نام آنان در مقابل مردم
علي(ع) غريد: حالا ديگر به سپاه پاسداران ما توهين ميکني؟
سرکرده با سري فرو افکنده گفت: به خدا از روي حسن نيت سخن گفتم ...
شما اگر وقت داشتيد روي مبحث سهم امام فکر کنيد که به يقيين بي دردسر
.... تر است
علي (ع) سري تکان داده و به اتفاق از جمع باجگيران دور شديم ..... بعد از
دقايقي راهپيماي به نخلستاني وسيع رسيدم که حتي با وجود تاريکي ميشد
عظمتش را دريافت .... مدتي در ميان نخلها راهپيمايي ميکرديم که از دور
کورسويي را ديديم .... مولاي متقيان(ع) بر شتابش افزود و من نيز دوان دوان به
آنسو روان گرديدم .... ناگهان نخلستان به پايان رسيد و خود را در موستاني
.... سبز و خرم يافتيم
نوري که ما را به سوي خود کشانده بود از لاي درزهاي خيمه اي نه چندان بزرگ
بيرون ريخته بود .... علي(ع) زنگوله اي که از گوشه اي آويزان بود را به صدا
درآورد .... بعد از لحظاتي مردي نيمه لخت شمشير بدست و ناسزا گويان از
خيمه بيرون آمد و با ديدن مولا شمشيرش را به کناري انداخت .... مولاي متقيان
(ع) جلوتر رفته و دست آن مرد را بوسيد .... مبهوت بودم .... آيا به ديدار چه
والامقامي مشرف شده بوديم که فخر عالمين(ع) آنچنان در مقابلش خضوع به
... خرج ميداد؟
بر اثر نوري که از درون خيمه ساطع بود تازه فهميدم ما به موستاني رسيده ايم
که با تردستي بسيار در ميان نخلستان ساخته شده است و به يقيين از چشم
اغيار پنهان ميباشد .... مرد خيمه نشين ما را بداخل هدايت کرد .... چهره مرد به
نقوش سنگي حک شده بر ديوارهاي تخت جمشيد ميمانست .... ريش
فرفري اش تا به زير گلو پائين آمده بود و موهاي بلند معوجش بروي شانه ها
ريخته شده بود .... نميدانم چه رمزي در کار بود که علي(ع) رفتاري آنچنان
خاضعانه در پيش گرفته بود .... مرد چهره سنگي ساغري بلورين بدست مولا(ع)
داد و از قرابه اي پوشال پيچ مايعي سرخرنگ را سرازير گردانيد و گفت: چهره ات
در هم است ...... به يقين دردي به دل داري که در اين نيمه شب اينجا آمده اي
.... !.... بنوش اي علي
علي بن ابيطالب(ع) تشنه تر از هر وامانده اي در صحراي کربلا، جامش را بالا
آورده و رو به مرد چهره سنگي گفت: مينوشم به اميد سلامتي و کاميابي شما!
.. اي آنکه فعلا از جور زمانه خود را در اين خمخانه عشق محبوس کرده اي ...
مينوشم به اميد روزي که بازو در بازو سرفرازانه در شهر گام بزنيم و خلق اول و
آخر مانند گله شيعياني پاکنهاد بدنبالمان باشند .... مينوشم به اميد آنروزي که
دامن دين مبين اسلام از تلوث دست زبرائيل يهودي خلاص شود .... مينوشم به
.......... !سلامتي تو اي سلمان فارسي
من شيطاني پاکنهادم که بنا به مرحمت باريتعالي شفا يافته ام و مانند پسرکي
...... و نابالغ و بيگناه همنشين نبي(ص) و ولي(ع) گشته ام .... ادامه داستان
مولاي متقيان(ع) بعد از نوشيدن جرعه اي از آن آب آتشين قاشقي ماست و
خيار به دهان گذاشت .... آشکارا معلوم بود ماست و خيار از فروفشاندن آتش
درون مولاي متقيان(ع) عاجز است .... سلمان جرعه اي ديگر براي حضرتش(ع)
ريخت و مانند ساقي دلسوزي گفت: امشب درهم تر از هميش ه ميبينمت .....
ترا چه شده که ابروانت مانند گرهي کور پيشاني مبارکت را آذين بسته است؟
رادمرد بزرگ اسلام(ع) خاموش و زار و نزار به عمود خيمه تکيه داده و از خود
بيخود شدند ... گمان بردم ايشان بر اثر خستگي ناشي از مجاهدت هاي روزانه
و صد البته شبانه، به قصد استراحت يله شده اند .... اما خوب که نگاه کردم
ديدم ميکوشند چشمان پر اشکشان را از ديگراني که من و سلمان باشيم
مخفي نمايند .... سلمان فتيله پيه سوز را پائين تر داده و دستي بر شانه علي
(ع) زد و به آرامي گفت: دردت را بگو اي علي! ... بيرون بريز آنچه را که مانند
.... خوره جانت را ميخورد .... من مثل هميشه محرم رازهاي توام
من نيز چاپلوسانه دستمالي تميز به سوي مولايم(ع) گرفتم .... علي(ع) فيني
اساسي در دستمال نموده و ناگهان مانند آتشفشاني هميشه خاموش که
محتاج زلزله اي خفيف براي فوران بوده، ترکيد .... من و سلمان نيز از مويه مولا
(ع) به گريه افتاديم .... کلام مولا(ع) مانند چشمه اي گرم و رخوت آور به آرامي از
ميان لبان مبارکش جريان يافت: چه بگويم اي سلمان؟ .. از کجا بگويم اي
سلمان؟ .. از لحظه تولدم بگويم؟ .. از آن روزي که مامم دچار درد زايمان شده
بود؟ .. از آن روزي که پدرم در را بروي مادر در شرف زائيدنم بسته بود و مام بي
پناهم مجبور شد در کوي و برزن مکه بدنبال پناهگاهي بگردد تا بارش را به زمين
بگذارد؟ ... بلي من قبل از تولدم به ناهودگي دنيا و انسانهايش پي بردم ... پدرم
به مادرم انگ خيانت زده بود و اگر نبود شغل کليد داري بتخانه کعبه، گردن مادرم
... را در همان هفته هاي اول حاملگي اش زده بود
علي ادامه داد: سلمان خودت ميداني که يکي از شرايط لازم براي شغل کليد
داري آلوده نبودن دست کليد دار به خون است ... پدرم شغلش را دوست
ميداشت و صبر پيشه کرد .... حيات من و مادرم مرهون رسمي جاهلي بود که
اين روزها هر روزه با همين ذوالفقارم در صدد نابود کردنش ميباشم .... اين
دوگانگي يکي از دردهايم است .... هنوز گفته ها دارم از دل ريشم اي سلمان!
.. بلي مادرم در شرف زايش به هر آشنا و غريبه اي که رو زد با دشنام و غيض
رانده شد ... يکي از غلامان پدرم که از همه سفيدتر بود به بهانه تميز کردن
داخل کعبه دسته کليد پدرم را گرفته و با مشتي برده و غلام بدبخت به صورت
تصنعي در حال گردگيري بت ها بود .... پدرم چشم ديدن آن غلام سبزه رو را
نداشت و بعدها فهميدم بر سر بارداري مادرم به وي مشکوک بوده است ....
القصه غلام مورد بحث ديگران را پي نخود سياه فرستاده و مادر بي پناهم را
.... بداخل بتکده آورد .... همانجا بود که من متولد شدم
علي ادامه داد: هيچ تنابنده اي نبود تا ولادتم را خجسته بدارد الا مشتي بت
بزرگ و کوچک .... هيچ پشتيباني نبود تا بانگ اذان در گوشم نجوا کند الا بتهايي
که بعد ها مجبور شدم در کمال قصاوت تبر بر اندامشان فرو د آورم .. اينهم رنجي
ديگر در حيات پر محنت من اي سلمان فارسي! .... پدرم در مقابل کار انجام
شده قرار گرفته بود و کاري از دستش بر نميامد الا پذيرفتن ظاهري مادرم و
نوزادش .... نوزادي سبزه رو که هيچ شباهتي به سفيدي برادر بزرگترش عقيل
نداشت .... سالها گذشت و هيچکس از خواري و خفتي که درون آن خانه به من
و مادرم روا ميشد آگاه نبود .... بيچاره آن برده سياه که که نمکش ميناميدند بر
اثر خوردن شيره زهرآگين خرماي اهدايي پدرم بدرود زندگاني گفت .... مرگ
نمک حقيرتر از حيات نکبتبارش بود و هيچکس به پدرم گمان سوء نبرد .... مانند
غريبه يتيمي برسر سفره ابوطالب مينشستم و خورش نا ن خشکيده ام غيض و
.... چشم غره بود
علي ادامه داد: تنها دلخوشيم به پسرعمويم(ص) بود که به تازگي از شامات
برگشته بود و او نيز با نگاه سرد آشنا و غريبه روبرو بود .... در خلوت و جلوت به
امردي متهمش ميکردند و زن به او نميدادند .... بالاخره با توسل به آشناياني که
داشت پيرزني يائسه او را به اجبار به شوهري انتخاب کرد تا بلکه اتهام مرد
نبودنش از اذهان پاک گردد .... من و او مانند هم بوديم، او به اجبار زنش را
تحمل ميکرد و من به اجبار حضور ابيطالب را .... زن سالخورده اش بچه دار
نميشد و روزي محمد(ص) به خانه ما آمد و مرا از پدرم طلب کرد .... پدري که تا
آنروز مرا مانند حيواني گر و خنازيري از خود ميراند ناگهان گفت طاقت دوري روي
سبزه ام را ندارم .... محمد(ص) بيشتر اصرار کرد تا آنکه بالاخره کيسه هاي
مرحمتي خديجه کار را تسهيل نموده و من به دينار و درهمي سياه به محمد
(ص) فروخته شدم .... روزهاي اول با من مهربان بود .... هميشه ميگفت درد
يتيمي و سنگيني انگ حرامزادگي را بهتر از هر کس ديگري ميداند .... شدم
همدم تنهايي پسرعمم(ص) که عاطل و باطل در خانه بزرگ خديجه ميگشت و
شبها مجبور بود پاسخگوي هوسهاي آن پيرزن باشد، والا سرکوفت مخنث بودن
را بايد متحمل ميشد .... مانند دو اسير بوديم که با غل و زنجيري نامرئي به
يکديگر گره خوره بوديم .... محمد(ص) در بيرون از خانه باد به غبغب ميانداخت و
شبها در زير لحاف ميگريست ..... بالاخره به همت محمد و آن پيرزن دختري بدنيا
آمد که نامش زهرا(س) گذاشته شد .... سر خديجه به نوزادش گرم شد ه بود و
بالاخره در مقابل لابه هاي محمد(ص) نرم شده و به او رخصت خلوت گزيدن داد
.... خوي متعالي محمد(ص) تغيير کرده بود .... بر خلاف دوران اوليه ديگر
پسرعموي خردسالش نبودم .... بدل به شاگرد بچه اي شده بودم که ميبايد
فرمانش را ببرم و رختش را بشويم و شبها که از تاريکي و تنهايي ميترسيد
.... تسلايش دهم
شير شرزه عالم توحيد(ع) ساکت شد و صورت خيسش را پاک نمود .... سلمان
برخاست و تکه حصيري را که بر کف گوشه اي از خيمه افتاده بود کنار زد ....
سوراخي نمودار شد که به مدخل سردابه اي تاريک ميمانست .... سلمان
پيه سوزي بدستم داد و گفت: اي پسرک بخيه بر سر! .. امشب مولايمان(ع)
حالي ديگر دارد .... برو و آبي آتشين بياور که عرفا فارس ضرب المثلي دارند که
معني عربي اش [النار علاج النار] ميباشد ... ما که خود سالها به گرماي آتش
سوزنده معابدمان خو کرده بوديم، درد دل نهفته در سينه علي(ع) را بسي
سوزنده تر از آن آتشگاه ها يافتيم .... برو و قرابه اي شراب کهنه بياور که گمانم
... اين شبها مانند شبهاي مبارک قدر، طولاني و بي پايان است
به درون زير زمين رفتم .... خنکاي سردابه مانند نکهت بهشتي به پيشوازم آمد
.... دالاني در مقابلم قرار گرفته بود .... چند قدم که رفتم خود را بر سر
چهارراهي ديدم که هر راهش به انباري مملو از بشکه و چليک و خمره هاي
متورم ختم ميشد .... به نظرم رسيد خوب است که هيچکس از آنچه در زير
زمين فراخ مخفي شده، خبر ندارد و الا اگر هر کس از اهالي شهر به زير خانه
خود نقبي بزند بيگمان از اين خوان سرخ رنگ بي نصيب نخواهد ماند، بسکه
... عظيم و گسترده بود آن خمخانه مقدس
وقتي با قرابه اي کهنه بازگشتم حضرت علي(ع) به سويم يورش آورده و بي آنکه
محتاج ساغر باشد موم سر شيشه را با دندان کند و با عطشي باورنکردني
شروع به نوشيدن نمود .... سلمان با اشاره به من فهماند که مولا(ع) را به حال
خود بگذارم ... بالاخره سيري در رسيد و مولاي متقيان(ع) قرابه خالي را به
گوشه اي افکند .... قرابه هزار تکه شد و هر تکه اش مانند دُري پرقيمت محفل
بي رونقمان را آذين بست .... مولا(ع) بي آنکه مزه اي به دهان مطهرش بگذارد
.... طوري نشست که فهميديم قصد ادامه درد دلش را دارد
اميرالمومنين(ع) سبيل مردانه آغشته به باده اش را با سرآستين قبايش پاک
کرد، همان قباي زهد و تقواي ساخته شده از گوني مندرس که شهره خاص و
عام بود .... مولا (ع) دردمندانه فرمود: بلي داشتم درددل ميکردم .... تا آنجا
گفتم که بر اثر استعمال زياده از حد کتاب مقدس کينه زبرائيل و آئين نکبتبارشان
را به دل گرفتم و با خود عهد کردم در فرصت مقتضي جوابشان را بدهم ... وقتي
به بيت مطهر رسول اکرم(ص) برگشتم ايشان با مجاهدت بسيار به گوهر
گرانبهاي درونم دست يافتند و بوسيله همان مکتوبات مقدس بود که خواندن و
.... نوشتن يادم دادند
هنوز دهساله نشده بودم که نيمه شبي مخفيانه به اتفاق پسر عمم(ص) به
منزل زبرائيل رفتيم .... پيرمرد لئيم به محمد مصطفي(ص) بشارت داد که بزودي
به مقام منيع نبوت مفتخر ميشود .... بعد بروي کاغذي نشاني غاري را داد که
در کوهي مشرف به شهر قرار داشت .... محمد(ص) پرسيد که چه سري در آن
است که در غاري تاريک که از چشم خلق پنهان است بايد تاج نبوت بر سر
بگذارم؟ ... چرا اين غار هولناک را براي من برگزيده ايد؟ ... زبرائيل گفت که اين
شيوه انبيا عظام است که آيه توحيد گويان از کوه بر گمراهان فرو آيند و انذارشان
دهند .... از هيچ پيغمبري پذيرفته نيست که مثلا بعد از اجابت مزاج صبحگاهي و
خوردن چاشتي پرملاط اعلام نبوت کنند، به يقين آن آيات رحماني را همگان
..... ناشي از آکندگي شکم خواهند پنداشت
گرچه دلايل زبرائيل سست و بي پايه بود اما رسول اکرم(ص) به فرمان معلمش
گردن نهاد .... شب بعد بي قوت و غذا به راه افتاديم و هنوز خيلي به صبح ماند ه
بود که به مقصد رسيديم .... کوه سرد بود و ميبايست ساعاتي صبر کنيم تا در
موقع برآمدن آفتاب عالمتاب محمد(ص) طوري بر ستيغ کوه قرار گيرد که انوار
خورشيد مانند هاله اي مقدس تمام اندامش را در بر بگيرد .... غار هراس* (به
پاورقي مراجعه آنيد) تاريک بود .... طنين نفسهايمان مانند نفير ارواح خبيثه دل
سياه غار را به لرزه آورده بود .... جرئت رفتن بدورن آن تاريکخانه را نداشتيم و به
ناچار بر سر سنگي در دهانه غار نشستيم .... دندانهاي مبارک محمد مصطفي
(ص) و زانوان من ميلرزيدند و هيچکدام نميدانستيم آن لرزشها از ترس است يا .... از سرما
محمد(ص) مهربانانه مرا در بر گرفت .... هردو قدري گرم شديم .... دستهاي
مبارک پسر عمم(ص) گياه خشكيده اي را از جيب مبارآش بيرون آورد ..... و با
صدايي لرزان فرمودند که علي آيا بالغ شده اي؟ ... گفتم کودکي بيش نيستم و
معني بلوغ را نميدانم .... گفتند آيا غير از بول از آن لوله چيزي بيرون آمده است؟
... گفتم يا پسر عم گرامي(ص) خجالتم مده که چندي پيشتر در نيمه هاي
شب خود را آلوده يافتم و شما به يقيين علم غيب ميدانيد که از آنچه ديگران
بيخبرند باخبريد .... محمد مصطفي(ص) لبخند مليحي فرمود، گرچه همه جا
سياه و تاريک بود اما برق سفيد دندان مبارکشان به خوبي رويت ميشد ....
ايشان سپس به لوله آردن آن گياه غريب در برگ نازآي پرداختند و بصورت لوله
.... مانند آنرا در دهان گذارده و آتش زدند
برق آتش و بوي فرح بخش آن گياه آه دود آن از دهان مبارك پسر عم گرامي
(ص) خارج ميشد، فضاي ملكوتي دهانه غار را دلنشين ميكرد .... سپس
همچنان آه در حال دود آردن آن معجون بودند، ناگهان دستم را گرفتند و
فرمودند که اي علي اگر ميخواهي اولين مومن واقعي دين حنيفم باشي، دمي
بر اين گياه بزن ... جرات ابراز احساسم را نداشتم و چون فرمان، فرمان محمد
مصطفي(ص) بود اطاعت کردم ..... در يك کلام، پس از پك زدن بر آن معجون و و
آمي دود و سرفه، حالت عجيبي بمن چيره گشت ... انگار آه در حال رفت آمد
به عالم نبوي بودم، و پسر عم گرامي (ص) نيز به رعشه اي روحاني دچار گشته
و مدام ميفرمودند، آوازي بخوان! .. اقراء .. اقراء! .. با حيرت گفتم چه بخوانم در
اين حالت که هوش و حواسم در آسمانهاست؟ ... فرمودند پس نقراء نقراء**
...... ((پاورقي
بعدها دريافتم همين اقراء و نقراء گفتن هاي رسول اکرم(ص) چگونه موجب
تحکيم دين مبين اسلام گرديد *** (پاورقي) ..... بعد از دود آردن آن گياه
ملكوتي، مدتها بهمديگر خيره شديم و با حالتي بر اختيار بهمديگر مي خنديديم
.... خنده اي بدون آنترل آه پاياني نداشت ..... من در آنشب به تجربه اي خوش
دست يافتم بي آنکه بدانم بعدها همين تجربه چه مشکلاتي برايم ايجاد ميکند
....
علي(ع) ساکت شد .... من با دهاني نيمه باز منتظر ادامه کلام گهربار مولايم
.... بودم
---------------------------
من شيطاني مطهرم که مرحمت الهي شاملم شده و هنوز مخچه ام در کاسه
لق سر باقي مانده و به ميمنت اين واقعه از هر پلشتي و گناه بري هستم ....
روح کودکانه ام مانند صفحه سفيدي است که سياهي گناه آنرا نيالوده و به
همين علت با سلسله معصومين(ع) همنشين گرديده ام .... نميدانم چگونه
حمد پروردگار مهربان را گويم که الطافش موجب آن شده که در حساس ترين
لحظات تاريخ نبوت و رسالت و امامت در ميان جمعي حضور بيابم که سر تا به
پايشان عصمت و عفت متراکم است و علم و حلم متناهي .... خداوندگارا
!سپاسگزارم
سلمان فارسي متکايي به مولاي متقيان(ع) تعارف کرد و گفت: پاسي از نيمه
شب گذشته است .... اگر ميخواهي ماجراي شب بعثت را ادامه دهي قدري لم
... بده تا بيش از اين خسته نشوي
مولي الموحدين(ع) به متکاي مملو از پوشال و پوست درخت خرما تکيه داد ....
هاله اي مقدس تمام پيشاني و چهره اش در بر گرفته بود خوب که دقت کردم آن
انوار مقدس ناشي از شرابي يافتم که پيشتر به وجود مبارکش وارد شده بود و
حال مانند دانه هاي الماس پيشاني و رخسار گر گرفته اش را مزين کرد ه بود ....
دستمالي نداشتم و چاپلوسانه تکه اي از تميزترين قسمت جامه ام پاره کرده و
به سوي مولا(ع) گرفتم .... سرورم(ع) وقتي آن پارچه را گرفت با نگاه لوچ از باده
آسماني اش از من تشکر کرد ..... سلمان فارسي چون ديد سکوت اميرالمونين
(ع) بيش از پيش طول کشيده کاسه اي گلين را مملو از قرمه اي معطر کرده و
جلوي ميهمان عظيم الشان نهاد .... علي(ع) انگشت انگشت از آن مائده خورد و
:هنگامي که آثار سيري از چهره اش هويدا شد شروع به صحبت کرد
صبح صادق دميده بود .... پيامبر اکرم(ص) از شدت خوابالودگي و لذات روحاني :
شب قبل تلو تلو ميخوردند .... از آنجا که نميتوانستيم بگوئيم از ورود به غار
هراس خوفناک بوده و شب را در بيرون از آن غار مقدس سگ لرز زده ايم به
خاتم الانبيا(ص) پيشنهاد کردم حال که دستور اکيد زبرائيل را زير پا گذاشته ايم
حداقل براي تظاهر هم که شده تا دهانه غار رفته و تارهاي تنيده شده توسط
عنکبوتان شب زي* (به پاورقي مراجعه آنيد) را پاره کنيم و بگوئيم جبرئيل در آنجا
......... بر پيغمبر(ص) نازل شده است
بعد از گرد گيري و تارزدايي غار به سوي شهر خفته در کفر و جهل سرازير
شديم .... محمد مصطفي(ص) به زباني ناآشنا که به يقين در شامات آموخته
بود بي انقطاع آيه وحدت و رسالت بر لب ميراند .... خيل سکنه شهر که
مشغول بدبختي هاي روزمره خود بودند او را ديوانه اي مجنون پنداشتند که هذيان
ميگويد .... اما پيامبر اکرم(ص) به تمسخر آن غوغا سالاران وقعي ننهاد و بر
فريادهاي انذار دهنده خود افزودند .... ناگهان از اينسو و آنسوي جمعيت تعدادي
پير و جوان لباس شخصي** (پاورقي) بر سر و روي کوبان و گريه کنان به سوي
محمد(ص) هجوم آوردند و گفتند به يقين ايشان پيغمبرند ..... مردم ديگر که
شور و حال آن افراد را ديده بودند دست از خنده و استهزا برداشته و کنجکاوانه
سکوت کردند .... جمع تازه مومن شده مانند پروانه، شمع وجود رسول الله(ص)
را در برگرفتند و همگي متفق القول شدند او همان کسي است که در اناجيل
...... اربعه وعده داده شده و در کتب روحاني مژده ظهورش را داده اند
من(ع) نيز تحت تاثير جو حاکم قرار گرفته و گريه کنان به دامن مطهر پسر عمم
(ص) چنگ زدم .... جمع حمايتگر، محمد(ص) را با سلام و صلوات تا در خان ه
خديجه رساندند و براي آنکه احترام به نبي الله(ص) را به تمام و کمال گذاشته
باشند خود نيز وارد دالان خانه شدند .... خيل مردمان کنجکاو در پشت در بسته
ماندند و تنها شعارهاي کوبنده داخل خانه را ميشنيدند .... از دري که به دالان
باز ميشد چهره خندان زبرائيل پيدا شد. پيرمرد لئيم با تکان دادن عصاي لرزانش
بر شدت و حدت شعارهاي جمع حمايتگر افزود .... دالان خانه خديجه مانند تنور
افروخته اي شده بود که شعارهاي جمع، هر دم بيش از پيش به حرارتش ميافزود
..... پيامبر اکرم(ص) به زبرائيل نزديک شد و خواست دست معلم بزرگوارش را
ببوسد که پيرمرد با ايما و اشاره فهماند که زمان و مکان براي آن کار مناسب
..... نيست
خديجه کبري(س) که با چهره اي خواب الوده و لباس خوابي حرير و تن نما از
اتاقش بيرون آمده بود مبهوت اوضاع درهم خانه بود ..... کسي به او فهماند
همه اين غوغا ناشي از بمقام رسالت نايل شدن شوي آن بانوي بزرگوار است
..... آن بانوي حميده(س) ابتدا خنده اي نمود و به کنيزان فرمان داد شربتي
درست کنند و دسته بي علم و کتل را سيرآب و ساکت کنند ..... هنوز شربت
نرسيده بود که زمزمه اي در ميان جمع حمايتگر پيدا شد .... زبرائيل براي آنکه
جوابي در خور به آن دسته داده باشد سرفه اي مخصوص و معنادار کرد ...... در
اتاقي که پيشتر زبرائيل از آن بيرون آمده بود باز شد و پيرمردي با کيسه اي
چرمين بيرون آمد ..... محمد مصطفي(ص) گرچه خوابالوده و خسته بود اما به
مجرد ديدن آن مهمان سالخورده به سوي او رفته و بوسه اي بر نگين انگشترش
زد .... پيرمرد با صدايي که خس خسش بيش از صوتش بود مقام جديد محمد
مصطفي(ص) را به وي تبريک گفته و به سوي جمع رفت .... کيسه چرمين را
.... بالا گرفت و با نشان دادنش همگان را ساکت کرد
جوانکي سفيد پوش که همگان ساعدعسگرش ميناميدند به سوي پيرمرد رفته
و گفت: سلام اي عسگرلاد بزرگوار! ... سلام اي پدربزرگ مهربان که کيس ه
امدادت از راه دور به ياري ما آمده .... ما به آنچه که شما و زبرائيل حکيم
فرموديد عمل کرده و پيشواز شايسته اي از آقا به عمل آورديم .... اين نوه
بيمقدار به نمايندگي از جمع عرض ميدارد که حال نوبت شماست که به قول
خود وفا نموده و بچه ها را شاد کنيد ..... بخدا همه زن و بچه دارند و در اين
.... وانفساي بيکاري اميدشان به امداد شماست
عسگرلاد يهودي کيسه چرمين امداد را به زبرائيل داد و گفت: ما و صنف
معتبرمان با عرق جبين اين پولهاي تماما حلال را بدست آورده و ميخواهيم در راه
حق استفاده کنيم .... نحوه تقسيمش هم طبق فتاواي علامه زبرائيل حکيم
است .... زبرائيل کيسه را گرفت ...... سنگيني کيسه بيش از توان پيرمرد بود و
بر زمين افتاد .... سکه هاي نقره و مس بر زمين ريخته شد ..... جمع حمايتگر که
تا دقايقي قبل منسجم و مستحکم به نظر ميرسد از هم پاشيده شد و هر يک
براي آنکه پشيز بيشتري را تصاحب کند به رقابت پرداختند و به لباسهاي
شخصي يکديگر چنگ زدند ..... عسگرلاد و زبرائيل و محمد(ص) که شاهد آن
کشمکش بودند با نگراني نسبت به آينده به يكديگر نگاهي کردند و به داخل
اتاق رفتند .... وقتي به درون اتاق رسيديم پيامبر اکرم(ص) ديگر طاقت نياورده و
..... دستان زبرائيل را غرق بوسه ساختند
عسگرلاد در حاليکه عرقچين کوچک کف سرش را جابجا ميکرد بدره اي به سوي
نبي اکرم(ص) گرفت و گفت: اين بدره زر براي مخارج اوليه است ..... ترتيبي
داده ايم که خمسي از صندوقهاي امداد مستقر در کنار دخل بازاريان برج به برج
به بيت شما ارسال شود .... اميد آنکه اين وجوهات مثمر ثمر باشد .... در مورد
شخصي پوشاني که در بيرون بسيج شده اند نگران رفتار فعليشان نباشيد و
بدانيد با تربيت درست هميشه يار و ياور شما خواهند بود ..... اين افراد تا
موقعي که شما فرمانبردار دستورات زبرائيل حکيم هستيد به عنوان عامه مردم
..... در مواقع مقتضي به بيرون خواهند ريخت تا دشمنان را منکوب کنند
زبرائيل حکيم دستي به شانه محمد(ص) کشيد و گفت: اين ابتداي کار است
اي شاگرد! ... اين راه بسي دراز و پرمخاطره است ..... به اميد روزي که پرده ها
..... فرو افتد و دين مبين شيعه*** در سراسر جهان حاکم شود
علي(ع) لحظه اي سکوت کرده به سلمان فارسي خيره شد ..... سلمان گفت:
يا مولا! .. بارها آن ماجرا را از زبان خودت شنيده ام و اگر صد بار ديگر بشنوم
خسته نميشوم ..... به خانه ات برگرد که عنقريب سحر است و وقت عبادت
صبحگاهي ...... مولي الموحدين(ع) گفت: نه بگذار بيشتر خاطراتم را مرور کنم
....... بگذار بگويم که چگونه آن دين جديد چگونه مشمول الطاف الهي گرديد و تو
.... در ديار ما ظاهر شدي
مولا(ع) رو به من کرده و فرمودند: اي پسرک بخيه به سر! .. تو خواب نداري که
اينطور اينجا نشسته و به حرفهاي ما گوش ميکني؟ .. راه سردابه را نيز که بلد
.... شده اي ... برو و ابريقي گلين از آن آب آتشين بياور که از سرما لرزم گرفته
براي اجراي امر مولاي متقيان(ع) با سرعت به زيرزمين رفته و دمي بعد با شراب
برگشتم ... مولا(ع) بي آنکه منتظر برگشتن من باشند شروع به صحبت کرده .... بودند
--------------------------------------------------------
پایان.
پینوشت:
شوربختانه این واپسین بخشی است که از این نویسنده بسیار آتاو (بااستعداد) و بینام و نشان در دست است.
اگر کسی از خوانندگان دسترسی به بخشی پستر از اینجا را داشت بمهر به من بگوید.
با سپاس از نویسنده شیطان بزرگ، برای آفریدن این اثر باارزش و تاریخی که هر بار (که کم هم نبوده) آنرا خواندم از خنده به خود پیچیدم!
مولاي متقيان(ع) مانند بيد در معرض باد ميلرزيد .... مرد عظيم الجثه شمشير
تيزش را در هوا تکان داده و با اشاره به شکم بالا آمده همسرش رو به علي(ع)
غريد: اي نامرد(ع)! اينگونه از ناموس شهدا و اسرا حفاظت ميکنند؟ ... اينست
... پاداش دلاوريهايم در عرصه هاي جهاد و نبرد؟
من که لرزش بي امان امامم را ميديدم طاقت نياورده و به ميان پريدم .... کيسه
نانخشکه را به سوي آن ديو بي شاخ و دم پرتاب کرده و گفتم: به مولايم چرا
جسارت ميکني؟ .. اصلا تو که هستي که جرائت ميکني فخر عالمين و سرور
... کائنات، علي بن ابيطالب(ع) را با صداي بلند مورد خطاب قرار دهي؟
غولمرد نگاهي به کوچکي جثه و سر بخيه خورده کچلم انداخت و گفت: برو کنار
عن دماغ! ... کيسه سنگين مملو از انگشتر را مانند گرز گران بدور سر چرخانده
و بسوي آن بي ادب عظيم الجثه پرتاب کردم و گفتم: مگر از روي نعش من رد
شوي تا بتواني به مولايم دست بيابي .... نامت چيست اي گنده بگ جسور؟
.... مرد عظيم الجثه که از ديدن اصرار حقيرانه من به خنده افتاده بود گفت: نامم
را براي چه ميخواهي نجاست چشم و ابرو دار؟ ..... اگر دانستن نامم دردي از تو ........
دوا ميکند بايد بگويم نامم اشتر است، مالک اشتر
----------------
خوانندگاني که مايلند از از درياي بيکران انديشه مولاي متقيان(ع) مستفيض *
شوند بهتر است به کتاب [نحجولملاقه] مراجعه نمايند .... اين کتاب را نويسنده
.... پرهيزگارش با امداد الهي بعد از مرگ خود تاليف و تنظيم نموده است
شوند بهتر است به کتاب [نحجولملاقه] مراجعه نمايند .... اين کتاب را نويسنده
.... پرهيزگارش با امداد الهي بعد از مرگ خود تاليف و تنظيم نموده است
نميدانم چرا با شنيدن نام آن مرد عظيم الجثه ناگهان اميرالمومنين(ع) شروع به
گريه کرده و در گوشه اي بروي زمين نشستند ..... مالک اشتر که حقارت
خصمش را دريافته بود، شمشير بران را به گوشه اي انداخت و تکه دستمالي
برداشته و به علي(ع) داد .... مولاي متقيان چهره گريانش را در دستمال پنهان
... کرده و گفت: اشتباه آردم اي مالک اشتر! العفو العفو
مالک نيز در گوشه اي نشست و گفت: امروز عصر وقتي به شهر بازگشتم ديدم
اهالي با چشم ديگري به من مينگرند ..... کسي براي فشردن دستم نزديکم
نيامد و هيچکس به من تهنيت آزاديم را نگفت .... وقتي به خانه رسيدم اين
ضعيفه را ديدم که با شکم ورقلمبيده در مقابل آينه نشسته و سرخاب و
سفيداب ميکند .... دنيا دور سرم چرخيد ... ضعيفه بجاي خوشامدگويي به تته
پته افتاد و شکمش را از من پنهان کرد .... از مني که شرعا شويش هستم رو
گرفت ... يازده ماه تمام اسير کافران حرامي بودم، هزاران زخم کاري به بدنم
فرود آوردند، با آهن سرخ کلمه اسير را بر پيشاني ام حک کردند، مانند بردگان به
بيگاريم واداشتند، صبح تا شب ناسزا بارم کردند و شب تا به صبح مانند سگي
وامانده آزارم دادند، زير آن همه خواري و خفت خرد نشدم، اما با ديدن شکم .... برآمده زنم متلاشي شدم
مالك اشتر ادامه داد: بعد از تلاش بسيار موفق شدم با رندي خاصي خود را از
آن اردوگاه جهنمي مخصوص اسرا رهايي بخشم .... دلم خوش بود که همسر
زيبارويم در انتظار بازگشتم لحظه شماري ميکند ... زهي خيال باطل ... بي آنکه
تهديدش کنم خودش مقر آمد ... ميشنوي اي علي؟ .. خود ضعيفه گفت که يک
هفته بعد از رسيدن خبر مفقودآلاثر شدنم با بقچه اي رطب مضافتي به نزدش
آمده اي و قسم جلاله خورده اي که شهيد شده ام ... تو سردار آن غزوه محکوم
به شکست بودي اي پسر ابيطالب! .. و تو بودي که به دروغ خبر مرگم را آوردي
.... من ديگر توان بازگويي را ندارم .... اي ضعيفه شکم پر! .. خودت بگو داستان ... را
زن مالک بيش از پيش خود را در چادر ضخيمش پيچيده و با صدايي لرزان گفت:
خداوندا .. من روسياه رو ببخش .... بعله ايشون با اون جعبه خرما اومدن
خواستگاري ... لباس سياه تنم بود ... گفتم اينجوري که بده ... اون بدبخت تازه
شهيد شده و عده ام به سر نيومده .... اما ايشون گفتند که من امامم و نايب
پيغمبر. قوانين شرعي براي عوامه و ماها جزو خواصيم .... همونجا خودشون
خطبه صيغه رو جاري کردند و گفتند پاشو لباس سياهت رو دربيار که شگون
نداره .... منم ديدم چاره اي جز اطاعت امر اميرالمومنين(ع) رو ندارم ... خلاصه
همونشب تا نصفه شب اينجا بودند و هزار رقم حرفهاي خوب خوب زدند .... از
شيريني عسلها و از نورانيت غرفه هاي بهشت تعريف کردند .... بعدش هم شد
آنچه که نبايد ميشد ... حالا هم که خاک عالم برسرم شده ... شورم برگشته و
من رسوا هم با خيگ بالا اومد ه اينجا نشسته ام .... ايکاش تو دين مبين اسلام
خودکشي گناه کبيره نبود تا ميرفتم از دکان روح الله در سر کوچه يه کاسه زهر ....
ماري چيزي ميخريدم و تا ته سر ميکشيدم
زن به گريه افتاده و مشغول زدودن اشکها با چادرش شد .... مالک سري تکان
داده و کلاه جنگي اش را بالاتر گذاشته و گفت: بيا اينم از جهاد ما .... رفتيم في
سبيل الله جهاد کنيم به نامردي فرستادنمون جلوي خيل دشمن حالا هم بايد
کلاه بيغيرتي سر خودمون بذاريم .... وقتي تو محاصره خصم بودم يه نامرد پيدا
نشد که بياد کمکم .... اي پسر ابوطالب! .. حالا که خوب فکر ميکنم ميبينم تمام
اون قضايا توطئه بوده تا سرم رو به سنگ بکوبي و اين ضعيفه رو تصاحب کني ...
!(چرا ساکتي ... تو که خطبه خوان مبرزي بودي نامرد(ع
مولاي متقيان با شرمندگي تمام عرق از پيشاني و اشک از چشم سترده و
گفت: ببخش مرا اي مالک اشتر .... قول ميدهم جبران کنم .... بگذار حکومت
بدستم بيافتد آنگاه ترا حکمران بهترين منطقه خواهم کرد .... در مورد بچه توي
شکم زنت نيز نگران مباش که ميگوييم در اين خانه نيز مانند خانه مريم عذرا(ع)
معجزه رخ داده است .... منطقي باش اي مالک! ... اگر مرا بکشي چيزي
نصيبت نخواهد شد اما اگر زنده ام بگذاري تا قيام قيامت سپاسگذارت خواهم ... ماند
مالک بعد از لحظه اي تفکر سري تکان داده و گفت: مردي در هم شکسته ام ....
آنچه دارم تنها داغ اسارت بر پيشاني است و همسري حامله از غير و مشتي
خاطرات کشنده از دوران اسارت .... من بيچاره تر از هر بيچاره اي هستم ....
بدبختانه قتل نفس آنهم قتل مولا در دين مبين اسلام جايز نيست و چاره اي
.... ندارم جز قبول پيشنهادت يا علي بن ابيطالب
با بدرقه مالک و همسرش از خانه بيرون آمديم .... نيمه هاي شب شده بود ....
کيسه هاي نان خشک و انگشتري در خانه مالک اشتر باقيمانده بود .... علي(ع)
مانند مرده اي که جان تازه اي به چنگ آورده باشد به تندي براه افتاد .... پرسيدم:
کجا ميرويد يا مولا؟
فرمودند: گه زيادي مخور و بدنبالم بيا .... نميدانم اين از نحوست قدم تو بود که
امشب اين ماجرا بر من اتفاق افتاد يا از نفرينهاي آن فاطي (س) .... نه
انگشتري در بساط داريم و نه نان خشکي که به بهانه اش به خانه اي رفته و
انفاق کنيم ..... آه ای خدای منان! اين چه شب پر ادباری است امشب ....
شهر پر از بيوه زن چشم براه است و ما ناتوان از کمک به آنان ..... عيش
مقدسمان منقض گرديد امشب .... بدنبالم بيا اي پسرک بخيه بر سر ...... بايد
.......... برويم به نخلستان فدک تا بلکه درآنجا عقده از دل بازگشايم
کوچه هاي آن شهر مقدس تاريکتر از هر بوف آبادي در زير قدوم مبارک مولاي
متقيان(ع) ميلرزيد ..... من که بار نان خشک و هميان انگشتري را از کف داده
بودم مانند پرند هاي سبکبال بدنبال مولايم روان بودم ..... ناگهان از دل تاريکي
!عربده اي مستانه به گوش رسيد که گفت: بايست اي نابکار
ايستاديم ..... مرداني مسلح در مقابلمان ايستاده بودند که سبيلهايشان از بنا
گوش در رفته بود .... بزودي رايحه شراب الطور مولا(ع) در ميان عفونت نفس
ممزوج به عرق سگي راهبندان گم شد .... شير شرزه عالم توحيد(ع)
ذوالفقارش را بيرون کشيده و خود به پيشواز جمع آنان شتافت: حالا ديگه راه بر
علي بن ابيطالب ميبنديد اي حرامزادگان؟ ... بايد آثافت زد به سپاهي که
.... سپهسالارش را نشناسد
رئيس اشرار با ديدن هيبت مولاي متقيان و ذوالفقار برانش ناگهان به خاک مذلت
افتاده و گفت: يا مولا! اشتباه کرديم .... گمان برديم که غريبه اي ره گم کرده
است و خواستيم خراجي درخور از او بستانيم تا سر برج در مقابل شما روسياه
نباشيم منتها از بس شما خود را در گوني زهد و تقوا پيچيده ايد قادر به تشخيص
... !شما نبوديم .... ما همگي در راه منويات شما بسيج هستيم اي مولا
سرکرده باجگيران بعد از زدن بوسه بر قدوم علي(ع) برخاست و براي زدون غبار
تکدر به همراه زيردستانش شروع به شعار دادن نمود: [ حزب فقط حزب الله رهبر
[فقط اسدالله
اميرالمومنين(ع) همگي را به سکوت فراخواند و با تغيّر گفت: من با اين
شعارها خر نميشم .... مقاديري که دفعه قبل برايمان آورده بودي بسيار کمتر از
هميشه بود ... به اين فکر افتاده ام تا براي سامان بخشيدن گذرگاه ها دسته اي
.... ديگر از پاسداران را بسيج کنيم
سرکرده گفت: قربان قبضه شمشيرت بروم يا مولا! .. راستش اين مردم و اين
رهگذران آهي در بساط ندارند تا سهم امام را از آنان بستانيم .... چندين و چند
سال جهاد و جنگ رمغ از اقتصاد اينان برگرفته است .... من از ته جيب خالي اين
مومنان با خبرم که حتي در زير برق شمشير نيز پشيزي ندارند تا جان و
ناموسشان را نجات بخشند ..... اخيرا هم که خودتان مستحضريد دسته دسته
دختر بالغ و نابالغشان را ميبرند در مناطق شمالي شبه جزيره در مناطقي
مشرف به خليج المجوس به محتشمين صاحب مال ميفروشند .... ايکاش بجاي
آنکه ما را شب و نيمه شب سر گردنه و کوچه به کار بگماريد اصلا سهم امام را
قانونمند مينموديد تا عوام الناس خود با طيب خاطر جزيه مسلماني و خراج
شيعه بودنشان را تقديم مينمودند، ما هم ديگر شرمنده زن و بچه نبوديم و نان
حلال بر سر سفره شان ميبرديم .... به حقانيت مذهب شيعه قسم که هيچکدام
از ما جرات ندارد تا حتي در خانه بگويد عضوي از اعضاي سپاه پاسداران
.... شماست بس که کريه است نام آنان در مقابل مردم
علي(ع) غريد: حالا ديگر به سپاه پاسداران ما توهين ميکني؟
سرکرده با سري فرو افکنده گفت: به خدا از روي حسن نيت سخن گفتم ...
شما اگر وقت داشتيد روي مبحث سهم امام فکر کنيد که به يقيين بي دردسر
.... تر است
علي (ع) سري تکان داده و به اتفاق از جمع باجگيران دور شديم ..... بعد از
دقايقي راهپيماي به نخلستاني وسيع رسيدم که حتي با وجود تاريکي ميشد
عظمتش را دريافت .... مدتي در ميان نخلها راهپيمايي ميکرديم که از دور
کورسويي را ديديم .... مولاي متقيان(ع) بر شتابش افزود و من نيز دوان دوان به
آنسو روان گرديدم .... ناگهان نخلستان به پايان رسيد و خود را در موستاني
.... سبز و خرم يافتيم
نوري که ما را به سوي خود کشانده بود از لاي درزهاي خيمه اي نه چندان بزرگ
بيرون ريخته بود .... علي(ع) زنگوله اي که از گوشه اي آويزان بود را به صدا
درآورد .... بعد از لحظاتي مردي نيمه لخت شمشير بدست و ناسزا گويان از
خيمه بيرون آمد و با ديدن مولا شمشيرش را به کناري انداخت .... مولاي متقيان
(ع) جلوتر رفته و دست آن مرد را بوسيد .... مبهوت بودم .... آيا به ديدار چه
والامقامي مشرف شده بوديم که فخر عالمين(ع) آنچنان در مقابلش خضوع به
... خرج ميداد؟
بر اثر نوري که از درون خيمه ساطع بود تازه فهميدم ما به موستاني رسيده ايم
که با تردستي بسيار در ميان نخلستان ساخته شده است و به يقيين از چشم
اغيار پنهان ميباشد .... مرد خيمه نشين ما را بداخل هدايت کرد .... چهره مرد به
نقوش سنگي حک شده بر ديوارهاي تخت جمشيد ميمانست .... ريش
فرفري اش تا به زير گلو پائين آمده بود و موهاي بلند معوجش بروي شانه ها
ريخته شده بود .... نميدانم چه رمزي در کار بود که علي(ع) رفتاري آنچنان
خاضعانه در پيش گرفته بود .... مرد چهره سنگي ساغري بلورين بدست مولا(ع)
داد و از قرابه اي پوشال پيچ مايعي سرخرنگ را سرازير گردانيد و گفت: چهره ات
در هم است ...... به يقين دردي به دل داري که در اين نيمه شب اينجا آمده اي
.... !.... بنوش اي علي
علي بن ابيطالب(ع) تشنه تر از هر وامانده اي در صحراي کربلا، جامش را بالا
آورده و رو به مرد چهره سنگي گفت: مينوشم به اميد سلامتي و کاميابي شما!
.. اي آنکه فعلا از جور زمانه خود را در اين خمخانه عشق محبوس کرده اي ...
مينوشم به اميد روزي که بازو در بازو سرفرازانه در شهر گام بزنيم و خلق اول و
آخر مانند گله شيعياني پاکنهاد بدنبالمان باشند .... مينوشم به اميد آنروزي که
دامن دين مبين اسلام از تلوث دست زبرائيل يهودي خلاص شود .... مينوشم به
.......... !سلامتي تو اي سلمان فارسي
من شيطاني پاکنهادم که بنا به مرحمت باريتعالي شفا يافته ام و مانند پسرکي
...... و نابالغ و بيگناه همنشين نبي(ص) و ولي(ع) گشته ام .... ادامه داستان
مولاي متقيان(ع) بعد از نوشيدن جرعه اي از آن آب آتشين قاشقي ماست و
خيار به دهان گذاشت .... آشکارا معلوم بود ماست و خيار از فروفشاندن آتش
درون مولاي متقيان(ع) عاجز است .... سلمان جرعه اي ديگر براي حضرتش(ع)
ريخت و مانند ساقي دلسوزي گفت: امشب درهم تر از هميش ه ميبينمت .....
ترا چه شده که ابروانت مانند گرهي کور پيشاني مبارکت را آذين بسته است؟
رادمرد بزرگ اسلام(ع) خاموش و زار و نزار به عمود خيمه تکيه داده و از خود
بيخود شدند ... گمان بردم ايشان بر اثر خستگي ناشي از مجاهدت هاي روزانه
و صد البته شبانه، به قصد استراحت يله شده اند .... اما خوب که نگاه کردم
ديدم ميکوشند چشمان پر اشکشان را از ديگراني که من و سلمان باشيم
مخفي نمايند .... سلمان فتيله پيه سوز را پائين تر داده و دستي بر شانه علي
(ع) زد و به آرامي گفت: دردت را بگو اي علي! ... بيرون بريز آنچه را که مانند
.... خوره جانت را ميخورد .... من مثل هميشه محرم رازهاي توام
من نيز چاپلوسانه دستمالي تميز به سوي مولايم(ع) گرفتم .... علي(ع) فيني
اساسي در دستمال نموده و ناگهان مانند آتشفشاني هميشه خاموش که
محتاج زلزله اي خفيف براي فوران بوده، ترکيد .... من و سلمان نيز از مويه مولا
(ع) به گريه افتاديم .... کلام مولا(ع) مانند چشمه اي گرم و رخوت آور به آرامي از
ميان لبان مبارکش جريان يافت: چه بگويم اي سلمان؟ .. از کجا بگويم اي
سلمان؟ .. از لحظه تولدم بگويم؟ .. از آن روزي که مامم دچار درد زايمان شده
بود؟ .. از آن روزي که پدرم در را بروي مادر در شرف زائيدنم بسته بود و مام بي
پناهم مجبور شد در کوي و برزن مکه بدنبال پناهگاهي بگردد تا بارش را به زمين
بگذارد؟ ... بلي من قبل از تولدم به ناهودگي دنيا و انسانهايش پي بردم ... پدرم
به مادرم انگ خيانت زده بود و اگر نبود شغل کليد داري بتخانه کعبه، گردن مادرم
... را در همان هفته هاي اول حاملگي اش زده بود
علي ادامه داد: سلمان خودت ميداني که يکي از شرايط لازم براي شغل کليد
داري آلوده نبودن دست کليد دار به خون است ... پدرم شغلش را دوست
ميداشت و صبر پيشه کرد .... حيات من و مادرم مرهون رسمي جاهلي بود که
اين روزها هر روزه با همين ذوالفقارم در صدد نابود کردنش ميباشم .... اين
دوگانگي يکي از دردهايم است .... هنوز گفته ها دارم از دل ريشم اي سلمان!
.. بلي مادرم در شرف زايش به هر آشنا و غريبه اي که رو زد با دشنام و غيض
رانده شد ... يکي از غلامان پدرم که از همه سفيدتر بود به بهانه تميز کردن
داخل کعبه دسته کليد پدرم را گرفته و با مشتي برده و غلام بدبخت به صورت
تصنعي در حال گردگيري بت ها بود .... پدرم چشم ديدن آن غلام سبزه رو را
نداشت و بعدها فهميدم بر سر بارداري مادرم به وي مشکوک بوده است ....
القصه غلام مورد بحث ديگران را پي نخود سياه فرستاده و مادر بي پناهم را
.... بداخل بتکده آورد .... همانجا بود که من متولد شدم
علي ادامه داد: هيچ تنابنده اي نبود تا ولادتم را خجسته بدارد الا مشتي بت
بزرگ و کوچک .... هيچ پشتيباني نبود تا بانگ اذان در گوشم نجوا کند الا بتهايي
که بعد ها مجبور شدم در کمال قصاوت تبر بر اندامشان فرو د آورم .. اينهم رنجي
ديگر در حيات پر محنت من اي سلمان فارسي! .... پدرم در مقابل کار انجام
شده قرار گرفته بود و کاري از دستش بر نميامد الا پذيرفتن ظاهري مادرم و
نوزادش .... نوزادي سبزه رو که هيچ شباهتي به سفيدي برادر بزرگترش عقيل
نداشت .... سالها گذشت و هيچکس از خواري و خفتي که درون آن خانه به من
و مادرم روا ميشد آگاه نبود .... بيچاره آن برده سياه که که نمکش ميناميدند بر
اثر خوردن شيره زهرآگين خرماي اهدايي پدرم بدرود زندگاني گفت .... مرگ
نمک حقيرتر از حيات نکبتبارش بود و هيچکس به پدرم گمان سوء نبرد .... مانند
غريبه يتيمي برسر سفره ابوطالب مينشستم و خورش نا ن خشکيده ام غيض و
.... چشم غره بود
علي ادامه داد: تنها دلخوشيم به پسرعمويم(ص) بود که به تازگي از شامات
برگشته بود و او نيز با نگاه سرد آشنا و غريبه روبرو بود .... در خلوت و جلوت به
امردي متهمش ميکردند و زن به او نميدادند .... بالاخره با توسل به آشناياني که
داشت پيرزني يائسه او را به اجبار به شوهري انتخاب کرد تا بلکه اتهام مرد
نبودنش از اذهان پاک گردد .... من و او مانند هم بوديم، او به اجبار زنش را
تحمل ميکرد و من به اجبار حضور ابيطالب را .... زن سالخورده اش بچه دار
نميشد و روزي محمد(ص) به خانه ما آمد و مرا از پدرم طلب کرد .... پدري که تا
آنروز مرا مانند حيواني گر و خنازيري از خود ميراند ناگهان گفت طاقت دوري روي
سبزه ام را ندارم .... محمد(ص) بيشتر اصرار کرد تا آنکه بالاخره کيسه هاي
مرحمتي خديجه کار را تسهيل نموده و من به دينار و درهمي سياه به محمد
(ص) فروخته شدم .... روزهاي اول با من مهربان بود .... هميشه ميگفت درد
يتيمي و سنگيني انگ حرامزادگي را بهتر از هر کس ديگري ميداند .... شدم
همدم تنهايي پسرعمم(ص) که عاطل و باطل در خانه بزرگ خديجه ميگشت و
شبها مجبور بود پاسخگوي هوسهاي آن پيرزن باشد، والا سرکوفت مخنث بودن
را بايد متحمل ميشد .... مانند دو اسير بوديم که با غل و زنجيري نامرئي به
يکديگر گره خوره بوديم .... محمد(ص) در بيرون از خانه باد به غبغب ميانداخت و
شبها در زير لحاف ميگريست ..... بالاخره به همت محمد و آن پيرزن دختري بدنيا
آمد که نامش زهرا(س) گذاشته شد .... سر خديجه به نوزادش گرم شد ه بود و
بالاخره در مقابل لابه هاي محمد(ص) نرم شده و به او رخصت خلوت گزيدن داد
.... خوي متعالي محمد(ص) تغيير کرده بود .... بر خلاف دوران اوليه ديگر
پسرعموي خردسالش نبودم .... بدل به شاگرد بچه اي شده بودم که ميبايد
فرمانش را ببرم و رختش را بشويم و شبها که از تاريکي و تنهايي ميترسيد
.... تسلايش دهم
شير شرزه عالم توحيد(ع) ساکت شد و صورت خيسش را پاک نمود .... سلمان
برخاست و تکه حصيري را که بر کف گوشه اي از خيمه افتاده بود کنار زد ....
سوراخي نمودار شد که به مدخل سردابه اي تاريک ميمانست .... سلمان
پيه سوزي بدستم داد و گفت: اي پسرک بخيه بر سر! .. امشب مولايمان(ع)
حالي ديگر دارد .... برو و آبي آتشين بياور که عرفا فارس ضرب المثلي دارند که
معني عربي اش [النار علاج النار] ميباشد ... ما که خود سالها به گرماي آتش
سوزنده معابدمان خو کرده بوديم، درد دل نهفته در سينه علي(ع) را بسي
سوزنده تر از آن آتشگاه ها يافتيم .... برو و قرابه اي شراب کهنه بياور که گمانم
... اين شبها مانند شبهاي مبارک قدر، طولاني و بي پايان است
به درون زير زمين رفتم .... خنکاي سردابه مانند نکهت بهشتي به پيشوازم آمد
.... دالاني در مقابلم قرار گرفته بود .... چند قدم که رفتم خود را بر سر
چهارراهي ديدم که هر راهش به انباري مملو از بشکه و چليک و خمره هاي
متورم ختم ميشد .... به نظرم رسيد خوب است که هيچکس از آنچه در زير
زمين فراخ مخفي شده، خبر ندارد و الا اگر هر کس از اهالي شهر به زير خانه
خود نقبي بزند بيگمان از اين خوان سرخ رنگ بي نصيب نخواهد ماند، بسکه
... عظيم و گسترده بود آن خمخانه مقدس
وقتي با قرابه اي کهنه بازگشتم حضرت علي(ع) به سويم يورش آورده و بي آنکه
محتاج ساغر باشد موم سر شيشه را با دندان کند و با عطشي باورنکردني
شروع به نوشيدن نمود .... سلمان با اشاره به من فهماند که مولا(ع) را به حال
خود بگذارم ... بالاخره سيري در رسيد و مولاي متقيان(ع) قرابه خالي را به
گوشه اي افکند .... قرابه هزار تکه شد و هر تکه اش مانند دُري پرقيمت محفل
بي رونقمان را آذين بست .... مولا(ع) بي آنکه مزه اي به دهان مطهرش بگذارد
.... طوري نشست که فهميديم قصد ادامه درد دلش را دارد
اميرالمومنين(ع) سبيل مردانه آغشته به باده اش را با سرآستين قبايش پاک
کرد، همان قباي زهد و تقواي ساخته شده از گوني مندرس که شهره خاص و
عام بود .... مولا (ع) دردمندانه فرمود: بلي داشتم درددل ميکردم .... تا آنجا
گفتم که بر اثر استعمال زياده از حد کتاب مقدس کينه زبرائيل و آئين نکبتبارشان
را به دل گرفتم و با خود عهد کردم در فرصت مقتضي جوابشان را بدهم ... وقتي
به بيت مطهر رسول اکرم(ص) برگشتم ايشان با مجاهدت بسيار به گوهر
گرانبهاي درونم دست يافتند و بوسيله همان مکتوبات مقدس بود که خواندن و
.... نوشتن يادم دادند
هنوز دهساله نشده بودم که نيمه شبي مخفيانه به اتفاق پسر عمم(ص) به
منزل زبرائيل رفتيم .... پيرمرد لئيم به محمد مصطفي(ص) بشارت داد که بزودي
به مقام منيع نبوت مفتخر ميشود .... بعد بروي کاغذي نشاني غاري را داد که
در کوهي مشرف به شهر قرار داشت .... محمد(ص) پرسيد که چه سري در آن
است که در غاري تاريک که از چشم خلق پنهان است بايد تاج نبوت بر سر
بگذارم؟ ... چرا اين غار هولناک را براي من برگزيده ايد؟ ... زبرائيل گفت که اين
شيوه انبيا عظام است که آيه توحيد گويان از کوه بر گمراهان فرو آيند و انذارشان
دهند .... از هيچ پيغمبري پذيرفته نيست که مثلا بعد از اجابت مزاج صبحگاهي و
خوردن چاشتي پرملاط اعلام نبوت کنند، به يقين آن آيات رحماني را همگان
..... ناشي از آکندگي شکم خواهند پنداشت
گرچه دلايل زبرائيل سست و بي پايه بود اما رسول اکرم(ص) به فرمان معلمش
گردن نهاد .... شب بعد بي قوت و غذا به راه افتاديم و هنوز خيلي به صبح ماند ه
بود که به مقصد رسيديم .... کوه سرد بود و ميبايست ساعاتي صبر کنيم تا در
موقع برآمدن آفتاب عالمتاب محمد(ص) طوري بر ستيغ کوه قرار گيرد که انوار
خورشيد مانند هاله اي مقدس تمام اندامش را در بر بگيرد .... غار هراس* (به
پاورقي مراجعه آنيد) تاريک بود .... طنين نفسهايمان مانند نفير ارواح خبيثه دل
سياه غار را به لرزه آورده بود .... جرئت رفتن بدورن آن تاريکخانه را نداشتيم و به
ناچار بر سر سنگي در دهانه غار نشستيم .... دندانهاي مبارک محمد مصطفي
(ص) و زانوان من ميلرزيدند و هيچکدام نميدانستيم آن لرزشها از ترس است يا .... از سرما
محمد(ص) مهربانانه مرا در بر گرفت .... هردو قدري گرم شديم .... دستهاي
مبارک پسر عمم(ص) گياه خشكيده اي را از جيب مبارآش بيرون آورد ..... و با
صدايي لرزان فرمودند که علي آيا بالغ شده اي؟ ... گفتم کودکي بيش نيستم و
معني بلوغ را نميدانم .... گفتند آيا غير از بول از آن لوله چيزي بيرون آمده است؟
... گفتم يا پسر عم گرامي(ص) خجالتم مده که چندي پيشتر در نيمه هاي
شب خود را آلوده يافتم و شما به يقيين علم غيب ميدانيد که از آنچه ديگران
بيخبرند باخبريد .... محمد مصطفي(ص) لبخند مليحي فرمود، گرچه همه جا
سياه و تاريک بود اما برق سفيد دندان مبارکشان به خوبي رويت ميشد ....
ايشان سپس به لوله آردن آن گياه غريب در برگ نازآي پرداختند و بصورت لوله
.... مانند آنرا در دهان گذارده و آتش زدند
برق آتش و بوي فرح بخش آن گياه آه دود آن از دهان مبارك پسر عم گرامي
(ص) خارج ميشد، فضاي ملكوتي دهانه غار را دلنشين ميكرد .... سپس
همچنان آه در حال دود آردن آن معجون بودند، ناگهان دستم را گرفتند و
فرمودند که اي علي اگر ميخواهي اولين مومن واقعي دين حنيفم باشي، دمي
بر اين گياه بزن ... جرات ابراز احساسم را نداشتم و چون فرمان، فرمان محمد
مصطفي(ص) بود اطاعت کردم ..... در يك کلام، پس از پك زدن بر آن معجون و و
آمي دود و سرفه، حالت عجيبي بمن چيره گشت ... انگار آه در حال رفت آمد
به عالم نبوي بودم، و پسر عم گرامي (ص) نيز به رعشه اي روحاني دچار گشته
و مدام ميفرمودند، آوازي بخوان! .. اقراء .. اقراء! .. با حيرت گفتم چه بخوانم در
اين حالت که هوش و حواسم در آسمانهاست؟ ... فرمودند پس نقراء نقراء**
...... ((پاورقي
بعدها دريافتم همين اقراء و نقراء گفتن هاي رسول اکرم(ص) چگونه موجب
تحکيم دين مبين اسلام گرديد *** (پاورقي) ..... بعد از دود آردن آن گياه
ملكوتي، مدتها بهمديگر خيره شديم و با حالتي بر اختيار بهمديگر مي خنديديم
.... خنده اي بدون آنترل آه پاياني نداشت ..... من در آنشب به تجربه اي خوش
دست يافتم بي آنکه بدانم بعدها همين تجربه چه مشکلاتي برايم ايجاد ميکند
....
علي(ع) ساکت شد .... من با دهاني نيمه باز منتظر ادامه کلام گهربار مولايم
.... بودم
---------------------------
:پاورقي
متاسفانه طبق تحاريفي که مشتي عالم نماي سني مذهب و يهودي زاده به *
دين مبين شيعه رسوخ داده اند نام شريف غار هراس به غار حرا تبديل شده
.... است
... يعني نخوان نخوان **
يکي از شباهات اساسي بين امام راحل(ره) و نبي اکرم(ص) تبحر در علم صرف
... و نحو و عربي است که هر دو مغلوط و تفسير ناپذيرند
چوپاني راه گمکرده که نيمه هاي شب از آن حوالي عبور ميکرده بعدها قسم ***
جلاله خورده با دوچشمان خود ديده است که در آن شب تاريک شخصي مانند
جبرئيل بر محمد(ص) نازل شده و آيه شريفه اقراء را به رسول الله (ص) مياموخته ....
متاسفانه طبق تحاريفي که مشتي عالم نماي سني مذهب و يهودي زاده به *
دين مبين شيعه رسوخ داده اند نام شريف غار هراس به غار حرا تبديل شده
.... است
... يعني نخوان نخوان **
يکي از شباهات اساسي بين امام راحل(ره) و نبي اکرم(ص) تبحر در علم صرف
... و نحو و عربي است که هر دو مغلوط و تفسير ناپذيرند
چوپاني راه گمکرده که نيمه هاي شب از آن حوالي عبور ميکرده بعدها قسم ***
جلاله خورده با دوچشمان خود ديده است که در آن شب تاريک شخصي مانند
جبرئيل بر محمد(ص) نازل شده و آيه شريفه اقراء را به رسول الله (ص) مياموخته ....
من شيطاني مطهرم که مرحمت الهي شاملم شده و هنوز مخچه ام در کاسه
لق سر باقي مانده و به ميمنت اين واقعه از هر پلشتي و گناه بري هستم ....
روح کودکانه ام مانند صفحه سفيدي است که سياهي گناه آنرا نيالوده و به
همين علت با سلسله معصومين(ع) همنشين گرديده ام .... نميدانم چگونه
حمد پروردگار مهربان را گويم که الطافش موجب آن شده که در حساس ترين
لحظات تاريخ نبوت و رسالت و امامت در ميان جمعي حضور بيابم که سر تا به
پايشان عصمت و عفت متراکم است و علم و حلم متناهي .... خداوندگارا
!سپاسگزارم
سلمان فارسي متکايي به مولاي متقيان(ع) تعارف کرد و گفت: پاسي از نيمه
شب گذشته است .... اگر ميخواهي ماجراي شب بعثت را ادامه دهي قدري لم
... بده تا بيش از اين خسته نشوي
مولي الموحدين(ع) به متکاي مملو از پوشال و پوست درخت خرما تکيه داد ....
هاله اي مقدس تمام پيشاني و چهره اش در بر گرفته بود خوب که دقت کردم آن
انوار مقدس ناشي از شرابي يافتم که پيشتر به وجود مبارکش وارد شده بود و
حال مانند دانه هاي الماس پيشاني و رخسار گر گرفته اش را مزين کرد ه بود ....
دستمالي نداشتم و چاپلوسانه تکه اي از تميزترين قسمت جامه ام پاره کرده و
به سوي مولا(ع) گرفتم .... سرورم(ع) وقتي آن پارچه را گرفت با نگاه لوچ از باده
آسماني اش از من تشکر کرد ..... سلمان فارسي چون ديد سکوت اميرالمونين
(ع) بيش از پيش طول کشيده کاسه اي گلين را مملو از قرمه اي معطر کرده و
جلوي ميهمان عظيم الشان نهاد .... علي(ع) انگشت انگشت از آن مائده خورد و
:هنگامي که آثار سيري از چهره اش هويدا شد شروع به صحبت کرد
صبح صادق دميده بود .... پيامبر اکرم(ص) از شدت خوابالودگي و لذات روحاني :
شب قبل تلو تلو ميخوردند .... از آنجا که نميتوانستيم بگوئيم از ورود به غار
هراس خوفناک بوده و شب را در بيرون از آن غار مقدس سگ لرز زده ايم به
خاتم الانبيا(ص) پيشنهاد کردم حال که دستور اکيد زبرائيل را زير پا گذاشته ايم
حداقل براي تظاهر هم که شده تا دهانه غار رفته و تارهاي تنيده شده توسط
عنکبوتان شب زي* (به پاورقي مراجعه آنيد) را پاره کنيم و بگوئيم جبرئيل در آنجا
......... بر پيغمبر(ص) نازل شده است
بعد از گرد گيري و تارزدايي غار به سوي شهر خفته در کفر و جهل سرازير
شديم .... محمد مصطفي(ص) به زباني ناآشنا که به يقين در شامات آموخته
بود بي انقطاع آيه وحدت و رسالت بر لب ميراند .... خيل سکنه شهر که
مشغول بدبختي هاي روزمره خود بودند او را ديوانه اي مجنون پنداشتند که هذيان
ميگويد .... اما پيامبر اکرم(ص) به تمسخر آن غوغا سالاران وقعي ننهاد و بر
فريادهاي انذار دهنده خود افزودند .... ناگهان از اينسو و آنسوي جمعيت تعدادي
پير و جوان لباس شخصي** (پاورقي) بر سر و روي کوبان و گريه کنان به سوي
محمد(ص) هجوم آوردند و گفتند به يقين ايشان پيغمبرند ..... مردم ديگر که
شور و حال آن افراد را ديده بودند دست از خنده و استهزا برداشته و کنجکاوانه
سکوت کردند .... جمع تازه مومن شده مانند پروانه، شمع وجود رسول الله(ص)
را در برگرفتند و همگي متفق القول شدند او همان کسي است که در اناجيل
...... اربعه وعده داده شده و در کتب روحاني مژده ظهورش را داده اند
من(ع) نيز تحت تاثير جو حاکم قرار گرفته و گريه کنان به دامن مطهر پسر عمم
(ص) چنگ زدم .... جمع حمايتگر، محمد(ص) را با سلام و صلوات تا در خان ه
خديجه رساندند و براي آنکه احترام به نبي الله(ص) را به تمام و کمال گذاشته
باشند خود نيز وارد دالان خانه شدند .... خيل مردمان کنجکاو در پشت در بسته
ماندند و تنها شعارهاي کوبنده داخل خانه را ميشنيدند .... از دري که به دالان
باز ميشد چهره خندان زبرائيل پيدا شد. پيرمرد لئيم با تکان دادن عصاي لرزانش
بر شدت و حدت شعارهاي جمع حمايتگر افزود .... دالان خانه خديجه مانند تنور
افروخته اي شده بود که شعارهاي جمع، هر دم بيش از پيش به حرارتش ميافزود
..... پيامبر اکرم(ص) به زبرائيل نزديک شد و خواست دست معلم بزرگوارش را
ببوسد که پيرمرد با ايما و اشاره فهماند که زمان و مکان براي آن کار مناسب
..... نيست
خديجه کبري(س) که با چهره اي خواب الوده و لباس خوابي حرير و تن نما از
اتاقش بيرون آمده بود مبهوت اوضاع درهم خانه بود ..... کسي به او فهماند
همه اين غوغا ناشي از بمقام رسالت نايل شدن شوي آن بانوي بزرگوار است
..... آن بانوي حميده(س) ابتدا خنده اي نمود و به کنيزان فرمان داد شربتي
درست کنند و دسته بي علم و کتل را سيرآب و ساکت کنند ..... هنوز شربت
نرسيده بود که زمزمه اي در ميان جمع حمايتگر پيدا شد .... زبرائيل براي آنکه
جوابي در خور به آن دسته داده باشد سرفه اي مخصوص و معنادار کرد ...... در
اتاقي که پيشتر زبرائيل از آن بيرون آمده بود باز شد و پيرمردي با کيسه اي
چرمين بيرون آمد ..... محمد مصطفي(ص) گرچه خوابالوده و خسته بود اما به
مجرد ديدن آن مهمان سالخورده به سوي او رفته و بوسه اي بر نگين انگشترش
زد .... پيرمرد با صدايي که خس خسش بيش از صوتش بود مقام جديد محمد
مصطفي(ص) را به وي تبريک گفته و به سوي جمع رفت .... کيسه چرمين را
.... بالا گرفت و با نشان دادنش همگان را ساکت کرد
جوانکي سفيد پوش که همگان ساعدعسگرش ميناميدند به سوي پيرمرد رفته
و گفت: سلام اي عسگرلاد بزرگوار! ... سلام اي پدربزرگ مهربان که کيس ه
امدادت از راه دور به ياري ما آمده .... ما به آنچه که شما و زبرائيل حکيم
فرموديد عمل کرده و پيشواز شايسته اي از آقا به عمل آورديم .... اين نوه
بيمقدار به نمايندگي از جمع عرض ميدارد که حال نوبت شماست که به قول
خود وفا نموده و بچه ها را شاد کنيد ..... بخدا همه زن و بچه دارند و در اين
.... وانفساي بيکاري اميدشان به امداد شماست
عسگرلاد يهودي کيسه چرمين امداد را به زبرائيل داد و گفت: ما و صنف
معتبرمان با عرق جبين اين پولهاي تماما حلال را بدست آورده و ميخواهيم در راه
حق استفاده کنيم .... نحوه تقسيمش هم طبق فتاواي علامه زبرائيل حکيم
است .... زبرائيل کيسه را گرفت ...... سنگيني کيسه بيش از توان پيرمرد بود و
بر زمين افتاد .... سکه هاي نقره و مس بر زمين ريخته شد ..... جمع حمايتگر که
تا دقايقي قبل منسجم و مستحکم به نظر ميرسد از هم پاشيده شد و هر يک
براي آنکه پشيز بيشتري را تصاحب کند به رقابت پرداختند و به لباسهاي
شخصي يکديگر چنگ زدند ..... عسگرلاد و زبرائيل و محمد(ص) که شاهد آن
کشمکش بودند با نگراني نسبت به آينده به يكديگر نگاهي کردند و به داخل
اتاق رفتند .... وقتي به درون اتاق رسيديم پيامبر اکرم(ص) ديگر طاقت نياورده و
..... دستان زبرائيل را غرق بوسه ساختند
عسگرلاد در حاليکه عرقچين کوچک کف سرش را جابجا ميکرد بدره اي به سوي
نبي اکرم(ص) گرفت و گفت: اين بدره زر براي مخارج اوليه است ..... ترتيبي
داده ايم که خمسي از صندوقهاي امداد مستقر در کنار دخل بازاريان برج به برج
به بيت شما ارسال شود .... اميد آنکه اين وجوهات مثمر ثمر باشد .... در مورد
شخصي پوشاني که در بيرون بسيج شده اند نگران رفتار فعليشان نباشيد و
بدانيد با تربيت درست هميشه يار و ياور شما خواهند بود ..... اين افراد تا
موقعي که شما فرمانبردار دستورات زبرائيل حکيم هستيد به عنوان عامه مردم
..... در مواقع مقتضي به بيرون خواهند ريخت تا دشمنان را منکوب کنند
زبرائيل حکيم دستي به شانه محمد(ص) کشيد و گفت: اين ابتداي کار است
اي شاگرد! ... اين راه بسي دراز و پرمخاطره است ..... به اميد روزي که پرده ها
..... فرو افتد و دين مبين شيعه*** در سراسر جهان حاکم شود
علي(ع) لحظه اي سکوت کرده به سلمان فارسي خيره شد ..... سلمان گفت:
يا مولا! .. بارها آن ماجرا را از زبان خودت شنيده ام و اگر صد بار ديگر بشنوم
خسته نميشوم ..... به خانه ات برگرد که عنقريب سحر است و وقت عبادت
صبحگاهي ...... مولي الموحدين(ع) گفت: نه بگذار بيشتر خاطراتم را مرور کنم
....... بگذار بگويم که چگونه آن دين جديد چگونه مشمول الطاف الهي گرديد و تو
.... در ديار ما ظاهر شدي
مولا(ع) رو به من کرده و فرمودند: اي پسرک بخيه به سر! .. تو خواب نداري که
اينطور اينجا نشسته و به حرفهاي ما گوش ميکني؟ .. راه سردابه را نيز که بلد
.... شده اي ... برو و ابريقي گلين از آن آب آتشين بياور که از سرما لرزم گرفته
براي اجراي امر مولاي متقيان(ع) با سرعت به زيرزمين رفته و دمي بعد با شراب
برگشتم ... مولا(ع) بي آنکه منتظر برگشتن من باشند شروع به صحبت کرده .... بودند
--------------------------------------------------------
اين عنکبوتان شب زي نوع حشره هستند که روزها ميخوابند و شبها هر سردر *
.... غاري را که بيابند با سرعت تارشان را بي هيچ معجزه اي ميتنند
لباس شخصي قومي را گويند که البسه خود را شخصا دوخته و در **
.... پوشيدنش از غير کمک نميجويند
ميدانيد که دين يهود نيز شيعه و سني دارد و شيعه اي که منظور زبرائيل ***
است با شيعه اثني عشري که جن و انس به آن معتقدند متفاوت ميباشد ....
.... در خاطرات گذشته تلويحا به اين مساله اشاره شد و در مومنانه هاي بعدي مساله را به تمام و کمال خواهيم شکافت.
.... غاري را که بيابند با سرعت تارشان را بي هيچ معجزه اي ميتنند
لباس شخصي قومي را گويند که البسه خود را شخصا دوخته و در **
.... پوشيدنش از غير کمک نميجويند
ميدانيد که دين يهود نيز شيعه و سني دارد و شيعه اي که منظور زبرائيل ***
است با شيعه اثني عشري که جن و انس به آن معتقدند متفاوت ميباشد ....
.... در خاطرات گذشته تلويحا به اين مساله اشاره شد و در مومنانه هاي بعدي مساله را به تمام و کمال خواهيم شکافت.
پایان.
پینوشت:
شوربختانه این واپسین بخشی است که از این نویسنده بسیار آتاو (بااستعداد) و بینام و نشان در دست است.
اگر کسی از خوانندگان دسترسی به بخشی پستر از اینجا را داشت بمهر به من بگوید.
با سپاس از نویسنده شیطان بزرگ، برای آفریدن این اثر باارزش و تاریخی که هر بار (که کم هم نبوده) آنرا خواندم از خنده به خود پیچیدم!
.Unexpected places give you unexpected returns